Wednesday, November 12, 2014

خداوند به دست دهنده نگاه میکند...

  کشیشی خود را شبیه به شخصی مستمند و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده درمیآورد و روزی که قرار بود نامش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای مهم و مرکزی اعلام شود با همین قیافه به کلیسا میرود...
خودش ماجرا رو این گونه تعریف میکند:
نیم ساعت پیش از شروع مراسم به کلیسا رفتم... به خیلیها سلام کردم اما تنها سه نفر پاسخ سلام من را دادند...
به خیلیها گفتم گرسنه ام اما کسی حاضر نشد حتا یک دلار به من کمک کند...
 
هنگامی که رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست از آنجا بلند شوم و به ردیفهای پشتی بروم...
 
هنگامی که کشیش قدیمی کلیسا نام کشیش جدید را اعلام میکند، تمام حاضران در کلیسا کف میزنند در این حال مرد ژولیده از جای خود بلندمیشود و با همین قیافه به پیشخوان کلیسا میرود...
مردم با دیدن او سرهای خود را از شرم پایین میاندازند. عده ای هم گریه میکنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل متی باب ۲۵ آیات۳۱ تا ۴۶ آغاز میکند:

گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید...!!! و ادامه داد که:
خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند...
خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی است که کمک میکند، قلبی که محبت میکند
، چشمی که برای دیگران نگران است، و پایی که برای ناتوانان برداشته میشود..

شهر مردگان!!


  • این شهر مردگان است! 
    آوای تازه ممنوع
    "حکم شکوفه تکفیر... 
    حد بنفشه زنجیر...
    سهم سپیده تبعید... 
    جای ستاره چاه است... 
    این شهر مردگان است... 
    آواز تازه ممنوع... 
    لبهای غنچه آزاد ...
    گل بی اجازه ممنوع... 
    دارالخلافه آباد...
    جهل و خرافه آزاد... 
    بیداد پشت بیداد...
    حرف اضافه ممنوع...
    این شهر بی هیاهو... 
    دیروز باورت کو؟...
    شور قلندرت کو؟...
    یک سو ستاره زخمی...
    یک سو پرنده در گور...
    تنهای مرده بر خاک...
    مردان زنده در گور...
    حاشا از این تباهی...
    تا کی شب و سیاهی؟

10 Hours of Walking in NYC as a Woman in Hijab

ماموریتی عجیب و جیمزباندی!!




ماموریتی عجیب و جیمزباندی!!

در سالهای دهه چهل بیشتر شبها رادیو برنامه جیمزباند داشت. در این سریالهای بسیارجالب رادیویی که طرفداران زیادی هم داشت بویژه با آن آهنگ اول برنامه که هرگز فراموش شدنی نیست دو عبارت خیلی تکرار میشد. یکی بندر ناپل ایتالیا و دیگری یک محموله مواد مخدر. هرگز فکرش را نکرده بودم که روزی گذرم به این بندر و بویژه لنگرگاه مخوف و مافیایی آن بیفتد که در اواخر دهه شصت رخ داد و یا یک محموله مهم را با ترفندهای مختلف از چند فرودگاه ردکنم که در اوایل دهه هفتاد پیش آمد کرد:
مهرماه 1371 بود که قرارشد از سوی محل کارم(اداره کل امور فرهنگی وزارت امور خارجه) برای اولین بار(که آخرین بار هم شد) به عنوان مامور موقت به تاجیکستان بروم. کشوری که تازه از درگیریهای داخلی رهایی یافته ولی ناامنی و مشکلات بسیاری را تجربه میکرد.
پیش از سفر بایستی سفارشهای سفیر را انجام میدادم که با اداره هماهنگ کرده بود از جمله خرید و حمل و نقل چهار گالن رنگ(برای فارسی نویسی برخی تابلوهای موجود در شهر دوشنبه بلکه تاجیکان دوباره با خط نیاکانشان که در طول هفتاد سال دوران حاکمیت شوراها از آن به دور بودند اندکی آشنا شوند) و تحویل به دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی تا همراه با دیگر اقلام فرهنگی با کامیون به دوشنبه ارسال شود.
از خرید و حمل و نقل رهانشده بودم که گفتند باید به اداره برگردی. پرواز ساعت سیزده بود و من ساعت یازده در اداره بودم. پیشتر گفته بودند که یک امانتی را باید همراه خود ببری ولی از نوع امانت سخنی نگفته بودند. وقتی در پاکت را بازکردم دیدم چهار بسته ده هزار دلاری!! است. چون در آن روزها هیچ ارتباط بانکی میان دوشنبه و دیگر کشورها وجود نداشت میخواستند به وسیله من بودجه فرهنگی به دست سفیر برسد. یک نامه ای هم نوشتند برای ردشدن از گمرک فرودگاه خودمان. پرسیدم بقیه راه را چه کنم؟ گفتند با خودت! یک رسید هم گرفتند که اگر اتفاقی افتاد همه اش به گردن من بیفتد!! چون فرصتی نداشتم نمیتوانستم هیچ اعتراضی بکنم! باید دل را به دریا میزدم و قبول میکردم و توکل بر خدا!
در فرودگاه تهران پرسش همیشگی تکرارشد: ارز داری؟ گفتم دارم ولی مامورم. ارز و نامه را نشانشان دادم. نامه را بردند و بررسی کردند و برگرداندند و گفتند: جهت همکاری اشکالی ندارد...
توی سالن فرودگاه دستی را بر شانه خود حس کردم! علیرضا خمسه بود. همدانشگاهی و همدانشکده ای ام در دهه پنجاه! که برای شرکت در هفته فیلم ایران در ترکمنستان عازم عشق آباد بود. برخی خاطره های آن روزها را با هم زنده کردیم و او بیشتر. در طول راه مانند دوره دانشگاه شیرینکاری میکرد و رنج سفر را کم! البته در آن زمان هنوز بازیگر نشده بود و در رشته تاریخ درس میخواند. او ذاتا آدم شوخ طبعی است و مدام شوخی میکند. به همین دلیل پس از گرفتن لیسانس تاریخ تا آنجا که اطلاع دارم دوره ای را در زمینه هنرپیشگی در فرانسه گذرانده است.

به عشق آباد رسیدم. در سالن کوچک فرودگاه عشق آباد که به همه چیز شباهت داشت جز سالن فرودگاه مسافران و نیروهای شبه نظامی و بارها و چمدانها همه توی هم وول میخوردند! برای خروج باید سامسونتم چک میشد. پرسیدند دلار؟ و من صدوپنجاه دلاری را که برای خودم برده بودم نشان دادم. چهارتا ده هزاردلاری را چنان کوچک کرده و در یک کیف دستی کوچک جای داده بودم و خرت و پرتهایی را روی آنها ریخته بودم که اگر در سامسونت را باز میکردم کسی که چشمش به کیف کوچک میخورد فکرش را هم نمیکرد این کیف دستی کوچک حامل چهل هزار دلار است!! و اگر میگفتند بازش کن هنگامی که چیزهایی مثل شانه سر و دسته کلید را میدیدند منصرف میشدند که تهش را در بیاورند!
همراه با علیرضا از سالن خارج شدیم. در حیاط فرودگاه منتظر کس یا کسانی از سفارت بودیم تا ما را به سفارت یا محل اقامتمان ببرند. در آن مدت چندتا عکس با هم گرفتیم تا یادگار بماند. با دو نفر انگلیسی زبان هم آشنا شدم. صحبت از واژه عشق آباد شد. از آنجا که انگلیسیها درنامگذاریها و سیستمهای وزن کردن و متریک و جایگاه راننده در اتومبیل و بسیاری موارد دیگر به عشق آباد نیز اشک آباد میگویند. که تفاوت از زمین تا آسمان است. اشک نشانه غم است و عشق نشانه شادی و سرزندگی. در این گفت و گو این نکته را برای آنان شرح دادم و آنان از اینکه دانستند عشق آباد یعنی شهر عشق خرسند شدند...
بالاخره آمدند و ما را بردند به جایی که مهمان اداره کل فرهنگی عشق آباد بودیم. سر میز شام که منتظر شام بودیم علیرضا دست از شیطنتهای خود برنمیداشت. یکی از کارهایش این بود که نمکدان را یواشکی توی جیب کت مدیرکل فرهنگی عشق آباد که پهلویش نشسته بود خالی کرد! کمی بعد که مدیرکل دست توی جیبش کرد تعجب کرد و همگی خندیدیم.
پس از شام و برای آغاز هفته فیلم و اکران فیلمهای ایران به سالن اکران فیلم رفتیم و آقای خمسه کمی صحبت و در اصل سخنرانی کرد که آنهم خالی از شوخی و خنده نبود!
فردای آن روز همکاران سفارت گفتند امنیت راهها بد است و با این چهل هزار دلار نباید با راه آهن به دوشنبه بری.
-         پس چه کنم؟
-         باید به مسکو بری.
-         مسکو؟!! یعنی دو تا فرودگاه دیگه رو با این پولا پشت سربذارم؟ تازه رفتن به مسکو مسافت راه را چندین برابر میکنه...
-         چاره ای نیست. باید همین کار را بکنی.
به مسکو رسیدم. طبق تلکسی که فرستادند قرارشد در فرودگاه مسکو راننده بیاید و مرا به سفارت ببرد ولی هرچه منتظرشدم کسی نیامد! با یک ژتون که یک روسی به من داد و ارزش چندانی نداشت ولی کارساز بود با سفارتمان در مسکو تماس گرفتم و مطمئن شدم که کسی نخواهدآمد! تصمیم گرفتم خود عازم سفارت شوم. با هزاران زحمت در شهری که هیچ چیزش را نمیدانستم و گرفتن تاکسی خود را به سفارت رساندم. شب از نیمه گذشته بود و سفارت نو بنیاد در دست ساخت بود... در یک اتاق قدیمی شب را گذراندم.
فردای آن شب پس از گشتی در شهر و رفتن به مترو چندطبقه مشهور مسکو و خرید بعضی چیزها که واقعا ارزان بود! عازم دوشنبه شدم. در فرودگاه مسکو یک خانم پلیس فرودگاه در فضای باز! نزدیک هواپیما گذرنامه ها را چک میکرد. هنگامی که به گذرنامه من رسید آن را جایی برد و چک کرد و برگرداند. سامسونتم را هم که بازدید کرد همان ترفند فرودگاه عشق آباد را تکرار کردم. اصلا نمیتوانستم دستش بزنم. جایش همانجا بود یا رد میشوم یا گیر میدهند. چاره دیگری نداشتم!
به دوشنبه رسیدم. هنگامی که از هواپیما پیاده شدم و کمی راه آمدم خود را در خیابان یافتم و متوجه نشدم در خروجی فرودگاه و یا سالن کجا بود!!... فرودگاه هم تا این اندازه بی دروپیکر؟!! شاید این دو فرودگاه(مسکو و دوشنبه) بین المللی نبودند و در دوره حاکمیت شوراها داخلی حساب میشده و هنوز تغییر چندانی نکرده بودند!!
غروب شده بود... باز هم کسی به استقبال نیامده بود!! اینجا دیگر مستقیما وظیفه دارند و خبر کامل هم از ساعت ورود دارند و...
در هواپیما با یک کارخانه دار تاجیک و خانمی که با او بود و میگفت منشی من است آشنا شده بودم. او هنگامی که دید من مشکل دارم پیشنهادکرد با هم یک تاکسی کرایه و پولش را نصف کنیم. در آن روزها تاکسی در دوشنبه وجود نداشت و مسافرکشهای شخصی به علت گرانی سوخت با قطع قیمت مسافرکشی میکردند. من که جرات نداشتم در این شهر ناامن به تنهایی سوار شخصی شوم از خداخواسته قبول کردم. مسافرکش که میدانست در دوره جنگ داخلی سفارت ایران کجا بوده مرا در هتل تاجیکستان که هنوز مقر سفیر بود پیاده کرد. تاکسی به راه خود ادامه داد و من دم در ورودی هتل با شبه نظامیان لباس شخصی و تفنگ به دست روبه رو شدم. ولی هنگامی که سراغ سفیر را گرفتم با احترام با من برخورد کردند. سفیر را همه میشناختند. پس از مدتی که گذشت و ایشان آمد(چندسالی بود که یکدیگر را میشناختیم و سلام و علیکی داشتیم) گله کردم که اینجا دیگر چرا؟...
-         مگر آقای س نیامد؟
-         او را ندیدم.
-         او گفت من شماع زاده را میشناسم... او را فرستادم تا کار راحتتر شود...
بعد که آقا! پیدایش شد گفت: چون هواپیما همیشه تاخیر دارد فلانی را فلان جا رساندم و بعد به فرودگاه رفتم که گفتند امروز هواپیما به موقع آمده و همه رفته اند و من برگشتم..!
فوراً دلارات! را تحویل سفیر دادم تا هرچه زودتر از شرشان راحت شوم!... نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که وظیفه ام را به خوبی انجام دادم و آبرویم حفظ شد.

(پول وسیله راحتی است ولی بسیاری وقتها آرامشت را میگیرد حتا آن زمان که مال خودت باشد و باید همواره از آن مراقبت و مواظبت کنی!!)

به مدت یک ماه در این هتل اقامت داشتم. هرروزه آمریکائیان و اتومبیلهای سازمان ملل با نشان یو. ان.(یونایتد نیشن) را میدیدم که در حال رفت و آمد و فعالیت بودند.
در نمایندگی در امور مختلف فرهنگی مشغول بودم: مصاحبه با مقامهای مذهبی و هنری و دانشگاهی- توزیع کتاب میان کتابخانه های مهم شهر و...
از عجایب این ماموریت:
شبی که تا دیرهنگام در سفارت مشغول کار بودم و کسی هم از مامورین ثابت نبود تلفن زنگ زد و تلفنچی به من گفت کسی از تهران تماس گرفته. با او صحبت میکنی؟ و من گفتم شاید کار مهمی دارند صحبت میکنم. یک مرتبه آن طرف خط شروع به صحبت کرد: من اسکندر ختلانی خبرنگار بی بی سی هستم. سوالی دارم: چرا رئیس جمهور آقای هاشمی رفسنجانی تاکنون برای بازدید رسمی از تاجیکستان نیامده است؟ و این پرسش را به گونه ای سریع مطرح کرد که من غافلگیرشدم. بویژه که تصورم بر این بود که تلفنی از تهران است. برای اینکه چیزی بگویم و سرقضیه را به هم بیاورم گفتم: دعوت نکرده اند. نام مرا هم پرسید و من بدون توجه به اهمیت آن گفتم. غافل از اینکه در یک دام افتادم و اگر غافلگیرنشده بودم بایستی به چنین پرسشی بویژه تلفنی پاسخ نمیدادم. دستکم نباید نام خود را به او میگفتم.
... صبح شد و من که به سفارت آمدم دیدم همکاران ثابت سفارت همه به من نگاه مشکوک و پرسش برانگیز میکنند... و چون دیدند من از چیزی خبر ندارم و فیلم بازی نمیکنم بالاخره گفتند:‌ میدونی جوابت دیشب رو آنتن رفت؟!! یعنی خبرنگار همان دو کلمه را مخابره کرده بود و نام مرا هم به عنوان یک منبع آگاه در سفارت برده بود و...
همکاران تصورمیکردند قضیه از تهران هم پیگیری میشود ولی در صحبتی که با سفیر داشتم او گفت آنان چندین بار از آقای هاشمی دعوت کرده اند... ایشان به هر صورت درک کرد که خبرنگار مرا غافلگیر کرده بود... به قول معروف این هم از گاف دیپلماتیک من!! در این سفری که همه چیزش عجیب بود.! اینهم روی همه...

از دیگر عجایب  این ماموریت:
-         پس از گذشت مدتی از آن شب اسکندر ختلانی به دست گروههای مسلح داخلی ضد غرب ترور و کشته شد...
-         و پس از گذشت مدتی دیگر یکی از کسانی که در این ماموریت با او مصاحبه کرده بودم یعنی فتح الله خان شریف زاده رئیس یکی از گروههای مسلح مذهبی- سیاسی و مفتی اداره مفتیات دوشنبه که طرفدار حاکمیت تازه بود باز هم به دست همان گروهها ترور و کشته شد.
از دیگر عجایب این ماموریت:
شبی دیگر هنگامی که میخواستم بخوابم متوجه شدم از اتاق بغلی سروصداهایی میآمد که مشکوک و اروتیک بود... چون صدای خانم خیلی بلند بود و از دیوار به درون اتاقم رسوخ میکرد نمیتوانستم بخوابم ولی چیزی نگذشت که دیدم در اتاق مرا میکوبند... پشت در رفتم ولی در را باز نکردم. صدایی گفت: پلیس...! پاسخ دادم من از سفارت ایرانم. و گفتم اتاق بغلی... رفتند و ندانستم چه شد. ولی فکر میکنم یک کسی گزارش کرده بود که در فلان اتاق فلان عمل دارد صورت میگیرد و کس دیگری برای خوش خدمتی به آن شخص که بعد معلوم شد نظامی است شماره اتاق مرا به پلیس داده بود!!
فردا صبح مردی را دیدم که با لباس نظامی از آن اتاق بیرون آمد که شبیه ازبکها بود همراه با زنی که معلوم بود زنش نیست!!
از دیگر عجایب این ماموریت:
همکاران سفارت میگفتند یک اصفهانی که برای تجارت به تاجیکستان آمده بود و ما به او سفارش میکردیم شهر ناامن است تا مواظب خودش باشد و او میگفت "من اصفهونی ام و کسی نمیتونه کلاه سرم بذاره" چند روز پیش که به سفارت آمدیم دیدیم پیش از ما اینجاست. با یک شورت از نوع مامان دوز و یک زیرپیراهن!! با لهجه شیرین اصفهانی  گفت: "شلوارم رو هم دراوردند...!!"
×××××
روز بازگشت فرارسیده بود. کیسه پست سیاسی را آماده کرده بودند که گزارشها و متن مصاحبه های من هم در آن بود. قرار شد کیسه پست سیاسی را به مسکو ببرم. معمولا برای این کار در آن روزها که هیچ چیز تاجیکستان عادی نبود یک نفر از مامورین ثابت سفارت آن را به مسکو میبرد تا از آنجا به تهران بفرستند. برای سفارت فرصت غنیمتی بود که پست را به وسیله من بفرستند. تا فرودگاه تنها یک راننده تاجیک مرا همراهی کرد زیرا در آن ساعتها جشنی فرهنگی در یکی از تالارهای بزرگ شهر دوشنبه برگزارشده بود و همه اعضای سفارت در آن شرکت داشتند حتا من هم نیم ساعتی را در آنجا بودم.
متصدی بار در فرودگاه گفت هفت کیلو اضافه بار دارم. آن هفت کیلو هم مربوط به کیسه پست سیاسی بود. یا باید اضافه بار پرداخت میکردم و معلوم نبود بتوانم پولش را بگیرم یا بار را نبرم ولی آمدم که ایثارکنم. یکی از بارهای خود را که آنهم هفت کیلو بود به راننده دادم و گفتم موضوع را به آقای س بگو تا آن را با کامیونهای خالی که از دوشنبه برمیگردند به تهران بفرستد.
من و آقای س همان کالای هفت کیلویی را با هم خریده بودیم. پس از مدتی باخبرشدم که او کالای خود را برای خانواده اش فرستاده ولی از آن مرا نفرستاده! برایم خیلی عجیب بود!‌! زیرا با هم عکسهایی را گرفته بودم که پس از رسیدن به تهران و ظاهرکردن بدون گرفتن پولی به خانواده اش تحویل داده بودم همراه با هدیه ای که برای خانواده اش توسط من فرستاده بود. ولی او اینچنین با من رفتار کرد!!
 تا دو سال به هرکس که از تاجیکستان میآمد و یا به تاجیکستان میرفت سفارش امانت خود را میکردم ولی آخرش به دستم نرسید تا اینکه قید آن را زدم!!

این هم ازعجایب دوستیهای این زمانه که در این سفر عجیب خود را نشان داد.

مهرماه نودوسه: احمد شماع زاده

Friday, November 7, 2014

ایران؛ رویای نا تمام، حکومت الله و فقر مردم

فقر و فحشا در ايران 2 .

رهبران مسلمان جهان یادبگیرند!



زندگی ساده خوزه موخیکا با زندگی اغلب رهبران دیگر کشورهای جهان تفاوت دارد

رئیس‌جمهور اروگوئه که به 'ساده‌زیستی و مردمی‌بودن' معروف است، می‌گوید یک شیخ عرب پیشنهاد داده فولکس قورباغه‌ای کهنه او را یک میلیون دلار بخرد.
خوزه موخیکا به هفته‌نامه محلی بوسکدا گفته است که اگر این پیشنهاد را قبول کند و فولکس ۲۷ساله‌اش را بفروشد، یک میلیون دلار را خرج خانه‌سازی برای مستمندان می‌کند.
آقای موخیکا که ۷۹ سال دارد و در آمریکای لاتین به "پپه" معروف است، در یک مزرعه نه چندان مرتب زندگی می‌کند و تقریبا همه دستمزدش را برای دیگران خرج می‌کند.
در سال ۲۰۱۰ کل ثروت شخصی او که طبق قانون اروگوئه باید اعلام کند، ۱۸۰۰ دلار بود که همان هم قیمت خودرو او بود؛ یک فولکس قورباغه‌ای ساخت ۱۹۸۷.
مجله بوسکدا گزارش داده است که پیشنهاد مورد اشاره رئیس‌جمهور اروگوئه، اوایل سال جاری میلادی در یک نشست بین‌المللی در بولیوی مطرح شده است.
خوزه موخیکا گفته است که وقتی این پیشنهاد را گرفت، "کمی غافل‌گیر شدم. اولش محل نگذاشتم. ولی بعد که یک نفر دیگر هم پیشنهاد داد، یک مقدار بیشتر جدی‌اش گرفتم."
این رئیس‌جمهوری اروگوئه می‌گوید به این خودرو وابستگی ندارد و با کمال میل آن را به حراج می‌گذارد.
او به‌شوخی گفته است که اگر تا کنون این فولکس را نفروخته، به این خاطر بوده که برای سگش مانوئلا لازم است. سگ او یک پا ندارد.
این چپ‌گرای شورشی سابق که ۱۴ سال را در زندان حکومت نظامی قبلی اروگوئه بوده، چهار سال پیش به ریاست جمهوری رسید.
یک نظرسنجی اخیر نشان می‌دهد که حدود ۶۰ درصد از مردم اروگوئه، آقای موخیکا را موفق ارزیابی می‌کنند.
قانون اساسی اجازه نمی‌دهد او برای بار دوم به ریاست جمهوری برسد. انتخابات ریاست‌جمهوری اروگوئه ماه گذشته میلادی برگزار شد و به دور دوم کشید.


خوزه موخیکا به جای کاخ ریاست‌جمهوری، در این خانه باغی زندگی می‌کند که به همسرش تعلق دارد

سیاست در مثال محمد نوری زاد!!

از محمد نوری زاد:
بچه ای از پدرش پرسید سیاست یعنی چی؟
پدر میگه : برای تو یک مثال درمورد خانواده خودمون میزنم:
فرض کن من حکومتم؛
چون همه چیز رو من تعیین میکنم.
 

مامانت جامعه است چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.
 

کلفتمون ملت فقیر و پابرهنه است. چون از صبح تا شب کار میکنه و هیچی نداره.
تو روشنفکر هستی چون داری درس میخونی و داری پسر فهمیده ای میشی.
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست نسل آینده است ...


پسرک نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره و می بینه زیرش رو کثیف کرده. میره توی اتاق خواب پدر و مادرش. میبینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کاری که میکنه مادرش از خواب بیدار نمیشه.


میره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدار کنه ولی میبینه باباش با کلفتشون خوابیده !!!


فردا صبح باباش ازش می پرسه ؛ پسرم فهمیدی سیاست یعنی چه؟
پسر میگه: نه. 

پدر میپرسه مگر دیشب بیدار نشدی؟ 
پسر میگه چرا بیدارشدم...
پدر میگه: سیاست یعنی اینکه حکومت ترتیب ملت فقیر و پابرهنه رو میده در حالی
که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هرکاری میکنه نمیتونه جامعه رو
بیدار کنه در حالیکه نسل آینده داره توی كثافت دست و پا می زنه ...