Friday, November 14, 2014

ابراهیم نبوی و اسیدپاشی

مشکل اخلاقی اسیدپاش
سردار عبدالرضا آقاخانی، رئیس پلیس اصفهان گفت: « عامل اسیدپاشی روانی و دارای مشکل اخلاقی است.»
تلفن زنگ می زند. سردار گوشی را برمی دارد: الو
اسیدپاش: الو و زهرمار، برای چی به من گفتی روانی؟ روانی خودتی.
رئیس پلیس: حالا بهت برنخوره، باید یه چیزی می گفتم که ضایع نشه.
اسیدپاش: برای چی منو ضایع می کنی؟ من که بهترین شاگرد کلاس اخلاق حاجی بودم، حالا دیگه مشکلات اخلاقی دارم؟ بگم تو و اون مارمولک سعید معاونت چه گند اخلاقی زدین؟
رئیس پلیس: امیرعلی! ما که توافق کردیم، اصلا قرار شد بگیم مشکل اخلاقی که برادرا ضایع نشن.
اسیدپاش: ما ضایع بشیم به درک، برادرا ضایع نشن؟ یعنی ما کوفتیم؟
رئیس پلیس: حالا دیگه شما به بزرگی خودت ببخش، از دهنم در رفت...
اسیدپاش: اصلا این چه اسگل بازی بود که درآوردی؟ برای چی می گی می خوایم دستگیرش کنیم، این جوری که فردا داداش و بابای من می گن وقتی دیدی می خوان بگیرنت، برای چی فرار نکردی؟
رئیس پلیس: حالا مگه چی شده؟
اسیدپاش: چی شده؟ نخودچی شده. برگشتی می گی عامل اسیدپاشی روانی و دارای مشکلات اخلاقی است و به زودی دستگیر خواهد شد.
رئیس پلیس: چه اشکالی داره این حرفی که من زدم؟
اسیدپاش: خیلی اشکال داره، یه جوری گفتی که انگار همه مشخصات منو داری...
رئیس پلیس: خوب، دارم دیگه، همه مشخصات تو رو دارم.
اسیدپاش: خوب، اگه داری پس چرا نمی آی بگیری؟
رئیس پلیس: خوب قرار گذاشتیم که فردا بگیریمت، مگه یادت نیست؟
اسیدپاش: چرا، قرار گذاشتیم فردا منو بگیرین، ولی قرار نبود که مصاحبه کنی و بگی می خواین منو بگیرین.
رئیس پلیس: حالا این کار چه اشکالی داره؟
اسیدپاش: زکی! می گه چه اشکالی داره؟ منو پیش همه بچه های محل ضایع می کنی، همه شون می گن یعنی تو که می دونستی فرداش می گیرنت، برای چی فرار نکردی، همین امروز از وقتی تو مصاحبه کردی پونزده تا تلفن زدن بچه ها پاقلعه که رضا می خواد فردا بگیردت، گفتم خیالی نیست، خوب آبروی آدم رو برای چی می بری؟
رئیس پلیس: من شرمنده، حواسم نبود، دیگه فردا می آم دستگیرت می کنم تموم می شه. ببخشید...
اسیدپاش: ببخشید و زهرمار، بخدا اگر تا فردا یک کلمه دیگه از این حرفها بزنی خودمو معرفی می کنم و با بی بی سی و ووآ مصاحبه می کنم و خودمو معرفی می کنم.
رئیس پلیس: امیر علی! من غلط کردم، من تا فردا ساعت دو که می آئیم بگیریمت، دیگه حرف نمی زنم. قول شرف می دم. قبول؟
اسیدپاش: باشه، ببین، من فردا باید یه سری به خاله ام بزنم، خیلی وقته بهش سر نزدم، خونه اونهام، برای همین می آم یه جایی نزدیک تخت فولاد، بیاین همونجا منو بگیرین.
رئیس پلیس: باشه، هماهنگ می کنم، کراوات گرفتی؟
اسیدپاش: آره، گرفتم، ولی خیلی داغونه، اگه کراوات خوب داشتی بیار، یهو نگن یارو بلد نیس کراوات خوب انتخاب کنه.
رئیس پلیس: امید به خدا، می آرم، تا فردا سپردمت به امام زمان.
( تلفن قطع می شود.)

ناصر مکارم و کارتل قندوشکر!!

از نوشته های تقویم روز آزادمرد:‌ 
محمد نوری زاد:
ده: پهلوان افشین با شاخه گلی سفید به دیدن ما آمد و گل رُزش را تقدیم خانم ستوده کرد. این پهلوان افشین بیست و پنج سال در اطریش بوده و تخصصش نصب و راه اندازی سیستم های تولید برق از نور خورشید است. به ایران آمده تا کاری بکند اما همه جا با درهای بسته روبروست. وی را دیدم که با آقای دکتر همایونفر همراه است. این دکتر همایونفر موسسه ای به راه انداخته که در آن از مخترعین بی پناه حمایت میکند. مردی نیک فکر و هفتاد ساله که در این مدت من سه بار او را دیده ام و هر سه بار نیز بارانی بلندی به تن داشته سرمه ای رنگ.

وی را به خانم ستوده معرفی کردم و گفتم: می دانید سه برادر آقای دکتر همایونفر در ناسا مشغول کارند؟ دکتر همایونفر از سرگردانی مخترعین گفت. مثلاً یکی را گفت که از فضولات و خروجی کارخانه قند، محصولی ارزشمند و قیمتی میسازد. با هزار بدبختی سرمایه ای جور می کند و با یک کارخانه ی قند به توافق می رسد که درگوشه کارخانه فضایی برای کارش بسازد. این فضا که ساخته میشود، کل کارخانه را پسر حضرت آیت الله العظما ناصر مکارم شیرازی میخرد و درش را پلمب میکند. حالا این مخترع بینوا مانده و پرپرزدنهایش.

نظر: حالا فهمیدم کسانی که میگویند نیشکر هفت تپه به ملکیت طلق ناصر مکارم درامده حقیقت دارد. پسر کو ندارد نشان از پدر...

Thursday, November 13, 2014

مترجم نماها!


گفت و گو با دکتر مجدالدین کیوانی

مترجم نماها چه کسانی هستند؟

میراث مکتوب - دکتر مجدالدین کیوانی از مترجمانی است که سال‌ها در ترجمه متون فاخر ادبیات دارای تجربه است.

کتاب صهبای خرد: شرح احوال و آثار حکیم عمر خیام نیشابوری اثر مهدی امین رضوی و پله پله تا ملاقات خدا اثر زنده یاد دکتر زرین کوب با ترجمه او به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در سال ها 1386 و 1391 معرفی شده است.
وی همچنین عضو شورای علمی دایرة‌ المعارف بزرگ اسلامی است و چندین مقاله در این حوزه تألیف کرده ‌است. دکتر کیوانی در این گفت‌و‌گو از «مترجم» و «مترجم‌نما» در بازار امروز ترجمه ایران تعاریفی دارد.

1 - در روزگار کنونی، کارترجمه با مشکلات و مسائلی مواجه است. یکی از این مسائل کیفیت برگردان کتاب هایی است که در بارۀ مکاتب ادبی است.در برخی موارد برداشت اشتباهی از یک نظریه می شود و این برداشت اشتباه به خوانندگان چنین ترجمه هائی منتقل می شود. به طور کلی می توان گفت بسیاری از مباحثی که از متون خارجی ترجمه می شود گویا و قابل فهم نیست و حتی در مواردی گمراه کننده است. نظرتان چیست؟

همان طورکه خودتان هم اشاره کردید، برداشت غلط می تواند در ترجمۀ هر مطلبی اتفاق بیفتد؛ اشتباه فهمی خاص ترجمۀ نظریه های ادبی نیست.اگر دانش مترجم از موضوع کتابی که ترجمه میکند کافی نباشد و در حدّ مطلوب بر آن اشراف نداشته باشد، قهراً محتوا و معنای آن موضوع راچنانکه شاید و باید فهم نمی کند. در این حالت مترجم ممکن است یکی از دو راه را انتخاب کند؛ یابر اساس برداشت ناقص و مبهم خود ترجمه ای گنگ و مبهم عرضه می کند، یاچیزی از خود به عنوان ترجمه ارائه  کند که به درجات مختلف با پیام ومنظور نویسندۀ اصلی فرق می کند. در هر دو حالت، مترجم کار ناموفقی انجام داده؛ یا باعث گیجی خواننده یا باعث اشتباه فهمی او شده است. تااندیشه ها و مفاهیم در زبان مبدأ درست و روشن فهم نشود، نمی توان توقع داشت که بازگفتِ درست و روشنی از آن در زبان مقصد یا هدف عرضه شود؛منظورم از زبان مقصد یا زبان هدف زبانی است که به آن ترجمه می شود، در حالی که مراد از زبان مبدأ یا زبان منبع زبانی است که از آن ترجمه می کنیم. باری، کسی که هگل آلمانی را خوب نفهمیده است قطعاً نمی تواند آثار او را به فارسی طوری برگرداند که برای فارسی زبانان با سهولت نسبی مفهوم باشد. بدیهی است هر چه عمق مطالب بیشتر باشد و هرچه مواد مورد ترجمه انتزاعی تر و ناملموس تر باشد درک آن، وطبعاً، ترجمۀ آن دشوار تر خواهد بود. این بدان معنی نیست که ترجمۀ مطالبی که به محسوس ها و ملموس ها پرداخته اند خالی از اشکال و آسان است . خیر،صِرف نوع نگاه به آنچه درباره اش سخنی گفته یا نوشته می شود، تنظیم و ترتیب اجزاءفکر یا تجربه، و به قول امروزی ها طرز«چینش» عناصر هر آنچه درباره اش می گوییم و می نویسیم- چه انتزاعی و ذهنی و چه ملموس و متعیّن- در زبان های مختلف یکسان نیست. همیشه و همه جا «رابطۀ یک به یک» میان دو زبان مبدأ و مقصد وجود ندارد. اینها و تفاوت های پیدا و پنهان بسیار دیگر بین زبان ها هر یک بالقوه کار ترجمه را مشکل تر از آن می کند که عموماً تصوّر می شود.

 علت نارسایی های ترجمه به فارسی چیست؟ آیا یکی از اصلی ترین دلایل این نیست که منبع و منشأ این ترجمه ها گنگ است؟

بله می تواند این باشد، یعنی نویسندۀ زبان مبدأ از اصل نتوانسته مطلب خود را روشن بیان کند تا جایی که حتی همزبان های او نیز در فهم حرف های او مشکل دارند. درواقعی، ناتوانی نویسندۀ اصلی در بیان پیام خود موجب بدفهمی مترجم از حرف های او می شود. مع ذلک، مشکل عموماً با ناآشنایی یا کم آشنایی با محتوای موادی است که به ترجمۀ آن می پردازیم. دانستن زبان فرانسه یا آلمانی به تنهایی تولید یک ترجمۀ بی عیب و پاکیزه را تضمین نمی کند. آشنایی با موضوع آنچه ترجمه می شود نیز به همان اندازه لازم است. آشنایی کافی به ریزه کاری های نحوی و ظرایف صرفی و معنا شناسیِ زبان مبدأ از سویی،و آشنایی باپیام و محتوای متن مورد ترجمه شانه به شانه و گام به گام پیش می روند. به نسبت ناآشنایی مترجم با موضوع ترجمه نتیجۀ کارش گنگ، مبهم و گمراه کننده خواهد بود.

 دلیل گسترش ترجمه های بازاری را در چه می بینید؟

نمی دانم منظورتان از «بازاری» چیست. حدسم این است که به آثاری (از جمله ترجمه) بازاری می گویند که  کیفیت مطلوبی ندارند ولی در میان اکثریتی از توده ها که اهل نقادی و سبک و سنگین کردنِ آثار نسیتندرونق و محبوبیتی پیدا می کنند. قشرهایی از جامعه را می بینیم که به دنبال کتاب هایی هستند که راحت بفهمند و از خواندن آن لذت ببرند؛ چندان نگران کیفیت وارزش های زبان شناختی، هنری و ادبیِ آن نیستند.راضی کردن این سنخ خواننده به مراتب آسان تر و کم خرج تر از راضی کردن طبقات مشکل پسند و کمالگراست.ایشان معمولاً متر و معیار هایی دارند که هر اثری را مطابق آن نمی بینندو، بنابراین، کار نویسنده و مترجم و خرج ناشر را زیاد می کنند، ضمن اینکه شمار آنها به نسبت توده هایِ کم توقع تر معمولاً کمتر است. نیروهایی که بتوانند دستۀ اول، یعنی کم توقع ها، را خوشنود کنند بیسار زیادند. افراد ناسزاوار اما جسوری که،علی رغم نداشتن حدّ اقل صلاحیت، همیشه برای ترجمه پا به رکاب هستند، و ناشرانی که در پیِ مترجم ارزان قیمتند به وفور پیدا می شوند. نتیجه تولید انبوه تألیفات و ترجمه هایی است که اصطلاحاً «بازاری» خوانده می شوند. در تولید این دست محصولات ذوق و علاقۀ «معمولی های» جامعه از سویی و منافع گروهی از ناشران از سوی دیگر نقشۀ راه را تعیین می کنند. خدمات دهندگان «معمولی ها» دغدغۀ کیفیت زبانی و  محتوایی کتاب ها را ندارند.آنها عموماً دنبال عنوان های جنجالی و موضوع های روز و دهن پرکن هستند. البته، ناگفته نماند که تمایل به گزینش عنوان های معروف و به اصطلاح «اسم و رسم دار» مختصّ آثار بازاری و مبتذل نسیت. پاره ای از عنوان ها به موضوعات و اشخاصی تعلق دارند که حقیقتاً صاحب اعتبار و حیثیتی در خور هستند. این نوع عناوین هم برای افراد کم صلاحیت وسوسه انگیز است هم برای بعضی از صاحب صلاحیت ها که، ضمناً، از تیراژ بالای آثارشان و از کسب شهرت و درآمد بیشتر بدشان نمی آید. این است که می بینیم عده ای از ادبا و محققین ما سراغ، مثلا، ویرایش و شرح و تفسیر کتاب هایی می روند که فروش انبوه آنها به یُمن نام و شهرت آفرینندگان آن کتاب ها،تضمین شده است. تقریباً تمامی ناشران ما چاپ و نشر اقلاً یکی دو نمونه از این دست کتاب ها را در دستور کار خود دارند. شما ببینید در سال چند گونه از دیوان حافظ یا سروده های مولانا جلال الدین در طرح ها و ابعاد مختلف به بازار کتاب سرازیر می شود و تولید کنندگان آنها به برکت نام حافظ منتفع می شوند،«حافظی» که منتظر می مانده تا اگر "وظیفه" برسد مصرف "گل و نبید" کند! مترجمان نیز اغلب به دنبال برگردان آثاری هستند که درونمایه یا نویسندگان آنها برای اکثریتی از مردم شناخته شده اند و حرف هایشان باب طبع توده های آسان گیر و علاقمد به نوشته های هیجان انگیزِ سهل الهضم هستند.     ناشران کمتر به سراغ نویسندگان گمنام می روند. خلاصه، شهرت و شناخته بودن کتاب یا نویسنده و مترجم یکی از مهم ترین ملاک های ناشران برای انخاب اثری برای نشر است. زمانی در گذشته ناشر به شرطی تن به چاپ کتابی می داد که اگر آن کتاب یا نویسنده یا مترجم آن شناخته شده نبود، فردی صاحب نام در دنیای کتاب مقدمه ای بر آن اثر بنویسد. مترجم توانایِ دو سه دهه قبل ما روانشادمحمد قاضی می گفت زمانی که برای نخستین بار ترجمه ای را برای چاپ پیش ناشر می برد، او از قاضی می خواهد که یکی از ادبای معروف مقدمه ای بر آن بنویسد تا چاپش را قبول کند.

معمولا اگر اثری پس از ترجمه وانتشار شهرتی به هم  بزند،آن مترجم، وحتی مترجمان دیگر،به سراغ دیگر آثار او می روند. بسیاری از مترجمان وناشران اهل خطر کردن نیستند و لذا کمتر به نویسندگان ناشناخته می پردازند. اصل شناخته بودن نویسنده، چه داخلی چه خارجی، ملاکی است که غالباً موضوع کتاب را تحت الشعاع قرار می دهد. چنانچه کیفیت کتاب های اسم و رسم دار و متعلق به نویسندگان نامور مطلوب و ارزشمند هم باشد که چه بهتر؛ در غیر این صورت ترجمۀ آنها به دست مترجم نمایانی می افتد که حاصل کارشان همان کالایی خواهد بود که به «بازاری» موصوفند.

 4. پدیده ای دیگر که این روزها در بازار کتاب شاهد آن هستیم ترجمه های متعدد از یک کتاب است. به دلیل اینکه فلان کتاب از اقبال خوبی برخوردار شده است، ممکن است چند نفر دیگربه سراغ ترجمه آن بروند. آیا خطری یاتهدیدی بر این کاردرعرصۀ ترجمه مترتب نیست؟

اولاً شمار این نوع کارها زیاد نیست. معدودند کتاب هایی مانند قلعۀ حیوانات که اقلاً 4 ترجمه از آن به فارسی شده است. آماری نداریم که چند در صد از این ترجمه های تکراری آگاهانه بوده است. مسلماً بعضی از آنها به سبب بی خبری مترجم متأخر ازکار مترجم قبلی بوده است. معذلک، اتفاق افتاده است که فرد دومی به دلیل آنکه ترجمۀ اثری را ناقص یا نادرست یافته به ترجمۀمجددِآن همت گمارده است. اگر ترجمۀ قبلی واقعاً عیب و نقص هایی داشته است، ترجمۀ دوم کار بجایی بوده است،البته به شرط آنکه عیب و علّت های ترجمۀ پیشین را نداشته باشد یا به جای آنها اشکالات جدیدی به بار نیاورده باشد؛ مثل پاره ای ویرایش های دوم و سومی که نارسا تر و غیر محققانه تر از ویرایش اول از فلان دیوان یا اثر کلاسیک دیگر شده است و این روز ها شاهد شمارِ نه چندان معدودی از آنها هستیم. تجربۀ اتفاقی من نشان می دهد که ترجمه هایی که درچهل پنجاه سال گذشته از آثار خارجی به فارسی شده است همه به عیب و دلخواه نیستند؛ بعض از آنها حتی طبق اصول امروزی ترجمه صورت نگرفته است. کارِ بجایی خواهد بود اگر گروهی مترجمان متبحر ترجمه های سال های پیشین را با اصل آنها مطابقه ای بکنند تا چنانچه در آنها اشکالاتی مهم و غیر قابل اغماض یافتند، ترجمۀ مجددِ آنها را توصیه کنند.

5. وضعیت ترجمه را در دورۀ کنونی چگونه ارزیابی می کنید؟

به نظر می رسد روند ترجمه کّلاً رو به پیشرفت است. ترجمه کاری نیست ک توقف پذیر باشد. از یک طرف مواد ترجمه شدنی در حال افزایش است و ،از طرف دیگر، روش های علمی تر و دقیق تر نو به نو از سوی صاحب نظران پیشنهاد می شود. در عرصۀ ترجمه کم و زیاد یا حرکات قهقرایی موقت و مقطعی ممکن است پیش بیاید ولی سیر غالب و عامّ به جلو و در حال ترقی و تعالی است. در جنب ترجمه های به قول معروف بازاری،ترجمه های استادانه و تحسین برانگیز نیز داریم. هرچه زمان به جلو می رود امکان ترجمه های بهتر و بیشتر زیاد و زیاد تر می شود، گو اینکه به نظر نمی رسد که بتوان از ترجمه های ضعیف و مبتذل نیز جلوگیری کرد.

6. متأسفانه آن گونه که آثار در حیطه تألیف نقد می شوند در حوزه ترجمه نقد نمی شوند. اصلی ترین عامل این وضعیت از نگاه شما چیست؟

در عرصۀ تألیف و تصحیح هم ما نهاد نقد و بررسی قابل توجهی نداریم.اصولاً رسم نقد علمیِ کارآمد هنوز در ایران به شکل سنّت جاافتاده ای درنیامده است. نقد ترجمه هم تابع همین قانون است، با این تفاوت که نقد ترجمه شاید وقت و نیروی بیشتر و صلاحیت ویژه ای اقتضا می کند که در کمتر افرادی یافت می شود. از دیگر سو، چون قانون «حق التألیف» (کپی رایت) در کشور ما به بازی گرفته نمی شود و این به هر کس فرصت می دهد هر کتابی را که از خارج کشور به دستش می رسد ترجمه کند یا محتویات آن را به نام خود جا بزند.وقتی حقوق افراد چه داخلی چه خارجی رعایت نشد، بازار، هرکی هرکی و به اصطلاح «حسینقلی خانی» می شود، به خصوص اگر ضعف اخلاق علمی و مسؤلیت پذیری هم مزید بر علت شده باشد. غیبت قانون حضور هرج و مرج و بی حساب وکتابی را به دنبال می آورد. نبودِ نظارت حقوقی و علمی دست افراد ناباب و فرصت طلب را باز می گذارد که متاع فکری دیگران را به بازار بی در و پیکر کتاب ببرند و به ثمن بخس بفروشندو هیچ کس متعرّض آنها نشود. یکی دو سال پیش فرید زکریا مفسّر زبردست تلویزیون در آمریکا به سبب نوشتن مطلبی از دیگری بدون ذکر منبع برای دو سه ماهی از اجرای برنامه ممنوع شد. وقتی اوضاع بی اندازه به هم ریخته و آشفته بود دیگر چه توقع نقد ترجمه دارید. به فرض آنکه نقدی هم در کار بود،"گوش سخن نیوش کو؟"

موضوع دیگر تبادل فرهنگی است که میان کشور ما و دیگرکشورها صورت میگیرد. متأسفانه آثاری که از زبانهای دیگر به فارسی ترجمه میشود به مراتب بیش از آثاری است که از فارسی ترجمه میشود. سبب چیست؟
چند علت می تواند داشته باشد. اولاً علی العموم برای فارسی زبان ترجمه از زبانی دیگر به فارسی آسان تر است. در ترجمه به فارسی ضعف های مترجم فارسی زبان در زبان مبدأ بسیار کمتر نشان می دهد تا وقتی که احیاناً از فارسی ترجمه می کند. اگر در فارسی هم قدرت و مهارتی داشته باشد، اشتباهات احتمالی او در ترجمه پنهان باقی می ماند؛مگر آنکه فرد واردی فرصت کند ترجمۀ او را با اصل مقایسه کند و تحریف ها و اشتباهات وی را رو کند. عموماً تبحر افراد در خواندن و فهمیدن زبان خارجی به مراتب بیش از قدرت آنان در شنیدن، گفتن و نوشتن به آن زبان است. پس، طبیعی است که آنها به ترجمه از زبان مادری تمایل داشته باشند. علت دیگر رویه و روالی است که طی سال ها به صورت سنّت درآمده است. چون از حدود دو قرن پیش که ترجمه از زبان های غربی ، مخصوصاً فرانسه و انگلیسی، در ایران باب شد،ایرانی ها کمتر به صرافت افتاده اند که از فارسی هم می شود به زبان های دیگر ترجمه کرد. البته تا مدتی نیاز بااقتباس از علوم و فنون جدید و فناوری جنگ، مدیریت، اقتصاد و تجارت زیاد احساس میشد کسی در فکر انتقال سرمایه های فرهنگی ایرانی به زبان های دیگر نبود. همه میکوشیدند از بیگانگان اقتباس کنند تا چیزی به آنها عرضه کنند. احتمالاً به سبب نوعی عقدۀ حقارت در برابر غربِ قدرتمند و پُر طاق و طُرنب به ذهنشان خطور نمی کرد که چیزی برای عرضه به غرب دارند.

با این وجود، این طور هم نیست که هیچ مقدار از ذخائر فرهنگی ایرانیان به غرب معرفی نشده باشد. چرا، اولاً از قدیم الایام در مغرب زمین بعضی از آشنایان با زبان و فرهنگ ایرانی شماری از آثار فارسی را به زبان های خود برگرداندند؛ در ثانی، در دهه های اخیر شماری از ایرانیان مقیم در غرب که هنوز عشق وطن و فرهنگ آن را دارند، برخی از کتاب های شعر و نثر فارسی را (چه کلاسیک چه معاصر) به دیگر زبانها برگردانده اند، و از این رهگذر به مردم سرزمین های دیگر طعم ذوقیات و معارف کشورمان را هر چند مختصر چشانده اند.

گفت و گو از سیده معصومه کلانکی
 دوشنبه 14 مهرماه نودوسه

لاله زار آن زمان!

محمود زنگنه همدانی ثانی گوید:

تو جوامع عقب مونده اگه انسانها فرصتی هم پیدا کنن باهاش خلاء های خودشون رو پر می کنن. مثلاً پیرمردها تازه دنبال دختربازی میرن یا افراد متمول بدنبال ماشین سواری یا موبایل بازی و چشم و همچشمی و .... خلاصه جایی برای تفکر ناب نمیمونه به اینکه ما چی هستیم؟ از کجا اومدیم؟ و به کجا میریم؟
یه تیکه شعر از دکتر باستانی فقید تقدیم میشه. البته مال آن زمانهاست که لاله زار جای چشم چرانی بود نه لوازم الکتریکی:
دوش سوی لاله زارم برد عزم سیر و گشت     خسته از بیکاری و پیشانی از غم چین زده
دیدم آنجا داستانی از عبور مرد و زن        مرد و زن نه بل بت فرخاری آذین زده
ماهرویان دیده ها بر روی ویترین دوخته   وزصفا رخ طعنه بر آئینه ویترین زده
نوجوانان پایکوب و شادکام و نغمه خوان  گه ببالا رفته و گه سر سوی پائین زده
شیوه جنتلمنی اندر ادب آموخته         زینتی از پاپیون خوش ظاهر و سنگین زده
با تفنگ خالی افتاده پی آهووشان         وآن غزالان تند همچون قمری شاهین زده
ژیگولو با سادگی حیران شده در چارراه   ژیگولت بر کوره ره از کوچه برلین زده
پیرزالان با توالت روی خود را داده آب       غرقه گرداب غم چون رزمناو مین زده
ساده دل بسیار بینی محو این و آن شده    ساده رو بسیار یابی تن به این و آن زده
عابدی اینسو ولی نقد عبادت باخته           زاهدی آنسو ولیکن راه زهد و دین زده
واعظ مسجد که یاسین خواندی اندر گوش خلق پای خوبان دیده پشت پای بر یاسین زده
......
لاله زارنو مگو کاینجا بهشت دیگر است  واندرآن خوبان ارمن نقش حورالعین زده
گلرخان ارمنی شیرین لبان شیرگیر             هر یکی راه هزاران خسرو شیرین زده
سینه داده از لطافت چین به ساتین پیرهن موج از چین رفته و سر جانب ماچین زده
.....
گر نبودی لاله زار آری سراسر پایتخت    همچو دوزخ بود بر این مردم نفرین زده
اینهمه گفتم ولی بینم که هم بایست گفت  این سخن کآتش بوجدان من مسکین زده
ملت ما را تجمل نیست الا زهرناب          ما گروهی تشنه لب بر جام زهرآگین زده
پا زتهران نه برون و شعله های فقر بین   بر تکاب و دشتی و بر زابل و نائین زده
کشوری در آتش فقر و فلاکت سوخته     گر تو بینی فرقه ای را تکیه بر بالین زده

قهرمانانی که حکومت بی یال و کوپالشان کرده است

از قهرمانی ملی تا بساط دست فروشی!

به گزارش خبرگزاری مهر ، امید ستایش‌پور متولد ۱۳۶۶ از قهرمانان رشته پاور لیفتینگ است که مدال‌های زیادی از بازی‌های کشوری و آسیایی در کارنامه خود دارد، اما به دلیل بی مهری مسئولان، برای گذاران زندگی مجبور به دستفروشی در کنار خیابان شده است.
 امید ستایش‌پور در گفت‌وگو با خبرگزاری مهر درباره روزی گفته که ماموران در خیابان خیام قزوین ضمن توهین به وی بساطش را جمع کرده و با خود برده بودند، و در مقابل ادعایش که از قهرمانان کشور است، ماموران با تمسخر گفته‌اند مدال که برایت نان و آب نمی‌شود.
 این فرد که در دزفول کنار خیابان سمبوسه می‌فروشد، مجتبی مرادی است که در سال ۱۳۹۰ در مسابقات کشتی آزاد جهان موفق شد مدال برنز را به دست بیاورد.
 مجتبی مرادی درباره اردوهای تیم ملی کشتی گفته "برای اعزام در هر یک از اردوهای تیم ملی به تهران حداقل دو میلیون ریال باید هزینه کنم." مجتبی مرادی گفته: "من و برادر دانشجویم برای تامین مخارج زندگی در میدان بار فروشان دزفول سمبوسه فروشی می‌کنیم".
 به گزارش خبرگزاری مهر، این فرد که در نیک‌شهر سیستان و بلوچستان کنار خیابان در بطری بنزین می‌فروشد، محمد یوسف رئیسی، کاپیتان سابق تیم ملی کریکت بزرگسالان ایران و سرمربی تیم ملی کریکت ایران است.
 محمد یوسف رئیسی به خبرگزاری مهر گفته: "ﺳﺮﻣﺮﺑﯽ ﺗﯿﻢ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻨﺘﺨﺐ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۸۶، ﺳﺮﻣﺮﺑﯽ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ کریکت ﺯﯾﺮ ۱۷ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺎل‌های ۲۰۰۸ ﻭ ۲۰۰۹ ، ﺍﺧﺬ ﻣﺪﺭﮎ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﮐﺮﯾﮑﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۱۱ از ﮐﺸﻮﺭ ﺳریلانکا و کاپیتانی تیم ملی بزرگسالان کشور از جمله افتخاراتی است که برای من باعث عزت شد، اما آب و نان نداشت."
این فرد که در خیابان‌های برازجان کنار خیابان فلافل می‌فروشد، صادق پاکدامن، عضو تیم ملی نجات غریق ایران است که در مسابقات جهانی "ادلاید" مدال طلای این رشته را بر گردن آویخت.
 به گزارش سایت "فرارو"، صادق پاکدامن پس از مصدومیت مورد حمایت قرار نگرفت و اکنون برای گذران زندگی فلافل فروشی می‌کند.
 
صادق پاکدامن درباره اردوهای تیم ملی گفته: "برای اعزام در هر یک از اردوهای تیم ملی حداقل باید مبلغی در حدود پنج میلیون ریال هزینه کنم که این مبلغ را از همین شغل به دست آورده و در اردوها هزینه می‌کنم."
 
صادق پاکدامن چندین مقام قهرمانی کشور و مدال طلای جهانی در رشته نجات غریق را دارد.
 
این فرد که در تبریز کنار خیابان سیگار می‌فروشد، سجاد پیرآقا یارچمن، قهرمان المپیک سال ۲۰۱۳ است.
 سجاد پیرآقا یارچمن در المپیک ناشنوایان ۲۰۱۳ توانست مدال نقره پرتاب دیسک رشته‌ی دو میدانی را برای تیم ملی ایران کسب کند.
 سجاد پیرآقا یارچمن به رسانه‌های ایران گفته: "من پرچم ایران را در المپیک به اهتراز در آوردم و برای این مملکت افتخارآفرينی کردم اما کسی از من تقدیر نکرد."
 به گزارش خبرگزاری‌های ایران، این فرد فرشاد درکه، قهرمان ﮐﯿﮏ ﺑﻮﮐﺲ ایران است که حالا "ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺯﯾﺮ ﺳﯿﻨﮏ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﯾﮏ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻓﺮﻭﺷﯽ" است.
 به گزارش خبرگزاری ایسنا، حکم قهرمانی جهان فرشاد درکه در سومین دوره فستیوال هنرهای رزمی در سال ۲۰۱۲ صادر شده است. بنا بر این گزارش، پس از قهرمانی، او مدت‌ها کارتن‌خواب بوده است.
 










Wednesday, November 12, 2014

شرح حال پرفسور توفيق موسيوند

پرفسور توفيق موسيوند
از روياى يك چوپان پا برهنه كُرد تا يك نابغه معروف جهانى مخترع قلب مصنوعى

وی که در سال ١٣١٥ هجرى شمسى در روستاى كرد نشين وركانه از توابع همدان در خانواده اى كم درآمد به دنيا آمده در خاطرات خود مي گويد:

تا سن ١٤ سالگى براى كمك خرج خانواده چوپانى ميكرده و همزمان در هر فرصتى كه برايش امكانپذير بوده درس خوانده است.  ١٧ ساله بوده كه روستاى وركانه را ترك ميكند. پس از پايان تحصيلات دبيرستان درهمدان  ابتدا برای ادامه تحصیل به دانشسرای معلمی ميرود. سپس  در رشته مهندسى كشاورزى از دانشگاه تهران فارع التحصيل ميشود، با تلاش و همت خود موفق ميشود در سال ١٩٦٥ ميلادى بورس تحصيلى از دانشگاه آلبرتا كانادا بگيرد. هنگام ورود به  كانادا تغيير رشته داده و فوق ليسانس خود را در رشته مهندسى مكانيك ميگيرد. پس از مدتى كار در شهر آلبرتاى كانادا به آمريكا مهاجرت ميكند و در دانشگاه كليولند ايالت اوهايو وارد رشته پزشكى شده و دكتراى پزشكى و فوق تخصص جراحى قلب  را از اين دانشگاه كسب ميكند.
 
پرفسور توفيق موسيوند مخترع قلب مصنوعى، مخترع امكان تشخيص هویت توسط اثر انگشت، دي ان اى پزشكى و تنظيم و معالجه قلب از طريق دوربين و از راه دور است و بيش از ١٤ مورد اختراع  ديگر نیز به نام او به ثبت رسيده است.
 
 پرفسور موسيوند به دريافت عالىترين مقام علمى جهان از انجمن سلطنتى كانادا و انگلستان نايل امده است. عضو انجمن دانشمندان نيويورك، بنيانگذار درمان و تشخيص پزشكى از راه دور و رئيس بخش قلب و عروق انستيتو تحقيقات قلب دانشگاه اوتاواى كاناداست.
چندى پيش توسط يكى از شبكه هاى مستند ساز كانادا به نام  وايت پاين پيكچر تى وى و به كارگردانى  ليندالى تريسى و پيتر ريمونت   فيلمى از زندگى اين نابغه قرن ساخته شد تحت عنوان سلطان قلبها. روياهاى يك پسربچه چوپان كه به زندگى پرفسور توفيق موسيوند ميپردازد. از آن هنگام كه در روستاى وركانه چوپانى ميكرده تاكنون كه در قلب ميليونها انسان جاى گرفته است و براى هميشه مى ماند.
 
 سال‌های ابتداى ورود او به كانادا به سختى گذشت، یادگیری زبان و تحصیل در طول روز و کار طاقت‌فرسا از جمله ظرف‌ شوئى در شب تا توانست از دانشگاه آلبرتا در رشته‌های مدیریت و مهندسی مکانیک فارغ‌التحصیل شود. سپس با خانمی کانادایی به نام دیکسی لی‫(Dixie Lee ) ازدواج کرد. در دهه ١٩٧٠ سمت‌های متعددی را به عنوان یک مهندس برعهده داشت تا زیربنای شهر آلبرتای جدید را پی‌ریزی کند.
در اين دوره كه دوران پي ريزى شهر آلبرتا بود او هم سرمايه گذارى قابل توجهى در املاك و زمين كرد كه متاسفانه در اين كار توفيق زيادى به دست نياورد‫.
 
بعد از نقل مکان  به کلیولند درايالت اوهایوى امريكا  همراه با همسر و دو پسرش دكتر موسيوند تصميم گرفت به ادامه تحصيل  در دانشگاه اوهايو بپردازد‫. او اين بار به سراغ رشته علوم پزشكي  در دانشگاه اكرون و كالج پزشكى دانشگاه اوهايو رفت. گذشته علمى او در رشته هاى مهندسى كشاورزى ، مهندسى مكانيك و تلفيق دو علم مهندسى و پزشكى به او كمك كرد تا به مطالعه در زمينه پروتزها يا قطعات مصنوعى بدن انسان بپردازد كه از آنجمله تحقيق و بررسى ساخت قلب مصنوعى انسان ‫. كه حاصل اين تحقيقات اختراع قلب مصنوعى انسان بود .
 

 بعد از فارغ التحصيلى و كار به مدت سه سال در بنياد کلینیک کلیولند امريكا و در پى معروفيت روز افزون او در اين زمينه بنا به دعوت دکتر ویلبرت کئون‫( Dr. Wilbert Keon) از انستیتو قلب اوتاوا به عنوان سرپرستی تیم قلب  مصنوعی انستیتو به اتاواى كانادا برگشت. آنجا بود که  به قول تهيه كنندگان فيلم مذكور اين چوپان كرد پیشین توانست  فن‌آوری قلب مصنوعی خود را تا حد استانداردهاي مورد لزوم در آينده گسترش و توسعه دهد‫.  
 
از آن به بعد بود که شهرت وی جهانگیر شد و وی ریاست بسیاری از هیئت‌های علمی و تخصصی و سمت استادی رشته‌های جراحی و مهندسی در دانشگاه‌های اوتاوا و کارلتون را برعهده گرفت. فعالیت‌های تحقیقاتی او باعث به وجود آمدن سالانه يكهزار فرصت شغلى در کانادا و سرریز شدن بیش از ٢٠٠ میلیون دلار سرمایه‌گذاری خارجی در طی ده سال گذشته شده است.
 
پرفسور موسیوند اختراعات بسیاری را به ثبت رسانده است که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: قلب مصنوعی کنترل از راه دور که پس از قرار گرفتن در بدن بيمار مي‌توان از طريق ماهواره، اينترنت و تلفن از وضعيت آن و همچنين وضعيت سلامت بيمار آگاه شد و امکان ارسال برق به آن بدون ايجاد سوراخي در بدن، از طريق سيستم الکترومغناطيسي فراهم است. ثبت اطلاعات ژنتیکی به وسیله استفاده از اثر انگشت بدون نياز به خونگيري و تنها از طريق انگشت‌نگاري و ساخت زيرپيراهني که مي‌تواند فشار خون و کارکرد قلب را در کساني که قلبشان خوب کار نمي‌کند، کنترل کند از دیگر اختراعات این دانشمند ایرانی است.
 
 در فيلم فوق الذكر آمده است كه عليرغم موفقييتهاى بزرگ و اختراعاتى كه به دست آورده است دكتر موسيوند آدمى خونگرم و صميمى است و در او هيچ غرور و تكبرى را نمى يابيد.
پرفسور موسيوند در سال ١٣٨١ و پس از ٣٧ سال دورى از ايران هنگاميكه براى شركت در همايش بين المللى همدان به ايران رفته بود به استقبال كننده گان مي گويد:
 
 «آمده‌ام تا سرى به زادگاهم، ورکانه، بزنم و گله گوسفندها را ببينم و به آسمان صاف و پرستاره خيره بشوم و يك بار ديگر به سال‌هاى دوران كودكى‌ام بازگردم و آن نقطه عزيمتى را بيابم كه هرگز فراموشش نكرده و نمى‌كنم. راستش من با ياد كودكى آرامش پيدامى‌كنم. آنجا هم هميشه دنبال خاطراتى بوده‌ام كه در دنياى مدرن و پيچيده به من آرامش بدهد كه آن‌ها را در چوپانى و همان شب‌هاى مهتابى مى‌يافتم. چوپانى انسان را به اصل خود و خدا و طبيعت نزديك مى‌كند
از تمامی این افتخارات و اختراعات که بگذریم داستان زیباترین هدیه‌ای که پرفسور موسیوند دریافت کرده نیز بسیار خواندنی است. او این داستان را چنین نقل می‌کند:
 
«طبق قوانين مرسوم كانادا هديه دادن به پزشكان و هديه گرفتن از آن‌ها ممنوع است. يك روز ديدم شخصى از شبكه‌ای كانادایی به دفتر كارم در بيمارستان اوتاوا آمد و بسته‌اى را جلوى من گذاشت كه از گرفتنش امتناع كردم. آن شخص خيلى اصرار داشت و همين باعث شد كه بسته را باز كنم. هفت حلقه فيلم از همدان و زادگاهم روستاى وركانه بود كه خودشان تهيه كرده بودند. گريه‌ام گرفت و به اين فكر كردم كه چطور براى يك شبكه كانادايى اين قدر زادگاه من و آن خانه محقر سنگى اهميت داشته كه هزاران كيلومتر را طى كنند و از آن فيلم بسازند. آن‌ها اين كار را كرده بودند كه بدانند واقعا من يك چوپان در دره‌هاى كوه الوند بوده‌ام و اين به جرئت مهم‌ترين هديه زندگى من بود».
وى بارها اعلام كرده است كه در صورت موافقت جمهورى اسلامى ايران با هزينه خود بزرگترين مركز علمى، دانشگاهى و تحقيقاتى قلب را در ايران داير خواهد كرد.
پرفسور موسیوند رسالت خود را چنین شرح می‌دهد و چه خوب بود که تمامی دانشمندان و پزشکان چنین رسالتی را بر دوش خود نیز می‌دیدند: «براي من آنچه مهم است خدمت به بشر است نه تنها به مردم كشورم بلكه به مردم تمام دنيا. در واقع جز اين نيز نبايد باشد، رسالت من به عنوان يك پزشك، كمك به بيماران، تعليم و تربيت پزشكان ديگر و اين بار ابداعات و اكتشافاتي است كه بتواند به نوعي به بشر كمك كند».
نظر: اگر جمهوری اسلامی ایران موافقت کند که مردم تفاوت عدل زمان شاه و عدل ایران امروز را متوجه میشوند و خواهند فهمید که سهمیه های دانشگاهی فرصتهای خوب را از جوانان ایرانی میگیرد!! و دارندگان استعداهای ناب مجبور میشوند راه خارج را با هزینه های خود در پیش بگیرند. آنان حتا بورسیه های کشورها را در میان خودیهایشان تقسیم میکنند و نمیگذارند تا آزادانه هرکس که شایستگی بیشتری دارد از آنها بهره مند شود!!
 ويديوىِ جالبي است

خداوند به دست دهنده نگاه میکند...

  کشیشی خود را شبیه به شخصی مستمند و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده درمیآورد و روزی که قرار بود نامش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای مهم و مرکزی اعلام شود با همین قیافه به کلیسا میرود...
خودش ماجرا رو این گونه تعریف میکند:
نیم ساعت پیش از شروع مراسم به کلیسا رفتم... به خیلیها سلام کردم اما تنها سه نفر پاسخ سلام من را دادند...
به خیلیها گفتم گرسنه ام اما کسی حاضر نشد حتا یک دلار به من کمک کند...
 
هنگامی که رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست از آنجا بلند شوم و به ردیفهای پشتی بروم...
 
هنگامی که کشیش قدیمی کلیسا نام کشیش جدید را اعلام میکند، تمام حاضران در کلیسا کف میزنند در این حال مرد ژولیده از جای خود بلندمیشود و با همین قیافه به پیشخوان کلیسا میرود...
مردم با دیدن او سرهای خود را از شرم پایین میاندازند. عده ای هم گریه میکنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل متی باب ۲۵ آیات۳۱ تا ۴۶ آغاز میکند:

گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید...!!! و ادامه داد که:
خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند...
خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی است که کمک میکند، قلبی که محبت میکند
، چشمی که برای دیگران نگران است، و پایی که برای ناتوانان برداشته میشود..

شهر مردگان!!


  • این شهر مردگان است! 
    آوای تازه ممنوع
    "حکم شکوفه تکفیر... 
    حد بنفشه زنجیر...
    سهم سپیده تبعید... 
    جای ستاره چاه است... 
    این شهر مردگان است... 
    آواز تازه ممنوع... 
    لبهای غنچه آزاد ...
    گل بی اجازه ممنوع... 
    دارالخلافه آباد...
    جهل و خرافه آزاد... 
    بیداد پشت بیداد...
    حرف اضافه ممنوع...
    این شهر بی هیاهو... 
    دیروز باورت کو؟...
    شور قلندرت کو؟...
    یک سو ستاره زخمی...
    یک سو پرنده در گور...
    تنهای مرده بر خاک...
    مردان زنده در گور...
    حاشا از این تباهی...
    تا کی شب و سیاهی؟

10 Hours of Walking in NYC as a Woman in Hijab