با نام او که آغاز و پايان هستي است او. گاهشماری از برخی وقایع اجتماعی و سیاسی ایران و جهان تا آیندگان بهتر امروزمان را بشناسند
Thursday, November 19, 2015
دکتر ابراهیمی دینانی: هنری کربن و علامه طباطبائی
دکتر ابراهیمی دینانی
کربن یکى از بزرگترین فیلسوفان غرب در عصر ما بود. همه فیلسوفان عصر را دیده و درک کرده بود، نه اینکه مثل ویتگنشتاین یا هایدگر تئورى خاصى بیان کرده باشد. شاید هیچ فیلسوفى به اندازه کربن استاد ندیده بود. او از هایدگر گرفته تا امیل بریه و ژیلسون و ماسینیون و… را دیده بود. با مکتب هاى فلسفى غرب فوقالعاده آشنایى داشت و متبحر بود. کربن سخت شیفته معنویات و روحانیت بود و معنویت را جستجو مى کرد و بر این باور بود که جهان در حال تهى شدن از معنویت است و باید آن را از نو احیا و پیدا کنیم. کربن از طریق ماسینیون با سهروردى آشنا شد و همه معارف را در آثار سهروردى و سپس ملاصدرا یافته بود و مجذوب این دو فیلسوف بود. او آثار متعددى پدید آورده که شگفتانگیز است.
آقاى طباطبایى مرحوم کربن را دوست داشت و کربن نیز آقاى طباطبایى را عاشقانه دوست داشت. من در جلسات مى دیدم که چقدر همدیگر را دوست دارند و به هم ارادت و علاقه دارند. یادم مى آید که کربن یک شب آقاى طباطبایى را به منزلش دعوت کرد. این یک دعوت خصوصى بود و شخص دیگری در آن حضور نداشت. مرحوم علامه به منزل کربن رفت. کربن فرزند نداشت و خانمش هم اهل عرفان و حکمت بود و همراه با او روى آثار عرفانى کار مىکرد. کربن معمولاً شبها کار مى کرد و تا صبح بیدار مى ماند. خانمش نیز او را همراهى مى کرد. در میهمانى آن شب، نمىدانم چه گذشت؛ ولى تا سالیان بعد، آقاى طباطبایى چندین بار از آن گفت، همچنین بارها از بزرگوارى خانم کربن و فرهیختگى او سخن به میان آورد.
فاشگوییهایی جاودانه!!
به نظر من این نوشته، متنی جاودانه است! قدرش را بدانید و مطمئن باشید که خداوند این گونه زیبا به ذهن نویسنده اش آورده است؛ هرکه میخواهد باشد. زیبا زیباست و منشأ زیبایی هم خداست:
زخمی بر قلب خدا!!
اين چند سطر به عنوان نوشته مردى كه همسر خود را در جريانات اخير پاريس از دست داده، منتشر شده است:
شما حتا نفرت من را هم به دست نخواهيد آورد!
شما زندگي يك فرد استثنايى، عشق من، مادر تنها فرزندم را گرفتيد، ولى من كينه خود را از شما دريغ میدارم تا شما حتا آن را هم نتوانيد که به دست آوريد!
شما زندگي يك فرد استثنايى، عشق من، مادر تنها فرزندم را گرفتيد، ولى من كينه خود را از شما دريغ میدارم تا شما حتا آن را هم نتوانيد که به دست آوريد!
من نمىدانم شما چه كسانى هستيد و مايل هم نيستم بدانم، چون شما ارزش وجودی نداريد!
اگر آن خدايى كه شما برايش كوركورانه میكُشيد ما را از روح خود آفريده، هر گلوله شما زخمي است بر قلب او!
خير! من حتا كينه خود را به شما ارمغان نمیدهم؛ زیرا شما در جستجوى آن بوده ايد، ولى پاسخ دادن به كينه شما با كينه و خشونت، تسليم شدن است در مقابل جهلى كه شما را تبديل كرده به آنچه كه هستيد.
شما میخواهيد من در ترس زندگى كنم! و به هموطنان [مسلمان]م مظنونانه بنگرم، و بدين وسيله آزادى را فداى امنيت كنم!!
ولی هرچند ما دو نفر بيش نيستيم(من و پسرم)، ولى از تمام ارتشهاى دنيا نيرومندتريم.
ولی هرچند ما دو نفر بيش نيستيم(من و پسرم)، ولى از تمام ارتشهاى دنيا نيرومندتريم.
وقت زيادى ندارم كه به شما اختصاص دهم؛ چون بايد براى ملويل پسر ١٧ ماهه
ام كه تا دقايقى ديگر از خواب برمیخیزد، مثل هر روز عصرانه درست كنم؛ و
سپس با او مثل هرروز براى بازى به پارك بروم. این پسربچه، در همه عمر هفده ماهه اش، با شاد بودن و آزاد بودن خويش، شما و امثال شما را خواهدآزرد، در
حاليكه شما حتا كينه او را هم به ارمغان نخواهيد برد!
میدانم که در بهشت، او، همسرم را ملاقات خواهم کرد، جایی که برخلاف تصورتان دست شما هیچگاه به آن نخواهد رسید.
میدانم که در بهشت، او، همسرم را ملاقات خواهم کرد، جایی که برخلاف تصورتان دست شما هیچگاه به آن نخواهد رسید.
️ عصرايران @MyAsriran
برای دیدن ویدئویی که اصل این سخنان را از زبان گوینده آن بیان میکند به پیوند زیر بازگشت کنید:
https://www.facebook.com/bbcnews/videos/10153213901157217/?fref=nf
برای دیدن ویدئویی که اصل این سخنان را از زبان گوینده آن بیان میکند به پیوند زیر بازگشت کنید:
https://www.facebook.com/bbcnews/videos/10153213901157217/?fref=nf
Wednesday, November 18, 2015
خاطره ای خطیر و خطرناک از مهندس مهدی بازرگان
پنج ماه قبل ازحمله صدام
پنج ماه قبل ازحمله صدام به ایران(30 فروردین 1359 دراوج بحران گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا )
تیتربزرگ عنوان اصلی روزنامه کیهان: امام ارتش عراق رابه قیام دعوت کرد.
در یکی از سفرهایم به ایران حدود سال 1371 /1992، روزی در حضور مرحوم مهندس بازرگان صحبت به جنگ ایران و عراق کشید واینکه آیا ممکن بود در آن شرایط از این جنگ پیش گیری کرد؟
ایشان خاطره زیر را در این زمینه نقل کردند:
روزی در سال 1359 از شورای انقلاب از من خواستند برای مشورت در مسئله مهمی در جلسه شورا شرکت کنم .
وقتی به جلسه رفتم دیدم آقای دعائی سفیر ایران در عراق نیز در جلسه حضور دارد. گفتند آقای دعایی گزارشی دارند.
آقای دعایی بیان کرد که در ماههای اخیر هر چند وقت یکبار و گاهی گاهی هرهفته مرا به وزارت امور خارجه احضار و با ارائه مدارکی به دخالتها و کوشش ایران برای اخلال و آشفتگی در عراق اعتراض مینمایند و من توضیح میدهم که این ها کار دولت ایران نیست و گروههای خود سرند که دنبال قدرت نمایی هستند و نظایر این نوع استدلالها برای رفع اعتراض.
اما هفته گذشته صدام حسین مرا احضار کرد و پس از بیان اعتراض شدید به دخالتها و اخلالها گفت این وضع برای من قابل تحمل نیست.
شما بروید تهران و به آقای خمینی بگویید من اولین دولتی بودم که جمهوری اسلامی را به رسمیت شناختم و اگر اجازه بدهند من (صدام) خودم شخصا به ایران می آیم تا با مذاکره اختلافاتمان را حل کنیم اگر مایل نیستند با من مذاکره کنند من یک هیئت عالیرتبه به ایران میفرستم و یا دو لت ایران یک هیئت عالی برای مذاکره به عراق بفرستدتا اختلافات فیما بین حل شود زیرا ادامه این وضع برای من قابل تحمل نیست و من برای خاتمه دادن به این وضع به ایران حمله نظامی خواهم کرد. سپس آقای دعائی تاکید کرد که این آدمی است که حمله خواهد کرد.
شورای انقلاب تصمیم میگیرد که آقای دعایی به اتفاق اقای مهندس بازرگان و آقای دکتر بهشتی برای بیان ماجرا و تعیین تکلیف به دیدار رهبر انقلاب بروند.
در این دیدار ابتدا آقای دعایی شرح کامل ماجرا ونهایتا تهدید صدام را بیان میکند رهبر انقلاب در پاسخ به او میگویند محلش نگذارید.
سپس آقای مهندس بازرگان به استدلال میپردازد که باید توجه کرد که امروزه موقعیت ما به علت اعمال تندی که انجام شده (حمله به سفارت آمریکا) ومواضع تندی که اتخاذ گردیده است در بین ملل جهان چندان مطلوب نیستیم و اگر گرفتار جنگ شویم کسی از ما حمایت نخواهد کرد بلکه از طرف مقابل ما حمایت خواهند کرد.
ازاین گذشته وضعیت ارتش به علت اعدام بسیاری از فرماندهان عالی و درجات پائین تر و اهانت های بسیاری که به ارتش و ارتشیان از افراد وگروههای مختلف شده ومیشود وضع بسیار نامناسبی دارد وبکلی فاقد روحیه لازم است.
از این گذشته تسلیحات نظامی ما عمدتا آمریکایی است و با مشکلات میان دو کشور دیگر دسترسی به لوازم یدکی مشکل و شاید غیر ممکن باشد.
براینها باید اضافه کرد که جهان غرب و حتی کشور های عربی محال است بگذارند ما پیروز شویم. بنابراین باید از وقوع جنگ جلو گیری کنیم. رهبر انقلاب در پاسخ میگویند گفتم محلش نگذارید. مجددا آقای دکتر بهشتی شروع به استدلال میکند اما آیت الله خمینی تا سخن او پایان گیرد تحمل نمیکنند واز جایشان برمیخیزند و برای بار سوم تکرار میکنند که گفتم محلش نگذارید و بطرف در اندرونی حرکت میکنند . آقای دعایی که بسیار ناراحت شده بود میگوید آقا من به بغداد نخواهم رفت....
آقای خمینی که نزدیک در اندرونی رسیده بودند پس از تامل کوتاهی رویشان را را بطرف دعایی برگردانده ومیگویند وظیفه شرعی ات می باشد که بروی وبدون اینکه منتظر پاسخ شوند به قسمت اندرونی وارد میشوند.
به شورای انقلاب برمیگردند و آقای دعایی بسیار ناراحت بوده در حالیکه گریه میکرده است میگوید به خدا قسم او (صدام) حمله خواهد کرد. هیچ کس کاری نمیتواند بکند و مدتی بعد عراق به ایران غافلگیرانه حمله میکند.
" خاطرات دکتر ابراهیم یزدی ج 3 "
وظیفه مدیران و رهبر: به راه یا به بیراهه رفتن!؟
گﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ...
ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ
ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ ، ﻭ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ.
ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ
ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ ، ﻭ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ.
پرسش: ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ، ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ... ؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ( ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!..
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ، ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ ... ؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ( ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!..
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ ، ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ !
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ ! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ !
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ !
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ، ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮﺩ !
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ، ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ
ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ !
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ؛
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ،
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ !
ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺩﺭﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ، ﻣﻐﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﻫﯿﻢ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ .
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ "ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ "
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ ! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ !
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ !
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ، ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮﺩ !
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ، ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ.
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭﻧﻈﺮﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ
ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ !
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ؛
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ،
ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ ،
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ !
ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻭﻟﯽ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﺩﺭﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ، ﻣﻐﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﻫﯿﻢ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ .
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ "ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ "
تا سه نشه بازی نشه!!
در بیستوشش سالگی باید میمُردم. با سرعت در اتوبان میراندم و میخواستم
از مینیبوسی که کنارم بود سبقت بگیرم، خیلی مویی داشتم از کنار مینیبوس
رد میشدم که سپر عقب ماشینم به سپر جلوی
مینیبوسگیر کرد، مینیبوس یک لحظه ترمز کرد و من کنترل ماشینم را از دست
دادم. ماشین سَبُک من بعد از چندبار این طرف و آن طرف رفتن چپ شد،
گاردریلهای وسط اتوبان را شکست و طرف دیگر اتوبان در خلاف جهتی که
ماشینها میراندند، چهارچرخهوا روی زمین افتاد. همهی اینها در عرض چند
ثانیه اتفاق افتاد. قبل از تصادف داشتم تصنیفِ «ای مه من، ای بت چین، ای
صنم» را زمزمه میکردم و در طول تصادف این تصنیف با آهنگش در ذهنم ادامه
داشت.
آنقدر همه چیز سریع
بود که فرصت نکرده بودم بترسم. انگار توی اسفنج پر از آبی دستوپا میزدم.
صداها محو و حرکات اسلوموشن بودند. خیلی زود عدهی زیادی جمع شدند و من را
از پنجرهی ماشین بیرون کشیدند. همه کنجکاو بودند بفهمند زندهام یا مرده.
به جمعیت نگاه کردم، تصنیف «بت چین» هنوز در ذهنم ادامه داشت. خانمی که
خیلی ترسیده بود، گفت: «تکونش ندین. ممکنه نخاعش قطع شده باشه.» بدنم را
تکان دادم، دیدم تکان میخورد. بلند شدم و ایستادم. یک دفعه دست و پایم
شروع به لرزیدن کرد. مثل بید میلرزیدم. خندهام گرفته بود که چرا اینجور
میلرزم. یک نفر دواندوان از صندوق عقب ماشینی یک پتو آورد و پشت من
انداخت. در آن چلهی تابستان پتو را دور خودم گرفته بودم و باز میلرزیدم.
آقایی پرسید: «خوبی؟» گفتم: «بله» گفت: «چیزی نمیخوای؟» گفتم: «نه» خانم
میانسالی که خیلی نگران به نظر میرسید گفت: «شماره تلفن خونهتون چنده؟»
فکر کردم ولی شمارهی تلفن خانه یادم نیامد. یادم بود ولی به زبانم
نمیآمد. محو بود، گم بود. زن میانسال پرسید: «مادر! چیزی یادت هست؟»
چیزی میخواهم؟ چیزی یادم هست؟ همانجا، کنار همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم میلرزیدم، فهمیدم چیزهایی که میخواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و میخواهیم.
چه چیزهایی میخواستم؟ همیشه دلم میخواست صدای خوبی داشتم. دلم میخواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش میخواندم. دلم میخواست بلد بودم کمانچه بزنم مثل بهاری یا کلهر. آنوقت هر وقت دلم میگرفت خودم میزدم و میخواندم و گریه میکردم. تازه اگر دل دوستانم هم میگرفت برایشان میزدم و میخواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشتهام به بقیه معرفی کردهام تا آنها هم در لذت من شریک شونداما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبردهاند که گاهی حتی بدشان هم آمده است
. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم «در بزم دور یک دو قدح درکش و برو/ یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر میکردم به یکی از بزرگترین اسرار عالم پی بردهام و دلم میخواهد این سرّ مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه در میان بگذارم. شعر را برای همه میخواندم و عکسالعملها: «خیلی قشنگ بود.»، «بزم دور یعنی چی؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخی راست میگه والا.» البته که باز هم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، باز هم فیلمها و کتابهایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئاتر و ترانهی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر میدهم ولی دیگر میدانم که اینها مال من بودهاند و کس دیگری نمیتواند زندگی من را تجربه کند مگر آنکه ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپشده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدمها هیچ وقت همدیگر را کامل نمیفهمند مگر آنکه مسیرهایی مشابه هم رفته باشند، آدمهایی مشابه هم دیده باشند و اتفاقهایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آن وقت هم نمیفهمند.
دیگر دلم چه میخواست؟ دلم میخواست انگلیسیام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیاییام هم عالی باشد که فیلمها و کتابهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.
دلم میخواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را میگشتم، جاهای پولداری میرفتم و اگر جاهای غیرپولداری میرفتم به خاطر این بود که دلم خواسته جای غیرپولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم میخواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیاردباز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلیباز خوبی و تنیسرویمیزباز خوب و بسکتبالیست خوبی، همینطور فوتبالدستیباز خوبی و پلیاستیشنباز خوبی، همهی اینها با هم.
حالا که دارم آرزو میکنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم میخواست هم صدایم مثل پاواروتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم میخواست ویولنسلنواز ماهری هم بودم و کنترباسنواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و میتوانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم… دلم میخواست مثل وودی آلن که هم فیلم میسازد و هم هفتهای یک شب در یک کلوپ کلارینت یا یک ساز بادی دیگر میزند به همان خوبی فیلم بسازم و هفتهای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضیات را هم دوست دارم.
دلم میخواست یک ورزش رزمی را خوب بلد بودم مثلا کیکبوکسینگ. آن وقت اگر توی خیابان با کسی دعوایم میشد، رحم نمیکردم و تا جایی که میخورد میزدمش. آنهایی را که یکطرفه میآمدند یا دوبله پارک میکردند را هم میزدم و اگر در شرایطی خودم مجبور میشدم یکطرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر میداد او را هم میزدم. دلم میخواست در ادبیات و جامعهشناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.
اینها چیزهایی است که آن روز در بیستوشش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم دلم میخواست. آن روز به آدمهایی که دوستشان داشتم هم فکر کردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشقهای به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمیگذاشت، کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همهی عشقهای قبلی الکی بوده است. این بار عاشق مینا زیباترین دختر محلهمان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگتر بود و کوچکترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را بهزور میداد.
حق هم داشت، من در محلهمان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک میزدم، نه در دعوا خوب مشت میزدم، نه قدبلند بودم، نه خوشصحبت، نه خوشقیافه… من فقط از دور نگاهش میکردم. از بغلش که رد میشدم آهسته سلام میکردم و او هم انگار که به یکی از بردههایش جواب بدهد، جوابم را میداد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانهمان دویدم. چند سال پیش، اتفاقی بعد از بیستوپنج سال یکی از بچههای محله سابقمان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند بعضیها جدا شده بودند، خیلیها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت: «مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آنقدر زیبا بود، که آن قدر قدبلند بود، که وقتی راه میرفت جهان میایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: «کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم «آخه چرا؟» گفت: «چه میدونم، آدمها میمیرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.
عشق دوره نوجوانی من برای ابد گم شد بیآنکه من تصویری دیگر از او ببینم یا بدانم در زندگیاش چه کرد و چرا مرد. با همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.
چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه… دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریهاش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: «اگه نمیخوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش میخوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی میخوای چی کار کنی اون وقت میتونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: «میدونی میخوای چی کار کنی؟» گفت: «آره» گفتم: «چی؟» گفت: «میخوام فقط بخورم و بخوابم.»
من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم میخواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم میخواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقهمندم. لذتبخشترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و بقیه را نگاه کنم.
قدیمها که سیگاری بودم دلم میخواست فقط بنشینم سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم میخواهد بنشینم جرعهجرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدنهای صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت میبرم. بین غذاها به سوسیس و نیمرو علاقهی زیادی دارم و استیک و کلهپاچه و سیراب شیردان و قرمهسبزی و پاستا و آبگوشت و همهی غذاهای خوشمزهی دیگر را هم دوست دارم. توی سریالها، سریالهای دورهی بچگی را میپرستیدم، مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانهی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالوها، مزرعهی چاپارل، ویرجینیایی، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و … . همهی فیلمهای آن روزها را هم میدیدم و چه لذت عمیقی میبردم.
با مادرم میرفتیم سینما. هفتهای یک بار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچفروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشهاش نوشته بود «اول اختیاری بعد سینما» ما هم همیشه اول میرفتیم اختیاری ساندویچ میخوردیم و بعد میرفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیت لژ میگرفت و ته سینما مینشستیم. میگفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستورالعملهای مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقبتر باشه بهتره…»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید…»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون اینها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمیشد که بمیرد ولی مرد. نمیدانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.
خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خودنویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خودنویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ میکنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و بهخصوص دهان خیلی آزارم میدهد. آدمهای شجاع را دوست دارم هرچند که آدمهای ترسو را که میدانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدمهای باایمان قهرمانهای رویایی من هستند و آدمهایی که شک میکنند ضدقهرمانهای بزرگم.
شجاعت، راستگویی و تحمل شرایط سخت را ستایش میکنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کمطاقتی را میفهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدمها برایم اهمیت ویژهای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد میزند: «عباس ما رو دودره نکنیها.» دلم میخواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش میگوید: «مهناز ما رو دودره نکنیها.» دیگر دلم نمیخواهد به او و مهنازخانم نگاه کنم.
هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز دربارهی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.
چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیادهام کردند همانطور که در چلهی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زبالهها را استنشاق میکردم و میلرزیدم و خوشحال بودم که لای زبالهها دفن نشدهام با خودم گفتم: «مرتیکه این دوبار… تو اصلا کی هستی؟… دفعهی سوم میخوای چی کار کنی؟» و میدانم که تا سه نشود بازی نشود…/
نقل از کانال تلگرام سروش صحت: https://telegram.me/soroushsehat
چیزی میخواهم؟ چیزی یادم هست؟ همانجا، کنار همان اتوبان وقتی زیر تیغ آفتاب مردادماه پیچیده در پتویی ضخیم میلرزیدم، فهمیدم چیزهایی که میخواهیم و چیزهایی که یادمان هست زندگی ما را ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و میخواهیم.
چه چیزهایی میخواستم؟ همیشه دلم میخواست صدای خوبی داشتم. دلم میخواست شعرهای زیادی از حافظ و سعدی و مولوی و عطار حفظ بودم و با آن صدای خوش میخواندم. دلم میخواست بلد بودم کمانچه بزنم مثل بهاری یا کلهر. آنوقت هر وقت دلم میگرفت خودم میزدم و میخواندم و گریه میکردم. تازه اگر دل دوستانم هم میگرفت برایشان میزدم و میخواندم که گریه کنند. هرچند معلوم نیست چیزی را که من دوست دارم بقیه هم دوست داشته باشند. بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشتهام به بقیه معرفی کردهام تا آنها هم در لذت من شریک شونداما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبردهاند که گاهی حتی بدشان هم آمده است
. اولین باری که این بیت حافظ را شنیدم دیوانه شدم «در بزم دور یک دو قدح درکش و برو/ یعنی طمع مدار وصال مدام را» فکر میکردم به یکی از بزرگترین اسرار عالم پی بردهام و دلم میخواهد این سرّ مهم، این کشف بزرگ، این راز عجیب را با همه در میان بگذارم. شعر را برای همه میخواندم و عکسالعملها: «خیلی قشنگ بود.»، «بزم دور یعنی چی؟»، «شعر مال خودته؟» و «چه بامزه، آخی راست میگه والا.» البته که باز هم این شعر را برای بقیه خواهم خواند، باز هم فیلمها و کتابهایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد، باز هم اگر غذا، رستوران، تئاتر و ترانهی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر میدهم ولی دیگر میدانم که اینها مال من بودهاند و کس دیگری نمیتواند زندگی من را تجربه کند مگر آنکه ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپشده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد. آدمها هیچ وقت همدیگر را کامل نمیفهمند مگر آنکه مسیرهایی مشابه هم رفته باشند، آدمهایی مشابه هم دیده باشند و اتفاقهایی مشابه هم را تجربه کرده باشند. تازه آن وقت هم نمیفهمند.
دیگر دلم چه میخواست؟ دلم میخواست انگلیسیام فول باشد و فرانسه و آلمانی و عربی و اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیاییام هم عالی باشد که فیلمها و کتابهای انگلیسی، فرانسه، آلمانی، عربی، اسپانیایی، ترکی، روسی و ایتالیایی را به زبان اصلی ببینم و بخوانم.
دلم میخواست در عین سلامتی خیلی هم پولدار بودم. دنیا را میگشتم، جاهای پولداری میرفتم و اگر جاهای غیرپولداری میرفتم به خاطر این بود که دلم خواسته جای غیرپولداری بروم، نه چون پولش را ندارم. دلم میخواست اسکی، اسکیت و اسکواش بلد بودم و بیلیاردباز قهاری هم بودم، تنیسور خوبی هم بودم و والیبالیست خوبی و والیبال ساحلیباز خوبی و تنیسرویمیزباز خوب و بسکتبالیست خوبی، همینطور فوتبالدستیباز خوبی و پلیاستیشنباز خوبی، همهی اینها با هم.
حالا که دارم آرزو میکنم چرا خودم را محدود کنم؟ دلم میخواست هم صدایم مثل پاواروتی باشد و هم مثل عبادی یا کلهر کمانچه بزنم. دوست داشتم مثل پرلمان هم ویولن بزنم و دلم میخواست ویولنسلنواز ماهری هم بودم و کنترباسنواز ماهر و ساکسیفون نواز ماهری و میتوانستم جاز و رِگِه و بلوز هم بزنم و بخوانم… دلم میخواست مثل وودی آلن که هم فیلم میسازد و هم هفتهای یک شب در یک کلوپ کلارینت یا یک ساز بادی دیگر میزند به همان خوبی فیلم بسازم و هفتهای یک بار هم زیر پل خواجو بنشینم و کلارینت بزنم. دوست داشتم در فیزیک مثل انیشتین، در شیمی مثل پاولینگ و در ریاضیات مثل گالوا بودم. چون فیزیک، شیمی و ریاضیات را هم دوست دارم.
دلم میخواست یک ورزش رزمی را خوب بلد بودم مثلا کیکبوکسینگ. آن وقت اگر توی خیابان با کسی دعوایم میشد، رحم نمیکردم و تا جایی که میخورد میزدمش. آنهایی را که یکطرفه میآمدند یا دوبله پارک میکردند را هم میزدم و اگر در شرایطی خودم مجبور میشدم یکطرفه بروم یا دوبله پارک کنم و کسی به من تذکر میداد او را هم میزدم. دلم میخواست در ادبیات و جامعهشناسی و فلسفه هم آدم خیلی باسوادی باشم. در حد تولستوی، هابرماس و افلاطون.
اینها چیزهایی است که آن روز در بیستوشش سالگی وقتی لرزان کنار اتوبان نشسته بودم دلم میخواست. آن روز به آدمهایی که دوستشان داشتم هم فکر کردم، نامزدم، مادرم، دوستانم و عشقهای به زبان نیامده. اولین باری که عاشق شدم کلاس سوم دبستان بودم. عاشق دختری شدم که کلاس پنجم بود و هیچ محلی به من نمیگذاشت، کلاس دوم راهنمایی دوباره عاشق شدم و باز فهمیدم که همهی عشقهای قبلی الکی بوده است. این بار عاشق مینا زیباترین دختر محلهمان شده بودم. مینا یک سال از من بزرگتر بود و کوچکترین توجهی به من نداشت، حتی جواب سلامم را بهزور میداد.
حق هم داشت، من در محلهمان آدم ممتازی نبودم. نه فوتبالم خوب بود، نه در والیبال خوب اسپک میزدم، نه در دعوا خوب مشت میزدم، نه قدبلند بودم، نه خوشصحبت، نه خوشقیافه… من فقط از دور نگاهش میکردم. از بغلش که رد میشدم آهسته سلام میکردم و او هم انگار که به یکی از بردههایش جواب بدهد، جوابم را میداد. فقط یک بار از روی تفقد لبخندی هم به من زد که از خوشحالی تا خانهمان دویدم. چند سال پیش، اتفاقی بعد از بیستوپنج سال یکی از بچههای محله سابقمان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند بعضیها جدا شده بودند، خیلیها هم خارج بودند. سراغ مینا را گرفتم. گفت: «مینا مرد.» چی؟ مینا مرد؟ مینا که آنقدر زیبا بود، که آن قدر قدبلند بود، که وقتی راه میرفت جهان میایستاد تا او برود، مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم: «کی مرد؟» گفت: «سه چهار سال پیش.» پرسیدم «آخه چرا؟» گفت: «چه میدونم، آدمها میمیرن دیگه.» در هجده سالگی برای آخرین بار مینا را دیدم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم.
عشق دوره نوجوانی من برای ابد گم شد بیآنکه من تصویری دیگر از او ببینم یا بدانم در زندگیاش چه کرد و چرا مرد. با همان قد بلند و لبخند متکبرانه برای همیشه رفت و گم شد.
چند وقت پیش پسرم گریان از مدرسه به خانه آمد و گفت: «من دوست ندارم برم مدرسه… دوست ندارم درس بخونم.» دیدم گریهاش از ته دل است. با او همراهی کردم و گفتم: «اگه نمیخوای بری مدرسه هیچ اشکالی نداره، فقط باید بگی به جاش میخوای چی کار کنی؟ اگه فکر کرده باشی میخوای چی کار کنی اون وقت میتونی مدرسه نری.» پسرم گریان گفت: «فکر کردم.» گفتم: «میدونی میخوای چی کار کنی؟» گفت: «آره» گفتم: «چی؟» گفت: «میخوام فقط بخورم و بخوابم.»
من هم مثل پسرم هستم، یعنی او مثل من است، به من رفته است؛ تنبلم. هم دلم میخواهد انیشتین و بولت و مایکل فلپس و بهاری و مسی باشم، هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم میخواهد فقط بخورم و بخوابم. به هیچ کاری نکردن خیلی علاقهمندم. لذتبخشترین کار دنیا برایم این است که بنشینم و بقیه را نگاه کنم.
قدیمها که سیگاری بودم دلم میخواست فقط بنشینم سیگار چاق کنم و بقیه را نگاه کنم و حالا که سیگاری نیستم دلم میخواهد بنشینم جرعهجرعه چای بنوشم و بقیه را نگاه کنم. حرف زدن را هم دوست دارم. از وراجی و حرف زدنهای صدتا یک غاز با دوستانم خیلی لذت میبرم. بین غذاها به سوسیس و نیمرو علاقهی زیادی دارم و استیک و کلهپاچه و سیراب شیردان و قرمهسبزی و پاستا و آبگوشت و همهی غذاهای خوشمزهی دیگر را هم دوست دارم. توی سریالها، سریالهای دورهی بچگی را میپرستیدم، مرد شش میلیون دلاری، بارتا، کوجک، توما، کریستی لاو را خبر کن، خانهی کوچک، ستوان کلمبو، تلخ و شیرین، باگالوها، مزرعهی چاپارل، ویرجینیایی، غرب وحشی وحشی وحشی، الری کویین و … . همهی فیلمهای آن روزها را هم میدیدم و چه لذت عمیقی میبردم.
با مادرم میرفتیم سینما. هفتهای یک بار سینما چهارباغ اصفهان. بغل سینما چهارباغ یک ساندویچفروشی بود به اسم «ساندویچ اختیاری» که روی شیشهاش نوشته بود «اول اختیاری بعد سینما» ما هم همیشه اول میرفتیم اختیاری ساندویچ میخوردیم و بعد میرفتیم سینما. سالن سینما همیشه غلغله بود، مادرم بلیت لژ میگرفت و ته سینما مینشستیم. میگفت: «عقب بهتره.» من هنوز بسیاری از دستورالعملهای مادرم، موقع سینما رفتن در گوشم هست: «توی سینما جات هرچی عقبتر باشه بهتره…»، «تو یه روز نباید دوتا فیلم دید…»، «بیرون خونه نباید ساندویچ کتلت و کوکو خورد (چون اینها توی خانه هست.)» مادرم سال ۸۰ در حالی که من و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم مرد. من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و باورمان نمیشد که بمیرد ولی مرد. نمیدانستیم تنهایی باید چه کنیم ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم.
خب، دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم؟ خودنویس را خیلی دوست دارم ولی بلد نیستم با خودنویس بنویسم. تایپ ده انگشتی را دوست دارم ولی حتی یک انگشتی هم بد تایپ میکنم. بوی عطر خوب را دوست دارم و بوی بد پا و بدن و بهخصوص دهان خیلی آزارم میدهد. آدمهای شجاع را دوست دارم هرچند که آدمهای ترسو را که میدانند ترسو هستند هم دوست دارم. آدمهای باایمان قهرمانهای رویایی من هستند و آدمهایی که شک میکنند ضدقهرمانهای بزرگم.
شجاعت، راستگویی و تحمل شرایط سخت را ستایش میکنم و ترسو بودن، گاهی دروغ گفتن و کمطاقتی را میفهمم. پررو بودن را دوست ندارم و حرف زدن و نوع به کار بردن کلمات و عبارات توسط آدمها برایم اهمیت ویژهای دارد. مثلا وقتی در ترمینال یک نفر داد میزند: «عباس ما رو دودره نکنیها.» دلم میخواهد به او و عباس نگاه کنم و وقتی در یک مهمانی یک خانم به دوستش میگوید: «مهناز ما رو دودره نکنیها.» دیگر دلم نمیخواهد به او و مهنازخانم نگاه کنم.
هنوز خیلی چیزهای دیگر باید بنویسم. هنوز دربارهی زندگی خیلی حرف مانده فقط دستم خسته شده.
چند سال پیش دوباره تصادف کردم. این بار ماشینم را از زیر یک کامیون حمل زباله بیرون کشیدند. وقتی از ماشین پیادهام کردند همانطور که در چلهی زمستان کنار اتوبان نشسته بودم، بوی زبالهها را استنشاق میکردم و میلرزیدم و خوشحال بودم که لای زبالهها دفن نشدهام با خودم گفتم: «مرتیکه این دوبار… تو اصلا کی هستی؟… دفعهی سوم میخوای چی کار کنی؟» و میدانم که تا سه نشود بازی نشود…/
نقل از کانال تلگرام سروش صحت: https://telegram.me/soroushsehat
ملتی که تاریخ خود را نداند...
ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تكرار تاريخ است!!
تا چه اندازه تاريخ کشورمان را ميدانيم؟
بسیاری از مردم بهتقریب میدانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیدهام که نمیدانستند نهضت ملی نفت در زمان پهلوی اول بود یا پهلوی دوم. ایرانیان، قطعههایی از تاریخ را هزار بار شنیدهاند و میدانند، اما تمایلی به شنیدن مهمترین بخشهای تاریخ معاصرشان ندارند.
نام تمام جنگهای صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را میدانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دورهای است و چرا آن را «صغیر» مینامند، مات و مبهوت به پرسشگر نگاه میکنند.
آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را میتوانید پیدا کنید که یک بار برای میرزا یوسفخان مستشار الدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمیداند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رساله یوسفی» و «یک کلمه»، میخواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقه ناصری کند و به همین جرم ماهها در سیاهچال قجری، کتک خورد.
شکنجهگر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشه زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.
از این روضههای جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی میداند محمدعلی شاه، روزنامهنگارانی همچون صوراسرافیل و ملک المتکلمین را چرا و چگونه کشت؟ آن دو را همراه قاضی ارداقی، آنقدر در باغ شاه و در جلو چشم شاه، شکنجه کردند که وقتی سرشون رو بریدند، شکنجهگران خوشحال شدند؛ چون دیگر توان و نیرویی برای ادامه شکنجه نداشتند. به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سختترین شکنجهها، کلمه مشروطه و عدالتخانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت؛ چون باورش نمیشد که چند جوان فُکلی این همه بر سر مرام و عقیده خود پایداری کنند.
ایرانی نمیتواند درباره چگونگی برانداختن پادشاهی پهلوی ، بر پایه منابع و آگاهیهای مستند، چند دقیقه سخن بگوید؛ اما از حرمسرای یزید و حیلههای معاویه بیخبر نیست.
آیا جماعت ایرانی درباره سردار اسعدبختیاری و علت لشکرکشی او به تهران، بیشتر میداند یا درباره قیام مختار؟ چند ایرانی را میشناسید که نام تیمورتاش و علیاکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را میشناسید که نام خواجه نظام الملک طوسی را نشنیده باشد؟
کسی که نمیداند علیاکبر داور کیست، نخواهد دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود و رژیم پهلوی چگونه شکل گرفت؟ کسی که درباره حکمرانان کشورش در دوره معاصر، مهمترین اطلاعات را نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» و «آینده» دارد؟
چند ایرانی را میشناسید که بداند چرا در مجلس پنجم مشروطه از پیشنهاد تغییر سلطنت قاجار به جمهوری، استقبال نشد؟ چرا بازدیدکنندگان از «خانه مشروطیت» در تبریز به اندازه زائران یکی از امامزادههای کاشان نیست؟ آیا مردم ایران میدانند چرا انگلیسیها رضاشاه را تبعید کردند؟ آیا کسی میداند چرا ناصر الدین شاه مخالف تدریس جغرافیای بین الملل در دارالفنون بود؟ این دانستنیها برای ما به اندازه باران برای باغ لازم است...
مدرسه به معنای امروزی آن، به همت میرزا حسن رشدیه و کسانی همچون میرزا نصرالله ملک المتکلمین در ایران پا به عرصه وجود گذاشت. پیش از او و همفکرانش، فرزندان ایران در مکتبخانهها «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» میخواندند. او برای اینکه علوم جدید را جزء مواد درسی مدارس ایران کند، خون دلی خورد که شرح آن بگذار تا وقت دگر. قبر او در یکی از قبرستانهای قم است.
بسیاری از مردم بهتقریب میدانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیدهام که نمیدانستند نهضت ملی نفت در زمان پهلوی اول بود یا پهلوی دوم. ایرانیان، قطعههایی از تاریخ را هزار بار شنیدهاند و میدانند، اما تمایلی به شنیدن مهمترین بخشهای تاریخ معاصرشان ندارند.
نام تمام جنگهای صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را میدانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دورهای است و چرا آن را «صغیر» مینامند، مات و مبهوت به پرسشگر نگاه میکنند.
آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را میتوانید پیدا کنید که یک بار برای میرزا یوسفخان مستشار الدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمیداند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رساله یوسفی» و «یک کلمه»، میخواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقه ناصری کند و به همین جرم ماهها در سیاهچال قجری، کتک خورد.
شکنجهگر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشه زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.
از این روضههای جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی میداند محمدعلی شاه، روزنامهنگارانی همچون صوراسرافیل و ملک المتکلمین را چرا و چگونه کشت؟ آن دو را همراه قاضی ارداقی، آنقدر در باغ شاه و در جلو چشم شاه، شکنجه کردند که وقتی سرشون رو بریدند، شکنجهگران خوشحال شدند؛ چون دیگر توان و نیرویی برای ادامه شکنجه نداشتند. به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سختترین شکنجهها، کلمه مشروطه و عدالتخانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت؛ چون باورش نمیشد که چند جوان فُکلی این همه بر سر مرام و عقیده خود پایداری کنند.
ایرانی نمیتواند درباره چگونگی برانداختن پادشاهی پهلوی ، بر پایه منابع و آگاهیهای مستند، چند دقیقه سخن بگوید؛ اما از حرمسرای یزید و حیلههای معاویه بیخبر نیست.
آیا جماعت ایرانی درباره سردار اسعدبختیاری و علت لشکرکشی او به تهران، بیشتر میداند یا درباره قیام مختار؟ چند ایرانی را میشناسید که نام تیمورتاش و علیاکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را میشناسید که نام خواجه نظام الملک طوسی را نشنیده باشد؟
کسی که نمیداند علیاکبر داور کیست، نخواهد دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود و رژیم پهلوی چگونه شکل گرفت؟ کسی که درباره حکمرانان کشورش در دوره معاصر، مهمترین اطلاعات را نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» و «آینده» دارد؟
چند ایرانی را میشناسید که بداند چرا در مجلس پنجم مشروطه از پیشنهاد تغییر سلطنت قاجار به جمهوری، استقبال نشد؟ چرا بازدیدکنندگان از «خانه مشروطیت» در تبریز به اندازه زائران یکی از امامزادههای کاشان نیست؟ آیا مردم ایران میدانند چرا انگلیسیها رضاشاه را تبعید کردند؟ آیا کسی میداند چرا ناصر الدین شاه مخالف تدریس جغرافیای بین الملل در دارالفنون بود؟ این دانستنیها برای ما به اندازه باران برای باغ لازم است...
مدرسه به معنای امروزی آن، به همت میرزا حسن رشدیه و کسانی همچون میرزا نصرالله ملک المتکلمین در ایران پا به عرصه وجود گذاشت. پیش از او و همفکرانش، فرزندان ایران در مکتبخانهها «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» میخواندند. او برای اینکه علوم جدید را جزء مواد درسی مدارس ایران کند، خون دلی خورد که شرح آن بگذار تا وقت دگر. قبر او در یکی از قبرستانهای قم است.
تاریخ نیاز دارد دوباره خوانده شده و درباره آن اندیشه صورت گیرد. نه با قصد غرق کردن خود در گذشته بلکه برای ساختن امروز و برنامه ریزی بهتر برای فردا و البته استفاده کاربردی در جهت یکپارچگی بیشتر از پیش مردم...
"حسین زمان" در حصر!!
حسین زمان: فقط مانده جلو نفسم را بگیرند/ وظیفه هنرمند آگاهیبخشی و روشنگری است.
حسین زمان در گفتگو با ایلنا، با اشاره به سالها ممنوعالکاری خود گفت: در زمان مدیریت علی لاریجانی در صدا وسیما نامه مکتوبی به تمامی شبکهها و زیر مجموعهها ارسال شد که تمامی آثار من اجازه پخش ندارد و دلیل آن حرفهای سیاسی بود که بیان کرده بودم.
زمان افزود: از ۱۳ سال پیش نیز اجازه فعالیت و تولید آلبوم را ندارم. زمان احمدینژاد هم جلوی همه فعالیتهای من گرفته شده و هنوز هم ادامه دارد.
وی ادامه داد: حتی به کارهایی که خودم بخواهم تولید کنم؛ اجازه انتشار نمیدهند. نمیتوانم نه آلبوم منتشر کنم نه کنسرت بگذارم و نه هیچ فعالیت دیگری داشته باشم. زمان افزود: بعد از سخنان سخنگوی وزیر ارشاد که گفت ما ممنوعالکار نداریم به وزیر نامه دادم و گفتم حداقل صداقت داشته باشید و واقعیت را بگویید. دورغ نگویید که ممنوعالکار نداریم.
وی با اشاره به اینکه حتی اجازه تدریس نیز ندارد، گفت: پیش از این حدود ۲۸ سال در دانشگاه تدریس میکردم. آخرین بار عضو هیات علمی پردیس بینالمللی دانشگاه شریف بودم. از دو سال پیش هم نامه آمده که حق تدریس ندارم و امروز هم جلوی تدریسم گرفته شده و هم جلوی فعالیت هنری من گرفته شده است. فقط مانده جلوی نفسم را بگیرند.
زمان ادامه داد: هم اکنون هیچ درآمدی ندارم و از ذخیرهها استفاده میکنم. اگر اوضاع بهتر شود میتوانم بروم در یکی از کافههای کیش بخوانم یا تاکسی بگیرم و به عنوان رانننده تاکسی فعالیت کنم.
وی ادامه داد: برای فعالیت خود بسیار پیگیری کردم به گونهای که برخی تعجب میکنند چرا اینقدر پیگیرم. همین دو هفته پیش به دیدن طالبی (سرپرست دفتر موسیقی) رفتم و بازهم به من اعلام شد که اجازه فعالیت ندارم. گفتم حداقل کتبی اعلام کنید اما هنوز بعد از دو هفته به من اعلام نشده است.
زمان افزود: من هیچ کار خلاف قانونی انجام ندادم بلکه فقط حرف زدم و ابراز عقیده کردم آن هم در راستای وظیفه هنری خودم بود. زیرا وظیفه هنرمند آگاهیبخشی و روشنگری است.
حسین
زمان با اشاره به اینکه حتی اجازه تدریس نیز ندارد، گفت: پیش از این حدود
۲۸ سال در دانشگاه تدریس میکردم. آخرین بار عضو هیات علمی پردیس
بینالمللی دانشگاه شریف بودم. از دو سال
پیش هم نامه آمده که حق تدریس ندارم و امروز هم جلوی تدریسم گرفته شده و هم
جلوی فعالیت هنری من گرفته شده است. فقط مانده جلوی نفسم را...حسین زمان
هنرمند سبز مردمی کشورمان میگوید که ۱۳ سال است به صورت غیررسمی از تمامی
فعالیتهای فرهنگی و موسیقی محروم است.
حسین زمان در گفتگو با ایلنا، با اشاره به سالها ممنوعالکاری خود گفت: در زمان مدیریت علی لاریجانی در صدا وسیما نامه مکتوبی به تمامی شبکهها و زیر مجموعهها ارسال شد که تمامی آثار من اجازه پخش ندارد و دلیل آن حرفهای سیاسی بود که بیان کرده بودم.
زمان افزود: از ۱۳ سال پیش نیز اجازه فعالیت و تولید آلبوم را ندارم. زمان احمدینژاد هم جلوی همه فعالیتهای من گرفته شده و هنوز هم ادامه دارد.
وی ادامه داد: حتی به کارهایی که خودم بخواهم تولید کنم؛ اجازه انتشار نمیدهند. نمیتوانم نه آلبوم منتشر کنم نه کنسرت بگذارم و نه هیچ فعالیت دیگری داشته باشم. زمان افزود: بعد از سخنان سخنگوی وزیر ارشاد که گفت ما ممنوعالکار نداریم به وزیر نامه دادم و گفتم حداقل صداقت داشته باشید و واقعیت را بگویید. دورغ نگویید که ممنوعالکار نداریم.
وی با اشاره به اینکه حتی اجازه تدریس نیز ندارد، گفت: پیش از این حدود ۲۸ سال در دانشگاه تدریس میکردم. آخرین بار عضو هیات علمی پردیس بینالمللی دانشگاه شریف بودم. از دو سال پیش هم نامه آمده که حق تدریس ندارم و امروز هم جلوی تدریسم گرفته شده و هم جلوی فعالیت هنری من گرفته شده است. فقط مانده جلوی نفسم را بگیرند.
زمان ادامه داد: هم اکنون هیچ درآمدی ندارم و از ذخیرهها استفاده میکنم. اگر اوضاع بهتر شود میتوانم بروم در یکی از کافههای کیش بخوانم یا تاکسی بگیرم و به عنوان رانننده تاکسی فعالیت کنم.
وی ادامه داد: برای فعالیت خود بسیار پیگیری کردم به گونهای که برخی تعجب میکنند چرا اینقدر پیگیرم. همین دو هفته پیش به دیدن طالبی (سرپرست دفتر موسیقی) رفتم و بازهم به من اعلام شد که اجازه فعالیت ندارم. گفتم حداقل کتبی اعلام کنید اما هنوز بعد از دو هفته به من اعلام نشده است.
زمان افزود: من هیچ کار خلاف قانونی انجام ندادم بلکه فقط حرف زدم و ابراز عقیده کردم آن هم در راستای وظیفه هنری خودم بود. زیرا وظیفه هنرمند آگاهیبخشی و روشنگری است.
Tuesday, November 17, 2015
فیلم زندگی ملاله یوسفزی
فیلم زندگی ملاله یوسفزی
ربکا توماس خبرنگار فرهنگی بیبیسی
سه سال از ترور
ملاله یوسفزی توسط عوامل طالبان به خاطر مخالفت او با ممنوعیت آموزش
دختران در منطقه دره سوات پاکستان می گذرد. ملاله در آن زمان ۱۵ ساله بود.
مبارزه
او برای زنده ماندن و عزم و جسارت او برای بازیافتن سلامتش الهامبخش
میلیونها نفر در سراسر جهان بوده است. او به خاطر شجاعتش جایزه صلح نوبل را
دریافت کرد و یکی از معدود افرادی است که فقط با ذکر نام کوچکش در سراسر
جهان همه او را می شناسند.
اما ملاله در پس این شهرت بین المللی نوجوانی معمولی و فرزند یک خانواده مهربان، دوست داشتنی و پیشرو است.
همین
جنبه های شخصیتی و زندگی ملاله منبع الهام فیلم مستندی است به نام "او اسم
مرا گذاشت ملاله" به کارگردانی دیویس گوگنهایم، مستند سازی که یکی از فیلم
های قبلی او با عنوان "ال گور و حقیقتی ناملایم" برنده جایزه اسکار شد.
دیویس
گوگنهایم برای خلق تصویری خودمانی از گذشته و امروز ملاله و به خصوص تاثیر
ضیا الدین پدر ملاله بر زندگی او از گفتگوهای رو در رو، گزارشهای خبری
تصویری و انیمیشن استفاده کرده است.
دیویس گوگنهایم می گوید: "در دره
سوات طالبان افرادی را که مخالفت می کردند می کشت ولی این دختر نوجوان
تصمیم گرفت با آنها مبارزه کند. مردم این عنصر حیاتی در سرگذشت ملاله و
منبع شجاعت و اراده قوی او را نمی شناسند."
"اولین احساس من وقتی که
کار تولید را شروع کردم این بود که موضوع اصلی داستان خانواده ملاله، عشق
پدرش به او و دختر نوجوانی است که از چنین محیطی برای انجام کارهای بزرگ
الهام گرفته است. اگر بشود این جنبه از داستان ملاله را نشان داد فیلم می
تواند با تمام دختران جهان ارتباط برقرار کند."
دیویس گوگنهایم به
مدت هجده ماه از ملاله، پدر و مادرش و دو برادر کوچک او فیلمبرداری کرد.
بخش اعظم داستان در منزل آنها در شهر بیرمنگهام فیلمبرداری شده که پس از
جراحی و مداوای ملاله در بیمارستان این شهر خانواده در آنجا ساکن شده اند.
خود دیویس گوگنهایم نیز برای آموزش و پرورش
اهمیت ویژه ای قایل است و در مورد نظام آموزشی و مدارس آمریکا چند مستند
ساخته است. درعین حال چون خود او نیز دو دختر خردسال دارد نزدیک شدن به
ملاله قاعدتا می بایست ساده باشد. ولی از قرار معلوم چنین نبود.
دیویس
گوگنهایم می گوید: "من خیلی محتاط و دست به عصا شروع کردم. ولی آنها خیلی
شاد و و بانمک بودند. مرتب سر به سر هم می گذاشتند و به نظرم بجه های بسیار
آگاه و کنجکاوی هستند. در پایان دیدار اول با روحیه خیلی خوبی از آنها
خداحافظی کردم."
"چون بارها زندگی آنها به خطر افتاده یک آزادی و
روحیه خاصی دارند و به خصوص ملاله روحیه و شیوه زندگی جسورانه ای دارد،
چیزهای کوچک و بی ارزش از زندگی او حذف شده اند."
با تماشای این
مستند می توان دید که برادران ملاله، خوشحال ۱۵ ساله و آتال ۱۱ ساله، بچه
های سرحالی هستند، آرزوهای بزرگی دارند و مرتب سر به سر خواهرشان می
گذارند.
به عنوان نمونه آتال می گوید: "ببین ملاله، یک روزی من فضانورد و ورزشکار مهمی می شوم و همه تو را به عنوان خواهر من می شناسند."
دیویس
گوگنهایم می گوید تورپیکی، مادر ملاله که پشتون تبار است، به خاطر ملاحظات
سنتی و فروتنی ویژه اش به ندرت در فیلم ظاهر می شود ولی او تصمیم گیرنده
اصلی است و وقتی که قرار است تصمیم مهمی گرفته شود همه نگاه ها به سوی او
می چرخد.
در این مستند می بینم که ملاله یک دختر نوجوان معمولی است
که تلاش می کند در امتحانات مدرسه بهترین نمره را بگیرد و یا مثلا از شکست
راجر فدرر به گریه می افتد.
این فیلم تصویر بسیار عاطفی و مهربانانه
ای از محیط خانوادگی اوست ولی آنچه بیش از همه جلب توجه می کند پیوند
مستحکم ملاله با پدرش است که در تمام زمینه ها و هر کاری که ملاله می خواهد
انجام بدهد از او حمایت می کند.
در
جامعه پدرسالاری که "زنان هیچ نام و هویت اجتماعی ندارند و فقط اعضای
خانواده نام آنها را می دانند" ضیاءالدین مطمئن بود که دخترش متفاوت خواهد
بود. او با الهام از نام یک زن قهرمان پشتون در قرن نوزدهم به اسم ملالی
اسم دخترش را گذاشت ملاله.
ضیاء الدین می گوید: "ملالی زن شاخص و
شناخته شده ای بود. من می خواستم دخترم مثل او باشد، آزاد و شجاع باشد و او
را با نام خودش بشناسند."
ضیاءالدین می گوید از همان اول معلوم بود
که ملاله بچه ویژه ای است و می افزاید: "سعی می کنم در این موضوع اغراق
نکنم و دچار خرافات نشوم به همینخاطر نمی گویم که او پیغمبر و یا امامزاده
متولد شد. ولی از همان آغاز تولدش من نسبت به ملاله احساس ویژه ای داشتم و
در چشمانش نور متفاوتی می دیدم. او بچه خیلی عاقلی بود و همیشه مواظب
دیگران بود. همه اطرافیان به او علاقه ویژه ای داشتند."
ضیاء الدین
به خاطر فعالیت های اجتماعی و مدنی خطرات زیادی را قبول می کرد و بارها از
سوی طالبان تهدید شد. این وضعیت ملاله را به شدت نگران می کرد با این وجود
او نیز به فعالیت ادامه داد و یکی از شناخته شده ترین فعالیت های او راه
اندازی یک وبلاگ برای بیبیسی بود که در آن به نام مستعار در مورد وضعیت
زندگی در دره سوات مطلب می نوشت.
ضیاء الدین با وجودیکه می پذیرد سرمشق ملاله بوده ولی به خاطر ترور و احتمال مرگ دخترش احساس گناه نمی کند.
او
می گوید: "احساس گناه زمانی به آدم دست می دهد که گناهی مرتکب شده باشید.
مبارزه نکردن با نقض حقوق اولیه انسانها گناه است. من دخترم را مجبور
نکردم، شاید اگر چنین کاری کرده بودم او فعالیتش را متوقف می کرد و می گفت
بابا تو مرا در شرایط خطرناکی قرار دادی، من تیر خوردم و دیگر حاضر نیستم
به خاطر تو فعالیت کنم."
"اما بعد از ترور او مقاوم تر و مصمم تر شد و هیچگاه کلامی به زبان نیاورده که نشان دهنده احساس پشیمانی و تاسف باشد."
ملاله
نیز که بر اثر جراحت بخشی از صورتش فلج شده و بخشی از شنوایی خود را از
دست داده، کاملا حرف های پدرش را تایید می کند و می گوید: "پدرم تنها کاری
که کرده این است که اسم مرا گذاشت ملاله. او از من یک ملالی نساخته، من
خودم این زندگی را انتخاب کردم."
در مورد آینده ضیاء الدین می گوید که به فعالیت ادامه
خواهند داد و با وجود همه امکانات و آزادی که در بریتانیا دارند در نهایت
به پاکستان بازخواهند گشت. او مطمئن است که دخترش راه درست و مناسب را در
پیش خواهد گرفت.
دیویس گوگنهایم نیز این را تایید می کند و می گوید:
"اگر شخصیت و ذات ملاله را دقیق بررسی کنیم می بینیم که همه نقطه قوت های
پدر و مادرش را دارد. او احساس وظیفه و مسئولیت اجتماعی را از پدرش و
موازین اخلاقی، تعهد دینی و حس بخشندگی را از مادرش به ارث برده است."
"ملاله
قادر است هر کاری که می خواهد بکند. او تمام قابلیت ها برای تبدیل شدن به
یک رهبر را دارد و در این زمینه کاملا شاخص است. هنگام اتخاذ تصمیمات مهم
در زمینه آموزش دختران او تنها فرد کم سن و سالی است که در تصمیم گیری
مشارکت می کند."
"او صدای تمام دخترانی است که هیچگاه صدایی نداشته اند و برای مدت های مدید این نقش را ایفا خواهد کرد."
نامه نرگس محمدی به دادستان
نامه نرگس محمدی به دادستان: به رفتارهای غیر شرعی و غیر قانونی اعتراض دارم
نرگس محمدی، نایب
رئیس کانون مدافعان حقوق بشر ایران در نامهای سرگشاده به محمود جعفری دولت
آبادی، دادستان تهران نوشت: "اعتراض شدید خود را نسبت به رفتارهای
غیرقانونی و غیر شرعی و غیر انسانی صورت گرفته اعلام میدارم و از آن مقام
قضائی محترم تقاضای رسیدگی فوری دارم."
در بخشی از این نامه آمده
است: "به راستی به چه دلیل و با چه منطقی، ١۵ مهر در حین اعزام اورژانسی،
در داخل آمبولانس و بعد در اورژانس بیمارستان امام خمینی، چندین ساعت
دستبند به دستهای من و تختخواب و برانکارد زده شد که خود موجب بروز یک
حمله عصبی دیگر در داخل آمبولانس شد؟ آیا دستبند زدن به بیماری که با
تشنجهای عصبی مکرر قادر به ایستادن نیست، خود رفتاری غیر انسانی و
شکنجهای آشکار نیست؟ به چه دلیل معاینه اینجانب توسط پزشک در تاریخ ١٩ مهر
در اورژانس بیمارستان، با دستبند انجام شد و حتی توجهی به درخواست پزشک
هم نشد."
این فعال حقوق بشر با تاکید بر اینکه به دلیل رفتارهای
نامناسب مراحل درمان را نیمه کاره رها کرده است، نوشت: "اینجانب به دلیل
اصرار مامور نظامی برای حضور در محل انجام نوار قلب و اکو، از معاینه و
معالجه و اعزام خود به بیمارستان صرف نظر کردم و آندرسکوپی، کلونوسکوپی و
نمونهبرداری من به دلیل اصرار حضور مامور نظامی در اتاق عمل انجام نشد و
بخش مهمی از معالجه صورت نپذیرفت. در هر سه مورد اعلام کردم زمانیکه برای
معاینه یا معالجه یا عمل، ناچار به درآوردن لباس هستم، جز پزشک معالج، حضور
هیچ فرد نظامی را قبول نخواهم کرد و باید به حریم مابین پزشک و بیمار
احترام بگذارید و این اقدام شما شرعا، اخلاقا و قانونا مشکل دارد و اصرار
بر آن توسط ماموران نظامی برای بیماری که بههیچ عنوان حاضر به پذیرش آن
نیست را آزار روحی و روانی میدانم که حتی حاضر است از درمان و معالجه خود
صرفنظر کند."
به گفته خانم محمدی، ماموران نظامی_امنیتی در ۴
آبانماه از وی خواستند تا وسایلش را جمع کند تا به بیمارستان بقیه الله
منتقل شود. اما این فعال حقوق بشر با این انتقال مخالف بوده است.
او
در بخشی از نامهاش با اشاره به این موضوع نوشت: "نامهای به ریاست زندان
اوین اعلام کردم که به هیچ عنوان حاضر به بستری شدن در بیمارستان بقیه الله
نیستم و اگر ماندن من در این بیمارستان ممکن نیست، ٢۴ ساعت مهلت بدهید تا
نسخههای پزشکیام را تحویل بگیرم. در تاریخ ۶ آبان ماه به زندان اوین
بازگشتم. اما بخشی از معالجاتم از جمله آندروسکوپی، کلونوسکوپی و نمونه
برداری انجام نشد و طبق دستور کتبی پزشک معالجم، ضرورت دارد که انجام شود.
لذا از شما تقاضا دارم دستور بفرمایید امکان این عمل بدون حضور مأموران
نظامی انجام پذیرد. اتاق عمل یک در بیشتر ندارد و تنها پزشک معالج و پزشک
بیهوشی در اتاق حضور دارند و مأمور نظامی- امنیتی میتواند پشت در اتاق عمل
مأموریت خود را انجام دهد."
این فعال حقوق بشر با تاکید بر "تبعیض
آشکار و سختگیریهای افراطی علیه زنان زندانی سیاسی- عقیدتی" (در
اعزامها، شرایط بستری شدنها و نحوه نگهداری) عنوان کرد که این موضوع را
در "تداوم تبعیض علیه زنان در جامعه" میداند، و به آن معترض است.
نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر از تاریخ ۱۵ اردیبهشت سالجاری با حضور ماموران امنیتی در منزلش بازداشت و به زندان اوین منتقل شده است.
نرگس
محمدی پیش از این در خرداد ماه ۱۳۸۹ بازداشت شد و در مهر ماه ۱۳۹۰ به سه
اتهام "اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی، عضویت در کانون مدافعان حقوق بشر و
تبلیغ علیه نظام" به ۱۱ سال حبس تعزیری محکوم شد که این رأی در شعبه ۵۴
دادگاه تجدیدنظر به شش سال حبس کاهش یافت.
او سوم اردیبهشت ماه
۱۳۹۱برای اجرای حکمش به زندان اوین فراخوانده شد و به سلول انفرادی بند ۲۰۹
اوین برده شد و پس از آن در تاریخ ۲۲ خرداد ماه به دلایل نامشخصی به زندان
زنجان انتقال یافت.
بیماری این فعال حقوق بشر که در دوران
بازجوییهای سال ۸۹ دچار بیماری اعصاب و فلج عضلانی شده بود، در زندان
زنجان تشدید شد و در نهایت در تیر ماه از زندان به بیمارستان ولیعصر زنجان
منتقل شد و پس از آن، بر اساس تشخیص پزشکان حکم "عدم تحمل کیفر" گرفت و
آزاد شد.
با این حال او دوباره از اردیبهشت ماه در زندان به سر می برد.
نخستین رهبر ارکستر زن در افغانستان
نگین٬ نخستین رهبر ارکستر زن در افغانستان
شیما خلیل
خبرنگار بیبیسی در کابل
- 16 نوامبر 2015 - 25 آبان 1394
رژیم طالبان سالها
موسیقی و آموزش دختران را ممنوع کرد و با وجودیکه هنوزهم برای دختران
محدودیت های فراوانی در این زمینه ها وجود دارد یک دختر هفده ساله اولین
زنی است که در افغانستان رهبری ارکستر را شروع کرده است.
آموزشکاه
ملی موسیقی افغانستان، تنها آموزشگاه از این دست در سراسر کشور، در نقطه ای
از مرکز شلوغ و پرسر و صدای شهر کابل واقع شده است. به محض ورود به
ساختمان صداهایی می شنویم که با سرو صدای معمول در کابل متفاوت است. پسران و
دختران مشغول نواختن انواع آلات موسیقی کلاسیک هستند. دانش آموزان دختر و
پسر به طور جداگانه کنسرت کوتاه خود را اجرا می کنند و پس از آموزش روزانه
خوشحال و سر و حال روانه خانه می شوند.
اما ویژگی کنسرت موسیقی
کلاسیک دانش آموزان دختر، به غیر از اینکه در شهر پرآشوب و خشونت زده ای
مثل کابل برای جمعیت بزرگی از تماشاچیان اجرا می شود، این است که رهبری
ارکستر را دختری هفده ساله به نام نگین خپولواک بر عهده دارد.
قبل از اینکه گفتگوی ما شروع شود او قطعه ای از آثار
موتسیو کلمنتی٬ آهنگساز ایتالیایی را با پیانو می نوازد. می توان دید که
هنوز هم مشغول فراگیری و تمرین است ولی کمبود تجربه خود را با شور و علاقه
فراوان جبران می کند.
نگین پس از خوش آمد گویی به ما می گوید: "امروز
دستهایم کمی درد می کنند و نمی توانم به خوبی بنوازم ولی حاضر نیستم از
تمرین پیانو صرف نظر کنم. آرزوی من این است که پیانیست و رهبر ارکستر خوبی
شوم، نه فقط در افغانستان بلکه در سطح جهانی."
از او پرسیدم آیا در محیطی آشنا با موسیقی بزرگ شده است؟ در پاسخ با چهره ای متعجب گفت:" نه!"
نگین فرزند خانواده ای فقیر در ولایت کنر، منطقه ای بسیار سنتی و یکی از پایگاه های مهم طالبان در شمال شرقی افغانستان است.
او
می گوید: "در ناحیه کنار دختران حق ندارند به مدرسه بروند و حتی در محیط
خانواده هم اجازه ندارند موسیقی یاد بگیرند. به همین خاطر من مجبور شدم به
کابل بیایم. پدرم خیلی به من کمک کرد."
پدرش نگین را در سن نه سالگی
به کابل فرستاد و در پانسیون مخصوص کودکان جا داد تا او بتواند تحصیل کند.
او اولین بار در عمرش توانست به موسیقی گوش بدهد و برنامه های موسیقی را در
تلویزیون تماشا کند. چند سال بعد او در آموزشگاه ملی موسیقی در کابل ثبت
نام کرد و چهار سال است در این مرکز موسیقی تحصیل می کند. از مجموع ۲۰۰
دانش آموز این مرکز حدود یک چهارم آنها دختر هستند.
__________________________________________________________________
درباره آموزشگاه ملی موسیقی افغانستان
- در سال ۲۰۱۰ با کمک بانک جهانی تاسیس شد
- آموزگاران آن علاوه بر افغانستان اهل کشورهای آمریکا، روسیه، استرالیا، کلمبیا و هند هستند
- این آموزشگاه به پذیرش کودکان محروم به خصوص کودکان بی سرپرست و کودکان خیابانی توجه ویژه ای دارد
______________________________________________________________
اما
در پیش گرفتن موسیقی ساده نبود. مادر نگین با تحصیل او در مدرسه موافق بود
ولی حاضر نبود آموزش موسیقی را بپذیرد. سایر بزرگان خانواده از جمله
عموهای نگین هم با این کار مخالف بودند و می گفتند هیچ دختری در خانواده حق
ندارد این کار را بکند، این خلاف سنت است.
نگین مجبور شد شش ماه
آموزشگاه موسیقی را رها کند. ولی در نهایت پدرش دخالت کرد و به سایرین
گفت:"این زندگی خود نگین است و اگر دوست دارد موسیقی یاد بگیرد حق خود اوست
که تصمیم بگیرد."
به این ترتیب نگین دوباره به آموزشگاه موسیقی بازگشت.
به
گفته احمد سرمست٬ مؤسس و مدیر آموزشگاه، مخالفت با آموزش موسیقی دختران یک
مشکل عمومی است. او می افزاید:"پدر و مادر ها فرزندان خود را ثبت نام می
کنند ولی بعد عموها، پدربزرگ و یا ریش سفیدان خانواده از موضوع با خبر شده و
آنها را تحت فشار قرار می دهند تا بچه ها را از آموزشگاه موسیقی و حتی از
مدارس معمولی ببرند."
آموزشگاه موسیقی کابل علاوه بر سنت و محافظه کاری
خانواده ها با خشونت نیز مواجه است. بسیاری در افغانستان هنوز هم معتقدند
که موسیقی حرام است. سال گذشته کنسرت دانش آموزان این مؤسسه هدف حمله یک
بمب گذار انتحاری قرار گرفت. بر اثر انفجار یک نفر از تماشاچیان کشته شد و
احمد سرمست از ناحیه سر زخمی شد و بخشی از شنوایی خود را از دست داد.
از
آقای سرمست پرسیدم شما از احتمال وقوع حملات دیگری در آینده نمی ترسید؟ او
گفت نه و افزود:"ما بخشی از این مبارزه هستیم. ما با هنر و فرهنگ و به طور
مشخص موسیقی با خشونت و ترور مبارزه می کنیم. این یکی از راه هایی است که
می توان مردم را در مورد اهمیت صلح و همزیستی آموزش داد."
احمد سرمست
با اشاره به نگین می گوید:"نگین و دانش آموزانی مثل او منبع الهام من
هستند که با وجود همه خطرات و مشکلات به مؤسسه می آیند و به فراگیری موسیقی
ادامه می دهند."
در فوریه ۲۰۱۳ نگین به عنوان نماینده آموزشگاه
موسیقی کابل به آمریکا سفر کرد و در تالار کارنگی شهر نیویورک و مرکز
فرهنگی کندی در شهر واشنگتن برنامه اجرا کرد.
او می گوید:"تجربه خارق العاده ای بود. احساس خیلی خوبی به من دست داد، ولی من همیشه آرزو داشتم پیانیست بشوم."
او پس از بازپشت به کابل فراگیری پیانو و رهبری ارکستر را با جدیت آغاز کرد.
او
می افزاید:"امروز اولین تجربه من در رهبری ارکستر بود. خیلی خوشحال بودم و
وقتیکه رفتم روی صحنه گریه می کردم. من می خواهم افغانستان هم مثل سایر
کشورهای جهان باشد و دختران هم بتوانند پیانیست و رهبر ارکستر بشوند."
به این خاطر او از مدتی پیش رهبری ارکستر مختلط دختران و پسران را هم شروع کرده است.
از
نگین پرسیدم وقتی که پیانیست معرفی شدی و توانستی در خارج از افغانستان
برنامه اجرا کنی من می توانم مجانی برنامه را تماشا کنم و یا باید یک بلیت
گران بخرم؟
به شوخی جواب داد:"متأسفم، باید بلیت خرید."
در
مسیر بازگشت از آموزشگاه موسیقی کابل و عبور از پست های امنیتی و شنیدن سر و
صدای ترافیک خیابان ها، هنوز هم موسیقی زیبایی که نگین با پیانو می نواخت
در گوش من طنین دارد، درست مثل امیدواری نحیف ولی پیگیرانه به آینده ای
بهتر برای افغانستان.
Monday, November 16, 2015
واژه سه حرفی جدول زندگی!!
📝 از صادق هدایت: . . توی یک جمع نشسته بودم بیحوصله بودم. مجلهای برداشتم ورق زدم؛ مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم:
سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو!
گفتم یک واژهی سه حرفیه، از همه چیز برتره
یکی گفت: بلند بگو!
گفتم یک واژهی سه حرفیه، از همه چیز برتره
حاج آقا گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاج آقا پشت سر هم گفت: پول! اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاج آقا اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: حاج آقا بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد.
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاج آقا پشت سر هم گفت: پول! اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاج آقا اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: حاج آقا بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
دیدم ساکت شد.
مادر بزرگ پیر گفت: عمر
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
حسن خندید و گفت: وام
یکی از آن میان بلند گفت: وقت
یکی گفت: آدم
دوباره یکی گفت: خدا
خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش ولی دریافتم:
هرکس جدول زندگی خود را دارد. تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتا یک واژه سه حرفی آن هم درست در نمیآید.
******
شاید کودک پابرهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: سخن
ناشنوا بگوید: نوا
نابینا بگوید: نور
ومن هنوز در اندیشهام که واژه سه حرفی جدول زندگی من چیست؟
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: سخن
ناشنوا بگوید: نوا
نابینا بگوید: نور
ومن هنوز در اندیشهام که واژه سه حرفی جدول زندگی من چیست؟
دیروز، امروز: فرهنگ، نفوذ
دیروز، امروز: فرهنگ، نفوذ
"خزینه" حوضچه نسبتاً عمیقی در حمام بود که مردم بدنشان را در آن میشستند و آب میکشیدند و غسل میکردند. آب خزینه ها معمولا کثیف بود و به راحتی میتوان تصور کرد خزینه منبع پخش انواع و اقسام میکربها و شیوع بیماریها بود. بویژه انواع بیماریهای پوستی مانند تراخم و کچلی و بیماریهای قارچی و آبله که در شهرها بیداد میکرد.
"خزینه" حوضچه نسبتاً عمیقی در حمام بود که مردم بدنشان را در آن میشستند و آب میکشیدند و غسل میکردند. آب خزینه ها معمولا کثیف بود و به راحتی میتوان تصور کرد خزینه منبع پخش انواع و اقسام میکربها و شیوع بیماریها بود. بویژه انواع بیماریهای پوستی مانند تراخم و کچلی و بیماریهای قارچی و آبله که در شهرها بیداد میکرد.
معمولاً حمامیها میان دو نوبت مردانه و زنانه، چوب درخت زالزالک را در خزینه میگرداندند و مو و چرک و کف صابون را جمع میکردند و مقداری آهک هم درون آن میریختند بلکه از آلودگی آن کاسته شود. تا اینکه به فرمان رضا شاه رسماً استفاده از خزینه در حمامها ممنوع اعلام شد.
اما داستان به اینجا پایان نیافت. بعد از بسته شدن خزینه ها اعتراض برخی علما و روحانیون بویژه روحانیت خراسان بلند شد. آنها حزبی به نام حزب خزینه تأسیس کردند و فریاد واسلاما سر دادند و استفاده از دوش به جای خزینه را از مظاهر غربگرایی اعلام کردند. این علمای معظم!! تنها آب خزینه را پاک و به اصطلاح "کرّ" میدانستند و هر چه غیر از آن را ناپاک و نجس اعلام کردند.
اما داستان به اینجا پایان نیافت. بعد از بسته شدن خزینه ها اعتراض برخی علما و روحانیون بویژه روحانیت خراسان بلند شد. آنها حزبی به نام حزب خزینه تأسیس کردند و فریاد واسلاما سر دادند و استفاده از دوش به جای خزینه را از مظاهر غربگرایی اعلام کردند. این علمای معظم!! تنها آب خزینه را پاک و به اصطلاح "کرّ" میدانستند و هر چه غیر از آن را ناپاک و نجس اعلام کردند.
آیات عظام فتوا دادند که منع خزینه "غیرشرعی" است و با آبی که از شیر آب میریزد نمیتوان غسل کرد. بنابراین، ممنوع کردن خزینه "عمل خلاف شرع رضا شاه" اعلام شد. آنها آب «کرّ» را آبی میدانستند که حجمش دستکم سه و نیم وجب، در سه و نیم وجب، در سه و نیم وجب باشد. هر چند که درباره اندازه هر وجب توضیح ندادند. در چنین آبی میتوان وضو گرفت و غسل کرد ولو در آن حیوانی یا انسانی ادرار کرده باشد؛ به شرط آنکه عین نجاست در آن دیده نشود و پس از ادرار، آب از خزینه سر زیر شود.
بنابراین موضوع خزینه تبدیل شد به یکی از کشاکشهای میان برخی روحانیون و افرادی که میل به مدرن شدن جامعه داشتند؛ و جنگی بر علیه "دوش حمام" آغاز شد. مخالفتهایی بر علیه جنبش خزینه شکل گرفت و برخی مؤمنین و متدینین هم تا سالها پنهانی از خزینه استفاده میکردند و نقشه میریختند که چه گونه نیمه شبها و به دور از چشم پاسبانها و با چرب کردن سبیل حمامیها خود را به خزینه برسانند. تا اینکه کم کم به زور باتوم و دگنگ رضا شاه و به مرور زمان مردم به محاسن دوش پی بردند. بعضی علما هم بالاخره فتوا دادند که دوش در حمام عيبی ندارد به شرط آنکه بعد از آن در خزینه غسل کنند. بعدها فعالان جنبش خزینه فتوا دادند که میشود زیر دوش به جای غسل ارتماسی، غسل ترتیبی انجام داد و احکام و مسائل آن را مطرح کردند.
اما روایت و جنگ علیه دوش و جنبش خزینه نه اول ماجرا بود و نه آخر ماجرا. علما از مدرسه رفتن دختران و تأسیس مدرسه مدرن گرفته تا تأسیس رادیو و تلویزیون و تریبون به جای منبر و اصولاً هر ابزاری که گونه ای نوآوری و نیاز انسان و نشانه پیشرفت بود دخالت میکردند و از قرآن و دین مایه میگذاشتند و آن را خلاف شرع و احکام الهی اعلام میکردند و بقیه را غربزده و طاغوتی قلمداد میکردند؛ جنگی که تا به امروز به دیش ماهواره و اینترنت ادامه یافته و هنوز آتش بس اعلام نشده است!!!
بنابراین موضوع خزینه تبدیل شد به یکی از کشاکشهای میان برخی روحانیون و افرادی که میل به مدرن شدن جامعه داشتند؛ و جنگی بر علیه "دوش حمام" آغاز شد. مخالفتهایی بر علیه جنبش خزینه شکل گرفت و برخی مؤمنین و متدینین هم تا سالها پنهانی از خزینه استفاده میکردند و نقشه میریختند که چه گونه نیمه شبها و به دور از چشم پاسبانها و با چرب کردن سبیل حمامیها خود را به خزینه برسانند. تا اینکه کم کم به زور باتوم و دگنگ رضا شاه و به مرور زمان مردم به محاسن دوش پی بردند. بعضی علما هم بالاخره فتوا دادند که دوش در حمام عيبی ندارد به شرط آنکه بعد از آن در خزینه غسل کنند. بعدها فعالان جنبش خزینه فتوا دادند که میشود زیر دوش به جای غسل ارتماسی، غسل ترتیبی انجام داد و احکام و مسائل آن را مطرح کردند.
اما روایت و جنگ علیه دوش و جنبش خزینه نه اول ماجرا بود و نه آخر ماجرا. علما از مدرسه رفتن دختران و تأسیس مدرسه مدرن گرفته تا تأسیس رادیو و تلویزیون و تریبون به جای منبر و اصولاً هر ابزاری که گونه ای نوآوری و نیاز انسان و نشانه پیشرفت بود دخالت میکردند و از قرآن و دین مایه میگذاشتند و آن را خلاف شرع و احکام الهی اعلام میکردند و بقیه را غربزده و طاغوتی قلمداد میکردند؛ جنگی که تا به امروز به دیش ماهواره و اینترنت ادامه یافته و هنوز آتش بس اعلام نشده است!!!
Saturday, November 14, 2015
خاطره ای بسیار زیبا و خواندنی
یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که خالی از لطف نیست:
در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاههای نظامی ارتش شوند.
در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت درس میخواندیم.
در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت درس میخواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از در دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورودم، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم چیزی نمیگفت و تنها میگفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را میپرسیدم چیزی نمیگفت و تنها میگفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمیدانم!
اولش خیلی ترسیده بودم وقتی به داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزارمیداد، هر چه فکر میکردم چه کار خلاف قانونی را مرتکب شده ام چیزی به یادم نمیآمد؛ گمان میکردم حتماً یکی از دوستان و همکاران، از روی حسادت، حرفی زده که کار مرا به اینجا کشانده و . . . .
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت؛ تا اینکه روز هشتم هم سپری شد، در حالی که گویی صد سال بر من گذشته بود.
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت؛ تا اینکه روز هشتم هم سپری شد، در حالی که گویی صد سال بر من گذشته بود.
صبح روز نهم، دوباره دیدم همان دو نفر دژبان به همراه همان لباس شخصی، دنبال من آمده و مرا یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیداً در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاسهای من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت به خرج دادم و از بغل دستی خود آهسته علت را پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است!
دو نفری از دیگران و بالاخره همه از هم پرسیدیم، دیدیم وضعیت همه با هم یکی است. ناگهان همهمه ای بر پا شد، در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملاً آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:
هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور بر عهده خواهید گرفت؛ و این بازداشت شدن شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس میکردید؛ و در برابر اعتراض ما گفت:
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید، و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم میکنید درک کرده و بیجهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!
در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی شد و نفس راحتی کشیدیم.
زیر پایت چون ندانی حال مور همچو حال توست زیر پای فیل
سعدی
Friday, November 13, 2015
خودکشی کودکان در ایران
چهارمین
خودکشی کودکان در ایران در کمتر از دو هفته: گزارشها از ایران از خودکشی
یک مهرشاد، دانشآموز ۱۴ساله در شهرستان رستمکلا در استان مازندران حکایت
دارد.
محسن رنانی اقتصاددان و پژوهشگر چنین می نویسد: مهم نیست به چه علتی، مهم این است که یک دانشآموز دبستانی، یک نوجوان ده-یازده ساله خودکشی کرده است. این بدین معنی است که بچههای ما از همان کودکی پیر میشوند. خبر تکان دهنده بود: «خودکشی دانش آموز کلاس ششم ابتدایی».
نمی دانیم حقیقت چیست اما می دانیم واقعیت چیست: یک کودک دبستانی خودکشی کرده است. و این خودش به اندازه یک دنیا پیام دارد.
من وقتی خبر اولیه را دیدم چنان منقلب شدم که منتظر نماندم تا حقیقت کشف شود، احساس خودم را روی کاغذ آوردم. دیگر مهم نیست حقیقت مساله چیست. مهم این است که این کودک دیگر در میان ما نیست و مسئول این حادثه ما هستیم. ما که نه تنها سن روسپیگری را به ۱۳ سال کشاندهایم، سن اعتیاد را به ۱۲ سال کشاندهایم، سن کودکان کار را به شش سال کشاندهایم، بلکه اکنون سن خودکشی را هم به ده سال کشاندهایم. همینها برای ارزیابی ماهیت هیاهوهای ما کافی است.
محسن رنانی اقتصاددان و پژوهشگر چنین می نویسد: مهم نیست به چه علتی، مهم این است که یک دانشآموز دبستانی، یک نوجوان ده-یازده ساله خودکشی کرده است. این بدین معنی است که بچههای ما از همان کودکی پیر میشوند. خبر تکان دهنده بود: «خودکشی دانش آموز کلاس ششم ابتدایی».
نمی دانیم حقیقت چیست اما می دانیم واقعیت چیست: یک کودک دبستانی خودکشی کرده است. و این خودش به اندازه یک دنیا پیام دارد.
من وقتی خبر اولیه را دیدم چنان منقلب شدم که منتظر نماندم تا حقیقت کشف شود، احساس خودم را روی کاغذ آوردم. دیگر مهم نیست حقیقت مساله چیست. مهم این است که این کودک دیگر در میان ما نیست و مسئول این حادثه ما هستیم. ما که نه تنها سن روسپیگری را به ۱۳ سال کشاندهایم، سن اعتیاد را به ۱۲ سال کشاندهایم، سن کودکان کار را به شش سال کشاندهایم، بلکه اکنون سن خودکشی را هم به ده سال کشاندهایم. همینها برای ارزیابی ماهیت هیاهوهای ما کافی است.
همینها برای زیر سوال
بردن رسالتهای جهانی ما کافی است. همینها برای تخته کردن درب تمام صنایع
اتمی و نظامی ما کافی است. همین ها برای زیر سوال رفتن هیمنهی صدا و
سیمای ما کافی است. همینها برای ارزیابی ماهیت نظام آموزشی ما کافی است.
همین پاییز جاری شنیدم برخی مدارس کردستان به علت نبودن بودجه برای تهیه سوخت، چند روز تعطیل بوده اند. همین یک خبر برای زیر سوال رفتن همه ادعاهای کشوری که دومین ذخایر گاز جهان را دارد و طبق سند چشمانداز بیست سالهاش میخواهد در ۱۴۰۴ از همه نظر نخستین کشور منطقه باشد، کافی است. و البته در این نوشته، به «تجربه واقعی» دیگری در مناطق کردنشین ـ که مشتی است نمونه خروار ـ نیز اشاره کردهام. رفتارهایی که میتواند بخشی از علل توسعه نیافتگی و فقر در مناطق کردنشین ایران را توضیح دهد.
.......................
آنگونه که وبسایت "خبرآنلاین" نوشته، پسری به نام مهرشاد، روز یکشنبه (۱۷ آبان-۸ نوامبر) بعد از بازگشت از مدرسه «بدون هیچ نشانه غیرمعمولی» ناهارش را صرف کرد و سپس به اتاق خود رفت. اما بین ساعت ۴ تا ۴:۳۰ بعدازظهر، وقتی خانوادهاش به غیبت او مشکوک شدند، به اتاقش رفتند و با جسد او در حالت حلقآویز از پنکهی سقفی روبهرو شدند.
این وبسایت به نقل از یکی از همسایگان خانوادهی "مهرشاد" تصریح کرده که این خانواده «از خانوادههای سرشناس و دارای وضعیت مالی خوبی در منطقه هستند».
بر اساس این گزارش، در شهرستان «رستمکلا» این خبر شایعه شده "مهرشاد" در هنگام خودکشی، نوشتهای نیز در دستش داشته است.
این چهارمین مورد خودکشی کودکان در ایران در کمتر از دو هفتهی گذشته است که خبر آن رسانهای میشود.
اولین موردِ این خودکشیها مربوط به "هاوری قادرشوان"، دانشآموز ۱۱ ساله اهل شهرستان اشنویه در استان آذربایجان غربی بود که روز ششم آبانماه خود را حلقآویز کرد و به زندگیاش پایان داد.
روز ۹ آبان نیز یک دانشآموز ۱۰ ساله در محله "خلیج فارس" تهران به وسیلهی روسری خودش را از میلهی بارفیکس حلقآویز کرد.
یک روز بعدتر نیز دختر ۱۴ سالهای در اهواز با پرتاب کردن از خود طبقهی پنجم منزل پدریاش اقدام به خودکشی کرد.
این دختر که متاهل بود، روز دوشنبه ۱۱ آبان، به دلیل شدت جراحات در بیمارستان از دنیا رفت.
هرچند که آمار رسمی از خودکشی کودکان در ایران وجود ندارد اما در مهرماه امسال، فاطمه دانشور، رییس کمیته اجتماعی "شورای اسلامی شهر تهران" در یک نشست خبری از نتایج پژوهشی قدیمی پرده برداشت که بر اساس آن، از میان ۱۷۶ کودک ۸ تا ۱۳ سالهای که در فاصلهی سالهای ۱۳۸۱تا ۱۳۸۳ به دلیل مسمومیت در بیمارستان لقمان تهران بستری شدند، ۱۱۱ مورد اقدام به خودکشی کرده بودند.
همین پاییز جاری شنیدم برخی مدارس کردستان به علت نبودن بودجه برای تهیه سوخت، چند روز تعطیل بوده اند. همین یک خبر برای زیر سوال رفتن همه ادعاهای کشوری که دومین ذخایر گاز جهان را دارد و طبق سند چشمانداز بیست سالهاش میخواهد در ۱۴۰۴ از همه نظر نخستین کشور منطقه باشد، کافی است. و البته در این نوشته، به «تجربه واقعی» دیگری در مناطق کردنشین ـ که مشتی است نمونه خروار ـ نیز اشاره کردهام. رفتارهایی که میتواند بخشی از علل توسعه نیافتگی و فقر در مناطق کردنشین ایران را توضیح دهد.
.......................
آنگونه که وبسایت "خبرآنلاین" نوشته، پسری به نام مهرشاد، روز یکشنبه (۱۷ آبان-۸ نوامبر) بعد از بازگشت از مدرسه «بدون هیچ نشانه غیرمعمولی» ناهارش را صرف کرد و سپس به اتاق خود رفت. اما بین ساعت ۴ تا ۴:۳۰ بعدازظهر، وقتی خانوادهاش به غیبت او مشکوک شدند، به اتاقش رفتند و با جسد او در حالت حلقآویز از پنکهی سقفی روبهرو شدند.
این وبسایت به نقل از یکی از همسایگان خانوادهی "مهرشاد" تصریح کرده که این خانواده «از خانوادههای سرشناس و دارای وضعیت مالی خوبی در منطقه هستند».
بر اساس این گزارش، در شهرستان «رستمکلا» این خبر شایعه شده "مهرشاد" در هنگام خودکشی، نوشتهای نیز در دستش داشته است.
این چهارمین مورد خودکشی کودکان در ایران در کمتر از دو هفتهی گذشته است که خبر آن رسانهای میشود.
اولین موردِ این خودکشیها مربوط به "هاوری قادرشوان"، دانشآموز ۱۱ ساله اهل شهرستان اشنویه در استان آذربایجان غربی بود که روز ششم آبانماه خود را حلقآویز کرد و به زندگیاش پایان داد.
روز ۹ آبان نیز یک دانشآموز ۱۰ ساله در محله "خلیج فارس" تهران به وسیلهی روسری خودش را از میلهی بارفیکس حلقآویز کرد.
یک روز بعدتر نیز دختر ۱۴ سالهای در اهواز با پرتاب کردن از خود طبقهی پنجم منزل پدریاش اقدام به خودکشی کرد.
این دختر که متاهل بود، روز دوشنبه ۱۱ آبان، به دلیل شدت جراحات در بیمارستان از دنیا رفت.
هرچند که آمار رسمی از خودکشی کودکان در ایران وجود ندارد اما در مهرماه امسال، فاطمه دانشور، رییس کمیته اجتماعی "شورای اسلامی شهر تهران" در یک نشست خبری از نتایج پژوهشی قدیمی پرده برداشت که بر اساس آن، از میان ۱۷۶ کودک ۸ تا ۱۳ سالهای که در فاصلهی سالهای ۱۳۸۱تا ۱۳۸۳ به دلیل مسمومیت در بیمارستان لقمان تهران بستری شدند، ۱۱۱ مورد اقدام به خودکشی کرده بودند.
Tuesday, November 10, 2015
فیلمی از رونالدو!!
رونالدو؛ فیلمی که تصویر کلیشهای ستارهها را تغییر میدهد
فقط یک روز بعد از
باخت ۳-۲ رئالمادرید مقابل سویا، کریستیانو رونالدو راهی لندن شد تا در
مراسم افتتاحیه فیلم مستندی در مورد زندگی خود شرکت کند.
این مراسم
دیشب (دوشنبه ۱۸ آبان/۹ نوامبر) با شرکت رونالدو، پسرش، الکس فرگوسن، ژوزه
مورینیو، کارلو آنچلوتی، ژرژ مندز (مدیربرنامههای رونالدو که چندی قبل یک
جزیره از رونالدو کادو گرفت) و بدون حضور مربی و بازیکنان رئال انجام شد.
یکی
از مسائلی که به نظر میرسد برای بینندگان این فیلم جذاب باشد، تغییر
تصویری کلیشهای است که از زندگی ستارگان در افکار عمومی وجود دارد. برای
مثال با این که به نظر میرسد آدمهای زیادی در اطراف فوق ستارهای مانند
رونالدو باشند، تهیهکننده فیلم میگوید او تنهاست.
جیمز گیریز که
فیلم تحسینشده سنا، در مورد آیرتون سنا راننده فقید برزیلی فرمول یک را
نیز در کارنامه دارد، گفت: "او گروه کوچکی از دوستان دارد و اطرافش را با
خانوادهاش پر کردهاست. به نظرم، بخش عمدهای از خودگذشتگی کسانی که در
این سطح هستند از چشم ما پنهان میماند".
تیم تولید کننده این فیلم
نزدیک به یک سال زندگی این بازیکن رئالمادرید و تیم ملی پرتغال را از
نزدیک دنبال کردند و گیریز میگوید که غافلگیرکنندهترین موضوع برایش این
بوده که ستارهها چگونه با مسئلههای ناشی از ستارهبودن کنار میآیند:
"در زندگی آنها حجم عمدهای از خودگذشتگی و تعهد وجود دارد. او ایدهای
در سرش دارد و میخواهد یکی از بزرگترین بازیکنان تاریخ فوتبال باشد.
نتیجه دنبال کردن این هدف، یک زندگی تنها و خیلی سخت است. به نظر من تصور
بیشتر ما این است که او راه میرود و پول درمیآورد و کریستیانو رونالدو
شده است، ولی او برای رسیدن به این موقعیت خیلی چیزها را قربانی کرده".
در
کنار گروه ساخت فیلم، رونالدو هم از حضور در این فیلم لذت برده است. او
ستارهای است که خودش هم انتظار نداشت جلوی دوربین کاملا راحت باشد: "خیلی
سرگرم کننده بود. انتظارش را نداشتم که اینقدر راحت باشم. اولش کمی عجیب
بود، اما رابطه خوبی بین ما شکل گرفت. برایم توضیح دادند که چه کاری
میخواهند بکنند. هم اعضای تیم خوششان آمد و هم من".
گیریز میگوید که رونالدو بارها این فیلم را دیده، اما خیلی کم در مورد آن نظر داده و گفته که از نتیجه کاملا راضی است.
او
همچنین میگوید که "غرور ستارهها" اغلب اشتباه فهمیده میشود: "به نظرم
یکی از عجیبترین چیزها دانستن این است که یک ستاره جهانی بودن اصلا کار
آسانی نیست. میخواهم بگویم زندگی او فوقالعاده منظم و کنترلشده است. او
به طرز غیر قابل باوری سخت تمرین میکند و یکی از جنبههای جالب فیلم این
است که نشان میدهد او چگونه این کار را میکند".
Subscribe to:
Posts (Atom)