نامه ی سی و سوم محمد نوری زاد به رهبر
(نوری زاد در لباس بهلول هارون الرشید)
در این نامه نوری زاد چیزی کم نگذاشته و هرچه را که دلش خواسته به رهبر گفته
(نوری زاد در لباس بهلول هارون الرشید)
در این نامه نوری زاد چیزی کم نگذاشته و هرچه را که دلش خواسته به رهبر گفته
به نام خدایی که محشرش مردم است
رهبر در محشر!
سلام به رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران
بارها از من پرسیده اند که چرا با این نامه نویسی های یکسویه به رهبر، بر درِ بسته ای مشت می کوبم که چهار اطرافش را جوش داده اند. که یعنی: این درِ سیدعلی خامنه ای، در هر کجا که رو به مردم دارد، بسته است و واشدنی نیست و اساساً قرار هم نیست که وا بشود. مگر برای قلیل جماعتی که در معرکه ی چاکری و نوکریِ وی پرسه می زنند و یا نه، صادقانه به وی عشق می ورزند و دوستش می دارند. من اما در پاسخ به همه ی این کنایه های مشت و سندانی، می گویم: سید علی خامنه ای یک مرد ایمانی و اسلامی و شیعی است. به هر چه که اعتقاد نداشته باشد، لااقل به صورت ظاهر هم که شده، به قیامت و ترازوی عدل الهی و بهشت و دوزخ باور دارد حتماً.
به بیهوده انگارانِ نامه هایم می گویم: اگر آمد و همین جناب رهبر در صحرای محشر یقه ی مرا گرفت و گفت: ای محمد نوری زاد، چرا ما را به عواقب کارهایمان هشدار ندادی، من چه خاکی بسر کنم؟ که البته در همان محشر می گویمتان: آقا جان، والّا بخدا من برای شما سی و دو تا نامه نوشتم یکی از یکی گل تر و مشفقانه تر و راه گشاتر و دوستانه تر و انسانی تر. حضرت شما که از پریشانی و بی کسیِ محشر در هراسید، بر می آشوبید که: بله، سی و دو تا نامه نوشتی و ما را از سقوط و وحشت و این بی کسی بر حذر داشتی، اما عصاره ی نامه های تو را اگر نامه ی سی و دومت بدانیم، به ما بگو چرا در این نامه، ظرفیتِ وجودیِ ما را در نظر نگرفتی و همینجور از سرِ شکم سیری پیشنهاد دادی که حضرتِ ما دستی بر آوریم و برنفرت ها و کهیرهایِ بدنمان آب بیفشانیم و سید محمد خاتمی را بکنیمش رهبر؟
آخر مرد نا حسابی، این هم شد پیشنهاد مشفقانه؟ تو نمیدانستی ما اگر ریز ریز شویم، یا از فرط تنهایی و تنگدستی رو به قبله شویم، یا غبارمان را بر سرِ هفت دریا بپراکنند، بازهم نمی تواینم این پسرعموی ناخلف خود را در صد متری تحمل کنیم حتی به رسم عبور؟! که البته منِ نوری زاد یقه ام را در آن صحرای وهم انگیز از دست های آقا سید علی می رهانم و می گویم: آقا جان، من در آن سی و دو نامه، سفره ای از همه جور خوردنی های شعوری و انسانی و قانونی پیش روی شما واگشود ام. از پوزشخواهیِ شما، تا گزینشِ همراهان با شعور، تا کناره ی گیریِ تان از رهبری، تا دلجویی تان از مردم، تا راه گشودن برای حضور حتمیِ مردم در تعیینِ سرنوشتشان، تا پس راندنِ سرداران سپاه به داخل پادگان ها، تا گِل گرفتنِ درِ تأسیسات هسته ای، تا پرهیز از شعارهای پوک، تا دست شستن از دشمن دشمن دشمن های مکرر، تا نا متخصص بودن آخوندها و دخالت های ویرانگر همین آخوندهای نامتخصص در حوزه های تخصصی، تا حتی: آخوند را چه به سانتریفیوژ؟، تا هشدار به بیرون زدنِ خواسته هایِ جاسوسانِ اسراییلیِ نفوذ کرده در سپاه از حنجره یِ جناب شما، تا خلاصه پیشنهاد برای خود سوزی آیت الله های شیعه برای خروج مردم از بن بست های سپاه و بیت رهبری، تا اختراعِ شعبون بی مخ های بیت رهبری برای درهم کوفتنِ مخالفان و معترضان. حالا در این میان، یکی اش هم پیشنهاد رهبریِ خاتمی بود. نپسندیدید؟ مال بد بیخ ریش صاحبش.
صحرای محشر است و عرصه ی رهبری ها و پادشاهی های فرو ریخته و محو شده از یکسوی، و وادیِ اضطراب ها و بلاتکلیفی ها از دیگر سوی. خدا وکیلی اگر در این برهوت، آقا سیدعلی مجدداً یقه ی مرا بگیرد که: تو سی و دو تا نامه برای من نوشتی و ما وقعی و توجهی به نوشته ها و توصیه های تو ننهادیم و نکردیم. بگو ببینم، چرا و به چه دلیل نامه ی سی و سومت را ننوشتی؟ هان؟
خب، حرفِ درستی است این. من چه خاکی بسر کنم در آن وحشت سرا اگر در برابر یک چنین پرسشی قرار گیرم؟ یقه ام را از دستان مضطرب آقا سید علی می رهانم و همانجا به گوشه ای از محشر می برمش و خلاصه ای از نامه ی سی و سوم را دم گوشش نجوا می کنم.
تا سخنم پایان می گیرد، عمیق به صورتم نگاه می کند و ناگهان گل از گلش می شکفد و می گوید: همین است. همین را باید با ما می گفتی که نگفتی! که اگر این گفته بودی، مای سید علی خامنه ای فکری برایش می کردیم و خود را از این مهلکه ی شومِ محشری بِدَر می بردیم. و خشماگین رو به من بر می افروزد که: ای نوری زادِ نابکار، قبول کن که همه ی کوتاهی ها و خسارت ها رو به توست. آخر چرا نامه ی سی و سومت را ننوشتی و برای ما نفرستادی؟ به چه درد من می خورد این نامه آنهم اکنون که فرصت ها رفته و امضاء ها از رونق و نفوذ افتاده؟ ما از کجا می دانستیم در ایران یکی هست که هفتصد برابر ما می فهمد و هشتصد برابر ما به قانون و پیچ و خم های حقوقی و اوضاع جزیی و کلی ایران و جهان اشراف دارد؟ ما از کجا می دانستیم این فردِ ایرانی، یکهزار و نهصد و هفتاد برابر ما وطنش را دوست تر می دارد و ده میلیون مرتبه بیش از ما خوشنام تر است در میان مردمان جهان؟ ما از کجا می دانستیم این فردِ مورد نظر تو، می تواند ایران را از هزار توی کینه ها و نفرت ها و بدکاری ها و خسارت ها و خشونت هایی خلاصی دهد که حضرتِ ما و اطرافیان و اوباشانِ ما پیش پای هر ایرانی پرورانده بودیم؟
و می خروشد: ای نوری زاد نابکار، حالا که ماییم و محشر و گرفتاری های ریز و درشت اعمالمان، آمده ای و دم گوش ما از یک چنین فردی سخن می گویی که خیال داشتی در نامه ی سی و سومت به وی اشاره کنی؟ قبول کن که هر چه گناه و جرم و جنایت توسط ما و اطرافیان اوباش ما صورت پذیرفته، به پای تو نوشته می شود فی المجلس در همین محشر. این تو و این محشر و این ترازوی عدل الهی و این جرم های خود ما و دزدی ها و آدمکشی های سردارانِ اوباش ما و پوکیِ سخن و خساراتِ آیت الله ها و آخوندها و امامان جمعه ی ما.
و یقه ی روحم را می درد که: مرد ناحسابی، به تو می گویند رفیق؟ تو بجای اینکه راه بنمایی، چاه جلوی پای مای سید علی حفر می کردی. تو که می دانستی اسم سید محمد خاتمی بر تنِ ما کهیر می نشاند، آخر چطور راضی شدی در نامه ی سی و دومت او را تا کرسی رهبری بر بکشانی؟ خجالت نکشیدی از هیمنه ی آیت اللهیِ حضرتِ ما؟ ما شخصاً اگر می دانستیم این عنصر فتنه، از یک اتوبان عبور کرده در یک قرن پیش، و همینجور که می رفته یک عطسه ای مرتکب شده شش قرن پیش ترش، ما از اکسیژن آن اتوبان استنشاق نمی کردیم الی الابد. آنوقت می آمدیم و یک چنین موجود منفوری را در فرضی محال بر کرسیِ رهبری می نشاندیمش؟
بار دیگر یقه ام را از دست های سید علی می رهانم و التهاب او را فرو می نشانم و از قشنگی های نامه ی سی و سوم برایش می گویم. لبخند سردی بر صورتش می نشیند و می گوید: راست می گویی ای نوری زاد نابکار. اگر نسرین ستوده رییس جمهور میشد، چرخهای بیرون زده ی مملکت بجای نخست خود بر می گشت. راست میگویی، نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، دنیا را به تمکین و احترام ایرانیان وا میداشت. نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، قانون، بجای مچاله شدن در دست اوباشانِ اطراف ما، در خانه ها و کوچه ها و خیابانها و شهرها جولان می داد. چرا این همه دیر از شایستگی های نسرین ستوده برای ما گفتی؟ چرا نگفتی این بانو، هزار مطابق همه ی امامان جمعه ی ما شعور دارد؟ چرا نگفتی نسرین بانو هفت میلیون برابر خود ما و سیزده میلیون بیش از همه ی سرداران سپاه ما، مراوده با جهانیان را می شناسد؟
خب ای نوری زاد نابکار، کوتاهی از خود توست نه از ما. تو زودتر اگر این بانو را به ما می شناساندی، فی الفور رییس جمهورش می کردیم و اوضاع کلی و از هم گسیخته ی کشور را به اراده ی استوار و ستودنیِ وی می سپردیم و خودمان می نشستیم به تماشا. اگر نسرین ستوده رییس جمهور می شد، خود ما پیشقدم می شدیم و از هزار هزار خسارتِ جاری بیت رهبری دست می شستیم. همین که از ویژه خواری و ویژه نگری و دشمن سُرایی دست می شستیم، همگانِ اوباشانِ ما نیز سر به لاک خود فرو می بردند.
مثلاً در یک قلم کافی بود به سرداران سپاه و واعظ طبسی می فرمودیم: دزدی بس است. و می فرمودیمشان: زیر و بالای دارایی های سپاه و آستانقدس باید حسابرسی بشود طبق دستور نسرین بانو. هر چه امامان جمعه و علم الهدا های ما پر پر می زدند که این زنیکه نه برای حنجره های فحاش ما فضا می پردازد و نه برای مغزهای کوچک و انباشته از هیچِ ما مفرّ، آرامشان می کردیم و می فرمودیمشان: شمایان از ابتدا نیز نباید در هیچ کاری دخالت می کردید و نباید جز ادب و انصاف بر زبان می راندید.
و یا اگر سرداران کشور خوارِ ما بر می شوریدند که: تکلیفِ غیرتِ ما چه می شود آقا؟، این نسرین بانو نه می گذارد ما قاچاقی بکنیم و نه آدمی بکشیم و نه کسی را از هستی ساقط و زندانی کنیم و نه می گذارد به کشورهای منطقه حالی بدهیم و خودمان نیز حالی ببریم، می گفتمشان: هر چه نسرین بانو از شما می خواهد همان بکنید که او هزار مطابق ما و شما به راههای عزت و اعتبار و آبرومندی در ایران و جهان، آشنایی و تسلط و اشراف دارد. و می گفتمشان: کنار بروید که این بانو مگر بتواند گندِ بیشمار ما و شما را پاکسازی و ترمیم کند.
حضرت آقا که از هول محشر و پرسش های عنقریبِ آن بند بند روحش به ارتعاش افتاده، این یقه ی بی نوای نوری زاد را می گیرد و کشان کشان از پی می برد و بر سرش داد می زند: چرا به من نگفتی نسرین ستوده، می تواند شکوه خاکمالی شده ی ایران را، و چهره ی طاعون زده ی تشیع را، و روزگار آیت الله های خوار و حقیر شده را، و جایگاه علمای ذلیل شده را، و ادبِ از ریخت افتاده ی مردمان ایران را احیاء کند؟ تا نسرین بانو بود، چرا اسم خاتمی را در برابر دیدگانِ ما به رقص آوردی ای نابکار؟ ندانستی اسم آن بی بصیرتِ فتنه گر حتی، رعشه بر اعصابِ آیت اللهیِ ما می دواند؟ تو باید می دانستی و آگاه بودی که حضرتِ ما، یک موی بیرون زده ی نسرین ستوده را به همه ی هیاهوی خاتمی و طرفدارانش نمی دادیم. حاضر بودیم از جانب خودِ خدا، ریاست جمهوری که هیچ، رهبری که هیچ، کل ایران که هیچ، کل زمین و آسمان و کهکشان خدا را به اسم این بانو سند بزنیم اما در عوض یک پیتِ زنگ زده ی حلبی به اسم خاتمی نباشد.
یقه ی روحِ من جِر می خورد از بس که به دست حسرت های حضرت آقا به هر سو کشانده می شود. در آن محشرِ بیچارگی، علاوه بر خودم - نوری زادِ خائن - جناب علم الهدایِ مشهد و نمایندگان رهبری در هر کجا و سردارانِ سپاه و شریعتمداریِ کیهان و مکارم شیراز و نوری همدان و سینه چاکان بیت رهبری را می بینم که سراسیمه و هروله کنان، با تن و بدنی لرزان و با چشمانی بیرون زده و گریان، به هر سو می دوند و پناهی می جویند.
حضرت آقا رو به آنان حنجره می خراشد و شیون کنان و ضجه زنان می گوید: آهای ای سینه چاکان و ذوب شدگانِ سابق ما، این ماییم، سید علی خامنه ای، مقام عظمای ولایت، رهبر مسلمین جهان، آقای شما، ولی نعمت تان! مارا بخاطرِ آن همه سفره ای که پیش روی تک تک تان واگشودیم، و آن همه حقی که بخاطر تک تک شما ناحق کردیم، و بخاطر آن همه خونی که بخاطر اسلام مخصوصِ خودمان جاری کردیم و تک تک شما قطره قطره ی آن خون ها را مهر و امضاء کردید، باز گردید و گرداگردِ ما را بگیرید و از تنهایی و وحشت برهانیدمان!
عجبا که همه ی این شیون ها و ضجه های حضرت رهبری، در آن غوغا و هراسِ محشری، به گوش ذوب شدگان و چاکرمسلکان ولایت می نشیند اما همگان از وی رو بر می گردانند و یک " برو عمو" یی نثار حضرتش می کنند و می گریزند. تا مگر این بار نیز پاره های یقه ی روحِ نوری زاد به مدد آید. و این سخن حسرت زده ی حضرتش که: ما می دانیم چرا خاتمی را بجای ما به کرسیِ رهبری بر نشاندی. تا مثلاً حجت را بر مای سید علی تمام کرده باشی و بگویی: حالا که در میان آخوندها سر می گردانی برای رهبری، این هم آخوند! بگذار یک آخوند رهبر شود تا مگر گوشه هایی از مفسده ها و ناپاکی ها و نفرت ها و شکوفه های خود آخوندها را بروبد.
اما ای نوری زاد نابکار، تو مو دیدی و پیچش مو را ندیدی! ندانستی اساساً آخوند جماعت نمی تواند همگان را یکسان ببنید و خودی و غیر خودی نداشته باشد. این از خصوصیات مذهب تشیع است. یک آخوند شیعه نمی تواند دشمن نداشته باشد. مذهب ما بنیانش بر دشمن شناسی و دشمن هراسی و دشمن سُرایی و دشمن ستیزی است. و یا ندانستی ما اگر در همین محشر و در یک حجره ی سوت و کور و نمور، با فولاد زره ی دیو هم اتاق و هم مباحثه شویم، با خاتمی در قصرهای بهشت نمی گنجیم؟ و می گوید: اکنون اما، نیک که می نگرم می بینم: همان نسرین بانو را اگر به ما می شناساندی، راه نجات ما و ملت ایران را نشانمان داده بودی. که اگر این می کردی، حال و روز امروزِ حضرتِ ما این نبود. در اینجا نه خبری از از عوام و خواص و عبرت های عاشورا و بصیرت هست و نه خبری از موشک های شهاب سرداران ما هست و نه از دلارهای نفتی و نه از کاخ ها و نه از اختیاراتِ نامحدودِ حضرت حقیِ خود ما! ماییم و یک یقه ی دریده شده ی خائنی به اسم نوری زاد.
می گویم: آقا جان، نسرین ستوده اگر رییس جمهور می شد، دست و پای سرداران و اوباشان شما از منطقه جمع می شد. آب ها و آبروی های رفته بجای نخستِ خود باز می آمد. ناگهان و در یک خبر توفانی، مردمان جهان با درایت و هوشمندیِ سترگِ ایرانیان مواجه می شدند. ناگهان ورق ها بر می گشت و نرم نرم هرج و مرج می رفت و نرم نرم قانون بجایش می نشست. ما و شما دنیا را بچشم خود می دیدیم که در برابر بزرگیِ فهم ایرانیان سرِ تعظیم فرود می آورند. این را فراموش نکنید که نسرین بانو، ششصد و پنجاه و شش مرتبه بیش از خود شما و کل آخوندهای مملکت، جذب و جاذبه دارد و در همان نگاه نخست، نفرت ها را می راند و چشم همگان را به صیقل های اخلاقی و انسانی و فهم و ادب و قانونمدی اش فرا می خواند. حالا هی شما یقه ی روح مرا بدران آقا.
من – محمد نوری زاد – در آن صحرای دهشت زا و خوف انگیز، برای آرامش حضرت آقا چه می توانستم کرد؟ می شنوم اسم وی را از بوقِ محشر که: سید علی خامنه ای جلو بیا! جلو می رود و با لبی لرزان و تنی لرزانتر در برابر عرصه ی پرسشگری حضرتِ حق می ایستد. پرسش های خصوصی را ما نمی شنویم و جز عرقریزان نمی بینیم، اما نخستین پرسش عمومی را همگانِ محشریان می شنوند. از همان بوقِ بلند صدا در می پیچد که: سیدعلی خامنه ای، تو با آن همه کشتن و زندانی کردن و مصادره کردن، و بالا کشیدن اموال مردم، و روفتنِ اعتبارها و آبروها، و خفیف و حقیر و بدهکار کردن مردم، و بر کشاندن بی خردان، و به زیر بردن شایستگان، و فراری دادن معترضان و نخبگان، و بهم ریختنِ اوضاع منطقه، آنهم همگی به اسم اسلام و خدا و پیغمبر و امامان، تنها و فقط یک نمونه بگو که: من – سید علی خامنه ای – این همه زدم و کشتم و بالا کشیدم و اسلام اسلام کردم و دشمن دشمن گفتم تا برسم به این که: مردمان از این نقطه ی فرو دست به این مرتبه از درستی و بهره مندی و اخلاق و رفتارِ شایسته بالاتر روند. تنها به یک نمونه اش اشاره بکن و برو.
می بینم که حضرت آقا لبش لرزان است و کلامش گم. چیزی بخاطرش نمی رسد. او را کشان کشان می برند. همینجور که می برندش، سر به سمتِ من می گرداند و با چهره ای ورشکسته دستی دراز می کند و یقه ی روح مرا می گیرد و با صدایی که در همه ی محشر و عرشِ پرسشگری می پیچد، فریاد می زند: آهای نوری زادِ نابکار، نوری زادِ نابکار، نسرین ستوده، نسرین ستوده، نسرین ستوده. چه می شد اگر اسم او را به گوش من می رساندی؟ که اگر این کرده بودی، من اکنون پاسخ می داشتم در این دستگاه.
بله جناب مقام معظم رهبری، من پیش از این نیز در نامه ی ششم خودم با جناب شما در محشرِ شدنی، بوده ام. و سخنان موافقان و مخالفان شما را شنوده ام. بعدها در نامه ی چهاردهم، با حضرتِ شما در برزخی حتمی قدم زده ام و گفتنی ها با شما گفته ام و نشان دادنی ها را نشانتان داده ام. این نامه نیز محشری دیگر و گزینشی دیگر برای شما. اکنون شما را و ما را هنوز فرصت هست. بدانید و بدانند که من – محمد نوری زاد - اسم نسرین ستوده را به گوش شما رساندم. که البته پیش از این نیز رسانده بودم یک چند باری. گرچه بنا به گفتِ بسیاری، نامه های من میخی است بر سر سنگ و مشتی است بر سر سندان، با این همه اما اطمینان دارم سخنان مشفقانه، راه نفوذِ خود را می گشایند. پس، از همین اکنون به جناب شما گفتم تا فردا در محشر یقه ی مرا مدرانید که: نگفتی؟ انتخاب و بر کشاندنِ نسرین ستوده را با هر مخاطره ای که برای شما و نسل شما دارد، به تعویق میندازید. او خواستنی تر و فهیم تر از همه ی ما و نسل های پشت در پشت آخوندها و آیت الله هاست در ایران و جهان. قدرش را بدانید. راه اگر میجویید، این راه!
با احترام و ادب
محمد نوری زاد
یکم شهریور نود و چهار – بیمارستان ....... - تهران