با نام او که آغاز و پايان هستي است او. گاهشماری از برخی وقایع اجتماعی و سیاسی ایران و جهان تا آیندگان بهتر امروزمان را بشناسند
Tuesday, August 7, 2012
سردبیر جوان 'توفیق
بیستمین سالمرگ پرویز خطیبی، نگاهی به کارنامه سردبیر جوان 'توفیق'
فیروزه خطیبی
روزنامهنگار در لس آنجلس
به روز شده: 12:47 گرينويچ - جمعه 03 اوت 2012 - 13 مرداد
با
تاسیس رادیو در ایران از پرویز خطیبی دعوت شد تا در روزهای تعطیل
برنامه های پیش پرده و ترانه های فکاهی خود را به طور زنده اجرا کند
اول ماه اوت مصادف بود با آغاز بیستمین سال درگذشت پرویز خطیبی، نویسنده
و روزنامه نگاری که در هفده سالگی سردبیر مجله فکاهی "توفیق" بود.
این طنزپرداز، نمایشنامه نویس، برنامه ساز رادیویی، ترانه سرا و روزنامه نگار که کار طنزنویسی را از ١٣ سالگی با سرودن دوبیتی هایی که در نشریه فکاهی "امید" به چاپ می رسید آغاز کرد، در ١٧ سالگی به سردبیری توفیق برگزیده شد.
آقای
خطیبی به مدت ۵۵ سال در عرصه های روزنامه نگاری، تئاتر، موسیقی، سینما،
رادیو و تلویزیون ایران فعالیت کرد. او از پایه گذاران پیش پرده های طنز
سیاسی در اوج دوران شکوفایی تئاترهای لاله زاری و نویسنده و مسئول اجرای
نمایشنامه ها و ترانه های فکاهی رادیوی نوپای تهران بود و نخستین فیلمنامه کمدی
تاریخ سینمای ایران(واریته بهاری) را نوشت و کارگردانی کرد.
اودر
ترانه سرایی نیز دست داشت و برخی از آشنا ترین ترانه های معاصر ایران
ازجمله "بردی از یادم" دلکش و "عاشق و شیدا من" با صدای مرضیه، از آثار اوست.
زندگی در کنار مردم
آغاز
فعالیتهای مطبوعاتی پرویز خطیبی همزمان با دوران کوتاه آزادی مطبوعات
دهه ۱۳۲۰ بود. دورانی که نویسندگان و روشنفکران ایرانی تلاش زیادی برای
روشنگری
و آگاه کردن مردم از مسائل سیاسی و اجتماعی داشتند.
او
از پیشگامان اجرای "پیش پرده" درفاصله طولانی
تعویض دکور بین پرده های یک نمایش توسط یک کمدین اجرا می شد، بود. پرویز
خطیبی درطول دوران محبوبیت این هنر در سالهای ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۷ بیش از ۵۰۰ پیش
پرده طنز سیاسی و اجتماعی نوشت.
پرویزخطیبی
در مقدمه کتاب "مجموعه تصنیفهای فکاهی" (چاپ ۱۳۲۵- انتشارات خودکار
ایران) می نویسد: اگر آرزومند آینده خوبی هستیم باید در
بیداری طبقات مختلف اجتماع بکوشیم چون بیداری آنها تنها کلیدی است که
درهای آینده بهتری را به رویمان باز می کند.
آقای
خطیبی از سال ۱۳۲۰ که تئاتر مدرن در ایران رونق پیدا کرد، با نوشتن
نمایشنامه و پیش پرده های فکاهی و سرودن طنزهایی که بیشتر درونمایه سیاسی
داشت با تئاترهای معتبر آن زمان از جمله تماشاخانه تهران و تئاتر فرهنگ به
سرپرستی عبدالحسین نوشین همکاری داشت.
پرویز
خطیبی نشریات بهرام، علی بابا و همچنین یکی از پرتیراژترین
نشریات طنزسیاسی آن زمان، "حاجی بابا" را منتشر کرد که به خاطر انتقاد از
سیاست های دولت بارها توقیف و سرانجام با وقایع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و
زندانی شدن پرویز خطیبی برای همیشه تعطیل شد.
همزمان
با تاسیس رادیو در ایران در سال ۱۳۱۹ از پرویز خطیبی دعوت شد تا در روزهای
تعطیل برنامه های پیش پرده و ترانه های فکاهی خود را به طور زنده از رادیو
اجرا کند.
درکتاب
"طنزسرایان ایران از مشروطه تا انقلاب" (چاپ دیانت ۱۳۷۰) از قول
پرویزخطیبی آمده
است که: از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ در رادیو تهران مفت و مجانی کارمی کردم. کار
من نوشتن و اجرای نمایشنامه ها و ترانه های کمدی از جمله نمایشنامه
رادیویی قوام السلطنه و اکبرخان و ملی شدن صنعت نفت بود. از سال ۱۳۲۵ به
عنوان کارمند روزمزد استخدام شدم. پس از حوادث آذربایجان در آذر ماه ۱۳۲۵
ترانه های سیاسی - فکاهی غلام یحیی و پیشه وری من از رادیو تهران پخش شد.
تحریریه مجله توفیق_پرویز خطیبی منتهی الیه سمت چپ تصویر
آقای خطیبی در ادامه مینویسد: بعد از کودتای ۲۸ مرداد مرا به مدت ۸ سال به اتهام مصدقی بودن به رادیو راه نمیدادند تا بالاخره در سال ۱۳۴۰ به علت احتیاج مبرم به عنوان نویسنده و تنظیم کننده برنامه های صبح جمعه به رادیو بازگشتم و به مدت ۱۴ سال متوالی این برنامه را اداره کردم که به وسیله شخص هویدا از ادامه آن جلوگیری به عمل آمد.
خطیبی
درکتاب "خاطراتی از هنرمندان"(انتشارات معین- تهران - ۱۳۸۰) درباره
روزهای آغاز کار رادیو در ایران می نویسد: رادیو تهران یکی از بهترین ساعات
روز جمعه را به پخش ترانه های فکاهی من اختصاص داده بود. هر اتفاق تازه ای
که می افتاد چه اجتماعی و چه سیاسی بلافاصله درقالب یک پیش پرده جلوی صحنه
تئاتر و یا پشت میکروفون رادیو خوانده می شد.
جالب اینکه روز جمعه تا ساعت ۱۱ صبح هیچکس نمیدانست که اشعار فکاهی آن روز که بایستی به طور زنده از رادیو پخش شود براساس چه موضوعی خواهد بود. حتی خود من هم نمیدانستم. فقط وقتی پشت فرمان ماشین می نشستم تا از تجریش به بی سیم قصر رادیو بروم یکی از آهنگهای محبوب روز را انتخاب می کردم و به محض رسیدن به باغ بیسیم نام آهنگ را به مسئول ارکستر، صدری می گفتم و خودم برای ساختن شعر روی نیمکت نزدیک حوض می نشستم. اعضای ارکستر و حمید قنبری مشغول تمرین آهنگ می شدند. آهنگی که هنوز شعر نداشت.
جالب اینکه روز جمعه تا ساعت ۱۱ صبح هیچکس نمیدانست که اشعار فکاهی آن روز که بایستی به طور زنده از رادیو پخش شود براساس چه موضوعی خواهد بود. حتی خود من هم نمیدانستم. فقط وقتی پشت فرمان ماشین می نشستم تا از تجریش به بی سیم قصر رادیو بروم یکی از آهنگهای محبوب روز را انتخاب می کردم و به محض رسیدن به باغ بیسیم نام آهنگ را به مسئول ارکستر، صدری می گفتم و خودم برای ساختن شعر روی نیمکت نزدیک حوض می نشستم. اعضای ارکستر و حمید قنبری مشغول تمرین آهنگ می شدند. آهنگی که هنوز شعر نداشت.
خطیبی
مینویسد: حدود نیم ساعت بعد من شعر را به دست حمید قنبری میدادم. فرصت زیادی برای تمرین شعر و آهنگ نبود و اغلب با عجله خودمان را به
استودیو میرساندیم. یک روز که شعر ساختن من بیش از حد معمول طول کشید چون
فقط پنج دقیقه به وقت اجرای برنامه باقی مانده بود قسمت اول شعر را به
قنبری دادم و او در استودیو مشغول خواندن آن شد و من درست در لحظاتی که
قنبری بند اول شعر را تمام کرده بود بند دوم را ساختم و به دست او دادم.
اردشیرصالح
پور در کتاب "ترانه - نمایشهای پیش پرده خوانی در ایران" (انتشارات نمایش-
۱۳۸۸) ضمن آنکه پرویز خطیبی را "هنرمندی تمام عیار، باذوق،
مبتکر و خلاق" و "چهره ممتاز هنر پیش پرده سرایی" خوانده است مینویسد:
این هنر{پیش پرده} بالیده از روح و جان مردم، با شاخ و برگهای گسترده و
برافراشته، قد کشید و بوستان هنر تئاتر از هیبت و شکوه آن تجلی تازه ای
یافت. پیدایش هنر پیش پرده خوانی بر اساس یک ضرورت فیزیکی صحنه ای شکل گرفت
تا نمایش اصلی بدون مشکل به حیات خود ادامه دهد و فضای باز سیاسی و
استقبال مردم از یک سو و ظرفیتهای جوهری این هنر از سوی دیگر بود که با
کمترین هزینه و حداقل امکانات، جریانی تاثیرگذار در تئاتر پدید آورد تا
به زبان مردم و برای مردم چون رسانه ای زنده سخن بگوید و بغض
فرو خورده ملت را که همواره در گلو مانده بود در این دوره به صحنه بکشاند.
زمانه پرویز خطیبی
عزت الله انتظامی:
پرویز عزیزم گذشت. زمان عظمت و بزرگی ترا ثابت خواهد کرد. نبوع ترا نسل آینده کشف خواهد کرد. تو آئینه زمان بودی. تو با اشعارت درون کثیف و لجنزار اجتماع را بررسی میکردی. افتخار می کنم که قطره کوچکی در این ماجرا بودم.
پرویز
خطیبی در دوم اردیبهشت سال ١٣٠٢ در گرماگرم مشروطه طلبی به دنیا آمد. شیوه
آشنایی او با تئاتر و سینمای نوپای ایران هم در زمینه همین حرکت در مسیر
طبیعی راهبری سنت به مدرنیته در تهران بیش از نود سال پیش اتفاق افتاد. او
در قلب این حرکت، کودک خردسالی بود که در خانه مسکونی خود در لاله
زار زندگی مرفهی داشت. او تنها پسر خانواده پس از شش دختر بود. پدرش تاجری
موفق و سرشناس بود و مادرش تنها دختر بازمانده از میرزارضا کرمانی قاتل
ناصرالدین شاه قاجار.
پرویز
به مدرسه سن لوئی میرفت. او در کوچه پس کوچه های لاله زار که قلب تپنده
تهران آن روزها به شمار میرفت، از نزدیک شاهد جریان حرکتهای اجتماعی
زمانه خود بود و از همان اوان کودکی پیوندی بین او و مردم کوچه و بازار و
آداب و سنن ایرانی به وجود آمد. پیوندی که بعدها در دوران ایجاد ارتباط
میان ایران و جهان مدرن به آن به جای اراده
ای برای حفظ فرهنگ مردمی و هنر سنتی، به صورت کهنه پرستی نگاه شد.
در
بازگشت به دوران کودکی آقای خطیبی می بینیم که او در سالن گراند هتل کمی
پائین تر از خانه مسکونی خود در لاله زار با تماشای نمایشنامه های
معزالدیوان فکری به نمایشنامه نویسی علاقمند شده است و در یکی از سینماهای
محله بیش از ۴۰ بار به تماشای فیلم دختر لر آقای سپنتا میرود. در ٩ سالگی
سپنتا را که جمعیت کثیری از استقبال کنندگان جلوی در سینما مایاک او را
محاصره کرده اند ملاقات می کند و حتی با او دست میدهد.
در
همان روزها او پشت بام خانه شان را تبدیل به صحنه تئاتر کرد و به تقلید از
حسین خیرخواه، یکی از محبوبترین هنرپیشه های آن زمان، حسین، پسر دلاک
حمام محله را در نقش مشتی عباد در مقابل لنگ های برافراشته حمام به بازیگری
واداشت.
بعدها
که خواهرزاده او سالن تئاتری را در خیابان لاله زار به معز الدیوان فکری
کرایه داد ، پرویز خطیبی هم در نقش یک شاگرد مدرسه در یکی از نمایشهای او
بازی کرد.
در
کلاس ششم
ابتدایی اولین نمایشنامه خطیبی به نام جوان گمراه در جشن فارغ التحصیلی
مدرسه به نمایش درآمد و در همان روزها با بهترین دوستش مجید محسنی هنرپیشه
نقش اول این نمایش، به محلی رفتند که قرار بوده به دستور رضا شاه، آلمانی
ها در آن سالن تئاتر و اپرایی بسازند که وقتی مهمانهای خارجی به تهران
دعوت میشوند به رسم پایتختهای پیشرفته جهان به تئاتر و اپرا بروند. البته
این بنا بعدها به دلایلی نیمه تمام ماند.
پس
از شهریور بیست و خروج رضاشاه از ایران بنای نیمه ساز اپرای شهرداری را
خراب کردند و به
جایش بنای بانک رهنی را ساختند. پرویز خطیبی در کتاب خاطراتی از هنرمندان
در این مورد نوشته است: پیش از آنکه بنای اپرا خراب شود من و مجید محسنی
اغلب به داخل آن می رفتیم و خیالبافی میکردیم. مجید برای من شرح میداد که
صحنه در کجا قرار میگیرد و درهای ورودی و خروجی در کدام سمت خواهند بود.
گاه روی بام بلند آن قدم میگذاشتیم. یک سقف مدور آهنین داشت. بالکن و
لژهای مخصوص و خیلی چیزها که تا آن زمان در تئاترهای ما مرسوم نبود، و روزی
که بنا را خراب کردند من و مجید ساعتها ایستادیم و اشک ریختیم. شاید برای
آرزوهای خاک شده خودمان.
در
دوران وقایع شهریور بیست و زمان اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس،
پرویز خطیبی سردبیر و جوانترین عضو تحریریه توفیق با نام مستعار دارکوب با
این نشریه همکاری داشت. در آن زمان، حسین توفیق به زندان مختاری افتاد و
از آن به بعد بیشتر همکاران آن دوران توفیق از ترس حکومت به نوشتن درباره
مسائل پیش پا افتاده اجتماعی قناعت کردند.
در
آن زمان هرچند نشریه توفیق نقش پایگاه پرواز را برای نویسندگان جوان داشت
اما در حرکت عرضی خود بنا بر نوشته جمشید وحیدی،
کاریکاتوریست و طنزنویس در مقدمه کتاب "خاطراتی از هنرمندان"(انتشارات
بنیاد فرهنگی پرویز خطیبی – ۱۹۹۳)، در حد یک "شوخی نامه" دور و بر مشکلاتی
نظیر زن گرفتن و کمی انگشت زدن به تخلفات اداری آن هم در سطح پائین
کارمندان و کسبه باقی میماند.
در
این دوران که مردم کم کم سیاسی میشدند، توفیق و سطح نوشته هایش عطش سیاسی
پرویز خطیبی را فرونمی نشاند و او در نهایت با انتشار روزنامه فکاهی -
سیاسی علی بابا به عنوان پیشتازی در طنز سیاسی آن زمان راه خود را از توفیق
برای همیشه جدا کرد.
جمشید
وحیدی از نخستین همکاران پرویز خطیبی در روزنامه سیاسی – فکاهی حاجی بابا
می نویسد: نوعی تجزیه و تحلیل درباره شیوه کار پرویز خطیبی در کار طنز و
روزنامه نگاری میرساند که خطیبی ابتدا مانند دیگر طنزنویسان کار خود را با
طنز اجتماعی آغاز کرد کما اینکه در نویسندگی نمایشنامه های رادیویی و پیش
پرده هایی که در تئاترهای تهران توسط مجید محسنی – عزت انتظامی – حمید
قنبری – جمشید شیبانی و مرتضی احمدی اجرا می شد نیز از موضوعات اجتماعی روز
الهام می گرفت ولی با انتشار روزنامه حاجی بابا، پیشگام
طنز سیاسی گردید.
وحیدی
می نویسد: کار خطیبی نسبت به کار علی اکبر دهخدا در طنز سیاسی بسیار متفاوت
بود. دهخدا به اقتضا و شرایط زمان به قول معروف با پنبه سر میبرید ولی
خطیبی در نهایت ذوق و شایستگی به وضوح و بدون ترس و واهمه. به همین جهت
جزو روزنامه نگارانی بود که مدام مورد بیمهری دستگاه سانسور شهربانی
(محرمعلی خان معروف) و فرمانداری حکومت نظامی بود و هر شماره حاجی بابا که
چاپ میشد دو سه روز اول مشکلاتی را برای خطیبی درپی داشت و مقادیری هول و
نگرانی. روزنامه های فکاهی آن زمان تا قبل
از انتشار حاجی بابا بیشتر به انتقاد و شوخی با بقال و عطار و گرانفروش و
کر و لال و شل و چلاق (که واقعا جای تاسف است) میپرداختند ولی حاجی بابا
به انتقاد از دولت ومجلس و سیاست میپرداخت.
جمشید وحیدی، همکار پرویز خطیبی در "حاجی بابا"دهخدا به اقتضا و شرایط زمان به قول معروف با پنبه سر می برید ولی خطیبی در نهایت ذوق و شایستگی به وضوح و بدون ترس و واهمه، و به همین جهت جزو روزنامه نگارانی بود که مدام مورد بی مهری دستگاه سانسورشهربانی (محرمعلی خان معروف) و فرمانداری حکومت نظامی بود."
جمشید
وحیدی در ادامه می نویسد: خطیبی رفت و رفت تا رسید به آن حرکت ملی بزرگ و
پیدایش دوباره دکتر محمد مصدق در صحنه سیاست ایران که حاجی بابا در صف اول و
دوشادوش دیگر روزنامه های سیاسی چون باختر امروز از مطرحترین و پرفروش
ترین نشریات روز بود و فراموش نمیکنم که وقتی سپهبد
رزم آرا کودتا وار زمام امور کشور را در دست گرفت حاجی بابا شمشیر را از
رو بست و با حربه قلم طنز و کاریکاتور با سپهبد رزم آرا تا به اصطلاح دندان
مسلح در افتاد.
عزت
الله انتظامی، بازیگر تئاتر و سینمای ایران که برای نخستین بار با خواندن
پیش پرده "کارمند دولت" پرویز خطیبی با آهنگ اسماعیل مهرتاش به روی صحنه
تئاتر رفت در کتاب زندگینامه خود "آقای بازیگر"(انتشارات روزنه کار تهران-
۱۳۷۶) مینویسد: موضوع پیش پرده ها، بدبختی ها و مشکلات مردم بود. مثلا
درباره نان سیلو می خواندند، همان نانی که
زمان جنگ میپختند و تویش همه چیز پیدامیشد.
انتظامی
از مشکلاتی که در آن دوران برای گرفتن مجوز برای اجرای پیش پرده های سیاسی
پرویز خطیبی وجود داشته مینویسد: در آن زمان خانمی آمریکایی بود به نام
میس کوک که در ابتدای ورود به ایران چند کلاس رقص دایر کرد و ما هم سر کلاسهایش رفتیم دیدیم فایده ای ندارد. همین خانم آمریکایی مسئول بررسی نمایشها در وزارت کشور شد. من خودم میرفتم پیش او چند ورق سفید کاغذ هم میبردم
و هنگام پیش پرده خواندن در مقابل او آنقدر اذیتش می کردم تا بلند شود و
از اتاق
بیرون برود. بعد مهرش را بر می داشتم و پای ورق های سفید میزدم که بعد میبردیم و رویشان {پیش پرده ها را} می نوشتیم.
آقای
انتظامی می نویسد: از جمله این پیش پرده ها یکی بود به نام "قاسم کوری" که
پرویز خطیبی ساخته بود و در دوره نخست وزیری قوام در تئاتر پارس خواندم.
میگفت: ز سعی دولت دگر مملکت آباد شود و آخرش هم بود: شکر خدا مملکت گشته
بهشت برین، خلاصه تمامش ظاهرا در تعریف از دولت بود اما در واقع نعل وارونه
میزد. آخرش هم بر وزن آی بری باخ ترکی گروه کر از پشت صحنه می خواندند
قاسم کوریه – قاسم
کوریه من هم روی صحنه با چشم هایم بازی می کردم و چشمک میزدم.
انتظامی
در ادامه این مطلب می نویسد: همان موقع فهمیدند که مجوز این پیش پرده
قلابی است و از وزارت کشور آمدند و بعد سپهبد احمدی آمد با عصبانیت و
تهدیدمان کرد. بعد هم یک افسری آمد روی صحنه که سرگرد شهربانی و مامور
اجرای حکم من بود و جلوی جمعیت سیلی محکمی به گوش من زد که با فریاد
تماشاگران همراه شد و تئاتر را تعطیل کردند و مرا به زندان بردند.
این دومین باری بود که انتظامی
از روی صحنه به زندان برده میشد، بار اول هم پس از خواندن پیش پرده تهران مصور پرویز خطیبی، آقای انتظامی را دستگیر کردند.
بعدها
انتظامی با پیش پرده مصدر سرهنگ چنان شهرتی به دست آورد که تئاتر پارس
اجرای پیش پرده را هم جزو برنامه های همیشگی خود قرار داد.
سالها بعد عزت الله انتظامی در حاشیه کتاب تصنیف های فکاهی برای پرویز خطیبی
مینویسد: عزیزم پرویز – گذشت زمان عظمت و بزرگی ترا ثابت خواهد کرد. نبوع
ترا نسل آینده کشف خواهد کرد. تو
آئینه زمان بودی. تو با اشعارت درون کثیف و لجنزار اجتماع را بررسی می
کردی. افتخار می کنم که قطره کوچکی در این ماجرا بودم. -عزت انتظامی مهرماه
۵۱
درتاریخ
۱۱ اسفندماه ۱۳۵۳ حزب رستاخیز به دستور محمدرضاشاه پهلوی تشکیل شد و دولت
اعلام کرد که "هرکسی باید جزو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن بکند" و
"برای هرایرانی که خواستار شرکت در حزب نیست گذرنامه صادر میشود."
پرویز
خطیبی هم در اواسط سال ۱۳۵۴ به آمریکا، نیویورک مهاجرت کرد. او پس از
انقلاب به ایران بازگشت و در دوره ای کوتاه پس از ۲۵ سال توقیف در زمان
شاه، حاجی بابا را منتشر ساخت و پس از چاپ تنها ۱۶ شماره هفتگی یک باردیگر
این نشریه توقیف شد و خطیبی تحت تعقیب قرار گرفت.
خطیبی
که نام اصلی او در پاسپورتش محمد جعفرخطیبی نوری بود توانست به نیویورک
بازگردد و درآنجا روزنامه "حاجی بابا درتبعید" را منتشرکرد و پس از نقل
مکان به لس آنجلس در ادامه فعالیتهای هنری به اجرای نمایشنامه های طنزسیاسی در این شهر و شهرهای دیگر آمریکا پرداخت.
پرویز خطیبی در ۷۱ سالگی به علت ایست قلبی در بیمارستان سیدارسینای لس آنجلس درگذشت.
تو آیا عاشقی کردی?
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
توآیا قاصدک های رها را دیدهای هرگز
که از شرم نبود شاد پیغامی
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتیکه یاسی،عطر خود تقدیم باغی میکند،چیزی نمیخواهد
که از شرم نبود شاد پیغامی
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتیکه یاسی،عطر خود تقدیم باغی میکند،چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا تلاوت کرده با تدبیر..؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بی منت و با مهر میتابد..؟
بی منت و با مهر میتابد..؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی...؟
تو آیا در شبی، با کرم شب تابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک...؟
تو آیا،یاکریمی دیدهای در آشیان،بی عشق بنشیند...؟
تو ماه آسمان را دیدهای،رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند...؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل...؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند،از ساحت باغی...؟
تو آیا هیچ میدانی
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش...؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند،از ساحت باغی...؟
تو آیا هیچ میدانی
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش...؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را...؟ جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا...؟
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی
تو آیا جمله میسازی..؟
تو آیا جمله میسازی..؟
نفهمیدی چرا دل بستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق
که فردا میرسد پیغام شادی
یک نفر با اسب میآید
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد
یک نفر با اسب میآید
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد...؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس...؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد...؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس...؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد...؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ،ره گم کردهای آیا...؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد
ای آئینه دیوار...! ز خود پرسیدهام در تو
که عاشق بودهام آیا...!!؟
جوابش را تو هم،البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من
به گوش بسته میخوانی
که عاشق بودهام آیا...!!؟
جوابش را تو هم،البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من
به گوش بسته میخوانی
وصیت نامه ای جالب منسوب به "وحشی بافقی"
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مـــی انـــگور کنیــــد
مزد غـسـال مــرا سیــــر شـــرابــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مـــــــزارم مــگــذاریــد بـیــاید واعــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حـــافـــظ
جای تلقــیـن به بــالای سرم دف بـــزنیــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیــد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبــرم بنویـسیــد وفـــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
Wednesday, August 1, 2012
شکوه خورشید!!
یکی از روزهای زمستان گذشته (2011) مردم فنلاند شاهد یکی از بهیادماندنیترین صحنههای زندگی خود بودند.
طلوع آفتاب در برابر ابرهای زمستانی افق شرقی و بازی نور با بلورهای یخ، موجب پیدایش 13 پدیده اپتیکی مختلف در اطراف خورشید شد.
Tuesday, July 31, 2012
راضی باش!!
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت میکرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ خود نیز علت را نمیدانست.
روزی پادشاه در کاخ قدم میزد. هنگامی که از آشپزخانه میگذشت، صدای آوازی را شنید.
به دنبال صدا، متوجه آشپزی شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش میکنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟
نخست وزیر جواب داد: اگر میخواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را کنار در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه!!
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاقها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دلشکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمیدانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد:
روزی پادشاه در کاخ قدم میزد. هنگامی که از آشپزخانه میگذشت، صدای آوازی را شنید.
به دنبال صدا، متوجه آشپزی شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده میشد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش میکنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟
نخست وزیر جواب داد: اگر میخواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را کنار در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه!!
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاقها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دلشکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمیدانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد:
قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند.
خوشبختي ما در سه جمله است:
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم:
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
د كتر علي شريعتي
Monday, July 30, 2012
شیرینترین نماز من!!
شیرینترین نماز من!!
برگرفته از كانون گفتگوی قرآنی:
... در اتوبوس بودم. یك مرتبه دیدم خورشید دارد غروب میكند. یادم آمد نماز نخوانده ام. به بابایم گفتم نماز نخوانده ام. گفت خوب باید بخوانی حالا كه توی جاده هستیم و بیابان. گفتم برویم به راننده بگوییم نگهدارد.
گفت راننده به خاطر یك دختربچه نگه نمیدارد. گفتم التماسش میكنیم. گفت نگه نمیدارد. گفتم تو به او بگو. گفت گفتم نگه نمیدارد، بنشین. بعداً قضا میكنی.
دیدم خورشید هنوزغروب نكرده است. گفتم بابا خواهش میكنم. پدر عصبانی شد. گفتم آقاجان میشود امروز شما دخالت نكنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. گفت خوب هرغلطی میخواهی بكن.
ساكی داشتیم. زیپ ساك را باز كردم. یك شیشه آب درآوردم. زیرِ صندلی اتوبوس هم یك سطل بود. آن سطل را هم آوردم بیرون. شروع كردم وسط اتوبوس وضو گرفتن.(قرآن یك آیه دارد میگوید كسانی كه برای خدا حركت كنند مهرش را در دلها میگذاریم به شرطی كه اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی كند، شیرینكاری كند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمیخواهد بدهد. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/۹۶ یعنی كسی كه ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» كارهایش هم صالح است، كسی كه ایمان دارد، كارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها میگذاریم.) شاگرد شوفر نگاه كرد دید من وسط اتوبوس دارم وضو میگیرم. گفت دختر چه میكنی؟ گفتم آقا من وضو میگیرم ولی سعی میكنم آب تو اتوبوس نریزه. میخواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یك خورده نگاهم كرد و چیزی نگفت. به راننده گفت عباس آقا ببین این داره وضومیگیره. راننده هم همینطور كه جاده را میدید در آینه هم مرا میدید، هی جاده را میدید، هی آینه را میدید. جاده را میدید، آینه را میدید. راننده دلش برام سوخت و گفت: دخترم میخوای نماز بخونی؟ من میایستم. ماشین را كشید كنار گفت نماز بخوان آقاجان. وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع كردم به "الله اكبر" گفتن.
یك مرتبه مسافرانی که نگاه میكردند یکی یکی گفتند: من هم نخوانده ام، من هم نخوانده ام. یكی یكی آنهایی هم كه نخوانده بودند ایستادند. یك مرتبه دیدم پشت سرم یك عده دارند نماز میخوانند. شیرینترین نماز من این بود.
گفت راننده به خاطر یك دختربچه نگه نمیدارد. گفتم التماسش میكنیم. گفت نگه نمیدارد. گفتم تو به او بگو. گفت گفتم نگه نمیدارد، بنشین. بعداً قضا میكنی.
دیدم خورشید هنوزغروب نكرده است. گفتم بابا خواهش میكنم. پدر عصبانی شد. گفتم آقاجان میشود امروز شما دخالت نكنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. گفت خوب هرغلطی میخواهی بكن.
ساكی داشتیم. زیپ ساك را باز كردم. یك شیشه آب درآوردم. زیرِ صندلی اتوبوس هم یك سطل بود. آن سطل را هم آوردم بیرون. شروع كردم وسط اتوبوس وضو گرفتن.(قرآن یك آیه دارد میگوید كسانی كه برای خدا حركت كنند مهرش را در دلها میگذاریم به شرطی كه اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی كند، شیرینكاری كند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمیخواهد بدهد. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/۹۶ یعنی كسی كه ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» كارهایش هم صالح است، كسی كه ایمان دارد، كارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها میگذاریم.) شاگرد شوفر نگاه كرد دید من وسط اتوبوس دارم وضو میگیرم. گفت دختر چه میكنی؟ گفتم آقا من وضو میگیرم ولی سعی میكنم آب تو اتوبوس نریزه. میخواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یك خورده نگاهم كرد و چیزی نگفت. به راننده گفت عباس آقا ببین این داره وضومیگیره. راننده هم همینطور كه جاده را میدید در آینه هم مرا میدید، هی جاده را میدید، هی آینه را میدید. جاده را میدید، آینه را میدید. راننده دلش برام سوخت و گفت: دخترم میخوای نماز بخونی؟ من میایستم. ماشین را كشید كنار گفت نماز بخوان آقاجان. وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع كردم به "الله اكبر" گفتن.
یك مرتبه مسافرانی که نگاه میكردند یکی یکی گفتند: من هم نخوانده ام، من هم نخوانده ام. یكی یكی آنهایی هم كه نخوانده بودند ایستادند. یك مرتبه دیدم پشت سرم یك عده دارند نماز میخوانند. شیرینترین نماز من این بود.
"روبرتو جولي": اصفهانیها, بزرگترين بازيگران!!!
به نقل از "روبرتو جولي" سرپرست گروه بازيگران تئاتر ایتالیا در مورد بازيگري در ايران:
من پتانسيل قوي در بازيگران ايراني ميبينم. اين فرهنگ زبان فارسی دارد و اين زبان امكان بازيگري و نمايش را پديد مي آورد كه انحصارا مربوط به تئاتر و جايگاه نمايش نيست؛ در جاهاي ديگر هم وجود دارد. میخواهم موضوعي را تعريف مي كنم و از شخصي حرف بزنم که بي نام و نشان است.
چند سال پيش كه به ايران رفته بودم و در اصفهان بودم، در يكي از روزهاي تعطيل و عزاداري وارد دسته اي شدم. مطمئنا در آن روز در بازار اصفهان من تنها فرد خارجي بودم. در آن دسته شيون و گريه زاري زيادي مي شد. اما از آنجا كه من شيعه نيستم موقعيت بسيار مشكلي داشتم و تنها كسي بودم كه در اين دسته گريه نمي كردم. من بازيگر بسيار خوبي هستم ولي آن جا خجالت ميكشيدم كه گريه كنم. كنار من چند مرد ايستاده بودند كه زار زار گريه ميكردند يكي از آنها كه به من نزديكتر بود هنگام عزاداري و وسط گريه زاري رو به من كرد و گفت: مي خواهي فرش بخري؟ و در عين حال به سختي گريه ميكرد. او بزرگترين بازيگري بود كه تا کنون ديده ام.
Saturday, July 28, 2012
در بــرابــر خــدا(فروغ فرخزاد)
در بــرابــر خــدا
از دفتر شعر زنده یاد فروغ فرخزاد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیــــاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
از دفتر شعر زنده یاد فروغ فرخزاد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیــــاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
خدا! خدا! خدا!
خدا
مال همه است. مال من، مال شما، مال یکایک ما و شما. خدا نمایندگی انحصاری
ندارد. خدا به تعداد آدمها در زمین شعبه دارد. خدا تنها امکانی است که
هیچکس نمیتواند از من وشما بگیرد.
خدا تنها دارایی است که فقیران بیشتر از ثروتاندوزان دارند. خدا تنها قدرتی است که مظلومان بیش از ستمگران دارند. خدا تنها پناهگاهی است که امنتیش هیچگاه به مخاطره نمیافتد و حفاظ حصارش خلل نمیپذیرد.
خدا تنها دارایی است که فقیران بیشتر از ثروتاندوزان دارند. خدا تنها قدرتی است که مظلومان بیش از ستمگران دارند. خدا تنها پناهگاهی است که امنتیش هیچگاه به مخاطره نمیافتد و حفاظ حصارش خلل نمیپذیرد.
خدا تنها
روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود. خدا تنها کسی است که با دهان
بسته هم میتوان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت. خدا تنها
معشوقی است که به عاشقان خود عشق میورزد. خدا تنها قاضی است که در قضاوتش
احتمال ظلم و خطا نمیرود و عدالتش کمترین خدشهای نمیپذیرد. خدا تنها
خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد و بیشتر میخرد. خدا تنها
حاکمی است که دنبال راهی برای خلاصی محکوم میگردد. خدا تنها دارندهای است
که بیمنت و چشمداشت میبخشد. خدا تنها دادستانی است که راههای
فرار را نشان خلافکار میدهد و کلید زندان را در جیب میگذارد و چشمش را
بر خطای گناهکار میبندد.
خدا تنها محبوبی است که محبان خود را
تر وخشک میکند. خدا تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن خنک میشود نه با
تنبیه کردن. خدا تنها کسی است که دشمنانش را هم بر سر سفره اطعامش مینشاند
و به منکران و تکذیبکنندگانش هم روزی میدهد.
خدا تنها کسی است که
علیرغم دانستن، چشم میپوشد و در عین توانستن، در میگذرد و میبخشد. خدا
تنها حاکم مقتدری است که هیچگاه در خانهاش را نمیبندد و هیچکس را از در
خانهاش نمیراند. خدا تنها مالکی است که درخواست متقاضیان آزارش نمیدهد و
اصرار و پافشاری خواهشگران، کلافهاش نمیکند.
خدا
تنها پادشاهی است که ملاقاتش نیاز به وقت قبلی ندارد. خدا تنها کسی است که
برای همگان بهترین را میخواهد و از عهده تأمینش هم برمیآید. خدا تنها
متعهدی است که اگر امانت وجودت را به دستش بسپاری بهتر از خودت مراقبت و
محافظتش میکند و بیشترین سود را نصیبت میسازد.
خدا تنها کسی که اگر یک قدم به سویش
برداری، ده قدم به سویت پیش میآید و اگر به سمتش راه بروی، به سمت تو
میدود. خدا تنها کسی است که اگر از تو محبت ببیند، زیردینت نمیماند و با
قدردانی شگفت و بینظیرش تو را شرمنده میگرداند. خدا تنها کسی است که وقتی
همه رفتند، میماند و وقتی همه پشت کردند، آغوش میگشاید و وقتی همه
تنهایت گذاشتند، محرمت میشود. خدا تنها حاکم مقتدری است که برای بخشیدن
گناهکار، هزاران بهانه میتراشد، هزاران وسیله میسازد و انواع عذرها و
بهانهها را به دست خطاکار میدهد تا تبرئهاش کند.
...و
ماه رمضان یکی از این بهانهها و وسیلههاست. و از مهمترین و مؤثرترین و
کارسازترین آنها. ماه رمضان، مهلت یا وقت اضافهای است که خدا برای
غفلتزدهها و در راه ماندهها و دیررسیدهها فراهم میکند.
ماه رمضان، ماه مهمانی دیار عالی است که خدا کارت دعوتش را برای همه مردم، از کوچک، بزرگ و پیر وجوان، وعابد و عاصی، وصالح و طالح میفرستد.
ماه رمضان، مقطعی از زمان است که خدا ناز بندگان را میکشد، به دنبال فراریان و گریختگان میفرستد. و هر شرط و شروطی را برای ورود به خانه و مهمانخانهاش بر میدارد.
بیایید این فرصت آسمانی را دریابیم...
ماه رمضان، ماه مهمانی دیار عالی است که خدا کارت دعوتش را برای همه مردم، از کوچک، بزرگ و پیر وجوان، وعابد و عاصی، وصالح و طالح میفرستد.
ماه رمضان، مقطعی از زمان است که خدا ناز بندگان را میکشد، به دنبال فراریان و گریختگان میفرستد. و هر شرط و شروطی را برای ورود به خانه و مهمانخانهاش بر میدارد.
بیایید این فرصت آسمانی را دریابیم...
سید مهدی شجاعی
Subscribe to:
Posts (Atom)