Friday, December 26, 2014

شهر سالم ایرانی‌ دوهزار ساله!

شهر سالم ایرانی‌ دو هزار ساله  واقع در جمهوری داغستان به نام در بند


جمهوری داغستان یکی‌ از ۱۷ استان بهشت آسا و بزرگی‌ است که از ایران جدا کردند! در این جمهوری شهری وجود دارد به نام دربند که نه تنها جلوه‌های فرهنگی‌ ، معماری، علمی‌ و هنری ایرانیان باستان در آن بخوبی حفظ شده بلکه فرهنگ پارسی نیز که مبتنی‌ بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است در بین ساکنان ایرانی‌ این شهر نیز محفوظ مانده است تا جایی‌ که از طرف یونسکو به آن، سالمترین، متمدنترین و آرامترین شهر دنیا لقب داده و نام این شهر را ثبت کرده‌اند.

 

شهر دربند در گذرگاه باریکی میان دریای خزر و دامنه کوه‌های قفقاز قرار دارد و در ۲۰۱۵ از تاسیس آن ۲۰۰۰ سال خواهدگذشت . به همین مناسبت هم سال ۲۰۱۵ در روسیه سال دربند" نامیده خواهد  شد
در روسیه برای برگزاری جشن‌های ۲۰۰۰ ساله این شهر تاریخی‌ که زیبای‌های آن مادی و معنوی است، آماده می شوند. ولادیمیر پوتین رییس جمهور روسیه فرمان برگزاری این جشن‌ها بمناسبت ۲۰۰۰- مین سال تاسیس شهر دربند جمهوری داغستان" را امضا کرده است . رسانه‌‌های روسیه نوشته اند که مبلغ کل تامین پولی این جشن به حدود ۱/۸ میلیارد روبل می رسد و تخصیص این وجوه امکان خواهد داد که بسیاری از مسایل این شهر ایرانی‌ حل شوند. هدف این جشن‌ها معرفی‌ این شهر ارزشمند به جهانیان میباشد ولی‌ همچنان و هم زمان در این شهر جاده‌ها و دبیرستان‌ها و بیماستان‌های جدیدی ساخته شده و واحد‌های میراث تاریخی و ساخت و ساز‌های ایرانیان که امروزه در همه جای دنیا آنرا به شکل کاخ‌ها ، مساجد و کلیسا‌ها دراورده اند، احیا و بازسازی خواهند گردید. تعدادی از این ساخت و ساز‌های زیبای تاریخی‌ ایرانی‌ از جمله "نارین قله" و بخش قدیمی دربند در لیست میراث جهانی یونسکو قید شده است. به دربند همچنین لقب افتخاری یونسکو - "یکی از خویشتن دار‌ترین شهر‌های جهان" اعطا شده است.
مراسم جشن در دربند در بهار شروع می شود.


 


در زمان امپراطوری ساسانی و پادشاهی امپراطور بزرگ ایران شاپور یکم این شهر ساخته شده و داغستانی‌ها وفادار‌ترین ایرانی‌‌ها به ایران و میهندست‌ترین ایرانی‌‌ها هستند. دین رسمی‌ این سرزمین زرتشتی است و در زمان قاجار‌ها مردم این بخش از ایران را وادار به پذیرفتن اسلام  کردندا در داغستان نیز ایرانیان استحکاماتی ساختند که شهر تاریخی‌ دربند و دیوار دفاعی طویل و معروف دربند از جمله آنها می‌باشد.

 

این دیوار به منظور جلوگیری از حمله قبایل وحشی ترک و بربر به این سرزمین آباد و زیبا صورت گرفت که مرتبا به این شهر حمله کرده و آنجا را تخریب کرده، مردم را می‌کشتند و چپاول میکردند.

 

پیشینه مردم داغستان از اقوام پارس و زرتشتی تشکیل شده است ولی‌ بنا بر خصلت مهمان نوازی معروف ایرانی‌ ها، هر دسته‌ای از راه رسید در این شهر با مهربانی پذیرفته شده، در نتیجه این شهر نیز مانند کل ایران فرش زیبایی است که از رنگ‌های گوناگون و متنوع ساخته شده است. به واسطه حضور گروه‌های قومی گوناگون در این سرزمین ، و زندگی‌ مسالمت آمیز این گروه‌های مختلف در کنار یکدیگر، این شهر میتواند نماینده فرهنگ مسالمت آمیز و صلح طلب معروف ایرانی‌ باشد که مردم با وجود تمامی اختلافات ظاهری، آنچنان در آرامش و صلح زندگی‌ میکنند که شگفت انگیز است.
 

بخش جنوبی جمهوری داغستان را کوه‌ها و دامنه‌های کوه قفقاز اشغال کرده‌اند، در بخش شمالی آن، جلگه پیرامونی خزر قرار دارد. از بخش مرکزی جمهوری، رودهای تَرک و سولاک عبور می‌کنند. دو رود اصلی آن که در کوه جریان دارند، سولاک در شمال و سامور در جنوب است. رشته‌کوه‌های سنگاووی و آندییسکی، مرزهای طبیعی داغستان را تشکیل می‌دهند
 

داغستانی‌ها به شوخی می‌گویند که داغستان باید با توجه به جمعیت خود در رتبهٔ اول جدول مدال‌های المپیک قرار داشته باشد. حرفی که چندان هم بیراه نیست. در دو المپیک ۲۰۰۴ آتن و ۲۰۰۸ پکن ورزشکاران داغستانی در دو رشتهٔ کشتی آزاد و بوکس ۶ مدال طلا، ۳ نقره و چهار برنز دریافت کرده‌اند. کشتی در این منطقه ریشه تاریخی دارد. این منطقه در طول تاریخ شاهد تهاجمات متعددی بوده که باعث تکامل کشتی و هنرهای رزمی در آن شده‌است. اغلب پسرهای داغستانی از اوان کودکی دفاع از خود را می‌آموزند و هیچ مراسمی در داغستان بدون مسابقهٔ کشتی انجام نمی‌شود. علاوه بر کشتی ورزشکاران داغستانی در رشته‌های رزمی، تیراندازی با تپانچه و تیروکمان نیز در زمرهٔ ورزشکاران برتر دنیا قرار دارند


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

Thursday, December 25, 2014

الگویی برای زندگی...!!

ستم و بیدادگری چه فردی و چه اجتماعی پایدار نمیماند

الگویی برای زندگی

امیر پیام- بی‌بی‌سی
 18 دسامبر 2014 - 27 آذر 1393
خلاصه بخش نخست
در قسمت اول چمدان آریان یا همان علیرضا گلمکانی شنیدیم که علیرضا پس از طلاق والدینش دو سالی با مادرش زندگی کرد. سالهایی پر از گرسنگی و فقر. سالهایی که در آن مادرش برای تامین اجاره اتاق کوچک‌شان پشم می‌ریسید و گردو مغز می‌کرد. در قسمت اول شنیدیم که چه طور یک شب پدر علیرضا مادرش را به دروازه قوچان مشهد برد و بعد از کتک زدن او را به داخل کال (کانال) قره خان انداخت و رفت. شنیدیم که فردای همان شب، شهناز، خواهر ۶ ماهه علیرضا، ناپدید شد و هنوز که هنوز است کسی از سرنوشت او خبر ندارد. علیرضا تعریف کرد که مادرش بعد از مدتی با یک خیاط جوان به نام منصور ازدواج کرد. منصورآقا که نخستین مرد زندگی علیرضا بود، خیلی زود در دل پسر چهار- پنج ساله جا باز کرد و علیرضا شروع کرد او را بابا صدا کردن. اما بعد از تولد خواهر و برادر جدید علیرضا، عرصه به منصورآقا تنگ شد و او که خود هم در مشهد مهاجر بود نتوانست مخارج زندگی را تامین کند تا این که یک شب علیرضا را بر ترک دوچرخه نشاند و به خانه پدرش بازگرداند؛ و این آخرین روزی بود که علیرضا کودکی‌ را در سایه مادر به شب رساند.

مهاجرت نخ تسبیح سرنوشت علیرضا گلمکانی است. شخصیت‌های مهم زندگی او دائما در حال مهاجرتند. این که پدر و مادر او در تهران صاحب نخستین فرزندشان می‌شوند و بعد به مشهد باز می‌گردند. آنجا از هم جدا می‌شوند و مشهد می‌شود جغرافیای بی‌خانمانی‌ علیرضا. این که چند سال بعد، منصورآقا (که آذری است) به مشهد مهاجرت می‌کند و با صغرا (مادر علیرضا) ازدواج می‌کند و بعد هر دو به تهران مهاجرت می‌کنند؛ این که کیا، قهرمان زندگی علیرضا، ابتدا برای پیوستن به ژاندارمری به تهران می‌آید و علیرضا که با مادر کیا زندگی می‌کرده دوباره آواره می‌شود؛ این که بعدها علیرضا خود به تهران مهاجرت می‌کند و آنجا کیا را اتفاقی در خیابان می‌بیند و کیا که حالا به آبادان مامور شده علیرضا را به آنجا دعوت می‌کند؛ و بالاخره آشنایی علیرضا با نیروی دریایی در آبادان که زمینه‌ساز مهاجرتش به آمریکا می‌شود؛ همگی نشان از این دارند که مهاجرت چه نقش مهمی در سرنوشت او داشته است.

"از آن شب که منصور‌آقا من را به خانه پدرم بازگرداند بی‌خانمان شدم. پدرم مرا پیش خودش نگه نداشت. او سعی می‌کرد خانواده‌ای را پیدا کند که سرپرستی دائمی مرا قبول کند اما موفق نمی‌شد. هر بار مرا نزد خانواده‌ای می‌گذاشت و وعده می‎داد که ماهیانه ۳۰ تومان بابت مخارج نگهداری من بپردازد اما بعد می‌رفت و دیگر آفتابی نمی‌شد. آن خانواده هم مرا بیرون می‌کردند و دوباره روز از نو، روزی از نو."

علیرضا بعد از دو سال این خانه و آن خانه شدن، به خانواده‌ای سپرده می‌شود که با وجود بدعهدی‌های پدرش علیرضا را از خود نمی‎‌رانند و آنجا می‌شود خانه دائمی علیرضا. ما برای حفظ حریم شخصی‌ بازماندگان این خانواده آنها را "خانواده رحیمی" نامیده‌ایم.

"آقای رحیمی همکار پدرم در ارتش بود. سه همسر داشت. من با همسر اول ایشان که همه مادربزرگ خطابش می‌کردند زندگی می‌کردم. مادربزرگ حدود ۵۰ سال سن داشت و تنها پسرش، کیا، خیلی زود مرا به عنوان برادر کوچکتر پذیرفت. تا پیش از رفتن به خانه رحیمی‌ها، من نمی‌دانستم مدرسه چیست. کیا بود که مرا در مدرسه ثبت نام کرد. بعد از حدود دو سال زندگی با کیا و مادربزرگ، کیا تصمیم گرفت به ژاندارمری بپیوندد و برای تعلیمات به تهران عازم شد. تابستان همان سال، مادربزرگ تصمیم گرفت برای دیدن تنها پسرش به تهران برود و این چنین شد که تابستان‌های بی‌خانمانی‌ من شکل گرفت."

علیرضا در کتاب خاطراتش عکسی از فردین، هنرپیشه فقید سینمای ایران منتشر کرده و زیر آن نوشته "کیا، در ذهن من همیشه این شکلی بود".
"مادربزرگ گمان می‌کرد وقتی تابستان‌‌ها به پیش کیا می‌رود، من هم نزد اقوامم می‌روم. اوایل چنین بود. اما خیلی زود فهمیدم که نمی‌توانم برای مدت طولانی روی فامیل حساب کنم. اغلب روزهای تابستان در خیابان‌ها ولگردی می‌کردم. بعضی روزها با اتوبوس به گلمکان می‌رفتم. در رودخانه آب تنی می‌کردم و از درختان چند زردآلو و هلو می‌خوردم و بر می‌گشتم. اگر هم به گلمکان نمی‌رفتم، به میدان بار می‌رفتم. جایی که همیشه می‌شد میوه‌ای روی زمین پیدا کرد. بعدها با سطل آشغال‌های مجاور غذاخوری پادگان پدرم که به آن دپو می‌گفتند آشنا شدم. سربازها باقی مانده غذای پادگان را به داخل این سطل‌ها می‌ریختند. به برنج و گوشت کاری نداشتم چرا که می‌ترسیدم مریض شوم. فقط نان بر می‌داشتم و اگر زیاد بود زیر پیراهنم برای روز بعد نگه می‌داشتم."

در مدت تهیه پنجاه و چهار قسمت قبلی مجموعه چمدان، فقط یک بار شنیده بودم که کسی در دوران کودکی تصمیم به مهاجرت گرفته باشد و آن ساندر ترپهاوس بود. با وجود این، تفاوت میان ساندر و علیرضا در این است که ساندر برای "آزاد شدن و بهتر شدن" سودای سفر داشت اما علیرضا فقط یک آدرس می‌خواست.
"کلاس پنجم که بودم اتفاقی برایم افتاد که دید من را نسبت به ایران عوض کرد. یک شب تابستان که مادربزرگ برای دیدن کیا به تهران رفته بود و من دوباره آواره شده بودم، در پیاده روی مقابل دبیرستان خسروی جمعی از کارگران ساختمانی را دیدم که خوابیده بودند. فکر کردم اگر میان آنها بخوابم، امنیت بیشتری خواهم داشت. هنوز چشم‌هایم گرم خواب نشده بود که لگد نرمی به شکمم خورد. پاسبان بود. پرسید اینجا چه می‌کنم. گفتم خوابیدم. گفت خانه‌ات کجاست؟ وقتی این سوال را پرسید، برای نخستین بار متوجه شدم که من آدرسی ندارم. پدرم که گفته بود حق ندارم در خانه‌اش را بزنم. آدرس خانواده رحیمی‌ها را هم نمی‌توانستم بدهم، چون آنها خیلی دور بودند و ضمنا مادر بزرگ هم خانه نبود. آدرس خاله سرور را هم ندادم چون ترسیدم پاسبان از او باج بگیرد؛ آن زمان‌ها رسم بود که پاسبان‌ها اگر چیزی را پیدا می‌کردند از صاحبش باج می‌گرفتند. آن شب متوجه شدم که من در ایران آدرسی ندارم. تصمیم گرفتم به جایی بروم که بتوانم نشانی از خود داشته باشم. داستان تام جونز را خوانده بودم و فکر کردم اگر یک کارگر فقیر توانسته در آمریکا رشد کند، پس شاید من هم باید به آمریکا بروم. البته در آن دوران آمریکا تنها کشور غربی بود که بیشتر در فیلم‌ها و کتاب‌ها از آن صحبت می‌شد. حقیقت این است که من در مورد دیگر کشورهای دنیا اطلاعاتی نداشتم. فکر آمریکا از آن شب به ذهنم خطور کرد."
داستان زندگی علیرضا گلمکانی که به سه زبان انگلیسی، فارسی و آلمانی منتشر شده در سال ۲۰۱۲ نامزد دریافت جایزه ویلیام سارویان دانشگاه استنفورد برای بهترین داستان سال شد

علیرضا اگر چه بعد از پیوستن به خانواده رحیمی‌ها، تابستان‌ها را با آوراگی گذراند اما وقتی در فصل پاییز مادربزرگ به مشهد باز می‌گشت، او می‌توانست به مدرسه برود. فرصتی که چند سال بعد سرنوشتش را عوض کرد.
"کلاس هفتم که بودم یک تابستان تصمیم گرفتم به تهران بروم و مادرم را ببینم. خاله سرور کمکم کرد. دو تخم مرغ آب‌پز داد و ۱۰ تومان پول و مرا به گاراژ اتوبسرانی راهنمایی کرد. مادرم و منصورآقا که حالا چهار بچه داشتند هنوز در یک اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کردند. وضع‌شان خیلی عوض نشده بود. یک سالی پیش آنها ماندم. اما رابطه میان من و مادرم دیگر جوش نخورد. نتوانستیم سالهای گمشده میان‌مان را پل بزنیم. یک روز اتفاقی کیا را در تهران دیدم. او حالا به آبادان منتقل شده بود. از من دعوت کرد پیش او بروم. برایم بلیط قطار خرید و من به آبادان رفتم. آنجا تا کلاس دهم به دبیرستان رفتم. با نیروی دریایی آشنا شدم و فهمیدم که تمامی افسران نیروی دریایی ایران برای آموزش به آمریکا فرستاده می‌شوند. اردیبهشت سال ۱۳۵۳ بعد از یک دوره آموزشی در پادگان حسن‌رود (گیلان) و بعد دوره‌ای در بندر انزلی (پهلوی) دستور اعزام من به آمریکا آمد. به تهران آمدم. پاسپورت گرفتم و سوار هواپیمایی از خطوط پان‌آمریکن شدم و به سمت نیویورک پرواز کردم."

علیرضا گلمکانی از آن روز هرگز به ایران بازنگشت. به گفته خودش در این چهل سال فکر بازگشت هم به ذهنش خطور نکرده چرا که معتقد است در ایران "خاطره‌ای نساخته که حالا با آن ارتباط برقرار کند."
"هفده سال زندگی من در ایران را می‌توان در دو چیز خلاصه کرد: گرسنگی و تنهایی. اگر اغراق نکنم در تمام آن سالها مجموعا ۲۰ عدد تخم مرغ نخوردم. بیشتر غذاهای ایرانی مثل قورمه‌سبزی یا فسنجان را برای اولین بار در نیروی دریایی و یا بعد در رستوران‌های ایرانی آمریکا چشیدم. روز پرواز مادرم و منصورآقا به فرودگاه آمدند. مادرم از اول صبح شروع کرده بود که دیشب خواب دیدم علیرضا دیگر به ایران باز نمی‌گردد. نمی‌دانم به راستی خواب دیده بود یا این که وانمود می‌کرد خواب دیده تا شاید من را وادار کند وعده بازگشت بدهم. اما من نتوانستم چنین وعده‌ای بدهم."

"حالا که شما می‌پرسید فکر می‌کنم اگر قرار باشد روزی به ایران بازگردم دو چیز را در چمدانم خواهم گذاشت. اول، نهادهای غیرودلتی و اجتماعی که اینجا برای کمک به کودکان یتیم و کم بضاعت وجود دارد و سیستم‌های حمایتی از زنان بیوه. دوم این حس با هم بودن آمریکایی‌ها بر سر مسایل اجتماعی است. در آمریکا گروه‌های سیاسی و مذهبی مختلفی وجود دارد اما وقتی نوبت به مشکلات اجتماعی چون فقر و گرسنگی می‌رسد دیگر دموکرات و جمهوریخواه، یهودی و مسیحی و مسلمان کنار می‌رود؛ همه آمریکایی می‌شوند."

"از رادیو شنیدم که در شیکاگو، پلیس هر چند وقت یک‌بار حراجی برگزار می‌کرده و اجناس پیدا شده و بی‌صاحب را به حراج عمومی می‌گذاشته. در این حراجی پسر بچه‌ای هر بار می‌آمده و با سقف ۱۵ دلار در حراج شرکت می‌کرده اما وقتی کسی بالاتر از ۱۵ دلار می رفته، پسرک دیگر ساکت می مانده. بعد از چند بار تکرار شدن این ماجرا، یک روز مامور حراج به پسر بچه می‌گوید: 'پسر جان اگر دوچرخه می‌خواهی باید بالاتر از ۱۵ دلار بیایی'. اما پسر می‌گوید 'من فقط ۱۵ دلار دارم'. حراج ادامه می‌یابد و در نوبت بعدی یک دوچرخه‌ خیلی زیبا را برای حراج می‌آورند، پسرک دوباره با ۱۵ دلار شروع می‌کند. اما این بار هیچ‌کس پیشنهاد جدیدی ارایه نمی‌کند. مامور حراجی فریاد می‌زند '۲۰ دلار نبود. ۲۵ دلار نبود'. هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید. دوچرخه به پسر بچه می‌رسد. من از این خصوصیات آمریکایی‌ها خوشم می‌آید."

گفتگو با علیرضا گلمکانی در مجموع شش ساعت طول کشید. جزئیات داستان کودکی او مانند تابستانی که علیرضا می‌شود بستنی فروش و خیلی‌ها سرش کلاه می‌گذارند؛ و یا داستان اتوبوس قرمزی که هیچ‌گاه مادرش برایش نخرید، هر یک شنیدنی‌تر از دیگری‌ است اما گفتگوی او با برنامه چمدان که با خط محوری چگونگی شکل‌گیری انگیزه مهاجرتش به خارج از ایران جلو می‌رفت، با آمدن او به آمریکا و آنچه در چمدانش می‌گذاشت به پایان خود نزدیک می‌شد، هرچند یک سوال آخر هنوز باقی بود و آن پرسش از احوال امروز شخصیت‌های مهم زندگی علیرضا بود.

"منصورآقا حدود ۲۴ سال پیش در ایران درگذشت. مادرم این روزها با یکی از دخترانش در ارومیه زندگی می‌کند. پدرم هم شنیدم که به وضع دلخراشی از دنیا رفت. من خودم هم تا همین اواخر نمی‌دانستم. پسردائی‌هایم می‌گویند پدرم یک روز صبح خیلی زود که قصد سرکشی به املاک یا کارخانه‌هایش را داشته در جاده شاخ به شاخ با یک تریلی که بارش تیرآهن بوده تصادف می‌کند. گویا یک شاخه تیرآهن از روی تریلی جدا می‌شود و به داخل خودروی پدرم می‌رود و سرش را جدا می‌کند."

چمدان آریان (علیرضا) گلمکانی در دو قسمت تهیه شده است. بخش اول دوران کودکی و بخش دوم دوران نوجوانی و مهاجرت به آمریکا. قسمت اول این گفتگو روز پنجشنبه ۲۰ آذر (۱۱ دسامبر) از برنامه چشم انداز بامدادی رادیو بی‌بی‌سی فارسی پخش شد و قسمت دوم آن روز ۲۷ آذر (پنجشنبه) از همین برنامه پخش شد.

مرتضی احمدی و تهران قدیم

مرتضی احمدی و آنچه از تهران قدیم برجای نهاد
امیر رستاق روزنامه نگار حوزه فرهنگ و هنر
  • 21 دسامبر 2014 - 30 آذر 1393
مرتضی احمدی را بیشتر به عنوان دوبلور کارتون‌های معروف و برخی فیلم‌های سینمایی کمدی و بازیگر رادیو می‌شناسند، اما او در یک دهه آخر عمرش همتی را صرف کرد تا ثابت کند در حافظه شنیداری‌اش گنجینه‌هایی پنهان دارد که دوبلوری و صداپیشگی فرع بر آن است.
اگر از جعفر شهری به عنوان نویسنده و مولف کتاب تهران قدیم عبور کنیم، دو تن باقی می‌مانند که در شناخت گوشه‌های دیگری از فرهنگ عامیانه تهران قدیم تلاش‌های فراوانی صورت دادند. "اسماعیل خان مهرتاش" با آموزشگاه "جامعه باربد" که علاوه بر ردیف‌دانی و آموزش ردیف آوازی مکتب تهران، دستی چیره در آوازهای کوچه باغی داشت.اوبه شاگردانش علاوه بر آموزش موسیقی، پیش‌پرده خوانی و برخی ترانه‌های ضربی و عامیانه تهران قدیم را آموزش داد. نفر دوم مرتضی احمدی است که چه در نوشتن آنچه در حافظه از تهران قدیم داشت و چه در اجرای برخی ترانه‌های عامیانه تلاشی اثرگذار صورت داد. مهمترین وجه مشترک این دو در ثبت و ضبط برخی ضربی‌ها و ترانه‌های عامیانه بود. آثار مهرتاش را شاگرد او محمد منتشری در آلبوم هفت سین و برخی ترانه‌های کوچه باغی منتشر کرد و کارهای مرتضی احمدی را خودش در آلبوم‌هایی با عنوان صدای تهرون قدیم یک و دو و برخی آثار دیگر.
۴۰۰ترانه ضربی و ۱۵۰ ترانه فکاهی
به نوشته حبیب الله نصیری‌فر در کتاب مردان سنتی و نوین ایران، "مرتضی احمدی بیش از چهارصد ترانه ضربی و صد و پنجاه ترانه فکاهی خوانده است" که از پرکاری او در این حوزه خبر می‌دهد.
به نوشته حبیب الله نصیری‌فر در کتاب مردان سنتی و نوین ایران، "مرتضی احمدی بیش از چهارصد ترانهٔ ضربی و صد و پنجاه ترانهٔ فکاهی خوانده است" که از پرکاری او در این حوزه خبر می‌دهد. احمدی آخرین بازمانده از ۱۹ نفر برنامه شما و رادیو بود که در سال ۱۳۴۰ آن را آغاز کردند و بعدها با عنوان صبح جمعه با شما استمرار یافت که به نظر می‌رسد بسیاری از این ضربی ها در همین برنامه ها اجرا شد.
در بازار کنونی موسیقی نزدیک به ده آلبوم از مرتضی احمدی موجود است که سه آلبوم آن در حوزه موسیقی و ترانه‌ها و ضربی‌خوانی‌های تهران قدیم است و بقیه عمدتا به خواندن قصه‌هایی در فضای شعر و طنز برای کودکان مرتبط است.
در چند سال اخیر که مجموعه انیمیشن شکرستان حسابی میان بزرگ و کوچک، جا بازکرد،قطعا بخشی از این اقبالش را باید وامدار صدای مرتضی احمدی بداند که به عنوان راوی آن مجموعه سخن می‌گفت. صدایی نمکین و طنز آلود و خش‌دار و تودماغی که خنده و کمدی از سر روی آن می‌بارید. صدایی که ایرانیان بیش از ۶۰ سال از آن خاطره داشتند،از سال‌هایی که او به رادیو آمد و تا دوره اوج کاری او با پرویز خطیبی و خلق شخصیتی معروف به نام "بابا شمل"، آدمی برخواسته از جنوب شهر، مزه ریز، اما کم‌سواد و پرمدعا با تمامی تناقض‌های درونی وبیرونی یک شخصیت تهرانی جنوب شهری که در همه کارها دخالت می‌کرد و هر از گاه آوازکی هم می خواند. پرسوناژی که به نظر می‌رسد بعدها سرمشق خلق شخصیت‌هایی چون " ملون" با صدای منوچهر نوذری شد.
نکته مهم در معرفی این گونه شخصیت‌ها تحقیق‌های میدانی آقای احمدی بود وسرک کشیدنش به کوچه، پس کوچه‌ها و بازار تهران و آشنایی از نزدیکش با انواع مشاغل و سر وکله زدن با افراد استخواندار هر حرفه و پیشه. چنانکه درباره شخصیت رادیویی معروف هردمبیل به ایسنا گفته بود: "واقعی بود و من شخصا آن را سر چهارراه حسن‌آباد دیده بودم.یک آدم فقیر و بدبختی بود."
این تلاش ها در همان حد متوقف نماند و در قالب‌های دیگری هم بروز کرد، از جمله تلاش او و پرویز پرستویی در انتشار کاست‌هایی برای رانندگان کامیون تا آنها را هنگام راندن در جاده‌ها سرگرم سازد که به گفته پرستویی در گفت و گو با ایسنا، "بسیار هم مورد توجه قرار گرفته بود."
از نقالی چیره‌دست تا پیش‌پرده‌خوانی منتقد
کتاب اخیر او هم مدت‌ها در اداره کتاب وزارت ارشاد منتظر دریافت مجوز بود. در همین کتاب اخیر است که آقای احمدی در مقدمه‌اش از به زندان رفتنش با پرویز خطیبی به خاطر سرودن و خواندن یک پیش پرده یاد می کند. پیش پرده‌ای که ماموران ساواک گمان کردند در آن به اشرف پهلوی (خواهر شاه) توهین شده است و به ضرب و شتم و بازداشت یک روزه این دو تن انجامید.
سرّ این که علی حاتمی و آهنگسازش اسفندیار منفردزاده، برای راوی نخستین فیلمش، حسن کچل (سال ۱۳۴۸) به سراغ او رفت و شش دقیقه ابتدایی فیلم را با نقالی مرتضی احمدی آغاز کرد به همین آشنایی عمیق احمدی از فرهنگ شفاهی و پیش پرده‌خوانی‌هایی که او از حفظ بود، ارتباط داشت. حاتمی آنچنانکه احمدی در کتاب زندگی نامه خود (من و زندگی- انتشارات ققنوس ۱۳۸۷) اشاره کرده است، "با او در یک محله زندگی می‌کردند و برادر حاتمی نیز در رادیو کار می‌کرد" همین آشنایی سبب شد تا بعدها در سریال سلطان صاحب‌قران هم این گونه همکاری استمرار یافت.
در کارنامه کاری مرتضی احمدی پیش‌پرده‌خوانی برخی از نمایش‌های لاله‌زاری بروز و ظهوری جدی دارد. برخی از پیش پرده‌هایش، از جمله پیش‌پرده‌ای که برای کارگران راه آهن خواند، بار سیاسی پیدا کرد و حتی به اعتراض و اعتصاب کارگران انجامید که پای احمدی را به زندان هم کشاند.
جالب اینکه کتاب "پیش‌پرده و پیش‌پرده‌خوانی" او در دوره وزارت ارشادی دولت محمود احمدی‌نژاد، امکان انتشار نیافت و چند سالی در بخش ممیزی ارشاد منتظر صدور مجوز انتشار بود. احمدی در گفت وگویی که مهرماه ۹۲ (در آغازین روزهای شروع به کار دولت حسن روحانی) با خبرگزاری ایسنا داشت، گفت: "چهار کتاب در بازار برای چاپ دارم که جلوی دو تا از کتاب‌هایم را گرفته‌اند و تجدید چاپ نمی‌شود، 'کهنه‌های همیشه نو' و 'فرهنگ بر و بچه‌های تهرون' از جمله کتاب‌هایی هستند که وزارت ارشاد مقابل چاپش را گرفته است و ایراد کارم را هم نمی‌گویند".
کتاب کهنه‌های همیشه نو ۸ بار تجدید چاپ شده بود که در دولت آقای احمدی‌نژاد از انتشار چاپ‌های بعدی آن جلوگیری به عمل آمد. دو کتاب دیگر آقای احمدی "من و زندگی" و "پرسه در احوالات تِرون و تِرونیا" است که به همراه کتاب پنجم او با عنوان "یش‌‌پرده و پیش‌پرده‌خوانی" منتشر شد. کتاب اخیر او هم مدت‌ها در اداره کتاب وزارت ارشاد منتظر دریافت مجوز بود. در همین کتاب اخیر است که آقای احمدی در مقدمه‌اش از به زندان رفتنش با پرویز خطیبی به خاطر سرودن و خواندن یک پیش پرده یاد می کند. پیش پرده‌ای که ماموران ساواک گمان کردند در آن به اشرف پهلوی (خواهر شاه) توهین شده است و به ضرب و شتم و بازداشت یک روزه این دو تن انجامید. به نوشته آقای احمدی، سانسور پیش پرده‌ها را یک بانوی آمریکایی انجام می‌داد.
از جمله کارهای اخیر آقای احمدی، تک آهنگ " حاجی فیروزه سالی یک روزه" بود که سال ۹۲ منتشر شد. ترانه-ضربی‌ای که روحیه طنز و انتقاد از اوضاع اجتماعی و اقتصادی این روزهای تهران را می توان در آن به عینه مشاهده کرد به خصوص آنجا که می‌خواند:
سالی که گذشت سال بد بود
سالی بد و بد ز بد بتر بود
ای سال برنگردی، بری دیگه بر نگردی
مردا رو اخته کردی، زنا رو شلخته کردی
دکونا رو تخته کردی، هَمّه رو خسته کردی
ای سال بر نگردی ، بری دیگه برنگردی

چرا آمریکا دیگر طالبان را دشمن نمی‌داند

چرا آمریکا دیگر طالبان را دشمن نمی‌داند

  • 23 دسامبر 2014 - 02 دی 1393

ایالات متحده آمریکا اعلام کرده است که از روز دوم ژانویه سال آینده میلادی، اعضای گروه طالبان را تنها در صورتی هدف قرار خواهد داد که اقدامات آنها "تهدید مستقیم علیه امنیت آمریکا" محسوب شود. ایمل فیضی، سخنگوی ریاست جمهوری در دوران ریاست جمهوری حامد کرزی در مورد موضع اعلام شده از طرف آمریکا این مطلب را برای صفحه ناظران فرستاده است.

وزارت دفاع آمریکا می‌گوید که پس از دومین روز سال ۲۰۱۵، ملاعمر رهبر گروه طالبان و سایر اعضای این گروه، هدف جنگ آمریکا نخواهند بود مگر اینکه آنها تهدید مستقیمی علیه امنیت آمریکا محسوب شوند.
با خواندن این خبر، آخرین سفر رسمی حامد کرزی، رئیس جمهور پیشین افغانستان به ایالات متحده آمریکا و مذاکرات و حقایقی که در مورد استراتژی جنگ آن کشور در قبال طالبان روشن شد، در ذهنم تداعی شد.
قبل از این سفر که در اوایل سال ۲۰۱۳ انجام شد، جان کری وزیر امور خارجه کنونی آمریکا که در آن زمان رئیس روابط خارجی مجلس سنای آن کشور بود، روزی در کابل در حضور شماری از مقامات افغان به رییس جمهور کرزی گفت که ملا عمر در شهر کراچی پاکستان است و تحت حفاظت نظامیان پاکستان است.
رییس جمهور کرزی گفت: اگر چنین است پس چرا آمریکا برای گرفتاری وی اقدام نمی کند؟ آمریکا برای گرفتاری وی میلیون ها دلار جایزه نقدی اعلام کرده است، به نام او همه روزه مردم بی‌گناه کشته می‌شوند و زیر نام طالبان در افغانستان جنگ جریان دارد، اما ملا عمر تحت نظر شما و نظامیان پاکستان در کراچی بسر می برد؟
جان کری برای رئیس جمهور کرزی جواب قانع کننده ای نداشت اما گفت که ژنرال کیانی می گوید که ملاعمر تحت نظارت ماست. ژنرال کیانی در آن زمان فرمانده نیروهای زمینی ارتش پاکستان بود.
در جریان سفر رئیس جمهور کرزی در ماه ژانویه سال ۲۰۱۳ میلادی به واشنگتن، توماس دانیلون، مشاور امنیت ملی آمریکا، در حضور رئیس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا و دیگر مسئولان بلند پایه آن کشور به رییس جمهور کرزی گفت که از آغاز سال ۲۰۱۵ به بعد، طالبان دشمنان آمریکا نخواهند بود و آمریکا دیگر علیه آنان نخواهد جنگید. آقای دانیلون همچنین افزود که آمریکا به جنگ خود علیه تروریسم در افغانستان ادامه خواهد داد.
برای رئیس جمهور کرزی این حیرت آور بود که مشاور امنیت ملی آمریکا برای طالبان ضرب الاجل تعیین می کند که تا این سال دشمن آمریکاست و بعد از آن دشمن آمریکا نیست.
رئیس جمهور کرزی پرسید: بعد از سال ۲۰۱۴ تروریسم چیست و تروریست کیست؟ مشاور امنیت ملی آمریکا در پاسخ گفت: هر آن کس که در افغانستان به سفارت، اتباع و منافع ما حمله و یا آنها را تهدید کند.

رئیس جمهور کرزی دوباره پرسید: اگر در مملکت ما در یک حادثه انتحاری ۷۰ یا ۸۰ تن جانشان را از دست بدهند، این از نظر شما یک عمل تروریستی خواهد بود؟ مشاور امنیت ملی آمریکا گفت، نه.
رئیس جمهور کرزی برای اینکه از اظهارات این مقام آمریکایی مطمئن شود، یکبار دیگر سوال کرد: اگر در لباس طالبان چندین هزار تروریست از پاکستان وارد افغانستان شوند و قسمتی از خاک کشور را تصرف کنند و پرچم خود را به اهتزار در آورند، در آن صورت، چطور؟ مشاور امنیت ملی در پاسخ گفت: این موضوع مربوط به شما و پاکستان خواهد بود، نه مربوط به آمریکا.
در جریان این سفر در مورد جریان صلح افغانستان و موضوعات مربوط به گشایش دفتر طالبان در قطر نیز صحبت های مفصلی صورت گرفت. مقامات آمریکایی بر روی گشایش دفتر طالبان در قطر تاکید می کردند و می گفتند که تنها دفتر قطر آدرس مناسبی برای مذاکره با طالبان است.
رئیس جمهور کرزی پس از این دیدارها، چندین بار از هیات همراه خود پرسید: چرا آمریکا به نمایندگی از طالبان با ما حرف می‌زند؟
این مذاکرات و موضع آمریکا در قبال طالبان، رئیس جمهور کرزی را بیشتر به آمریکا و جنگ علیه تروریسم مشکوک کرد. به همین دلیل او نیز با ایجاد دفتر طالبان در قطر و امضای بدون قید و شرط توافقنامه امنیتی با آمریکا شدیداً مخالفت کرد.
موضع اصلی آمریکا در رابطه با ملا عمر رهبر طالبان واضح بود. این نادرست نخواهد بود، اگر بگوئیم که در ۱۳ سال گذشته، هیچگاه ملا عمر هدف اصلی جنگ آمریکا نبوده است.

آدرس دقیق و مخفیگاه ملاعمر، از قبل برای آمریکا معلوم بود، اما نیروهای آمریکایی هیچگاه اقدامی برای از بین بردن و یا گرفتن او نکردند.
اکنون که وزارت دفاع آمریکا رسماً این را تایید می کند که ملا عمر و سایر طالبان در افغانستان، هدف جنگ آمریکا نیستند، معلوم می شود که این مرحله جدیدی از استراتژی منظم و از قبل برنامه‌ریزی شده است که به اجرا در می‌آید. هر چند این موضوع تازه رسانه ای و خبرساز شده است، اما به نظر می رسد ایالات متحده آمریکا این تصمیم را از سالها قبل گرفته است.
آنچه مهم است، این است که با اعلام این مساله در شرایط کنونی، وزارت دفاع آمریکا یکبار دیگر جنگ ۱۳ ساله این کشور علیه تروریسم در افغانستان و منطقه را زیر سوال می‌برد.
چگونه تا پایان سال ۲۰۱۴ طالبان دشمن آمریکا بودند و از آغاز سال ۲۰۱۵ دیگر دشمن نیستند و آمریکا آن ها را تعقیب نمی کند؟ چرا در طی ۱۳ سال گذشته هزاران افغان تحت نام گروه طالبان در این جنگ کشته شدند و هزاران تن دیگر آنان مجروح و زندانی شدند؟
پس از بیشتر از یک دهه جنگ علیه تروریسم، هنوز هم افغان های بی‌گناه روزانه در کابل و دیگر شهرها و نقاط کشور قربانی تروریسم می‌شوند و مسئولیت آن را طالبان به عهده می گیرد یا به طالبان نسبت داده می شود.
آیا برای آمریکا این حملات دیگر تروریستی و طالبان دیگر تروریست نیست؟ اظهارت اوایل سال ۲۰۱۳ آقای دانیلون اکنون جامه عمل می پوشد.

عشق الهی - پاپ فرانسیس

عشق الهی

به گزارش پایگاه خبری شفقنا پاپ فرانسیس، پاپ کلیسای کاتولیک روم، مرد سال 2013، در خطبه ای که در آن تعجب همگان را بر انگیخت اعلام کرد کلیسای کاتولیک دیگر به جهنم معتقد نیست؛ زیرا این مساله با عشق الهی تعارض دارد و آدم و حوا داستانی بیش نیستند.
 پاپ در آخرین خطاب خود تاکید کرد:
ما با تفکر و دعا، فهم جدیدی از برخی از عقاید به دست آوردیم؛ کلیسا دیگر به جهنم اعتقادی ندارد، زیرا اعتقاد به این مساله، عشق الهی را زیر سوال خواهد برد، همچنین خداوند قاضی نیست؛ بلکه دوستدار بشریت است. خداوند قصد محکومیت کسی را ندارد، جهنم تنها کنایه ای از روح تنهاست.
پاپ فرانسوا با بیان اینکه تمام ادیان صحت دارند. زیرا از قلب تمام افرادی سرچشمه گرفته اند که به وجود خداوند ایمان دارند؛ تصریح نمود: کلیسا در گذشته در مورد برخی از مسایل اخلاقی به شکل نادرستی برخورد میکرد، اما امروز به نقش خود به عنوان قاضی پایان داده و آغوش خود را به روی تمام گروه های مختلف از جمله همجنسگرایان، لیبرالیستها، محافظه کاران، کمونیستها، افراد طرفدار سقط جنین و افرادی با میل جنسی مختلف، گشوده و از آنان میخواهد به آن بپیوندند؛ زیرا همگی خداوند را دوست داریم و همگی یک خدای یگانه را میپرستیم.
 وی در ادامه تاکید کرد: وقت آن رسیده است که تعصب را کنار بگذاریم و اعلام کنیم که حقیقت دین قابلیت تغییر و پیشرفت را دارد، به طوری که حتی بی دینان و کافران نیز با دیدن عشق الهی؛ وجود  خدا را به رسمیت بشناسند و بعد از آن روح خود را خالص گردانند.
 پاپ فرانسیس  با اشاره به اینکه انجیل کتاب مقدس مسیحیان است؛ بیان کرد: با وجود آن که انجیل کتاب زیبایی است، اما در آن کلمات و عباراتی وجود دارد که همگان را به تعصب و محاکمه دعوت میکند، در حالی که زمان آن رسیده است تا این بخشها مورد بازبینی قرارگیرند.
 وی در ادامه با اشاره به تغییر برخی از قوانین از امکان به عهده گرفتن مقام پاپ توسط زن ابراز امیدواری کرد.
بي‌حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست
باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست
سوگند مي‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما
وقتي بيا كه حوصلة غنچه تنگ نيست
در كارگاه رنگرزانِ ديار ما
رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست
از بردگي مقام بلالي گرفته‌اند
در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست
دارد بهار مي‌گذرد با شتاب عمر
فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست
وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را
فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست
تنها يكي به قلّه تاريخ مي‌رسد
هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست

آماده سازی و ویرایش: احمد شماع زاده