Saturday, June 9, 2012

اندیشه هایی نو, پندارهایی نیکو - 7


  همه چیز برای تو، تو برای کی؟  

هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
.
.
.
زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارم
ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری
بدان که درون آنها جای گرفته ای . . .
.
.
.
سکه های پول همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود
بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .
.
.
.
سطر ها بسیار موثر هستند
چون به شما میفهمانند که :
۱٫ نظم و ترتیب همیشه در اولویت است
۲٫ سکوت معنی دار بهتر از کلمات بی معنی است . . .
.
.
.
هرگاه میخواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی
هرکز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند
فقط یک قطره اشک کافیست
تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید . . .
.
.
.
در مسابقه بین شیر و گوزن ، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند
چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی
پس
” هدف مهم تر از نیاز است “
.
.
.
یک جمله فوق العاده ، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است
اتوبوس متوقف خواهد شد ، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . .
.
.
.
جمله “به تو افتخار می کنم”
همان قدر به مردان انرژی می دهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . .
.
.
.
من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام.
من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود . . .
(توماس ادیسون)
.
.
.
این روزها همه ترس از دست دادن آبروی خود را دارند
اما به سادگی آبروی دیگران را می برند . . .
.
.
.
وقتی در وضعیت خوبی هستید ، یک اشتباه را یک ُجک در نظر میگیرید
اما زمانی که در وضعیت بدی قرار دارید ، حتی از یک ُجوک ناراحت میشوید و اشتباه میپندارید . . .
.
.
.
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید
آنها شاید شما را ببخشند ، اما هرگز فراموش نمیکنند . . .
.
.
.
از گوش دادن به سخنان دشمنانتان غافل نباشید
آنها اشتباهات شما را به خوبی بیان میکنند !
(شکسپیر)
.
.
.
به منظور موفقیت
تمایل شما برای رسیدن به موفقیت ، باید بیشتر از ترس از شکست باشد . . .
.
.
.
اگر شما برای انجام کاری که باید انجام بدهید ، راهی پیدا کردید
آن را انجام خواهید داد
در غیر این صورت ، یک بهانه برای انجام ندادن پیدا کردید . . .
.
.
.
“مدارا”
بالاترین درجه قدرت
و
“میل به انتقام”
اولین نشانه ضعف است . . .
.
.
.
طوطی صحبت میکند ، اما اسیر قفس است
اما عقاب سکوت میکند و دارای اراده پرواز . . .
.
.
.
ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با موافق هستند
اما
زمانی رشد میکنیم با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند . . .
.
.
.
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید
پس ، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
.
.
.
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد
اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند
به آن فکر کن . . .
.
.
.
اگر رنجی نمی بردیم
هرگزمهربان بودن را نمی آموختیم . . .
.
.
.
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند  . . .
.
.
.
دیشب که نمیدانستم برای کدام یک از درد هایم گریه کنم کلی خندیدم  . . .
(صادق هدایت)
.
.
.
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید !
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . . .

سفر دراز ستاره


سفر دراز ستاره فرمانفرمائیان

مسعود بهنود، روزنامه نگار

به روز شده: 16:05 گرينويچ - جمعه 25 مه 2012 - 05 خرداد 1391



زندگینامه ستاره(با تشدید ت) فرمانفرمایان با عنوان 'دختری از ایران' در سال ۱۹۹۲ انتشار یافت. این کتاب به فارسی هم ترجمه شده است.


زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آنکه موفق به ورود به دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، در تابستان سال ۱۳۷۹ در پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، در برابر قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه پرسید آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرمائیان را اعدام کنید؟


مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما میخواستیم او را زندانی کنیم. می گفتند درباری است، می دانستیم نیست اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست.


خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفت. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرمائیان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند.
او شرح دیدارش را با قائم مقام دانشکده برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است: "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست، دنبال می کردید.
شما می دانید در همان دوره که انقلاب هم نشده بود چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد. یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه، خطر را از سر استادان و مددکاران دورکنم یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم".

جمله ای دیگر از ستاره فرمانفرمائیان در هشتاد و پنج سالگی: "مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهترکند. این آدمها اشتباه می کنند که فکر میکنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاقهای تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد. میز آدم را تنبل میکند. باید رفت در این حلبی آبادها در جائی که پشتی ندارد نشست و از این مرد جوان پرسید چرا این قدر بچه درست میکند. باید به زنها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان میزنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد. اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. اگر روغن شیطان نمالیده باشی بر پوست کسی چه میدانی سوزش یعنی چه".


ستاره را چه کسانی ساختند؟


سه مرد، زندگی "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن، اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که وی در عمل شناخت. اولی به او جرات پرواز داد. دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنائی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندانکه سایه پدر از سرش پرید ماجراجوترین فرزند از ۳۲ نفر دختر و پسر فرمانفرما شد.


"با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. هنگامی که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگهداری کودکانی که مادرشان  شاغل بود. همانجا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست"


در آخرین سالهای حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد. کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. 
چه رویائی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت.

اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت.


اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهربزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار و نه فقط سنگ صبور بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمائی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلمات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آنجا می لولیدند. 
خانم دریفوس که یک داروی زخم سر[کچلی] از آمریکا با خود آورده بود، ستاره را دستیار گرفت؛ آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند.

او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکائی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند. دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست. باید اول دانشکده ها و دانشکده های صنعتی و علمی دایر شود، بعد نوبت به فعالیتهای اجتماعی برسد. 


سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هائی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم. آمریکائی خوشدل با خنده گفته بود: "به شرط آنکه آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویائی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل، خود را بدانجا نرسانده بودند.

تا ینگه دنیا

سه سال بعد وقتی در لس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود.


برای اینکه به آرزوهایش برسد باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگش درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دستدوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. 
همان اول کار وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله، به دستیاری یک پزشک هندی، امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد.

از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آنها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف در خیابانها میرفت که یکی از خانواده های بزرگ نمازی او را شناخت. در همانجا مطیع الدوله حجازی که از زمان حکومت فارس فرمانفرما را می شناخت، برایش قصه گفت. مرد نرمخو برایش گفت که اگر مداومت کند خودش قصه خواهد شد.



ستاره فرمانفرمایان (۱۳۹۱- ۱۲۹۹)

و قصه شد، دختری تنها در یک کشتی فرانسوی، وقتی با اصابت موشک های ژاپنی نزدیک بود همه به کام مرگ بروند و این بار در یک کشتی آمریکائی که خواهران راهبه، زخمی ها و بیماران را می برد. صحنه آزمایش زندگی فرارسیده بود. شش هزار نفر در کشتی و چهل و دو روز راه. وضعیت جنگی، ناله بیماران، بیماری، شب های تاریک و درد. در این میان فقط او بود که نمی خوابید تا ساحل پیداشد. اما نیویورک نبود بلکه به بندر ملبورن استرالیا رسیده بودند.


و سرانجام پس از ۱۳۵ روز که در ایستگاه راه آهن تهران از همه چیز برید، توانست خود را به دکتر جردن برساند، لباس های پاره را از تن به در آورد و به دانشگاه برود تا دو سالی همان را که دوست داشت بخواند. در همه این مدت برای آنکه از تهران چیزی درخواست نکند زمین شست، آشپزی کرد، مدل کلاس های نقاشی هالیوود شد. و همان جا بود که از تهران بهترین خبر رسید. دختر دایه اش برای او نوشته حالا دیگر عادی شده است که دختران همراه با چمدانی از تنقلات و سفارشنامه ها و چک های مسافرتی با بدرقه خانواده راهی تحصیلات می شوند. ستاره خانم شما راه را باز کردید.


چهار سال پس از روزی که با دکتر جردن به دانشگاه رفت، وقتی از دانشگاه شیکاگو فوق لیسانسش را گرفت، مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی شده بود و از سوی دانشگاه به خاور دور سفرها کرده و با تجربه شده بود. یعنی آن هنگام که به استخدام سازمان ملل درآمد. 
ملکه عالیا میخواست در بغداد یک مدرسه خدمات اجتماعی ایجاد کند،. سازمان ملل وی را فرستاد. پس از آن اردن و لبنان و مصر، شیخ نشینها و کشورهای مسلمان، منطقه عملش شده بود. در این فاصله که در ایران نبود، رضاشاه سقوط کرده، محمدرضا شاه همبازی بچگی شان پادشاه شده بود، پسرعمه اش دکتر مصدق یک نهضت بزرگ به راه انداخته بود که سرانجام با تحریک انگلیسی ها و امریکائی ها به خشونت کشیده شده بود. ولی کشور روی ریل افتاده بود.

این را در یک میهمانی در هتل التحریر کنار دجله، رییس سازمان برنامه ایران به او گفت. ابوالحسن ابتهاج اول وقتی فهمید این خانم جوان عضو هیات سازمان ملل ایرانی است به حرف آمد. پیشنهاد بازگشت به شهری بود که بی بدرقه رهایش کرد. بعد دوازده سال اینک ابتهاج به او می گفت از این مدارس در ایران لازم داریم.


مقصد: تهران

بازگشت ستاره فرمانفرمائیان در سال ۱۳۳۵ به زادگاه، برای او بدان معنا بود میتواند رویاهایش را جامعه عمل بپوشاند. تا آن زمان به کسی نگفته بود که در این همه سفر که برای آموزش مددکاری اجتماعی رفت، از تایلند، چین، مالزی و هنک کونگ تا عراق، اردن، لبنان، سوریه و مصر، هر وقت در میان انبوه فقیران و بی سوادان و چادرنشینان می ماند، به ایرانی ها فکر کرده بود. با خود گفته بود چرا آن جا نیستم.


با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگهداری کودکانی که مادرانشان شاغل بودند. همانجا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمیزند. انگار در این شهر نیست.


وقتی اول بار به کلانتری شهرنو خبر داد که قصد دارد برای یک تحقیق همراه با دو تن از دختران دانشجویان چند شبی را در قلعه به سر برد، افسر نگهبان پاسخ را موکول به کسب اجازه از مقامات بالا کرد. اما ستاره تلفن روی میز کلانتری را برداشت از سپهبد نصیری رییس شهربانی خواست تا دستور بدهد به همان مامور حکومت نظامی که چند سال قبل در به در به دنبال خواهر بزرگ او مریم می گشت و سایه اش را با تیر می زد.


در این دوران هر دیداری، هر حادثه ای، هر نامه ای و حضور در هر میهمانی برای ستاره فرمانفرمائیان تنها این ارزش را داشت که سنگی بر سنگ بنای کاری بنهد که می خواست. کاری برای سامان دادن به روسپی ها، برای رسیدن به خانواده معتادان، برای کنترل جمعیت، برای فراهم آوردن وسیله تحصیل نادارها و حقوق زنان. با تجربه ای که در سی و پنج سالگی اندوخته بود و همتی باورنکردنی، آن قامت نحیف از صبح می تاخت.


سیل جوادیه که در زمان خود چهره کریه پایتخت را با فقر چرکین و کشتارگاه خونینش را آشکار کرد، برای او فرصتی بود. دو هزار متر زمین رایگان گرفت و صدهزار تومان هم از کسی که تازگی ملکه کشور شده بود. انگار شهبانو را برای او رسانده بودند وقتی مرکز رفاه خانواده جوادیه را افتتاح کرد. از آن پس با کمک شهبانو چهل مرکز از آن دست در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها ساخت. در این میان وقتی تحقیقش درباره روسپیگری منتشر شد، به گفته خانم فرخرو  پارسا، جامعه مردسالار از شرم عرق کرد.


ستاره برای کسی گریه نمیکرد. راست یا دروغ می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت.


یک خانه ساده در گلندوک برای خود تدارک دیده بود برای دور ماندن از اشرافیت و تظاهر، خانواده و همکلاسانش را اگر می خواست برای آن که کمکی کنند، دانشکده اش را گسترش دهند، وسیله برای جلوگیری از بارداری فراهم کنند. صبح های زود در سیتغ کوه های شمال شرق تهران دیده می شد که می رفت و زیر لب حرف می زد و چند روز بعد اثرش معلوم می شد.


خانم الهه صدری از دانش آموختگان دانش مددکاری شرحی نوشته است از اولین روز در تیرماه سال ۱۳۴۹ که آگهی پذیرش دانشجو مدرسه عالی خدمات اجتماعی تهران را خواند و رفت ببنید کجاست و " خانم لاغر اندامی با موهای خاکستری و چهره‌‌‌ای بسیار مصمم و چشمانی نافذ در پشت میزی نشسته بود. به محض ورود، با لبخندی مهربان و پذیرا از من استقبال کرد. زنی کاملا بی‌‌آلایش، جدی و صبور. او مرا خطاب قرار داد و گفت که: «اگر می‌‌‌خواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی آشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و نعلبکی‌‌‌ها را در یک کاسه آب می‌‌شویند و برایت چای می‌‌ریزند و تو باید بدون آن‌‌‌که ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلات‌‌شان، صادقانه به آنان یاری رسانی".


"میگفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت"


سیستم پوسیده اداری، ناکارآمدی، فساد، نادانی، همه سد راهش بودند اما حریف ستاره فرمانفرمائیان نمی شدند. صدها تن به نیروئی که او در وجودشان کشف کرد، مددکار اجتماعی شدند، در شکل گیری سپاه دانش و بهداشت موثر بود، ده ها هزار از جوانان در آن بسترها آماده حضور در زندگی بهتر شدند.


از دو راه

و پایان این قصه دردناک است. ستاره فرمانفرمائیان و خواهرش مریم خانم، هر دو وفادار به پدر، هر دو ثناگوی او، از دو راه گذشتند تا زندگی را نه چنانکه سنت میخواست بسازند. روزی که ستاره بی بدرقه در ایستگاه راه آهن تهران تمرد را به نهایت رساند مریم خانم چشم و چراغ شهر بود و در خانه مجلل خود میزبان ادبیان و شاعران و سیاست پیشگان. روزی که ستاره به ایران برگشت خواهر بزرگ حکم اعدام گرفته و فرار کرده بود به دنیای کمونیزم؛ و بیست سال بعد روزی که انقلاب شد و خواهر کوچک هر آنچه را ساخته بود گذاشت و رفت، مریم خانم در هیات یک قهرمان آماده می شد تا همراه شوهرش نورالدین کیانوری با استقبال رفیقان حزب توده به کشور برگردد. آن دو خواهر هفتاد سال همدیگر را ندیدند.


مریم فیروز ۲۲ اسفند ۸۶ در تهران درگذشت و ستاره فرمانفرمائیان دوم خرداد ۱۳۹۱ در لس آنجلس، هر دو نود سالی عمر گذراندند و هر دو در راهی که رفتند پیشرو بودند و شهره شدند.


نگارنده این نوشته روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ در مدرسه علوی، در آن هیاهو که کس کس را نمی شناخت، از پنجره صدای زنی را شنید که بلند می گفت "حاج آقا زن ها مثل مرد ها ایستاده نمی توانند ب...اشند". و این صدای ستاره فرمانفرمائیان بود. دو تن از همانها که در مدرسه اش به آنها مددکاری آموخته بود، وی را با مسلسل از پشت میزش دستگیر کرده، به مرکز انقلاب آورده بودند. اتهام جاسوسی برای آمریکا، همکاری با ساواک، تحکیم نظام طاغوتی، سفر به اسرائیل و ... و...


هنوز شهرنو که ستاره فرمانفرمائیان بر سرش آن همه عمر گذاشت در آتشی که آیت الله خلخالی بر افروخت سوخته نشده بود، هنوز کاوه گلستان آن دخترک سوخته را روی دوش نگرفته بود گریان، هنوز جنون به نهایت نرسیده بود.


فردای آن شبی که ستاره فرمانفرمائیان در حیاط کوچک کنار مدرسه علوی بر بار اموال مصادره شده و آمده از همه جا بیتوته کرد، سید احمد خمینی و سید دیگری از فرزندان آیت الله طالقانی دست به کار شدند. او نجات یافت اما مددکاران اجتماعی ایران مادرشان را از دست دادند. همان کسی که تصویرش به عنوان یکی از زنان اثرگذار جامعه آمریکا، در دانشگاه هاروارد، قرار دارد و در کتاب تاریخ آن دانشگاه از او به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری یاد شده است.


گرچه نامی از وی بر ساختمانی نیست، حتی بر آن مرکز رفاه خانواده جوادیه، اما هزاران تن مانند دکتر زهرا جمشیدی به یادش هستند، کشوری هم که به او امکان تحصیل داد و در سی و پنج سال آخر میزبانش شد، از وی به بزرگی یاد می کند.

روحش شاد باد که خادم ملت بود. 

و زندگی او چقدر به زندگی "ماریا مونته سوری" شبیه است!!:
ماریا مونته سوری (۱۹۵۲-۱۸۷۰م) مربی کودکان معلول بود که در خانواده‌ای مرفه در ایتالیا به دنیا آمد. در زمانی که دختران اجازهٔ تحصیلات دانشگاهی نداشتند با وجود مخالفت پدر، با حمایت مادرش به دانشکدهٔ پزشکی رفت و او نخستین دختری بود که در ایتالیا پزشک شد. چون بسیاری از بیمارستان‌ها و مراکز درمانی و بهداشتی حاضر به استخدام او نبودند ناچار شد سرپرستی یکی از مراکز کودکان معلول و بیمار را بپذیرد. او در حین کار در آن مرکز متوجه برنامه‌های آموزشی و تربیتی کودکان شد و دریافت که فرصت آزاد برای تجربه کردن به آنان داده نمی‌شود. چون علاقه داشت در این زمینه کاری انجام دهد به دانشگاه بازگست و در رشتهٔ تعلیم و تربیت و جامعه‌شناسی تحصیل کرد و با الگوها و روش‌های آموزشی آشنا شد.سپس به جای برنامه‌های آموزشی موجود الگوی جدیدی برای بچه‌ها ارائه داد. 
مونته سوری مراکزی را برای اجرای برنامه‌های خود تاسیس کرد که سبب شد دیدگاه‌هایش در سراسر کشور گسترش و مورد استقبال قرار گیرد اما چون دیدگاه‌های مونته سوری مبتنی بر آزادی بود دولت فاشیستی موسولینی به او اجازهٔ فعالیت نداد و به اسپانیا تبعیدش کرد و مدارس او نیز بسته شد. دولت موسولینی بعدها با دعوت رسمی او را به کشور بازگرداند با این حال مونته سوری که تحمل حکومت فاشیستی را نداشت از ایتالیا گریخت.در سال‌های جنگ جهانی دوم به هلند و سپس به هند رفت و با افکار و اندیشه‌های صلح طلبانهٔ گاندی آشنا شد. در سال‌های آخر عمر مدال افتخار یونسکو را به سبب خدمات خود به آموزش دریافت کرد و در ۸۲ سالگی در کشور هلند در گذشت.

سروده ای زیبا، نقدی بدیع

سروده ای زیبا، نقدی بدیع 

روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود

از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب در چه حالی؟
فرمود که وضع, باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفا کن

گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟
دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟
دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟
دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟
دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟
دیدی تو خری که در زمانه
خرهای دیگر پی ش روانه؟
یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟
هرگز تو شنیده ای که یک خر
با زور و فریب گشته سرور؟

خر دور ز قیل و قال باشد 
نارو زدنش محال باشد

خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است

تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است

گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم
 

Wednesday, June 6, 2012

ابداعگر انقلابی – اصلاحگر اجتماعی

ابداعگر انقلابی – اصلاحگر اجتماعی

دکتر علی شریعتی و استاد مرتضی مطهری را میگویم که هر دو اسلامشناس و معرف اسلام بودند. شریعتی با نمایاندن چهره انقلابی اسلام- در جهت انقلاب و مطهری با نمایاندن عقاید و بینشهای اسلامی در حهت اصلاح. یعنی یکی بزرگ شخصیت انقلابی و دیگری بزرگ مصلح اجتماعی بود البته در بسیاری شؤون مشترکاتی نیز داشتند.
آنان با یکدیگر آشنایی دیرینه ای داشتند زیرا که هر دو خراسانی بودند(علی مزینانی و مرتضی فریمانی). دوست و یار یکدیگر بودند ولی در روش کار برخورد سلایق و اختلاف نظر نیز داشتند. شریعتی مبنای روش خویش را بر ویرانسازی بسیاری از ارزشهای دینی نهادینه شده که برخی از آنها حتی از محتوی نیز خالی شده بودند نهاد تا پس از واژگونی آن پندارها و ارزشها- ارزشهای اصیل اسلامی را از متن اسلام بیرون بکشد و در معرض افکارعموم قرار دهد. مطهری هنگامی که چنین روشی را از وی دید مظنون شد که این روش موجب ویرانی اصول ارزشهای اسلامی جامعه شود(چون ایشان درس خوانده حوزه بود و حوزویان عمدتا چنین فکر میکنند). بر این اساس بود که بر او خرده میگرفت که در نهایت در مقطعی خاص راه خود را عملا و علنا از وی جداکرد.
ولی آنچه که از نتایج کارکردهای آنان برجای مانده گویای این حقیقت است که نه تنها کارهای شریعتی ضربه ای بر پیکر اسلام جامعه وارد نساخت بلکه ارزشهای ساختگی جامعه را از میان برد و ارزشهای اصیل اسلامی ناب را جایگزین آنها کرد. به گونه ای که جوانان را از راه آشنایی با همین ارزشها به برپایی انقلاب اسلامی سوق داد. پس از گذار از این مرحله بود که روش و عملکردهای مطهری نیز ارزش خود را بازیافته و برای دوران سازندگی مفید واقع شدند. اگر کارکردهای شریعتی نبود کارکردهای مطهری نیز به مانند کارهای بسیار دیگری که طی دوران بلند رکود تبلور ارزشهای اسلامی منشا اثری عمیق و مؤثر واقع نشدند در گورستان تاریخ مدفون میشدند.
در شرایط اجتماعی پیش از انقلاب اسلامی اکثریت جوانان که از سویی اکثریت جامعه کشور را تشکیل میدادند و از سوی دیگر همانها بار انقلاب را بعدها بر دوش کشیدند از روحانیت و از دین گریزان بودند و اصولا گوششان به نصایح و اندرزهای مذهبی باز نمیشد و پای منبرها حاضر نمیشدند تا چیزی را درک کنند یا نکنند. به یاد دارم در دهه چهل و پنجاه فخرالدین حجازی برای اینکه جوانان را به سوی دین بکشاند همیشه با کراوات و پشت تریبون سخنرانی میکرد. شریعتی نیز چنین میکرد. تا به جوانان بفهمانند ما قشری مسلک نیستیم. پیش از بازرگان و شریعتی عمده جوانان جزء یکی از این چهار گروه بودند:
آنهایی که لاابالیگری پیشه شان بود.
آنهایی که جذب افکار چپگرایانه میشدند.
آنهایی که ظاهرا دیندار بودند ولی تنها گلیم خود را از آب بیرون میکشیدند و کاری به انقلاب و بازیابی ارزشهای اسلامی نداشتند.
آنهایی که ظاهرا عنوان روشنفکر را بر دوش میکشیدند و علاقمند به نویسندگانی چون صادقین هدایت و چوبک و جلال آل احمد بودند.
صادقین هدایت و چوبک نیز بر علیه دین تهی شده و ناکارا مینوشتند ولی نمیتوانستند همچون شریعتی راهکاری نشان دهند زیرا توان و پشتوانه علمی و دینی آن را نداشتند.
بازرگان از سالهای دهه سی و چهل زمینه اسلام شناسی و گرایش به اسلام را مهیا ساخت ولی این شریعتی بود که در دهه پنجاه شوری در دلها و بلوایی در افکار ایجاد کرد. همه را منقلب کرد و کمتر کسی باقی ماند که به گونه ای از شریعتی و طوفان او تاثیر نپذیرفته باشد. او بود که در دلهای همان جوانان غربزده و چپزده شهد شهادت ریخت و آنان را برای احیاء اسلام به کارزار گسیل داشت تا حیات جاوید یابند. به گونه ای موجز باید گفت:
شریعتی کاری کرد که بایستی در آن زمان میکرد برای آن زمان و مطهری کاری کرد که بایستی در آن زمان میکرد برای این زمان. (مرز این دو زمان انقلاب اسلامی ایران است)
اگر شریعتی نبود کارهای مطهری ارجی نمییافت و بهره ای نمیرساند و اگر مطهری نبود بافته های شریعتی در نبود پاسخهایی به نیازهای جوانان در درازمدت رشته میشد و بر باد میرفت.  
به قول مریدی از مریدان شریعتی که مرید مطهری نیز هست: "جریانی سیل آسا و بنیان کن شروع شده بود. جریانی از چپگرایی و غربگرایی که هر دو به مادیگرایی ختم میشوند. شریعتی با بینش انقلابی خود به مثابه کوهی از تخته سنگها و قلوه سنگها جلو این جریان ایستادگی کرد و از شدت و حدت آن به درجات زیاد کاست. تنها راههای نفوذی را نتوانست بگیرد که مطهری با بینشهای ویژه خویش همچون معماری زبردست و کهنه کار که دقایق کارش را خوب میداند و عیبها را خوب میشناسد راههای نفوذی را بست. در این اوضاع و احوال بود که جریان انقلاب پیش آمد و مردم دگرگونه شدند".
آب از سرشریعتی گذشت. او جان خود را بر سر این پیمان و راه و رسم نهاد و به لقاءالله شتافت. او وظیفه خود را به خوبی انجام داد و چه نیکو انجام دادنی(ما نعم العمل).
*******
حال جریان انقلاب در مسیری صاف و همورا افتاده و همه بیدار شده اند. در این زمان است که دلها به سوی معارف اسلامی گشوده شده و در جست و جوی آنند. و اینجاست که آثار مطهری جایی در میان مردم بازکرده اند. "و چه نیکو آثاری!" خداوند اجرش دهد. ولی آیا شریعتی را میتوان از یاد برد؟ او که قهرمانیها و جانفشانیهایش روحها و دلها را تسخیرکرده است؟ هرگز!!  
*******
این دو مظهر و مصداقی برای این گفته پیامبر اکرم بودند که: لو علم ابوذر ما فی قلب سلمان فقد کفره(قتله). بله بینشها در اسلام از ایمان تا کفر میتوانند سیلان داشته باشند ولی همه اسلام است. شریعتی ابوذر زمان بود و مطهری سلمان زمان. سلمان اهل علم و تقوای گریز بود و ابوذر مرد آگاهی و تقوای ستیز ...(این جمله را هم از شریعتی داریم – روحش شاد باد)28/6/61 احمد شماع زاده
  
نکته ها:
  • همان گونه که تاریخ نگارش را میبینید این مقاله در آن زمان نگارش شده و فضای حاکم بر آن زمان را به تصویر کشیده و ربطی به جوانان امروز ندارد که سی سال یعنی عمر یک نسل بر این نوشته گذشته است.
  • خداوند آنها را دوست داشت که پیش از آنکه پس از انقلاب مانند بسیاری از نیکان اسم و رسم دار خوار شوند به سوی خود فراخواندشان. رحمه الله علیهما.
  • نوشته بودم اگر شریعتی نبود کارهای مطهری ارجی نمییافت و بهره ای نمیرساند و اگر مطهری نبود بافته های شریعتی در درازمدت رشته میشد و بر باد میرفت. آن زمان نمیدانستم روزی فرا میرسد که بنویسم: متاسفانه اکنون عمده یافته های مطهری و بافته های شریعتی در عمل بر باد رفته است.  وا اسفا!!! 1391

Tuesday, June 5, 2012

مردان فرشته خوی

(تو خونه ای که بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نخواهند شد)

به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانیش گریه ی فرزندش رو دید
ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش!
 

به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!
 

به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد
 

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
 
 
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
 

به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
 


پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!


وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه...
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری
 

پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره
 

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره

A Father And Son, So True

به مناسبت روز پدر، تقدیم به دوستان 
 
 

اعتراض شفیعی کدکنی به فروش مزار مفاخر ایران

اعتراض شفیعی کدکنی به «فروش شرعی» مزار مفاخر ایران

 
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

 
محمدرضا شفیعی کدکنی به بی‌توجهی حکومت و مردم ایران به مفاخرشان اعتراض کرده و از «فروش شرعی گور بدیع الزمان فروزانفر» و »تبدیل قبر فرخی یزدی به پارک» و «از بین‌ رفتن مدارک دانشگاهی ملک‌الشعرا بهار» خبر داده است.
محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و استاد ادبیات فارسی دانشگاه تهران، در تازه‌ترین شماره نشریه «ایران‌شناسی» به بی‌توجهی مردم و حکومت به مفاخر فرهنگی‌شان اعتراض کرده است.
 
وی از فرخی یزدی و بدیع‌الزمان فروزانفر و ملک‌الشعرا بهار به عنوان نمونه‌هایی از این بی‌توجهی نام می‌برد.
شفیعی کدکنی در این یادداشت با اعتراض به اینکه «قبر فرخی یزدی تبدیل به پارک شده است» نوشته است: «چرا هیچ کس نمی‌داند که قبر فرخی یزدی کجاست؟ شاعری که مانند آرش کمانگیر، تمام هستی خود را در تیر شعر خود نهاده است و با دیکتاتوری بی‌رحم زمانه به ستیزه برخاسته است و در زندان همان نظام با «آمپول هوا» او را کشته‌اند، چرا باید محل قبر او را هیچ‌کس نداند؟»
 
شاعر «در کوچه‌باغ‌های نیشابور» سپس به «فروش شرعی گور بدیع الزمان فروزانفر» اشاره کرده و ادامه داده است: «جای دوری نمی‌روم، در همین دوره بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بیست سال اخیر، اولیای محترم حضرت عبدالعظیم (به صرف گذشت سی سال و رفع مانع فقهی) فبر بدیع‌الزمان فروزانفر، بزرگ‌ترین استاد در تاریخ دانشگاه تهران و یکی از نوادر فرهنگ ایران زمین را، به مبلغ یک میلیون تومان (در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست سوم) به یک حاجی بازاری فروختند. در کجای دنیا چنین واقعه‌ای، امکان‌پذیر است؟»
 
شفیعی کدکنی کشور فرانسه را مثال می‌زند و می‌نویسد: من در میان هزاران مانعی که در این راه می‌بینم، به شوخی به آنها می‌گویم اگر شما از دولت فرانسه به پرسید که «در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانه خیابان شانزه‌لیزه، آقای ویکتور هوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت حساب آن روز ویکتور هوگو، در آن کافه مورد نیاز من است»، فورا از آرشیوه ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم؟».
 
این استاد دانشگاه افزوده است: «اگر از دانشگاه تهران بپرسید که ما می‌خواهیم نوع سئوالات امتحانی ملک‌الشعراء بهار یا بدیع‌الزمان فروزانفر یا خانم فاطمه سیاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه -فقط یک نمونه- از پرسش‌های امتحانی این استادان بزرگ و بی‌مانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات و فرهنگ عصر ما را شکل داده‌اند، می‌تواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه تنها در این زمینه پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعراء بهار را هم ندارد».

Monday, June 4, 2012

نماز حسابی - ثواب هندسی


نماز حسابی - ثواب هندسی

از دیدگاه جامعه شناسی:

-         هنگامی که افراد گرد هم می آیند روحیه جمعی ایجاد میشود.
-         روحیه جمعی ویژگیهایی دارد که برابر با برایند ویژگیهای افراد نیست بلکه به گونه ای دیگر است.  یعنی: x+x+x = 3x نیست بلکه برابر است با ؟ + 3x

در روایتی آمده است که اگر یک نفر به امام جماعت اقتداکند هر رکعت از نماز آنان ثواب صدوپنجاه نماز دارد و اگر دو نفر اقتداکنند هر رکعتی ثواب ششصد نماز دارد و هرچه بیشتر شوند(به همین ترتیب) ثواب نمازشان بیشتر میشود تا به ده نفر برسند. هنگامی که شمار آنان از ده نفر گذشت اگر تمام آسمانها کاغذ و دریاها مرکب و درختها قلم و جن و انس و ملائکه نویسنده شوند نمیتوانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند. (این مطلب در بیشتر توضیح المسائلها آمده است.)
نتیجه گیری:
-         نماز اولین و اساسی ترین فرع دین است و هنگامی که عمل به آن جمعی باشد چیزی به وجود میآید که به هیچگونه نمیتوان آن را با تکها و افراد بویژه آن هنگام که جمع از ده فرد بگذرد مقایسه کرد. یعنی همان چیزی که جامعه شناسی میگوید: از جنسی دیگرمیشود که قیاس پذیر نیست.
-         جمع کمتر از ده نفر اثرش کمتر و بسیار متفاوت تر با جمع بیشتر از ده نفر است.
-         ثواب نماز جماعت تا ده نفر متناسب با تصاعد حسابی شمار افراد شرکت کننده در نماز نیست بلکه متناسب با تصاعد هندسی است که با بررسی روایت بالا اشاره به دست می آید:
1 رکعت به توان 2 ضرب در 150 = 150 نماز
2 رکعت به توان 2 ضرب در 150 = 600 نماز
و میتوانیم ادامه دهیم:
3 رکعت به توان 2 ضرب در 150 = 1350 نماز
4 رکعت به توان 2 ضرب در 150 = 2400 نماز
و در نهایت:
10 رکعت به توان 2 ضرب در 150 = 15000 نماز
فروردین 1358 – احمد شماع زاده  

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا

قیل وقال کودکی برنگردد دریغا               شوروحال کودکی برنگردد دریغا

بدینوسیله
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
 و مسئولیت های یک کودک هشت ساله را
 قبول می کنم!
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
 و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است...
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
 چون می توانم آن را بخورم...
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم
می خواهم به گذشته برگردم،
 وقتی همه چیز ساده بود،
 وقتی داشتم رنگها را،
 جدول ضرب را
و شعرهای کودکانه را
 یاد میگرفتم...
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم
می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است
 و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم...
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدرزیباست
و همه راستگو و خوب هستند...
 نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
 خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
 به یک کلمه محبت آمیز، 
 به عدالت،
 به صلح،
 به فرشتگان،
 به باران،
 و به . . .
این دسته چک من،
 کلید ماشین،
 کارت اعتباری
 و بقیه مدارک،
 مال شما!
من رسماً از بزرگسالی استعفا میکنم.
(سانتیا سالگا)