Thursday, February 20, 2014

خروج از زيّ طلبگي

خروج از زيّ طلبگي

روزي دبير فرزندم مقاله‌اي از دانش‌آموزان خواسته‌بود؛ هرچند از خود آنها نباشد. يك نسخه از ‹افلايتدبرون‌القرآن› را به او دادم. هنگامي كه دبير آن را ديده‌بود كه جز قرآن منبعي ندارد، پرسيده‌بود چرا چنين است؟ و پاسخ‌شنيده‌بود كه ‹منبعش خود بابامه›. يعني اينكه تأليف نيست و تصنيف است. دبير مي‌گويد اگر چنين است، به بابات بگو جلسه‌اي است كه در دانشگاه   تشكيل‌مي‌شود؛ اگر دوست دارد‌ ترتيبي بدهيم كه در آن جلسه شركت‌كند.
من هم كه نام دانشگاه را شنيدم تماس برقراركردم و دبير گفت جلسة تفسير مثنوي است و من هفت سال است كه در اين جلسه شركت‌مي‌كنم، و يك روحاني اين جلسه را برگزارمي‌كند.
پيش خود گفتم همه‌چيزش خوب است؛ هم دانشگاهش كه يكي از بهترين دانشگاه‌هاست، و لابد دانشجويان علوم دقيقه از معنويت ‹ملاّي روم› بهره‌ها مي‌برند، و  آنقدر خوب است كه اين دبير هفت سال است كه وقت و عمر شريف خود را بر سر اين جلسه گذارده‌است.
قرارگذاشتم و چند روز بعد در ساعت مقرر به دانشگاه رفتم. در فرصتي كه بود،‌ چند گفتار از نوشته‌هايم را كه به ‌درد دبير بخورد، ضمن يك ديسكت، به وي اهداءكردم، و منتظرشديم تا آقا تشريف بياورند.
خيلي‌ها آمده‌بودند؛ بيشتر خانم‌ها بودند؛ خانم‌ها هم بعضي با مانتو و بيشتر با چادر، و غيردانشجو كه از دور و نزديك آمده‌بودند؛ و چند نفر از آقايان(برخي آقايان هم براي اينكه خانم‌هايشان را همراهي‌كرده‌باشند) و يك نوجوان. پس از مدت‌مديدي انتظار، آقا تشريف‌آوردند و جلسه در يك كلاس‌ خالي از دانشجو تشكيل‌شد.
         جلسه با اين بيت از دفتر ششم مولوي آغازگرديد:

گمرهي را منهج ايمان‌كند                كژروي را مقصد عرفان كند

 ايشان به‌گونه‌اي اين بيت را مي‌خواند كه به‌نظرم نادرست مي‌آمد. يعني ‹گمرهي› و ‹كژروي› را به صورت ‹اسم معني› مي‌خواند و نه اينكه ‹شخصي› گمراه و كژرو. مدتي گذشت و اين بيت را تكرارمي‌كرد. دانستم كه روش ايشان چنين است كه يك بيت را پس از هر چند‌كلمه‌ توضيح، يك بار هم تكرارمي‌كنند!
در فرصتي كه به‌دست آمد، اجازه سؤال‌ گرفتم و گفتم اگر اين دو واژه را به معني شخص كجرو و گمراه بگيريد، درست‌تر نيست؟ ايشان پاسخ‌داد: ممكن است نظر شما هم درست باشد، ولي ‹شرّاح› چنين گفته‌اند. ديگر چيزي نگفتم. هنگامي كه ‹از ما بهترون› چيزي بگويند كه يك آدم بي‌سواد نبايد حرفي‌بزند!
معمولاً جلسه‌ها يك ساعت تا كمي بيشر از يك ساعت است. ولي هنگامي كه اين جلسه از يك ساعت گذشت و ديدم كه هيچ‌چيز از اين جلسه دستگيرم نمي‌شود و دارم وقت تلف‌مي‌كنم، خسته‌شدم؛ و چون ترک کردن جلسه را بدون خداحافظي با ‌دبير دور از ادب میدانستم، از كلاس بيرون‌رفتم و در راهرو قدم‌زدم.
برخي دانشجويان هم كه چنين كلاسي را مي‌ديدند، شگفت‌زده،‌ كلاس را وراندازمي‌كردند و مي‌رفتند. اين جلسه پس از دو ساعت تمام‌شد. نظربه‌اينكه ايشان بيت‌ها را زياد تكرارمي‌كرد، و از مسير موضوع خارج‌مي‌شد و به حاشيه‌مي‌رفت، ظرف دو ساعت، تنها چند بيت، شرح‌داده‌شدند!
وي در ميان سخنانش گفت: ‹عصاي موسي نهايت سحر بود›. شگفت‌انگيز بود. چون اين خلاف قرآن، بلكه سخن كافران است و خداوند عكس آن را مي‌گويد.
         به‌هنگام خداحافظي، از ‌دبير خواستم تا در روزهاي آينده مقاله‌ها را بخواند و نظربدهد تا يك نظرسنجي تازه، از مقاله‌هايم داشته‌باشم. ايشان گفت پس از امتحان‌ها انشاءالله. كمي ناراحت شدم و گفتم شما هر هفته اينجا مي‌آييد و تنها دو ساعت را در راه مي‌گذرانيد و اين سخنان را مي‌شنويد و يادداشت برمي‌داريد، كه پر از اشكال است؛ ولي براي مطالب قرآني و آن هم مسائلي كه براي هرفردي لازم است و پاسخ‌هايي است قرآني به اين سخن مولانا كه: از كجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟ به كجا مي‌روم آخر ننمايي وطنم؟ دو ساعت وقت نداريد؟
به‌هرصورت خداحافظي‌كردم و به‌خانه برگشتم. مثنوي را بازكردم و از راه كشف‌الابيات بيت را پيداكردم. در توضيح‌ها چيزي نيافتم. هرگاه در تفسيرها چيزي نمي‌يابم، يا هنگامي كه مي‌يابم ولي درست به‌نظرنرسند، خود دست‌به‌كارمي‌شوم و در آيات تدبرمي‌كنم. در اينجا نيز تدبر، و بلكه تأمّل‌كردم.
اگر گمرهي و كژروي را اسم معني درنظربگيريم، نمي‌توانيم چيزي از بيت درك‌كنيم. زيرا ‹منهج› و ‹مقصد›، هردو اسم ذات هستند؛ پس چگونه اسم معني جانشين اسم ذات مي‌شود؟ اين از معناي ‹ظاهر و نظر›؛ اما از نظر معناي ‹واقع و عمل›، آن كسي كه اين كارها را مي‌كند، خداست. بايد ببينيم خداوند چنين كاري را انجام‌مي‌دهد؟
         اگر خداوند ‹گمراهي› را جانشين ‹راه›، و ‹كژروي› را جانشين ‹مقصد› كند،‌ همه‌چيز جهان به‌هم‌مي‌ريزد:
ـ اگر در كيهان اين پديده رخ‌دهد، همة كهكشان‌ها به‌هم‌مي‌ريرند.
ـ اگر در جامعه اين چنين شود، امنيت از ميان مي‌رود؛ و هرج‌ومرج حاكم‌مي‌شود.
ـ اگر در نظام عالم و سنت‌هاي الهي چنين شود، ديگر معلوم نيست چه خوب است و چه بد؛ و راه كدام است و چاه كدام!!
         برعكس اگر بگوييم خداوند كسي است كه با هدايت قرآنش، ‹گمراهي› مانند «فضيل‌بن عياض» ‹راهزن› را ‹راه ايمان› كسان بسياري قرارمیدهد كه نزد او درس علوم دين ‌آموختند، و از ‹طريق› اين ‹قطّاع‌الطّريق› سابق، به ‹مقصد عرفان› لاحق‌شدند،‌ شايسته‌تر نيست؟
         از همة اينها گذشته، بيت پسين آن بيت، خود نمايانگر اين است كه داعية ما درست‌تر است:

تا نباشد هيچ محسن بي‌وجا    تا نماند هيچ خائن بي‌رجا

هدف از اين‌همه سخن‌راندن تنها اين نبود كه مسائل خداشناسي بيان‌شود؛ بلكه روشن‌شدن چند نكتة اخلاقي و اجتماعي نيز بود:

1ـ دستكم برخي از مردمان كه دغدغة نان ندارند و تشنة حقيقت‌اند، مي‌خواهند جايي باشد مطمئن، كه براي آخرت خود توشه‌اي برگيرند؛ يا مسائل معنوي خود را بازبيني‌كنند؛ و چون متديّنند، به روحانيون اطمينان مي‌كنند. بنابراين، روحانيون نبايد از اين اطمينان سوءاستفاده‌كنند.

2ـ چه‌بسا كساني كه بسيار زحمت مي‌كشند تا مفاهيم ديني را براي همگان ملموس‌كنند و خود و مردم را از معارف دين بهره‌مندسازند، ولي دريغ از يك «عمامه!» و در جاهايي عنوان «دكترا!» كه در اين جامعه‌اي كه غالب مردم عقلشان به چشمشان است، لازم دارندا! تا حرفشان را ديگران بپذيرند؛ و به همين دليل معمولاً مورد كم‌مهري و بي‌مهري واقع‌مي‌شوند.
بنابراين روحانيون نيز نبايد از اين لباس، نابجا و بد استفاده‌كنند، كم دانش باشند، خوروخوابشان بيش از ديگران باشد،‌ بلكه بايد تنها علم ‌و عمل نيكشان بيش از ديگران باشد: «ماعبدالله بشيء افضل من عفّه بطن و فرج»

3ـ روزي براي پيگيري چندمقالة قرآني كه به يك نشرية علوم قرآني داده‌بودم‌، به دفتر نشريه رفتم. شخصي روحاني و با عنوان پي. اچ. دي.(در اين نشريه مدرك را با اين عنوان جلو نام نويسندگان مقاله‌ها مي‌آورند.) كه مسؤول اين نشريه است، به من گفت: شما كه دكترا نداري(در دل اين سخن اين نيز هست كه لباس هم كه نداري) و من گفتم: پس شما هم مدرك گرا هستيد. گفت: چه مي‌توان‌كرد.

ادامه‌دادم: شما فكرمي‌كنيد مقاله‌هايي كه حرف‌هايي نو براي گفتن دارند از اين مقاله‌‌هايي كه چاپ‌مي‌كنيد، و به‌ياددارم امثال آنها بيش از چهل سال پيش در مجلة ‹مكتب اسلام› و ‹مكتب تشيع› چاپ‌مي‌شد كمتر است؟ و پيش خود گفتم از علي(ع) هم يادنمي‌گيرند كه فرمود: «ببينيد چه‌مي‌گويند نه چه كسی مي‌گويد». ‹ماقال› نه ‹من‌قال›. و از آنجا ‌بيرون رفتم و ديگر بازنگشتم. 

4ـ‌ اگر مقامي حكومتي يا علمي به روحانيون پيشنهاد‌شد، بايد خدا را شاهد بگيرند كه آيا واقعاً كسي بهتر از من نيست كه اين كار را انجام دهد؟ و اگر كسي بهتر يافت‌نشد،‌ و صاحب آن منصب شدند، بايد خيلي دست به عصا راه‌بروند تا مشكلي براي آخرت خود و دنياي ديگران درست‌‌نكنند.

5ـ كسي كه لباس خاصي مي‌پوشد بايد بسيار مواظب باشد. چون اگر هرگونه كژي و كج‌فهمي از او سربزند، به زيان همة اهل آن لباس است. حتي لباس نظامي چنين است، ولي هرچه لباسي مهمتر باشد، مسؤوليتش نيز بيشتر است.

همين ديروز ‹اولين همايش مراكز پژوهش‌هاي قرآني› بود. از اخبار متوجه آن شدم و در آن همايش شركت‌كردم. هنگام بيرون آمدن از سالن همايش كه در كتابخانة مركزي دانشگاه تهران برگزارشده‌بود، يك عدد كيف به همه دادند. من هم در گوشه‌اي داشتم چيزهايي را كه در دست داشتم به درون كيف مي‌گذاشتم كه يكي از روحانيون شركت‌كننده در جلسه به‌سرعت نزديك‌شد و درحالي‌كه يكي از همان كيف‌ها در دستش بود، و زرورقش بازنشده‌بود، زود پرسيد: جنسش خوب است؟ من بدون اينكه سرم را بلندكنم و ببينم او كيست، كه بعد شرمنده‌نشود(البته اگر بفهمد و بشود!) پاسخ‌دادم كيفي داده‌اند و من هم دارم از آن استفاده‌‌مي‌كنم تا به خانه برسم؛ به جنسش كاري ندارم. زود رفت. شخصي كه شاهد ماجرا بود، با خنده، اين مثال را آورد: اسب پيشكش رو كه ديگه دندوناشو نمي‌شمرند!؟
البته اين يك مورد كوچك بود. همين رفتار، حركات و سكنات است كه موجب‌شده هنگامي كه يك روحاني وارد محلي مانند اتوبوس مي‌شود، ديگران بويژه جوانان به آنان با ديدي ناخوشايند نگاه‌مي‌كنند و يا خيره‌مي‌شوند؛ و انسان متديني كه اين منظره‌ را مي‌بيند واقعاً متأثرمي‌شود و نمي‌داند چه كاري از دستش برمي‌آيد. تنها غصه‌مي‌خورد كه چرا چنين شده‌است؟ و چرا زعماي اين قوم نتوانسته‌اند شخصيت صنفي روحانيت را حفظ‌كنند؟
امام خميني هميشه به روحانيون مي‌گفتند: مراقب‌باشيد تا از زيّ طلبگي خارج نشويد!

و نیز زمانی دیگر گفتند کاری نکنیم که مردم را به بهشت ببریم ولی خود به جهنم رویم.

پس متوليان امور حوزه‌ها بايد با يك بازنگري بنيادين در امور حوزه‌ها، و سروسامان‌دادن به نادرستي‌هاي موجود، پيش از هرچيز به دانش‌پژوهان جوان، درس اخلاق و بلندهمتي و بزرگواري و دوري از حطام دنيوي بدهند؛ به‌گونه‌اي كه به‌هنگام بزرگ‌شدن و دستيابي به عنوان ‹روحاني›،‌ واقعاً چنين باشند. ملاك ‹روحاني‌شدن› نيز بايد تا سرحد امكان، متخلّق‌شدن به اخلاق نبوي باشد. از چه راهي؟
از راه عمل به جزءجزء دعاي ‹مكارم‌الاخلاق›! ما نعم‌الملاك!

از سوي ديگر، هرگاه مقامي علمي كسب‌كردند، ولي نتوانستند مهذّب‌شوند، مانند ديگر كانون‌هاي آموزشي، به آنها مدرك علمي بدهند؛‌ ولي عنوان روحاني و لباس آن را نه. حتي از دانش آنان مي‌توان در دبيرستان‌ها و دانشگاهها و حتي در پشت تريبون(و نه منبر كه جاي پيامبر بوده‌است) مسجدها و حسينه‌ها بهره‌مندشد، ولي لباس روحانيت تنها زماني به آنها داده‌شود كه واقعاً در مراحل مختلف زندگي ثابت‌كرده‌باشند مي‌توانند ‹روحاني›(به معني واقعي) شوند.

چه فرقي است ميان كسي كه در يك دانشگاه معتبر در رشتة قرآن و حديث و يا ديگر رشته‌هاي معارف ديني، دانش‌ آموخته و مدرك‌ دكترا گرفته، و يك دانش‌آموختة حوزه كه درسي خوانده و عمامه‌گذاشته؟ اولي كه دستكم سواد ديني‌اش بيشتر است.

چگونه است كه ‹لباس› پيامبر را بپوشند ولي به ‹اخلاق› او پايبند نباشند؟

عـمّـامـه چسان به كار دنيـا كاراست!                  اين تحفه چرا چنين به كار دنيا كاراست؟

12/5/84 – احمد شماع زاده



Wednesday, February 12, 2014

صحنه قتلی عجیب!!
به روایت یک کاراگاه ماهر

ممکن است عنوان این واقعه پرسشی را ایجاد کند که آیا صحنه قتل عجیب بوده یا خود قتل؟
باید گفت: هردو.
در طول زندگی هیچگاه چنین صحنه ای را ندیده بودم. دو تن کشته شده بودند و معلوم نبود کدامیک در قتل پیشدستی کرده بود. صحنه کاملا طبیعی بود و مسلم بود که عامل سومی در کار نبوده است.

کروکی صحنه: هر دو در کنار یکدیگر و در جایی که کسی به آن دسترسی نداشت کشته شده بودند.
یکی بزرگ اندام و دیگری کوچک اندام بود ولی هر دو قدرقدرت و قوی بنیه بودند. هر دو در نوع خود بزرگ بودند. بزرگی و بزرگمنشی از سر و روی هر دو هویدا و آشکار بود. ولی مشخص بود که برخورد منافعی در کار بوده و یکی میخواسته جان دیگری را به نفع خود بگیرد. ظاهرا آنکه تن بزرگی داشته تنومندیش موجب تحریکش برای کشتن طرف مقابل بوده ولی از این موضوع غافل بوده که ممکن است طرف مقابل حربه ای قوی تر از بنیه جسمانی در مشت یا چنته داشته باشد.
پرسش: چگونه هردو با هم کشته شده بودند؟
معمولا در ستیز و دشمنی یک طرف ستمگر است و طرف دیگر ستمدیده چنانکه در "درسهایی از فتنه داوود" آمد. ستمگر است که میکشد و ستمدیده است که کشته میشود. البته نباید فراموش کرد که در قانون طبیعت هرکس بکشد روزی خود به دست کس دیگری کشته میشود چنانکه گفته اند:
که را کشتی تا کشته شدی زار             آن را بکشند که تو را کشت
اما در اینجا هردو با هم کشته شده بودند و این خود معمایی است که هنوز حل نشده.

درسهایی احتماعی و سیاسی از این صحنه قتل:
-         در این جهان چیزهایی وجود دارند که تجربه پذیر نیستند و تنها یک بار رخ میدهند. اگر انسان در تنازع بقاء خویش آینده نگر نباشد نمیتواند جبران کند زیرا هستی خود را بر سر آن گذاشته است.
-         با کسی که او را به خوبی نمیشناسی هرچند ظاهرا کوچک به نظر آید در نیفت که به زودی به وسیله همو سرنگون خواهی شد. چنانکه گفته اند: دشمن را کوچک مپندار.
-         هرکس طمع ورزد در نهایت در دیگ طمع خود در خواهد افتاد.
-         دشمن تراشی کار درستی نیست و برای خود دشمن متراش.
چیستان: آیا میتوانید بگویید این دو چگونه یکدیگر را کشته بودند و چه کسی پیشدستی کرده بود؟

روشنگری: این دو تن کشته شده عبارت بودند از یک گنجشک نر درشت! و یک زنبور بسیار درشت!


شاد باشید... 8/4/92 - احمد شماع زاده

Tuesday, February 11, 2014

غزلی زیبا از استاد شهریار


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
چشمه سار طبع من دیگر نمیجوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خامش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بی ثمر هرساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند