Tuesday, April 17, 2012

فرافكني- چيزي ‌جاي خداوند- اتفاق يا هدايت

فرافكني

شرح زندگاني ارنست راذرفورد را در كتاب ‹زندگي، زمان و انديشه‌هاي فيزيكدانان بزرگ قرن بيستم› مي‌خواندم كه با اين جمله‌ها روبه‌روشدم. «درحالي‌كه اينشتين در انزوا غرق در انديشه در بارة مسائل فيزيك مي‌شد، راذرفورد در ميان گروه‌هاي همكار كه آنها را ‹پسرها› مي‌ناميد، كارمي‌كرد و رهبر و راهنماي آنها در انجام آزمايش‌هاي پيچيدة مربوط به ‹ذرات درون‌اتمي› مي‌شد. ‹راذرفورد› كه نيوزيلندي زمخت درشت‌هيكل صداكلفت، و با سبيلي مانند سبيل‌هاي فيلهاي دريايي بود، عقيده‌داشت كه ‹اگر به آزمايشي كه نتيجه نمي‌دهد ناسزا گفته‌ شود، بهتر كارمي‌كند›. از اين روي، وي مي‌توانسته است مريد مارك تواين باشد كه معتقد بود: ‹به‌هنگام وارد آمدن فشار روحي، ناسزا گويي تسكيني به انسان مي‌دهد كه نظير آن را نماز و دعا نمي‌دهد›».
   
اين جمله مارك تواين مرا به ياد اين آيه از قرآن كريم انداخت: لايحب‌الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم (نساء: 148)
خداوند كريم، موضوع فرافكني را چه نيكو و تا چه اندازه جامع‌ومانع، در اين آيه كوتاه بيان داشته‌است:
    خداوند نمي‌خواهد هنگامي كه بندگانش مورد ستم قرارمي‌گيرند، از نظر رواني نيز دچار مشكل شوند، درنتيجه راه چاره را با نزول اين آيه در دسترس آنان گذارده‌است. ولي اين آيه نكات دقيقي را دربردارد:
ـ خداوند به گونه‌اي سخن گفته كه كسي بر ناسزاگويي تشويق نشود و سخن خود را با «دوست ندارد» آغازكرده‌است.
ـ تنها آشكاركردن ناسزاگويي را جلوگيرشده، و نتيجه‌مي‌گيريم كه هركس مي‌تواند درنهان خود و به منظور آرامش خود هرچه مي‌خواهد بگويد زيرا فساد اجتماعي را موجب‌نمي‌شود.
ـ مجوز ناسزاگويي را حتي به‌ صورت آشكار براي كسي كه مورد ستم قرارگرفته، صادركرده‌است؛ تا فرافكنيكند و بر اثر ستمي كه بر او رفته، دچار مشكل رواني نشود.
    به همين دليل است كه ما شيعيان به‌ دليل ستمي كه بر خاندان رسول اكرم وارد شده در دعاها و زيارت‌ها بر دشمنان آنان لعن مي‌فرستيم.
و مارك تواين چه نيكو به اين موضوع انساني كه در قرآن كريم نيز آمده، پي‌برده‌است.


 

چيزي ‌جاي خداوند


نويسنده در ادامه بحث خود، مي‌نويسد:
«علم قهرمانان خود را از محيط‌هاي خانوادگي گوناگون و در بعضي اوقات از نواحي جغرافيايي بس دورافتاده‌اي برمي‌گزيند. ارنست راذرفورد، مردي كه پدر انرژي هسته‌اي ناميده‌شده‌است، مصداق بارز اين مدعاست».
    اين گونه سخنان را در بسياري از متن‌ها مي‌خوانيم. هم هموطنان ما چنين مي‌نويسند و هم برخي از نويسندگان ديگر كشورها، كه همواره به‌جاي واژه خداوند واژگاني همچون  جهان - دنیا - طبیعت - اجتماع - علم - تاريخ - انقلاب - هنر را جانشين آن مي‌كنند. كه اين گونه‌اي ناسپاسي به ساحت قدسي خداوند و قدرناشناسي نسبت به نعمت‌هاي اوست. بنابراين، بخشي از اين جمله بايستي به گونة زير درست شود:

«خداوند قهرمانان دين(پيامبران) و دانش(دانشمندان) خود را از ميان محيط‌هاي خانوادگي، اجتماعي و جغرافيايي بسيار گوناگوني برمي‌گزيند تا به ما بنماياند كه آنچه او كند آن درست است و مقام خانوادگي، جايگاه اجتماعي  و موقعيت جغرافيايي تعيين‌كننده چيزي يا خواست يا حتي سرنوشت كسي نيست و هيچگاه به واسطه نبود يكي از اين امكان‌ها كسي معاف از كوشش براي پيشبرد هدفهاي زندگي انساني نمي‌شود».

 

كشف اتفاقي يا هدايت الهي؟


نويسنده پس از به پايان رساندن مطلب پيشين و پيش كشيدن مطلبي پيرامون خانواده راذرفورد، موضوع «فعاليت تشعشعي يا راديواكتيويته» را اينچنين آغازمي‌كند:
«داستان شاهزادگان سرانديپي را، كه هيچگاه آنچه را كه به دنبالش بودند نمي‌يافتند، اما در راه خويش مدام به چيز خواستني‌تري برمي‌خوردند، احتمالاً به‌يادداريد. تاريخ علم انباشته از اين گونه كشف‌هاي اتفاقي است كه كشف پرتوهاي مجهول(اشعه ايكس) در سال 1895 يك نمونه از آنهاست».

    تيتر بعدي نويسنده پيرامون ‹عناصر راديواكتيو› است. در اين بحث نيز سخن خود را اينچنين آغازمي‌كند:
«كشف مهم ديگري كه منجر به شروع كار اصلي راذرفورد شد، كشف هانري بكرل فرانسوي در سال 1898 بود. در آن مورد نيز تصادف (شانس) دخالت داشت».
    البته تنها اين نويسنده و اين كتاب نيست كه درباره تاريخ علم اينگونه قضاوت مي‌كنند. نگارنده از نوجواني كه خواندن را آغاز كرده، چنين نظرهايي را پيرامون تصادفي بودن بسياري از كشف‌هايي كه در زمينه دانش و پيشرفت دانش‌‌هاي انساني رخ‌داده، شنيده و ديده است. با اين حال هيچگاه اين نظرها را نپذيرفته و همواره بر سطحي‌نگري اين‌گونه نويسندگان كه چنين سخناني را برزبان و قلم جاري مي‌كنند، متأسف‌شده‌است.

همان‌گونه كه در جهان هستي چيزي به ‌خودي خود هست نشده، به همان گونه هم چيزي به گونه‌اي تصادفي و اتفاقي كشف نشده و اين‌گونه اظهارنظرها بوي ناداني و ناسپاسي مي‌دهند. كار كيهان بر مبناي تصادف نيست. چيزي بي‌حساب رخ‌نمي‌دهد، جز آنكه خواست خداوند در پس آن قرارگرفته ‌باشد. حتي برگ درختي بر زمين نمي‌افتد جز آنكه خداوند به آن آگاه است.
اتفاق يعني چه؟
چرا اين گونه سخنان ياوه را مي‌بافيم؟
تصادف چه نقشي در كار كيهان مي‌تواند داشته‌باشد؟
چه سودي از اين گونه ناسپاسي‌ها بهرة ما مي‌شود؟
چرا نقش خداوند را در رخدادهاي زمين و آسمان و زندگاني‌مان ناديده مي‌انگاريم؟

همه آنچه را كه زير عنوان كشف‌هاي اتفاقي و دستاوردهاي تصادفي از آنها يادمي‌كنيم، همگي هدايت‌هاي الهي است كه خداوند در راه كساني قرارمي‌دهد كه خدمتي به پيشبرد دانش و رفع مشكلي از مشكل‌هاي انساني كرده‌باشند. چرا اين‌گونه كشف‌ها بهره نادانان و بي‌قيدوبندها نمي‌شود؟ جز اين است كه خداوند حتي كساني را كه بايد اينگونه پرده‌‌‌ها از پيش چشمانشان به كناري زده شود، و اين‌گونه مشكل‌ها به دستشان باز شود، از ميان كوشندگان در راه خود، برمي‌گزيند؟ مگر خود نگفته است كه الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا كساني كه در راه ما مي‌كوشند ما نيز راه‌هاي خود را به آنان مي‌نمايانيم. يعني كوشش از شما و راه نشان دادن از ما. و به زبان همگاني: از ما حركت و از خدا بركت.

جهاد به معناي كوشش است؛ و تصور اينكه تنها معناي آن جنگ خونين در راه خدا باشد، به بيراهه رفتن است. مگر پيامبر اكرم نفرمود مداد‌العلماء افضل من دماء الشهداء؟ كسي كه در راه خداوند به جنگ با ناداني و پرده‌پوشي مي‌رود نيز رزمنده و جهادگر است؛ و جهاد او حتي برتر است. جامعه با ناداني به پيش نمي‌رود. مگر نادانان نبودند كه بر عليه امام خود شوريدند و به حساب خود جهاد در راه خدا نيز كردند؟ به همين دليل خواب دانشمند از عبادت و اظهار بندگي بي‌دانش برتر است. 

پس ناسپاسي نكنيم و در رديف كساني در نياييم كه خود درباره آنان فرموده است:   وما قدرواالله حق قدره





احمد شماع زاده

پادماده کیهانی


پادماده کیهانی
(معناي ‹و ضاق بهم ذرعاً›)

مشغول خواندن مقاله‌اي با عنوان پادمادة كيهاني در دانش‌نامة شرق ـ خرداد 85 ـ بودم كه با اين جمله روبه‌روشدم: «اگر يك ذرة مادي با ذره‌اي از ضدماده برخوردكند، هردو ناپديد مي‌شوند و در مقابل يك پرتو پرانرژي گاما توليدمي‌شود. به زبان تراژيك‌تر، اگر يك انسان و ضدانسان با هم دست بدهند، انرژي حاصل از انفجار و ناپديدشدنشان چيزي معادل هزار انفجار هسته‌اي يك مگاتني خواهدبود. هركدام از اين بمب‌ها، براي نابودي كامل يك شهر كوچك كفايت‌مي‌كند».
    سپس در حاشيه دانش‌نامه نوشتم: «اين جمله مرا به ياد داستان حضور فرشتگان در نزد ابراهيم(ع) يا ‹ضيف ابراهيم› مي‌اندازد. قرآن مي‌فرمايد دست لوط به آنها نرسيد. چرا كه طبق اين يافتة علمي، اگر دست انساني مانند لوط كه از ماده‌است به فرشته‌ كه جنسش از ضدماده است برسد، انفجاري عظيم رخ‌خواهدداد. پس قرآن مجید بي‌جهت اين موضوع را بيان‌نكرده».

    مطلب را كه نوشتم، پيش خود گفتم براي اطمينان كه كلام خداوند را جابه‌جا نكرده‌باشم، به ذهن خود اكتفانكرده و به قرآن بازگشت‌كنم تا اگر اشتباه‌كرده‌ام، كلام خداوند از جايگاه خود به بيراهه نرود، كه گناهي عظيم است.
    در آغاز ‹المعجم‌المفهرس› را بازكردم. در زير ‹ضيف›(ابراهيم) آيات 24 سورة ذاريات، 27 قمر، و 78 هود را انتخاب‌كردم، ولي در هر سه آيه نشاني از ‹دست›‌ نيافتم . پيش خود گفتم پس چرا چنين در ذهن من مانده‌است، و اگر واقعاً نيست چه بهتر كه چنين برداشتي را حتي در حاشية ننويسم. در همين هنگام مانند برخي موارد ديگر خداوند راهنما شد و چشمم به ‹ضيق› افتاد كه درست زير ‹ضيف› قرارداشت و باز هم آيات 77 هود، و 33 عنكبوت مربوط به داستان ضيف ابراهيم را ديدم. جملة ‹وضاق بهم ذرعاً› در هر دو آيه وجودداشت. مي‌دانستم كه ‹ذرعاً› يعني "دستي" چنانكه در سورة كهف مي‌خوانيم ‹و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد› يعني كه سگشان دو دستش روي زمين گشاده‌‌بود.

براي يافتن آية كامل به قرآني كه جلو دستم بود و ترجمة مرحوم الهي قمشه‌اي را دارد بازگشت‌كردم. ترجمه را هم خواندم. با شگفتي ديدم كه آن مرحوم جملة بالا را در هر دو آيه ترجمه نكرده و از آن درگذشته‌است. به ترجمة استاد خرمشاهي بازگشت‌كردم. متأسفانه ايشان نيز در هر دو آيه جمله را چنين ترجمه كرده‌است: ‹و (از كمك به آنان) دستش كوتاه شد›. ترجمة واژگاني چنين است: ‹و تنگ‌آمد به آنان (فرشتگان) دستي›. خلاصه اينكه دستي به آنان نرسيد. يا حضرت لوط نتوانست با فرشتگان مصافحه‌كند.
   
وضعيت مرحوم الهي قمشه‌اي در ترجمة آيات الهي روشن است. ولي چرا استاد خرمشاهي چنين جمله‌اي را بر كلام خداوند افزوده‌است؟ زيرا مفهوم آيه كاملاً دگرگون‌شده. فرشتگان براي كمك‌كردن آمده‌بودند، نه كمك‌خواهي. تنها توجيه اين است كه اگر جمله را واژگاني ترجمه كنيم، به نظر نامفهوم مي‌رسيد كه باز هم بهتر از ترجمة واژگونه و دگرگونة آن است.

به نظرمي‌رسد كه هيچگاه لازم نباشد چيزي بر كلام خداوند افزوده شود مگر آنجا كه واژه‌اي در دل آيه نهفته باشد‌ و در ترجمه آشكارش كنيم. ولي هرگاه واژه يا عبارتي را بر كلام خداوند بيفزاييم كه بر اساس درك ما از آيه شكل گرفته باشد، و يا يك واژه يا بخشي از آيه را ترجمه نكنيم تا ترجمه‌مان روان شود، مصداق اين كلام خداوند است كه: يحرفون الكلم عن مواضعه
   
يكي از دلايلي كه بايد گفت كاربري استعاري و مجازي از واژه حقيقي ‹ذرع› به معناي ‹دست› صحيح نيست،  كه مترجمان و مفسران آنها را به جاي كلام خداوند مي‌گذارند، مربوط به خود قرآن كريم است كه اين واژه را كه به دو صورت در سه آيه ذكر كرده، در هر سه مورد معناي حقيقي دست را در نظرداشته و گرنه مانند ديگر موارد واژة ‹يد› يا ‹يمين› را به‌كارمي‌برد كه در قرآن كريم فراوان يافت‌مي‌شود، مانند:
غلت ايديهم بل يداه مبسوطتان، يدالله فوق ايديهم، و السموات مطويات بيمينه

    از سوي ديگر، خداوند در آيه‌هاي 69 و 70 سورة هود بر نظر خود تأكيدمي‌ورزد تا ما از موضوع سرسري نگذريم:
در اين دو آيه مي‌فرمايد هنگامي كه فرستادگانمان براي بشارت نزد ابراهم رسيدند، پس از سلام و عليك چيزي نگذشت كه يك گوسالة بريان براي آنان آورد. پس هنگامي كه ديد دستان فرستادگان به گوساله نمي‌رسد، آنها را بيگانه(نامأنوس و عحيب‌وغريب) دانست. ‹فلما رءا ايديهم لايصل اليه›. مي‌بينيم كه خداوند اين دو آيه را تنها براي همين موضوع آورده و اين دو آيه ظاهراً چيز ديگري به‌ ما نمي‌دهند. بويژه كه در اين آيه به موضوع از ديدگاه ديگري نگريسته‌شده، در دو آية ذرعاً دار، دست لوط به فرستادگان نرسيد ولي در اينجا دست فرستادگان به گوساله نمي‌رسد.
مرحوم الهي قمشه‌اي ترجمه كرده است «و چون ابراهيم ديد كه آنان بطعام دست دراز نميكنند»، درصورتي‌كه خداوند مي‌گويد دست درازكردند، ولي دستشان نرسيد. شايد خود فرستادگان نمي‌دانستند اگر دستشان به غذا (كه مادي‌ است) بخورد چه فاجعه‌اي رخ‌خواهدداد و براي حفظ ظاهر مي‌خواستند از غذا بخورند. ولي ديدند كه دستشان به غذا نمي‌رسد.
استاد خرمشاهي اين آيه را دقيق ترجمه كرده‌اند « و چون ديد كه دستانشان به سوي آن نمي‌رسد، به آنان احساس بيگانگي كرد».
    حتي اگر كسي بخواهد از ترجمه‌هايي كه مفسران و مترجمان براي دو آية ‹ذرعاً› دار نوشته‌اند بگذرد، ديگر نمي‌تواند از اين آيه نيز بگذرد. در اينجا نيز بسيارروشن بيان شده كه تماس بين فرشتگان و چيزي مادي (مانند گوسالة بريان‌شده، نه جاندار تا كساني نتوانند در اين آيه هم ان‌قلت بگذارند) امكان‌پذير نبوده‌است.
    در معناي ‹وصل› كه ‹رسيدن دست به چيزي› است نيز نمي‌توان شك كرد، زيرا در آية 81 همين سوره‌(هود) آمده‌است: ‹لن يصلوا اليك› يعني همان فرشتگان به لوط گفتند ‹قومت هرگز به تو نمي‌رسند›. كه براي دلداري دادن حضرت لوط بود تا از قوم خود بيش از اين نترسد تا فردا فرارسد كه قومش به ديار نيستي رهنمون مي‌شدند.

بررسی موضوع از دیدگاهی دیگر
موضوع ضیافت یا مهمانی ابراهیم وپذیرایی ایشان است از فرستادگان خداوند. در این گونه مهماني هاچهار واقعه حتمی است:
-       سلام و احوالپرسی
-          دست دادن یا مصافحه
-          بیان موضوع اعزام سفیران و پیام آنان
-          پذیرایی از مهمان

در باره این ضیافت در چندین آیه بیان شده که دو مورد اول و سوم که شفاهی بوده انجام شده ولی دو مورد دوم و چهارم که عملی بوده به انجام نرسیده است. چرا؟
-       آیا جز این است که منظور از این آیات بیان نکته و موضوع مورد نظر است؟
-          اگر نباشد آیا این آیات کاربرد دیگری هم دارند؟
-          اگر دارند چیست؟
-          آیا در گذشتن از موضوع در ترجمه و تفسيرها راهی برای فهم آیه است یا روشی برای شانه خالی کردن از بار فهم آن؟

حتی اگر در نظر آوريم كه سطحي نگري مترجمين و مفسرين درست بوده‌باشد. پرسش اين است كه آيا در  آن صورت به قرآن كريم و عظیم تنها به گونة يك كتاب قصه ننگريسته‌ايم؟ درصورتي كه تمام نكته‌هاي بديع قرآن را در ميان همين قصه‌ها و ضرب‌المثلها و برخورد با مشركان و كافران مي‌توان يافت. قرآن كتاب هدايت است، از هر ديدگاهي: نزل‌القرآن علي سبعه احرف يعني همين.

    از ترجمه ها و حتی تفسیرها كه بگذريم، آيا بهتر از اين مي‌شد يك نكتة مهم در دانش بشري را به گونه‌اي مختصر و مفيد ولي در سه آيه كه نشان از اهميت آن دارد، ياداور انسان امروزي شد؟ كه اين نوع راهنمايي‌ها و ياداوري‌ها وگوشزدها ويژة قرآن كريم است تا ما به بيراهه نرويم، درصورتي كه ما با جايگزين‌كردن دانسته‌هاي سطحي و پيش‌پاافتادة خود در كلام خداوند، قرآن را نيز به بيراهه ميبريم.
   
داستان ضيف ابراهيم براي خداوند بسيار ارزشمند بوده كه در چند سوره و طي چندين  آيه به آن پرداخته است و يقيناً نكته‌هاي بديع ديگري را نيز در خود نهفته دارد. از جمله اینکه به احتمال زیاد خداوند با همین روش شهرهای سودوم و گومورا(شهرهای قوم لوط) را نابود کرده است زیرا:
-  در سوره هود آیه 82 میفرماید: آنگاه که فرمان ما فرارسید زیرورو کردیم آنها را و آنان را سنگباران کردیم با سنگهایی از سجیل منضود(سنگ گل انبوه)   
-  و در سوره عنکبوت آیه 34 در همین زمینه(نابودی قوم لوط)میفرماید: به درستی برجاگذاشتیم از آن(بلای آسمانی) نشانه ای آشکار برای پژوهشگران(قوم یعقلون).

بدین ترتیب باستان شناسان میتوانند با پژوهش های خود و فیزیکدانان با بررسی آثار برجای مانده از انفجاری که رخ داده نکات علمی تازه ای را از قرآن کریم بیاموزند.

چرا جنس فرشتگان پادماده است؟
ممكن است بر اين نظر خرده‌گرفته شود كه چرا جنس فرشتگان را پادماده گرفته‌اي و اگر جنس آنها پادماده نباشد،‌ تمام بحث بيهوده‌است.
پاسخ:
الف ـ دستاوردهاي دانش: در جهان دانش، تا آنجا كه دانش انساني بدان دست يافته‌است، تمام هستي از اين چهار مورد شكل‌گرفته‌است:
ـ پرتوهاي گوناگون مانند گاما، ايكس، فرابنفش، نور معمولي، فروسرخ.
ـ انرژي كه به ماده تبديل مي‌گردد.
ـ ماده كه به انرژي تبديل مي‌گردد.
ـ پادماده كه به شكل‌هاي ديگر درمي‌آيد.

دانشمندان همة موارد بالا را شناسايي كرده‌اند، و به اين نتيجه رسيده‌اند كه پادماده بسيار كمياب است. منظور از كمياب يعني به ديد انسان كم آمده است، و جايگاه آن را نيز در كيهان نمي‌دانند وگرنه ممكن است پادماده بخش بزرگي از كيهان را دربرگرفته باشد. بخشي را كه تاكنون گم‌كرده‌اند و نمي‌دانند چيست و ما میتوانیم آن را عالم ملکوت بنامیم که در مقاله سازمان کیهان در قرآن به آن پرداخته ایم.

ب ـ باورهاي ديني. در دين مبين اسلام بجز واجب‌الوجود كه خداوند است (خداوند نور است ولي نه نوري كه به چشمان ما بيايد، بلكه مصدر انوار است) ماية اولية نمود‌هاي هستي (ممكن‌الوجودها) به گونه زيرند:
انسان از خاك آفريده شده.
جن‌ها از نار(انرژي حرارتي) آفريده‌شده‌اند.
فرشتگان از نور آفريده‌شده‌اند.

روشنگري:
ـ خداوند كه جايگاه خود را دارد.
ـ انسان و جن يقيناً مادي هستند و از بسياري جهات با يكديگر برابرند كه در سورة الرحمن بدان‌ها اشاره شده. داراي جسم و ديدني هستند، ولي براي گذران زندگي بر اين كرة خاكي و نيز در آخرت، با يكديگر آميزش ندارند.
ـ پس فرشتگان چگونه‌اند؟ از نورند، ولي اكنون جسمشان از چه ساخته شده؟

ـ اگر مي‌گوييم انسان از خاك است بدان معنا نيست كه جنس كنوني او خاك است مسلم است كه ما خاك نيستيم بلكه جسم ما از گوشت و پوست و استخوان و غيره شكل گرفته.
ـ اگر مي‌گوييم جن از حرارت است به معناي آن نيست كه اكنون جن‌ها حرارت اند بلكه آنها نيز مانند ما جسمي دارند ديدني و لمس‌كردني.
ـ فرشتگان را اجسامي ناديدني دانسته‌اند كه به خواست خداوند تغيير شكل‌‌داده و براي مأموريت‌هاي گوناگون به زمين گسيل‌شده‌اند. نمي‌توان گفت كه جسم كنوني آنها نور است، بلكه تنها ماية اولية آنها نور بوده‌است. پس جسم كنوني آنها از چيست؟

با برابرگذاري دستاوردهاي دانش و باورهاي دين، متوجه مي‌شويم كه دستكم برخي از فرشتگان بايستي از پادماده باشند زيرا اگر غير از اين مي‌بود خداوند لزومي به تغييرشكل آنان و گسيلشان به زمين نمي‌ديد.
دي 85 ـ احمد شماع‌زاده

Monday, April 16, 2012

اصول مكتب

 اصول مكتب


اول«توحيد»: يعني يكي‌كردن،‌ يكي‌كردن هدف و يكي‌كردن جهت‌ها و كوشش‌ها، براي رسيدن به هدف: الله

دوم «نبوت»: در راه رسيدن به ‹الله›، چگونه از مسير منحرف‌نشويم؟ به‌وسيلة نبي

سوم «عدل»: يعني در نظام رهروي نه‌تنها بايد كه از حد تجاوزنكني، بلكه بايستي ديگران را نيز با عدالت خود هدايت‌كني؛ و اگر از حد درگذشتي، از راه به بيراهه رفته‌اي،‌ حتي اگر انديشة تجاوز در تو نباشد، كه در راه خدا خودخواهي راه ندارد، و چشم‌تنگي نه!

چهارم «امامت»: كه استمرار نبوت ضروري است. آن‌هم به‌واسطة وصي و جانشين وصي، كه مردم بدون رهبر نتوانند كه راه درست پويند.

پنجم «معاد»: اعتقاد بر اينكه جهان با تو تمام‌نمي‌شود؛ بلكه تو زنده به آني كه جهان زنده از اوست؛ و تو به سوي او بازگشت‌خواهي‌كرد؛ و با او ديدار خواهي‌داشت و در اين رابطه است كه توحيد تو معنا مي‌يابد و گرنه «موحّد» نيستي.

پس: همة اين پنج اصل، حلقه‌هاي يك زنجيرة به‌هم‌پيوسته‌اند.
بهار 1360

فيلم‌نگاري قرآني

فيلم‌نگاري قرآني

ما ظاهراً مي‌خواهيم به قرآن اهمّيّت‌بدهيم و به آن ارج‌گذاريم؛ ولي راه درست براي رسيدن به اين هدف را تاكنون خوب نرفته‌ايم. نمي‌گوييم كه نبايد به تربيت قاري قرآن اهميت داد، و يا رقابت‌هاي قرائت و حفظ قرآن را كم‌بها جلوه‌دهيم، ولي براي رسيدن به يك هدف بايد موضوع‌ها و مسائل مختلف آن را بررسي‌كنيم و پس از مشخص‌كردن برترين‌ها و اولويت‌هاي كار، راه درست را با برنامه‌ريزي و زمان‌بندي و تخصيص بودجة بسنده، آغازكنيم.
           
اكنون در جهان بر كسي پوشيده نيست كه بيشترين تأثير بر افكار جامعه را فيلم‌سازي، چه از نوع سينمايي و چه از نوع تلويزيوني آن دارد.‌ تأثيرگذاري قرآن بر جامعه تنها نمي‌تواند از ظاهر و قرآئت آن باشد. هرچند نمي‌توان گفت تاكنون مفاهيم دين به سينما و تلويزيون راه‌نيافته‌است.

هدف از اين گفتار آن است كه براي تبلور تعبير‌ها و نكته‌هايي كه خداوند در قرآن‌كريم براي ما درنظرگرفته، يك ارزيابي در زمينة فيلم‌نگاري كه پاية كار سينما و فيلم‌سازي است، داشته‌باشيم. البته نمونه‌هايي همچون ‹اصحاب كهف›، ‹مريم مقدس› و ‹ايوب پيامبر› در چند سال اخير،(آري تنها در چندسال اخير) و چند نمونه از كارهاي آقاي ‹مخلمباف› مانند ‹توبة نصوح› و ‹مرگ ديگري› در اوايل پيروزي انقلاب وجودداشته‌اند، ولي اينها نمي‌تواند مسائل اجتماعي و رواني قرآن را به ميان جامعه ببرد، و تبيين‌كنندة قرآن براي جامعه باشد.

مسيحيت، با اينكه تنها يك انجيل دارد كه ما از آن خرده هم ‌مي‌گيريم، باز مي‌بينيم كه چندين شركت بزرگ فيلم‌سازي كاتوليك و غير كاتوليك دارد؛ كه تنها كارشان ساختن فيلم‌هاي مبتني بر سرگذشت‌هاي زندگي حضرت مسيح(ع) و داستان‌هاي مندرج در انجيل است. در مقايسه با قرآن با آنهمه مفاهيم كه بيشترشان بكر، و حتي تكراري‌هاي آن مفيد است، مي‌توانيم پي به اين موضوع ببريم كه در همين زمينه هم تا چه اندازه به قرآن كريم جفاكرده‌ايم.
       
كسي كه با قرآن آشنايي دارد با ديدن فيلم ‹بيد مجنون› مجيد مجيدي به ياد اين آيه از قرآن مي‌افتد كه مي‌فرمايد:
«او كسي است كه روان‌مي‌سازد شما را در زمين و دريا. تا هنگامي كه در كشتي بودند، و جريان داشت بر آنها باد خوشي، و شادبودند به آن، باد بنيان‌كني به كشتي رسيد، و موج آنها را رسيد از هرسو، و (آنگاه كه) گمان‌كردند همانا آنان را احاطه‌مي‌كند، خدا را با اخلاص در دين خواندند: اگر از اين رهايي يابيم، همانا كه خواهيم بود از سپاسگزاران. پس آنگاه كه خداوند آنان را رهايي‌داد، همانگاه آنان در زمين به ناحق ستمگري مي‌كنند. اي مردم! همانا ستمگري شما بر شماست. بهرة زندگي دنيا، سپس به سوي ما بازگشت‌مي‌كنيد، پس آگاهتان مي‌سازيم به آنچه كه مي‌كرديد». (يونس: 22 و 23)
اين دو آيه به صورتي ديگر و كوتاهتر در آيات 65 و 66 سورة عنكبوت آمده؛ با اين تفاوت كه پس از رهايي‌يافتن از عذاب، بجاي ‹ستمگري› آمده‌است كه ‹شرك‌مي‌ورزند›. با اين تعبير مي‌توان نتيجه‌گرفت كه ظلم با شرك برابر است؛ چنانكه ظاهراً از رسول اكرم است كه فرمود: الملك يبقي مع‌الكفر و لايبقي مع‌الظلم زيرا ظلم از كفر بدتر، و برابر شرك است.
 البته ممكن است بسياري از مثال‌هاي قرآني، آگاهانه يا ناخودآگاه،  مبناي اين فيلم واقع‌شده‌باشند؛ ولي محور اصلي مي‌تواند مثال كشتي باشد.
       
فيلمي نيز از شبكة چهار(سينما 4) پخش‌شد كه داستان ‹خضر و موسي› را كه در سورة كهف آمده، به ذهن مي‌آورد. يعني همان گونه كه حضرت خضر كارهايي را به اذن الهي انجام‌مي‌داد تا سرنوشت‌ها را تغييردهد، ستارة فيلم نيز نوعي انرژي در خود داشت كه هرگاه با كسي دست‌مي‌داد، حالتي برايش پيش مي‌آمد كه مي‌توانست آيندة او را بخواند.
او در يك مورد، خود را از نظر انساني مكلف ديد كه يك كانديداي رياست جمهوري را كه چون هيتلر يافته‌بود، با راهنمايي پزشك معالجش بكشد و با به‌خطرانداختن جان خود، از به قدرت رسيدن يك رئيس‌جمهور كه در آينده سركش و ستمگر مي‌شود، جلوگيري‌كند. پزشك به او گفت: تو نه تنها مي‌تواني آينده را ببيني بلكه مي‌تواني آن را تغيير بدهي.
بنيان اين فيلم نيز همان است كه خداوند عزيز در آيات مختلفي از قرآن كريم مي‌فرمايد از علم و قدرت خود، به هركس كه بخواهد مي‌دهد و مي‌بخشد. البته به كساني كه همچون آن ستارة فيلم، از خودگذستگي داشته‌باشند و خود را براي خدا خالص‌كرده‌باشند.

چگونه با الهام از قرآن فيلمنامه بنويسيم؟
دو جنبه از جنبه‌ها و وجوه قرآن را بهتر مي‌توان براي فيلم‌نگاري درنظرگرفت:
1ـ سرگذشت‌هاي قرآني(قصص قرآن)
2ـ نمونه‌هاي قرآني(ضرب‌المثل يا امثال و حكم در قرآن)
در مورد سرگذشت‌هاي قرآني، مي‌توان گفت، گذشته از مردان و زنان نامدار و بي‌نشان، يا درستكار و نابكار، كه در قرآن به آنان اشاره‌شده‌است، سرگذشت بسياري از پيامبران كه هريك از آنها، يك يا چند پيام بزرگ را به همراه دارند، و بهترين سرگذشت را خود قرآن، سرگذشت زندگي يوسف مي‌داند، نه تنها براي ما مسلمانان، بلكه براي همة مردم مفيدند؛ و درس‌هاي بزرگي به انسانيت مي‌آموزند.
در جايي كه قرآن كريم به‌تصويركشيدن سرگذشت پيامبران را حتي براي پيامبر اكرم اسلام ماية دلارامي مي‌داند، آيا براي ما اينچنين نخواهدبود؟ به اين آيات توجه‌كنيد:
و كلاّ نقص عليك من انباءالرّسل ما نثبّت به فؤادك و جاءك في هذه‌الحقّ و موعظه و ذكري للمؤمنين(هود: 120)
سورة هود سوره‌اي است كه در آن، از بسياري پيامبران و نوع رفتار هرقوم با پيامبرش يادشده، و نيز هر بلايي كه بر اثر نافرماني از خداوند و پيامبرش برسر آن قوم آمده، بيان‌شده‌است؛ و در پايان اين سوره اين آيه آمده و مي‌فرمايد:
ترجمة آية بالا: و همگي را بر تو مي‌سراييم از سرگذست پيامبران، آنچه كه به وسيلة آن دل تو آرام‌گيرد؛ و بيايد تو را در اين سرگذشت‌ها، درستي و راستي، و براي مؤمنين پنداموزي و ياداوري. 
قرآن پر است از مثال هاي بسيار جالب، مفيد و پنداموز. به چهار آية زير توجه‌شود كه چند چيز را باهم دارند: هم سرگذشت شخصي نابكار ولي نامدار در آنها آمده، و هم مثالي براي آن شخص نابكار زده‌است، و نيز به پيامبر اكرم سفارش‌كرده كه براي مردم از اين گونه سرگذشت‌ها(قصص) بيان‌كند، و دست آخر به يك نتيجة كلي رسيده‌است:
واتل عليهم نبأالذي ءاتيناه ءاياتنا فانسلخ منها فاتبعه‌الشيطان فكان من‌ الغاوين ولوشئنا لرفعناه بها ولكنّة اخلد الي‌الارض واتّبع هويه فمثله كمثل ‌الكلب ان تحمل عليه يلهث و ان تتركه يلهث ذلك مثل‌القوم‌الذين كذبّوا بأياتنا فاقصص‌القصص لعلهم يتفكرون ساء مثلاً القوم‌الذين كذّبوا باياتنا و انفسهم كانوا يظلمون من يهدالله فهو‌المهتدي و من يضلل فاولئك هم الخاسرون.(اعراف: 178ـ 175)
ترجمه: و برخوان بر آنان سرگذشت آنكه(گفته‌اند منظور ‹بلعم باعورا›ست) داديم به او نشانه‌هاي خود را پس از آن(نشانه‌ها) بريد پس پي‌كرد او را شيطان. پس بود از فريب‌خوردگان. و اگر مي‌خواستيم، همانا كه بالامي‌برديم او را به آن(نشانه‌ها)، ولي جاودانه‌شد به سوي زمين و پيروي‌كرد هواي خويش را. پس مثل او مانند مثل سگي است كه اگر بر او يورش‌بري پارس‌مي‌كند، و اگر رهايش‌كني پارس‌مي‌كند. اينچنين است مثل آن گروهي كه نشانه‌هاي ما را دروغ‌پنداشتند. پس برگو سرگذشت‌ها را باشد كه بينديشند. نمونة آن، گروهي كه نشانه‌هاي ما را دروغ‌خواندند، و خود را ستم‌كردند. آنكه را كه خداوند رهنمون باشد، او رستگار است؛ و آنكه خداوند گمراهش‌كند، پس آنانند زيانكاران.

دو مثال ديگر از سورة ‹نور›:
والذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه‌الظمأن ماء حتي اذا جاءه لم يجده شيئاً و وجد‌الله عنده فوفّيه حسابه والله سريع‌الحساب(39) او كظلمات في بحر لجيّ يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يريها و من لم يجعل ‌الله له نوراً فما له من نور(40)
ترجمة واژگاني: آنانكه كفرورزيدند، كارهايشان مانند سرابي است، در گستره‌اي از زميني گسترده، حساب‌مي‌كند آن را تشنه، آبي. تا هنگامي‌كه به آن مي‌رسد، هرگز نمي‌يابد آن را چيزي، و مي‌يابد خداوند را نزد آن، پس به حساب او رسيدگي‌كند؛ و خداوند زود‌حساب است. يا مانند تاريكي‌هايي در درياي عميقي است؛ مي‌پوشاند او(كافر) را موجي از بالاي آن موجي، از بالاي آن ابري، تاريكي‌هايي است، برخي بالاي برخي، هنگامي كه بيرون آورد دست خود را هرگز ممكن نيست ببيند آن را(كسي). و كسي را كه خداوند هرگز قرارندهد براي او نوري، پس نيست براي او نوري.
قرآن كريم در مورد نيازها و آرزوهاي بلندبالا، و سپس  ناسپاسي انسان در آيه‌هاي 188 و 189 سورة اعراف چه نيكومثالي زده است:
ترجمة واژگاني: اوست كه آفريد شما را از جاني يگانه و قرارداد از آن جان جفتش را تا به سوي آن آرام‌گيرد. پس هنگامي فراگرفت او را برداشتن باري سبك، پس زمان بر آن گذشت. پس آنگاه كه سنگين شد، آن دو خداوند پروردگارشان را خواندند كه اگر بدهي به ما فرزند نيكوكاري را حتماً از سپاسگزاران خواهيم‌بود. پس آنگاه كه داد آن دو را فرزند نيكويي، آن دو، قراردادند براي او شريكاني در آنچه كه به آن دو داده‌است. يعني اينكه فرزند در دعا و آرزويشان ماية شكر بود؛ سپس همين فرزندي كه آرزويش را داشتند، در كردارشان ماية شرك مي‌شود.

يك فيلم‌نگار مبتكر، انديشمند و اثرآفرين، به خوبي مي‌تواند از نكته‌هاي فراوان و ريزه‌كاري‌هايي كه در اين مثال‌هاي قرآني نهفته‌است، بهره‌برداري‌كند و فيلم‌نامه‌هاي خوبي بيافريند.
خداوند، تنها با يك مثال در آية 31 سورة حج، پسينة شوم يا تراژدري يك مشرك را چه نيكو به ما مي‌نماياند؛ و مي‌آموزد كه اگر مشرك باشيم، چگونه سرنوشتي در انتظار ماست:
تصوركنيد كسي را كه از آسمان بر زمين افتاده، كه نه‌تنها ديگر جان‌ندارد، بلكه به بدترين شكل جان‌داده، و پس از مرگ نيز بدنش با پستي ‌و خواري بهرة لاشخورها ‌شده‌است؛ يا تندبادي بدن او را به جايي پرت و دورافتاده دراندازد.

قرآن كريم تراژدي يك مشرك را چه نيكو به‌تصويركشيده‌است!

آيا يك فيلم‌نگار خوب نمي‌تواند با سوژه‌قراردادن اين مثال قرآني، نكته و نكته‌هاي نهفته در آن را تم اصلي يك فيلم پربيننده قراردهد؟ يقيناً كه مي‌تواند.

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود
  سراینده:?
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود
عاقبت  غربی ترین  دل  نیز عاشق میشود 

شرط میبندم که فردایی نه خیلی دیر و دور
مهربانی ، حاکم کل مناطق میشود         

هم زمان سهمیه دلهای دلتنگ و صبور
هم زمین ارثیه جانهای لایق میشود

قلب هر خاکی که بشکافند نشانش عاشقی است
هر گلی که غنچه زد نامش شقایق میشود

  با صداقت آسمان سهمی برابر میدهد
با عدالت خاک تقسیم خلایق میشود

عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست
عقل هم با عشق یک نوعی موافق میشود

صبح فردا موسم بیداری آینه هاست                 
فصل فردا نوبت کشف حقایق میشود

گاهگاهی عشق هم همرنگ منطق  میشود 

دست کم یک ذره در تاب و تب خورشید باش              

لااقل یک شب بگو کی صبح صادق میشود
 
میرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی است
آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق میشود

   ویرایشگر: احمد شماع زاده

فردوسی نیکو نھاد

فردوسی نیکو نھاد:
 ھ 
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

ھمه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مھر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

ھمه بنده ناب یزدان پاک
ھمه دل پر از مھر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نھاد

بزرگی به مردی و فرھنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و ھوش ما
چه شد مھر میھن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود
ھمه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

Wednesday, April 11, 2012

بهشت را به بهانه هم مي‌دهند

بهشت را به بهانه هم مي‌دهند

ان‌الله‌اشتري من‌المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم‌الجنّه يقاتلون في سبيل‌ الله فيقتلون و يقتلون وعدالله حقاً في‌التوريه والانجيل والقرآن(توبه: 111)
شادروان ‹شهيد بهشتي› در يكي از سخنراني‌هاي خود پس از آغاز جنگ تحميلي،‌ در شرح اين آية قرآن،‌ تأكيدداشت كه:
بهشت را به بها مي‌دهند، نه به بهانه 
از سوي ديگر مي‌دانيم كه ظريفي در سال‌هايي بسيار دور گفته: 
بهشت را به بهانه مي‌دهند نه به بها

گفتار شهيد بهشتي پاسخي به اين جمله بوده‌است. حقيقت اين است كه از كلام خداوند و رفتار او با بندگانش برمي‌آيد كه هيچيك از اين دو برداشت، به تنهايي درست نيست، بلكه هم اين درست است و هم آن؛ اما چگونه؟

كلام خداوند كه مشخص است و آيه صراحت‌دارد. اما روية خداوند نشان مي‌دهد، او كه منبع رحمت و رحيميت است، همواره درپي بهانه‌اي است، تا بنده‌اش را ببخشايد و قرين رحمتش‌كند. از ديگر آيات قرآن كريم نيز برمي‌آيد كه خداوند چنين است.

گذشته از قرآن، از پيشامدهايي كه در طول تاريخ انسان رخ‌داده، و از كلام بسياري از پيامبران، چه آنها كه در قرآن آمده و چه آنها كه در انجيل و تورات و ديگر كتاب‌هاي آسماني آمده، از همه برمي‌آيد كه خداوند چنين است.
بويژه آنكه اگر كسي به شهادت دسترسي نيافت،‌ و در طول زندگي خود نيز از خداوند غافل بوده، چه بايد بكند تا بهشت نصيبش شود؟ هركاري بكند،‌ بازهم دربرابر بهشت خداوند قابل نيست. اينجاست كه رحمت خداوند چاره‌ساز مي‌شود و خداوند به دنبال بهانه‌اي مي‌گردد تا بنده‌اش را به بهشت ببرد؛ چگونه؟

مثلاً اين‌گونه:
آمده‌است كه يكي از جاهل‌هاي محله‌هاي تهران كه اين قشر معمولاً لاابالي و نسبت به انجام امور شرعي بي‌قيد بودند، شبي در كمال ناراحتي و نااميدي به دليل مشكلي كه برايش پيش‌آمده‌بود، درحالي كه گوشتي خريده و به خانه مي‌برد، در راه به سگي ضعيف و ناتوان، كه از بي‌رمقي در حال مرگ بود، برخوردمي‌كند؛ دلش به‌رحم‌آمده و گوشت را جلو آن سگ مي‌اندازد. به خانه مي‌رود‌ و مي‌خوابد. 
در رؤيا، يكي از بزرگان را ‌مي‌بيند كه به او مي‌گويد آن گوشتي كه به آن سگ دادي ماية‌ نجات تو شده و خداوند تو را بخشيده‌است. يكّه‌اي مي‌خورد و از خواب برمي‌خيزد. از آن پس وي توبه‌كرده و در جمع خانوادة مؤمنين كه خداوند وليّ آنان است، قرارمي‌گيرد.
چند روز در خانه مي‌ماند. پس از ظاهرشدن در ميان مردم، آنان مي‌بينند كه جاهل محل، با آن همه يكّه‌تازي و قدرقدرتي به‌طور‌كلي تغييررويه داده و مؤمن شده‌است؛ از او ماجرا را مي‌پرسند او در پاسخ، جملة بسيار زيبا، پرمعنا، و ظريفي را بيان مي‌كند:
سگي را به سگي بخشيدند.

خروج از زيّ طلبگي

خروج از زيّ طلبگي


روزي دبير فرزندم مقاله‌اي از دانش‌آموزان خواسته‌بود؛ هرچند از خود آنها نباشد. يك نسخه از ‹افلايتدبرون‌القرآن› را به او دادم. هنگامي كه دبير آن را ديده‌بود كه جز قرآن منبعي ندارد، پرسيده‌بود چرا چنين است؟ و پاسخ‌شنيده‌بود كه ‹منبعش خود بابامه›. يعني اينكه تأليف نيست و تصنيف است. دبير مي‌گويد اگر چنين است، به بابات بگو جلسه‌اي است كه در دانشگاه …  تشكيل‌مي‌شود؛ اگر دوست دارد‌ ترتيبي بدهيم كه در آن جلسه شركت‌كند.
من هم كه نام دانشگاه را شنيدم تماس برقراركردم و دبير گفت جلسة تفسير مثنوي است و من هفت سال است كه در اين جلسه شركت‌مي‌كنم، و يك روحاني اين جلسه را برگزارمي‌كند.
پيش خود گفتم همه‌چيزش خوب است؛ هم دانشگاهش كه يكي از بهترين دانشگاه‌هاست، و لابد دانشجويان علوم دقيقه از معنويت ‹ملاّي روم› بهره‌ها مي‌برند، و  آنقدر خوب است كه اين دبير هفت سال است كه وقت و عمر شريف خود را بر سر اين جلسه گذارده‌است.
قرارگذاشتم و چند روز بعد در ساعت مقرر به دانشگاه رفتم. در فرصتي كه بود،‌ چند گفتار از نوشته‌هايم را كه به ‌درد دبير بخورد، ضمن يك ديسكت، به وي اهداءكردم، و منتظرشديم تا آقا تشريف بياورند.
خيلي‌ها آمده‌بودند؛ بيشتر خانم‌ها بودند؛ خانم‌ها هم بعضي با مانتو و بيشتر با چادر، و غيردانشجو كه از دور و نزديك آمده‌بودند؛ و چند نفر از آقايان (برخي آقايان هم براي اينكه خانم‌هايشان را همراهي‌كرده‌باشند) و يك نوجوان. پس از مدت‌مديدي انتظار، آقا تشريف‌آوردند و جلسه در يك كلاس‌ خالي از دانشجو تشكيل‌شد.
            جلسه با اين بيت از دفتر ششم مولوي آغازگرديد:

گمرهي را منهج ايمان‌كند                      كژروي را مقصد عرفان كند

ايشان به‌گونه‌اي اين بيت را مي‌خواند كه به‌نظرم نادرست مي‌آمد. يعني ‹گمرهي› و ‹كژروي› را به صورت ‹اسم معني› مي‌خواند و نه اينكه ‹شخصي› گمراه و كژرو. مدتي گذشت و اين بيت را تكرارمي‌كرد. دانستم كه روش ايشان چنين است كه يك بيت را پس از هر چند‌كلمه‌ توضيح، يك بار هم تكرارمي‌كنند!
در فرصتي كه به‌دست آمد، اجازةسؤال‌گرفتم و گفتم اگر اين دو واژه را به معني شخص كجرو و گمراه بگيريد، درست‌تر نيست؟ ايشان پاسخ‌داد: ممكن است نظر شما هم درست باشد، ولي ‹شرّاح› چنين گفته‌اند. ديگر چيزي نگفتم. هنگامي كه ‹از ما بهترون› چيزي بگويند كه يك آدم بي‌سواد نبايد حرفي‌بزند!
معمولاً جلسه‌ها يك ساعت تا كمي بيشر از يك ساعت است. ولي هنگامي كه اين جلسه از يك ساعت گذشت و ديدم كه هيچ‌چيز از اين جلسه دستگيرم نمي‌شود و دارم وقت تلف‌مي‌كنم، خسته‌شدم؛ و چون نمي‌توانستم بدون خداحافظي از آن ‌دبير، جلسه‌ را ترك‌كنم، از كلاس بيرون‌رفتم و در راهرو قدم‌زدم.
برخي دانشجويان هم كه چنين كلاسي را مي‌ديدند، شگفت‌زده،‌ كلاس را وراندازمي‌كردند و مي‌رفتند. اين جلسه پس از دو ساعت تمام‌شد. نظربه‌اينكه ايشان بيت‌ها را زياد تكرارمي‌كرد، و از مسير موضوع خارج‌مي‌شد و به حاشيه‌مي‌رفت، ظرف دو ساعت، تنها چند بيت، شرح‌داده‌شدند!
وي در ميان سخنانش گفت: ‹عصاي موسي نهايت سحر بود›. شگفت‌انگيز بود. چون اين خلاف قرآن، بلكه سخن كافران است و خداوند عكس آن را مي‌گويد.
            به‌هنگام خداحافظي، از ‌دبير خواستم تا در روزهاي آينده مقاله‌ها را بخواند و نظربدهد تا يك نظرسنجي تازه، از مقاله‌هايم داشته‌باشم. ايشان گفت پس از امتحان‌ها انشاءالله. كمي ناراحت شدم و گفتم شما هر هفته اينجا مي‌آييد و تنها دو ساعت را در راه مي‌گذرانيد و اين سخنان را مي‌شنويد و يادداشت برمي‌داريد، كه پر از اشكال است؛ ولي براي مطالب قرآني و آن هم مسائلي كه براي هرفردي لازم است و پاسخ‌هايي است قرآني به اين سخن مولانا كه: از كجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟ به كجا مي‌روم آخر ننمايي وطنم؟ دو ساعت وقت نداريد؟
به‌هرصورت خداحافظي‌كردم و به‌خانه برگشتم. مثنوي را بازكردم و از راه كشف‌الابيات بيت را پيداكردم. در توضيح‌ها چيزي نيافتم. هرگاه در تفسيرها چيزي نمي‌يابم، يا هنگامي كه مي‌يابم ولي درست به‌نظرنرسند، خود دست‌به‌كارمي‌شوم و در آيات تدبرمي‌كنم. در اينجا نيز تدبر، و بلكه تأمّل‌كردم.
اگر گمرهي و كژروي را اسم معني درنظربگيريم، نمي‌توانيم چيزي از بيت درك‌كنيم. زيرا ‹منهج› و ‹مقصد›، هردو اسم ذات هستند؛ پس چگونه اسم معني جانشين اسم ذات مي‌شود؟ اين از معناي ‹ظاهر و نظر›؛ اما از نظر معناي ‹واقع و عمل›، آن كسي كه اين كارها را مي‌كند، خداست. بايد ببينيم خداوند چنين كاري را انجام‌مي‌دهد؟
            اگر خداوند ‹گمراهي› را جانشين ‹راه›، و ‹كژروي› را جانشين ‹مقصد› كند،‌ همه‌چيز جهان به‌هم‌مي‌ريزد:
ـ اگر در كيهان اين پديده رخ‌دهد، همة كهكشان‌ها به‌هم‌مي‌ريرند.
ـ اگر در جامعه اين چنين شود، امنيت از ميان مي‌رود؛ و هرج‌ومرج حاكم‌مي‌شود.
ـ اگر در نظام عالم و سنت‌هاي الهي چنين شود، ديگر معلوم نيست چه خوب است و چه بد؛ و راه كدام است و چاه كدام!!
            برعكس اگر بگوييم خداوند كسي است كه با هدايت قرآنش، ‹گمراهي› مانند «فضيل‌بن عياض» ‹راهزن› را ‹راه ايمان› كسان بسياري مي‌كند كه نزد او درس علوم دين ‌آموختند، و از ‹طريق› اين ‹قطّاع‌الطّريق› سابق، به ‹مقصد عرفان› لاحق‌شدند،‌ شايسته‌تر نيست؟
            از همة اينها گذشته، بيت پسين آن بيت، خود نمايانگر اين است كه داعية ما درست‌تر است: تا نباشد هيچ محسن بي‌وجا   تا نماند هيچ خائن بي‌رجا

هدف از اين‌همه سخن‌راندن تنها اين نبود كه مسائل خداشناسي بيان‌شود؛ بلكه روشن‌شدن چند نكتة اخلاقي و اجتماعي نيز بود:
1ـ دستكم برخي از مردمان كه دغدغة نان ندارند و تشنة حقيقت‌اند، مي‌خواهند جايي باشد مطمئن، كه براي آخرت خود توشه‌اي برگيرند؛ يا مسائل معنوي خود را بازبيني‌كنند؛ و چون متديّنند، به روحانيون اطمينان مي‌كنند. بنابراين، روحانيون نبايد از اين اطمينان سوءاستفاده‌كنند.
2ـ چه‌بسا كساني كه بسيار زحمت مي‌كشند تا مفاهيم ديني را براي همگان ملموس‌كنند و خود و مردم را از معارف دين بهره‌مندسازند، ولي دريغ از يك «عمامه!» و در جاهايي عنوان «دكترا!» كه در اين جامعه‌اي كه غالب مردم عقلشان به چشمشان است، لازم دارندا! تا حرفشان را ديگران بپذيرند؛ و به همين دليل معمولاً مورد كم‌مهري و بي‌مهري واقع‌مي‌شوند.
بنابراين روحانيون نيز نبايد از اين لباس، نابجا و بد استفاده‌كنند، كم دانش باشند، خوروخوابشان بيش از ديگران باشد،‌ بلكه بايد تنها علم ‌و عمل نيكشان بيش از ديگران باشد: «ماعبدالله بشيء افضل من عفّه بطن و فرج»
3ـ روزي براي پيگيري چندمقالة قرآني كه به يك نشرية علوم قرآني داده‌بودم‌، به دفتر نشريه رفتم. شخصي روحاني و با عنوان پي. اچ. دي.( پيش از اين در اين نشريه، اين عنوان را جلو نام نويسندگان مقاله‌ها مي‌آورند.) كه مسؤول اين نشريه بود، به من گفت: شما كه دكترا نداري(در اين جمله اين سخن نيز نهفته‌ است كه لباس هم كه نداري!) و من گفتم: پس شما هم مدرك گرا هستيد. گفت: چه مي‌توان‌كرد.
ادامه‌دادم: شما فكرمي‌كنيد مقاله‌هايي كه حرف‌هايي نو براي گفتن دارند از اين مقاله‌‌هايي كه چاپ‌مي‌كنيد، و به‌ياددارم امثال آنها بيش از چهل سال پيش در مجلة ‹مكتب اسلام› و ‹مكتب تشيع› چاپ‌مي‌شد كمتر است؟ و پيش خود گفتم از علي(ع) هم يادنمي‌گيرند كه فرمود: «ببينيد چه‌مي‌گويند نه كه مي‌گويد». ‹ماقال› نه ‹من‌قال›. و از آنجا ‌بيرون رفتم و ديگر بازنگشتم. 
4ـ‌ اگر مقامي حكومتي يا علمي به هر يك از روحانيون پيشنهاد‌شد، بايد خدا را شاهد بگيرد كه آيا واقعاً كسي بهتر از من نيست كه اين كار را انجام دهد؟ و اگر كسي بهتر يافت‌نشد،‌ و صاحب آن منصب شد، بايد خيلي دست به عصا راه‌بروند تا مشكلي براي آخرت خود و دنياي ديگران درست‌‌نكنند.
5ـ كسي كه لباس خاصي مي‌پوشد بايد بسيار مواظب باشد. چون اگر هرگونه كژي و كج‌فهمي از او سربزند، به زيان همة اهل آن لباس است. حتي لباس نظامي چنين است، ولي هرچه لباسي مهمتر باشد، مسؤوليتش نيز بيشتر است.
همين ديروز ‹اولين همايش مراكز پژوهش‌هاي قرآني› بود. از اخبار متوجه آن شدم و در آن همايش شركت‌كردم. هنگام بيرون آمدن از سالن همايش كه در كتابخانة مركزي دانشگاه تهران برگزارشده‌بود، يك عدد كيف به همه دادند. من هم در گوشه‌اي داشتم چيزهايي كه در دست داشتم به درون كيف مي‌گذاشتم كه يكي از روحانيون شركت‌كننده در جلسه به‌سرعت نزديك‌شد و درحالي‌كه يكي از همان كيف‌ها در دستش بود، و زرورقش بازنشده‌بود، زود پرسيد: جنسش خوب است؟ من بدون اينكه سرم را بلندكنم و ببينم او كيست، كه بعد شرمنده‌نشود (البته اگر بفهمد و بشود!) پاسخ‌دادم كيفي داده‌اند و من هم دارم از آن استفاده‌‌مي‌كنم تا به خانه برسم؛ به جنسش كاري ندارم. زود رفت. شخصي كه شاهد ماجرا بود، با خنده، اين مثال را آورد: اسب پيشكش را كه ديگه دندانش را نمي‌شمارند!؟
البته اين يك مورد كوچك بود. همين رفتار، حركات و سكنات است كه موجب‌شده هنگامي كه يك روحاني وارد محلي مانند اتوبوس مي‌شود، ديگران بويژه جوانان به آنان با ديدي ناخوشايند نگاه‌مي‌كنند و يا خيره‌مي‌شوند؛ و انسان متديني كه اين منظره‌ را مي‌بيند واقعاً متأثرمي‌شود و نمي‌داند چه كاري از دستش برمي‌آيد. تنها غصه‌مي‌خورد كه چرا چنين شده‌است؟ و چرا زعماي اين قوم نتوانسته‌اند شخصيت صنفي روحانيت را حفظ‌كنند؟
خداوند امام خميني را رحمت‌كند كه به روحانيون مي‌گفتند: 
مراقب‌باشيد تا از زيّ طلبگي خارج نشويد!
و نیز زمانی دیگر گفتند: 
کاری نکنیم که مردم را به بهشت ببریم ولی خود به جهنم برویم!

پس متوليان امور حوزه‌ها بايد با يك بازنگري بنيادين در امور حوزه‌ها، و سروسامان‌دادن به نادرستي‌هاي موجود، پيش از هرچيز به دانش‌پژوهان جوان، درس اخلاق و بلندهمتي و بزرگواري و دوري از حطام دنيوي بدهند؛ به‌گونه‌اي كه به‌هنگام بزرگ‌شدن و دستيابي به عنوان ‹روحاني›،‌ واقعاً چنين باشند. ملاك ‹روحاني‌شدن› نيز بايد تا سرحد امكان، متخلّق‌شدن به اخلاق نبوي باشد. از چه راهي؟
از راه عمل به جزءجزء دعاي ‹مكارم‌الاخلاق›! ما نعم‌الملاك!

از سوي ديگر، هرگاه مقامي علمي كسب‌كردند، ولي نتوانستند مهذّب‌شوند، مانند ديگركانون‌هاي آموزشي، به آنها مدرك علمي بدهند؛‌ ولي عنوان روحاني و لباس آن را نه. حتي از دانش آنان مي‌توان در دبيرستان‌ها و دانشگاهها و حتي در پشت تريبون (و نه منبر كه جاي پيامبر بوده‌است) مسجدها و حسينه‌ها بهره‌مندشد، ولي لباس روحانيت تنها زماني به آنها داده‌شود كه واقعاً در مراحل مختلف زندگي ثابت‌كرده‌باشند مي‌توانند ‹روحاني›(به معني واقعي) شوند.
چه فرقي است ميان كسي كه در يك دانشگاه معتبر در رشتة قرآن و حديث و يا ديگر رشته‌هاي علوم ديني، دانش‌ آموخته و مدرك‌ دكترا گرفته، و يك دانش‌آموختة حوزه كه درسي خوانده و عمامه‌گذاشته؟ اولي كه دستكم سواد ديني‌اش بيشتر است.
چگونه است كه ‹لباس› پيامبر را بپوشند ولي به ‹اخلاق› او پايبندنباشند؟
12/5/84