Wednesday, October 7, 2015

ما نرگس محمدی را دیدیم!
















دلت بسوزد، ما نرگس محمدی را دیدیم!
شنبه بود و روز حضورِ ما جلوی زندان اوین. شاگردان محمد علی طاهری نیز آمده بودند. شاید بیست سی نفری می شدیم. هرکدام با شعاری و عکسی و نوشته ای. نوشته ای که من بالا گرفته بودم؟ "ما به دزدی های سپاه معترضیم". دکتر ملکی اما بخاطر سرماخوردگی نیامده بود. درِ بزرگِ زندان اوین برای اتومبیل هایی که یا به داخل می رفتند یا از داخل بیرون می آمدند باز می شد و بسته می شد. در داخلِ این اتومبیل ها - که باید به ناگزیر از کنار ما رد می شدند - بازجوهای اطلاعات و سپاه صورت بر می گرداندند یا به بهانه ای خم می شدند تا از زیر پایشان چیزی بردارند. چرا؟ برای این که توسط ما شناسایی نشوند لابد. در این هنگام یک پراید سفید از داخل زندان بیرون آمد. بانوانی که همراه ما بودند جیغ کشیدند. سر که بر گرداندم، دیدم نرگس محمدی با همان روسریِ سبز رنگش، دست ها را از پنجره ی پراید بیرون آورده و برای ما دست تکان می دهد. به دست هایش دستبند بود. پراید سفید که دو بانوی دیگر نیز در آن بودند، آمد و از کنار من رد شد و رو به پایین رفت. رو به نرگس چند بار داد زدم: دوستت داریم. پراید رفت و دور شد. به دنبالش پایین دویدم. چه صحنه ی رقت باری. جوری که یکی دو نفر، از تماشای پیرمردی که سراسیمه و با اشتیاق از پی یک پراید سفید می دود و داد می زند: دوستت داریم، به گریه افتادند.
من می دویدم و پایین می رفتم و دوستانم از پی فریاد می کشیدند: عکس بگیر! پراید باید در پایین دست، کیوسکِ نگهبانی را دور می زد و به راهی می افتاد که گذارش رو به من بود. با این توصیف که یک شبکه ی سیمی سویِ مرا از معبرِ اتومبیل ها جدا کرده بود. من این سوی مانده بودم و پراید سفید در آنسوی. نرگس با دیدن من بار دیگر دستهای دستبندی اش را از پنجره ی اتومبیل بیرون آورد و رو به من تکان داد. و من، پنج بار فریاد زدم: دوستت داریم. پراید سفید رفت و من تا جایی که می شد، با نگاه به تعقیبش پرداختم. وقتی به سمت دوستانم باز رفتم، همگی از من پرسیدند: عکس گرفتی؟ گفتم: نه. چرا؟ چون نمی خواستم آن پنج تا " دوستت داریم" ی که رو به نرگس فریاد کشیدم، بشود چهار تا. نمی دانم نرگس را به بیمارستان می بردند یا به دادگاه. اما من با همان پنج تا دوستت داریم، نرگس را به بالای ابرها فرستاده بودم تا یکی دو ماه. درست مثل خودمان که از دیدن نرگس در پوست نمی گنجیدیم. همانجا به دکتر ملکی زنگ زدم و بشوخی گفتمش: آقای دکتر دلت بسوزد. نرگس را دیدیم.
محمد نوری زاد
پنجم مهر نود و چهار - تهران

Monday, October 5, 2015

لهجۀ فارسی افغانستان

لهجۀ فارسی افغانستان


محمدکاظم کاظمی


 
این نوشته، تاملی است درباره مجموعه تلویزیونی «چهارخانه» که هر شب از شبکه سه سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش می‌شود. من این مطلب را برای روزنامه «جام جم» که به واقع ارگان نشراتی صدا و سیمای ایران است فرستادم، ولی متولیان امر در آن نشریه از چاپ آن خودداری کردند. به نظر می‌رسد که مطرح کردن این سخنان در مطبوعات ایران، نوعی شناکردن برخلاف جریان آب است.
بسیار رنجبار است كه كسی لهجه‌ات‌، این ركن مهم هویتت را به سخره بگیرد. و رنجبارتر این است كه لهجه‌ای نازیبا و ناخوشایند را به تو نسبت دهند و آن را به نام تو به سخره بگیرند. و این رنجی است مضاعف.‌
ما مهاجران افغان در ایران‌، هر شب با دیدن مجموعه طنز «چهارخانه‌» چنین رنجی را متحمل می‌شویم‌. البته ما مردم‌، فرزند رنجیم و با آن بزرگ شده‌ایم‌، ولی این بار، دشواری در این است كه زبانمان را به سُخره گرفته‌اند و زبان خانه حقیقت آدمی است.‌
باری‌، من به دیگر جوانب شخصیتی با عنوان «نذیر شنبه‌» در این مجموعه درنمی‌پیچم و از اینها به اختصار می‌گذرم كه در افغانستان كسی را «شنبه‌» و «یك شنبه‌» نام نمی‌نهند و خود می‌دانند كه اینها نام روزهای هفته است‌، نه نام آدمیان‌. فقط كلمه «جمعه‌» آن هم به خاطر قداستی كه دارد، وارد بعضی نامهای ما شده است‌، مثل «جمعه‌گل‌» و امثال اینها. و نیز به این موضوع نمی‌پیچم كه نحوه حضور این شخصیت و این كه به مرور زمان‌، از كارگری به مراتب و شئون دیگر اجتماعی می‌رسد و حتی جای را برای دیگران هم تنگ می‌كند، خود كنایه‌گونه‌ای است بر حضور مردم مهاجر افغانستان در ایران.‌
باری‌، نقطه تأكید و گلایه اصلی من كه حدود بیست سال است در این مملكت قلم می‌زنم و درباره زبان فارسی افغانستان و ایران پژوهشهایی كمابیش هم داشته‌ام‌، این است كه به‌سخره‌گرفتن لهجه هر فارسی‌زبان‌، چه ایرانی و چه غیرایرانی‌، در این روزگاری كه ما فارسی‌زبانان نیاز به همراهی و همسویی با هم داریم‌، كاری است ناستودنی‌. این بسیار فرق می‌كند با این كه در برنامه كودك‌، لهجه فلان قبیله افریقایی را تقلید می‌كنند (مثلاً در برنامه فیتیله‌) چون تشابه یا عدم تشابه این صورت تقلیدشده با اصل آن‌، نه چندان محرز است و نه چندان مهم.‌
از این گذشته‌، چنان كه پیشتر اشاره كردم‌، این تقلید از لهجه افغانستان‌، متأسفانه بسیار مضحك و ناشیانه از كار درآمده است‌. شاید بگویید این ویژگی یك برنامه طنز است‌، ولی همگان نیك می‌دانیم كه طنزآمیزبودن یك مجموعه تلویزیونی‌، نمی‌تواند جوازی برای به سخره‌گرفتن لهجه‌ها باشد، چون یك طنز واقعی‌، باید بیش از لهجه‌های خنده‌آور، بر عناصر باطنی‌تر و عمیق‌تری متكی باشد، به‌گونه‌ای كه با یك لهجه معیار و بهنجار نیز تأثیر خود را برجای گذارد، چنان كه دیگر شخصیتهای این مجموعه‌، لهجه‌هایی سالم و مطابق هنجار دارند. اگر در اینجا نیز ما شخصیتی می‌داشتیم كه تا حدود زیادی معرّف چهره واقعی مردم افغانستان باشد، البته جای چنین چند و چونی نبود.
از آن گذشته‌، من نمی‌دانم كه چرا فقط در برنامه‌های طنز نوبت به ما مردم می‌رسد و چرا كمتر اتفاق افتاده است كه در مجموعه‌های تلویزیونی‌، باری یك افغان واقعی‌، با همان رفتار و گفتار طبیعی خودش نشان داده شود، تا حداقل زمینه شناخت بهتر میان همزبانان فراهم آید. به راستی شما می‌خواهید از همزبانانتان در آن سوی مرز، یعنی از بخش عمده‌ای از فارسی‌زبانان دنیا، چه تصویری به مردم خود ارائه كنید؟ به راستی این به نفع این حوزه زبانی و فرهنگی است‌؟
البته سازندگان مجموعه‌، گویا برای پیش‌گیری از انتقادهایی كه از این رهگذر بر كارشان وارد می‌شود، داستان را چنین تنظیم كرده‌اند كه این «شنبه‌» به واقع یك ایرانی است كه خود را افغان وانمود كرده است‌. ولی این تمهید، در كل مجموعه بسیار كمرنگ است و در هر حال‌، این شخصیت از هر جایی باشد، گویا لهجه افغانستان را تقلید می‌كند و تأثیر منفی خود را بر جای می‌گذارد.
باری‌، چنان كه گفتیم‌، دردآور این است كه آنچه با عنوان لهجه افغانستان در این مجموعه به نمایش درآمده است‌، با لهجه فصیح‌، شیرین و فاخر مردم این كشور تفاوتی بسیار دارد. زبان فارسی در افغانستان‌، از جهاتی‌، دست‌نخورده‌، خالص و باستانگونه (آركائیك‌) باقی مانده است‌، به گونه‌ای كه می‌تواند یادآور لهجه فارسی كهن‌، حتی فارسی كهن ایران كنونی باشد.
نمایاندن درست و صادقانه لهجه مردم افغانستان‌، به واقع تصویركردن بخشی از تاریخ پرافتخار زبان ادب فارسی است‌. این لهجه می‌تواند همانند یك شی‌ء تاریخی گرانبها برای مردم ایران نیز جذاب باشد. ما شنیده‌ایم داستان حیرت‌كردن استادان دانشگاه ایران را از این جمله یك دختر فقیر در كابل كه به دوستش گفته بود «شرمت باد، از بیگانه دریوزه می‌كنی‌؟»1 و دیده‌ایم كه یك نویسنده صاحب‌نام ایران‌، باری نام مقاله‌اش را از گفتارهای یك كارگر افغان انتخاب كرده بود كه «از تلخ پروا نیست‌».
چنان كه پژوهشگران زبان و ادب فارسی مسجل كرده‌اند، لهجه فارسی افغانستان و تاجیكستان‌، به‌ویژه در نظام آوایی خود، با لهجه كهن فارسی قرابت بسیاری دارد. بررسی شعر مولانا، فردوسی و حتی حافظ، نشان داده‌است كه قرائت درست شعر آنان‌، بیش از آن كه به لهجه رایج در ایران كنونی نزدیك باشد، به لهجه افغانستان نزدیك است‌. مثالها و شواهد این بحث‌، بسیار است و من فقط به منابع مورد نظر ارجاع می‌دهم‌.
با این وصف‌، می‌توان گفت كه ما در افغانستان امروز، به واقع لهجه ایران قدیم را می‌بینیم‌، كه مردم آن روز طوس و اصفهان و شیراز بدان سخن می‌گفته‌اند. در ایران‌، همان‌گونه كه تحولات سازنده زبان بیشتر بوده است‌، گویش فارسی نیز بیشتر تغییر كرده است‌، ولی در افغانستان به تبع ركود نسبی زبان‌، لهجه قدیم سالم‌تر باقی مانده است‌. یادآوری می‌كنم كه این سخن ما درباره لهجه واقعی مردم افغانستان است‌، نه آنچه از زبان نذیر شنبه و آن دوستش در مجموعه «چهارخانه‌» می‌شنویم‌.
برای ما مردم افغانستان مایه مباهات است كه بعضی واژگان كهن فارسی را حفظ كرده‌ایم‌. بسیاری از ما، به «اجاق‌»، «آتشدان‌» می‌گوییم‌; به «چكمه‌»، «موزه‌» می‌گوییم‌; به «شلوار»، «ازار» می‌گوییم‌; به «سفره‌»، «دسترخوان‌» (دستارخوان‌) می‌گوییم و كسی كه با این واژگان آشنا باشد، لاجرم شاهنامه فردوسی و تاریخ بیهقی و دیگر متون كهن فارسی را بهتر درك می‌كند.
ولی به همان میزان‌، مایه دریغ است كه در شبكه‌های گوناگون صدا و سیما، تقریباً هیچ‌گاه به این ذخایر زبانی اشاره‌ای نشده و راهی برای دادوستدهای سازنده كه پیوستگی بیشتر میان فارسی‌زبانان را سبب خواهد شد، باز نشده است.‌
با این وصف‌، به نظر می‌رسد آنچه در مجموعه «چهارخانه‌» دیده می‌شود ـ صرف نظر از جوانب اجتماعی و كنایه‌های خاص آن ـ كاری در راستای شناخت و همدلی بیشتر میان فارسی‌زبانان نیست‌. حتی می‌توان گفت در این مجموعه‌، به صورت غیرمستقیم‌، لهجه فاخر فارسی قدیم ایران نیز به سخره گرفته شده است.‌
پی‌نوشت‌ها:
1-شفیعی كدكنی‌، محمدرضا، موسیقی شعر; چاپ دوم‌، تهران‌: آگاه‌، ۱۳۶۸ صفحه ۲۶
2-عنوان مقاله‌ای است از یوسفعلی میرشكاك كه متأسفانه نشانی آن را در این لحظه ندارم.‌
3- این بحث را می‌توانید در این منابع بیابید
ـ روان فرهادی‌، عبدالغفور، «یاری شاهنامه در پژوهش‌ِ تلفّظِ واژه‌های فارسی‌»، برگ بی‌برگی‌، به كوشش نجیب مایل هروی‌; چاپ اول‌، تهران‌: طرح نو، ۱۳۷۸، صص ۱۴۱ ـ ۱۷۲
ـ فكرت‌، محمدآصف‌، «لهجه بلخ و دریافت بهتر سخن مولوی‌»; نثر دری افغانستان‌; جلد دوم‌، چاپ اول‌، پشاور: بنیاد انتشارات جیهانی‌، ۱۳۸۰
ـ وحیدیان كامیار، تقی‌; «زبان فارسی در عصر حافظ»، در قلمرو زبان و ادبیات فارسی‌، چاپ اول‌، مشهد: انتشارات محقق‌، ۱۳۷۶، صص ۱۵۱ ـ ۱۹۴
ـ بهار، محمد تقی‌; سبك‌شناسی‌: تاریخ تطوّر نثر فارسی‌; ۳ جلد، چاپ نهم‌، تهران‌: مجید، ۱۳۷۶، صفحات۲۲۸، ۲۳۰، ۲۳۴، ۳۵۱، ۳۷۸، ۳۹۴ و ۶۳۲
سايت خبري صبح بخير افغانستان

نامه زیبا کلام به روحانی: موضوع دست ظریف

نامه زیباکلام به روحانی درباره توهین هایی که به ظریف شد
                                                  بسمه تعالی
جناب آقای دکتر حسن روحانی
 ریئس جمهوری اسلامی ایران دامت عظمته
    با سلام و تحیات،توهین هایی که بواسطه دست دادن آقای ظریف با رئیس جمهورآمریکادرمجلس به
ایشان شد،درحقیقت به دولت یازدهم ودرسطحی گسترده تربه ۱۹ میلیون رای دهنده ایی بود که بشما رای
دادند.آقای رئیس جمهور،من بخشی ازآن توهین ها راناشی ازتذبذب و محافظه کاری بیش ازحد دولت
شما دربرخی موارد درعرصه سیاست خارجی می دانم که بجای ایستادگی بر سرمواضعی که بخیر و
صلاح ملک وملت است درمواجه با اقلیت تندرودست به عقب نشینی زده و درمقام توجیه و رفع ورجوع
برمی آیید.جناب آقای روحانی،دوسال پیش درآستانه تشکیل دولتتان پیشنهاد مراجعه به افکارعمومی و
برگذاری رفراندم در خصوص موضوع مهم ادامه سیاست دشمنی باآمریکا را دادم.قانون اساسی مراجعه
به همه پرسی را در خصوص مسائل مهم مملکت پیش بینی نموده است.وآیا کسی می تواند تردیدی داشته
باشد که اصراربرتداوم آمریکاستیزی وهزینه سنگین آن برای کشوررا نمی توان یکی ازمهم ترین مسائل
امروزی کشورندانست؟
  آقای رئیس جمهور،چندین مولفه را می توان برای تعیین نحوه تعامل با آمریکا درنظرگرفت.نخست
نظرمردم است.یک نظرسنجی ساده بوضوح می تواند نشان دهد که اکثریت بالایی ازجمعیت کشور
پیرامون اصراربرتداوم سیاست آمریکا ستیزی چه نظری دارند.ملاک و معیاربعدی "منافع ملی"است.بنده
یک دوجین مورد می آورم که اصراربردشمنی با آمریکا ظرف ۳۶سال گذشته چگونه تیشه برریشه منافع
ملی مان زده است.ودرمقابل ازآمریکا ستیزان می خواهم که یک مورد(بیشترهم نه)نشان دهند که دشمنی
با آمریکا کدام نفع را برای منافع ملی ما داشته است؟ممکن است آمریکاستیزان استدلال نمایند که ملاک
نه "رای مردم" است ونه "منافع ملی" بلکه دشمنی با آمریکا باعث عزت،احترام وارتقاء جایگاه بین
المللی و منطقه ایی ایران شده است.که دراین مورد هم می بایستی گفت پاسخ منفی است.حوادث تلخ
وناگوارحج امسال نشان داد که احدی نه درمنطقه و نه در جهان تره هم برای ما خرد نمی کند.هرکس هر
طورکه دلش می خواهد با ما ایرانیان رفتارمی کند.حتی یکی از ۱۹۵ کشورعضوسازمان ملل هم شهادت
صدها تن ازهموطنان بیگناهمان رابه ما تسلیت نگفتند چه رسد به محکوم نمودن مقامات سعودی.اروپایی
ها،آمریکایی ها و غربی ها که جای خود دارند، آیا هیچیک از کشورهای اسلامی بما تسلیت گفتندیا
ابرازهمدردی نمودند؟(چه رسد به محکومیت مقامات سعودی).آیا حتی فلسطینی ها از جمله "حماس" و
"جهاد اسلامی" که این همه بالای آنها هزینه می پردازیم حاضر شدند یک اعتراض خشک و خالی به
ریاض نمایند یا پیشنهاد کمک به یک بررسی منصفانه و بیطرفانه به ریاض بدهند؟آیابرخوردی که
سعودی ها با ما کردند با کدام کشوروملت دیگرهم ممکن بود انجام دهند و زحمت یک ابرازتاسف یک
خطی را هم بخودشان ندهند؟ نمی دانم آمریکا ستیزان و تندروها ازکدام عزت،اعتبارواحترام بین المللی
سخن می گویند که آمریکاستیزی برای مان بارمغان آورده؟
   جناب آقای روحانی،چقدر و تا به کی منافع ملی مان می بایستی قربانی و بلاگردان دشمنی با آمریکا
شود؟ اگر دولت علیه شما معتقد است که دشمنی با آمریکا بنفع ایران است چرا به مردم توضیح نمی دهید
که آن منافعی که آمریکا ستیزی ببارمی آورد کدام است؟هیچکس نمی گوید که تنش زدایی با آمریکا
همچون عصای موسی پیامبرمعجزه کرده و مسائل و مشکلات عدیده کشوررا یکشبه ازمیان برخواهد
داشت(چماقی که اصولگرایان و آمریکا ستیزان علی الدوام برسرمنتقدین دشمنی با آمریکا می کوبند).این
دنیا پرازکشورهایی است که همپیمان و نزدیک به آمریکا هستند ودرعین حال هزارویک مشکل
اقتصادی،سیاسی،اجتماعی،امنیتی و غیره هم دارند.تنش زدایی با آمریکا قرار نیست لزوما هیچ مشکلی
را بر طرف نماید.اما سئوال اساسی آنست که اصرار بردشمنی بی هدف و صرفا ایدئولوژیک با آمریکا
بجزهزینه برمنافع ملی مان کدام نفع را در۳۶ سال گذشته برای کشور به همراه داشته و تا به کی قراراست؟
منافع ملی کشور به پای این سیاست بی هدف و بی نتیجه قربانی شود؟
ایام به کام باد
صادق زیباکلام
دهم مهرماه یکهزاروسیصدونودوچهار

ویژگیهای انسانساز مداد!!

دانشمندی مشغول نوشتن با مداد بود.

کودکی پرسید: چه مینویسی؟

دانشمند لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته هایم، مدادی است که با آن مینویسم،  هنگامی که بزرگ شدی اگر مانند این مداد شوی مایه افتخار خواهی بود!

پسرک با شگفتی پرسید: چرا؟

دانشمند پاسخ داد: 
پنج ویژگی در مداد هست. بکوش آنها را به دست آوری!

ویژگی اول: میتوانی کارهای بزرگی انجام دهی؛ اما فراموش مکن که دستی تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

ویژگی دوم: گاهی باید از مداد را تراشید؛ که الته موجب رنج مداد میشود، ولی نوک آن تیزتر میشود. پس بدان رنجی که در زندگی میبری تو را آبدیده میسازد و مصون از خطاهای بزرگتر!
ویژگی سوم
: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه، از پاکن استفاده کنی؛ پس نقدپذیر باش و به اصلاح خود بپرداز!
 
 ویژگی چهارم: چوب مداد، در نوشتن مهم نیست، مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همواره مراقب درونت باش که چه از آن به بیرون میتراود!
 
ویژگی پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی میگذارد، پس بدان هر کاری در زندگی انجام میدهی، ردی از آن به جا میماند؛ پس در انجام اعمالت دقت کن!

چند نکته مربوط به نوشتن:

قرآن میگوید: نون والقلم و ما یسطرون. 

ارنست همینگوی میگوید: دو چیز خود را به کسی قرض مده: یکی زن و دیگری خودنویس.(چون خودنویس به هر دستی که عادت کرد، نوکش به حالتی در میآید که از آن بهره میگرفته و اگر دیگری با آن بنویسد، نوکش خراب میشود.) 

سعدی مشغول خواندن کتاب بود. کسی وارد شد و گفت: یا شیخ چرا تنها نشسته ای؟ سعدی پاسخ داد اکنون تنها شدم که تو آمدی.(یعنی مرا از کتاب خواندن بازداشتی!)

Friday, October 2, 2015

دوربین‌ در حمام زندان زنان

اطاعت از انسان کامل، بر پایهٔ عشق

اطاعت از انسان کامل بر پایهٔ عشق است


گفتگوی روزنامهٔ جهان اقتصاد با دکتر علی‌محمد صابری استاديار دانشگاه فرهنگيان به بهانهٔ بزرگداشت مولانا نوشته شده توسط ساغر کوهستانی:
مولوی عارف بزرگ قرن هفتم هجری قلب را راه رسيدن به معارف اسلامی و تحقيق در دين و رسيدن به يقين معرفی کرد. در حالت کلی سه طريق اصلی برای رسيدن به معرفت الهی وجود دارد. طريق نقل که گروه فقها، مجتهدين و متکلمين از آن بهره می‌جویند، طريق عقل که فلاسفه آن را پيشهٔ خود گماشته‌اند و اهل تصوف و عرفا طريق قلب را اصيل دانسته و طی کردن مسير وصول الی‌الله را مستلزم سير و سلوک و پاک کردن نفس خود می‌دانند.
مولوی در عرفان، مجذوب سالک محبوب خود می‌شود. وی به‌ واسطهٔ شيخ شمس‌الدین تبريزی ربوده و جذب ولايت شد و اصولاتش دگرگون می‌شود.‏
مولوي ابتدا در قونيه به عنوان يک فقيه تدريس و شاگردان بسياری را تربيت می‌کرد. اما بدين مسأله پی برده بود که آنچه می‌تواند انسان را به کمال و وصول الی‌الله برساند طريق عرفا است. او اين نکته را دريافت که خداوند تنها آمر نيست او معبود و معشوقی است که مؤمنان را دوست دارد و از طريق عشق که جايگاهش قلب است می‌توان به اين حقيقت که همانا درک مقام باطن که مختص مقام اوليا است، رسيد و مولوی اين کار را کرد.‏
لذا در هر دوره‌ای راهنمايی معنوي و الهی وجود دارد که فقط از طريق او می‌توان راه به سوی خداوند را يافت. پس از فوت پيامبر، اهل عرفان بر اين باورند که رجوع به کتاب، سنت و اجماع در دين کافی نيست بلکه بايد جانشينان معنوی باشند تا انسان به مطلوب خود برسد. اين واسطه‌ها همان اوليای الهی و ائمهٔ اطهار بودند.
نکته‌ای که در اندیشه‌های مولوي بسيار مهم است و شيعه بودن او را ثابت می‌کند که همانا اصل اساسی تصوف و باطن اسلام را شامل می‌شود، مسألهٔ ولايت است. ولايت به فتحه"و"، در عرفان و تصوف به معنای قُرب بلافاصله به حق است که ولی آن را پيدا می‌کند.
ولايتی که مولوی به آن رجوع می‌کند باطن رسالت است. يعنی مقامی معنوی و دعوت باطنی و جنبهٔ الی الحقی رسول و جنبهٔ الی الحقی دين. رسالت در فقاهت جنبهٔ الی الحقی دين که مقام تشريع و ابلاغ شريعت و دعوت ظاهری را شامل می‌شود، است. اما آن جنبه‌ای که عرفا به آن توجه دارند تنها جنبهٔ شريعت نيست بلکه جنبه‌ٔ ایمانی هم هست. عرفا معتقدند دوران نبوت مانند يک گلستان است و هنگامی كه دوران پيامبر به خاتميت رسيد، بايد حقيقت را در ولايت جستجو کرد بدين معنا که بايد بوی گل نبوت را از گلاب ولايت که عصارهٔ آن است ببويم. مولوي در اين باره می‌گوید: ‏
چون‌که گل بگذشت و گلشن شد خراب          
  بوی گل را از که يابيم از گلاب‏   
در اين باره نکته‌ای که خود مولانا به آن توجه می‌کند، اوصاف يک ولی و يا پير است. اگر انسان بخواهد به خداوند نزديک شود و طريق ديانت و دين توحيدي در پيش گيرد و تلاش کند نفس را بکشد و قلب خود را تزکيه و تذهب نمايد، نيازمند ولی است.‏
هيچ نکْشد نفس را جز ظلّ پير
 دامن آن نفس‌کُش را سخت گير ‏
اين نکته‌ایست که در حديث قدسی نيز به آن اشاره شده است، "بنده مستمراً در حين انجام عبادت است تا داوطلبانه به من نزديک شود تا جايي که او را دوست بدارم و هنگامی که دوستش داشتم، گوش او خواهم شد تا بشنود و چشمش خواهم شد تا با آن ببيند".
مولوی ولی را مظهر ظهور اسم «الله» می‌داند و او را سايهٔ خدا بر روی زمين می‌داند و می‌گوید: سايهٔ يزدان بود بنده‌ی خدا مرده او زين عالم و زنده‌ی خدا ‏
اندر اين وادی مرو بی اين دليل
   لا أُحِبُّ الافلين گو چون خليل ‏
بنابراين مولوی، ولی خداوند و انسان کامل را واسطهٔ بين حق و خلق می‌دانست که رحمت خاص الهی بر او نازل می‌شد. از نظر وی، ولی پيغامبر ايام خود است. اما مقصود از اين پيغام‌بَری هدايت خلق است و نه شريعت.‏
اهل تصوف و صوفيانی همچون مولوی ولايت را به شجرهٔ الهی تشبيه می‌کنند. شجره‌ای که به وجود انسان برمی‌خورد و او را رشد و تکامل می‌دهد. اين پيوند بايد در دل سالک صورت گيرد و اين بيعت، باوری بر انسان کامل است. ‏
هر که خواهد همنشينی خدا  
  گو نِشيند در حضور اوليا  ‏
‏ اين همنشينی و مصاحبت با اوليای خداوند همانند باغبانی که گل را پرورش می‌دهد، انسان را تربيت می‌کند.
مولوی حضرت علی(ع) را مظهر انسان کامل می‌دانست. او به اين حديث ولايت توجه دارد که اسلام بر پنج رکن نماز، زکات، روزه و حج و ولايت انسان کامل استوار است. اما چهار رکن ديگر بدون رکن پنجم به سرانجام نخواهد رسيد.‏
البته او اطاعت از انسان کامل را بر اساس عشق و نه بر اساس عقل صِرف، مهم می‌داند. از ديدگاه او، عشق مريد به مراد است که او را به مقصود می‌رساند.
هرچه گويم عشق را شرح و بيان   چون به عشق آيم خجل باشم از آن ‏
کسانی که اهل دل باشند جان‌هایشان نيز به هم وصل است و مولوی سالک مجذوب حق است.
جان گرگان و سگان هر يک جداست
  متحد جان‌های شيران خداست‏ 

http://www.majzooban.org/fa/
news/11381-اطاعت-از-انسان-کامل-بر-پایهٔ-عشق-است.html

انسانی شرقی، در اوج

ابوالحسن نجفی، اوج انسان شرقی



 از اواخر دهۀ ۴۰ با ماست، با بینش ژرف فلسفی اش، با فرهنگ پرشور زبان فارسی اش و با ذائقۀ تند ادبی اش با ماست.
آن وقتها "ادبیات چیست" سارتر را با همکاری مصطفی رحیمی ترجمه می کرد و ما که می خواستیم بدانیم ادبیات چیست مدتها با آن کتاب مشغول بودیم و در نوشته های خود از آن نقل قول می آوردیم.
در سالهای بعد از انقلاب، "ضد خاطرات" را با کمک رضا سید حسینی ترجمه کرد که هنوز تصویرها و تعبیرهای درخشانش در خاطرها زنده است و من هرگاه آن را تورق می کنم به این خیال می افتم که مالرو کار خود را به زبان فارسی نوشته است و هرگاه در پی یک جملۀ درخشان آن بخصوص در زمینه های مربوط به ما مشرق زمینی ها می گردم و پیدا نمی کنم، از دخترم مدد می گیرم. یعنی دست کم دو نسل از ما با آن کتاب عیش ها کرده ایم.
بعدتر وقتی آدینه را منتشر می کردیم "غلط ننویسیم"‌اش منتشر شد که در آن برهوت، انگار در پاسداری از زبان فارسی نوشته شده بود و خواهم گفت.
حالا در این روزگار "فرهنگ فارسی عامیانه"اش کتاب بالینی من شده است. روزی نیست که برای پیدا کردن معنی اصطلاحی به آن مراجعه نکنم.


Image copyright

ابوالحسن نجفی از کسانی است که در همۀ عمر چراغ به دست گرفته و پیش پای ما نور تابانده است. نسل ما از نوشته های او توشه های فراوان برگرفته و بسیار اندوخته است. مردی است با تمامی خصوصیات یک انسان دانا، از نوعی که سعدی می گفت: "نهد شاخ پر میوه سر بر زمین"، و مصداق "جهانی است بنشسته در گوشه ای"، بی هیچ فضل فروشی و ادعاهایی که مرسوم است.
انسان دانای شرقی برخلاف انسان دانای غربی منفعل می نماید و منفعل نیست، بی اعتنا می نماید و بی اعتنا نیست، کسی است با همین مشخصات آقای ابوالحسن نجفی که دنیایش دنیای وظیفه و مسئولیت فرهنگی است.
اینکه در گوشه ای بنشینی و دود چراغ بخوری و همین که ببینی سیاست، متر و معیار سنجش ادبیات شده، برداری "وظیفۀ ادبیات" بنویسی؛ یا وقتی احساس می کنی زبان فارسی – این "عنصر اصلی وحدت و قومیت ما" در اثر بی مبالاتی سیاستگزاران یا حتا اهل فرهنگ دارد در آشوب های زمانه گم می شود، بنشینی و "غلط ننویسیم" بنویسی تا بگویی که آشوب ها و هیاهوها و امثال آن می گذرد، پایه های ملیت را نگه باید داشت و هر روز از روز پیش، حتا در گرماگرم هنگامه ها استوارتر باید کرد. این به تعبیر یک روزنامه نگار پیشین اوج انسان شرقی است. هیچ کس از همروزگاران ما به نظر نمی رسد مانند ابوالحسن نجفی در فرهنگ غربی این همه غوطه خورده باشد و همچنان اوج انسان شرقی را نشانه رفته باشد.
با آنکه به عنوان روزنامه نویس همواره در جستجوی آدم ها و نزدیک شدن به آنها بوده ام، خیال نزدیک شدن به او هیچگاه مرا وسوسه نکرده است، بس که گوشه نشین است و بی ادعا و به دور و بی ارتباط با هر آنچه لازم نیست. همواره با خود اندیشیده ام وقتش را تلف نباید کرد.
وقتی آدینه را منتشر می کردیم و گاهی با گلشیری مشورتی می کردم یا چیزی می پرسیدم می گفت صبر کن از نجفی بپرسم. می گفتم او که تلفنش جواب نمی دهد. می گفت چرا راز و رمز دارد. بعد تلفن را یکی دو بار می گرفت و قطع می کرد و بار سوم چهارم صدای او را می شنید. به هر تلفنی جواب نمی دهد و وقتش را تلف نمی کند.


Image copyright

نمی دانم کجا خوانده ام که گفته است می تواند روزها در خانه را ببندد و به کارهای خود مشغول شود بی آنکه نیاز به روزنامه و تلویزیون و رادیو و امثال آن پیدا کند.
وقتی لذت اندیشیدن و پژوهش کردن و عشق ورزیدن را چشیده باشی چنین از کار در می آیی.
این در به روی خود بستن، و در به روی زندگی بستن نیست، بلکه به تعبیر همان روزگار پیشین "به حداکثر زندگی کردن است" و با تمام وجود نفس کشیدن و جرعه جرعه جهان و هر چه را در آن هست نوشیدن و نوشاندن.
از ضیاء موحد هم جایی خوانده ام که نوشته است تنها جایی که دلش برایش تنگ می شود اتاق کارش است. از کارنامه اش پیداست که از این خلوت کردنها و تنها نشستن ها و با خود اندیشدن ها و به کار سخت تن دردادن ها هرگاه بیرون آمده، با دستار پر بیرون آمده است.
ابوالحسن نجفی را بنا بر معمول مترجم می شناسند اما او تنها مترجم نیست، نویسنده است، ویراستار است، ژورنالیست است، معلم و مربی و راهنمای دیگران بخصوص جوانان و به ویژه داستان نویسان است و شگفت نیست که دست به هر کاری می زند جاندار و ماندگار از کار درمی آید.
کاری که او در جُنگ اصفهان کرد یعنی رهبری و هدایت جمعی که یکی از ماندگارترین نشریات ادبی را درآوردند، از درک فوق العادۀ او از همان ایام جوانی حکایت دارد.
تعبیر یونس تراکمه از نقشی که او در جُنگ اصفهان داشت بهترین است: "شاعری بود که شعر نمی گفت و داستان نویسی بود که داستان نمی نوشت."
این تجربۀ ژورنالیسم ادبی را یک بار دیگر، او با نجف دریابندری در "کتاب امروز" در انتشارات فرانکلین تکرار کرد. هفت هشت شماره ای که منتشر کردند هنوز در نوع خود یگانه است.
پیش از اینها مدتی سردبیر مجلۀ سخن بود که دکتر خانلری در می آورد. دربارۀ ارزش های آن مجله ماندگار چندان نوشته اند که من نمی توانم چیزی به آنها اضافه کنم.
در واقع باید گفت او روزنامه نویسی است که روزنامه نمی نوشت اما هرگاه در نشریه ای حضور می یافت سکانش را سفت و سخت به دست می گرفت تا در خط درست حرکت کند و کژ و مژ نرود.
چند سال پیش، انتشارات نیلوفر به همت امید طبیب زاده جشن نامه ای برای او منتشر کرد که بخش های گوناگون دارد. یک بخش آن به فرهنگ نگاری مربوط است که با توجه به "فرهنگ فارسی عامیانه" که فصلی درخشان در کارنامۀ اوست، بیشتر به فرهنگ عامیانه می پردازد.
در آغاز گفتگو دربارۀ فرهنگ عامیانه، نجفی مقدمه واری می گوید راجع به فرهنگ نویسی عامیانه در ایران. مقدمه واری که به سادگی تمام، همۀ اطلاعات و شور فرهنگ نویسی عامیانه را از قدیم و جدید – از مرآت البلها گرفته تا کارهای جمال زاده - در خود جمع دارد و نشان دهندۀ غورهای او در فرهنگ نویسی فارسی است. این تعبیر آن دوست و همشهری اش هیچ اغراقی در خود ندارد که گفت: "او علاقه‌مند به فرهنگ نیست، تجسم فرهنگ است."


Image copyright

اما همۀ وجود و برکت اشخاص به آثاری که می نویسند یا ترجمه می کنند نیست، بیشتر از آن در تأثیری است که بر دیگران و آثار دیگران می گذارند. زکات معرفت، چراغ افروختن است و نور پاشیدن و آموختن به دیگران.
ابوالحسن نجفی نه تنها آثار بزرگی پدید آورده بلکه سبب پیدایی آثار مهمی هم شده است. جملۀ تاریخی تورگنیف که می گفت: "ما همه از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم"، در ایران و در زبان فارسی بیشتر از هر کس برازندۀ نجفی است. بی آنکه خود داستان نویس باشد بسیاری آثار داستانی و داستان نویسان ما از زیر شنل او بیرون آمده اند.
معروف است که ملکوت بهرام صادقی، "شازده احتجاب" گلشیری، "یکلیا"ی تقی مدرسی و "شب هول" هرمز شهدادی جملگی از زیر شنل ابوالحسن نجفی درآمده اند.
در این باره بسی نوشته اند و بسیار هم خواهند نوشت. احساس مسئولیت او در این زمینه ها که آثار دیگران را بخواند و آنها را برای بهتر کردن کارشان راهنمایی کند، زبانزد خاص و عام است. همین چند روز پیش، زمانی که نجفی در بیمارستان بستری بود، ضیاء موحد در یادداشتی در روزنامۀ شرق دربارۀ او نوشت: "اهمیت و مقام انسان فرهنگی را باید در سهمی دانست که در پیشرفت فرهنگ مملکت خود داشته است. از خلاقیت گرفته تا تعلیم و تبادل های فرهنگی و تشویق جوانان و راهنمایی های سازنده و میراثی که از خود به جا نهاده است."


Image copyright

بعد، سیاهه ای از کارهای نجفی آورده و از جمله نوشته است: "پرورش دهندۀ نویسندگان فراوانی که بهرام صادقی و تقی مدرسی و هوشنگ گلشیری تنها مشهورترین آنها هستند"، و می دانیم که این حرف فقط حرف موحد نیست، بسیاری بر این باورند.
به غیر از اینها ابوالحسن نجفی در ویرایش کتابها و آثار دیگران سهم مهمی داشته است. حتا بعضی او را از پایه گذاران ویرایش در ایران می دانند، و این به زمانی باز می گردد که به کمک عبدالحسین آل رسول انتشارات نیل را بنیان گذاشت. در همان زمانها، انتشارات فرانکلین هم که بعدها نجفی همکار آن شد در این زمینه کوشش های مهمی صورت داده بود. ولی چه بنیان گذار باشد و چه نباشد، آشکار است که در کار ویرایش در همان انتشارات فرانکلین – زمانی که با دانشگاه آزاد قرارداد داشت – و بعدها در مرکز نشر دانشگاهی تا زمانی که نصرالله پورجوادی آن را اداره می کرد، نقش تأثیرگذاری داشته است.
نگاهی به تألیفات او نشان می دهد که نجفی همواره پژوهنده ای روشمند بوده و از هیچ کتابی سرسری نگذشته و هر چیز خوانده با دل و جان خوانده است. نمونه هایی که برای روشن کردن معنی اصطلاحات در "فرهنگ فارسی عامیانه" می آورد نشان دهندۀ روشمندی کار او در خواندن است. گویا این روشمندی از آموخته های نجفی نباشد، در خون او بوده است.
وقتی از خوانده های دوران کودکی و نوجوانی یاد می کند، روشمندی در کارش هویداست. گذشته از این، این روشمندی در زندگی او نیز آشکار است. از ایام جوانی در گوشه ای می نشسته و سر در گریبان، عاشقی می کرده؛ معشوقش زبان فارسی بوده است.
منتها هر چه بزرگتر و پرورش یافته تر شده، عشقش فزون تر شده و روشمندی و عاشقی هم با او بزرگ شده و بالیده اند. چنانکه امروز در هشتاد و چند سالگی هم روش او همان است که در ایام جوانی بود؛ نشستن و خواندن و نوشتن و بی هیاهو چراغ برافروختن و عشق ورزیدن به کار، و در لذت های شناخته و نشناختۀ فکر فرورفتن و شیشۀ عمر خود را همواره در دست خود داشتن. درود بر مردی که چنین اثر گذار زیسته و عمرش دراز باد.

خسی در میقات- جلال آل احمد

جلال ال احمدظاهرا درسال 1341 به مکه رفته و در كتابي بنام "خسی در میقات " دریافتش را بشکل سفرنامه به رشته تحریر دراورده دراین کتاب در وصف رمی جمره در منا نوشته است که اکنون را تداعی میکند ولی53 سال پیش قلم زده است بخوانيد از خسي در ميقات :
و افتادم توی یکی از شارع‌ها که از وسط چادرها می‌گذشت. جماعت حاجیان در دسته‌های درهم شونده،‌ و علامت هر کدام در دست سرکرده‌ها شاخص از وسط چادرها می‌گذشتند. به هجومی و ترسی و شتابی. که وقتی بچه بودم در بازار تهران،‌ روزهای عاشورا می‌توانستم دید. و همه لبیک‌گویان. و همه سفید پوش. و تازه امروز فهمیدم که حتا رنگ سفید چه انواع دارد. چرک‌مرد و خامه‌ای و نیل‌خورده و شیری و براق و مات و همین‌جور... و چه هیجانی در خود ایجاد می‌کردند حضرات. با حرکات اضافی ناشی از ترس گم شدن! هم‌چنان که می‌رفتم احساس می‌کردم که سربالا می‌رویم. و راه تنگ‌تر می‌شود. گفتم لابد مثل دیگران به سمت محل رجم می‌رویم. تک و توک خانه‌های مسکونی، بر خرسنگ‌های لخت نهاده؛ با دیوارکی و مهتابی و دری و شیر آبی. و بر سر بام آن‌ها مردم تماشاچی ایستاده. یا حجاج؟...
و هم‌چنان سربالا می‌رفتیم که یک مرتبه راه بند آمد. معلوم شد جماعت بی‌راهنما به کوچه‌ی بن‌بستی افتاده و فشار جمعیت چنان بود که یک لحظه وحشتم گرفت. تنها در میان جمعی ناشناس. و هر کس به زبانی.آوار برج بابلی فرو ریخته در یک کوچه‌ی تنگ سنگی. که خودم را از سینه‌ی سنگ‌چین دیوار بالا کشیدم؛ و نیم متری از سروکله‌ی جماعت بالا آمده،‌ فریادی به سمت هر حاجی ایرانی کشیدم که کوچه بن بست است و باید برگشت و کمک کنید و دست به دست خبر را به آخر جماعت برسانید. که شروع کردند. و بعد به عربی: اوگفوا. ما بشارع! و چندین بار. جماعت پیرمردی را چنان به قلوه سنگ‌های دیوار فشرده بود که از حال رفت. سر دست گذاشتیمش سر دیوار که همسایگان محل آب آوردند تا حالش را جا بیاورند. وحشت از گم شدن، وحشت از جای ناشناس،‌ شوق تماشا، شوق به شرکت در اعمال و مراسم، از هر حاجی ملغمه‌ای می‌سازد سر از پا نشناس. و سرتا پا هیجان، و "بی‌خود"ی و ذره‌ای در مسیلی. همه‌ی مقدمات حاضر است تا تو اراده‌ات را فراموش کنی. و خود من سه بار احرامم باز شد. نه تنها هوله، دوشم، حتا ازارم..."
"و حمال بازی قضیه، چنان به نفع دستگاه عهد بوقی سعودی است و چنان زیربنای درخوری است برای آن حکومت که گمان نمی‌کنم به این زودی مقدمات از بین بردنش را فراهم کنند. مسلم است که سال‌های سال پس ازین مراسم حج دایر خواهد بود. چون زیارت است و سیاحت و تجارت و تفنن و تجربه‌ای؛ برای هر دهاتی که از پای آب و گاوش راه افتاده و هیچ فرصت دیگری برای جهانگردی و تجربه‌ی سفر ندارد. اما اگر توانستیم این حج را در خور آدم قرن بیستم که نه، در خور آدم قرن چهاردهمی بکنیم؛ می‌توان امیدوار بود که حج مرحله‌ای باشد و تجربه‌ای در زندگی افراد ملل مسلمان. وگرنه حج به صورت فعلی یک بدویت موتوریزه است..."
خسی در میقات / جلال آل احمد

Thursday, October 1, 2015

روز اول جنگ چه گذشت؟

روز اول جنگ چه گذشت؟

 ۳۵ سال پس از حمله عراق به ایران

  • 21 سپتامبر 2015 - 30 شهریور 1394

حدود ساعت ۲ بعد از ظهر روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ صدای انفجار مهیبی در غرب تهران پیچید و دود غلیظی از سمت فرودگاه مهرآباد به چشم خورد.
ساعت ۱۲ ظهر به وقت بغداد دستور حمله به ایران از سوی فرماندهی نظامی عراق صادر شده بود.
صدام حسین، رئیس جمهور عراق روز ۲۶ شهریور قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را در مجلس ملی عراق پاره کرده بود.

بعد از چند ماه تنش بعد از انقلاب ۱۹۷۹ بین ایران و عراق، سرانجام در آخرین روز شهریور ماه جنگ تمام عیار میان دو کشور آغاز شد.
آمار وزارت امور خارجه ایران نشان می‌دهد که عراق از ۱۳ فروردین ۱۳۵۸ تا پایان مرداد ۱۳۵۹، مدتی بیش از ۱۶ ماه، ۳۷۹ بار حرکت‌های ایذایی در مرزهای ایران داشت. («نقش عراق در شروع جنگ» نوشته منوچهر پارسادوست)
در شهریور ۱۳۵۹ تعداد این حرکت‌ها به ۲۵۷ رسید.

روز ۳۱ شهریور ۵۹ این فقط تهران نبود که مورد حمله قرار گرفت، بلکه بین ساعات ۱:۴۵ تا ۲ بعد از ظهر به سنندج، اهواز، کرمانشاه، اسلام آباد و تبریز نیز حمله هوایی شد.

در مهرآباد چه گذشت

بهروز مدرسی، خلبان در پایگاه یک ترابری، در خاطره خود از روز اول جنگ چنین یاد می‌کند: «صدای انفجار شنیدم و بعد دیدم از پایگاه دود غلیظی بلند شده است.» او به سرعت سوار ماشین می‌شود به سمت پایگاه حرکت می‌کند.
«مردم به سمت پایگاه هجوم می‌بردند. از یکی که در حال دویدن بود، پرسیدم چه خبر شده است؟ گفت خبر نداری؟ نیرو هوایی‌ها کودتا کرده‌اند!!»او وقتی به پایگاه می‌رسد می‌بیند مردم «فوج فوج» به داخل آن می‌روند بدون اینکه دژبان جلودار آنها باشد. سپس جوان‌هایی را می‌بیند که به راهنمایی چند افسر داشتند، «چند هواپیمای جت فالکون» را هل می‌دادند تا به سمت منطقه‌ای امن ببرند.

«از من خواستند سریع هواپیماهای سی – ۱۳۰ را که کنار هم پارک بودند را به انتهای باند برده و با فاصله از یکدیگر پارک کنم دیدم یکی از بچه های خط پرواز... سرگرم جلوگیری از بیرون پاشیدن بنزین‌های داخل باک یک بوئینگ سوخت رسان ۷۰۷ است»
ترکش موشک میگ عراقی بدنه تانکر را سوراخ کرده و بنزین از آن فوران می‌کرد.
«افسر فوق الذکر با پیچاندن کاپشن پروازی خود به درون سوراخ که هر لحظه امکان انفجار آن می‌رفت. سعی در جلوگیری از یک فاجعه بزرگ داشت. واقعا صحنه خیلی دردناک و عذاب آوری بود. از هر طرف دود و آتش به پا خواسته بود.»
او همچنین به یاد می‌آورد که یکی از هواپیماهای سی-۱۳۰ در موقع انتقال به سمت منطقه امن، در اثر شتابزدگی «در یک چشم به هم زدن تبدیل به تلی از آتش» شد.
گفته می‌شود سه جنگنده میگ به فرودگاه مهرآباد حمله کردند که یکی از آنها مورد هدف قرار گرفت.
به گفته سعید صادقی، عکاس جنگ، یکی از میگ‌ها موقع برگشت به سمت عراق، چند تا از بمب‌های خود را در شهرک اکباتان رها کرده بود.
صادقی ابتدا به فرودگاه می‌رود، اما موفق به ورود نمی‌شود: «یکی از افسران نیروی هوایی از ما پرسید چرا وقتمان را آنجا تلف می‌کنیم و برای عکاسی به شهرک اکباتان نمی‌رویم که چند بمب هم آنجا افتاده است.»
بمب‌ها در محوطه خالی از سکنه افتاده و به چند ماشین آسیب رسانده بودند. «من خیلی سریع دوربین را به دست گرفتم و شروع به عکاسی کردم... عکس‌هایی که بعد از ظهر آن روز گرفتم، نخستین تصاویر من از جنگ بود که روی نگاتیو ثبت شد.»
روزنامه کیهان در گزارش خود، گفته دو شاهد را در موقع حمله به مهرآباد نقل می‌کند: یکی از کارمندان هواپیمایی، سه فروند هواپیما بر فراز فرودگاه می‌بیند. او فکر می‌کند که خودی هستند تا اینکه صدای انفجار برمی‌خیزد.
«یک شاهد دیگر درباره نوع هواپیماهای بمباران شده در این حمله گفت که دو هواپیما در این هجوم دچار آسیب شده‌اند که یکی از آن‌ها هواپیمای ۷۰۷ و متعلق به شرکت هواپیمایی بود و دیگری یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ بود. او همچنین گفت که هواپیماهای دشمن ۳ فروند و از نوع میگ بوده اند.»
به نوشته کیهان تعداد مجرومین فرودگاه مهرآباد ۳۸ نفر بود.

عملیات انتقام

بلافاصله بعد از حملات هوایی عراق، ستاد مشترک ارتش تشکیل می‌شود و به دو پایگاه بوشهر و همدان فرمان تلافی را صادر می‌کند.
دو پایگاه شکاری ششم بوشهر و سوم همدان مسئول انجام عملیات می‌شوند.
عملیات در دو مرحله به نام «البرز» و «آلفارد» انجام می‌گیرد.
برنامه عملیات حدود ساعت ۲:۳۰ تا ۳ بعد از ظهر روز ۳۱ شهریور ۵۹، در دو پایگاه که به حالت آماده باش در آمده بودند، ریخته می‌شود.
طبق این برنامه، پایگاه بوشهر، «عملیات البرز» را به عهده می گیرد که هدف آن حمله به پایگاه هوایی شعیبیه در استان بصره عراق بود.
بعد از تکمیل برنامه عملیاتی، حوالی ساعت ۳:۳۰ ،چهار فروند اف-۴ از بوشهر به سمت هدف مورد نظر به پرواز در می‌آیند.
حدود یک ساعت بعد همه آنها پس از انجام ماموریت خود، سالم به پایگاه بر می‌گردند.
در پایگاه سوم همدان نیز برنامه مشابهی ریخته شد. عملیات «آلفارد» قرار بود پایگاه هوایی «کوت» در استان «میسان» عراق را بمباران کند.
حدود ساعت یک ربع به ۴، چهار فروند اف-۴ به سمت کوت پرواز می‌کنند.
سه فروند از این هواپیماها نزدیک به یک ساعت بعد به پایگاه همدان باز می‌گردند.
در عملیات «آلفارد» یکی از جت‌ها در اثر اصابت گلوله سقوط کرد و به رود دجله افتاد.
این دو عملیات حدود دو ساعت بعد از حمله هوایی عراق صورت می‌گیرد.
روز اول جنگ به این طریق به پایان می‌رسد تا بامداد یکم مهر ماه ۵۹ با عملیات گسترده‌ای آغاز شود.
نیروی هوایی ارتش ایران در عملیات «کمان ۹۹» با ۱۴۰ هواپیما در مناطق گسترده ای از عراق به اهداف خود حمله کرد و به گفته کارشناسان، زمینه برتری هوایی ایران در ماه های ابتدایی جنگ را فراهم کرد.

'زیبایی‌ها' و "زشتی‌های" هشت سال جنگ ایران و عراق

'زیبایی‌ها' و "زشتی‌های" هشت سال جنگ ایران و عراق
26 سپتامبر 2015 - 04 مهر94

سی و پنج سال پیش عراق به ایران حمله کرد و جنگی آغاز شد که آن را طولانی‌ترین جنگ کلاسیک قرن بیستم می‌خوانند. هر دو طرف تلفات وحشتناکی دادند، اما انگیزه‌هایشان متفاوت بود و حالا، موقع نگاه به گذشته، دو سرباز از دو طرف تجربه‌هایشان را به شکلی بسیار متفاوت به یاد می‌آورند.
چند سرباز با لبخندی بر لب راهی نبرد می‌شوند؟
چند سرباز خاطراتی خوش از جنگی دارند که شاید تا یک میلیون نفر در آن کشته شده باشند؟
صفحه ویژه: ۳۵ سال پس از آغاز جنگ ایران و عراق
مهدی طلعتی بعد از آنکه نیروهای صدام حسین به سرزمینش، ایران، حمله کردند، و وقتی که فقط ۱۵ سال داشت، سلاح به دست گرفت.
حمله عراق به ایران، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰، آغازگر جنگی بود که هشت سال ادامه داشت. صدام یک پیروزی برق‌آسا را وعده داده بود، اما او حساب این را نکرده بود که بسیاری از ایرانیان به شدت پیرو رهبر انقلابی تازه‌شان، آیت‌الله خمینی بودند.
مهدی می‌گوید: "ما عاشق امام خمینی بودیم، و وقتی او فرمان داد که از کشورمان دفاع کنیم شادمان بودیم که دعوتش را بپذیریم. همه نسل من [برای دفاع] رفت، و من فکر می‌کنم ما با شور در این راه رفتیم."
مهدی به بسیج پیوست، نیرویی شبه‌نظامی و متشکل از داوطلبان، که هدفش پاسداری از انقلاب اسلامی بود. بیشتر اعضای بسیج مثل او جوان و بی‌تجربه بودند. آنها تجهیزات و تسلیحات کمی هم داشتند. با این همه مهدی درباره جنگ با شوقی واضح صحبت می‌کند.
"ما فقط پسرهای جوانی با کلاشنیکف و نارنجک بودیم، نارنجک‌هایی که اوایل حتی جرات استفاده از نارنجک‌ها را نداشتیم و خیلی از ما جرات پرتاب کردنشان را نداشتیم! ما حتی نان نداشتیم! وضع پشتیبانی افتضاح بود. اما تعهد [ما به آیت‌الله خمینی] بسیار قوی بود و جای خالی همه چیز را پر می‌کرد."
اما ماجرا در طرف عراقی بسیار فرق می‌کرد.
عراقی‌ها جنگ را با پیشرفت در خاک ایران شروع کردند و بندر خرمشهر را گرفتند. اما اگرچه که گارد ریاست‌جمهوری صدام به او همان طوری وفادار بودند که بسیجی‌ها به آیت‌الله خمینی، بسیاری از نیروهای دیگر عراق سربازان وظیفه‌ای بودند که با اشتیاقی کمتر راهی جنگ شدند. احتمالا معنی‌دار است که شمار کمی از آنها مایلند که امروز از آنچه دیده‌اند بگویند، و آنهایی هم که حرف می‌زنند در بسیاری مواقع ترجیح می‌دهند که ناشناس بمانند.
یکی از آنها 'عدنان' است، روزنامه‌نگاری که خارج از عراق زندگی می‌کند. او در سال ۱۹۸۱ [یک سال پس از شروع جنگ] به ارتش فراخوانده شد.
"من وارد آموزشی شدم. برای همه گروهان خیلی سخت بود. مربی‌ها در یادم مانده‌اند، با باتوم‌هایشان. مربی‌های آموزشی می‌زدندت، توی سر، شانه، سینه. از همان اول احساس کردم که اینها اخلاقیات ارتش را تنزل می‌دهند. چه طور یک سرباز می‌تواند با اخلاقیاتی چنین نازل بجنگد؟"
با این حال آنها جنگیدند. تصور می‌شود که حدود ۲۵۰ هزار عراقی جانشان را در جنگ از دست دادند. با آنهایی هم که در کشتار ایرانی‌ها شرکت نمی‌کردند به شکل بی‌رحمانه‌ای برخورد می‌شد.
عدنان به یاد می‌آورد: "اعدام... می‌دانی، این چیزی نیست که بتوانی از خاطره‌ات پاک کنی."
"با هم‌قطارانم نشسته بودیم که سر و صدایی بیرون بلند شد. همین طور آدم بود که می‌آمد و می‌آمد! بعد دو آمبولانس نظامی آمدند."
"از یکی از هم‌قطارانم پرسیدم چه خبر شده. گفت می‌خواهند دو سه سرباز را اعدام کنند. بهانه این بود که آنها پستشان را ترک کرده بودند. نمی‌توانستم تماشا کنم. تنها صدای گلوله‌ها را شنیدم. خیلی بد بود. خیلی خیلی بد."
عدنان ناگهان پریشان می‌شود، بی اختیار روی میز می‌زند و به نقطه‌ای دوردست چشم می‌دوزد.
"حالا که یادم می‌آید دلم می‌خواهد گریه کنم. ما را به جنگی پوچ فرستادند. جهنم بود، واقعا جهنم بود."
در سال ۱۹۸۲ صدام اعلام کرد از مناطقی که اشغال کرده عقب‌نشینی می‌کند. آرایش صفوف نیروهای او به شکل سبکی گسترده شده بود و ازخودگذشتگی بسیجی‌ها در عقب راندن آنها موثر بود. با این همه تا شش سال بعد صلحی در کار نبود. دو طرف خاکریزهایشان را کندند و نبردهایی را جنگیدند که به جنگ جهانی اول می‌مانست، از حیث بی‌ثمری و کشتار بسیار برای پیشرفت‌های کوچک.
عدنان می‌گوید: "به گروهان ما گفته شد که به خرمشهر برویم و از گروهان ما تنها پنج نفر موفق شدند که از شط العرب بگذرند. بقیه یا کشته شدند یا اسیر. فقط پنج نفر برگشتند، اما فرماندهان گروهانی جدید با همان نام قبلی تشکیل دادند."
ایرانی‌ها، که معمولا تجهیزات کمتری داشتند، تلفاتی حتی بیشتر از عراقی‌ها دادند. پس از انقلاب و گروگانگیری دیپلمات‌های آمریکایی تهران با تحریم تسلیحاتی تنبیه شد. بزرگترین داشته داوطلبان جوان ایران شمار بالایشان بود و آنها با حملات غیرمنتظره با "موج‌های انسانی" پیشروی می‌کردند، حملاتی گاه مستقیما در خط آتش مسلسل‌های عراقی.
مهدی، که یک بار داوطلب شده میدان مینی را با دویدن روی آن پاک کند می‌گوید: "به سمت شما شلیک می‌شود، کشته می‌شوید. شاید اجسادتان پیدا نشود. تکه تکه می‌شوید. و می‌بینی که این جنگی است نابرابر، شما به غیر از خودتان هیچ چیزی ندارید و طرف مقابل همه چیز دارد، پناهگاه، توپخانه، نیروی هوایی، همه چیز."
"وقتی که تسلیحات سنگین ندارید ناچارید خطوط دشمن را با تن خودتان بشکنید. حتی گاهی نمی‌توانستیم سیم‌های خاردار را ببریم و خودمان را رویش می‌انداختیم که دیگران بتوانند از روی ما رد شوند. تلفات ما بالا و بالاتر می‌رفت. گاهی اوقات ۷۰، ۸۰، ۹۰ درصد واحدهای ما نابود می‌شد."
مهدی امروز یک چهره دانشگاهی در غرب است، اما جای زخم‌های جنگ روی تمام بدنش مانده است. مفصل‌های زانوهایش پلاستیکی هستند و یک ترکش در دستش مانده است.
ظرف سالیان دراز جنگ بسیج کارایی‌اش را بهبود بخشید و از یک میلیشیای پراکنده به نیرویی آبدیده بدل شد.
مهدی می‌گوید: "اولین باری که دیدم نارنجکی پرتاب شد دقایق طولانی روی زمین دراز کشیدم، خیلی ترسیده بودم. اما به مرور زمان می‌شد که صدها نارنجک پرتاب شوند و برای من اهمیتی نداشت. شما خودتان را با جنگ تطبیق می‌دهید و به آن عادت می‌کنید. کم کم می‌فهمید کدام گلوله از کنار شما می‌گذرد و کدام یکی مستقیم به سمتتان می‌آید. حرفه‌ای می‌شوید. بعضی بسیجی‌ها در انتهای جنگ خیلی پیشرفت کرده بودند."
اما در اوت ۱۹۸۸، وقتی که آیت‌الله خمینی قانع شد آتش‌بس پیشنهادی سازمان ملل را بپذیرد، تلفات ایرانی‌ها چیزی بین ۳۰۰ هزار تا یک میلیون نفر بود.
با این حال برای بسیجی‌هایی که خود را وقف جنگ کرده بودند مرگ چندان هولناک نبود. آنها خالصانه فکر می‌کردند که شهید می‌شوند و گناهانشان بخشوده می‌شود و به بهشت می‌روند. آنها در عین حال احساس می‌کردند که روی زمین، انقلاب دینی‌شان که مورد تهاجم خارجی‌ها بود، چیزی بود که ارزش داشت برایش کشته شوند.
به گفته مهدی چنین نگاهی جنگ را برای آنها نه فقط تحمل‌پذیر، که خواستنی می‌کرد.
او می‌گوید: "فکر می‌کنم زیبا بود. لحظه‌ای باشکوه بود. ترجیح می‌دادم همان موقع می‌مردم تا این که پس از جنگ زندگی کنم."
"خیلی خوب بود."