دختری با بغض های در کمین ( روز نود و یکم)
دختری با بغض های در کمین
دوشنبه دوازدهم خرداد – روز نود و یکم
یک:
من امروز سه شنبه سیزدهم خرداد به اصفهان می روم برای شرکت در مراسم سال
روز وفات آیت الله طاهری اصفهانی. پس در قدمگاه نخواهم بود. قرار بعدی ما
روز شنبه منتها از ساعت پنج بعد از ظهر به بعد در قدمگاه.
دو:
دیروز تا رسیدم به قدمگاه، دختر جوان و خوش روی و شاد پوشی را دیدم که یک
سینیِ مقوایی در دست گرفته و به سمت من می آید. در این سینی، دو لیوان آب
طالبی بود با یک نی در هر کدام. یکی برای خودش یکی برای من. این دختر،
سرشار از شرم و پرسش بود. این که: بازگشتن از مسیر گذشته، چه طعمی دارد؟ و
آیا شدنی است آقای نوری زاد؟
گفتم:
دخترم، هرچه سن و سال آدمی به محدوده ی پیری و کهنسالی نزدیک می شود، این
بازگشت، مشکل تر و گاه ناشدنی خواهد بود. مثلاً بازگشت یک آیت الله هشتاد
ساله، به سادگی ممکن نیست. و حال آنکه یک جوان یک مرد میانسال با کمی
مطالعه و دریافت آگاهی مسیرش را اصلاح می کند. چرا؟ چون آن پیر، با گذشته
اش خوش است و این جوان به شوق آینده در تکاپوست. گفتم: از هر هزار آیت
الله، یکی منتظری می شود. که باز گردد و به داشته هایش پشت کند. اما همین
جناب منتظری نیز در گوشه هایی از باورهای شیعیِ خود سخت متعصب است و حتمی
نگر. و این، نه مشکل آقای منتظری که گرفتاریِ کلی بشر است. ما انسانهای
فرسوده و پیرشده، از چیزی که بدان دل بسته ایم – هرچند اشتباه – به دشواری
دل می کنیم.
گفتم:
شما یک آیت اللهی را که هشتاد سال در اشتباه بوده مگر می توانی به راه
آوری؟ این آیت الله، حتی از اندیشیدن به بازگشتِ پیشنهادیِ شما نیز می
هراسد. چرا؟ چون شما وی را به واژگونی گذشته ی هشتاد ساله اش فرا می خوانی.
و حال آنکه او از همان گذشته ی آنچنانی اش ارتزاق می کند و از همان گذشته
بساط ها برای خود آراسته. کمی که صحبت کردیم دانستم این دخترِ با نشاط و
شرموک، به دنبال نسخه ای است برای آرامشِ درونی اش. به وی گفتم: ای بچشم
دخترم. من نسخه ای برای تو تجویز می کنم که با آن به آرامش برسی. بشرطی که
مزاحمی به اسم خودت را از میان برداری. شکل و شمایل این مواجهه را نیز به
تو خواهم آموخت.
به
وی گفتم: شنیدنِ دروغ آیا دوست می داری؟ نه، پس دروغ مگو دخترم. دوست داری
دیگران مؤدبانه با تو سخن بگویند و مؤدبانه با تو رفتار کنند؟ بله؟ پس با
ادب باش با دیگران. گفتم: دوست نداری وقتی خطا کردی، دیگران آبرویت را بر
نیاشوبند و حتی با تو مدارا کنند؟ حتما دوست داری. پس اگر کسی خطایی کرد،
با وی مدارا کن. گفتم: تو حتماً دوست داری در رفاه باشی و موفق و ثروتمند و
اهل خرد. پس اگر در توان تو بود، همین ها را از اطرافیانت دریغ مکن. و در
یک جمله: آنچه را که برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند. و آنچه را
که برای خود نمی پسندی، برای دیگران نیز مپسند.
گفتم:
اگر همین یک سخن را شاخصی برای درستیِ راه خود بدانی، هرگز از این که یکی
نماز می خواند یا نمی خواند، با حجاب است یا بی حجاب، خدا را باور دارد یا
ندارد، تو را دوست دارد یا ندارد، بر نمی آشوبی. چرا؟ چون به او نیز بقدر
خود حق می دهی که صاحب اختیار و انتخاب باشد. این دختر، در دانشگاه شهید
بهشتی اقتصاد می خوانده. سال سوم بوده که عمویش می میرد. به جنازه ی عمویش
نگاه می کند و از خود می پرسد به کجا می روی با این رفت و آمدهای بیهوده؟
اساساً درس برای چه وقتی قرار است پایان کارت این باشد؟ زندگی برای چه؟
درسش را رها می کند. خانواده اش به اصرار او را به مجارستان می فرستند.
دوسال و نیم بعد باز می گردد. در حالی که معماری خوانده در مجارستان تا
حدودی. اکنون در دانشگاه آزاد درس می خواند. در یکی از شهرستانها. و خیلی
نیز راضی است. می گفت: هیچ کجا ایران نمی شود. به او گفتم: اینهمه بی
قراریِ تو و رفت و آمدهای بی سرانجام تو بخاطر این بوده که تو از خودت فرار
می کرده ای. اکنون که با خودت کنار آمده ای، زیبایی های اطرافت را نیک تر
می بینی.
دو:
در انتهای صحبت این دختر شادپوش، پسر جوانی آمد و با رفتنِ دختر گفت: مسیر
زندگیِ من درست معکوسِ این خانم است. او از خارج دلزده شده و به ایران باز
آمده، من اما از اینجا دلزده ام و دارم به خارج می روم. این مرد جوان، در
عاشورای سال 88 گلوله ای به رانش می خورد و بعد از جراحی می گیرندش و چهل و
پنج روزی به زندانش می اندازند. خودش می گفت: در زندان یک توبه نامه ای
نوشتم و همین توبه نامه باعث شد بیرون بیایم وگرنه دوسالی برایم بریده
بودند. جوان، فوق لیسانس مکانیک داشت و کارش اینجا بد نبود. می گفت: چرا من
نباید درکشورم باشم و در اینجا خدمت نکنم؟ می گفت: می دانم پایم را که از
اینجا بیرون بگذارم، آوارگی ام شروع می شود اما چه کنم که از اینجا و از
نکبت هایش خسته و دلزده ام.
سه:
یک جوان شاد و خوش لباس آمد و نشانی داد که مرا به یاد داری آقای نوری
زاد؟ هر چه تلاش کردم او را بجا نیاوردم. باز نشانی داد که فلانجا مقابل
دادسرا بودیم و فلان کس نیز بود. باز گفتم: نه. وقتی دیدم ول کن نیست و
مرتب نشانی می دهد به او گفتم: یک روز نشسته بودیم با چند نفر که آقای
قرائتی نیز بود در آن جمع. بنده خدایی به آقای قرائتی می گفت: یادتان هست
در منزل ما آبگوشت خوردیم با هم؟ آقای قرائتی گفت: نه یادم نیست. طرف گفت:
آبگوشتش تند بود و شما گفتید چه خوشمزه است! آقای قرائتی گفت: نه یادم
نیست.
طرف
در آمد که: نان سنگگ گرفته بودم خشخاش داشت شما گفتید عجب نانی! آقای
قرائتی که دید طرف ول کن نیست گفت: بگذار یک چیزی برایت بگویم. این خدا،
شصت سال است که به من روزی می دهد من سال به سال یادش نمی افتم، شما یک بار
به ما آبگوشت داده ای انتظار داری من به خاطر داشته باشم! و به جوان گفتم:
این فراموشی را بگذار به حساب ذهنِ پیر و فرسوده ی من. جوان گفت: این حرکت
شما اگر هم در کوتاه مدت اثر نداشته باشد، حتماً در دراز مدت مؤثر خواهد
بود.
چهار:
یک مرد شصت و پنج ساله و کوتاه قامت از یک اتومبیل پیاده شد و آمد و صورتم
را بوسید و با صدای بلند گفت: این دومین بار است که به دیدن شما می آیم. و
گفت: مرا حلال کنید آقای نوری زاد. من و شما در صدا وسیما کار می کردیم.
شما تهیه کننده بودید و من صدا بردار. یک روز که من برای کار شما آفیش شدم،
آن روز، کمی سر به سرتان گذاشتم و شما را رنجاندم و کارتان را لنگ گذاشتم
از سرِ شیطنت. حلالم کنید. و با اصرار پرسید: حلالم می کنید؟ حلال!
پنج:
سیب، با پیرمرد سیب آور آمد. که کوله پشتیِ کوچکی به پشت بسته بود و نوار
سبزی به مچ. به وی گفتم: عزیزم، نکند بخاطر این که من اسم شما را پیرمردِ
سیب آور نهاده ام، در تنگنای اخلاقی گرفتار شوید و مرتب برای من سیب
بیاورید! گفت: نه، من سیب را سلامتی می دانم. هر روز یکی با خود به محل کار
می برم. این روزها یکی نیز برای شما می آورم. پیرمرد سیب آور، اهل مطالعه
نیز هست. از مجله یا فصلنامه ی “مدرسه” گفت که به انتشار عقاید آقای محمد
مجتهد شبستری می پرداخت و بعد از شش شماره توقیف شد. به چه دلیل؟ به این
اتهام که در مصاحبه ای با آقای مجتهد شبستری، وی قرآن را تجربه ی شخصی
پیامبر دانسته بود. گفتم: راز این که حاکمان ما بر هرمشعلی که راه اندیشه
را می نماید، پف می کنند صرفاً بخاطر این است که خودشان بی سواد اند. وگرنه
اندیشه را با اندیشه باید پاسخ گفت نه با زندان و بگیر و ببند. گفتم: یکی
بیاید و بشکل علمی از ولایت فقیه دفاع کند اگر توانست! حالا مطلقه اش
بماند.
شش:
دختری آمد با دو شاخه ی گل رُز در دست. سی و دو سه ساله می نمود. عینکی
طبی – که قابش زردیِ کم رنگی داشت – بر زیبایی چهره ی اش افزوده بود. چند
تار موی سفید از لابلای موهای سیاهش سرک می کشیدند و خود را نشان می دادند.
این دختر، تجسمی از هم نسلان خود بود که در انقلابی با شعارهای کوفتی اش
به خاک نشسته اند. نمی دانم چرا تا گل ها را به دست من داد بغضش شکفت. و
همین که گفت: من حرفهای زیادی در سینه دارم، سخت گریست. ای خدا، این چه
ورطه ای از ورشکستگی است که ما جوانان گل تر از گل خود را به اندوهی ژرف در
انداخته ایم بی خیال از عواقبش.
دخترم
سخت گریست اما بی صدا. و سریع گریه اش را فرو خورد و خود ندانست با همان
موج اشکی که به چشمانش دواند، چه آتشی در دل من شعله ور کرد. گفت: من تنها
مانده ام آقای نوری زاد. همه ی دوستانم رفته اند. گفت: نسل من بی پناه است.
و پرسید: این نسل، تا کی شاهد غارت شدنِ خودش باید باشد؟ من در جوابش چه
می گفتم؟ که زبانم بسته بود از هر سخن. دست بردم و گوشه ای از شال سرش را
بالا بردم و بر آن بوسه نشاندم. باز چشمان او بود و موج اشک. اعتراض کرد.
که نکنید این کار را. و خود دست برد و گوشه ی پرچم سرخ رنگم را بالا برد و
به صورت کشید و بر آن بوسه زد. سیب را به او دادم و پرسیدم: می دانی این را
چه کسی به من داده امروز؟ بغض و لبخند را با هم آمیخت و با اطمینان گفت:
پیرمرد سیب آور.
هفت:
یک اتومبیل آمد با سه بانو. دو بانوی جوان، و یک بانوی میان سن که چادری
بود و جلو نشسته بود. بانوی چادری گفت: یک بار هم آمده ام اینجا. شما را
بخدا اگر کاری احتیاجی هست ما را خبر کنید. و گفت: آمده ام بگویم چیزی
نخورید از هر چه که به شما می دهند. دوست داشت پیاده شود و صحبت کند که
سرباز دمِ در شلوغ کرد و هیاهو درانداخت. بانوی چادری به دخترش که پشت
فرمان نشسته بود اشاره کرد که راه بیفتد. دو شاخه گل رُز را به او به یکی
از بانوان داخل اتومبیل هدیه دادم.
هشت:
توفانی تند و پر خاک از راه رسید و بساط همگان را بهم زد. در راه که باز
می آمدم، پیادگان را می دیدم که از دست توفان و رگبارِ چرک به سمت سر پناهی
می دویدند. و موتور سوارانی را دیدم که در زیر پل ها پناه گرفته بودند.
این توفان، خسارات فراوانی بجای نهاد و یک چند نفری را نیز کشت. در جاهای
دیگر، ورود توفانی به این سهمگینی، قدم به قدم رصد می شود و همگان از آمدنش
مطلع اند اما در اینجا، توفان که می آید و می گذرد، خسارتهایش خبرساز می
شود.
نه:
آقای نعمت زاده وزیر صنعت معدن تجارت خبر داده که طبق رأی دادگاه لاهه،
ایران بابت لغو قرار داد کرسنت – برداشت گاز از میادین ایران توسط یک شرکت
اماراتی – باید 18 میلیارد دلار غرامت به آن شرکت اماراتی بپردازد. می
گویم: اگر عرضه ای در کار بود، این 18 هزار میلیارد دلار از بیخ گلوی آن
مسئول و مسئولانی باید بیرون کشیده می شد که از بهترین فرصت های شغلی بهره
برده اند و تا توانسته اند شعار داده اند و با امضای یک قرار داد اینچنینی
کشور را تا بدین حد طنز اما اسفبار بدهکار بی کیاستی های خود کرده اند.
راستی این 18 میلیارد دلار چرا باید از جیب مردم برداشته شود؟ و این که با
این 18 میلیارد دلار برای این کشور چه ها که نمی شد کرد!
تازه
خبر رسیده که امروز – سه شنبه – احمدی نژاد در مشهد سخنرانی دارد. می
گویند: این قرار داد در عهد احمدی نژاد با آن شرکت اماراتی بسته شده است
اما جماعتی نیز می گویند: پای همین جناب بیژن زنگنه وزیر نفت فعلی هم در
میان است. شما فکر می کنید با این غرامت شگفت، این جنابان کمترین گزشی در
خود احساس می کنند و مثلا ناهاری که می خورند بکامشان تلخ می شود و خوابشان
بر می آشوبد؟ حاشا و کلا!
ده:
امشب ساعت ده در شبکه ی تلویزیونی صدای آمریکا، من و دوستان به ” لگام” –
لغو گام به گام اعدام می پردازیم در برنامه ای با حضور آقای مهدی فلاحتی.
من که در سفرم شما اما تماشایش کنید. این عکس، به روزی اشاره دارد که سرکار
خانم نسرین ستوده – عضو مؤثر لگام – با همسر خوبش و فرزندانش به نمایشگاه
آثار عاشقانه ی من آمده بود.
محمد نوری زاد
سیزده خرداد نود و سه – تهران
سیزده خرداد نود و سه – تهران
ایمیل: mnourizaad@gmail.com