Saturday, August 31, 2013

سروده ای زیبا، نقدی بدیع

سروده ای زیبا، نقدی بدیع 
مناظره با جناب خر

روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود

از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب در چه حالی؟
فرمود که وضع, باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفا کن

گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟
دیدی تو خری که کم فروشد؟
یا بهر فریب خلق کوشد؟
دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟
دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟
دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟
دیدی تو خری که در زمانه
خرهای دیگر پی اش روانه؟
یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟
هرگز تو شنیده ای که یک خر
با زور و فریب گشته سرور؟
خر دور ز قیل و قال باشد 
نارو زدنش محال باشد
خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است
تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است

گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم

ای کاش که قانون خریت 
جاری بشود به هر ولایت
سروده شده در بهمن 1388.فیروز بشیری
منبع: سایت روستای دشتک

Friday, August 30, 2013

تفاوتهای فرهنگی در میدان فقر

تفاوتهای فرهنگی اسلام و مسیحیت در میدان فقر

یك روز كارمند پستی كه به نامه هایی با آدرس نامعلوم رسیدگی میكرد متوجه نامه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود:

نامه ای به خدا

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100 دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه تا پایان ماه باید خرج می كردم. یكشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم هیچكس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید
من هستی به من كمك كن. 
كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به دیگر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همه آنها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند همه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این كه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید كه روی آن نوشته شده بود:
نامه ای به خدا!
همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم, چگونه میتوانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم كه چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بیشرف اداره پست آن را برداشته اند.

 خاطره‌اي از استاد شفيعي كدكني
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر ساله دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را میگذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اونها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید میخوردیم بومیکردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله میکند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود حس میکردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر میشنیدم...
استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش میکرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمیشه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمیدونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من میدهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"


یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(6)

پیامبر اکرم(ص) مشغول تمام کردن تدفین یکی از مسلمانان بود. سنگها را محکم روی یکدیگر قرارمیداد و ملات کافی میزد. یکی از همراهان گفت یا رسول الله او مرده است چه فرقی میکند که سنگها محکم باشند یا نباشند. پیامبر گفت: کار را محکم و بی نقص انجام دهید. اگر برای مرده سودی نداشته باشد برای شما که دارد. یعنی دستکم شما تمرین میکنید تا کارها را خوب انجام دهید. یا مجبور نمیشوید پس از مدتی دوباره کاری کنید. 
علی(ع) فرمود: هنگامی که کسی چیزی(تولید) را میبیند نمیپرسد چه مدت صرف آن شده بلکه میگوید چقدر خوب است یا چقدر بد است. یعنی از سرعت تولید آن نمیپرسند بلکه کیفیت آن را وصف میکنند. همین یک جمله یکی از اصول پیشرفت جامعه های انسانی است. به زبان اقتصاد:
کیفیت تولید را فدای سرعت تولید نکنید.

پس کارها را به نیکویی و تمامی انجام دهید تا رستگار شوید.

یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(5)

یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(5)

حديث نبوي در وصف نشانه‌هاي ظهور:
اي سلمان در آن وقت حج‌مي‌كنند اغنياء براي نزهت،‌ متوسطين ايشان براي تجارت، و فقراي ايشان براي ريا و سمعه، پس در آن وقت پيداشوند قومي كه يادگيرند قرآن را براي غيرخداوند. او را براي خود خوانندگي بگيرند و پيداشوند قومي كه علم دين آموزند براي غيرخدا و بسيار شود اولاد زنا و خوانندگي كنند به قرآن و بر روي يكديگر بريزند براي دنيا.
(منتهي‌الآمال ص 1140  به نقل از حديثي از ابن عباس در تفسير علي‌بن ابراهيم قمي)

       در خانه اگر كس است يك حرف بس است.

Thursday, August 29, 2013

عصاره اخلاق: مرنج و مرنجان

                                                         عصاره اخلاق: مرنج و مرنجان
محمدهادی مؤذن جامی

به فرموده مرحوم دولابی لُب اخلاق دو کلمه است: مرنج و مرنجان. بسیاری از مشکلات فردی و خانوادگی و اجتماعی ما با این دستور عالی اخلاقی قابل حل است.

حاج آقا دولابی با همان لحن فشنگ می فرمودند: لُب اخلاق دو کلمه است: مرنج و مرنجان.
در این دو کلمه مرنج و مرنجان دریایی از معانی و معرفت نهفته است.

از حاج آقا مجتهدی رحمة الله نقل شده:
آقای آخوند از آقای نخودکی اصفهانی خواستند که او را موعظه کند. آقای نخودکی فرمودند: مرنج و مرنجان.
آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم. مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور نباید برنجم؟

آقای نخودکی فرمودند: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمیرنجی.
آری، اگر ما خود را دارای عزت و مقام خاصی در این دنیا ندانیم و در برابر خداوند خودمان را هیچ بدانیم دیگر هیچگاه از سخن دیگران ناراحت نخواهیم شد.

چقدر تفاوتست میان شاعری که سروده
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

و خواجه شیراز لسان الغیب زیبا سروده که:
جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری ست رنجیدن

و دیگری خوش سروده:
شنیدم من از عالم نکته دانی
به من گفت در عنفوان جوانی
دلی را بدست آر اگر اهل حالی
و گرنه مرنجان دلی تا توانی

نقل است جناب بایزید بسطامی از عرفای معاصر با امام هشتم علیه السلام از خانه به مسجد می‌رفت. در بین راه زنی از پشت‌بام، خاکستر منقل را به کوچه ریخت،‌ غافل از این‌که بایزید در حال عبور است. همراه بایزید دید که بایزید می‌خندد. گفت: او خاکستر بر سر شما ریخته و شما می‌خندی؟ جناب بایزید فرمود: این سر و صورتی که من می‌شناسم، سزاوار آتش است، به خاکستری اکتفا کرده‌اند خدا را شاکرم.
شنیدم که وقتی سحرگاه عید


ز گرمابه آمد برون با یزید


یکی طشت خاکسترش بی‌خبر


فرو ریختند از سرایی به سر


همی گفت شولیده دستار و موی


کف دست شکرانه مالان به روی


که ای نفس من در خور آتشم


به خاکستری روی درهم کشم؟


بزرگان نکردند در خود نگاه


خدا بینی از خویشتن بین مخواه


بزرگی به ناموس و گفتار نیست


بلندی به دعوی و پندار نیست


تواضع سر رفعت افرازدت


تکبر به خاک اندر اندازدت


به گردن فتد سرکش تند خوی


بلندیت باید بلندی مجوی


ز مغرور دنیا ره دین مجوی


خدا بینی از خویشتن بین مجوی


گرت جاه باید مکن چون خسان


به چشم حقارت نگه در کسان


گمان کی برد مردم هوشمند


که در سرگرانی است قدر بلند؟


از این نامورتر محلی مجوی


که خوانند خلقت پسندیده خوی


نه گر چون تویی بر تو کبر آورد


بزرگش نبینی به چشم خرد؟


تو نیز ار تکبر کنی همچنان


نمایی، که پیشت تکبر کنان


چو استاده‌ای بر مقامی بلند


بر افتاده گر هوشمندی مخند


بسا ایستاده درآمد ز پای


که افتادگانش گرفتند جای


گرفتم که خود هستی از عیب پاک


تعنت مکن بر من عیب‌ناک


یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست


یکی در خراباتی افتاده مست


گر آن را بخواند، که نگذاردش؟


وراین را براند، که باز آردش؟


نه مستظهرست آن به اعمال خویش


نه این را در توبه بسته‌ست پیش















یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(4)

یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(4)
کلیپی در یوتیوب یافت میشود که مداحی جوان دسته ای از جوانان را به دورخود جمع کرده و در ضمن سینه زنی مدح علی میگوید. اشتباه نکنید منظور آن علی که مولای متقیان و امیر مؤمنان است نیست بلکه سید علی خودمان است.
روزی مرحوم فخرالدین حجازی جلو امام خمینی مدح او را گفت. ایشان چنان نهیبی به او زد که پس از آن, خود, خود را بایکوت کرد و به یاد ندارم پس از آن در جایی سخنرانی کرده باشد هرچند وی سخنوری چیره دست و ماهر بود و از اوایل دهه چهل هرجا که حضور می یافت پای سخن او مینشستیم.
ببینیم سیدعلی با این مداح چگونه رفتار میکند. آیا به پیروی از امام خمینی این باب را به فوریت میبندد یا آن را باز میگذارد تا هنجار شود. البته شواهد رقیقتر در همین زمینه نشان میدهد که این باب بسته نخواهد شد و اگر شد تغییری در روش و تاکتیک خواهد بود.

Tuesday, August 27, 2013

یادداشت یعنی به یاد داشته باش!(3)

کلیپی در یوتیوب یافت میشود که واعظی مسن در باره آغاز قضایای کشف حجاب سخن میگوید و ضمن هر چند کلمه ای که سخن میگوید فحشی هم نثار رضاشاه میکند تا میرسد به اینکه یک آزاده نامه ای به رضاشاه مینویسد و میگوید من از جانم گذشته ام و پای هرگونه کیفری که در نظر بگیری ایستاده ام تا با یک خانم بیحجاب در مراسم شرکت نکنم. واعظ خود میگوید رضاشاه با اینکه خیلی زورگو بود ولی گفت به این یکی کاری نداشته باشید! فاعتبرو یا اولی الابصار(پند گیرید ای دیده داران!) 

یادداشت یعنی به یاد داشته باش(2)

بی بی سی مصاحبه ای کرده است با ویدا قهرمانی بازیگر سنت شکن دوران پهلوی. در شرحی که از آغاز بازیگر شدن خود بر زبان میآورد نکته ای ارزشمند نهفته است که جریان آن از این قرار است:

اولین بوسه سینمای ایران
ویدا قهرمانی درسال ۱۳۳۴ زمانی که ۵ یا ۶ فیلم بیشتر در داخل ایران ساخته نشده بود وارد سینما شد: "سال ششم دبیرستان شاهدخت بودم که رفتم جلوی دوربین ساموئل خاچیکیان و نقش مقابل ملک مطیعی را بازی کردم. در آن زمان بازیگری برای دختری که نه خواننده بود و نه هنرپیشه تئاتر، به هیچوجه مناسبت نداشت. فیلم هم یک شروع و پایان هالیوودی داشت. اولش با صحنه شوخی و بازی دختر و پسری که روی زمین دراز کشیده بودند شروع می شد و آخرش هم با یک بوسه طولانی تمام میشد. این درواقع اولین بوسه سینمای ایران بود."
بعد از اکران فیلم "چهارراه حوادث" در سینما دیانا در بازگشت از تعطیلات نوروزی، ویدا قهرمانی از مدرسه اخراج شد: "این اولین ضربه بازیگری بود. زندگیم از این رو به آن رو شد. در آن زمان حتی وزیر فرهنگ هم که از دوستان خانواده ما بود نتوانست اجازه نام نویسی در هیچ مدرسه ای را برایم بگیرد. میگفتند اعتراض والدین و شاگردان بوده که گفته اند رفتن شاگرد مدرسه جلوی دوربین ناپسند است. من هم از تهران به خاش رفتم. یک جایی وسط کویر و بعد هم با پسری که دوست داشتم ازدواج کردم."
این را میگویند مردمسالاری یا دموکراسی فرهنگی. مردم خود و بدون دستور حکومتی تصمیم گرفته اند و از کیان خانواده و اعتقادات خویش دفاع و پشتیبانی کرده اند. این موضوع نه تنها در زمینه فرهنگ که درهر زمینه ای صدق میکند. بنابراین باید فرهنگ مردم را بالا برد تا خود راه درست را از نادرست تشخیص دهند. کار حاکمیت فرهنگ سازی و بالا بردن سطح اعتقادات مردم است نه اجبار در عملی کردن سلیقه های حکومتی! که در نهایت یا گمراه کننده است یا دستکم راه به جایی نمیبرد.

Monday, August 26, 2013

یاد داشت یعنی به یاد داشته باش!(1)

آنقدر مشکلات اقتصادی ناشی از سیاستهای نادرست دولت احمدی نژاد آشکار و تأثیرگذار و برای همه ملموس و محسوس بوده است که هر نقدی را که از دولت هشت ساله او میبینی و میخوانی یک سویش به اقتصاد برمیگردد و کمتر کسی را مییابی و کمتر مقاله ای را میخوانی که به خرابکاریها وبه قهقرابردنهای فرهنگی او در این دوران که برای مردم ملموس نبوده و نتایج آن در درازمدت و یا میان مدت آشکار میشود بپردازد. ولی اگر روزی فرارسد و کسی بتواند کتابی در باره تأثیرهای منفی سیاستگزاریها(بهتر است بگوییم: ندانمکاریها)ی فرهنگی او بنویسد آنگاه درخواهید یافت که چه بر سر کشور و مردم در این دوره هشت ساله آمده و چقدر باید بکوشیم تا به وضعیت پیشین برسیم.

Saturday, August 24, 2013

"مانی" را بهتر بشناسیم (مانی و قرآن)

"مانی" را بهتر بشناسیم
(مانی و قرآن)

مانی بن پاتک به‌سال 215م در قریه‌ای در مرکز استان میشان(بابل بزرگ که بخشی از آن اکنون در ایران با عنوان دشت میشان شناخته میشود.) در میان رودان(که در زبان عربی مشهور به بین النهرین است.) زاده شد. پدرش را از مردمان ناحیه همدان دانسته‌اند. گویند که مادرش از زنان طایفه مغتسله(صابئیان مندایی یکی از فرق گنوستیک) بود که آن زمان در میان رودهای فرات و دجله(بین النهرین) ساکن بودند. گفته می‌شود که مانی به‌مانند جامعه پیرامون خود در دوران نوجوانی کیش مغتسله داشت.
مانی در دوران جوانی سفری به هند داشته است. تاثیر این سفر را در افکار مانی و ردپای باورهای سرزمین هند را در نوشته‌های مانی می‌توان یافت. کنکاش در سلوک فکری ادیان آن دیار که روحی ریاضت محور و انزواطلب دارند، مانی را به‌شدت تحت تاثیر قرار داد و طبع صوفیگری را در افکار او بیشتر شعله‌ور کرد.
مانی پس از مراجعت به ایران خود را «فارقلیط» خواند که عیسی‌مسیح ظهورش را خبر داده بود. (در برخی از انجیلها مانند انجیل بارناباس که این موضوع آمده و آباء کلیسا آن انجیلها را متروک کرده اند بشارت حضرت عیسی به آمدن پیامبر اسلام است که در قرآن نیز با عنوان احمد تأیید شده است.) برخی از پژوهشگران بر این باورند این آرا بوسیله‌ی عیسویان گنوستیک به او رسیده است. مانی از راه فلسفه «باردیصان» ایده دوبن‌انگاری(ثنویت) را فراگرفت و خود بر شدت آن افزود.
افکار وی از نفوذ «مرقیون» و گنوستیک‌های دیگر نیز برکنار نمانده است. در افکار مانی حتا می‌توان لایه‌هایی از آثار فلسفه یونانی عامیانه آن زمان را هم مشاهده کرد. میتوان مانی را آخرین نماینده یونانیت بابلی هم دانست. زیرا اصول اندیشه‌های او با تمدن یونانی سوریه و مصر همزمان خود چندان فرقی نداشته است.
مانی در کتاب «کفالیه» از مکاشفاتی که به وی دست داده سخن به میان می‌آورد و از ملکی به‌ نام «صاحب و قرین اسرار عالم» که حقایق عالم را به او عرضه کرده، یاد می‌کند. مانی در سروده‌ای به زبان پهلوی اشکانی می گوید: «من از بابل زمین آمده ام تا ندای دعوت خویش را در همه جهان پراکنده کنم...»(قطعهm4)

چرا مانی پیامبر نقاش خوانده شد؟
واقعیت آن است که «مانی» به حرفه‌ی نگارگری اشتغال نداشت و بیشتر خود را پزشک معرفی می‌کرد. مانی مفاهیم ایدئولوژیک آیین خویش را به‌صورت نقاشی‌های چاپ شده به تصویر می‌کشید. روشی که مانویان برای چاپ یکسان این نگاره‌ها به‌کار می‌بردند، بسیار شبیه به شیوه نگارگری قلمکاران امروز اصفهان است. شوند(علت یا موجب) وجود این نگاره‌ها برای آن بوده که فراگیری آموزه‌های مانی برای مردم را آسان‌تر سازد. وجود این نگاره‌ها در نسک‌های مانی شوند آن شد که وی را نقاش قلمداد کنند و او را پیامبر نقاش بنامند. آثار مانی به زبان‌های گوناگونی چون «سریانی»، «پهلوی پارتی»، «سغدی»، «قبطی»، «پهلوی ساسانی» و... نوشته شده است.
از جمله آثار مانی:
«انجیل زنده» که بر حسب عدد حروف سریانی 22 فصل داشته و الهامنامه خدای منجی بر مانی است.
«مزامیر». مانی دو «زبور» منظوم سروده بود که ترجمه قطعات مفصلی از یکی از آن دو به زبان پارتی و قطعاتی از آن به پارسی میانه و سغدی در دست است و در زبان پارتی این قطعه «آفرین بزرگان»(wuzurgan afriwan) نام دارد. زبور دیگر مانی «آفرین تقدیس»  نام دارد. سبب این نامگذاری وجود واژه قادوش(قدوس) در آغاز هر یک از نیایش‌هاست.
«اسرار» کتابی دیگر به خامه مانی است که بیشتر به آرای «باردیصان» پرداخته است.
دیگر کتاب مانی «رساله کوان» است که پیرامون تازش عفریتان و دیوان به آسمان و بسی افسانه‌های دیگر گفت‌وگو می‌کند.(این موضوع در سوره جن و در آیاتی دیگر از قرآن کریم نیز آمده است.)
کتاب «پراگماتیا» که آن را متمم رساله‌ی کوان شمرده‌اند.
از مانی آثار دیگری نیز باقی مانده که نام‌آور‌ترین آنها کتاب‌های «کفالیه»(کفالیا) و «شاپورگان» (شاهپورهگان) است. امروزه قسمت اعظم ترجمه قبطی کتاب «کفالیه» در دست است که گمان می‌رود ترجمهء متن یونانی آن باشد. درون‌مایه شاپورگان پیرامون مبدأ و معاد در باور مانی است و به زبان پهلوی نوشته شده است.
گذشته از این کتاب‌ها، شمار بسیاری نامه و دستورالعمل‌های کتبی و رساله‌های مختلف به‌قلم مانی رواج داشته است. این نامه‌ها خطاب به شاگردان معتبر یا هازمان مانوی بوده که در سرزمین‌های گوناگون مانند تیسفون، بابل، میشان، الرها، خوزستان، ارمنستان، هند و دیگر جای‌ها زندگی می‌کردند. در میان پاپیروس‌هایی که در مصر کشف شده ترجمه قبطی بسیاری از این نامه‌ها به دست آمده است.
از شاگردان بلافصل و بلند پایه مانی نیز نامهایی بجای مانده است از آن جمله اند: «ماراَمو» (مبلغ و نماینده مانی در خاور و سراینده بسیاری از اشعار پارتی)، «مار خورشید وهمن» (سراینده سرودنامه هویدگمان)، «هراکلیدس» (سراینده مزامیر قبطی مانوی)، «توماس» (سراینده مزامیر قبطی)، «خداوندگار کوروش» (سراینده مزامیر بما) و پاره دیگری از این نسک که از آن جمله سروده‌های مشهور «انگد روشنان» است.
برخی جانشینان مانی چون «سیسینیوس» و «اینایوس» در نوشتارهایشان برای مردم پسند گرداندن افکار مانی در نزد ایرانیان بسیاری از نظرات وی را به اشوزرتشت نسبت داده‌اند و از داستانهای اساطیری و پهلوانی تاریخ ایران چون فریدون بهره فروان برده‌اند. گسترش و ترجمه بسیاری از این نوشته‌ها در دوره‌های بعد به عربی و سپس زبانهای غربی تاثیر انکار ناپذیری در انحراف در شناخت اندیشه‌ها و گوهره فکری حقیقی اشوزرتشت در میان محققین و خاورشناسان گذاشت.
جهان‌بینی مانی: مانی در کتاب شاپورگان خود را پیامبر می‌شناساند و می‌نویسد: «این دانش و راه به‌کار بستن آن گاه و بی‌گاه از سوی فرستادگان یا پیامبران بر آدمیان فرو خوانده شده. زمانی نام پیامبر بودا بوده و در هندوستان آموزش می‌داده، زمانی نامش زرتشت بوده و در ایران و زمانی عیسی بوده در خوربران(خاوران=غرب) و اینک پیام خدا را من که مانی هستم پیام‌آور خدا، پیامبر راستین و واپسین پیامبر بر شما فرو میخوانم...» این گفتار مانی نشان از تاثیر پذیری وی از هازمان‌های زرتشتی، بودایی و مسیحی، سه هازمان نیرومند دینی آن زمان دارد. کوشش وی برای گسترش آیین‌اش در این هازمان‌ها امری پوشیده نبوده است.

مانی در حوزه هستی‌شناسی به گونه‌ای گسترده از هستی‌شناسی مسیحی(ترسایی) پیروی می‌کند. مانی در گرایش به شیفتگی و دوست داشتن آدمیان، پای خود را جای پای ترسایان می‌گذارد و چون ماریسون باور دارد عیسی که میانجی میان آفریدگار و آفریدگان است با رنج خود، رنج آدمیان را باز می‌خرد، مانند یک آدمی و یا در تن آدمی به جهان نیامده و بالای چلیپا(صلیب) نرفته و یهودیان دیگری را بجای او کشته‌اند.(این نظرها با سخن قرآن پیرامون حضرت مسیح بسیار نزدیک است.) 

صابئین(صابئون)

صابئین(صابئون)

در قرآن کریم نام پیروان دینی در سه آیه با یکی از دو گونه بالا آمده است. در فرهنگ واژگان آمده است که صابئه یا صابئون خود را پیرو دین نوح میدانند و گفته میشود که ستاره پرست بوده اند(به همین دلیل برخی ترجمه های قرآن آنان را ستاره پرست تلقی کرده اند که درست نیست) و نیز آمده است که صابئی کسی را گویند که از دین خود خارج شده و به دین دیگری بگرود. 

پس نتیجه میگیریم که پیروان این دین بدین دلیل با این نام مشهور شده اند که پیش از دین کنونی خود دین دیگری داشته اند و از آنجا که در خرمشهر آنان را صبی(با ضم صاد و تشدید باء) میخوانند و در فرهنگ واژگان آمده است که صب و صبا(با تشدید باء) یعنی آب را ریخت یا در رود فرود آمد و صبیب یعنی عرق تن. از سوی دیگر چون در خرمشهر به آنان منداوی نیز میگویند و مندی(با ضم میم و تشدید دال) یعنی جای آب دادن یا به عرق دراوردن اسبان. و به این دلیل که مقر و محله های آنان همواره در کنار آب بوده است و در آب فرورفتن(غسل تعمید) شرط ایمان آنهاست به این نتیجه میرسیم که آنان نه تنها دین خود را تغییر داده اند که نام دین خود را نیز(که با آن خوانده میشدند) در طول تاریخ تغییر داده اند زیرا که نام خوشایندی نبوده است. یعنی نام آنان که طبق قرآن از ریشه صبأ به معنای اول بوده به ریشه صبب به معنای دوم تغییرشکل و محتوی داده است. 

در شرح حال مانی پیامبر ایرانی میخوانیم که:
مانی بن پاتک به‌سال 215م در قریه‌ای در مرکز استان میشان(که اکنون بخشی از آن در عراق قرار دارد و بخش ایرانی آن به دشت میشان مشهور است) زاده شد. پدرش را از مردمان ناحیه همدان دانسته‌اند. گویند که مادرش از زنان طایفه مغتسله(صابئیان مندایی- یکی از فرق گنوستیک) بود که آن زمان در میان رودهای فرات و دجله ساکن بودند. مانی به‌مانند جامعه پیرامون خود در دوران نوجوانی کیش مغتسله داشت.

آنان طایفه ای هستند پیرو حضرت یحیی زکریا که همزمان با حضرت عیسی مسیح میزیسته و کمی پیشتر از او به پیامبری مبعوث شده و با وی نسبت خویشاوندی نیز داشته و در جوانی به شهادت رسیده است. حضرت زکریا همان پیامبری است که سرپرستی مریم مقدس را بر عهده داشته است و داستان فرزنددار شدن او(زاده شدن یحیی) در سالخوردگی زکریا و همسرش و اینکه کسی پیش از او بدین نام خوانده نشده در قرآن کریم آمده است. 

در دو آیه از سه آیه ای که اشاره شد نام آنان پس از یهود و پیش از نصاری آمده یعنی قرآن کریم دین آنان را در ردیف ادیان بزرگ یهود و مسیحیت آورده است و چنین به نظر می رسد که پیروان این دین بسیار زیادتر از شمار کنونی بوده اند که با گذشت زمان جذب دیگرادیان شده یا به دلایلی تحلیل رفته اند.

نام کتاب آنان کنرا به معنای کتاب بزرگ یا کتاب خدا است. قرآن مجید این موضوع را نیز تأیید میکند که آنان کتاب داشته و کتاب آنان کتابی بزرگ و سنگین همانند الواحی که خداوند در کوه طور به حضرت موسی داد بوده است آنجا که می فرماید: یا یحیی خذالکتاب بقوه(مریم:12) و باز از آنجا که قرآن مجید نام یحیی را در پنج آیه ذکر کرده و آیات بسیاری را به او اختصاص داده ارزش وی در نزد خداوند بیشتر مشخص میشود. مانند همین آیه که پس از بقوه میفرماید در کودکی به او حکمت عطاکردیم. و در آیات پس از آن(13-14 و 15) او را همچون عیسی بن مریم وصف کرده است. یا آنجا که خداوند پیش از تولد یحیی خبر تولد او را برای پدرش چنین وصف میکند: 
ان الله یبشرک بیحیی مصدقا بکلمه من الله و سیدا و حصورا و نبیا من الصالحین(آل عمران:39)

لقب مشهوری که برای یحیی(ع) ذکر شده و به احتمال زیاد در انجیل آمده "تعمید دهنده" است. همان گونه که عیسی(ع) ملقب به "مسیح"(بسیار مسح کننده که با مسح کردن بیماران را شفا میبخشید) است. ظاهرا وی مبدع غسل تعمید بوده و این واجب شرعی که شرط ایمان بوده از دین او به دین مسیحیت رفته است. البته بعید نیست که غسل تعمید تاریخی دیرینه تر نیز داشته باشد. در آغاز گفتار و به هنگام بحث پیرامون نام و عنوان صبی سخن از غسل و در آب رودخانه فرورفتن شد که بدین ترتیب با صفت و لقب پیامبر آنان نیز همخوانی دارد.

همچنانکه حضرت یحیی در قرآن بسیار ارزشمند وصف شده در انجیل نیز چنین است که مسیحیان نام او را بر فرزندان خود میگذارند(متاسفانه نامگذاری یحیی در میان مسلمانان بسیار کم است). بدین گونه: یوحنا(با تشدید نون که عبری است و نام اصلی اوست)- جوانی(با تشدید نون:ایتالیایی) -خوان(اسپانیولی)- جان(انگلیسی)- یانا(لهستانی) ژان(فرانسوی)- ایوان(روسی) - یوهانس(آلمانی)- ژوهانس(؟)- جوهانس(؟)- یوهان(؟)- یان(؟)   

همچنین در دین مسیحیت شب اول تابستان که کوتاهترین شب است به نام شب یحیی نامگذاری شده و روز آن را جشن میگیرند و بویژه عید کسانی است که نام آنان یحیی است. شب دوم را به احترام بانوانی که نام آنان یحیی(با تفاوت  در مؤنث بودن) است نیز جشن میگیرند. 
در دین آنان خوردن گوشت خوک(مانند دین اسلام) و ازدواج مبلغین دینی(همچون کاتولیکها) حرام است. کشته شدن معصومانه و سربریدن یحیی در جوانی به خواسته زنی یهودی به نام سالومه از او شهیدی اسطوره ای ساخته که طرز شهادتش بسیار دردناک و اندوهناک است. اسکار وایلد نمایشنامه ای دارد با عنوان سالومه که موضوع شهادت یحیی(ع) را به تصویر کشیده است. البته ممکن است نویسندگان مسیحی دیگری نیز در باره او و بویژه شهادتش کتاب یا نوشته ای داشته باشند.

پیروان این دین در آغاز در شام و حلب زندگی میکرده و سپس به نواحی دیگر کوچ کرده اند. در حال حاضر شماری از آنان در بغداد و اطراف آن و شماری دیگر در دزفول- دشت میشان- اهواز و خرمشهر ساکنند. در خرمشهر و دزفول محله ای به نام خود دارند. بومی هستند و به زبان عربی سخن میگویند. پیشترها به کار زرگری مشغول بوده اند ولی اکنون(سال 1355) تنها پیرمردانشان که ریش خود را نمیتراشند و لباس عربی بر تن میکنند به این کار اشتغال دارند.

جوانهای آنها توانسته اند میزان تحصیلات خود را بالا برده و مانند دیگران به کارهای دیگری مشغول شوند. آنان مصمم هستند در دین خود اصلاحاتی صورت دهند. آنان ملزم به انجام مراسم مذهبی خود هستند ولی شکل برپایی مراسم موجب رنجش آنان شده است. برای مثال آنان در مراسم ازدواج همانند غسل تعمید باید به میان آب رودخانه بروند و غسل کنند. جوانان بر این موضوع خرده گرفته میگویند چون امکان آلودگی آب رودخانه هست(و احتمال دستمایه تمسخر قرارگرفتن) پس بهتر است از آب پاکیزه در خانه استفاده کرد. 
مرحوم جلال آل احمد در سال 1345 برای تحقیق در مورد این دین به خرمشهر آمد. بیاد دارم که دبیر ادبیاتمان چند نفر از صبیهای کلاسمان را به هتلی که ایشان در آن اقامت داشت برد تا ویژگیهای مذهبی خود را برای او بازگویند.                                                                     
    احمد شماع زاده
پژوهش میدانی و نگارش اول: شهریور 1355
پژوهش کتایخانه ای و نگارش دوم: بهمن 1390