Wednesday, May 9, 2012

بررسي تكامل انسان

بررسي تكامل انسان

از ديدگاهي والا، با افزاري كارا



نخستين سخن

فصل اول: آگاهي‌هاي عقيدتي

1.       عـمــر انـسـان كـنـونـي
2.       جهان‌ها و آدم‌هاي پيش از ‹آدم›
3.       انسان،‌ جانشين خداوند برروي زمين
4.       فرشتگان، كارگزاران خداوند در كار جهان
5.       جن،‌ اولين‌آفريدة مسؤول خداوند برروي زمين
6.       نسناس، سرامد آفريدگان زنجيرة طبيعت
7.       جدول مقايسة انواع چهارگانة يادشده
8.       آيا كالبد انسان تكامل داشته‌است؟

 

فصل دوم: دستاوردهاي علمي

1.       انسان‌هاي نخستيـن
2.       انسـان نئاندرتـال
3.       هموسـاپيـن‌ها

 

فصل سوم: مقايسه و روشنگري

1.       در پيرامون نسناس
2.       در پيرامون جـــن

 

فصل چهارم: تمدن‌هاي ناشناس

1.       برجاي‌گذارندگان بازمانده‌هاي پخت‌وپز
2.       سازندگان تپه‌هاي اروپايي و آسيايي
3.       بنيانگذاران خانه‌هاي درياچه‌اي
4.       هنرمندان صخـره‌هاي آفريقا
5.       فضانوردان صحرائي آفريقا
6.       بانيان فـرودگاه نازكـا

 

فصل پنجم: واپسين سخن و نتيجه‌گيري







نخستين سخن
اين پرسش پيچيده كه آيا انسان روند تكامل را سپري‌كرده يا نكرده‌است، و به عبارت ديگر موضوع ترانسفورميسمTRANSFORMISM) ) يا فيكسيسم(FIXISM) درمورد انسان، همواره يكي از بحث‌انگيزترين گفتمان‌هاي علمي و محلّ برخورد‌ ديدگاه‌ها ميان دانشمندان مادّيگرا و انديشمندان خدامحور بوده‌؛ ولي تاكنون، پيچيدگي آن كاهش‌نيافته‌است.
در زبان اهل دانشEvolutionism  يا تكامل‌گرايي، مانند ترانسفورميسم، گفتماني غيرديني تلقي‌شده كه اينچنين نيست؛ بلكه دين نيز تكامل را در نظام آفرينش باوردارد؛ و اينكه آفرينش‌گرايي يا Creationism را نيز همانند فيكسيسم، و هردو را گفتمان‌هايي صرفاً ديني تلقي‌كنيم، آنهم درست نيست. دانشمندان مسلمان براين‌باوربودند كه:
«مواليد سه‌گانه يعني ‹معدن›، ‹نبات›، و ‹حيوان› به‌هم‌پيوسته‌اند، معدن از نظر ترتيب در پيدايش،‌ مقدم بر نبات، و نبات مقدم بر حيوان است، و اين سلسله به‌طوري منظم است كه آخرين مرتبة معادن از قبيل طايفة مرجان با اولين مرتبة نباتات بسيارشبيه و نزديكند؛ همچنين آخرين درجة نباتات مثل اسفنج،‌ با اولين درجة حيوانات دريايي مشابهند و نيز آخرين حلقة حيوانات از قبيل ميمون با اولين مرتبة انسان شباهت و قرابت دارد».(1)
            حتي اينكه انسان از نظر فرهنگي، داراي سير تكاملي بوده، جاي شكّ و محلّ اختلاف نيست،‌ بلكه چيزي كه همواره مسأله‌اي مبهم باقي مانده، موضوع تكامل جسمي انسان ‌است. از سوي ديگر در ميان دانشمندان و انديشمنداني كه دستاوردهاي علمي را ناديده‌نگرفته‌اند، اين مسأله كه انواع انسان‌ها از نظر جسمي سير تكاملي را پيموده‌اند،‌ موضوعي اختلاف‌برانگيز نبوده، بلكه چيزي كه همواره مورد بحث آنان قرارگرفته، آن بوده‌است كه:
جايگاه انسان امروزي در زنجيرة انسان‌هاي شناخته‌شده از ديدگاه كاوش‌هاي انسان‌شناختي، چگونه بازشناخته‌مي‌شود؟

هدف اين گفتار بيان نظريه‌اي مبتني بر راهبردي علمي و ديني برپاية چند آيه از قرآن‌كريم، چند حديث، و بررسي‌هايي در زمينة انسان‌شناسي علمي است كه تبيين‌كنندة مسائل مطرح‌شده، و پاسخگوي آنهاست.

تاريخ پايان اولين پژوهش و نگارش: فروردين 1366
تاريخ چاپ: اطلاعات علمي شماره‌هاي 8 و 9 سال 1377
تاريخ پايان دومين پژوهش و نگارش: خرداد 1384
تاریخ افزودن تصویرها: خرداد 1385
احمد شمّاع‌زاده




فصل اول:آگاهي‌هاي عقيدتي

عمر انسان كنوني 
در آغاز گفتار، به محاسبه‌اي ساده مي‌پردازيم تا بدانيم براساس منابع علمي و عقيدتي، از عمر انسان امروزي كه نياي او «آدم» عليه‌السلام است، چه‌‌مدت مي‌گذرد؟ 
بنابر شواهد علمي(از جمله دستاوردهاي پروفسور WOOLLEY)، طوفان نوح(ع) در حدود 3200 سال پيش از ميلاد مسيح رخ‌داده. در منابع تاريخي اديان و از جمله بحارالانوار آمده‌است كه طوفان نوح در 950 سالگي حضرت نوح روي‌داده؛ و نيز بحارالانوار آورده‌است كه بين نوح و آدم عليهما‌السلام 1500 سال فاصله بوده و حضرت آدم(ع) 936 سال را گذرانده‌است.(2) بنابراين آفرينش آدم(ع) در 6586 سال پيش از ميلاد مسيح واقع‌شده‌است؛ يعني حضرت آدم درعصر نوسنگي كه از هزارة هشتم پيش‌از ميلاد آغازمي‌گردد، آفريده‌شده و برروي زمين زندگي‌كرده‌است.
نوع قرباني‌هايي كه فرزندان آدم(هابيل و قابيل) براي خداوند انجام‌دادند، و در حديث‌هايي به آنها اشاره‌شده‌است (يكي شتري سرخ‌موي و ديگري دسته‌اي گندم زرد) نيز موضوع همزماني آغاز زندگي آدم و عصر نوسنگي را كه از ويژگي‌هاي آن اهلي‌كردن حيوان‌ها و رواج كشاورزي است مورد تأييد قرارمي‌دهد.


جهان‌ها و آدم‌هاي پيش از ‹آدم›
در اينجا به پاسخ اين سؤال مي‌پردازيم كه اگر از عمر آدم(ع) درحدود 8600 سال مي‌گذرد، پس آثاري كه از انسان‌هاي پيشين به‌دست‌آمده، به چه ‌انسانهايي مي‌توان نسبت‌داد؟ پاسخ اين سؤال را با آوردن دو حديث و يك آيه كه يك نظرية بنيادين را در انسان‌شناسي پي‌مي‌ريزند، بيان‌مي‌كنيم:

حديث اول: شيخ صدوق(ره) در كتاب توحيد باب 38 ضمن خبر دوم از امام محمدباقر(ع) چنين نقل‌كرده‌است: «به‌خداسوگند كه خداوند هزارهزار دوران و هزارهزار آدمي آفريده‌است. تو(اي انسان امروزي) در پايان آن دوران‌ها و آن آدميان قرارگرفته‌اي»(3)


قرآن كريم:
قرآن كريم تنها در يك آية كوتاه، دو واژه را در اين زمينه به‌كارگرفته‌است:
واتقواالذي خلقكم والجبله‌الاولين(شعراء: 184)
ترجمه: پرواپيشه‌كنيد خداوندي را كه آفريد شما را و ‹آفريدگان نخستينيان› را.

آقاي بهاءالدين خرمشاهي در زير ترجمة خود، نقل‌قول‌هايي را براي ‹جبله‌الاولين› آورده كه آخرين آن نقلي است از ترجمة قرآن توسط ‹شاه‌ولي‌الله›: ‹خلائق نخستينان›، كه مي‌توان آن را همان ‹انسان‌هاي نخستين› دانست كه قرآن كريم به اين صورت از آنان يادكرده، و در انسان‌شناسي به انسان‌هايي گفته‌مي‌شود كه تكامل آنها منتهي به سربراوردن ‹نئاندرتال‌ها› شده‌است.

دانستن ويژگي‌هاي انسان بلافصل با انسان نئاندرتال، يعني انسان راست‌قامت يا ‹همو اركتوس› نيز خالي از سود نيست:
اين انسان در حدود پانصدهزارسال پيش برروي زمين ظاهرشده و نياي انسان نئاندرتال به‌حساب‌مي‌آيد. راست راه مي‌رفته و آتش را او كشف‌كرده‌است. قد او به 1500 سانتي‌متر مي‌رسيده و مغز او دوسوم مغز انسان امروزي بوده‌است.
مسلم است كه خداوند اين‌همه انسان‌هاي پيش از آدم عليه‌السلام را بيهوده نيافريده و از آفرينش و تكامل جسماني آنها منظورهايي داشته‌است. بنابراين تكامل جسماني آدم نمي‌تواند با اين زنجيره از انسان‌هاي پيش از آدم(ع) بي‌ارتباط باشد. بويژه آنكه امام حسين عليه‌السلام به اين موضوع اشاره‌هايي دارد كه پس از اين خواهدآمد.

حديث دوم: روايتي مهم و اساسي، حتي مهم‌تر از روايت اول، به سؤال بالا پاسخي تعيين‌كننده‌تر و مشخص‌تري مي‌دهد: از امام محمد باقر عليه‌السلام از پدرانش نقل‌شده كه اميرالمؤمنين علي(ع) در تفسير آياتي از سورة بقره: اذ قال ربك للملائكه اني جاعل في‌الارض خليفه فرمود(4):
«خداوند تبارك‌وتعالي پس از آنكه هفت‌هزارسال از زندگي(همزمان) ‹جن› و ‹نسناس› برروي زمين گذشته‌بود، اراده‌كرد تا آفريده‌اي را با ‹دست› خويش بيافريند؛ و در شأن او آفرينش ‹آدم› بود. پرده از طبقه‌هاي آسمان برداشت و به فرشتگان گفت: ‹بر اهل زمين از جمله آفريده‌هاي من، جن و نسناس نگاه‌كنيد›

پس هنگامي كه فرشتگان كردار آنان را از گناه و فساد و خونريزي برروي زمين ديدند، بر آنان گران‌آمد و بر خداوند خشمگين‌شدند و بر اهل زمين تأسف‌خوردند و نتوانستند از خشم خود جلوگيري‌كنند. پس گفتند: خداوندا تو بزرگ و توانا و جبّار و قاهر و عظيم‌الشّأني؛ اين است آفريدگان ناتوان و خوار تو كه در دست تواناي تو هستند و با روزي تو زندگي مي‌كنند و از نعمت سلامتي تو بهره‌ورند؛ با اين حال چنين گناهاني را انجام‌مي‌دهند و تو بر آنها متأسّف نمي‌شوي و بر آنان خشم‌نمي‌گيري و انتقام خودت را از آنان نمي‌گيري؛ اين مسأله بر ما گران است و از تو شگفت‌زده‌ايم.

            پس خداوند هنگامي كه اين سخنان را از آنان شنيد، گفت: ‹من اراده‌كرده‌ام كه جانشيني برروي زمين قراردهم تا حجّتي از جانب من بر آفريدگانم در زمين باشد.›
            پس فرشتگان گفتند: تو پاك و منزّهي. آيا مي‌خواهي كسي را در زمين قراردهي كه در آن فسادكند، همچنانكه فرزندان ‹جن› فسادكردند؟ و خونريزي‌كنند چنانكه فرزندان جن كردند؟ و به يكديگر رشگ‌بورزند و كينه‌توزي‌كنند؟ پس شايسته‌است كه آن خليفه را از ما قراردهي. ما رشگ‌نمي‌ورزيم و كينه‌توزي و خونريزي نمي‌كنيم و سپاس تورا مي‌گوييم و تو را تقديس‌مي‌كنيم

            پس خداوند جلّ و علا گفت: من مي‌دانم آنچه را كه شما نمي‌دانيد. من اراده‌كرده‌ام كه آفريده‌اي را با ‹دست› خودم بيافرينم و از فرزندان او پيامبران و رسولان و بندگان نيكوكار و پيشوايان هدايتگر قراردهم و آنان را جانشيناني از سوي خود بر آفريد‌گانم برروي زمين قراردهم تا آنان را از سرپيچي از من بازدارند و از عذاب من بيم‌دهند و به فرمانبرداري از من راهنمايي‌كنند و به راه من بياورند. من نسناس را از روي زمينم برمي‌افكنم و زمين را از وجودشان پاك مي‌كنم. جن‌هاي سركش و گنهكار را از آفريدة برگزيده‌ام دورمي‌كنم و در جا‌هاي دوردست آسمان و زمين ‌مي‌گمارم. پس در همسايگي نسل آفريده‌ام قرارنمي‌گيرند؛ و ميان جن و آفريده‌ام پرده‌اي قرارمي‌دهم. بدين ترتيب نسل آفريده‌ام جن را نمي‌بينند و با آنها نشست‌وبرخاست نمي‌كنند و با آنان درنمي‌آميزند. پس هرگاه هريك از نسل آفريده‌ام هرچند كه آنها را برگزيده‌ام، از فرمان من سرپيچي‌كند، آنان را نيز در جايگاه گناهكاران جاي‌مي‌دهم و در جاهايي كه آنها را واردمي‌كنم، آنان را نيز واردمي‌كنم؛ و از اين كار باكي ندارم.

پس فرشتگان گفتند: پروردگارا! هرانچه را مي‌خواهي انجام‌ده كه ما جز آنچه تو به ما آموخته‌اي،‌ از خود چيزي نمي‌دانيم و تو داناي حكيمي». (اين بود ترجمة متن حديث)

نكته‌هاي قابل توجّه در اين حديث:
1.    اين گفت‌وگوي خداوند با فرشتگان پس از هفت هزارسال كه از زندگي مشترك و همزمان جن‌ها و نسناس‌ها مي‌گذشته، صورت‌گرفته‌است.
2.    ‹دست› نشانگر آن است كه آفرينش آدم(ع) يعني خليفة خداوند برروي زمين، برطبق سنت و سير كلي طبيعت نيست، بلكه جداي از آن و بنابر ارادة ‹ويژة› خداوندي صورت‌گرفته‌است.
3.    عرفا در وصف خليفه‌الله و جعل‌خليفه،‌ مي‌گويند: ‹فلسفة آفرينش، تجلي و شناساندن خدا به خلق است و راه شناختن و شناساندن هرچيز مقايسة آن با ضد آن است و خداوند ضدي نداشت، لاجرم خليفه‌اي بيافريد و او را از طرف خود نصب‌كرد تا چون نورانيت او با تيرگي شيطان و پيروانش كه ضد خليفه‌اند مقايسه‌شود، معرفت حاصل‌شود.(5)
داشتن روح الهي و علم الهي، از انسان موجودي ساخته كه پذيرش آن را داشته‌باشد تا از فرزندان او ‹نبي› براي تمام جن و انس پديدآيد. پس يكي از منظورهاي خداوند از آفرينش آدم، آن است كه او را براي نبوت آفريده‌است.
4.     خداوند نسناس را نابود مي‌كند؛ ولي آن دسته از جن‌ها را كه سركش و گنهكارند، تبعيدمي‌كند؛ و در دو جا اسكان‌مي‌دهد: يكي در فضا (كه اشاره به مسكوني‌بودن برخي سياره‌ها به‌وسيلة جن‌هاست) و ديگري در نقاط دوردست زمين.
5.    جن به معني پنهان است و چون خداوند اراده‌كرده‌بود كه پس از آفرينش ‹آدم›، جن‌ها از معاشرت و آميزش با او محروم‌باشند، بدين نام خوانده‌شده‌اند. بنابراين واژة جن در گفت‌وگوهاي خداوند با فرشتگان وجودنداشته و اصولاً زبان گفت‌وگوهاي الهي با زبان گفت‌وگوهاي انساني متفاوت است.
مرحوم طالقاني در اين زمينه نوشته‌است: «گفت‌وگوي خداوند با فرشتگان يا با زمين‌وآسمان و همة موجودات،‌ چون گفت‌وگوي ما به‌وسيلة هوا و صوت و زبان و ديگر آلات عضوي نيست. حقيقت قول، اظهار مطالب و نيات و فهماندن آنهاست»(6)

 انسان، جانشين خدا برروي زمين
هرجانشيني نشاني از اصل خود بايدداشته‌باشد، و نشانة ‹خليفه‌اللهي› انسان ‹روح الهي› اوست كه در نهاد او به امانت‌گذارده‌شده و با داشتن اين روح است كه مي‌تواند تا آخرين درجه‌هاي قرب‌الهي پيش‌رود. قابل‌بودن انسان براي اينكه فرشتگان بر او سجده‌كنند، نيز به دليل داشتن ‹روح‌‌الهي› او بود كه ‹ابليس› اين را درك‌نكرد و گمراه‌شد؛ زيرا تصورمي‌كرد كه جسم نقشي اساسي دارد و او كه ماية آ‎غازين جسمش ‹انرژي ناب› است، بر انسان كه از ‹مادة تيره› آفريده‌شده،‌ برتري دارد.
           
برمبناي آيات 31 و 33 سورة بقره: و علّم آدم‌الاسماء كلها،‌ انسان (از نسل آدم) تعليم اسماء شده. يعني گذشته از اينكه خداوند از روح خود به او بهره‌اي داده‌، داشتن روح الهي مبنايي شده تا از دانش خود نيز بهره‌مندش سازد، و كليد شناخت تمام حقايق عالم را بالقوه به او بدهد، چيزي را كه به جن نداده‌است. البته اين انسان است كه با كمك روح الهي خود اين نيرو بالقوه را به فعل برساند و گرنه زيانكار ‌است.


فرشتگان، كارگزاران خداوند در كار جهان:

از آيات قرآن و ديگر منابع اسلامي برمي‌آيد كه:
1.    فرشتگان از خود اختياري ندارند، بلكه پيرو دستور پروردگارند. به اين دليل ابليس توانست از دستور پروردگار سرپيچي‌كند، كه از جن بود و تنها مقام و مرتبة فرشتگان را داشت.
2.       فرشتگان هرانچه برعهدة آنان گذارده‌شود، بدون كم‌وزياد و به بهترين گونه به انجام‌مي‌رسانند.
3.       در محدودة اختيار خويش، داراي علم‌الهي هستند كه از جانب پروردگار به آنان سپرده‌شده‌است.
4.       فرشتگان نگاهدار عرش اكنون چهارند كه در روز بازپسين هشت خواهندشد.
5.       در بخشي از كيهان داراي جايگاهي ويژه‌اند و بخش عمده‌اي از امور كيهان برعهدة آنان است.

ديگرويژگي‌هاي فرشتگان(7)
1.       مادي نيستند، و آفريدة خداوندند.
2.       يك‌بعدي هستند يعني ويژگي‌هايي همچون رشگ، وسوسه و شهوت در آنها نيست.
3.       محدود به زمان و مكان نيستند.
4.       به يگانگي خداوند گواهي‌مي‌دهند.
5.       دربرابر انسان فروتنند.
6.       همه‌جا از فرشتگان پرشده‌است.(اين ويژگي از آن فرشتگاني است كه مي‌توان آنان را ‹نيرو› ناميد)
7.       تمام آفريدگان را درجهت تكامل ياري‌مي‌رسانند.
8.       حركتشان تسبيحي،‌ و بر پاية مهرباني و شوق است.
9.       به صورت‌هاي مختلف ازجمله به صورت انسان آشكارمي‌شوند.
10.   در قيامت آشكارمي‌شوند و عروج‌مي‌كنند.
11.   داراي انواع، مراتب، و درجه‌هاي مختلفند.


جن، اولين آفريدة مسؤول خداوند برروي زمين

الف ـ از ديدگاه واژگان:
1.    مجمع‌البيان: الجن، و هم جيل رقاق‌الاجسام خفيفه علي صوره مخصوصه بخلاف صوره‌الانسان والملائكه. فان‌الملك مخلوق من‌النور والانس من‌الطين والجن من‌النار(8)
ترجمه: مردماني با جسم هاي لطيف و رقيق، با صورتي ويژه برخلاف صورت انسان و فرشتگان. همانا كه فرشته از نور، انسان ازگل، و جن از آتش(حرارت) آفريده‌شده‌است.
2.       المنجد: الجنه، مخلوق مزعوم بين‌الانس والارواح يسمي بذلك لاستتاره و اختفائه من‌الابصار
ترجمه: جن آفريده‌اي است كه تصورمي‌رود چيزي بين انسان و ارواح باشد و به اين دليل جن ناميده‌شده كه از چشم‌ها پوشيده و پنهان است.

ب ـ از ديدگاه قرآن و حديث:
1. با توجه به سورة جن و آيات مختلف و حديث، جن موجودي داراي عقل و احساس و اختيار، و نيز مكلف و مسؤول و خداشناس است. يعني در تمام جنبه‌ها با انسان مشابه است، جز آنكه روح‌الهي ندارد و درنتيجه از نظر رسيدن به قرب‌الهي محدود است؛ و همچون انسان شيفتة اصل خود نيست. درنتيجه از آنان پيامبري برانگيخته نشده؛ و پيامبران انساني براي جن‌ها نيز پيام‌آورند. برپاية آية 33 سورة الرحمن ، به‌مانند انسان با پيشرفت علمي خود مي‌تواند از سد‌هاي ميان زمين و آسمان بگذرد و به اقطار زمين و آسمان نفوذكند.

2. تفسير الميزان: جن آفريده‌اي است كه از حس‌هاي ما پنهان مانده و قرآن‌ كريم وجود آنها را تصديق‌مي‌كند. اين آفريده كه نوعاً پيش از انسان برروي زمين زندگي‌كرده، از آتش آفريده‌شده، چنانكه انسان از خاك آفريده‌شده‌است. آنان مانند انسان زندگي‌مي‌كنند و مي‌ميرند و در روز بازپسين برانگيخته‌مي‌‌شوند و داراي مرد و زن‌اند، به‌گونه‌اي كه نسل خود را افزون‌مي‌كنند. آنان داراي عقل و اراده‌اند و بر حركت‌هاي تند و كارهاي سخت و توانفرسا توانايي دارند؛ چنانكه در قصه‌هاي حضرت سليمان(ع) و ملكة سبا آمده‌است. آنان چون انسان مكلف و مسؤول، و داراي مؤمن و كافر، و درستكار و بدكارند. به گواهي قرآن، ابليس از جن بوده و داراي ذريّه و قبيله است.

آيه‌هاي هشتم و نهم سورة جن:
«وانا لمسنالسّماء فوجدناها ملئت حرساً شديداً و شهباً و انّا كنّا نقعد منها مقاعد للسّمع فمن يستمع‌الآن يجدله شهاباً رصداً»
ترجمه: به‌درستي كه ما قصد آسمان كرديم. پس آن را پرشده از نگهبانان سخت و تيرهاي شهاب يافتيم. ماهمواره براي دريافت پيام‌هاي آسماني در جايگاه‌هايي از آسمان به‌شنود مي‌نشستيم. پس كسي كه اكنون به‌گوش بنشيند، مي‌يابد شهابي را كه در كمين اوست.

مرحوم علامة طباطبائي در پيرامون تفسير اين دو آيه مي‌نويسند:
«از مجموع اين دو آيه چنين فهميده‌مي‌شود كه آنان همزمان با نزول قرآن و بعثت پيامبر اكرم(ص) با يك پديدة تازة آسماني رو‌به‌رو‌شده‌اند و آن منع‌شدن جن‌ها از دريافت اخبار آسماني از راه استراق‌سمع است».

ايشان پيرامون آية كوتاه «انا كنا طرائق قدداً» مي‌نويسند:
«دليلي‌است بر گروه،‌گروه‌بودن و پراكندگي آنان و از نظر ديگر مفسران بعيد نيست كه استعاره‌اي باشد بر اينكه آنان از نظر اختلاف و تباين در راه‌ها و روش‌ها از يكديگر جدا بوده‌،‌ به‌گونه‌اي كه هر گروه از آنان به غايت‌ها و نتيجه‌هاي گوناگوني پايان مي‌يابند».

3. تفسير مجمع‌البيان طبرسي‌:
نقل حديثي از ‹علقمه‌بن‌قيس›:
«در شبي مشهور به ‹ليله‌الجن› حضرت رسول اكرم(ص) به تنهايي با جن‌ها ملاقات ‌كرد و برايشان قرآن‌خواند. همراهان حضرت كه با او بودند و در آن شب ايشان را گم‌كرده‌بودند، پس از بازگشت، از ايشان پرسيدند كه شب را در كجا به‌سربرده‌اند. حضرت پاسخ‌دادند: «مبلّغي از جنيان به نزد من آمد. پس با او رفتم تا براي آنان قرآن‌بخوانم»‌. همراهان حضرت مي‌افزايند كه ايشان ما را بردند و آثار ونشانه‌هاي جنيان و آثار و باقي‌مانده‌هاي آتشي را كه (براي روشنايي يا پخت‌وپز غذا) روشن‌كرده‌بودند،‌ به مانشان‌دادند».

مرحوم طبرسي به نقل حديثي از سعيدبن جبير مي‌پردازد:
«جنيان به پيامبر گفتند(به‌عنوان ابراز تأسّف) «چگونه به مسجد بياييم و با تو نمازگزاريم و حال آنكه ما از تو به‌دوريم» و در ذيل «كادو يكونون عليه لبداً»: جنيان نزديك بود به‌خاطر حرص‌وولعي كه براي شنيدن قرآن داشتند، از سروكول يكديگر بالاروند».

وي حديثي را نيز از ‹بلخي› نقل‌مي‌كند: «تا پيش از بعثت رسول اكرم(ع) جن‌ها به آسمان
مي‌رفتند؛ ولي از آن پس از اين كار منع‌شده‌اند. و در ذيل آية «انه كان رجال من‌الانس يعوذون برجال من‌الجن» از قول ‹مقاتل› مي‌نويسد: اول‌كساني كه به جن پناه‌بردند، قومي از ‹يمن›، و سپس ‹بني‌جنيفه› بودند و پس از آن در ميان عرب شايع‌شد».

طبرسي در تفسير «انا سمعنا قرآناً عجباً يهدي الي‌الرشد فآمنا به ولن نشرك بربنا احداً» مي‌نويسد: اين دلالت دارد بر اينكه پيامبر اكرم براي جن و انس بالسّويّه مبعوث‌شده‌اند و جنيان داراي عقل هستند و به واژگان عربي و زبان عرب آشنايي دارند و ميان معجزه و غير آن را فرق‌مي‌گذارند و قوم‌خويش را به اسلام دعوت، و به اعجاز قرآن آگاه‌مي‌سازند. 

نسناس سرامد آفريدگان زنجيرة طبيعت
الف ـ فرهنگ عبري به فارسي، تأليف سليمان حييم: نناس، انسان كوتاه‌قد
ب ـ المنجد: النّسناس، دابّه وهميّه يزعمون انها علي شكل انسان و عندالعامّه نوع من‌القرده.
ترجمه: نسناس حيواني افسانه‌اي‌است كه تصورمي‌رود به‌شكل انسان باشد و در نزد عامّه مردم نوعي از ميمون است.
ج ـ بحارالانوار:
ـ النّسناس، حيوان شبيه بالانسان يقال انه يوجد في بعض بلادالهند(ج 11 ص 106 و در پاورقي:)
ـ و يمكن ‌ان يكون‌المراد بهم من كان قبل آدم عليه‌السلام من الانسان‌الوحشي‌الغيرالمتمدن.
ترجمه‌: حيواني شبيه به انسان كه گفته‌مي‌شود در برخي مناطق هندوستان يافت‌مي‌شود و ممكن است كه منظور از نسناس انسان وحشي غيرمتمدني باشد كه پيش از حضرت آدم(ع) وجودداشته‌.
د ـ چهارمقالة عروضي(اشاره به سيرتكاملي دارد و اينكه نسناس سرامد زنجيرة طبيعت است):
هيچ ناقص‌تر از ‹خراطين› نيست و او كرمي‌است سرخ كه اندر گل جوي بود و او را ‹گل‌خواره› خوانند و به ماوراءالنّهر ‹زغاركرمه› خوانند؛ اول حيوان اوست و آخر، نسناس بعد انسان از حيوان او شريفتر است، كه به چندين چيز با آدمي تشبّه‌كرد: يكي به‌بالاي راست، دوم به پهناي ناخن، و سوم به موي سر.(ص 14 و 15)
هـ ـ فرهنگ بزرگ دهخدا:
ـ خلقي بر صورت مردم، مگر در عوارض مخالف مردم‌اند و آدمي نيستند.(منتهي‌الارب)
ـ نقل‌قول از چهارمقالة عروضي
ـ آنكه بر شكل انسان بود، ولي خوي‌وسرشت انساني در وي نباشد.
ـ با چنين حال و هيأت و صورت                    باز نشناسدم كس از نسناس(مسعود سعد سلمان)
ـ زمين است، كوه است، دشت است، چيست           ز نسناس يا آدمي يا پري است(فردوسي)
نكته: در شعر فردوسي از هر سه نوع يعني نسناس، انسان و جن يادشده‌است.

نتيجه‌گيري از تعريف‌هاي يادشده:
‹نسناس› آخرين حيوان و كاملترين موجود زنجيرة طبيعت است. اين ‹انسان‌نما›ي وحشي، نسبتاً كوتاه‌قد بوده و بيشترين شباهت را به انسان داشته‌است: بالاي راست، ناخن پهن و موي سر. اين سه ويژگي از ويژگي‌ها مهمي است كه در معيارهاي انسان‌شناختي، انسان‌نماهاي متكامل را از پيشينيانشان، متمايز مي‌سازد.  
با اين وجود، نسناس از سيرت و خوي انساني بي‌بهره بوده و چون نسل آنان منقرض‌شده و كسي آنها را نديده، از آنها به گونه‌هاي مختلف و با تعبيرهاي افسانه‌اي يادشده‌است.
 

جدول برابرگذاري انواع چهارگانة يادشده

نوع/ امتياز        دانش‌تجربي      اختيار       ايمان             دانش‌الهي        روح‌الهي
انسان               دارد                   دارد          تا بي‌نهايت      دارد            دارد

فرشته              ندارد                 ندارد                 دارد       جزئي ‌دارد       ندارد

جن                   دارد                   دارد          تااندازه‌اي       ندارد            ندارد

نسناس             جزئي دارد          دارد          جزئي دارد     ندارد            ندارد

دو نكته:
ـ بر پاية آيات 130 سورة انعام، 47 سورة يونس، و 75 سورة حج، از ميان انسان‌ها، جن‌ها و فرشتگان رسول برگزيده‌مي‌شود، و بر اساس حديثي كه در آغاز گفتار نقل‌شد و نيز روايتهاي ديگر، نبي تنها از ميان انسان‌ها  برگزيده‌مي‌شود.
ـ شرح داده‌هاي جدول دربارة نسناس پس از اين خواهدآمد‌.
             
روشنگري در مورد اين جدول
تفاوت اساسي انسان با فرشتگان و جن،‌ در روح الهي انسان است، كه آن دوديگر از آن محرومند. چون انسان روح الهي داشته، توانايي آن را يافته‌است كه تعليم اسماء شود، آنهم به معناي كامل آن، وگرنه همچون فرشتگان مي‌بود. اين موضوع را بسياري از كساني كه با قرآن سروكاردارند، و نيز برخي كه پيرامون انسان در قرآن كتاب نوشته‌اند، به‌خوبي درك نكرده‌اند، و در نوشته‌هاي خود تا اندازه‌اي به بيراهه مي‌روند. مثلاً برخي مي‌گويند ‹اگر علت غايي آفرينش انسان پرستش حق‌تعالي بود، فرشتگان همين برتري را داشتند›.

            آري. علت غايي آفرينش آدم همان پرستش باري‌تعالي بود؛ ولي ارزش پرستش موجود مختار، با ارزش پرستش موجود بي‌اختيار، بسيار متفاوت است؛ و نيز گفته شده كه ‹علت غايي آفرينش انسان، عبادت توأم با علم و معرفت است›. ولي اينچنين نيست؛ زيرا چون فرشتگان كاملاً با خداوند سروكار دارند خودبه‌خود با علم، خداوند را ستاش مي‌كنند.
از اين موضوع نيز نبايد غافل‌شويم كه دانش منظور نظر خداوند، علم شناخت او نيست، بلكه اين دانش كه خداوند كليدش را به دست انسان داده‌است، دانش آفرينندگي و دانستن رمزهاي آن است، آنهم در حد نهايي آن؛ كه فرشتگان از آن بي‌بهره‌اند، و تنها موجودي اين توانايي را دارد كه بهره‌اي از روح‌الهي داشته‌باشد؛ يعني خداي‌گونه باشد. (خداوند انسان را بر صورت خويش آفريد) حتي جن‌ها كه آنان نيز مجهّز به نيروي آفرينندگي هستند، نمي‌توانند به آن پايه برسند، چنانكه در قرآن، در داستان آوردن تخت ملكة سبأ به آن اشاره‌ شده‌ است.

            نكتة دوم در تفاوت انسان با جن، كه باز هم مربوط به داشتن روح الهي است، از انسان موجودي ساخته‌است كه اسب شرف از گنبد گردون بجهاند و اشرف آفرينش شود، و انساني همچون رسول اكرم اسلام، محمّد(ص) بتواند تا بدان منزلة قرب الهي پيش رود كه به گفتة خود قرآن: قاب قوسين او ادني و اين چيز كمي براي حفظ آبروي انسان در برابر تمامي كائنات نيست؛ و چنين جايگاهي تنها شايستة موجودي است كه از روح الهي بهره‌مند است، و توانايي آن را يافته‌است كه اين قوه را به فعل برساند، و صدرنشين و اشرف آفرينش شود. به همين دليل بود كه خداوند به فرشتگان گفت هنگامي كه از روح خود در او دميدم بر او سجده‌كنيد، يعني شما به نفس او سجده نمي‌كنيد، بلكه به روح من سجده‌مي‌كنيد؛ و ابليس از درك آن عاجز بود.

آيا كالبد انسان تكامل داشته‌است؟
گفتيم و باز هم مي‌گوييم كه انسان امروزي دنبالة زنجيرة طبيعت نيست. زنجيرة طبيعت با انساني با نام ‹نسناس› كه در حديث بالا آمد و انسان‌شناسان آن را ‹انسان نئاندرتال› مي‌نامند، و پس از اين به آن خواهيم پرداخت، پايان مي‌پذيرد. از نظر روند تاريخي، پس از آن نوبت به جن‌ها مي‌رسد كه انسان‌شناسان به دليل گوناگوني آنان، آنها را ‹هموساپين‌ها› ناميده‌اند و آثار اين دو گونه، بخش‌هاي گسترده‌اي از كرة زمين را فراگرفته و در بسياري گاه‌ها موجب اشتباه انسان‌شناسان شده زيرا تصورمي‌كنند همة آن آثار به انسان كنوني تعلق دارد؛ مگر آنگاه كه بسيار شگفتي به‌بارآورد كه باز هم آن پاسخي نمي‌يابند.

   بنابراين موجود سوم از نظر چيستي و چگونگي و نيز از نظر تاريخ پيدايش، همان انسان امروزي است كه انسان‌شناسان او را ‹هموساپين‌ساپين› يا ‹انسان مدرن› ناميده‌اند. (برخي مترجمان تازه‌كار آن را ‹انسان جديد› ترجمه كرده‌اند.) ولي از قرآن كريم و نيز از برخي منابع مهم اسلامي برمي‌آيد كه جسم ‹انسان امروزي› يا انسان از نسل آدم، دوره‌اي را كه ويژة خود اوست و احتمال دارد حتي به ده‌هزار سال برسد، گذرانده و آمادگي آن را يافته تا بتواند روح خداوند را پذيرا باشد:

ديدگاه قرآن در اين باره
اني خالق بشر من طين فأذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين
و من آياته ان خلقكم من تراب ثمّ اذا انتم بشر تنتشرون
و هو الذي خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً
بدأ خلق‌الانسان‌ من‌ طين‌ ثم‌ جعل نسله من سلاله من ماء مهين ثم سوّيه و نفخ فيه من روحه  
و هو الذي انشأكم من نفس واحده فمستقر و مستودع

ـ واژة‌ بشر به معناي ‹جلد يا پوسته، تن، جسم، و كالبد›، جايگاه ‹روح› است و حتي ممكن است داراي روح حيواني هم بوده‌باشد؛ ولي پس از تسويه (كامل‌شدن جسم)، روح الهي به آن وارد‌شده‌است.
ـ واژه‌هاي ثم، نسب، نسل، صهر، مستقر و مستودع همه نشان از مرحله‌اي دارند كه اين بشر يا كالبد، روزگار درازي را مي‌گذراند تا وظيفه‌اي را به انجام برساند؛ و اين بشر تنها نيست، بلكه پيش از واردشدن روح الهي در آن، زادوولد داشته و تكثيرشده‌است.
ـ پس در آغاز بشر از خاك آفريده‌شده و در زمين پراكنده شده. سپس انسان شده و نسل او از پشتي به پشت ديگر منتقل مي‌شده، سپس روح الهي در آن دميده شده و آدم شده.

ديدگاه امام حسين(ع) پيرامون اين مرحله:
به نظر مي‌رسد بهترين تصويري كه مي‌توان در متون اسلامي و شيعي براي تشريح مراحل تكاملي كالبد آدم يافت، گفتار آغازين امام حسين عليه‌السّلام در دعاي روز عرفه باشد. خود اين دعا يك دورة كامل انسان‌شناسي است؛ و آن امام همام جسم و روح انسان را با اين دعا تبيين‌مي‌كند. (امام حسين را بايد با علمش شناخت و نه با ناتوان‌نشان‌دادنش!) البته در اينجا از آن همه واژگان نغز، موزون ، پربار و تنها ترجمة بخشي را مي‌آوريم كه مربوط است به كالبدشناسي انسان، و از جملة اللهم اني ارغب اليك و اشهد بالرّبوبيّه لك آغازمي‌گردد و با جملة اخرجتني للذي سبق لي من‌الهدي الي‌الدّنيا تامّاً سويّاً پايان مي‌پذيرد:
«خدايا من به سوي تو ميل‌مي‌كنم و گواهي‌مي‌دهم به مقام پروردگاري براي تو. اقراركنان به اينكه تويي پروردگارم و به سوي توست بازگشتم. آغازنمودي آفرينشم را به نعمت خودت پيش از آنكه چيز قابل‌ذكري ‌باشم؛ (مرحلة اول: بشر) آفريدي مرا از خاك؛ سپس نشاندي مرا در صلب‌(پشت‌)ها. ايمن از سختي‌هاي زمانه و پشت‌هم‌آمدن روزگاران و سال‌ها. پس همواره كوچ‌مي‌كردم از صلبي به رحمي در پيشي‌گرفتن از روزگاران گذشته و قرن‌هاي ازدست‌رفته. هرگز بيرون نياوردي مرا به دليل مهرت نسبت به من و لطفت براي من و احسانت به سوي من در دورة پيشوايان كفر؛ كساني كه پيمان ترا شكستند و رسولانت را دروغ‌خواندند؛ ولي بيرون آوردي مرا براي آنكه پيشي‌گرفته‌بود براي من از هدايتي كه براي آن هموارم ساختي و در آن نشوونمايم دادي. و پيش از آنهم مهرباني كردي نسبت به من، با ساخت‌هاي زيبايت و نعمت‌هاي تمامت. (مرحلة دوم: انسان) پس از نو آوردي آفرينشم را از آن مني كه ريخته‌‌شود و نشاندي مرا در تاريكي‌هاي سه‌گانه ميان گوشت و خون و پوست. هرگز گواه نياوردي براي من آفرينشم را و هرگز واگذارنكردي به من چيزي از كارم را. (مرحلة سوم: آدم) سپس بيرون آوردي مرا براي آنكه پيشي‌گرفته‌بود براي من از هدايت به سوي دنيا به‌گونه‌اي تمام و درست و برابر»

روشنگري:
ـ به نظرمي‌رسد اين شرح نه تنها مرحلة تكامل جسمي انسان را وصف‌مي‌كند، بلكه به واقعيت رسيدن وعده‌هاي خداوند در حديث دوم را نيز مي‌نماياند.
ـ آفرينش آغازين كالبد انسان از خاك بوده‌است.
ـ آفرينش بعدي از صلب‌ها و رحم‌ها بوده‌ و اين موضوع قرن‌ها ادامه داشته‌است.
ـ اين كالبد در دوره‌اي كه پيشوايان كفر در زمين وجود داشته‌اند ظاهر نشده، بلكه به خواست خداوند از چشم آنان پنهان مانده‌‌است.
ـ چون در آن قرون و زمان‌ها هنوز انسان امروزي در زمين زندگي نمي‌كرده، پس ائمة كفر تنها جن‌هايي را دربرمي‌گيرد كه از رسولان خود پيروي نمي‌كردند و نبايستي با انسان درمي‌آميختند، چنانكه در حديث دوم آمد.
ـ آنكه پيشي‌گرفته‌بود براي من از هدايت، همان روح الهي است كه كالبد براي آن هموار و آماده‌مي‌شد، سپس هدايت اين كالبد را برعهده‌مي‌گرفت تا انسان با روح الهي خويش نشوونما كند و به اصل خويش بازگردد.
ـ با جملة «بيرون آوردي مرا براي آنكه پيشي‌گرفته‌بود براي من از هدايتي كه براي آن هموارم ساختي و در آن نشوونمايم دادي». ‹دورة ويژه› تسوية كالبد پايان مي‌گيرد، و ‹دورة فراگير› آن كه همة انسان‌ها تا به امروز بدان‌گونه باورمي‌شوند و نشوونما مي‌يابند، آغازمي‌گردد كه در هر باروري، در مرحلة خاصي از شكل‌گيري جنين، روح در كالبد واردمي‌شود: «پس ‌نوآوري‌كردي آفرينشم را از آن مني كه ريخته‌‌شود و نشاندي مرا در تاريكي‌هاي سه‌گانه سپس بيرون آوردي مرا براي آنكه پيشي‌گرفته‌بود براي من از هدايت به سوي دنيا»
ـ در دورة ويژه هرچند از انتقال صلبي سخن مي‌گويد ولي حرفي از روش باروري با مني در كار نيست، كه در ‹دورة فراگير› هست. يعني اينكه آن انتقال صلبي از نوعي كه ما مي‌شناسيم نبوده‌است.



فصل دوم: دستاوردهاي علمي

در اينجا به حيطة علم و تجربه گام‌مي‌نهيم و دانسته‌هاي عقيدتي يادشده را در اين زمينه جست‌وجومي‌كنيم. در آغاز نظري بر جدول زير مي‌افكنيم. اين جدول كه از «تاريخ تمدن» ويل‌دورانت(9) برگرفته‌شده‌، گوياي نكته‌هاي بسياري است:

دوران                تقسيم تاريخي     نوع انسان         بلندي قامت    ظرفيت جمجمه  تاريخ تقريبي
پارينه‌سنگي       پيته‌كانتروپوس     جاوه          170 س.م.      950 س.م.م.      475000  پ.م.   
پارينه‌سنگي       آئوآنتروپوس         انگليس                                      1300                 125000
يخبندان چهارم    پارينه‌سنگي       نئاندرتال آلمان و فرانسه 160 1600 40000
پس از يخبندان    پارينه‌سنگي       كرومانيون فرانسه      193ـ 178     1715ـ 1590          20000
پس از يخبندان    ميان‌سنگي        انسان‌هاي آزيلي             ــ                 ــ                 10000 
پس از يخبندان    ميان‌سنگي        برجاي‌گذارندگان فضولات مطبخ(اروپا)       ــ                7000  
پس از يخبندان    نوسنگي            ساكنان درياچه‌اي روبنهاوزن  ــ              ــ                5000
پس از يخبندان    عصر مفرغ          نخستين تمدن‌ه          160             1450                4000
توسط انسان امروزي در بين‌النهرين


نكته‌هاي قابل‌توجه در اين جدول:
1.    هرچند برخي داده‌هاي اين جدول نسبت به آخرين پژوهش‌ها كهنه‌شده‌اند، ولي روي‌هم‌رفته نشان‌مي‌دهد كه پيش از انسان كنوني، آدمياني در نقاط مختلف كرة زمين مي‌زيسته‌اند كه مي‌توان آنان را جزئي از زنجيرة تكاملي به‌شمار‌آورد و يا هريك را داراي آفرينشي جدا از ديگران دانست.
2.    سه نوع انسان پيته‌كانتروپوس، آئوآنتروپوس، و نئاندرتال كه نمونه‌اي از انبوه انسان‌هاي پيش از انسان كنوني به‌شمارمي‌روند، به اين دليل كه داراي جمجمه‌اي كامل‌تر از انسان پيش از خود بوده‌اند، روند تكامل را پيموده‌اند.
3.       دو نوع ‹كرومانيون› (هموساپين‌ فرانسه) و ‹انسان كنوني› چنين تناسبي را نسبت به ديگر انسان‌ها ندارند؛ زيرا:
ـ انسان امروزي جمجمه‌اي با حجم 1450 سانتي‌متر دارد كه هم از حجم جمجمة هموساپين كمتر است و هم از انسان نئاندرتال.
ـ هموساپين‌ها داراي جمجمه‌اي با حجم كمتر، مساوي، يا بيشتر از حجم جمجمة نئاندرتال‌ها بوده‌اند.
ـ طول قدهاي نئاندرتال‌ها، هموساپين‌ها، و انسان امروزي هيچ‌گونه تناسبي با يكديگر ندارند.
ـ پس اين نتيجه به‌دست‌مي‌آيد كه انسان كنوني از هموساپين‌ها جداست و هموساپين‌ها نيز ربطي به انسان نئاندرتال نداشته‌اند، چنانكه صدها سال با آنان در جنگ‌وستيز بوده‌اند.
4.    همزمان با دوران ميان‌سنگي، زمين براي موجود آينده در دورة نوسنگي آماده‌مي‌شود؛ و در جدول مي‌بينيم كه حتي در دورة نوسنگي آثار انسان‌هايي يافت‌مي‌شود كه خود آنها از ديدگان پنهان‌اند. زيرا مقرربوده‌است جسم و تن آن كساني كه از پيش، برروي زمين بوده‌اند، از ديدگان انسان امروزي پنهان بمانند. و اين ميسرنمي‌گردد مگر با يك اختلاف در بعد چهارم يعني زمان.
اين اختلاف زماني همان پرده‌اي‌است كه خداوند قول ايجاد آن را داده و گفته‌بود، نبايد همزيستي، هم‌بيني و معاشرتي بين آفريدة برگزيده‌ام و ‹جن› وجودداشته‌باشد. قرآن كريم با يك آيه، اشاره‌اي به اين موضوع دارد آنجا كه مي‌فرمايد: ‹رب‌المشرقين و رب‌المغربين.(الرحمن: 17)
براي بررسي اين آيه، گفتار ‹جن موجودي كه از نو بايد‌‌شاخت› را ببينيد. در فصل چهارم نيز به اين‌گونه موجود‌هاي ناشناس خواهيم‌پرداخت.




نئاندرتال‌ها

انسان نئاندرتال، ‹انسان‌نما›يي است با اين ويژگي‌ها:
1.       در دوران پارينه‌سنگي زندگي‌مي‌كرده‌است.
2.       جمعيت بزرگ آنان در نقاط بسياري از زمين بويژه در اروپا پراكنده‌بوده‌است.
3.       آتش را مي‌شناخته‌است.
4.    از نظر ساختمان بدني و جمجمه، تفاوت‌هايي با انسان كنوني داشته‌،‌ به‌گونه‌اي كه كوتاه‌قد بوده ولي ظرفيت جمجمه‌اش بيشتر بوده‌است.
5.       داراي باورهاي الهي آغازين بوده‌است.
6.       دوران سخت يخبندان چهارم را پشت‌سرگذاشته و هنگامي كه هوا معتدل‌شده، نابود‌شده‌اند.
7.       نابودي ناگهاني آنان شگفتي زيست‌شناسان و باستان‌شناسان را برانگيخته‌است.

گواهي‌هاي انسان‌شناسي پيرامون نئاندرتال‌ها

تاريخ تمدن ويل‌دورانت:
كهنه‌ترين سنگواره‌هايي كه بي‌شك‌وترديد انساني است، در ‹نئاندرتال› نزديك ‹دوسلدورف› آلمان در سال 1857 پيداشده و ظاهراً چهل‌هزارسال تاريخ دارد. شبيه به آن است،‌ استخوان‌هاي انسان ديگري كه در بلژيك و فرانسه و اسپانيا و حتي در سواحل درياي جليل(فلسطين) يافت‌شده و همة اين اكتشافات، علما را بر آن داشته‌است كه تصوركنند نوعي از انسان به‌نام نئاندتال در حدود چهل‌هزارسال پيش از روزگار ما، در تمام اروپا زيست‌مي‌كرده‌است. اين نوع انسان، كوتاه‌قد بوده ولي وسعت جمجمه‌اش 1600 سانتي‌مترمكعب، يعني حدود دويست سانتي‌مترمكعب از جمجمة انسان عصر حاضر بيشتر بوده‌است.(ص 142)
درميان آثاري كه از انسان نئاندرتال به‌دست‌آمده، قطعاتي از زغال و استخوان ‌سوخته ديده‌مي‌شود و بنابراين بايد گفت تاريخ نخستين آتشي كه انسان افروخته، از چهل هزارسال مي‌گذرد.(ص 147)

منشأ انسان ‹نستورخ›:
نئاندرتال‌هاي بعدي با توانايي ايجاد آتش و با آغاز رسم تدفين اموات در غارهايي كه مسكن آنها بود،‌ با شيوه‌هاي كاركردن با استخوان، از اجداد خود يعني نئاندرتال‌هاي اوليه بسيار پيش‌افتاده‌تر بودند و در مرحلة تكاملي بالاتري قرارداشتند.(صص 396، 397)
مشكل بتوان تصوركرد كه چنين جمعيت زيادي از نئاندرتال‌ها ممكن است مطلقاً منقرض‌شده و آثاري از خود برجاي نگذاشته‌باشند. زيرا دسته‌هاي آنها مي‌توانسته‌اند با موفقيت براي حفظ بقاء در شرايط سرماي روزافزون‌‌شونده،‌ مبازره‌كنند؛ مي‌توانستند حيوانات را شكاركنند، ‌آتش را روشن نگاه‌دارند، و به‌صورت دسته‌هاي ثابت اوليه زندگي‌كنند. قيافه و وضع جسماني نئاندرتال‌ها، چنان بود كه مي‌توانست در اكثر موارد سلف و جد انسان كنوني باشند و در واقع مشكل مي‌توان راه ديگري يافت كه انسان كنوني بتواند از آن منشأگرفته‌باشد(ص 373)
بسياري از دانشمندان به اين نظر كه گروه نئاندرتال‌ها نقطة شروع انسان كنوني بوده‌اند، اعتراضات گوناگوني به‌عمل‌آورده‌اند. مثلاً اختلاف در ساختمان دندان‌ها از موارد اعتراض است. اين اعتراض، مخصوصاً دربارة بزرگي حفره‌هاي دندان‌هاي آسياي بزرگ نئاندرتال‌ها كه تقريباً تا انتهاي ريشه‌هاي دراز و كوتاه آنها ادامه‌دارد، به‌عمل‌آمده‌است.(ص 415)

سير تاريخ ‹گوردون چايلد›:
گروه‌هايي كه بهتر شناخته‌شده‌اند، در اروپا به‌سرمي‌بردند و از نژادي كه به نئاندرتال معروف است، بودند، و بدون ترديد‌ با هموساپين‌ها اختلاف داشتند. كاسة جمجمة آنها به‌بزرگي جمجمة اروپايي‌هاي فعلي بود؛ ليكن بجاي طاق ابروان، يك برامدگي استخواني بالاي چشمان آنها قرارداشت بسياري از دانشمندان تصور مي‌كنند انسان نئاندرتال كه با آب‌وهواي شمالي خوگرفته‌بود،‌ در دورة گرما ازبين‌رفته و بنابراين منكر وجود خون نئاندرتال در نژاد معاصر مي‌باشند.(ص 28)‌

 

آخرين نظرها پيرامون انسان نئاندرتال

يك دستاورد علمي بسيارمهم:
«براساس تجزيه‌تحليل دي. ان. آ. انسان نئاندرتال، تأييدگرديد كه اين انسان جد مستقيم انسان‌هاي امروزي نيست. زيرا ژنهاي او با ژنهاي انسان امروز آميختگي و هماهنگي ندارد؛ ولي باز هم نتوانستند تعيين‌كنند كه نسل نئاندرتال‌ها چگونه ازميان‌رفته‌است. ازسوي ديگر مشخص‌شده‌است كه اين انسان هزاران سال همزمان، با هموساپين‌ها زندگي مي‌كرده‌است.(كه ياداور زندگي همزمان نسناس و جن است، بنابر حديث نقل‌شده. ـ نگارنده) كه بلنداي او 160 سانتي‌متر، و داراي استخوان‌هاي درشت و قوي بوده‌است».
«در استخوان‌هاي آنها ماده‌اي به نام ‹كلوگن› پيداشده كه با اين ماده پي‌بردند مي‌توان به دي. ان. آ. آنها دسترسي‌يابند. البته پيش از اين، دي. ان. آ. را يافته‌بودند ولي با يافتن اين ماده براي بررسي دقيق‌تر مطمئن‌شدند».
« انسان نئاندرتال از صدهزارسال پيش بر روي زمين زندگي‌كرده‌ و شرايط بسيار بد يخ و برف را گذرانده‌است؛ بنابراين، چه‌عاملي موجب‌شد كه زندگي برروي كرة زمين را به هموساپين واگذاركند، معلوم‌نيست. اين انسان به شبه‌جزيرة ايبري در اسپانيا نيز عقب‌نشيني‌كرده، زيرا استخوان‌هايش را در جبل‌الطارق كشف‌كرده‌اند».

«يك انسان‌شناس آمريكايي به نام ‹جروم داپسون›(Jerome DOPSON ) نظري دارد مبني بر اينكه نئاندرتال‌ها چون يد مصرف‌نكرده‌اند، ازميان رفته‌اند. ولي اين نظريه مردود است زيرا او از ماهي استفاده‌مي‌كرده. آقاي ‹رالف اشميتس›( RALF SCHMITZ) دراين‌باره بحث‌مي‌كند و مي‌گويد دلايل، بسيارپيچيده‌است و اين‌گونه نيست كه تنها مربوط به غذا بوده‌باشد. بلكه مربوط به زندگي فرهنگي و محيط اجتماعي او نيز بوده‌است. زيرا دليل ازميان‌رفتن آنها برخوردهايي بوده كه ميان آنها و هموساپين‌ها به وجود‌آمده ولي چگونگي آن بر ما روشن نيست».

«امكان دارد پژوهش‌هاي آقاي اشميتس و داپسون براي ما مسأله را روشن‌كند؛ زيرا قرار است آنان تا سال 2006 كه يكصدوپنجاهمين سالگرد كشف انسان نئاندرتال است، دلايل ازميان‌رفتن آنها را با تجزيه‌وتحليل علمي بگويند تا براي مردم امروزي مجهول نماند».(10)
اميداست در آينده‌اي نزديك دي. ان. آ. يكي از هموساپين‌ها نيز با دي. ان. آ. انسان امروزي در آزمايشگاه مقايسه‌شود تا به‌گونه‌اي عالمانه‌تر ثابت‌شود كه هيچ‌گونه پيوند تكاملي ميان اين دو نوع هوشمند وجودنداشته و ندارد؛ هرچند با اين‌همه گواهي‌هايي كه آورده‌شد، و پس از اين نيز خواهدآمد، شخص بايد بسيار يكدندگي‌كند تا فيكسيسم را درمورد انسان امروزي نپذيرد.



هموساپين‌ها
انسان‌شناسان، انسان‌هاي هوشمند پيش از انسان كنوني را ‹هموساپين›، و انسان كنوني را ‹هموساپين‌ساپين› خوانده‌اند. هموساپين‌ها داراي ويژگي‌هاي خاص خود هستند كه از بسياري جهات با ويژگي‌هاي انسان كنوني هماهنگي ندارد؛ بدين‌گونه:
1.    از حدود بيست‌هزارسال پيش از ميلاد يعني پس از سپري‌شدن دوران يخبندان چهارم، مشهور به پارينه‌سنگي بالايي، به‌وجودآمده و آثارش در دورة نوسنگي نشانگر تمدن ويژة اوست.
2.       معمولاً بلندقامت بوده، با حجم جمجمه‌اي بيش از حجم جمجمة انسان كنوني.
3.       داراي نژادهاي گوناگون و انواع پرشمار بوده و معلوم نيست كه منشأ يگانه‌اي داشته‌باشند.
4.       نژادهاي گوناگون آنان در اغلب نقاط زمين به گونه‌اي همزمان و گسترده، پراكنده‌بوده، و نژادي از آن ها از آسيا به اروپا مهاجرت‌كرده‌است.
5.       ده‌ها و بلكه صدها سال با انسان نئاندرتال در جنگ و ستيز بوده‌اند.
6.    آثاري برجاي گذاشته‌اند كه از ديدگاه انسان‌شناسان افسونگري و جادوست، و جزء كارها، و از نشانه‌هاي آنان است؛ و از شكل‌هاي هندسي نيز در نقاشي‌هاي‌شان بهره‌‌مي‌برده‌اند.
7.    دركارهاي آغازين‌شان زيبايي به‌چشم‌نمي‌خورد، ولي كم‌كم به هنرمنداني زبردست تبديل‌شده‌اند؛ به‌گونه‌اي كه در اواخر دورة پارينه‌سنگي، هنر آنان به اوج خود رسيده‌است.
8.    در نقاشي‌هاي‌شان صورت انساني از خود برجاي نگذاشته‌اند. نقاشي‌ها اغلب مبهم و عجيب‌اند. صورت‌ها معمولاً داراي نقاب، يا شبيه به‌صورت حيوانات است.
9.    داراي اعتقاد به آخرت و دنياي پس از مرگ بوده و براي جلب خوشنودي خداوند قرباني‌مي‌كرده و به مذهب اهميت‌مي‌داده‌ و عورت خود را مي‌پوشانيده‌اند.
10.   خود فرهنگ جداگانه‌اي داشته و دوره‌اي از تمدن را پشت‌سرگذاشته‌اند.
11.   دليلي روشن و قانع‌كننده بر ازميان‌رفتن نسل آنان دردست‌نيست.
12.   از نظر فرهنگي و جسمي شباهت زيادي به اسكيموهاي كنوني داشته‌اند.

گواهي‌هاي انسان‌شناسي پيرامون هموساپين‌‌ها

الف ـ تاريخ تمدن ويل دورانت:
1. انسان ‹كرومانيون›( اين نام اشاره به غاري است به همين نام در درّة ‹دوردوني› فرانسه كه به سال 1868 نخستين آثار اين انسان در آنجا يافت‌شده) در جاهاي مختلفي از فرانسه، سويس، آلمان و گال(بريتانيا) پيداشده و همه، نمايندة نژاد نيرومندي‌است كه قد بلندي ميان 178 تا 193 سانتي‌متر داشته و ظرفيت جمجمه‌اش ميان 1590 تا 1715 سانتي‌مترمكعب بوده‌است.(ص 142)
2. مطابق نظريه‌اي كه امروزه مورد قبول‌است، اين نژاد عالي از آسيا به اروپا هجرت‌كرده و چنين تصورمي‌رود كه هنگام مهاجرت، از آفريقا گذشته، و از خشكي‌هايي كه تصورمي‌كنند آفريقا را به ايتاليا و اسپانيا متصل‌مي‌ساخته، وارد اروپا شده‌باشد. طرز توزيع آثاري كه از اين انسان به‌دست‌آمده، نشان‌مي‌دهد كه ده‌ها بلكه صدها سال اين مردم با انسان نئاندرتال در جنگ‌وستيز بوده، تا آخر توانسته‌اند اروپا را از دست مالكان اصلي خود خارج‌كنند.(ص 143)
3. فرهنگ‌هاي گوناگون هموساپين‌ها:
ـ فرهنگ اورينياكي، تقريباً 25000 سال پيش از ميلاد. اين دوره نمايندة نخستين مرحلة صنعتي پس از دورة يخبندان و همچنين نخستين مرحلة پيدايش مدنيت انسان كرومانيون است. هنگامي كه انسان كرومانيون به بالاترين مراحل تكامل خود رسيد، فرهنگ ماگدالني روي‌كارآمد.(ص144)
ـ فرهنگ سولوتري مربوط به بيست‌هزارسال پيش از ميلاد است كه آثار آن در فرانسه، اسپانيا، چك‌واسلواكي و لهستان به‌دست‌آمده‌است.(ص 144)
ـ‌ فرهنگ ماگدالني كه درتمام نواحي اروپا حدود 16000 سال پيش از ميلاد پيداشده؛ وجه امتيازش آلات‌وافزاري دقيق و متنوع است كه با عاج، استخوان و شاخ ساخته‌شده؛ و بويژه سنجاق‌ها و سوزن‌هاي ساخته‌شده،‌ به حدكمال‌رسيده‌است. در اين مرحله از فرهنگ، نقاشي نيز پيش رفته و نقاشي‌هاي غارهاي ‹آلتاميرا› يعني شاهكار هنري انسان كرومانيون،‌ به‌وجودآمد.(ص 145)

ب ـ تاريخ جهاني دولاندلن:
1. در دوران پالئولتيك عليا كه يخچال‌ها عقب‌نشستند، هوا همچنان سرد، ‌ولي خشك‌تر بود. نژاد نئاندرتال مانند نژاد هايدلبرگ از ميان‌رفت و سه نژاد ديگر يعني كرومانيون، شانسلاد و‌ گريمالدي پا به عرصة وجودگذاشت.(ص 4)
2. صورت‌هايي كه در دورة ماگدالنين‌ها از انسان تهية‌شده، معمولاً داراي نقاب و يا شبيه به صورت حيوانات بوده و اين تصاوير، بدون شك از جادوگران و خدايان مي‌باشد. مسألة اعتقاد به زندگي پس از مرگ با مطالعة مقبره‌هايي كه در غارهاست،‌ و يا حفره‌هايي كه در زمين براي به‌خاك‌سپردن مردگان تهيه‌شده‌است، تأييدمي‌شود.(ص 6)
3. در دوران مزوليتيك نژاد ‹شانسلاد› و ‹گريمالدي› در اروپا ازبين‌رفت، درصورتي‌كه نژاد كرومانيون به حيات خود ادامه‌مي‌داد و دو نژاد ديگر نيز پيداشد. يكي از آنها نژاد ‹مديترانه‌اي› بود كه از جنوب آمده، و داراي صورت و سر كشيده(دوليكوسفال) بود. نژاد ديگر، ‹آلپي› است كه منشأ وي از شرق بود و قامتي متوسط و صورت و جمجمه‌اي گرد(براكي‌سفال) داشت. بدين ترتيب بايد گفت كه اصل اين قوم از آفريقا و آسيا بوده‌است.(ص 7)

ج ـ سير تاريخ گودون چايلد:
1. هموساپين‌ها در يك زمان، در اروپا، آفريقاي شمالي و شرقي، در فلسطين و حتي در چين‌ ظاهرشدند؛ در همان زمان هم اختلافاتي در نوع و نژاد آنها مشاهده‌مي‌شد يك جمجمة شانسلاد كه جديدتر و مانند جمجمة اسكيموهاي كنوني است، پيداشده‌است.(ص 30،31)
2. درمورد پالئوليتيك عليا: باستان‌شناسان چندين گروه اجتماعي تشخيص‌داده‌اند، كه به طور حتم با نژادهاي مورد مطالعة علماي تاريخ طبيعي انسان تطبيق‌نمي‌كند. مانند:
شاتل‌پرونين‌ها، در فرانسه، اورينياسين(اورينياكي‌)ها در كريمه، بالكان، و اروپاي مركزي، گراوتين‌ها در شمال، پونت‌اوكس كه جانشين اورينياسين‌ها در اروپا شدند، آترين‌هاي آفريقا، كاپسين‌ها در آفريقاي شمالي(ص 31)
3. در دورة نئوليتيك(نوسنگي)، نه يك تمدن واحد،‌ كه تمدن‌هاي بي‌شماري به‌وجودآمد كه وجه امتياز آنها، كشت گياهان يا پرورش حيوانات مختلف، ايجاد موازنه ميان كشاورزي و گله‌داري، انتخاب محل هاي گوناگون براي ايجاد روستا، به‌كاربردن نقشه‌ها با روش‌هاي متفاوت در خانه‌سازي، شكل و زينت ظروف، و بالاخره، اختلاف بارزي ميان مراسم مذهبي پس از مرگ، اختلاف طلسم‌ها و سبك‌هاي هنري مي‌باشد. هرتمدن محصول سازش تقريبي با محيطي معين و داراي يك ايدئولوژي مخصوص است بنابراين نبايد از دانش نئوليتيك، بلكه بايد از دانش‌هاي نئوليتيك سخن گفت. آداب و سنت‌هاي علمي مجامع بربر، بسيار غني‌تر از اطلاعات نياكان وحشي آنها بود.(ص 56)

د ـ تاريخ تمدن غرب
1. هرچند اين هنرمندان ناشناس در حدود ده‌هزار سال پيش از دورة ‹پريكلس› به اوج هنر خود رسيدند، با وجود اين صورت و اندام انسان در اين غارها كمتر از حيوانات موردتوجه‌قرارگرفته و هنگام كشيده‌شدن، كمتر با واقعيت تطبيق‌داشته‌است. هرجا نقش انسان ديده‌مي‌شود، غالباً به رنگ سياه يا ساده‌است و يا نقاشي خشني‌است؛ يا سبك خاصي به ‌خود گرفته‌‌ يا در نماياندن آلات جنسي تأكيدي دركار است بالاخره در بعضي غارها چيزي به‌نظرمي‌رسد كه محتملاً شكل دست انسان است و غالباً يك يا چند انگشت كم‌دارد.(ص 8)
2. درحدود دوازده‌هزارسال پيش،‌ اروپا از اقسام انسان‌ها پر بوده‌است و اين انسان‌ها سلايق مختلف، و در زندگي راه‌ها و رسم‌هاي متفاوت داشته‌اند. گاه يك دسته از ديگران جلوتر بوده و گاه دستة ديگري پيش‌افتاده‌است. دنبال‌كردن زيروزبرشدن‌هاي اين دسته‌هاي پيش از تاريخ، از ما ساخته نيست؛ حقيقت اين است كه كارشناسان كاملاً در توالي اين مردم و فرهنگ‌هاي ايشان اتفاق نظر ندارند. اما واضح است كه چيزي از نوع صعود و سقوط امپراتوري‌ها و فرهنگ‌ها در دورة تاريخ مدون اين اعصار پيش از تاريخ را پركرده‌است. اين مردم بعضي عقايد و افكاري داشته‌اند كه ما امروز به آنها عقايد مذهبي مي‌گوييم.(ص 9ـ10)  






            فصل سوم:مقايسه و روشنگري

در اين فصل داده‌هاي عقيدتي درمورد نسناس و جن را كه در فصل اول آمد، با دستاوردها و گواهي‌هاي علمي فصل گذشته دربارة انسان‌هاي نئاندرتال و هموساپين، مقايسه‌مي‌كنيم تا بدانيم آيا ممكن است ‹نسناس› همان ‹ انسان نئاندرتال› و ‹جن‌ها› همان ‹هموساپين‌ها› باشند؟

در پيرامون نسناس
الف ـ گواهي‌هايي كه دربارة انسان نئاندرتال از منابع انسان‌شناسي ارائه‌شد،‌ نه‌تنها هيچ منافاتي با ويژگي‌هاي برشمرده براي نسناس ندارد، بلكه آنها را تأييدمي‌كند. چنانكه ويژگي‌هايي را كه از ‹چهار مقالة عروضي› درمورد نسناس آورديم، بويژه راست‌قامت‌ بودن، مطابق است با دستاوردهاي علم،‌ مبني براينكه در بين تمام ‹آدم‌نما›ها، تنها نئاندرتال راست‌قامت بوده‌است.
ب ـ نكتة مهمي كه علم نتوانسته پاسخ‌گويد، اين است كه چگونه انسان نئاندرتال ازميان‌رفت. برخي از انسان‌شناسان جسته‌گريخته و بدون دليل و مدرك و تنها از روي حدس و گمان و با ابهام گفته‌اند: ‹سرانجام انسان كرومانيون انسان نئاندرتال را ازميان‌برد›. ولي چنانكه از ‹منشأ انسان› ‹نستورخ› روسي آورديم، اين سؤال همواره وجوددارد كه چرا و چگونه انسان نئاندرتال كه سرماي سخت يخبندان را  پشت سرگذاشت، ‌با آن جمعيت عظيم خود، كه بيشتر نقاط زمين را پوشانده‌بود، و مي‌توانست ساليان سال (همچنانكه دست‌كم حدود بيست هزار سال زندگي كرده‌بود.) بازهم به زندگي خود ادامه دهد، ازبين رفت. بويژه هنگامي كه هوا گرم و مرطوب‌شده و براي ادامة زندگي وضعيت مناسب‌تري پيش‌ آمده‌بود.
پاسخ درست اين است: بنابر حديث دوم كه در فصل اول گذشت، خواست و مشيّت‌الهي به آن تعلق‌گرفته‌بود كه نسناس از روي زمين برافكنده‌شود تا زمين براي خليفه (جانشين) خداوند بر زمين، يعني انسان كنوني آماده‌شود. از سوي ديگر بنابر حديثي مشهور كه مي‌گويد: «خداوند ابا دارد كه كارها را اجراكند، مگر با اسباب آن.» مسلم است كه نسناس يا انسان نئاندرتال از مجراي طبيعت و مطابق با قوانين طبيعي و با ارادة ويژة الهي و نسبتاً ناگهاني و نه بنابر سير كلي و عادي طبيعت؛ ازميان‌رفته‌است؛ و به همين دلايل، علت انقراض اين نوع انسان براي دانشمندان، سخت و ديرياب‌شده و تاكنون به آن پي‌نبرده‌اند.

دليل انقراض آنها را تنها مي‌توانيد در اينجا بخوانيد: 
 
نظريه‌اي نو پيرامون آب‌وهواي جهان
در دهة 1960 دانشمندي به‌ نام ‹راسل كوو› روشي را ابداع‌كرد كه مي‌توانست تغييرات آب‌وهوايي را در گذشته‌هاي دور مورد مطالعه قراردهد. او در مكاني در ساحل غربي انگلستان كه در آنحا آثاري از يك بركة بسيار قديمي وحودداشت به كاوش پرداخت. او در كنارة اين بركه تا عمقي كه حدود سيزده هزارسال قدمت داشت(پايان آخرين عصر يخبندان) به‌حفاري‌پرداخت. در لايه‌هاي خاك، آثار گونه‌اي حشرة‌ سوسك‌مانند، كه به‌خوبي در طي زمان باقي‌مانده‌بود، ديده‌مي‌شد. هريك از اين حشرات بيانگر شرايط آب‌وهوايي زمان خود بودند. در عصر سرماي شديد، اين حشرات داراي رنگ سبز بودند و در عصر گرما، حشرات سبزرنگ جاي خود را به همنوعان قهوه‌اي‌رنگ خودمي‌دادند براساس تئوري‌هاي آن زمان، پس از عصر يخبندان، زمين درحال گرم‌شدن بود. بنابراين، انتظار آقاي راسل اين بود كه در لايه‌هاي پايين‌تر كه متعلق به زمان سردتري بودند، اين سوسكها از نوع سبز باشند و در لايه‌هاي بالايي از نوع قهوه‌اي. اما بعد از اينكه او رنگ سوسكها را در تمام لايه‌ها به دقت مطالعه كرد، به نتيجه‌اي عجيب دست‌يافت. در لايه‌هاي پايين، آثار سوسكهاي گرمسيري و در لايه‌هاي بالايي آثار سوسك‌هاي سردسيري وجودداشت. به عبارتي زمين از سيزده هزارسال پيش به اين طرف، رو به گرم‌شدن نبوده بلكه در مقاطعي دوباره شديداً سردشده‌است. آقاي راسل ادعا نمود كه درمقاطعي كه حتي به اندازة طول عمر يك نسل از انسان نيز مي‌انجامد، شرايط آب‌وهوايي زمين شديداً تغييركرده‌است. او ادعاكرد در زماني كه هوا درحال‌گرم‌شدن بوده، شمال اروپا وارد يك دوره از عصر يخبندان كوچك مي‌شود. اين دوره از يخبندان حدود هزارسال طول مي‌كشد و به‌طور ناگهاني نيز پايان مي‌پذيرد. سالها كسي ادعاي اين دانشمند جوان با سوسكهاي رنگينش را باورنمي‌كرد. چرا كه براي مطالعة شرايط آب‌وهواي زمين، دانشمندان هميشه به مطالعة لايه‌هاي گل، در عمق اقيانوس‌ها كه در طي ميليون‌ها سال به آرامي برروي هم انباشته‌شده‌اند، مي‌پرداختند و اين مطالعات هيچ‌اثري كه بتواند ادعاي آقاي راسل را ثابت‌كند، نشان‌نمي‌داد. براساس مطالعات، تئوري پذيرفته‌شده بدين قراربود كه در طي چند ميليون سال گذشته، لايه‌اي از يخ اروپا و شمال آمريكا را پوشانده‌بود و در حدود ده‌بار اين لايه عقب‌نشيني كرده و دوباره پيشروي‌مي‌كند. اما اين مطالعات نشانه‌اي از تغييرات ناگهاني در شرايط آب‌وهوايي را درخودنداشت.
            سال‌ها پس از ادعاي آقاي ‹راسل›،‌ دانشمند جواني به نام ‹ريچارد والي› در اينكه گلهاي قعر اقيانوس نمايانگر تمام پيشينة شرايط آب‌وهوايي باشد، شك‌كرد. او ادعاكرد كه رسوبات قعر اقيانوس‌، بسيارآرام ته‌نشين‌شده‌اند و بنابراين هرلايه نمايانگر چندين صدسال مي‌باشد و هر اتفاقي را كه سريع‌تر از چندصدسال صورت‌گرفته‌باشد، نمي‌توان در اين لايه‌ها مشاهده‌كرد ‹ريچارد والي› و تيم او به مدت پنج سال در گرينلند به‌حفاري‌پرداختند و توانستند بلندترين استوانة يخي را از عمق زمين بيرون بكشند. اين استوانة يخي تاريخچة شرايط آب‌وهوايي زمين را براي مدت يك‌صدهزارسال با خودداشت و اسرار شرايط آب‌وهوايي سال‌به‌سال و فصل‌به‌فصل نيم‌كرة شمالي را افشامي‌كرد. آنها اين استوانة يخي را كه به قطعات چندمتري بريده‌بودند، به ‹دنور› آمريكا بردند و در داخل فريزري با دماي منهاي 34 درجه قراردادند.
تيم ريچارد والي به مدت سه‌ سال برروي لايه‌هاي اين استوانة يخي مطالعه‌كرد. هرلايه نمايانگر يك سال بود. دماهاي اندازه‌گيري‌شده را دركنارهم قراردادند و منحني تغييرات رسم‌شد. اين منحني تغييرا ت ناگهاني در شرايط آب‌وهوايي را به خوبي نشان‌مي‌داد؛ حتي بعضي از تغييرات شديد، در طول چندسال اتفاق افتاده‌بود. اندازه‌گيري‌هاي ريچارد، با ادعاي سي سال پيش راسل همخواني كامل داشت. براساس اين پژوهش، تغييرا ت در شرايط آب‌وهوايي آرام رخ‌نداده‌است، ‌بلكه بسيارشديد و با پستي‌وبلنديهاي زياد وبعضاً حتي در طول يك سال صورت گرفته‌است سؤال اين است كه چرا و چگونه اين پديده صورت‌پذيرفته‌است؟
چگونگي را مي‌توان پاسخ گفت، هرچند هم در زمينة اقيانوس‌شناسي و هم در زمينة انسان‌شناسي ‌تاكنون بي‌جواب مانده‌بود؛ ولي چرايش را تنها بايد خواست ويژة خداوند دانست. ادامة گفتار:
            اقيانوس‌شناسي به نام ‹والي بروكري› كه علاقة كمي نيز به شرايط آب‌وهوايي داشت،‌ در سميناري با يافته‌هاي آقايان ‹راسل كوو› و ‹ريچارد والي› در مورد تغييرات شديد آب‌وهوايي آشناشد. اين يافته‌ها او را در مسير جديدي در زندگي علمي قرارداد او مي‌دانست اقيانوس‌ها توان ايجاد تغييرات شديد و سريع آب‌وهوايي را دارا مي‌باشند دليل اينكه انگلستان گرم تر ازمناطق هم عرض خود در آمريكاي شمالي است، همين جريان آب‌گرم گلف‌استريم مي‌باشد. ‹والي› فكركرد كه شايد اين جريان آب‌گرم، با جريان آب‌سردي كه در زير اقيانوس و به طرف جنوب روان است، همانند يك تسمه‌نقاله درارتباط‌باشد. او اين سيستم را ‹نقّالة‌اطلس› نام نهاد. اين نقالة گلف استريم، تقريباً به اندازة هشتاد برابر رود آمازون مي‌باشد و سي‌درصد گرماي كل اروپا را تاًمين مي‌كند. اين گرما معادل توليد يك ميليون نيروگاه مي‌باشد. بنابراين درصورتي‌كه اتفاقي براي اين نقاله بيفتد، دماي هوا در انگلستان شديداً سقوط‌مي‌كند. اين جواب سؤال بود.(اين بود چگونگي و روشي را كه خداوند برگزيده‌است؛ تا نئاندرتال‌ها را از ميان‌بردارد. ـ نگارنده) تئوري ‹والي› براي تغييرات شديدوسريع آب‌وهوايي به همين سادگي بود او به مطالعة شرايط آب‌وهوايي سيزده هزارسال پيش كه پايان عصر يخبندان بود و ‹راسل› آن دوره را مشخص‌، و ادعاكرده‌بود كه پس از مدت زمان كوتاهي زمين دوباره به عصر يخبندان جديدي واردشده‌بود،‌ پرداخت. در آن سال‌ها لاية عظيم يخي كه به مدت يكصدهزارسال اروپا و شمال آمريكا را پوشانده‌بود، ‌درحال‌عقب‌نشيني و ذوب‌شدن‌بود. گلف‌استريم فعال بود و دماي هوا در حال افزايش. لاية درحال ذوب، درياچة بسيارعظيمي در شمال كانادا ايجادكرده‌بود. مقدار آب شيرين اين درياچة بزرگ، به حدي زيادشد كه درنهايت از طريق درة سنت لورنس آب درياچه به اقيانوس اطلس ريخته‌شد و به نقالة اطلس حمله‌كرد و در مدت زمان بسياركوتاهي آن را از فعاليت انداخت و اقيانوس اطلس شمالي وارد يك دورة 1200 سالة يخبندان شد. 1200 سال وقت لازم بود تا نقالة اطلس دوباره فعال‌شود (و در طول همين هزارودويست سال بود كه انسان نئاندرتال با كرة زمين خداحافظي‌كرد. ـ نگارنده) والي براي اين تئوري خود جوايز زيادي دريافت‌كرد.
نقالة اطلس در ده‌هزارسال گذشته فعال‌بوده‌است.(پس عمر انسان كنوني نبايد از ده هزار سال بيشتر باشد. ـ نگارنده)(11)

اين بود دليل از ميان رفتن انسان نئاندرتال كه هم پاسخي است به تمام كوشش‌هاي پژوهشگران در اين زمينه و هم تأييدي است بر حديثي كه برمبناي آن خداوند با قطعيت گفته‌بود كه ‹نسناس› را از زمين مي‌زدايم. در اين مقام است كه مي‌بينيم انسان‌شناسان نيز  دگرگون‌شدن زندگي برروي زمين را نيز از ده هزارسال پيش مي‌دانند. نمونه‌‌اي از اين گونه گفتارها:

«از آغاز دوران ‹پليستوسن› حدود يك يا دو ميليون سال مي‌گذرد؛ ختم آن يك تاريخ فرضي است و مربوط به ده‌هزارسال پيش است؛ يعني وقتي كه آخرين يخچال‌هاي بزرگ عصر يخبندان به عقب بازگشتند و آب‌وهواي جهان را به شكلي كه امروز مي‌بينيم رهاكردند هيچ‌كسي به‌درستي از اين موضوع آگاهي دقيقي ندارد آنچه كه مي‌توانيم بگوييم اين است كه حدود ده‌هزارسال پيش إيه‌هاي بزرگ يخ آب شدند و به سوي قطب‌ها و قله‌هاي بلند كوه‌ها بازگشتند ده‌هزارسال پيش اجداد ما به كشفي اساسي دست‌زدند كه نژاد آدمي را از صورت گروههاي شكارچي چادرنشين به سازندگان شهرهاي بسياربزرگ مبدل‌ساخت» اين كشف كشاورزي بود. (12)

شايسته‌است بار ديگر نكتة مهمي را كه بيشتر انسان‌شناسان پيرامون آن كنكاش‌كرده‌اند و تاكنون چيزي دستگيرشان نشده، در اينجا بياوريم:
«امكان دارد پژوهش‌هاي آقاي اشميتس و داپسون براي ما مسأله را روشن‌كند؛ زيرا قرار است آنان تا سال 2006 كه يكصدوپنجاهمين سالگرد كشف انسان نئاندرتال است، دلايل ازميان‌رفتن آنها را با تجزيه‌وتحليل علمي بگويند تا براي مردم امروزي مجهول نماند».  
نگارنده در اينجا اعلام‌مي‌دارد: اگر انسان‌شناسان توانستند در كنفراس‌هايي كه در سال 2006 برگزارخواهدشد، از اين دستاورد اقيانوس‌شناسي براي روشن‌شدن دليل انقراض نئاندرتال‌ها بهره‌برگيرند، كار شايسته‌اي كرده‌اند؛ ولي بسيار دور از نظر است كه آنان بتوانند به راه درست ديگري دست‌يابند.


در پيرامون جن

الف ـ تبعيد و مهاجرت: بنابر حديث نقل‌شده، خداوند فرموده‌بود كه جن‌هاي عصيانگر و گنهكار را به دو صورت از آفريدة برگزيده‌ام يعني ‹آدم› و فرزندانش دورنگه‌مي‌دارم: يكي در نقاط دوردست زمين و ديگري در جاهاي دوردست آسمان؛ و به تعبير امروزي در فضا. در مورد تبعيد و سكونت جن‌ها در فضا كه خود نيازمند گفتار ديگري است، در اينجا سخني‌به‌ميان‌نمي‌آوريم، تنها در مورد شنود فضائي و پرواز آنان به آسمان در جاي خود اشاره‌اي خواهدشد.
اما درمورد تبعيد و سكونت جن‌ها در جاهاي دوردست زمين و به تعبير ويل دورانت ‹مهاجرت هموساپين‌ها›، نامبرده در تاريخ تمدن مي‌نويسد: «مطابق نظريه‌اي كه امروز مورد قبول است، اين نژاد عالي از آسيا به اروپا هجرت‌كرده و چنين تصور مي‌رود كه هنگام مهاجرت از آفريقا گذشته و از خشكي‌هايي‌كه تصورمي‌كنند آفريقا را به ايتاليا متصل مي‌ساخته،‌ وارد اروپا شده باشد».
            دولاندولن در اين باره مي‌نويسد: «بايد گفت اصل اين قوم از آفريقا و آسيا بوده و نژادهاي سابق به‌وسية آنها از بين‌رفته و يا مجبور به عقب‌نشيني شده‌اند اكتشافات پيش از تاريخي در آسيا و آفريقا هنوز بسيار كم است و نمي‌توان اطلاع درستي دربارة ‌اين نژاد(شمالي) به‌دست‌آورد دربارة آمريكا بايد دانست كه اين قاره از دورة نئوليتيك(يعني همزمان با پديد‌آمدن ‹آدم› برروي زمين، كه جن‌ها نيز تبعيدشدند. ـ نگارنده) و به وسيلة مهاجماني كه  آسيايي بودند، مسكون‌شد».
            امروزه بيشترين نمود تبعيد‌شدن جن‌ها را مي‌توان در آمريكاي لاتين يافت كه تمدن‌هاي  عجيب و غريب‌ و ناشناخته‌اي همچون ‹ازتك‌›ها و ‹نازكا› گمان ما را درباره جني‌بودن‌شان بيشتر مي‌كند. بويژه آنكه آمريكا كه از بين‌النهرين بسيار دور است و براي مزاحمان ‹آدم› بين‌النهريني، تبعيدگاه به‌شمارمي‌آيد.

ب ـ روش‌هاي زندگي: گذشته از ويژگي‌هاي نوعي هموساپين‌ها، آنها از نظر روش نيز با يكديگر وجوه اشتراكي داشته‌اند كه آنان را از ‹آدم› مجزا مي‌سازد:
بنابر شواهد انسان‌شناسي، همچنانكه گوردون چايلد مي‌نويسد: «تمام مجامع پالئوليتيك عليا براي ساختن لوازم كار خود از استخوان و عاج استفاده‌مي‌كرده‌اند و در تراش سيليكس،‌ اصول واحدي داشته‌اند». و با توجه به افزارهايي كه ‹دمورگان› در 1896 در مصر پيداكرده‌است، و بازمانده‌هاي پارينه‌سنگي در ناحية ‹فيوم› مصر و اكتشافات خليج ‹استيل› در آفريقاي‌جنوبي كه همه نمايانگر روش واحد انسان‌هاي دو قاره اروپا و آفريقاست،‌ و نيز ويژگي‌هايي مانند توسل به جادو همراه با نقاشي‌هاي عجيب‌وغريب و زيبا و هنرمندانه، موجب مي‌گردد چنين نتيجه‌گيري‌كنيم كه هموساپين‌ها(جن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها) براي خود جهان جداگانه‌اي داشته‌اند و نوع مستقلي بوده‌اند، با تمدني پيشرو و داراي روندي تكاملي.
            روش ويژة تيره‌هاي گوناگون هموساپين‌ها براي حفرچاه در سنگ‌هاي آهكي و ايجاد دالان‌هاي زيرزميني و استخراج سيليكس و تبديل آن به كالاهاي ساخته‌شده و صدور آن به نقاط مختلف، و ديگرويژگي‌هاي تمدني، كه انسان‌شناسان براي آنان قائل‌شده‌اند، اين نظر را تأييدمي‌كند.

ج ـ گوناگوني: دربارة آية كوتاه ولي بسيار گوياي «اناكنا طرائق قدداً» كه پيرامون تيره‌ها و اقسام گوناگون و نيز روش‌هاي جداگانة زندگي جن‌ها و به تعبير انسان‌شناسان هموساپين‌هاست؛ در فصل اول دو نظر ارائه‌شد كه هردو با دستاوردهاي انسان‌شناسان دربارة تنوع و تشتت هموساپين‌ها و مجزابودن فرهنگ‌ها و تمدن‌هاي آنان هماهنگي دارد؛ و آنان با پژوهش‌هاي مفصل خود از اين موضوع، در واقع اين آيه را نيز تفسيركرده‌اند:
ـ انسان‌شناسان به‌خاطر تعدد تيره‌هاي هموساپين‌ها و فرهنگ‌هايشان، دچار مشكل‌شده‌اند و نام‌هاي متفاوت و متعددي را به تيره‌هاي متنوع آنها داده‌اند، ازجمله: كرومانيون، شانسلاد، گريمالدي، نژاد آلپي، مديترانه‌اي، شمالي، ماگدالني، اورينياكي، گراوتين‌ها،‌ سولوترين‌ها و
ـ در دورة نئوليتيك نه يك تمدن واحد بلكه تمدن‌هاي بي‌شماري به‌وجودآمد هموساپين‌ها در يك زمان در اروپا، آفريقاي شمالي و شرقي، در فلسطين و حتي در چين ظاهرشدند و در همان موقع هم اختلاف‌هايي در نوع و نژاد آنها مشاهده‌شد درحدود دوازده هزارسال پيش، اروپا از اقسام انسان‌ها پربود. اين انسان‌ها سلايق مختلف و راه و رسم‌هاي متفاوت  داشته‌اند دنبال‌كردن زيروبرشدن‌هاي اين دسته‌هاي پيش از تاريخ، از ما ساخته نيست. حقيقت اين است كه كارشناسان، كاملاً در توالي اين مردم و فرهنگ‌هاي ايشان، اتفاق‌نظرندارند.

د ـ جدال با نسناس: حديث منظور، گوياي اين مطلب است كه جن‌هاي سركش و گنهكار، با نسناس به جنگ‌وستيز مي‌پرداختند و دست به خونريزي مي‌زدند. ويل‌دورانت نيز در تاريخ‌تمدن آورده‌است: «طرز توزيع آثاري كه از اين انسان‌ها به ‌دست‌آمده، نشان مي‌دهد كه ده‌ها و بلكه صدهاسال، اين مردم با انسان نئاندتال در جنگ‌وستيز بوده‌اند». و نيز آورديم كه آقاي رالف اشميتس در مورد نئاندرتال‌ها مي‌گويد: «دليل ازميان‌رفتن آنها برخوردهايي بوده كه ميان آنها و هموساپين‌ها به وجود‌آمده ولي چگونگي آن بر ما روشن نيست».

هـ برصورت غير: در تعريف ‹جن› به نقل از مجمع‌البيان آورديم كه ‹مردماني با صورتي ويژه برخلاف صورت انسان›. تأييدهاي انسان‌شناسي اين مطلب:
ـ هرچند اين هنرمندان ناشناس در حدود ده‌هزارسال پيش از ‹پريكلس› به اوج هنر خود رسيده‌اند‌، با وجود اين، صورت و اندام انسان در اين غارها كمتر از حيوانات مورد‌توجّه‌قرارگرفته و هنگام كشيده‌شدن كمتر با واقعيت تطبيق‌داشته‌است. چرا چنين است؟
ـ صورت‌هايي كه در دورة ماگدالني از انسان تهية شده، معممولاً داراي نقاب و يا شبيه به صورت حيوانات بوده و اين تصاوير بدون شك از جادوگران و خدايان مي‌باشد. چرا چنين به نظرمي‌رسند؟
ـ در بعضي غارها چيزي به نظرمي‌رسد كه محتملاً شكل دست انسان است و غالباً يك يا چند انگشت كم دارد. چرا؟
            پاسخ همة اين چراها را بايد در حديث منظور، و برصورتي جداي از صورت انسان بودن‌شان جست‌وجوكنيم.

و ـ زبردست، هنرمند، و توانا بر كارهاي سخت:
1.    از گفتار علامه طباطبائي آورديم كه: جن‌ها توانايي بر حركات سريع و اعمال سخت دارند، چنانكه در قصص حضرت سليمان و ملكة سبأ آمده‌است.
2.    از قدرت و سرعت‌عمل يا تندكاري آنان همان بس كه بنابر روايت بلخي در تفسير سورة جن، «تا پيش از بعثت نبي اكرم(ص)، جن‌ها به ‌آسمان‌ پروازمي‌كرده‌اند.» سورة جن، خود گوياي اين موضوع است.
3.    از شواهد انسان‌شناسي نيز مشخص مي‌شود كه هموساپين‌ها، حيوان‌هاي عظيم‌الجثّه و وحشي مانند ماموت، كرگدن، و گاو وحشي را شكار مي‌كرده‌اند.
4.    بنابر دستاورد‌هاي انسان‌شناسي، مذهب براي اين نوع، چنان ارزشمند بود كه بناهاي عظيم سنگي يا مگاليتيك(مانند معبد مگاليتيك جزيرة ‹گزو› در كشور ‹مالت›) را به خاطر آن برپامي‌كرده‌است. ولي آيا انسان امروزي نمي‌پرسد كه اين بناهاي بسيار بزرگ، و نيز ‹دلمن‌ومنهير›ها را كه هنوز انسان كنوني توانا برساخت آنها نيست، اين نوع هوشمند پيش از تاريخي چگونه مي‌ساخته‌است؟ و آيا جز اين مي‌توان گفت كه اين آثار را تنها بايد مربوط به جن‌ها دانست كه بر كارهاي سخت و توان‌فرساي انساني توانا، و از سرعت‌عمل‌ بالايي برخورداربوده‌اند؟ 
5.    برخي دانشمندان مانند گوردون چايلد، چون نمي‌دانسته‌اند كه هموساپين‌ها و به تعبير ما جن‌ها از سرعت عمل بالايي برخورداربوده‌اند، چنين تصوركرده‌اند كه در آن زمان ‹تقسيم‌كار› وجودداشته‌است، زيرا دور از نظر مي‌دانسته‌اند كه همان كساني كه آن نقاشي‌هاي سحراميز و زيباي غارهاي آلتاميرا را به‌وجود‌آورده‌اند، همان‌ها وقت و حوصلة بسنده‌اي براي شكار نيز پيداكنند و درنتيجه، تقسيم‌كار در ميان آن مردمان را باورداشته‌اند. ولي چنانكه ويل‌دورانت خاطرنشان‌كرده‌است،‌ آنها بايست كارهاي اعجاب‌برانگيز و فراواني‌كرده‌باشند كه برجاي‌ نمانده و ما از آنها بي‌خبريم. در اينجا مناسب است جمله‌هاي زيبا و ارزشمند ويل‌دورانت دربارة هموساپين‌ها يعني مردمان هوشمند پيش از انسان كنوني را از نظر بگذرانيم: 
«اگر در نظربگيريم كه اين مجسمه‌ها و نقش‌هاي برجسته، و اين نقاشي‌ها، با آنكه عددشان بسيار فروان است، تنها جزء مختصري از هنري را كه انسان ابتدائي به‌وسيلة آن تصورات و افكار خود را مورد تعبير قرارمي‌داده يا زندگي خود را زينت مي‌بخشيده‌، نشان مي‌دهد، اين نظريه كه سير تاريخ، سير ترقي و پيشرفت است، فرومي‌ريزد. آنچه براي ما برجاي‌مانده، همه در شكم غارهاست كه عوامل آب‌وهوا نمي‌تواند در آنها راه يابد و فاسدشان‌كند؛ و اين دليل نمي‌شود كه انسان تنها از هنگامي كه غارنشين شده به هنر پرداخته‌باشد ممكن است شاهكارهايي هنري از خود ابداع‌كرده‌باشد كه از آنچه به ‌دست ما رسيده بسيار عالي‌تر بوده‌است آنچه ظاهراست، ‌در تاريخ هجده‌هزارسال پيش از اين، هنرها به درجة عالي تكامل رسيده و در ميان مردم رواج‌ فراوان داشته‌است».

چنين به‌نظرمي‌رسد هنگامي‌كه ويل‌دورانت كتاب تاريخ تمدن را مي‌نگاشته، هنوز هنرهاي نقش‌شده بر صخره‌هاي صحراهاي آفريقا پيدانشده‌بودند؛ و هرچه زمان مي‌گذرد، پيش‌بيني‌هاي او بيشتر درست‌ ازآب‌درمي‌آيد. در فصل آينده، به موضوع صخره‌ها و ديگر شگفتي‌هاي روزگار كهن خواهيم‌پرداخت.




فصل چهارم:هوشمندان ناشناس، تمدن‌هاي پررمزوراز

1ـ برجاي‌گذارندگان بازمانده‌هاي پخت‌وپز                    4 ـ هنرمندان صخره‌هاي آفريقا
2ـ سازندگان تپّه‌هاي اروپايي و آسيايي                    5 ـ فضانوردان صحرايي آفريقا
3ـ بنيانگذاران خانه‌هاي درياچه‌اي                            6 ـ بانيان فرودگاه ‹نازكا›


هوشمندان ناشناس

دستاوردهاي علمي:
الف ـ ويل‌دورانت در تاريخ تمدن: «در سال 1854 كه خشكي زمستان از حد متعارف گذشته‌بود، در درياچه‌هاي سويس،‌ سطح آب پايين رفت و پرده از روي يكي از دوره‌هاي ماقبل تاريخ برداشته‌شد. تقريباً در دويست نقطه از آن درياچه‌ها، پايه‌هايي ديده‌شد كه مدتي ميان سي تا هفتاد قرن،‌ در مقابل اثر تخريبي آب، ايستادگي‌كرده‌ و بر جاي مانده‌بودند. اين پايه‌ها بدانسان قرارداشت كه به‌خوبيشان مي‌داد پاية‌دهكده‌هايي بوده كه برروي آب،‌براي گوشه‌گيري يا دفاع ساخته‌شده؛ هردهكده به‌وسيلة پل باريكي با خشكي متصل‌مس‌شده (بقاياي شهرهاي درياچه‌اي را در بيشتر نقاط زمين يافته‌اند) در ميان خرابه‌هاي اين خانه‌ها، آلاتي از استخوان و سنگ صيقلي به‌دست‌آمده، و همين سنگ‌هاي صيقلي را  علامت عصر حجر جديد مي‌دانند. كه تاريخ رواج آن ‌در آسيا به ده‌هزارسال و در اروپا به  پنج‌هزارسال پيش از ميلاد مي‌رسد».
«درطول مدت صدسال اخير، به‌كرات در فرانسه و ساردني و پرتغال و برزيل و ژاپن و منچوري و مخصوصاً در دانمارك به توده‌هاي انبوهي از فضولات آشپزخانه درضمن كاوش‌ها ‌دست‌يافته‌اند. كه ثابت‌شده‌است مربوط به ماقبل تاريخ مي‌باشد اين توده‌ها معمولاً تشكيل‌مي‌شود از انواع صدف‌ها و حلزون‌هاي دريايي و استخوان‌هاي جانوران خاكي و دريايي و اسباب‌ها و سلاح‌هايي كه از استخوان و شاخ و سنگ غيرصيقلي ساخته‌شده و بازمانده‌هاي زغال و خاكستر و سفال‌هاي شكسته. اين آثار نمايندة آشكار تمدني‌ است كه تاريخ آن به هشت هزارسال پيش از ميلاد مي‌رسد و اين تاريخ البته از عصر حجر قديم تازه‌تر است ولي تازگي آن به‌حدي نمي‌رسد كه بتوان آن را مربوط به عصر حجر جديد دانست. زيرا در ضمن بازمانده‌ها، سنگ  صيقلي ديده‌نمي‌شود. ما از كساني كه اين آثار را به‌يادگارگذاشته‌اند، هيچ چيز نمي‌دانيم، جز آنكه معلوم‌مي‌شود از لحاظ ذوق و سليقة غذاخوردن تا حدي پيشرفته‌بوده‌اند.(ص 151)

« آثار ديگري شبيه به اين آثار، آنهاست كه دسته‌اي عجيب از نوع بشر كه آنان را ‹سازندگان تپّه› mounnd builder) ) مي‌ناميم به شكل بقاياي عظيمي در دره‌هاي مي‌سي‌سي‌پي از خود به‌ يادگار باقي گذاشته‌اند. ما از اين مردم هيچ‌گونه اطلاعي نداريم؛ جز آنكه در اين تپه‌ها كه به شكل قربانگاه يا به اشكال هندسي يا به صورت حيوانات توتم خود ساخته‌شده‌اند، چيزهاي ساختگي از جنس سنگ و صدف و فلز چكش‌خورده، به‌دست آمده و تاريخ حيات اين ‹مردم معمايي› را در پايان دورة حجر جديد قرارمي‌دهد».(ص 152)

«قديمي‌ترين فلزي كه مورد استعمال انسان قرارگرفته، مس است اين فلز را در خانه‌هاي درياچه‌اي در روبنهاوزن سويس (تقريباً ششهزارسال پيش از ميلاد) و در بين‌النهرين (چهارهزاروپانصدسال) و در مقابر بداري مصر (درحدود چهارهزارسال) و در خرابه‌هاي ‹اور› در جنوب عراق (3100 سال) و در آثار سازندگان تپه، در آمريكاي شمالي كه تاريخ آن را نمي‌توان معين‌كرد، ‌يافته‌اند».(ص 157)

ب ـ دولاندلن در تاريخ جهاني: نخستين آثار و بقاياي آشپزي و طبخ غذا كه عبارت از توده‌هاي صدف و استخوان است، و مسلماً مصرف غذايي داشته و در دانمارك نمونه‌هاي زيادي از آن را مي‌بينيم، از دورة مزوليتيك به‌دست آمده. هنر كه در دورة ماگدالني پيشترفت‌هايي كرده‌بود، روبه انحطاط‌گذاشت و آثاري مختصر كه عبارت از حكاكي هاي ديواري و لوحه‌هايي با علائم جادويي مي‌باشد، از آن ايام باقي‌مانده‌است.(ص 8)

ج ـ گودون چايلد در سير تاريخ: چنين به‌نظرمي‌رسد كه در شرق مديترانه نخستين بار چند نسل در يك محل به‌سربرده‌اند وكلبه‌هاي خود را روي كلبه‌هاي پيشينيان بناكرده اند. از خرابه‌هايي كه به اين ترتيب روي هم انباشته‌شده‌بود، ‹تپه‌›هايي به‌وجودآمد كه به ‹تل› معروف است و در دره‌ها و جلگه‌هاي ساحلي يونان، فلات‌ةاي آسياي صغير و ايران، و دشت‌هاي سوريه و تركستان، نمونه‌هاي بسياري از اين ‹تل‌›ها باقي‌مانده‌است.(ص 45)

تحليل و نتيجه‌گيري:
الف ـ 1 ـ در حديث ليله‌الجن آمد كه رسول خدا(ص) به صحابه خود آثار و نشانه‌هاي جنيان و آثار و باقي‌مانده‌هاي آتشي را كه براي روشنايي يا پخت‌وپز غذا روشن‌كرده‌بودند، نشان‌داد. از اين حديت برمي‌آيد كه با وجودي كه جن‌ها و انسان‌ها از ديد يكديگر پنهان‌اند، اما آثار و نشانه‌هاي باقي‌مانده از آنان مانند آتشي را كه روشن‌كرده‌اند، آشكار است.
2 ـ انسان‌شناسان نيز باقي‌ماندة آتشي‌هايي را ديده‌اند كه از برافروزندگان آنها هيچ‌گونه اطلاعي ندارند. (باقي‌ماندة جسم‌شان يافت‌نشده)
3ـ نوع و آثاري كه برجاي‌گذارده‌اند،(صدف، شاخ، استخوان حيوانات زميني و ) كاملاً مطابق سبك و نوع غذاخوردن هموساپين‌هاست.
4 ـ آثار باقي‌مانده از هموساپين‌ها از بيست‌وپنج هزارسال پيش تا دورة نوسنگي آشكار بوده‌است، ولي از آن پس آثار انواع موجودات ناشناخته يافت‌شده‌است.
نتيجه‌گيري: اين آثار مربوط به تيره‌هاي مختلف جن‌هايي‌ است كه آثار كارهاي‌شان پيدا، ولي نشانه‌هاي جسم‌شان پنهان است. تاريخ اين يافته‌ها نيز بر اين امر گواهي دارد؛ زيرا در همان دوراني چنين آثاري به‌دست‌آمده كه پردة ناديدني خداوند براي ناديده‌شدن اين دو هوشمند از يكديگر، شكل‌مي‌گرفته و زمين براي ظهور خليفه او آماده‌مي‌شده‌است. 
ب ـ گوردون چايلد محل تپه‌سازان را آسيا، خاورميانه، آسياي كوچك و اروپا مي‌داند و ويل‌دورانت نشانه‌هاي آنها را در آمريكا بيان‌مي‌كند. از اين دو گفته برمي‌آيد كه يك سير مهاجرت از بين‌النهرين يعني جاي رشدونماي انسان كنوني آغازشده و به سوي سوريه، سپس آسياي كوچك و اروپا، و در پايان به آمريكا انجاميده‌است. اين مهاجرت، بايد از سوي هموساپين‌هاي پنهان‌شده(جن‌ها) صورت گرفته‌باشد كه تبعيد‌شده‌ و بين‌النهرين را به انسان آينده ‌سپرده‌است. و وجود هموساپين‌هاي موجود از پيش، در اين مناطق را نفي‌نمي‌كند.
ج ـ باستان‌شناسان نتوانسته‌اند زمان اين آثار را تشخيص‌دهند. برخي از آنان مانند ويل‌دورانت نوشته‌اند كه ‹اين آثار از حجر قديم تازه‌تر است ولي تازگي آن به حدي نمي‌رسد كه آنهار ا مربوط به حجر جديد بدانند، چون نشانة سنگي صيقلي در اين آثار يافت‌نشده‌است›. به همين دليل دوره‌اي را باوركرده‌اند كه مزوليتيك يا دورة انتقال يا ميان‌سنگي ناميده‌اند و ميان دو دورة پارينه‌سنگي و نوسنگي قرارش‌داده‌اند.
            ‹ميان‌سنگي› را هم از ده تا هفت‌هزارسال پيش از ميلاد تخمين مي‌زنند ولي برخي از باستان‌شناسان چنين دوره‌اي را باورندارند؛ چون دلايل ابرازشده براي وجود چنين دوره‌اي را بسنده‌نمي‌دانند. البته بهتر است گفته‌شود اين موضوع و ابهام ايجادشده پيرامون آن، مربوط به تيره‌هاي متفاوت و فرهنگ‌هاي گوناگون هموساپين‌هاست كه برخي تيره‌ها رشدكرده و به مرحلة عالي‌تري دست‌يافته‌اند؛ و برخي ديگر رشدنكرده‌ و به مرحلة ‹سنگ صيقلي› نرسيده‌اند.
اينكه ويل‌دورانت درمورد پيدايش مس در مناطق مختلف زمين، هنگامي كه به سازندگان تپه‌ها مي‌رسد نمي‌تواند زمان آن را مشخص‌كند، يا آن را به پايان عصرنوسنگي نسبت مي‌دهد، نيز اين نظر را تاييد‌مي‌كند. بدين ترتيب مشخص مي‌گردد كه اين نوع موجودات همان هموساپين‌ها هستند كه داراي تيره‌هاي مختلف با تمدن‌هاي عالي و پست و متفاوت از يكديگر بوده‌اند.
ياداورمي‌شود ويل دورانت همچنانكه در جدول گذشت، دورة ميان‌سنگي را همزمان با انسان‌هاي آزيلي و برجاي‌گذارندگان فضولات پخت‌وپز مي‌داند؛ و اعتراف‌مي‌كند كه هيچ‌گونه اطلاعي از آنها موجود نيست.
د ـ پژوهش‌هاي مربوط به پيدايش مس در مناطق مختلف زمين، نشان‌مي‌دهد كه وجود مس در بين مردمان ‹روبن‌هاوزن› سويس كه داراي تمدن درخشاني نبوده‌اند، 6000 سال ديرينگي دارد، ولي در بين مردم بين‌النهرين و مصر و اور كه از كانون‌هاي مهم تمدن انسان امروزي است، 4500 و 3100 سال ديرينگي دارد. آيا اين موضوع بيانگر آن نيست كه بانيان تمدن بين‌النهرين، مستقل و جدا از گروه‌هاي گوناگوني هستند كه پيش از آنان در مناطق مختلف زمين زندگي‌كرده و پيش از انسان كنوني به فلزات دست‌يافته‌اند، ولي با رخدادي چون تبعيد روبه‌روشده و نتوانسته‌اند تمدني نمونه، همچون تمدن بين‌النهرين را ايجادكنند؟
هـ ـ در حديث منظور آمد كه خداوند فرمود: ‹جن‌هاي عصيانگر را تبعيدمي‌كنم› و دربارة خانه‌هاي درياچه‌اي مي‌خوانيم كه:
ـ دهكده‌هايي بوده‌است كه براي گوشه‌گيري يا دفاع، برروي آب ساخته‌شده‌اند.
ـ اين دهكده‌ها در دوران نوسنگي به‌وجودآمده‌اند.(همزمان با آفرينش انسان كنوني)
ـ در نقاط دور از بين‌النهرين بوده‌اند. چون در بسياري از نقاط زمين جز بين‌النهرين وجودداشته‌اند.

تمدن‌هاي پررمزوراز
با بررسي آثاري كه طي سال‌هاي اخير توسط باستان شناسان و انسان‌شناسان از دل سرزمين‌هاي پهناور قاره‌هاي آفريقا و آمريكا به‌دست‌آمده‌است، به اين مطلب مهم و پايه‌اي پي‌مي‌بريم كه در اين دوقاره كه ممعمولاً از نظر تمدن‌شناسي تاكنون رويكردي به آن نشده، تمدن‌هاي بي‌شماري وجودداشته‌است. اين تمدن‌ها از هزاران سال پيش از تاريخ يعني از دورة ميان‌سنگي آغاز‌شده و به سده‌هاي آغازين ميلادي پايان مي‌يابد.

            جالب‌توجه اينكه بسياري از اين تمدن‌ها ناشناخته باقي مانده، بسياري ابهام‌برانگيز، برخي شگفتاور و برخي ديگر به‌گونة معماهايي راه‌نايافته باقي‌مانده‌اند. كشف اين تمدن‌ها، محاسبه‌هاي باستان‌شناسان را برهم‌زده و برخي نظريه‌هاي آنان را باطل‌كرده‌است.
            در اين گفتار به‌گونه‌اي كوتاه، به برخي از اين تمدن‌هاي پررمزوراز مي‌پردازيم و براي آگاهي و پژوهش بيشتر، خواننده‌ را به بررسي شماره‌هاي گوناگون ‹پيام يونسكو› و بويژه كتاب‌هاي گوناگون و پربار پژوهشگر بزرگ و قدرناشناختة امروزي، ‹اريك فون دنيكن› واگذار‌مي‌كنيم.

الف ـ هنرمندان صخره‌هاي صحراهاي آفريقا
« ‹صحرا› و ‹آفريقاي جنوبي› دو كانون عمدة هنر پيش از تاريخ به‌شمارمي‌روند. در مناطقي كه ميان كوه‌هاي اطلس و جنگل‌هاي گرمسيري ازيك‌سو، و درياي سرخ و اقيانوس اطلس ازسوي‌ديگر، قرارگرفته‌اند، تاكنون صدها منطقة باستاني كشف‌شده‌اند كه ده‌ها و شايد هم صدهاهزار پيكر و نقوش كنده‌كاري‌شده را دربردارند.(اينجاست كه پيش‌بيني ويل‌دورانت درستي خود را بازمي‌يابد.)
تنها از دورة تاريخي است كه تمدن مصر به عالي‌ترين درجة شكوه و شكوفايي خود رسيده، به‌گونه‌اي كه سبب‌گرديده تاكنون همه‌چيز بدان نسبت‌داده‌شود، ولي در زمينة هنر و تكنيك، كانون‌هاي اوليه در صحرا، سودان، خرطوم، آفريقاي‌جنوبي و خاورنزديك قرارداشتند. وانگهي، تمدن مربوط به دوران پيش از تاريخ صحرا، بيشتر به كانون‌هاي واقع در جنوب شرق آفريقا مديون است تا به خاورنزديك.
دره‌يي در رود ‹جرات› وجوددارد كه ‹تين‌تيهد› يا ‹محل ماده‌الاغ› ناميده‌مي‌شود، زيرا تصوير كنده‌كاري‌شدة زيبايي از ماده‌الاغ در آنجا وجودارد. ‹ايسوكايي ـ ان ـ آفلا› به محل رفت‌وآمد اجنّه و ارواح شهرت دارد و شايد از آن رو كه در آنجا در برابر توده‌اي از سنگ‌هاي نذري، تصوير وحشت‌انگيز جانوري نيمه‌روباه و نيمه‌جغد با اندام‌تناسلي بسياربزرگ يافت‌مي‌شود.
هنر صخره‌يي آفريقا را قطعاً مي‌توان نخستين كتاب تاريخ اين قاره شمرد؛ ولي گواهي اين هنر مسلماً مبهم و آميخته به معماست و نيازمند آن است كه با منابع اطلاعاتي ديگري از قبيل ديرين‌شناسي، اقليم‌شناسي، باستان‌شناسي، روايت‌هاي شفاهي و غيره مورد تأييدقرارگيرد».(13)

ب ـ فضانوردان صحرايي آفريقا
«در ميان تمام اسطوره‌ها، يكي كه بهتر از همه به اشتياق فراوان انسان به پرواز اشاره‌مي‌كند، افسانة ‹ايكاروس›، قهرمان ‹كرتي› و اولين ‹فضانورد›ي است كه با بال‌هايي كه پدرش ‹دايدالوس› براي او ساخته‌بود، پروازكرد.
ولي بزرگترين پرواز انديشه، در ‹صحرا› به‌وقوع‌پيوست، جايي كه در اواسط 1950، حجاري‌هاي روي سنگ، در منطقة ‹تاسيلي‌نئاجر› كشف‌شد و باستان‌شناسان آن را مربوط به دورة نوسنگي شناختند. يك رشته تصاوير واقعاً تكان‌دهنده و شگفت‌انگيز بر ديواره‌هاي غارهاي اين منطقه ترسيم‌شده‌است. گرچه برخي صاحب‌نظران معتقدند كه اين تصاوير عرضه‌كننندة صورتك‌هاي سنتي يا پوشش‌هاي مربوط به سر هستند، بااين‌حال، آنچه مسلم است اينكه، برخي از اين تصاوير شباهت زيادي با غواصان يا فضانوردان دارند».
«شايد هرگز به تمام حقايق نهفته در نقاشي‌هاي ‹تاسيلي› دست نيابيم، ولي اين نقاشي‌ها وجوددارند و نكاتي اسرارآميز و پررمزوراز را عرضه‌مي‌كنند؛ بويژه پررازترين آنها، تصويري است شبيه بال‌هايي كه برفراز سر مرداني درامده و بيننده را به ياد پنكه‌هاي سقفي قديمي يا تيغه‌هاي گردان هليكوپتر مي‌اندازد. در واقع اين اشياء مارپيچي، اين طور نشان‌مي‌دهند كه حول محوري گردش‌ دوراني داشته‌باشند. در هر دو مورد محورها به‌شكل بشقابي‌اند و هاله‌اي رنگ‌به‌رنگ، شونده يا جوري انعكاس رنگ را در اطراف آنها مي‌توان به راحتي تشخيص‌داد». (كه انسان را به ياد بشقاب‌پرنده‌هاي امروزين مي‌اندازند، كه آنها هم ناشناختگانند. ـ نگارنده)
«در اينجا ديگر نمي‌توان از پوشش سر يا صورتك يا كلاه صحبت‌كرد. بنابراين، مفهوم اين دو شيء چيست؟ زمينه‌اي كه اخيراً بسيار رواج يافته، حكايت از آن دارد كه اينها  سفينه‌هايي از ديگركرات‌اند، كه در گذشته‌هاي بسياردور در اين منطقه فرودآمده‌بودند. من مايلم تصوركنم كه اين طرح‌ها اگر خيلي خوشبين باشيم، مي‌تواند به‌نوعي طراحي وسيله‌اي براي پرواز باشد».
            «يك نقاشي ‹تاسيلي› ديگر، ماشين‌هاي چرخداري را كه با اسب كشيده‌مي‌شوند، نشان‌مي‌دهد و تصوير ديگري به دقت تمام، موجوداتي را در حالت پرواز به‌نمايش مي‌گذارد. اگر انتهاي تيغه‌هاي دو شيء مارپيچي به‌دقت مورد مطالعه قرارگيرد، ديده‌خواهدشد كه جنس آنها مشابه جنس بال‌هاي پروانه است. چرا نمي‌توان تصوركرد كه ‹دايدالوس› ديگري هم در اين غازها مي‌زيسته‌است؟» (14)
«هانري لوت محقق فرانسوي در منطقة ‹تاسيلي نئاجر› صخرة منقوشي را يافته‌است كه چندهزارسال قدمت دارد. او به شوخي اين قطعه‌سنگ را ‹خداي‌كبيرمريخي› نام نهاده‌است. يك مجسمة سنگي ديگر از همين خدا كه همان قدر قدمت دارد، نيز در جزيرة ‹هوكايدو› واقع در ژاپن كشف‌شده‌است در همان اطراف، تعدادي مجسمه‌هاي كوچك سفالي يا به زبان محلي ‹گودو› كشف‌شد كه به معني ‹لباس گشاد سرتاسري با كلاه‌خود› و شبيه لباس غواصي‌است. آزمايش‌هاي راديو كربن نشان‌دادند كه قدمت  آنها به 4500 سال مي‌رسد ولي از قرار معلوم تصوير ديداركنندگان از زمين تنها مداركي نبودند كه آنها از خود برجاي گذاشته‌اند؛ افسانه‌ها و سنت‌ها هنوز زنده‌اند. براي مثال، در مصر، خداي تت، مشوق عالمان و كاتبان بود. بر اساس اين سنت، او از ‹سيريوس› پروازكرده و در مصر فرودآمده‌است. براساس سنت قديمة ‌‹دوگون‌ها› يكي از قبايل دامدار آفريقا، سيريوس برخلاف آنچه كه در عصر حاضر ادعامي‌شود، ‌ستاره‌اي دوگانه نبوده، بلكه ستاره‌اي مركب از سه جزء بوده‌است. طبق باورهاي دوگون‌ها، كل جهان از يك ‹تخم› منفرد سرچشمه‌گرفته. به‌عبارت‌ديگر از اتمي كه در ‹انفجاربزرگ› اوليه شركت داشته‌است
آيا چنين فرضيه‌اي توضيح مناسبي بر اين نكته نيست كه چرا در مصر باستان تقويمي وجودداشته، كه از ستارة سيريوس و دورة پنجاه هزارسالة چرخش آن سرچشمه ‌مي‌گرفته و چرا منابع مراجعه به اصول مشخص نظرية نسبيت و در كنار آن ساختار اتمي ماده و چند واقعيت مشخص دانش امروز بر اساس جداول زمردين تت اين خداي باستاني ازصورت‌رمزدراورده‌شده‌اند؟ چگونه مي‌توان چنين امري را توضيح‌داد كه جرم اهرام ‹خئوپس›، ‹خفرن› و ‹مي‌سه‌رينوس› دقيقاً همان نسبت را با هم دارند كه سيارات زمين، زهره، و مريخ؟ چگونه مي‌توان توضيح‌داد كه ارتفاع هرم خئوپس دقيقاً يك‌هزارميليون مرتبه كمتر از متوسط فاصلة سالانة ميان زمين و خورشيد است؟ مصريان باستان چگونه بدون داشتن ابزار اندازه‌گيري بصري موفق به انجام اين محاسبات شده‌اند؟

در معبد هرمي قوم ‹مايا› در مكزيك نقش‌هاي حجاري‌شده‌اي پيداشده. تخته‌سنگ بزرگي كه روي الواح ديگر قرارگرفته است، پيكر انساني را نشان‌مي‌دهد. وضعيت قرارگيري او ياداور حالت فضانوردي است كه در سفينه‌اي در حال صعود نشسته‌باشد. (شکل زیر) برخي متخصصان رشتة ‹پاله‌ئوكوسمونوفيكس› اين طور فكرمي‌كنند كه اين برجسته‌كاري قوم ‹مايا› حكايت از دستگاهي مشابه موشك دارد. اين تصاويرحجاري‌شده وقتي به روش ابداعي ‹ي. كوروزوف› دانشمند روسي، از صورت رمزدرآمد، معلوم‌شد كه دربردارندة نمادهاي نجومي است.


            در سنگ‌هاي حجاري‌شده و منقوش یادشده، سه صورتك نيز ديده‌شد. هرسة آنها يك مشخصّة مشترك داشتند. دماغ هرسه صورتك از بالاي ابرو شروع‌مي‌شد. طبق نظر انسان‌شناسان، هيچ گروه نژادي با اين مشخصات هرگز وجودنداشته‌است. از سوي ديگر تت خداي مصري كه كمي پيش‌تر ذكر آن رفت، يك نام ديگر هم دارد: ‹دماغ‌گنده›. از او تصاويري وجوددارد كه در آنها او به شكل لك‌لك با نوك(دماغ!) بزرگ ترسيم شده كه تصادفاً اين نوك از بالاي ابروي او روييده‌است. در مجسمه‌هاي ابتدايي و باستاني كه منشأ آسيايي داشته‌اند، نيز انسانهايي تصويرشده‌اند كه دماغ آنان از بالاي ابرو شروع‌مي‌شود. آيا اين نكته، خوراكي براي تفكر فراهم نمي‌آورد؟»(15)
            البته كه همة اين نكته‌هاي بكر، فكر را به‌تكاپو وامي‌دارند. اگر دانشمندان، بويژه باستان‌شناسان در اين زمينه‌ها انديشه‌كنند و به‌اين‌باوربرسند كه موجود باشعوري جدا از ‹انسان› برروي اين كرة خاكي زندگي‌كرده، پاسخ بسياري از دشواري‌هاي باستان‌شناسي خود را خواهنديافت؛ و نيز از سردرگمي‌هايي كه با ديدن آثار عجيب‌وغريب بسياري گريبانگير آنان مي‌شود، رهايي خواهنديافت.

ج ـ بنيانگذاران فرودگاه نازكاي آمريكا
در ‌سال 1325، كشفي صورت‌گرفت كه تاكنون دانشمندان باستان‌شناس را با مشكل و سردرگمي روبه‌روساخته‌است و اظهارنظرهاي فراوان و متفاوتي را دربين آنا ن موجب‌شده‌است. هنگامي كه نگارنده متوجه اين كشف‌شد، آن را تأييدي بر نظرية خود يافت و اين نظرية را پاسخي به پرسش‌هاي بي‌شمار و سردرگمي باستان‌شناسان دانست.
كشف تازه، ‹معماي نازكا› نام دارد. ‹نازكا› خاستگاه تمدني كهن در ‹پرو› آمريكاي جنوبي است؛ كه در زير به‌نقل از ‹پيام يونسكو› به آن مي‌پردازيم:
«نقش‌هاي عظيمي به‌صورت شيار يا نهر بر سينة صحراي لم‌يزرع ‹نازكا›، تقريباً 500 كيلومتري جنوب‌شرقي ‹ليما› پايتخت ‹پرو› ترسيم‌شده‌است. اين نقش‌ها چنان وسيع و عظيمند كه از روي زمين به‌چشم نمي‌آيند. اما اگر از هواپيما به آنها نگريسته شود، اشكال ممتاز جانوري، شامل ميمون‌هاي نيمه‌طبيعي، مرغان زرين‌پر، يك عنكبوت، يك سوسمار، سگ‌ها، ماهي‌ها، نهنگ‌ها، با مضرس‌ها، مارپيچ‌ها، ستاره‌ها، مستطيل‌ها، و ذوزنقه‌هايي پيرامون آنها، ملاحظه‌مي‌شود. اين خطوط كه با جابه‌جايي سنگ‌هاي رسوبي به‌وجودآمده‌اند، به تمدن ‹نازكا› تعلق‌دارد كه از حدود دويست تا ششصد ميلادي در اين منطقه شكوفا بوده‌است.


هدف اين نقش‌ها چه بوده‌است؟ از لحظة كشف نقش‌هاي ‹نازكا› در چهل سال پيش توسط دكتر ‹پل كوزوك› اين معما به صورت يك مسألة حيرت انگيز و پيچيدة باستان‌شناسي باقي مانده‌است. فرضيات و نظريات بسياري ابرازشده كه پاره‌اي از آنها بسيار بعيدمي‌نمايد. آيا اين خطوط نشانة فرودگاهي فضائي است كه براي موجودات ماوراي زميني ساخته‌شده‌است؟ آيا به معني امري عبادي است و مظهري از نيايش افراد بشر است كه مشعل‌به‌دست به صورت دستجمعي در طول اين خطوط تصويري در اوقات مقدس به ستايش و نيايش مي‌پرداخته‌اند؟ آيا مشتمل بر كهن‌نقشه‌اي نجومي از سماوات و به تعبير دكتر كوزوك بزرگترين كتاب نجومي جهان هستند؟ آيا به اطلاعاتي نمادين از نياكان، براي نسل‌هاي آيندة بشري هستند؟ گرچه تعبيرات گوناگون بسياري پيرامون اجزاي نقش نازكا شده‌است، امروز بسياري از محققان برآنند كه اين نقش دلالت بر نوعي امر اجتماعي، سياسي، اقتصادي و مذهبي دارد».(16)

پيش از اين در تفسير ‹سورة جن›، بويژه آيه‌هاي ‹انالمسناالسماء › و ‹اناكنّا نقعد منها مقاعد للسّمع آورديم كه مرحوم طبرسي به حديثي اشاره‌مي‌كند مبني بر اينكه ‹جن‌ها› تا پيش از بعثت رسول اكرم اسلام، به آسمان پرواز مي‌كرده‌ و به شنود فضائي مي‌پرداخته‌اند، و از آن پس از اين كار منع‌شده‌اند. بنابراين، در برخورد با اين كشف، اولين نظر را از مجموعة نظرهايي كه در توجيه معماي نازكا آورده‌شد، برمي‌گزينيم، و اعلام‌مي‌كنيم:
اين نقش‌ها نشانة فرودگاهي است كه به‌وسيلة هوشمنداني زميني كه با فضا پيوندي داشته‌اند، ساخته‌شده‌است.
بويژه آنكه تمدن نازكا از حدود 200 سال پيش از ميلاد تا سال 600 ميلادي در اين منطقه شكوفاشده و 600 ميلادي، زمان با برانگيختن رسول اكرم است.(سال بعثت،‌ 610 ميلادي است.) كه حديث نقل‌شده، ارتباط فضائي جن‌ها را تا آن زمان ياداورشده‌است. البته با خواندن آيه‌هاي مربوطه نيز اين مطلب دستگير هركس مي‌شود و نياز چنداني به تأييد روايي نيست.  
بنابراين مي‌توان چنين نتيجه‌گرفت كه پس از منع‌شدن جنيان از رفت‌وآمد به آسمان، تمدن آنها در آمريكاي جنوبي بويژه نازكا روبه‌انحطاط‌مي‌رود و يا مجبور به ترك محيط مي‌شوند، به ديگرسياره‌ها ‌رفته،‌ و در آنجا ماندگارمي‌گردند. در بررسي تمدن‌هاي كهن آمريكاي لاتين، جدا از تمدن نازكا، به تمدن‌هاي ديگري نيز برمي‌خوريم كه تاريخ فروريزي آنها نيز پايان قرن ششم،‌ و آغاز قرن هفتم ميلادي يعني بعثت رسول اكرم است و بدين ترتيب اين نظر بيش از پيش تأييدمي‌گردد.

EL TAJIN    MAIN PYRAMIDAL STRUCTURES  1987- Nestled in the 
Verdant & Vibrant TUXLAS  Mts. ; Veracruz,  Mexico NEXT IN GROUP

يافتة باستان‌شناسي تازه‌اي كه درپي ‌خواهد‌آمد نيز با عواملي كه اين دگرگوني را در ساختار محيط زيست كرة زمين ايجادكرده‌، و زمين را آمادة چنين تحولي كرده‌است، بي‌ارتباط‌نيست:‌
«به‌نوشتة روزنامة گاردين چاپ لندن، بررسي‌هايي كه توسط محققان بر روي درختان كهن موجود در نقاط مختلف اروپا و آمريكا از فنلاند و لهستان تا سيبري و شمال آمريكا و حتي آمريكاي جنوبي صورت‌گرفته، نشان مي‌دهد كه درحدود سال 540 ميلادي حادثه‌اي فاجعه‌آميز در سطح جهاني به‌وقوع‌پيوسته‌است».
«به اعتقاد محققان، شواهد موجود بر روي حلقه‌هاي نشان‌دهندة رشد سالانه درختان كهن حاكي از آن است كه به واسطة اين رويداد كيهاني كل اروپا در تاريكي و سرما فرورفت و بيش از يك‌سوم ساكنان اين قاره به‌واسطة بروز خشكسالي و عدم توليد محصولات كشاورزي جان‌باختند».
«بروز خشكسالي در هرمنطقه‌، آثار خود را به روي حلقه‌هاي نشان‌دهندة‌ رشددرختان برجاي مي‌گذارد؛ اما مشاهدة حلقه‌هاي مشابه در درختان مناطق مختلف جهان طي يك دورة زماني خاص پديده‌اي شگفت‌انگيز و غيرعادي است كه حكايت از بروز فاجعه‌اي در ابعاد بسيارگسترده دارد. به‌اعتقاد پژوهشگران اين بررسي‌ها نشان مي دهد كه در حوالي سال سال 540 يا 541 ميلادي زمين در معرض بمباران شهاب‌سنگ‌هاي كيهاني قرارگرفت و حيات موجودات جاندار در معرض خطر جدي واقع‌شد».
«در تاريخ مكتوب جهان، به اين فاجعه اشاره‌اي نشده؛ تنها در داستان‌هاي افسانه‌اي مربوط به آرتورشاه و دلاوران ميزگرد از ماجراي يك شاه پير و سالخورده و زمين لم‌يزرع و بروز خشكسالي ذكري به‌ميان‌آمده‌است. مورخان زمان مرگ آرتورشاه را بين 537 تا 542 ثبت‌كرده‌اند». (اگر دقت‌شود متوجه‌مي‌شويم كه اين تحولات با خود بعثت رسول اكرم در شبه‌جزيرة عربستان و پيامدهاي آن بي‌ارتباط نيست).
«در عين حال محاسبات اخترشناسان در سال 1990 آشكارساخت كه زمين در فاصلة سال‌هاي 400 تا 600 ميلادي درمعرض بمباران شهاب‌سنگ‌ها قرارداشته‌است».(17)
++++    ====    +++++
چنانكه گذشت، يكي از نشانه‌هاي آثار هموساپين‌ها يا جنيان اين است كه باستان‌شناسان  در مورد آثارشان مات و مبهوت مانده اند و به رمزوراز آنها پي‌نبرده و اظهار بي‌اطلاعي كرده‌، و يا آنها را به الهه‌ها و خدايان نسبت‌داده‌اند. ‹معماي نازكا› نيز يكي از اين آثار است. دنبالة مطلب:
«از زماني كه خطوط عظيم تصويري نازكا كشف‌شده‌است، بانو دكتر ‹ماريا ريچ›، اخترشناس رياضي‌دان، زندگي خود را وقف بررسي آنها كرده‌است. و مي‌كوشد ارتباطي ميان اين تصاوير با رويدادهاي نجومي بيابد. وي پاره‌اي از استنباط‌هاي خود را براي پيام يونسكو تنظيم‌كرده و فرستاده‌است:
‹به نظرمي‌رسد درست‌ترين تعبير براي اين تصاوير عظيم كه برخي از آنها دويست تا سيصد متر طول دارند، اين باشد كه چنان ترسيم‌شده‌اند كه از هوا به‌چشم‌آيند. اين نقش‌ها مي‌توانند نمايانگر صور فلكي باشند كه به عنوان انديشه‌نگار تمدن كهنن ديگري، پيوندي با الوهيت دارند. اين صور فلكي بر اساس چگونگي ديده‌شدن‌شان در شب،‌ معرف فصل‌هاي مختلف سال هستند... صور فلكي مذكور مربوط به همان زماني است كه فصل بارندگي و فيضان آب بود؛ و چنان بزرگ ترسيم‌شده‌اند كه رب‌النوع آب، خود بتواند از فراز جايگاه خويش، آن نقوش را ببيند و به‌يادآورد كه فيضان باران را نازل‌كند
            البته تمام باستان‌شناسان با نظر دكتر ريچ موافق نيستند، اما اهتمام او را در باز خواندن معاني اين خطوط شكننده، ستايش مي‌كنند. خطوطي كه با آنكه هنوز رازشان تفسيرنشده، در ميان زيباترين آثار آفرينش‌هاي هنري برجاي خواهندماند».
روشنگري: خانم دكتر ريچ مي‌گويد بايستي اين نشانه‌ها براي ديده‌شدن از فضا باشد ولي چون نمي‌‌داند موجودي به نام جن تا سال 600 ميلادي با فضا در ارتباط بوده، آن را به رب‌النوع آب نسبت مي‌دهد. اين نظر كه آثار نازكا مربوط به جنيان است، هنگامي بيشتر تأييدمي‌گردد كه توجه داشته‌باشيم از ويژگي‌هاي هموساپين‌ها و تيره‌هاي مختلف آنان يعني جن‌ها اين بود كه بيشترين نقش‌ها را حك يا ترسيم مي‌كردند، به حيوان‌ها اهميت بيش از اندازه مي‌دادند و از شكل‌هاي هندسي مانند مثلث، ذوزنقه، و ستاره در نقاشي‌هايشان بهره‌مي‌بردند.
            البته اين را نيز نبايد از نظر دورداشت كه خداوند گفته‌بود كه جن‌هاي سركش را به نقاط دوردست زمين و آسمان مي‌فرستم؛ و آمريكاي لاتين دورترين قاره به بين‌النهرين است.





فصل پنجم: واپسين‌سخن و نتيجه‌گيري
                       
در پايان، گفتني است كه تمام گواهي‌ها و دليل‌هايي كه از آغاز تاكنون آورده‌شد،‌ شايد بخش كوچكي از انبوه گواهي‌هايي باشد كه در آينده و بويژه آينده‌اي نزديك درستي اين نظريه را تأييدكنند؛ زيرا هم‌اكنون با كاوش‌هايي كه در جاي‌جاي قاره‌هاي آمريكا و آفريقا و در زير آب‌ها و اقيانوس‌ها، توسط باستان‌شناسان آغازشده،‌ و هرروزه كشف‌هاي تازه‌اي به‌دست‌مي‌آيد، هيچ دور از نظر نيست كه ابهام‌هاي انسان‌شناسان و باستان‌شناسان در مورد ساكنان كره زمين در طول بيست هزارسال گذشته بيشتر نشود و محاسبات آنان را مبني بر وجود تنها يك نوع هوشمند به نام ‹انسان› برهم‌نريزد.
روشنگري: اين نظريه و بويژه سطرهاي بالا در سال 1365 پژوهش و نگارش‌شده، يعني هنگامي كه هنوز دو پژوهشي كه در صفحه‌هاي 13، 18، 19، و 20 اضافه‌شد،‌ به‌دست‌نيامده‌بود. بنابراين مي‌بينيم كه نگارنده پيش از اين كشف‌ها به زمينه و امكان آنها اشاره‌كرده‌است و جادارد باز هم تأكيدشود كه هنوز نادانسته‌هاي انساني بسياربسيار بيشتر از دانسته‌هاي اوست و بايد بسيار بكاود تا به حقايق وجودي خود كه گريزي هم از دانستن آنها نيست،‌ پي‌ببرد؛ زيرا كه ‹انسان› به‌گونه‌اي فطري حقيقت‌جوست، بويژه در مورد حقيقت ‹خود› او.

TEOTIHUACAN, Valley of MEXICO, 1982 (Sacred Place of the Giants) NEXT IN GROUP
ASTRONOMICAL COMPLEX   and   CEREMONIAL CENTER
Pyramid of the SUN-Avenue of the Dead
Pyramid of the SUN

Pyramids Sun & Moon
Pyramids Sun & Moon

            ادامة گفتار: به‌يقين، كشف آثاري ديگر مانند، تمدن عجيب آزتك‌ها و ماياها، تكنولوژي بسيارپيچيدة بشقاب‌هاي پرنده(يوفوها)، اهرام زير آبي مثلث برمودا يا مثلث شيطان (اژدها)، و نيز اهرام سه‌‌گانة مصر، بانيان تمدن‌هاي ‹آتلانتيس› و ‹نازكا›، وجود شهري چهارهزارساله در آمريكاي شمالي كه در سال 1986 كشف‌شده، هنر صخره‌اي آفريقا، برجاي‌گذارندگان بازمانده‌هاي پخت‌وپز، سازندگان تپه‌ها و خانه‌هاي درياچه‌اي، همه و همه، براي دانشمندان پرسش‌هاي بي‌شماري را پيش‌‌‌آورده و خواهدآورد؛ كه گريزي از تغييرنظر و باورداشتن وجودي هوشمند، جداي از انسان كنوني نخواهندداشت. بويژه اينكه آنان هنوز شگفتي‌شان از نقاشي‌هاي غارهاي آلتاميرا رفع‌نشده و از ابهام تمدن‌هاي كهن قاره آفريقا(جدا از دوران فرعون‌ها) رهايي‌نيافته‌اند،‌ و از انديشة‌ سازندگان تمدن ‹موهنجو-دارو› و اهرام سه‌گانة مصر بيرون نيامده‌اند.


            البته طليعة اين تغييرنظر از هم‌اكنون پديدارگشته‌است. به عنوان نمونه، نظرية‌ مسكوني شدن آفريقا توسط اقوام آسيايي رد‌شده‌است. بدين ترتيب به سهولت مي‌توان مدعي شد كه در بسياري از نقاط زمين از جمله آفريقا، تمدن‌هايي قبل از مدنيت نمونة آسيا(شرق مديترانه و بين‌النهرين كه منزلگاه و جاي رشدونماي ‹آدم› بوده) وجودداشته‌است. بنابراين دانشمندان چاره‌اي نخواهندداشت، جز آنكه يا تكامل و سير تكاملي تمدن‌ها را منكرشوند،‌ و يا چندگونگي انواع پس از نئاندرتال‌ها را باورداشته‌باشند؛ و در نهايت، با تفكيك و طبقه‌بندي آثار تمدني به‌دست‌آمده، به جدابودن آفرينش انواع هوشمند، يعني هموساپين‌ها و انسان كنوني(هموساپين ساپين) معتقدشوند و اين نظريه را بپذيرند.
           
براي پايان‌يافتن نيك اين گفتار، بخشي از نوشتة مستند و مستدل ‹اولدروگه› را كه نظرية ‹مسكوني‌شدن آفريقا به وسيلة اقوام آسيايي› را رد‌كرده‌است، در اينجا مي‌آوريم:
«در نظر ‹هگل›، آفتاب دانش و معرفت نخست از آسيا به اطراف پرتو افكنده و تاريخ جهان از همين قاره آغاز شده‌است. دانشمندان اروپايي اين عقيده را مسلم مي‌دانستند كه آسيا گهوارة بشريت، و مركز و پرورشگاه مللي بوده‌است كه اروپا و آفريقا را به‌تصرف‌خوددراورده‌اند».


«آفريقا يگانه قاره‌اي‌ است كه در آن مي‌توان سير تحول و توسعة تدريجي بشر را بدون هيچ‌گونه گسيختگي بازيافت. در اين قاره آثار و نشانه‌هايي از ‹استرالوپتيك‌ها›، ‹پيتكانتروپ‌ها›، ‹نئاندرتال‌ها›، و هموساپين‌ها، هركدام با ابزارهاي خاص خود، مشاهده‌مي‌شوند كه از ديرباز تا دوران نوسنگي پي‌درپي به عرصة وجود پا نهاده‌اند. اين كشفيات، خنده‌داربودن اين عقيده را كه آفريقا درگذشته، از توسعة فرهنگي درون‌زايي برخوردارنبوده‌است، كاملاً ثابت‌مي‌كند. در اين باب، نقوش و تصاوير كنده‌كاري‌شده برروي صخره‌ها در كوهستان‌هاي اطلس، آفريقاي جنوبي و صحرا، ملاك و شواهد بسيار برجسته و پراهميتي را تشكيل‌مي‌دهند.
اين‌همه، موجب گرديد كه در تفصيل تحول فرهنگي اقوام و ملل آفريقايي، دگرگوني اساسي به‌وجودآيد. مثلاً اكنون معلوم‌شده‌است كه در دو منطقة صحرا و ساحل، تاريخ دوران نوسنگي، به يك زمان قديمي‌تري كه هرگز گمان آن نمي‌رفت، مربوط مي‌شود؛ و اين خود، در تفصيل توسعة آفريقا نسبت به دنياي مديترانه و بخصوص خاورنزديك، تغييرات كلي به‌وجودمي‌آورد.
آثار كشف‌شده در تاسيلي نئاجر و در ‹تادرارت ـ آكاكوس› واقع در مرز الجزاير و ليبي، مدارك و شواهد بسيار قانع‌كننده‌اي هستند. بررسي اجاق‌ها و قطعات ظروف سفالين، نشان مي‌دهد كه 8000 سال پيش، استفاده از اين گونه ظروف در مناطق يادشده،‌ متداول بوده‌است.


مهمتر از اينها نتايج حاصله از بررسي بقايايي از مواد آلي جمعاوري‌شده در ‹نوبي سفلي› است كه نشان‌مي‌دهد در حدود سيزده‌هزارسال پيش از ميلاد، برداشت محصول و تهية دانه‌ از غلات وحشي دراين منطقه متداول بوده‌است. ممكن است، در آينده با به‌دست آمدن اطلاعات دقيق‌تر در برخي از جدول‌هاي مربوط به تارخ وقايع، اصلاحاتي صورت‌گيرد؛ ولي فرضية مربوط به مسكوني‌شدن دنياي كهن به وسيلة اقوام بيگانه كه تاكنون مطرح بود، ديگر به طور مطلق از اعتبار افتاده‌است. برعكس، قارة آفريقا را بايد مركزي شمرد كه در قديم‌ترين دوران‌هاي تاريخ بشريت انسان‌ها و فنون زمان آنها به نقاط ديگر جهان پخش و پراكنده‌شده‌اند. در ادوار بعدي، جريان معكوس مشاهده‌مي‌شود. بدين معنا كه در مورد اين دوران‌ها، سيل مهاجرت اقوام بيگانه به سوي قارة آفريقا به حركت درامده‌است.(18)
احمد شمّاع‌زاده
hmdshmzdeh@gmail.com

بازگشت‌ها

(1)قصص قرآن صدرالدين بلاغي ص 299
(2) جلد يازده بحارالانوار ص 267
(3) به نقل از قاموس قرآن ج اول ص 52
(4)ترجمه از ص 103 و 104 ج 11 بحارالانوار، پيرامون تفسير آيات 30، 31، 32 سورة بقره
(5) قصص قرآن‌ ص 356
(6) پرتوي از قرآن ج اول ص 115
(7) نقش ملائكه در سازماندهي و حركت جهان ـ محمود صلواتي ص 23 تا 38
(8) مجمع‌البيان چاپ بيروت، جلد 10 ص 367 تمام نقل‌هاي بعدي، از اين چاپ است.
(9) تاريخ تمدن ويل‌دورانت جلد اول صص 139 تا 141. تمام نقل‌هاي بعدي از جلد اول است.
(10) روزنامة ژچپوسپوليتا چاپ ورشو، لهستان 8/2/1999ـ ص: 24 بخش علم و فن
(11) روزنامة همشهري ـ 2/5/1380 ص 5 ـ مقاله‌اي از دكترفرهانيه استاد دانشگاه‌صنعتي‌شريف
(12) زيبايي نور  نوشتة ‹بن بوا› ترجمة مهندس پرويز قوامي صص 78 و 83
(13) پيام يونسكو شمارة 116 ، مقالة ‹زريو›
(14) پيام يونسكو شمارة 175 مقالة ‹ريسمان آريادنه‌اي› نوشتة ‹امانوئل پريرا› همراه با تصاويري جالب‌توجه از كنده‌كاري‌هاي روي سنگ.
(15) پيام يونسكو،‌ شمارة بهمن‌ماه 1365
(16) پيام يونسكو، شمارة 183 آذرماه 1365 ـ همراه با تصويرهايي هوايي از جمله ‹مرغ زرين‌پر› نودمتري ‹نازكا› که در این نوشتار نیز آمد.
(17) جمهوري اسلامي 27/7/79
(18) پيام يونسكو    شماره 116

ا

Tuesday, May 8, 2012

انسان سرگشتة امروزي - نواي ني در ني‌ستان

يا حق!

منظور از نگاشتن «قصة هستي»، گذشته از بيان هدف آفرينش به‌گونه‌اي ساده و بي‌پيرايه، پايين‌آوردن مفاهيم عرشي از عرش به فرش و همگاني‌كردن فهم آنها بود. اكنون نيز در همان جهت، سخناني است كه درپي‌مي‌آيد؛ با اين تفاوت كه اين سخنان از دل برامده و اميدست بر دل نشيند؛ و كارگردان نمايشي اهل‌دل و باذوق‌وانگيره‌اي، بتواند اين احساس‌هاي ناب را به گونة يك ميان‌پردة نمايشي تك‌گويي(مونولوگ) به‌ اجرا‌ دراورد.
تصوركنيد صحنه‌اي را كه پرده كنارمي‌رود و در تاريكي مطلق، نوري متغير، از نورافشان بالاي صحنه، بر روي انساني با هياًتي همچون شكل‌وشمايلي كه مسيحيان براي حضرت عيسي مسيح(ع) ترسيم مي‌كنند، بتابد. كه البته اين انسان سربه‌گريبان‌دارد و بر روي زمين نشسته؛ و پس از زمان كوتاهي، درحالي‌كه دستهاي خود را به سوي آسمان بلندمي‌كند، با لحني طلبكارانه لب‌ به ‌سخن‌مي‌گشايد: « تو بودي كه تنهاي تنها بودي و »
دربارة ادامة حركتهاي اين انسان و صحنة‌كار، كارگردان بهتر مي‌تواند نظردهد.

آن انسان نيز سه چهره دارد:
هم نماد حضرت «آدم»(ع)، هم نماد انسان مطلق، و هم نمادي از انسان سرگشتة امروزي است.

نواي ني در ني‌ستان

كلامي چند از بن جان در لحظاتي با "او"

هل‌اتي‌ علي‌الانسان ‌حين ‌من‌الدّهر لم‌يكن شيئا مذكوراً (انسان: 1)

تو بودي كه تنهاي ‌تنها بودي ‌و دوست‌داشتي شهرة آفاق ‌بشي كه شدي!
پس چرا ديگه منو خرابم‌كردي. راه ديگه‌اي وجود‌نداشت؟
خوب نادوني رو گيرآوردي. من نادون رو بگو، گير چه زيركي افتادم.

تو خيلي فتّاني. تو شيطون رو هم درس‌مي‌دي؛
اما من من، خنگ‌ونادون‌بودم. من كه چيزي نمي‌دونستم.
اگر زرنگ بودم و چيز مي‌دونستم كه به دام تو نمي‌افتادم و گرفتار تو نمي‌شدم.

 تو هم منو يادم‌دادي، هم دشمنو يادش‌دادي.
اما من تجربه‌اي نداشتم و تو چاه دشمن افتادم.
بعد هم منو از خودت واكردي و ول‌كردي.

يادت مي‌آد يادم‌دادي چكاركنم پيشت بيام؟
حالا بازم اومدم پيش تو؛
تا دردامو دواكني؛ تا منو از خودم رهاكني؛
تا آبروم ريختـه نشـه، تا پرده‌ها پاره نشـه.

تو كه مي‌گفتي آبرومو محفوظ‌مي‌كني عيبامو مستورمي‌كني،
پس نذار عيبامو مردم بدونن. دشمنا شاد مي‌شن ها ...
اينو خودتم خوب مي‌دوني.
من كه رسواي توام، ديگه منو رسواي آدما نكن، ديگه دشمن‌شادم نكن.

گاهي منـو رنج مـي‌دي، خوب بده!
تحمل‌مي‌كنم، تقصير خودمه ديگه؛
اما بهت بگم؛ تحمل يـه چيزي رو ندارم.
اونهم رنج جداييه، اين ‌هم نوعي گداييه.
چكاركنم, دوستت دارم، فدات شم.

اصلاً مگه مي‌شه تو نباشي در كنار من؟
مگه مي‌شـه سير نكني توي خيال من؟
من تو رو هردم تو خودم حـس مي‌كنم.
تو مثل آب زلال جاري، هردم توي هستيم جاري‌مي‌شي و سيراب‌‌مي‌كني ضمير تشنة منو.

دستاي تو هم، مثل در خونة تو هميشه به روم بازه؛
پس چرا به مهموني دستات نيام؟
اما من يك كمي خجالتي‌ام.
پس دستاي بازت رو با اشارة چشمي همراهش‌كن.
تا به مهموني چشمات بيام.

به خودت قسمت مي‌دم، تنهام نذاري ها
هرجا ببري قبوله. فرق‌نمي‌كنه، راه خودت، پيش خودت.
فقط منو دست‌ كسي ‌نسپري ها! كه ناله‌ام ‌درمي‌آد.

هرچي دارم مال توه، هرچي كنم براي توه،
نخواستم. من هيچي رو نخواستم
قلبمو هم دادم به تو، فداي تو.

تو دوست‌داري؟ قبول‌داري؟ شبهامو مهمونت بشم؟
بازار ريسـمونت بشـم؟
شمع شبستونت بشم؟
اگر بشم چه خوش خوشم، هميشه خوشم.

نه شرقي‌ام، نه غربي‌ام، قربون اون بي‌رنگيتم.
قبولم‌داري؟ اگر داري، تو دوست داري روغن چراغ تمثيلت بشم؟
كه اونم بايد نه شرقي باشه، نه غربي باشه، روغـن بي‌رنگي باشه؟

خوب! تو كه مي‌گي دوست مني، دوسم داري،
پس دوستي‌مونو يادت‌نره كه نمي‌ره.
زير قولت ‌نزني كه نمي‌زني،
اگر بزني سر به‌ بيابون مي‌زنم ها...

مگه خودت نمي‌گفتي صدام‌كني جواب‌مي‌دم.
حالا صدات كردم، چرا جواب نمي‌دي؟
كـار بـدي كـردم كه جـواب‌ نمي‌دي؟
جون من جواب‌بده. قربونتم جواب‌بده!
با گوشة چشمي هم كه شده، جواب‌بده!

راستي راسته كه مي‌گن تو گفتي:
تو عاشق معشوق‌كشي! تو معشوق عاشق‌كشي!؟
اما چي شد؟ نفهميدم! تو عاشقي يا معشوق؟ ... يا هم عاشقي هم معشوق؟

من كه نفهميدم. بگو تا منم بدونم تو كي‌هستي من كي‌ام.
آخه اين جوري كه نمي شه
اما نه ... تا حالا كه همين‌جوري‌شو خواستي و شده.
... آره تو همه رو درس‌مي‌دي؛
حتي درس خنّاسي به خنّاس مي‌دي.
كسي نمي‌تونه پيش تو خودي نشون‌بده يا نازوكرشمه كنه، چه برسه به من فقير كه از اولش حلقة بندگي تو رو به‌گوش‌كردم و چاكري تو رو پيشه‌كردم.
اما مي‌دونم تو هم هميشه به من لطف‌داري و باهام مهربوني ... يا حق!

اهل‌دل مي‌دانند مفاهيم اين سخنان برگرفته از كلام‌الله مجيد و احاديث قدسي است.

احمد شماع زاده 

با همجنس گرایان چه باید کرد؟

با همجنس گرایان چه باید کرد؟

سنت خداوندگار بر این قرارگرفته است که تمام اجزاء کیهان دوگانه باشند و هریک از این دوگانگان گرایش به جنس مخالف خود داشته باشد(چنانکه فرمود: خلق الازواج کلها). دلیل آن هم روشن است زیرا در غیر این صورت تکثیر و تداوم  در کیهان و اجزاء آن صورت نمیگرفت و آفرینش بی هدف و بی هوده مینمود .
این سنت در تمام ارکان کیهان جاری و ساری است: در جهان شیمی(برهمکنشها)- در جهان ژنتیک(کروموزومها) در میان ابرها(با بار مثب و بار منفی) در میان ذرات فیزیکی و جانداران ذره بینی و... و دست آخر انسانها.
یک نمونه بنیادی: تبادلات بین ذرات که درای بار الکتریکی هستند نیروی الکترومگنتیک نامیده میشود. این نیرو شامل ذرات بدون بار الکتریکی همچون گراویتون نمیشود. میدانیم که دو نوع بار الکتریکی وجود دارد. یکی مثبت و دیگری منفی. نیروی بین دو بار مثبت یا دو بار منفی دافع بوده در حالی که نیروی بین یک بار مثبت و یک بار منفی جاذب میباشد... در مقیاس اتمها و ملکولها نیروی الکترومگنتیک حاکم است. یعنی جاذبه الکترومگنتیک بین الکترونها با بار منفی و پروتونها با بار مثبت در هسته اتم موجب میشود که الکترونها به دور هسته اتم در حال گردش باشند. این پدیده عینا شبیه نیروی جاذبه است که زمین را به دور خورشید به چرخش درمی آورد.(ماده انرژی و جهان هستی- ص: 260)
آری این روند در نهاد همه آفریدگان نهادینه شده است و همه آفریدگان که تکثر آنها به تکامل اجزاء کیهان کمک میکند جبرا از طبیعت و نهاد خود پیروی میکنند و روند آفرینش رو به تکامل میرود. در این میان دو نوع هوشمند و با اختیار یعنی جن و انس خود بایستی با توجه به آموزشها- تجربه ها و فرهنگهایشان از فطرت خویش پیروی کنند. در غیر این صورت چون بر خلاف سنت و قانون آفرینش عمل کرده اند در آغاز در جامعه خویش و سپس در مسیر تکامل آفرینش ناهماهنگی ایجاد خواهند کرد.  
حال این پرسش پیش میآید که اگر کسی یا کسانی خواستند برخلاف آفرینش خود عمل کنند با آنها چه باید کرد؟ برخی همچون انگلیسیها(اولین کشور قانونی کردن این ناهماهنگی اجتماعی) میگویند آنان انسانند و چون انسان آزاد است  و نمیتوان او را اجبار به کاری خلاف اراده اش کرد پس جلوگیر آنها نمیشویم و کارشان باید قانونی باشد تا کسی متعرض آنان نشود. برخی دیگر میگویند آنان مریض هستند و نباید با مریض رفتاری خشن و ناخوشایند داشت. پرسش:
-         آیا پشتیبانی از آنان موجب گسترش این ناهمانگی نمیشود؟
-         اگر میشود درست است که جوامع خود را به نابودی کشانیم؟
 بسیار آشکار است که آنان یک ناهماهنگی(انحراف) اجتماعی هستند و مریض نیز هستند. اگر یک سیب در میان سیبها گندیده باشد با آن سیب چه باید کرد؟ آیا برای احترام به آن سیب باید گذاشت تا بقیه سیبها را به گند بکشاند یا باید آن سیب را به دور انداخت تا دیگر سیبها از فساد آن در امان بمانند؟ اگریک بیماری واگیردار همچون ایدز شایع شود باید اجازه داد تا بیمار مبتلا به ایدز در میان مردم باشد یا اینکه باید او را از جامعه جداکرد و زیر نظر و مداوا  قرار داد. هردو گونه بیماری واگیردارند. تنها تفاوتشان در این است که ایدز به سرعت جامعه را به نابودی میکشاند و همجنس گرایی به کندی.
چگونه است که مبتلایان به ایدز را از جامعه جدامیکنیم ولی مبتلایان به همجنسگرایی را نه؟ سیب گندیده را به دور میریزیم ولی همجنسگرا را آزاد میگذاریم و از فساد آنان که ممکن است دیگر افراد جامعه را فاسد کنند نمیپرهیزیم؟ این پرسشی است که کشورهایی که آزادی جنسی را به هرشکلش مباح میدانند باید پاسخ دهند. چنین به نظر میرسد که واضعان چنین قانونهایی یا خود همجنسگرایند یا متمایل به آنند و یا در میان خویشان و آشنایان خود همجنسگرا دارند وگرنه عقل سلیم و انصاف آن را به هیچ روی مجاز و مباح نمیداند.                                          احمد شماع زاده - 18/2/1391

ولی ما کیست؟

الله ولي‌المؤمنين

ولی ما کیست؟

ـ در قرآن‌كريم نزديك به دويست‌وبيست آية داراي واژه‌اي با ريشة ‹ولي› وجوددارد؛ از همة آنها مشهورتر، آيه‌هاي پس از آيه‌الكرسي است: الله وليّ‌الذين آمنوا يخرجهم من‌الظلمات الي‌النّور و الذين كفروا اولياءهم‌الطاغوت يخرجونهم من‌النّور الي‌الظلمات

ـ معناي همة اين واژگان، بر اين اصل استوار است كه خداوند وليّ(سرپرست) مؤمنين است؛ و كس ديگري نمي‌تواند ولي مؤمنين باشد،‌زيرا او تنها كسي است كه عهده‌دار و توانا بر اين مهم است.

ـ خداوند اسماء و صفات بسياري دارد كه فراگيرند و همة آفريدگان را دربرمي‌گيرد؛ مانند رحمن، خالق، رازق، ربّ. اما صفت ‹ولي› صفتي اختصاصي براي خداوند نسبت به مؤمنين، و ويژة آنان است؛ يعني نه خداوند ‹وليّ› كس يا چيز ديگري است؛ و نه مؤمنين مي‌توانند جز خداوند ‹وليّ› ديگري داشته‌باشند. اين معنا از همة دويست‌وبيست آيه، بر‌مي‌آيد. نمونه: مالكم من دون‌الله من ولي و لانصير(توبه: 116)

ـ يكي از واژگان مرتبط به ‹ولي›، ‹مولا› به معني ‹سرور› است؛ كه در قرآن چندين بار در همان جهتي كه در پيرامون ‹ولي› بيان‌شد، آمده و توسط امام علي(ع) در دعاهايي مانند كميل، صباح، و مناجات آن حضرت، خطاب به خداوند به‌كارگرفته‌شده‌است. تنها حضرت رسول اكرم در حديث مشهور به ‹حدبث ولايت›، آن را به عنوان همان معناي ‹سرور› در مورد خود و حضرت علي(ع) به‌كاربرده‌است.

ـ واژة آميختة ‹اولي‌الامر› دو بار در آيه‌هاي 59 و 83 سورة نساء آمده كه مراد از آن به‌قول شيعه، امام علي عليه‌السلام است؛ ولي اغلب اهل تسنن آن را واژه‌اي عام مي‌دانند كه به حكمران مسلمين اطلاق‌مي‌گردد. شيعه همة امامان معصوم را ‹اولي‌الامر› مي‌داند.
ـ واژة ‹اولي‌الامر› ربطي به ‹ولي› پيدا نمي‌كند؛ زيرا به معناي ‹دارنده› و ‹صاحب› است؛ مانند ‹اولي‌العزم›. پس معنای آن ‹صاحب‌الامر› است و تنها به معصومین اطلاق میشود. بنابراین عبارت ولی امر مسلمین در فرهنگ قرآن و اسلام ریشه ای ندارد.

ـ واژه ‹ولايت› تنها يك بار در قرآن آمده و معناي آن دوستي‌كردن است.(انفال: 72)
ـ از تمام موارد فوق برمي‌آيد كه در قرآن و اسلام و در ميان رهبران شيعه، واژه ‹ولي› جز براي خداوند، براي كس ديگري حتي پيامبر عظيم‌الشأنش به‌كارنرفته، و به‌كارگيري آن شرك است. به همين دليل حتي براي امام غائب، عنوان ‹صاحب‌الامر› را به‌كار‌برده‌اند، و يا ‹ولي‌عصر›. ‹ولي› در ‹ولي‌عصر› نيز، به معناي نماينده و حجت خداوند برروي زمين در يك مقطع تاريخي است؛ نه به معناي سرپرست مؤمنين.

تحريف دين در طول تاريخ

حال ببينيم كه اين واقعيت‌هاي اسلامي و شيعي، چگونه در طول تاريخ، تحريف‌شده‌اند:
1ـ در ششمين عمل از اعمال مستحبي شب سيزدهم ماه رجب، تولد حضرت علي(ع) آمده‌است: ‹بعد از سلام چهارمرتبه بگويد: الله الله ربي لااشرك به شيئاً ولااتّخذ من دونه وليّاً و هرچه مي‌خواهد بخواند. و اين نماز را بدين طريق سيد از حضرت صادق عليه‌السلام روايت‌كرده وليكن شيخ در مصباح فرموده(با چند نقل قول) ميگويي: الله‌الله‌ربي‌لااشرك‌به ‌شيئاً وماشاءالله‌لاقوه الا بالله العلي‌العظيم›  
اولين دعاي نماز، كاملاً توحيدي است و دوري‌جستن حتي از هرگونه شرك خفي و كوچك و ‹ولي نگرفتن جز خداوند›؛ در آن نهفته‌است؛ بويژه كه دوبار ‹الله› را در آغاز دعا تكراركرده‌است.
اما مي‌بينيم كه نمي‌گذارند اين دعاهاي ضدشرك به همين شكل باقي بماند و فرهنگ قرآن در دعاها جاري و ساري شود؛ و شكل دوم دعا به‌وجود آمده است كه بخش دوم(ماشاء.) آن ربطي به بخش اول پيدانمي‌كند. چرا اين كار را كرده‌اند؟ زيرا مي‌بينيم اگر بخش دوم عوض‌نشود، چگونه مي‌توانند علي(ع) را ولي خود بگيرند، و بعد هم در شب ولادتش بگويند ‹اگر كسي جز خداوند را ولي بگيرد›، شرك ورزيده‌است؟
حقيقت اين است كه امام صادق(ع) مي‌خواسته به شيعه بگويد: بايستي در شب ميلاد آن حضرت چنين گفت تا به شرك آلوده‌نشويم؛ و با اين دعا، ايشان خواسته‌است، درسي به پسينيان از شيعه بدهد؛ كه متأسفانه آن را نگرفته‌ايم.

2ـ گفتيم كه هيچ‌يك از دعاهايي كه از معصومين واردشده، شرك‌الود نيست. و اگر شركي ديده‌شد بايد حتم دانست كه از معصوم نيست. از آنجا كه پيشگام ‹دعا› امام علي است و سپس در داشتن بيشترين دعاها، امام سجاد پيشگام است، براي ‹دعاسازي› دست شيعيان غلوكننده، تا اندازه‌اي بسته‌بوده،‌و جز در مواردي همچون مورد بالا، نتوانسته‌اند در مفاهيم ضدشرك قرآن دستكاري‌كنند.

از آنجا كه در مورد زيارت‌ها قضيه عكس مي‌شود، يعني تنها برخي از زيارت‌هايي كه امامان معصوم بر سر مزار پدران خود خوانده‌اند، ثبت‌وضبط شده‌است، دست شيعه بويژه غلات، براي ‹زيارت‌سازي› بازشده و هرچه خواسته‌اند، ساخته‌و يا كم‌وزيادكرده‌اند؛ بويژه پس از دوران غيبت امام زمان(ع)، كه بازدارنده‌اي هم نبوده‌است. (براي آگاهي بيشتر در اين زمينه به گفتار ‹قربه الي‌الله› بازگشت شود) به برخي از آنها مي‌پردازيم:
ـ در اعمال مسجد كوفه: سلّمت لامرالله لااشرك به شيئاً و لااتخذ مع‌الله ولياً(در اينجا نيز مي‌گويد تسليم امر خدا شدم و چيزي را به او شريك قرارنمي‌دهم‌؛ و نمي‌گيرم با خدا كسي را ‹ولي›. يعني حتي در كنار خدا هم ولي ديگري، نه، كه شرك است) ولي پس از آن مي‌خوانيم: انّ علياً والائمه المهديين من ذريته عليهم‌السلام اوليائي(در اينجا تمام امامان عليهم‌السلام را ولي گرفته).
ـ در آخرين زيارت صاحب‌الامر: السلام علي محيي‌المؤمنين و مبيرالكافرين
ـ در دعاي نماز اين زيارت: وليّ‌المؤمنين و مبيرالكافرين
با مقايسة اين دو جمله نيز متوجه‌مي‌شويم كه اين زيارت نيز دستكاري شده و ‹محيي‌المؤمنين› كه با ‹مبيرالكافرين› همخواني دارد، در شكل ديگر زيارت، به ‹ولي‌المؤمنين› تغييريافته‌كه هم با ‹مبيرالكافرين› بي‌ارتباط‌است؛ و هم خداوند گفته ‹ولي‌المؤمنين› منم و بس.

4ـ در ‌هرجا كه ‹ولي‌الله› را براي ائمة اطهار به‌كارمي‌بريم، اين معني از ولي با آن معني كه آورديم تفاوت بسيار دارد و اشكالي بر آن نيست؛ زيرا بر اساس همان حديث ولايت اميرالمؤمنين،  به معناي ‹تولّي› و دوست‌داشتن(و نه سرپرستي) اميرالمؤمنين و خاندان و فرزندان اوست. در آنجا ‹ولايت‌المؤمنين›، به معني ‹سرپرستي مؤمنين› است كه تنها شايستة خداونداست، ولي در اينجا ‹ولايت‌الله› به معني ‹دوستي با خداوند› است، كه شايستة امامان است: انّ علياً وليّ‌الله(علي دوست خداست) همچنانكه موسي كليم‌الله(هم‌سخن خدا)ست.

چرا ‹وليّ‌المؤمنين›، تنها خداست؟

حال اين سؤال پيش مي‌آيد كه چرا خداوند تا اين اندازه اصراردارد كه ‹ولي‌المؤمنين› تنها خود او باشد و نه كس ديگري؟
همواره، خودشناسي پاية خدا‌شناسي است، هرگاه به مشكلي خداشناسي برخوردكرديد، خود را مثال بزنيد. مثلاً اگر مي‌خواهيد بدانيد خداوند چقدر شما را دوست‌دارد،‌ببينيد شما چقدر فرزند خود را دوست‌داريد. آنگاه تا اندازه‌اي ميزان دستتان مي‌آيد. بنابراين، براي پاسخگويي به اين پرسش نيز ناگزيريم كه اين مثال را بياوريم:
شما خانواده‌اي داريد، آن خانواده را شما به‌وجودآورده؛ و با منظور و هدفي تشكيل‌داده‌ايد. به‌پاي آن زحمت كشيده‌ايد؛ تا سروسامان يافته است. آيا دلتان راضي مي‌شود كس ديگري حتي اگر بهترين عضو خانواده شما باشد، تا هنگامي كه شما زنده‌ايد، سرپرستي خانوادة شما را برعهده‌بگيرد؟ مسلم است كه پاسخ، قاطعانه، هرگز خواهدبود.
خداوند هم كه خود را مالك و صاحب همه‌چيز ما مي‌داند، چگونه مي‌شود راضي‌به چنين وضعي شود؟ همان‌گونه كه شما در چنان شرايطي خود را بي‌هدف و آن وضع را توهيني به خود مي‌دانيد،‌خداوند نيز چنين وضعي را توهيني به خود و شرك مي‌داند، و كاملاً هم حق دارد كه چنين فرضي را داشته‌باشد.
برخي مي‌پرسند آيا خداوند كه تمام كيهان و از جمله زمين ما و خود ما را هدفمند و روشمند آفريده‌است، در جزئيات زندگي ما نيز دخالت‌مي‌كند؟ يا اينكه ما را رهاكرده و بر مبناي  مقررات و قانون‌هاي جهان، اگر راه درست را نرويم در زير سنت‌هاي الهي و قانون‌هاي مشخص اين طبيعت و جهان خردمي‌شويم؛ و هرگاه روش درستي انتخاب‌كنيم، به سعادت خواهيم رسيد؟
همان مثال خانواده را مي‌آوريم. تا هنگامي كه انسان به بلوغ نرسيده، و رشد بسنده‌اي نيافته، نيازمند هدايت مستقيم والدين است. ولي هنگامي كه به‌رشدرسيد، و تشكيل خانواده‌جداگانه‌اي داد، والدين ديگر نه به‌گونه‌اي مستقيم، بلكه دورادور از فرزند خود مراقبت‌مي‌كنند؛ و آنگاه كه كاملاً بر زندگي چيره‌شد، ديگر تنها با او رابطة عاطفي و مشورتي خواهدداشت؛ و درصورتي‌كه مرتكب خطايي شد،(چه بزرگ و چه كوچك) طبق قانون و مقررات جامعه با او رفتارمي‌شود،‌هرچند نابودشود.
خداوند نيز كه سرپرست ماست، همين گونه با ما رفتارمي‌كند. براي همين است كه تا هنگامي كه نادانيم، خطاها را مي‌بخشد، براي همين است كه روزي همه را مي‌رساند،‌و هنگامي كه به رشد و نما رسيديم، و در طول زندگاني، با ما رابطة عاطفي و مشورتي و وكالتي برقرارمي‌كند.
از سوي ديگر راه بازگشت را همواره بازگذارده‌است؛ مگر هنگامي كه بنده‌اش، به او شرك بورزد. ‹شرك›، خط قرمز خداوند و ‹شهر ممنوعة› اوست. مشرك‌، همانند فرزندي است كه نه تنها پدرش را به پدري پذيرانباشد، بلكه شخص ديگري را پدر خود دانسته‌است، يعني غيرخدا را سرپرست خود قرارداده‌است. چگونه او را ببخشد؟
ان‌الله لايغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء (نساء: 48 و 116)
در اين ميان جايگاه ‹كافرين› نيز مشخص مي‌شود. خداوند گفته، خودش سرپرست ايمان‌آورندگان است، و نگفته سرپرست مسلمين. پس در خانوادة مؤمنين همة آناني كه سرپرستي خداوند را پذيرفته‌اند جاي‌مي‌گيرند، از هر دين و كيشي.
در فرهنگ قرآن، كافر به كسي گفته‌مي‌شود كه ولايت خداوند را نپذيرفته‌باشد؛ ولي شرك هم نورزيده‌باشند؛ همانند فرزندي كه پدر خود را پذيرا نبوده، ولي پدر ديگري را هم نپذيرفته؛ به همين دليل كافر برخلاف مشرك، هرگاه ايمان بياورد، در خانوادة الهي عضو‌شده و جزء آن به‌‌حساب‌‌‌‌آمده، و خداوند ‹ولي› او نيز مي‌شود. 
 احمد شماع زاده - 1384

Monday, April 30, 2012

بنی اسرائیل

اثنتاعشره عینا
(بنی اسرائیل)



ترجمه آزاد درباره تشکیل قوم بنی اسرائیل از مقدمه های یک انجیل جامع به زبان انگلیسی چاپ لندن زیرعنوان The Bible – new international version:

فرزندان یعقوب پیامبر دوازده تن بودند که بنی اسرائیل نام گرفتند. بهتر آن است که بگوییم بنی اسرائیل یا قوم حضرت موسی نوادگان این دوازده برادر بوده اند که دوازده قبیله را شکل میدادند و نام هر قبیله از نیای آن قبیله گرفته شده است. پس قبیله بنیامین نوادگان بنیامین برادر تنی حضرت یوسف بوده اند و قبیله یهودا نوادگان یهودا.
 

حضرت موسی هنگامی که برانگیخته میشود یکی از وظایفش گرداوری این دوازده قبیله زیر یک پرچم یگانه و هدایت آنان و تشکیل ملت اسرائیل بوده است که قرآن کریم نیز از آنان(بنی اسرائیل) بسیار زیاد یاد میکند و یک سوره به نام آنان نامیده شده که نام دیگرش "اسراء" است.

ازجمله قضایایی که قران کریم در مورد حضرت موسی نقل میکند مشعر بر این امر است که با عصای حضرت موسی دوازده چشمه به وجود می آید. غرض از نوشتن این مقاله آن است که بدانیم آیا این دوازده چشمه ربطی مستقیم با دوازده قبیله بنی اسرائیل دارد یا نه.
من مسلمان مآنوس با قرآن شرمنده ام که تاکنون نمیدانستم بنی اسرائیل از دوازده فرزند حضرت یعقوب نبی(ع) تشکیل شده است و تنها با خواندن مقدمه این انجیل آیه ای که در مورد بنی اسرائیل است و عدد دوازده را دربردارد به مغزم خطور میکند. به کشف المطالب رجوع میکنم میبینم در این مورد دو آیه هست و نه یک آیه و هر دو با کمی اختلاف به یک موضوع اشاره دارند.
به نظر میرسد این دوازده چشمه ای که قرآن کریم در دو آیه از آنها یادمیکند برای دوازده قبیله بنی اسرائیل بوده باشد تا هر قبیله از یک چشمه آب بردارد و در نتیجه میان آنان اختلافی ایجاد نشود که این خود نعمتی الهی بر بنی اسرائیل است و نیز اینکه قرآن کریم حقیقتی را برای تدبرکنندگان در آن افشاء کرده باشد.
و اما متن این دو آیه:
-        60 سوره بقره:  
و اذاستسقی موسی لقومه فقلنا اضرب بعصاک الحجر فانبجست منه اثنتا عشره عینا قد علم کل اناس مشربهم کلوا واشربوا من رزق الله و لا تعثوا فی الارض مفسدین
-        160 سوره اعراف:
در این آیه خداوند مقدمه ای را آورده که با فهم دقیق آن  نظر این بنده خدا تأیید میشود. زیرا پیش از اذاستسقی آمده است: "وقطعناهم اثنتی عشره اسباطا امما"
در این مقدمه خداوند خود گفته است "تقسیم کردیم آنها را دوازده نوادگان را امتهایی " سپس می افزاید: "واوحینا الی موسی اذاستسقیه قومه ان اضرب بعصاک الحجر فانبجست منه اثنتا عشره عینا ... "

***********
برای اطمینان خاطر و داشتن نظر مفسران در المیزان به جست و جو پرداختم. آیه اول را در جلد اول المیزان(متن عربی یا اصلی) و آیه دوم را در جلد هشتم یافتم.
در مورد آیه اول هیچگونه اشاره ای به این موضوع نشده که چرا خداوند دوازده چشمه برای آنها جاری ساخته و نه 11 یا 13 و...

در جلد هشتم مطلب زیر را یافتم که بدون هیچگونه تغییری نقل میکنم.   
ج 8 (الجزء التاسع- سوره الاعراف: 7- آیه 155- 160) ص 299
قوله تعالی: "وقطعناهم اثنتی عشره اسباطا امما" الی آخرالایه السبط بحسب اللغه ولدالولد او ولدالبنت" والجمع اسباط و هو فی بنی اسرائیل بمعنی قوم خاص فالسبط عندهم بمنزله القبیله عندالعرب. وقد نقل عن ابی حاجب "ان اسباطا فی الایه بدل من العدد لا تمییز و الا لکانوا سته و ثلاثین سبطا علی اراده اقل..."

از آنجا که تفسیر المیزان با بررسی تفاسیر مهم پیش از خود تقریر یافته از این شرح به این نتیجه میرسیم که تفاسیر هیچگونه تفکری در این زمینه ارائه نداده اند که چرا خداوند در دو آیه میفرماید دوازده چشمه برای بنی اسرائیل جوشیده ونه بیشتر و یا کمترو حتی نسبت به کلام خداوند بی توجهی کرده اند که خود اشاره کرده است. چند اشکال این شرح:
1.   اشکال اول این است که "سبط" را نه به معنای اصلی آن (نوه- نبیره) بلکه به معنای "قبیله" آورده اند.
2.   اشکال دوم: قبیله درست است درصورتی که ریشه در فهم تاریخ بنی اسرائیل داشته باشد و از آنجا که مفسران اطلاعی از دوازده گانه بودن قبایل بنی اسرائیل نداشته اند آن را به معنای "قوم خاص" آورده اند. یعنی جای علت و معلول عوض شده. بنی اسرائیل هریک از اسباط خود را یک قبیله میخوانده زیرا که هر قبیله نتیجه یک سبط بوده است نه اینکه بدون دلیل سبط جانشین قبیله شده باشد.
از سوی دیگر قرآن کریم تمامی بنی اسرائیل را قوم موسی میداند. بنابراین تلقی سبط به "قومی خاص" کاملا نادرست است.
3.   اشکال سوم این است که چون در گذر تاریخ این دوازده سبط یا قبیله به سی و شش گروه یا جماعت تقسیم شده اند مفسران مینویسند: "اسباطا فی الایه بدل من العدد لا تمییز و الا لکانوا سته و ثلاثین سبطا" یعنی خداوند خواسته عددی بیاورد و نه اینکه دوازده مشخص کننده(سبط) باشد. همانا که آنان سی و شش سبط بوده اند. (کاملا خلاف خواست خداوند)
آیه دیگری که می تواند در این زمینه به فهم مطلب کمک کند آیه 12 سوره مائده است: ولقد اخذالله میثق بنی اسرائیل و بعثنا منهم اثنی عشر نقیبا و قال الله انی معکم ...
در معنای نقیب در المنجد نرم افزاری آمده است که:
رئیس, سردسته, گواه و شاهد قوم, مهتر و شناسا و دانا به انساب قوم.
این آیه نیز دلیل دیگری بر این موضوع است که قرآن کریم به خوبی قوم بنی اسرائیل را همان گونه که در مقدمه آن انجیل آمده بود وصف کرده است.
بنابراین مشخص شد که مفسران نه تنها در این زمینه از تاریخ بنی اسرائیل اطلاعی نداشته اند بلکه حتی به کلام خداوند که به گونه ای روشن فرموده است "وتقسیم کردیم آنها را - نوادگان را امتهایی" و نیز به این آیه اخیر هیچ گونه توجهی نکرده اند. و برای چندمین بار ثابت شد که بیشتر تفاسیر نه تنها پرده برداری نمیکنند که پرده گذاری هم میکنند.
بنابراین فهم کلام خداوند نه تنها ساده و سهل است که خود راهنما نیز هست. ولی مترجمان, شارحان و مفسران نه تنها زحمت بسنده ای برای روشن شدن کلام خداوند نمی کشند بلکه بر آن پیرایه بسته و آن را دشوار و دیگران را از راهنمایی های آن محروم میسازند.

شنبه 25 دی ماه 1389 – احمد شماع زاده