Wednesday, December 9, 2015

سقوط شهابسنگ در روسیه(بسیار جالب توجه است!!)

__._,_.___
 

روز جمعه ۲۷ بهمن (۱۵ فوریه) منابع خبری روسیه گزارش دادند که برخورد یک شهاب‌سنگ بزرگ به زمین در منطقه اورال واقع در مرکز روسیه، بیش از 900 نفر را زخمی کرده و به تعدادی ساختمان آسیب رسانده است. اکثر حادثه‌دیدگان در اثر اصابت قطعات شیشه و مصالح ساختمانی زخم سطحی برداشته اند اما چند نفر به خاطر جراحت جدی تر در ناحیه سر تحت درمان قرار گرفته اند.





ساکنان محلی گفته‌اند که این شهاب سنگ را دیده‌اند که "مانند یک گلوله بزرگ آتش" در آسمان فراز شهر یکاترینبورگ ظاهر شد و پس از مدتی، با صدایی مهیب به زمین برخورد کرد. به گفته کارشناسان، شهاب سنگ ها معمولا وقتی وارد اتمسفر زمین می شوند به دلیل سرعت فوق العاده زیاد و بالاتر از سرعت صوت، صداهای مهیب و شدیدی تولید می کنند.





ظاهرا این شهاب سنگ به داخل یا در سواحل دریاچه‌ای در نزدیکی شهرک چبارکول، واقع در حدود دویست کیلومتری جنوب یکاترینبورگ سقوط کرده است. به گفته اهالی محلی، تاثیر برخورد شهاب سنگ با زمین به زلزله شباهت داشت که به خصوص در شهر چلیابینسک شیشه پنجره تعدادی از ساختمان ها را شکست و در یک مورد، باعث فرو ریختن سقف یک کارخانه شد.





چلیابینسک واقع در حدود یکهزار و پانصد کیلومتری جنوب مسکو، یک شهرک صنعتی با تعدادی کارخانه، یک نیروگاه اتمی و مرکز ذخیره و پردازش پسمانده سوخت نیروگاهی است. کارشناسان گفته اند که پس از ورود این شهاب به جو زمین، بخش عمده آن سوخته و قطعاتی از بدنه اصلی در نقاط مختلف پراکنده شده است.











شیشه پنجره ساختمان ها تا فاصله دویست کیلومتری محل اصابت قطعه اصلی شهاب‌سنگ شکسته و برخی گزارش‌ها حاکی از آن است که قطعات کوچکتر این جرم آسمانی تا نواحی سیبری هم پراکنده شده است. تعدادی از اهالی محلی توانسته‌اند با استفاده از موبایل، از واقعه سقوط شهاب سنگ تصویربرداری کنند و از طریق اینترنت در دسترسی کاربران قرار دهند.











در یکی از این تصاویر، نور خیره کننده‌ای در هوا ظاهر می‌شود و در پی آن، صدای مهیب انفجار به گوش می‌رسد که ناشی از برخورد قطعه اصلی شهاب سنگ به زمین است. یکی از شاهدان عینی گفته است که حرکت شهاب‌سنگ در آسمان و برخورد آن به زمین "به صحنه سقوط یک هواپیما شباهت داشت با این تفاوت که اندازه آن ده برابر یک هواپیما بود."








حادثه روز جمعه در روسیه در حالی رخ داد که سازمان تحقیقات فضایی آمریکا، ناسا، پیش از این پیش بینی کرده بود که یک جرم آسمانی با قطر ۴۶ متر، شامگاه جمعه، نزدیک‌ترین فاصله یک شیء سماوی با زمین در طول ۱۵ سال گذشته را تجربه می‌کند.

تصاویری متحرک از سقوط شهاب سنگ در روسیه :






بهترین فرهنگ واژگان(از دست ندهید)

چنین گوید جناب وحدتی پیرامون این فرهنگ واژگان:
 
این یک فرهنگ آنلاین معمولی نیست؛ به دلیل تصویرهای تاریخی، تعاریف، نقل قولها و ضرب المثل هایش چیزی به مراتب بر تر و والا تر از "امثال و حکم" دهخدای مظلوم ماست. نشانی اینترنتی:  www.finedictionary.com

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق 

من آن کنم که خداوندگار فرماید 

عاشقان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ای است عروس جهان ولی هش دار

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
 

Monday, December 7, 2015

ویرایش "کتاب سبز زندگی"

هر از چندگاهى کتاب سبز زندگی ات را ورق بزن!

انتهای بعضی فکرهایت را نقطه بگذار تا بدانی باید همانجا تمامشان کنی.
میان بعضی حرفهايت کاما بگذار تا بدانی باید با اندیشه انجامشان دهی.
در پی برخی رفتارهایت علامت تعجب و در آخر برخی عادتهایت نیز علامت سؤال بگذار! 

تا فرصت ویرایش هست، هر چند شب یک بار، کتاب سبز زندگی ات را ورق بزن! و بعضی از باورهایت را حذف، و برخی دیگر را پررنگ کن!
 

هرگز هیچ روزی از روزهای زندگی ات را سرزنش مکن!
روز خوب به تو شادی میدهد، روز بد به تو تجربه، و بدترین روز به تو درس میآموزد.
 

صبر، ارزشی ناشناخته است؛ و تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را توانایی بدانی و نه ناتوانی.
 
آنچه از درون ویرانمان میکند، روزگار نیست، داشتن صبری کم، همراه با آرزوهای بزرگ است!

پس تا فرصت هست، ارزش روزها و لحظه هامان را بدانيم... 

فصلها برای درختان تکرارشدنی است؛ ولی فصلهای زندگی انسان تکرارشدنی نیست. تولد... کودکی... جوانی... پیری و در واپسین: مرگ!

زندگانی سرشار از لحظه های ناب است؛ پس بهترينها لحظه ها را برگزینید...

نفلوآنزای خوکی در یک نگاه

نفلوآنزای خوکی در یک نگاه

در استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان ایران ۳۶ نفر در اثر ابتلا به آنفلوانزای H۱N۱ که به عنوان "آنفلوآنزای خوکی" شناخته می‌شود، جان خود را از دست داده‌اند.
در استان کرمان "وضعیت زرد" اعلام شده و مدارس دو روز تعطیل شده‌اند.

آنفلوآنزای فصلی

ویروس آنفلوآنزای فصلی، سه نوع دارد: A ,B ,C. آنفلوآنزای نوع A بر حسب آنتی‌ژن‌هایی (Nیا H) که در سطح خود دارد به زیرگروه‌های مختلفی تقسیم می‌شود.
تا به حال پانزده زیرگونه H و ۹ زیرگونه N شناخته شده است. پرندگان آبی و خوک منشا حیوانی این ویروس‌ها هستند که می‌تواند در انسان هم ایجاد بیماری کنند.
بسیاری از زیرگونه‌های نوظهور آنفلوآنزا معمولا از چین منشا می‌گیرند، جایی که زندگی انسان و طیور و خوک بسیار نزدیک و درآمیخته است.
آنفلوآنزای خوکی، نوعی آنفلوآنزای A است با زیرگونه H۱N۱ و همانطور که از اسم آن پیدا است بیشتر در خوک دیده می‌شود اما به انسان هم سرایت می‌کند.
ویروس آنفلوآنزا می‌تواند جهش پیدا کند و آنتی‌ژن‌های سطحی خود را تغییر دهد، به همین دلیل انواع تازه ویروس می‌توانند همه‌گیری پیدا کنند چون در مقابل آنها مصونیت وجود ندارد.
ویروس H۱N۱
ویروس آنفلوآنزا در صد سال گذشته، چهار همه‌گیری جهانی داشته که همه‌گیری سال ۱۹۱۸ که به آنفلوآنزای اسپانیایی شهرت یافت، بیش از بیست میلیون نفر را در دنیا کشت.
در ایران هم در آن زمان آنفلوآنزا قربانیان بسیاری گرفت که تلفات آن را بین یک تا دو میلیون نفر تخمین زدند و همین سبب شد تا شمار قربانیان جنگ جهانی اول در ایران، ابعاد میلیونی پیدا کند.
البته در آن زمان به دلیل جنگ جهانی اول، قحطی، نبود خدمات بهداشتی و درمانی و شیوع بیماری‌های دیگری آنفلوآنزا چنین تعدادی قربانی گرفت و انتظار نمی‌رود که اکنون چنین پدیده‌ای مشاهده شود.
اما آنفلوآنزای کنونی که به "آنفلوآنزای خوکی" معروف شده در سال ۲۰۰۹ ظاهر شد که در واقع گونه جدیدی از H۱N۱ بود که بر خلاف گونه‌های قبلی می‌توانست افراد جوان را هم مبتلا کند.
این بیماری فصلی در آن سال همه‌گیری جهانی پیدا کرد و در ایران هم قربانی گرفت.

آنفلوآنزای خوکی

آنفلوآنزای خوکی نوعی آنفلوانزای فصلی است که در فصل‌های سرد سال شایع می‌شود.
راه ابتلا از طریق ترشحات تنفسی، عطسه و سرفه یا انتقال ویروس با دست به بینی و یا چشم است.
آنفلوآنزای خوکی از نظر علائم و بیماری‌زایی شبیه دیگر انواع آنفلوآنزای فصلی است. هر چند علائم این بیماری می‌توانند کمی از دیگر موارد آنفلوآنزا شدیدتر باشند اما در اکثر قریب به اتفاق موارد خفیف هستند.
با اینکه تشخیص قطعی بیماری از روی علائم مقدور نیست اما به پزشکان توصیه می شود اگر تب بالای ۳۸ درجه به همراه دو یا بیشتر از دو علامت زیر مشاهده شد تشخیص آنفلوآنزای خوکی را در نظر بگیرند: سرفه، گلودرد، آبریزش بینی، درد عضلات و مفاصل یا سردرد.
علائم دیگر عبارتند از ضعف، کاهش اشتها، اسهال و استفراغ، عفونت گوش میانی و بندرت تشنج.
بیشتر این علائم ۳ تا پنج روز طول می‌کشند اما ضعف و خستگی ممکن است یک تا دو هفته ادامه داشته باشد.
از زمان شروع بیماری تا پنج روز، فرد مبتلا می‌تواند دیگران را مبتلا کند اما کودکان ممکن است تا دو هفته و کسانی که ضعف سیستم ایمنی دارند تا چند هفته ویروس را منتقل کنند.
تخمین زده می‌شود در دنیا هر سال ۵ تا ۱۰ درصد بزرگسالان و ۲۰ تا ۳۰ درصد کودکان به آنفلوآنزا مبتلا می شوند و در افراد در معرض خطر (کودکان زیر پنج سال، سالمندان و مبتلایان به بیماری‌های مزمن) ممکن است نیاز به بستری در بیمارستان باشد.
سالانه در دنیا ۳ تا ۵ میلیون نفر مبتلا به مورد آنفلوآنزا با موارد شدید می‌شوند که بین ۲۵۰ تا پانصد هزار مرگ به دنبال دارد.

آیا شیوع این بیماری نگران کننده است؟

به گفته دکتر محمود نبوی معاون مرکز بیماری‌های واگیر وزارت بهداشت ایران حدود "۵ تا ۱۰ درصد" جامعه در فصل سرد دچار آنفلوآنزا می‌شوند، بنابراین "تعدادی از تلفات به دلیل آنفلوآنزا ناگریز است، ولی با این وجود تلفات نسبت به قدیم بسیار اندک شده است."
او همچنین گفت که بیماری فعلی را بهتر است آنفلوآنزای فصلی نامید نه آنفلوآنزای خوکی.
به گفته دکتر نبوی: "آنفلوآنزای خوکی از اول غلط بوده است چرا که در سال ۲۰۰۹ که این آنفلوآنزا نامگذاری شد دارای ژن‌های انسان و پرنده‌ها نیز بود لذا بعد از حالت پاندمیک درآمد و به آنفلوآنزای فصلی تبدیل شد."
مقامات استان کرمان اعلام کرده‌اند کسانی که بعلت آنفلوآنزا فوت شده‌اند "همگی" دچار بیماری‌های زمینه‌ای و مزمن بوده‌اند:
"افرادی که مبتلا به این آنفلوآنزای فصلی در کرمان شده‌اند اصولا دارای نقص و ضعف ایمنی بوده و به همین علت سبب فوت برخی از آنها شده است، بنابراین توصیه می‌کنیم افرادی که دچار نقص یا ضعف ایمنی هستند اول فصل سرما و پاییز واکسن بزنند تا در صورت ابتلا به آنفلوآنزا احتمال مرگ و میر در آنها کاهش یابد، چرا که عوارض ابتلا به آنفولانزا در این بیماران ده برابر افراد سالم است."
برای این بیماری واکسن وجود دارد و توصیه می‌شود افراد زیر حتما واکسن بزنند:
  • زنان باردار
  • کودکان شش ماهه تا پنج ساله
  • سالمندان بالای ۶۵ سال
  • مبتلایان به بیماری‌های مزمن (قلبی، تنفسی، کلیوی، کبدی، دیابت،بیماری‌های ضعیف کننده سیستم ایمنی مثل ایدز یا درمان‌هایی که سیستم ایمنی را ضعیف می‌کنند)
  • کارکنان بهداشت و درمان
در موارد شدید داروهای ضدویروس برای درمان بیماری استفاده می‌شوند بنابراین هم برای بیماری و هم برای عوارض آن درمان وجود دارد.
افراد سالم و بدون بیماری مزمن یا زمینه‌ای نباید نگران باشند و فقط کافیست موارد زیر را رعایت کنند:
  • دستهای خود را بارها در طول روز با صابون بشویند
  • جلوی ترشحات دهان و بینی را بخصوص هنگام عطسه و سرفه بگیرند
  • دست دادن، روبوسی و تماس نزدیک (گفتگوی رو در رو به مدت پانزده دقیقه در فاصله یک دست با طرف مقابل) را به حداقل برسانند
  • از حضور بی‌مورد و طولانی در اماکن سربسته و پرجمعیت خودداری کنند
در صورت ابتلا، بجز مراجعه به پزشک (که ممکن است داروی ضدویروس تجویز کند)، استراحت در منزل، نوشیدن مایعات گرم، استامینوفن بعنوان مسکن و تب‌بر و پرهیز از تماس با دیگران معمولا کافیست.

وحشت بزرگ در کمین ایران: خشکسالی!!!

خشکسالی، خشکیدگی و بی‌آبی؛ وحشت بزرگ در کمین ایران

  • 3 دسامبر 2015 - 12 آذر 1394
میانه روز است. ابرهای سیاه به سرعت در هم ‌می‌پیچند. برقی از گوشه آسمان می‌جهد. صدایی رعب‌آور، بند دل هر عابر و ساکن را پاره می‌‌کند. باران، شلاق‌زنان چند دقیقه می‌بارد. سیل به راه می‌افتد. کسانی را در کام خود می‌بلعد ویرانگر به پیش می‌رود. در گوشه‌ای دیگر، زمین سله بسته است. پیش‌‌تر در این خاک تفته، رودخانه‌ای روان بود. نقشی از اسکلت‌ ماهی‌ و پرنده و گوسفند اینجا و آنجا به چشم می‌خورد. در این خشک‌رود دیگر اثری از حیات نیست.
خشکیدگی و سیل دو روی سکه تغییرات اقلیمی است. اما تمامی عواقب گرم شدن دمای زمین به این دو خلاصه نمی‌شود. آتش‌سوزی جنگل‌ها، کاهش آب‌های زیرزمینی، افزایش ریسک تولید الکتریسته، افزایش بیماری‌های تنفسی و غیره از اثرات تغییرات اقلیم است که تا کنون شناخته شده‌اند. با این حال، وحشت بزرگ این است که هیچ کس نمی‌داند تغییرات اقلیمی برای زمین و زندگی چه خواب آشفته‌ای دیده است. هنوز روشن نیست اگر نسبت به دوران صنعتی (اواسط قرن نوزدهم میلادی)، هوا فقط دو درجه سانتیگراد گرم‌تر شود، دقیقا چه سرنوشتی در انتظار ساکنان زمین خواهد بود. سران کشورها، کارشناسان پرشمار و فعالان محیط‌زیست جهان در پاریس گردهم آمده‌اند شاید بتوانند به این وحشت بزرگ پایان‌ دهند یا دست کم از شدت آن بکاهند.
امروز کم و بیش این اجماع در جامعه آکادمیک و میان سیاستمداران جهان به وجود آمده که طی ۱۳۵ سال گذشته حدود یک درجه سانتیگراد دمای کره مسکون افزایش یافته است. در این مدت دو برابر مساحت انگلستان از وسعت یخ‌های قطبی کاسته شده، سطح آب‌ اقیانوس‌ها بالا رفته و آب‌وهوای سرزمین‌های مختلف دستخوش دگرگونی‌های کم‌سابقه‌ای شده است؛ شرایط جدیدی که بسیاری از مردم جهان برای مواجهه با آن آمادگی ندارند.

از تغییر آب‌وهوا تا تغییر اقلیم

نباید فراموش کرد وقتی از رابطه خشکسالی و تغییرات اقلیمی صحبت به میان می‌آید، بین دو عبارت آب‌وهوا و اقلیم تفاوتی اساسی وجود دارد. آب‌وهوا شرایط جوی است و تغییرات آن در دوره‌ای کوتاه مدت مورد بررسی قرار می‌گیرد، در صورتی که اقلیم چگونگی رفتار جوی در بلندمدت را شامل می‌شود.
دوره‌های خشکسالی به صورت رویدادهایی مستقل و البته کوتاه‌‌مدت مورد مطالعه قرار می‌گیرند اما تغییرات اقلیمی در دوره‌های بلندمدت ظاهر می‌شوند و آثار آن در تغییر الگوهای آب‌وهوایی بروز می‌کند. به عنوان مثال با افزایش طولانی‌مدت دما، شدت و مدت دوره‌های خشکسالی در جنوب غربی آمریکا بیشتر شده، در مقابل میزان بارندگی در شرق آمریکا افزایش یافته است.
یکی از اثرات تغییر اقلیمی که به شدت به خشکسالی دامن می‌زند، تغییر الگوی بارش از برف به باران است. در چنین شرایطی ممکن است در زمانی که نیاز آبی چندانی وجود ندارند (مثل پاییز و زمستان که کشاورزی تعطیل است) بیشتر باران ببارد. آنچه دوام و بقای خشکسالی را کوتاه می‌کند، ذخیره برفی است که در نوک قله‌ کوه‌ها باقی می‌ماند و در زمان نیاز (فصول گرم) به سوی مناطق پایین‌دست در قالب جریان رودخانه‌‌ای جاری می‌شود. این تغییر الگوی بارش چند سالی است که در ایران نیز پدیدار شده است. در فصول سرد سال به جای بارش برف، باران می‌بارد و شماری از شهروندان در گفت‌وگوهای روزمره شکر خدا را به جا می‌آورند که زمستان سختی نداشته‌اند. حال آن که عواقب نباریدن برف، تلخ‌تر از تصور آن‌هاست.

از خشکسالی تا خشکیدگی و بی‌آبی؟

عبارت تغییرات اقلیمی در ایران، بهانه‌ای در کف شماری از مدیران امروز و دیروز قرار داده است تا همه ناکارآمدی سالیان خود را به سوی آسمان حواله کنند. اینان سه کلمه خشکسالی، خشکیدگی و بی‌آبی را مترادف هم به کار می‌برند و شهروندان را در بازی با کلمات سردرگم می‌کنند.
خشکسالی، پدیده‌ای است تناوبی و طبیعی. هر از گاهی می‌آید، چند سالی کمتر یا بیشتر می‌ماند و می‌رود. اگر خشکسالی ادامه یابد، خشکیدگی رخ می‌نماید که کارشناسان علوم مختلف محیطی آن را "خشکسالی هیدرولوژیک" می‌نامند. در این شرایط رطوبت خاک به حداقل می‌رسد و با کوچکترین نسیمی ممکن است هوا غبارآلود و تیره و تار شود.
بی‌آبی اما ماحصل سوء مدیریت سرزمین است. ساخت بی‌ضابطه سدها و توسعه کشاورزی با هدف راضی نگه داشتن قشر آسیب‌پذیر، برداشت بی‌رویه از آب‌های زیرزمینی و بی‌توجهی به تغذیه دوباره آن‌ها، توسعه مناطق صنعتی و مسکونی بدون در نظر گرفتن توان طبیعت و نیز تشویق جامعه برای افزایش جمعیت و در نتیجه مصرف بیشتر منابع از جمله مواردی است که بحران کم‌‌آبی را تشدید می‌کند.
با این که سال‌هاست ثابت شده است که تغییرات اقلیمی می‌تواند شرایط زیستی را دشوارتر کند و تا امروز نیز چنین رفتاری از خود نشان داده است، اما دولت‌ها از وظیفه اساسی خود برای انطباق شهروندان با شرایط جدید غافل مانده‌اند.
۴۰ سال پیش بود که ژئوشیمیدان آمریکایی، والاس بروکر گرم‌تر شدن کره زمین را پیش‌بینی کرد. شاید آن زمان اجماعی جهانی در این ارتباط وجود نداشت. اما امروز که اعلام شده میانگین درجه حرارت ایران یک و نیم درجه سانتیگراد افزایش داشته و میانگین بارندگی ۱۵ درصد کاهش یافته است، چرا اقدامی جدی و عاجل برای مواجهه با شرایط سخت پیش‌رو به کار گرفته نمی‌شود؟
برای منطبق شدن با شرایطی که طبیعت تحمیل می‌کند، باید وضعیت ایران را در درازنای تاریخ در نظر گرفت و از خود پرسید چرا پیشینیان‌مان قنات را چند هزار سال پیش ابداع کردند؟ چرا آب را به جای آن که در سطح نگه دارند و به تبخیر آن کمک کنند به زیر زمین بردند و آنجا ذخیره کردند؟ چرا در ساختمان‌های مناطق گرم و خشک بادگیر ساختند؟ آیا این فعالیت‌ها نشانه‌هایی نیستند از روش‌های انطباق و هماهنگی با ویژگی‌های طبیعی؟ پس چرا پیروی از الگوهای طبیعی از یاد رفته است؟
درس‌هایی که می‌توان از طبیعت آموخت به زمان‌های دور منحصر نمی‌شود. وضعیت سوریه نمونه‌ای است واقعی و امروزی از بی‌توجهی به الگوها و توان طبیعی. فصل بارندگی در این کشور از آذر شروع شده و تا اردیبهشت ادامه می‌یابد.
یک سوم کشاورزان این کشور از سیستم آبیاری بهره‌مند می‌شوند. باقی، چشم به آسمان می‌دوزند. میزان متوسط بارندگی در شمال شرق سوریه که بخش عمده گندم این کشور را تولید می‌کند، حدود ۲۸۰ میلی‌متر است.
در زمستان ۱۳۸۵ بارندگی چندانی رخ نداد. سال بعد همین وضعیت تکرار شد و این کشور خشکترین سال را تجربه کرد. گندم تولید نشد، بسیاری از کشاوزران خرد سرمایه‌های خود را از دست دادند و البته در همین زمان قیمت کالاها دو برابر افزایش یافت.
در تابستان ۲۰۰۸، وزیر کشاورزی سوریه از قول مقامات سازمان ملل به مسئولان عالی‌رتبه کابینه گفت که خشکسالی هم اقتصاد و هم جامعه این کشور را تحت تاثیر قرار می‌دهد. او گفته بود: "شرایطی که پدیدار می‌شود ورای ظرفیت ما خواهد بود که با آن مقابله کنیم."
خشکسالی چند سال دیگر ادامه یافت. خشکیدگی پدیدار شد. کشاورزان و دامداران گروه گروه به مهاجرت تن دادند. تعداد این افراد در برخی مقالات دانشگاهی گزارش‌های ژورنالیستی، یک میلیون و پانصد هزار نفر ذکر شده است.
مهاجران راهی شهر‌های حمص و دمشق شدند. برخی نیز به حلب رفتند که حدود یک میلیون پناهجوی عراقی آنجا بود. شماری از آن‌ها همراه با موج اخیر پناهجویی به کشورهای غربی پناهنده شدند اما تعدادی نیز به گروه‌های ناراضی پیوستند و در ناآرامی‌های داخلی این کشور که از سال ۲۰۱۱ آغاز شد شرکت کردند.
وضعیت بی‌آبی در ایران این روزها، کم و بیش مشابه وضعیت سوریه در سال ۱۳۸۵ است. به علاوه بر اساس پیش‌بینی ناسا خشکسالی‌ در خاورمیانه و ایران برای مدتی طولانی اتراق خواهد کرد. با آگاهی از این شرایط و وخیم‌تر شدن اوضاع به دلیل فشار تغییرات اقلیمی آیا نباید برای گذر از بحران عظیم بی‌آبی و خشکیدگی اقدامی عملی از سوی دولت به کار گرفته شود؟
کنفرانس پاریس فرصت مناسبی است تا کشورهای پیشرفته را متقاعد کرد که در این زمینه به ایران یاری رسانند. آیا نمایندگان ایران می‌توانند از این فرصت استفاده کنند و روش‌های انطباق با شرایط جدید طبیعت را با کمک کشورهای توسعه‌یافته در ایران به اجرا بگذارند؟
هنوز چند روز دیگر تا پایان کنفراس باقی است و می‌توان امیدوار بود. اگر فرصت انطباق و حفظ منابع آب از دست برود، سیل و خشکیدگی و غبارآلودگی هوا برای همیشه بساط خود را در ایران پهن خواهد کرد و چاره‌ای برای ساکنان فلات ایران نمی‌ماند جز ترک ‌سرزمین‌شان.

Sunday, December 6, 2015

تو اگر صیغه کنی جمله بتان...

هزار آفرین بر سراینده اش:
من اگر نیم نگاهی بکنم سوی بُتی، معصیت است!
تو اگر صیغه کنی جمله بتان، مرحمت است!!
من اگر سیبی از این باغ بچینم، دزدم!
تو اگر باغ همه غصب کنی، مصلحت است!!؟
من اگر از در میخانه گذشتم، نجسم!
تو اگر دود کنی نصف جهان، عافیت است!!؟
من اگر شکوه کنم نزد خدا کفران است!!
تو اگر تکیه زنی جای خدا، معدلت است؟!!
من که در آتش حق سوخته ام، گمراهی است!
تو که جز کِذب نیاموخته ای، منزلت است؟
عاقبت سهم من سوخته جان، نیران است
سهم آن معدن تزویر و ریا، مغفرت است!!؟
این ترازویِ عدالت که تو را گشته نصیب...
چه کسی  داده به دستت که چنین خوش جهت است!!؟؟

Saturday, December 5, 2015

چنان قحط سالی شد اندر دمشق


چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
وگرچه به مکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغرید بر من که عقلت کجاست؟
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید
مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی رنجور سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهرست و درد
یکی را به زندان بری دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟

Friday, December 4, 2015

درسی از مثنوی پیرامون عزای حسینی!!

" عزاداری شهدای کربلا " به مناسبت اربعین حسینی
حاج دكتر نورعلی تابنده

در مثنوى مولوى داستانى است دربارهٔ شیعیان اهل حَلَب، که در ایام عاشورا در ماتم اهل بیت(ع) ناله و گریه مى‌‏کردند، و ظلم‌‏هایى را که یزید و شمر بر اهل بیت(ع) وارد کرده بودند یادآور مى‌‏شدند. یک بار، شاعر غریبى در این روز به حلب مى‏‌رسد و وقتى آن فغان را مى‏‌شنود به جستجو برمى‌‏آید که چه شده است و عزاى چه کسى را گرفته‏‌اند که او هم مرثیه‌‏اى بسراید و از این خوان بهره‌‏اى ببرد! یکى از شیعیان به وى مى‌‏گوید که ما عزاى شهداى کربلا را گرفته‌‏ایم. آن غریبه مى‌‏گوید: ولى دوران یزید که خیلى پیش بود، چه شد که خبر این مصیبت اکنون به اینجا رسیده؟ آیا شما تا به حال خواب بوده‌‏اید؟ پس بر خودتان اى خفتگان عزا بگیرید که این خواب گران، بدمرگى است؛ وگرنه آن خسرو دین، امام حسین(ع)، از زندانِ تن‌‌‌ رها شد و براى شهداى کربلا این رهایى عین شادى و شادمانى است.
مولانا این داستان را به عنوان تشبیه براى آدم غفلت‏‌زده‌‏اى(مُغَفَّل) که عمرش را ضایع مى‏‌کند و در تنگاتنگ مرگ، به یاد توبه و استغفار مى‌‏افتد، مى‌‏آورد و مى‏‌گوید شیعیان حلب حکایت چنین آدمى را دارند. او در طعنه به شیعیان حلب مى‏‌گوید که اگر واقعاً شیعه هستند باید متوجه حکمت قیام حسینى باشند؛ باید متوجه این باشند که چرا حسین(ع) و یارانش شهید شدند و چگونه روح آنان به وصال رسید.

انتقاد از مراسم عزادارى ــ به سبکى که مرسوم شده است ــ به معناى انتقاد از اصل عزادارى نیست. هیچ صاحب‏دلى نیست که در عزاى امام حسین(ع) و دیگر شهداى کربلا، دلش به درد نیاید و غمگین نشود، و هیچ چشمى نیست که با ذکر نام حسین(ع) بى‏‌اختیار اشک از آن جاری نشود. حُزن و گریه اصولاً از امور اختیارى نیست که بتوان کسى را امر به گریه یا نهى از آن کرد. ائمهٔ اطهار (ع) دستور داده‌‏اند که وقتى مصیبتى، عزایى برایتان پیدا شد، عزاى ما را به یاد بیاورید؛ به این جهت که همین واقعهٔ عاشورا، الگو و نمونه‏‌اى براى همهٔ ما باشد؛ و این دستورى جاودانه براى همهٔ ما شیعیان است. ولى اگر گریاندن یا تظاهر به گریه ــ در زمانهٔ مظلومیت شیعه ــ از شعائر شیعه بود، اکنون وضع عوض شده است و بیشتر علامت و نشانه و بهانه‌‏اى براى انتقاد از شیعه شده است. باید روح عزادارى را حفظ کرد، ولى علامت و نشانه‏‌هاى آن را به‏ طورى اصلاح کرد که منطبق با حقیقتِ آن باشد؛ چراکه اصل عزادارى براى احیاى امر آن بزرگواران است، ولى بعضى مصداق‏‌ آن در طول تاریخ شیعه خارج از مقصود اصلى شده است. این مصادیق را عُرف پدید آورده است و لذا در میان شیعیانِ کشورهاى گوناگون، به ‏تناسبِ تفاوت‏‌هاى فرهنگى میان آنها، متفاوت است. اکنون نیز عُرفِ عقلا، بنا بر تشخیص زمان و مکان، باید آنها را اصلاح کند.

بى‏‌تردید عزادارى شهیدان کربلا، از شعائر شیعه و بلکه مهم‏‌ترین عزایى است که در دین اسلام پیدا شده است که باید بر اساس آیهٔ شریفهٔ: و مَنْ یُعَظِّم شعائِرَ الله فَاِنّها من تَقَوى القلوب، در تعظیم آن کوشید. در قرآن، اعمال صفا و مروه در مراسم حج از شعائر الهى دانسته شده است. کلمهٔ شعائر جمع شعیره به معناى علامت و نشانه است. ولى اگر علامت و نشانه(شعیره) دلالت بر مدلول پیدا نکند و حتى خلاف آن را نشان دهد، دیگر از زمرهٔ شعائر نخواهد بود. اگر به اقتضاى زمان و مکان، و در ایامى که شیعه مظلوم و گمنام بود، گریه کردن به تکلّف یا تظاهر به آن، یکى از شعائر بود، اکنون که به اقتضاى زمانِ جدید نه شیعه مظلوم است و نه گمنام، این شعار که متأسفانه صورت زشتى به خود گرفته ــ به‌نحوی‌ که موجب وَهن شیعه و تحقیر آن خصوصاً از جانب برخى اهل سنت، شده ــ باید اصلاح گردد. باید آنچه را که موافق حیثیت و شأن ائمهٔ اطهار(ع) است انجام داد و خلاف آن را ترک کرد.

شیعه از عزادارى امام حسین عبرت گرفت و آن را تبدیل به مجلس وعظ کرد، نه مجلس صِرف روضه‌‏خوانى. ما باید از هر یک از ۷۲ شهید کربلا درسى بیاموزیم؛ درس شجاعت، درس علم، درس وفا، درس گذشت، درس مقابله با ظلم، و از اموات خویش بر اساس اُذکروا مُوتاکُم بِالخیر، به نیکى یاد کنیم و بلکه کار خوب آنها را براى عبرتِ خود و دیگران بزرگ کنیم و از کار بد آنها دورى کنیم. این عبرت‏‌آموزى درسى است که عزادارى شهداى کربلا به ما مى‏‌دهد.
🔸پایان

Wednesday, December 2, 2015

نوشته های تاریخی محمد نوری زاد(آقا جواد و رُخِ دیوانه)

آقا جواد و رُخِ دیوانه
(از این جهت تاریخی هستند که سالها بعد ارزششان مشخص خواهد شد)
یک: دیروز همه ی بانوان همراه ما که در قرچک زندانی بودند، آزاد شدند. این را مادرِ امید علی شناس زنگ زد و گفت. دیرگاه دیشب نیز جناب هاشم زینالی – پدر سعید زینالی – آزاد شد. آقایان رضا ملک و نعمتی و محسن شجاع و احمدی راغب نیز در نوبت اند و احتمالاً امروز فردا آزاد می شوند. حالا باید ببینیم حضرات بازجوها در این ده روز دمِ گوشِ هاشم زینالی چه گفته اند از پسرِ هفده سال سر به نیستش! می گویم: آقایان، زمین و زمان را اگر به نمایندگیِ خود خدا بهم بدوزید و سرتان را اگر با موشک های شهاب تان به طاق آسمان بکوبید و یقه هایتان را اگر برای کشته های کربلا جِر واجر کنید، باید تکلیف سعید زینالی را که هفده سال پیش از خانه اش بیرون کشیده اید و برده اید و سر به نیستش کرده اید، مشخص کنید. مشخص شدنِ زنده یا کشته بودنِ سعید زینالی، دیگر خانواده هایی را که فرزندانشان توسط برادران سپاه و برادران بسیج و برادران اطلاعات سر به نیست شده اند، به صحنه می آورد. و شما چه بخواهید و چه نخواهید، با یک فضاحت بزرگ هفده ساله روبرو خواهید شد حتماً.
به سرداران و ملاهای حکومت می گویم: سرتان را جلو بیاورید تا یک چیزی دم گوشتان نجوا کنم: ما خودمان می دانیم که شما برای حفظ نظام تان، و یعنی برای حفظ خودتان، چند صد نفر مثل سعید زینالی را سر به نیست کرده اید و اگر لازم باشد چند صد هزار نفرِ دیگر را نیز سر به نیست خواهید کرد. اما قاعده ی دنیا بر این نیست که یک جماعتی به اسم خدا هم بدزدند و هم بکشند و هم بترسانند و هم زندانی کنند و هم در بیرون از مرزها مفسده براه بیندازند و در عوض همچنان بر سرِ کار باشند و تن و بدنشان هیچ از نفرت و خروش مردم نلرزد. خیالتان راحت، بوق تزلزل و فرودِ آدمکش ها و دزدها و مردمفریب های مصدر نشین مملکتِ ما خیلی وقت است که بصدا درآمده. اگر شما نمی شنویدش، نشنوید، به نفع ما.
دو: با جناب دکتر ملکی و سرکار خانم نسرین ستوده مشورت کردم. یک مدتی بساط اعتراضِ میدانی را بر می چینیم. هم در اوین و هم در دنا. ما به آرامش نیازمندیم. پس دوستان بدانند از هفته ی آینده ما نه در اوین و نه در دنا تجمعی نخواهیم داشت. تا کی؟ نمی دانم. زمانش را گذر زمان مشخص خواهد کرد. در این چند ماهی که صدای خود را در دنا و اوین در پیچاندیم، نشان دادیم که با دست تهی نیز می شود به مصاف مفسده رفت. دیروز جلوی دنا یکی از مأموران لباس شخصی دم گوشم گفت: بی خیال، یک دست صدا ندارد. گفتمش: اگر صدا نداشت شما پنجاه نفر را به اینجا نمی کشاند. ما در این چند ماه بدنبال نقطه ی معینی نبوده ایم که حالا بگوییم چون به آن نقطه نرسیده ایم، شکست خورده ایم. در این مسیر، هر صدای معترضانه، هر حضور هوشمندانه ، و هر نترسیدنِ خردمندانه نشانه ای است از پیروزی. اساساً پیروزی در این است که ما و شما – هر چند کم شمار - به سرداران و ملاهای حاکم نشان بدهیم که با داروهایی که به تن و بدن مردم تزریق می کنند، بخواب نرفته ایم و بیداریم. در شنبه های اوین، و در دوشنبه های دنا، ما همین بیداری و بیدارگری را بر می کشاندیم.
سه: دیروز وقتی به دنا رسیدم، کسی نیامده بود. اما بیش از پنجاه مأمور هیکلی و چند ون آنجا بودند. روز قبلش سه نوشته با خط نیم بند خودم مهیا کردم. یکی: این قاتل( سعید مرتضوی) در کربلا چه می کند؟ دیگری: دزدان در امان، فرزندان ما در زندان. و دیگری: اعتراض، اعتصاب، حق ماست. مقواهای لوله شده را جلوی مأموران و عکاسان وا کردم یک به یک. و آنان تق و تق عکس گرفتند از چپ و راست. به تنهایی ایستادم نبش گاندی. مأموری همیشگی جلو آمد و گفت: لابد خودت را گاندی می دانی که آمده ای نبش گاندی. گفتم: تا کنون از این زاویه به خودم و به این خیابان نگاه نکرده بودم. از یکی از مأموران شنیدم که به همکارانش گفت: نمی گذارید یک ثانیه کسی کنارش بایسته! متوجه شدم که روز، روزِ سهمگینی است. دکتر ملکی هم در راه بود. پیرمرد خودش می آمد این روزهای دنا را.
چهار: مقوای " این قاتل – سعید مرتضوی در کربلا چه می کند؟" را گشودم و بدست گرفتم. تنها بودم در میان آنهمه مأمور. یک مأمور جوان که ریشی توپی به صورت داشت و سابقاً با او جلوی اوین بگو مگویی داشتم، از راه رسید و با عصبانیت آمد طرف من و مقوا را گرفت و پاره کرد و با عصبیت گفت: کاری می کنی که باهات برخورد شخصی کنم. و خط و نشان کشید با غیضی غلیظ جلوی همه: نوری زاد بخدا اگه پاش بیفته چنان بلایی سرت می آورم..... نگذاشتم به حرفش ادامه بدهد. با فریادی صد برابر صدای او بر سرش داد زدم: منو از زدن و کشتن نترسون جوون. من در بدر بدنبال کسی هستم که بزنه بکشه منو. اگه اون یه نفر تویی مهلت نده. و داد زدم: بد نمی شه به لقمه نونی که برا زن و بچه ت می بری یه نگاهی بندازی.
و به ساختمان دنا اشاره کردم و فریاد کشیدم: ما می گیم شیخ محمد یزدی هم دزده هم رییس مجلس خبرگان رهبری. تو و همکارات ماهارو می گیرید می ندازید تو زندون تا به تریج قبای شیخ محمد دزد برنخوره. و رو به همه ی مأمورانی که در اطراف پراکنده بودند داد زدم: اینجا سرزمین دزدانه و شماها دارید از اموال دزدیده شده ی اونها مراقبت می کنید. مأمورِ ریش توپی عقب کشید و عصبیتش را فرو خورد و تا پایان آرام بود با من. حالا شعار " اعتراض، اعتصاب حق ماست" را بدست گرفتم. مأمورانِ عکاس مرتب عکس و فیلم می گرفتند از من و از مقوایم. راستی چه بشود آرشیوی که اینها از ما ساخته اند از عکس و فیلم.
پنج: من شاید بیست سی نفر از خانمها و آقایانی را که از دور با خوشحالی به سمت من می آمدند تا مثل سابق در کنار هم بایستیم و به زندانی بودنِ بی دلیلِ عزیزانمان و به دزدی ها و آدمکشی ها اعتراض کنیم، با اشاره ی آرام سر و با تکان خفیفِ دست و با گفتنِ " برو اینجا پُرِ مأموره" از آنجا دور کردم و از چنگ مأموران رهاندم. اما جناب آقای "خوبی" که همیشه در کنار ما بود و به نیکویی و فهیمانه سخن می گفت، غافلگیرم کرد. تا آمد کنار من و تا یکی از مقواهای مرا بدست گرفت، مأموران ریختند و بردند و سوار یک ون بزرگش کردند. تلاش من برای رهانیدن وی بجایی نرسید. آقای خوبی جلوی چشم من بود تا ساعت دوازده.
شش: چند مأمور آمدند به طرف من که بیا تو هم سوار شو. تنها مقوای باقی مانده را مأمور ریش توپی گرفت. رفتم. مرا به یک ونِ دیگر سوار کردند. تا نشستم، یکی شان گوشی ام را گرفت. ون بزرگ با پنج سرنشین به راه افتاد. من بودم و چهار مأمور. نگران دکتر ملکی بودم. پیرمرد می آمد و با آنهمه مأمور مواجه می شد. در راه یکی که کنار من نشسته بود با رییسش صحبت کرد که: من و جواد و حسین و رضا با آقای نوری تو چمرانیم داریم میایم طرف مقر. از شُل و وِل بودنشان معلوم بود که در بردنِ من زیاد جدی نیستند. احتمال دادم مرا می برند به یکی از مکانهایشان و شب رهایم می کنند. راننده که یکی از مأموران عبوسِ همیشگی بود و دیروز کلاهی لبه دار به سر کشیده بود، به همکارش اعتراض کرد که حالا اسم مارو نمی بردی نمی شد؟ راننده شاید اسمش جواد بود. البته یکی از اسم هایش.
هفت: باطری گوشی ام را در آوردند و خود گوشی را به من پس دادند و مرا در کناره ی بزرگراه شیخ فضل الله نوری پیاده کردند و رفتند. چند دقیقه ای گیج بودم تا بدانم چه باید بکنم. یک ماشین دربست گرفتم و برگشتم سر گاندی. من باید باطری گوشی ام را پس می گرفتم. وقتی برگشتم، مأموران همچنان بودند. آقای خوبی و یک خانم در ون بودند. یک مأمور آمد و پرسید: برگشتی که؟ گفتم: هستم تا این دو نفر آزاد شوند. به یکی از مأموران گفتم: بگو باطری گوشی مرا بیاورند با پانزده هزار تومن پول. پول دیگه برای چی؟ پونزه هزار تومن کرایه دادم تا برگشتم اینجا.
هشت: من بودم و نبش گاندی و پنجاه مأمور پراکنده که در کمین یارانِ دنایی ما بودند. دستهای من خالی از پوستر و عکس و شعار بود. دستهایم را به علامتِ این که شعاری نامرئی بدست دارم از هم گشودم و عکاسان چپ و راست از این هیبتِ طنز عکس گرفتند. هر که از دوستان می آمد، به اشاره ای می راندمش. یک بانوی ریز نقش آمد که پیش تر نیز به دیدار ما آمده بود. این بانو، از آستانه ی اشرفیه می آمد. و هر بار با خود بسته ای خوراکی می آورد. این بار برای من یک بسته بادام زمینی آورده بود. از او سپاس گفتم و راهی اش کردم که برود. کمی تعجب کرد. گفتمش: اینجا پُرِ مأموره. پذیرفت و رفت. او احتمالاً آمده بود که بماند و صحبت کند. و احتمالاً کلی حرف مهیا کرده بود از پیش.
نه: ایستادن در آنجا و نداشتن برگه ای و شعاری که نشان از اعتراض باشد کمی نچسب می نمود. یک موتور سیکلت درست مجاور من پارک کرده بود و صاحبش رفته بود همان اطراف. بر ترکِ این موتور یک کارتون پاره بسته شده بود و بسته ای پوسترِ تا خورده. صاحب موتور آمد. به او گفتم: اینها پوستر است؟ با علاقه گفت: بعله. گفتم: یکی اش را می دهید به من؟ با اشتیاق گفت: چرا نمی دهم؟ ریسمان لاستیکی را وا گشود و از میان پوسترهای بزرگ و قدی اش، یکی را بیرون کشید و داد به دست من. تبلیغ فیلم " رخِ دیوانه " بود. پوستری بزرگ که هم قدش و هم پهنایش ده دوازده برابرِ پوسترهای خودمان بود. برای من مگر فرقی می کرد؟ در حمایت از سینمای وطنی، این پوسترِ قدی را بدست گرفتم. مأمورانِ عکاس هیجان زده آمدند. به آنها گفتم: می بینید، جور واجور برایتان سوژه درست می کنم تا از یکنواختی و بی حوصلگی در بیایید.
ده: رهگذران به من و به پوستر بزرگی که بدست داشتم نگاه می کردند و در تحلیل و چراییِ آنچه که می دیدند به تردید می افتادند. این دیگر یعنی چه؟ مردی با این سر و وضع و سن و سال سرِ نبش ایستاده با این پوسترِ بزرگ که چه بشود؟ تبلیغ فیلم می کند؟ سی دی های این فیلم را می فروشد؟ به چند نفر که می پرسیدند قضیه چیه؟، می گفتم: من به اعتراض اینجا ایستاده ام. اعتراض به چی؟ ساختمان دنا را نشانشان می دادم و ترغیب شان می کردم که بروند تا کار بالا نگرفته.
یازده: بانویی آمد چادر مقنعه ای. تکیده و لاغر و اندوه به چهره و آرام. شصت ساله می نمود. عکسی و نوشته ای از زیر چادرش بدر آورد و در کنار من ایستاد. عکسی بود از پسرش: مهدی محمودی. که بقول خودش از یک سال پیش در بند دو الف زندان اوین در بازداشت موقت سپاه است. بی هیچ بازپرسی و تشکیل پرونده ای. بیست ثانیه نگذشته بود که ریش توپی آمد و برگه اش را گرفت. چهره ی این بانو یادم نمی رود. انگار همه ی سوهان های عالم به روانش خراش انداخته بودند. آرام و بی تپش به ریش توپی گفت: کاغذ مرا چرا گرفتی؟ به این بانو گفتم: بروید خانم. این ها مأمورند و نمی گذارند شما اینجا بایستید. گفت: پسرم در تأسیسات دریایی کار می کرد. یک سال است که در بازداشت موقت است. بازداشت موقت مگر می شود یکسال؟
خودم را جای مأموران گذاردم. آنها این بانو را برای چه دستگیر می کردند؟ که او را بترسانند؟ او با آن لبخند سردی که به صورت استخوانی اش نشانده بود، نشان می داد که از اینجور مقولات گذر کرده است. ترس که از چهره ای کوچیده باشد، چه تماشایی می شود آن چهره. این مادر گویا دل و روحش را در جایی دیگر جا گذاشته بود و با پوست و استخوانش به آنجا آمده بود. من جنازه ای می دیدم که رطوبتی از آثار حیات با وی بود. روحش را زندانی کرده بودند و کسی جوابگویش نبود. فریاد این مادر با آن جسم و جانی که نداشت، مگر بجایی می رسید در این معرکه ی نابکاری؟ او یک مظلومیتِ متراکم بود. نرم و بی صدا آمده بود، نرم و بی صدا رفت. او که رفت، به مأموری که خیلی منم منم می کرد گفتم: این زنِ رنجور را دیدی؟ در درستکاریِ راهی که ما پیش گرفته ایم همین بس که اینجور آدمها به اینجا می آیند. و حال آنکه در اطراف مسئولان و آخوندهای مصدر نشین، اغلب، دزدان و رانتخواران پرسه می زنند.
دوازده: مردی لاغر که صورتش را اعتیاد آزرده بود آمد و با نگاهی به پوستر رخِ دیوانه به من گفت: شما هستی که کار مردم را راه می اندازی؟ و گفت: به من گفتن شما می تونی مشکل منو حل کنی! کارمند بازنشسته ی یکی از دستگاههای دولتی بود که حقش را بالا کشیده بودند. مأموری آمد که مرد لاغر ببرد. بازویش را گرفت و کشید. مرد لاغر چنان بر سر مأمور داد زد و چنان فحش های تیزش را حواله ی صغیر و کبیر ملاها کرد که مـأمور صلاح را در این دید که این اعجوبه را رها کند که برود. برای مرد لاغر که یک پاک باخته ی به تمام معنا بود، ترس معنا نداشت. ترس آنجا کارگر است که بخواهند چیزی از تو بگیرند. وقتی تو چیزی برای از دست دادن نداری، چرا بترسی؟
سیزده: یک مأمور با کت و شلوار طوسی که قبلاً با او در حوالی زندان اوین گفتگویی داشتم، آمد و از راه نرسیده نه گذاشت و نه برداشت، با پوزخندی تلخ به سر و وضع من اشاره کرد و گفت: باز که اینجایی تو؟ از ریش سفیدت خجالت نمی کشی؟ نگذاشتم ادامه بدهد. او آمده بود برای سخنرانی. با تمام انرژی ام بر سرش داد زدم: گور پدر ریش سفید من. ریش سفید می خواهی بیا. و ساختمان دزدیده شده ی دنا را نشانش دادم و داد زدم: دزد اینجا ریشی دارد سفید و بلند. ریش سفید می خواهی برو پیش شیخ محمد یزدی. برو پیش شیخ مصطفی پور محمدیِ قاتل که وزیر دادگستری است. ریش سفید می خواهی برو مشهد پیش علم الهدا. برو پیش جنتی. رشته ی ریش سفیدانی که باید از سپیدی ریششان خجالت بکشند دراز بود. مأموران آمدند و همکارشان را دور کردند. کار داشت بیخ پیدا می کرد.
چهارده: مأموری آمد کنار من و نرم پرسید: شما چرا از تائب – رییس سازمان اطلاعات سپاه - بد می نویسی؟ این مأمور را از روزی می شناسم که برای همراهی با دکتر قاسم اکسیری فرد - با جناب دکتر ملکی و خانم ستوده - رفتیم به دانشگاه خواجه نصیر و با رییس دانشگاه و معاون آموزشی این دانشگاه صحبت کردیم. در آن جلسه من دیدم که یک رییس دانشگاه چگونه می تواند سه ساعت تمام زل بزند به چشم ما و رسماً دروغ بگوید در باره ی آقای اکسیری فرد که با فشار بسیج دانشگاه و بخاطر داشتنِ "صدای زنانه " از دانشگاه اخراجش کرده بودند. به این مأمور گفتم: من با کسی "بد" نیستم. فقط در حد شعورم از بدی هایش می نویسم و می گویم. و گفتم: تائب یک آدمکش است. گفت: خب آدم که می کشند. خودش ادامه نداد و از شریعتمداریِ کیهان پرسید. گفتم: یکی از ام الفسادهای بیت رهبری اگر تائب باشد، دیگری حتماً همین شریعتمداری است که آبروها برده و حق ها نابحق کرده و دروغ ها بهم بافته و دودمانها به باد داده است.
پانزده: ساعت شد دوازده. مأموران یکی یکی می آمدند و ساعت را به رخ من می کشیدند. به همه شان گفتم: تا زمانی که آقای خوبی و آن خانم در آن ون هستند من هم هستم. آزادشان بکنید تا ما دنا را کلاً از برنامه مان حذف کنیم و برویم به جایی دیگر و دزدی دیگر. سر و کله ی مأمورانی که مرا برده بودند و در جایی دور رها کرده بودند پیدا شد. راننده را دیدم که آمد و زیر چشمی نگاهی به من کرد و با یکی مشغول صحبت شد. جلو رفتم و به وی گفتم: آقا جواد، بگو این باطری گوشیِ مرا بیاورند. سرضرب برگشت و گفت: من جواد نیستم. اما جواد بود عمیقاً. چرا که ول کن نبود و سی بار مرا کامبیز صدا کرد. می رفت و می آمد و از دور جوری که من بشنوم می گفت: کامبیز برگشتی که؟ کامبیز من دارم میرم. کامبیز ما رفتیم. بد جوری زده بودم تو خال جوادش!
شانزده: ساعت شد یک بعد ازظهر. بانویی آمد که مادر شهید بود. این بانو ترس را مثل حبه ای قند فرو خورده بود تماماً. چنان راحت آمد و با من به گفتگو پرداخت و وقعی به سرفه ها و رفت و آمد مـآموران نکرد که مـأموران خود دریافتند حریف این بانو نمی شوند عمراً. بیست دقیقه ایستاد و با من صحبت کرد از هر در. پسرش پاسدار رسمی بوده و در جنگ جزغاله شده بود. اساس جنگ را نابخردانه می دانست و به مأموری که سرک می کشید گفت: عراقی ها بچه های ما را زدند و کشتند و مملکتمان را خراب کردند. ما چی کردیم؟ بجای غرامت گرفتن، براشون ضریح طلا می بریم. و در حضور مأمور نتیجه گرفت: آخوندا نه سواد مملکت داری دارند و نه عرضه ی تعامل با دنیا. اینه که همه ش ضایعه پشت ضایعه درست می کنند و همه اش هم طلبکارند از همه.
هفده: آقای خوبی را از ون پیاده کردند و به طرفِ یک پراید بردند و آن خانم را آزاد کردند. رفتم به سمت آقای خوبی و با صدای بلند به وی گفتم: سرت را بالا بگیر آقای خوبی. شما به دزدها و دزدی ها اعتراض داشتی و اینها از دزدان دفاع می کنند. برگشتم سرِ جایم و پوستر رخ دیوانه را که فیلمش را دیده بودم بالا گرفتم. مأموران خسته شده بودند. برنامه ی آنان تا ساعت دوازده بود. ناهارشان دیر شده بود و حضور من عصبی شان کرده بود. مأمور جوانی از من پرسید: شما خسته نمی شوید؟ پاهایتان واریس نمی گیرد؟ گفتم: چرا پسرم. خسته می شوم و سر و کتفم درد می گیرد. اما انگیزه ای از دورن مرا گرم می کند و خستگی هایم را می تاراند. ساعت یک و نیم شد. بانوی جوانی دو بار آمد و با نگاه به پوستر پرسید: فیلمش را می فروشید. کیوسک روزنامه فروشی را نشانش دادم و گفتم: شاید آنجا داشته باشند.
هجده: نه باطری گوشی ام را آوردند و نه آن پانزده هزار تومان را. یکی شان البته شماره تلفنم را گرفت که: من تلاش می کنم باطری ات را برگردانند اما قول نمی دهم. بعداً که با دکتر ملکی تماس گرفتم گفت: من آمدم و شما را دیدم که می برند. تا رسیدم، مرا نیز سوار یک ون کردند و بردند خیابان عباس آباد رهایم کردند.
نوزده: رهبر در سخنان خود که معمولاً در ابتدای درس خارجش ابراز می کند، به حال و هوای زائران کربلا و مراسم با شکوه و جهانی اربعین اشاره کرد و به حال زائران " غبطه" خورد. می گویم: یکجا یک آدم معمولی برای حضور در کربلا و مراسم اربعین غبطه می خورد یکجا رهبر. یک آدم معمولی امروز غبطه می خورد و یکی دو سال دیگر به آرزویش می رسد اما رهبر را بگو که هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه نمی تواند از کشور خارج شود. که پایش را اگر از مرز بیرون بگذارد، بخاطر خیلی از کارهای کرده و نکرده اش دستگیرش می کنند و به دادگاههای جهانی اش می سپرند. در اینجور جاها من شخصاً دوست دارم یک آدم معمولیِ حسرت به دل باشم تا رهبر. که رهبران در کشورهایی که قانون به طنز گراییده، و قانون مچاله ی حاجت های تمام نشدنی شان گشته، روزهای تلخی را گذران می کنند. دورنمای زندگی رهبران با همه قدرت و ثروتی که دارند حسرت برانگیز است اما از من بپرس که آقای خامنه ای یک آب خوش از گلویش پایین می رود آیا؟
telegram.me/MohammadNoorizad
nurizad.info
https://www.facebook.com/m.nourizad
محمد نوری زاد
دهم آذر نود و چهار - تهران

Sunday, November 29, 2015

از روسیه باید یاد گرفت !!!

نظر: 
متن زیر را که از تلگرام برگرفته ام درست ظاهراً یک شخص وطن دوست نوشته است؛ ولی در مورد ایران امروز صدق نمیکند. دولتمردان روسیه برای پیشبرد کشورشان حاکم شده اند ولی حاکمان(منظور دولت نیست گردانندگان نظام است) ایران منافع خود را در نظر میگیرند. 
مثال را از همین ترکیه و عربستان میزنم. شما میگویی تحریم حج. خب اگر حج را تحریم کنند که نه تنها پولی از حاجیان نصیب آنها نمیشود بلکه باید پولهایی را هم که از آنان گرفته اند به آنان بازگردانند. یا عمره هم همین طور است. اینها همه سوداوری دارد برای نهادهای حاکم. 
شما دیدید که ترکیه چند سال پیش یک محموله دستکم هجده میلیارد دلاری ایران را تصاحب کرد و جمهوری ظاهراً اسلامی هیچ مقاومتی و هیچ اعتراضی نکرد. چرا؟ چون راه را کج رفته بودند و کار غیرقانونی و قاچاق کرده بودن. کارهای آنها توجیه ندارد. 
روسیه که این کارها را میکند دستش پر است. او با ماهواره ها همه فعالیتهای ترکیه و نهمکاریهای او را با داعش زیر نظر داشته ولی برای چنین روزی صدایش را درنیاورده بود.

از روسیه باید یاد گرفت !!!
وقتی که ترکیه به هواپیمای روسی حمله کرد و آنرا هدف قرار داد ، دولت روسیه بجای راه‌اندازی و برگزاری راه‌پیمائی‌های آنچنانی و گسترده در روسیه بر علیه ترکیه فقط  یک اقدام عملی کرد! تحریم همه جانبه ترکیه :
- تمام آژانس‌های مسافرتی فروش‌بلیط تفریحی و سیاحتی به ترکیه را قطع کردند .
- تمام تجار و شرکت‌ها روسی  تجارت با ترکیه را بحالت تعلیق درآوردند .
- ورود تمام کامیون‌های ترک به روسیه و ‌بلعکس  ممنوع  و در نتیجه در مرز گرجستان صف طولانی تشکیل شد.
- واردات مرغ از ترکیه از این هفته قطع خواهد شد.
- اقدامات دیگر در راه است .

اگر بدانیم دست کم حدود ۳۰ درصد اقتصاد ترکیه به روسیه  وابسته است . نیک خواهیم دانست که روسیه دارد چه بلایی بر‌سر‌ترکیه می‌آورد ؟!!! در واقع ترکیه تاوان سنگینی ‌برای واژگونی هواپیمای سوخو ۲۴ روسیه در همین چند روز پرداخته است و قطعا از موضع خود عقب‌نشینی خواهد کرد !!!!
باید آموخت بجای تحریک بی‌فایده مردم، کافیست اقدام عملی و درست انجام داد.
خودمان را بنگریم .
پلیس ترکیه به گردشگران ایرانی و دختران ایرانی توهین کرده و آنان را ضرب و شتم می‌کند . کاری نمی‌کنیم !!!!!!
پلیس عربستان به جوانان ایرانی تعرض می‌کند  فقط مدت کوتاهی تهدید به تحریم سفر به عربستان میکنیم . و جوک میسازیم!
سرانجام سفر حج را ادامه می‌دهیم و فاجعه منا ببار می‌آید !!!!!
به این می‌گویند دیپلماسی آشفته، سرگردان و پوشالی ؟!!!!!!
بپذیرید اگر شما هم جای عربستان و ترکیه بودید با این دیپلماسی ایران رفتاری شایسته‌تر از این که می‌کنید با ایرانیان نداشتید !!!!!
پس :
از روسیه باید یاد گرفت !!!!

شاهین دادخواه آزاد شد و اولین نوشته او

نخستین دست نوشته شاهین دادخواه پس از آزادی از زندان
آزاد شدم! بعد از پنج سالی که بدون یک روز مرخصی گذشت، درب زندان اوین امروز به رویم باز و حق تنفس در هوای آزاد دوباره به من بازگردانده شد، حقی که به ناحق توسط رادیکال‌های تندرو در تمام پنج سال گذشته از من گرفته شده بود.
گفتنی‌ها زیاد و از حوصله این نوشتار خارج است. خوشبختانه حوادث و عملکرد ما و مخالفان به خوبی اثبات کرد ادعاهای آن‌ها تا چه حد بی اساس بوده و آخرین شاهد همانا «پروژه امنیتی نفوذ» است که ادامه همان پروژه‌ای است که من و دوستانم از نخستین قربانیان آن بودیم؛ پروژه‌ای که سعی می‌کند فعالان سیاسی را با وصل کردن به خارج ساکت کند.
افراطیون نوظهوری که پس از روی کار آمدن در سال ۸۴ با عملکردهای اشتباه و در پیش گرفتن سیاست‌های جنگ‌طلبانه، بارها در گزارش‌های راهبردی که پیش از بازداشتم (سال۸۹) نوشته‌ام، بدان‌ها پرداخته و در انتقاد از اتخاذ چنین سیاست‌های بحران سازی، به کرات خطر این عملکردها که به زیان سیاست خارجی، ثبات و امنیت در منطقه، توسعه اقتصادی و در کل منافع ملی بوده را، به مدیران وقت نظام گوشزد کرده بودم.
پشیمان نیستم از نوشتن گزارش‌های انتقادی که ارمغانش برای من مبتلا شدن به تیر خشم و غضب نو محافظه کاران از یک‌سو و‌ گذراندن پنج‌سال از بهترین و مفیدترین سال‌های عمرم در پشت میله‌های زندان از سوی دیگر بود. پنج سال از زندگی عادی و روزمره عقبم، در روزهای پیش رو کارهای انجام نداده بسیاری هست که باید انجام دهم، هم‌چون حضور بر سر خاک والدینم و فاتحه خوانی و مرور دلتنگی‌های این چند ساله به ویژه خاک پدر مرحوم‌ام که نتوانستم پیش از مرگ کنارش باشم و دادستانی وقت نیز حتی با مرخصی یک روزه جهت شرکت در مراسم ختم‌اش موافقت نکرد و حسرت آخرین دیدار نداشته‌ام بر دلم مانده هنوز. دیدن و در آغوش گرفتن خانواده‌ام و عزیزانم بعد از پنج سال که در تمام مدت بازداشت به مانند بسیاری از حقوق اولیه یک زندانی که از آن محروم بودم امکان ملاقات عزیزانم هم از من سلب شده بود. به سرانجام رسانیدن کتابم با موضوع «عمق استراتژیک ایران در منطقه خاورمیانه» و سپردنش به دست چاپ، البته اگر مجوز انتشارش صادر شود. و از همه مهم‌تر آن‌که بر خودم بایسته و وظیفه می‌دانم پیش از انجام هر کاری ابتدا حق شناسی داشته باشم از لطف همه دوستان (که بسیاری از آن‌ها را حتی نمی‌شناسم) فعالان مدنی و حقوق بشری، وبلاگ نویسان و تمام سایت‌هایی که در پنج سال گذشته تنهایم نگذاشته و با کمک به پوشش خبری گزارش‌ها، اخبار و مقالاتم از اوین را منتشر کردند؛ آن‌هم زمانی که توسط برخی از فعالان مدنی و سازمان‌های حقوق بشری سانسور شده بودم. از تلاش و حمایت‌شان با آن‌که اختلاف نظرهایی میان‌مان بوده، قدردانی می‌کنم. قدردانی عمیق و قلبی من نثار «گم‌نامان همراه» باد .
فروتن دوستان و فعالان مدنی بزرگواری که از فرط بزرگی نامی نداشته و فارغ از هرگونه جناح بندی‌های متداول سیاسی در برابر تهمت‌ها و تلخ گویی‌های سیاهی لشکرهای در طلب هویت، آزادمنشانه هم حمایت کردند و هم توصیه‌های راه‌گشا داشتند. درود می‌فرستم بر مدیران سایت‌هایی که با داشتن انتقاداتی بر من و مقالاتم، بدون در نظر گرفتن اختلاف دیدگاه‌های موجود، اقدام به انتشار مقالاتم کردند. چرا که همان دل‌نگرانی که آن‌ها را به تکاپو خستگی ناپذیر و کارزار انتشار اخبار و رویدادها کشانده، دل‌نگرانی من نیز بوده، با این تفاوت که راه‌های در پیش گرفته‌مان در راه ادای دین به سرزمین‌مان متفاوت بوده است.
به رسم ادب یک قدردانی هم بدهکارم به برخی دوستان سبز و اصلاح‌طلب که با وجود دادن شعارهای دموکراتیک، دانسته یا نادانسته تهمت‌ها زدند و با پنهان کردن و ممانعت از انتشار تعدادی از نخستین مقالاتم از اوین که در چارچوب دفاع از منافع ملی نوشته و در اختیارشان قرار گرفته بود، آغازگر سانسور خبری‌ام شدند. هرچند این دوستان فراموش کرده بودند بایکوت خبری آن‌ها سبب شد مقالاتم مخاطب خود را در کشورهای عرب زبان، ترک زبان و انگلیسی زبان پیدا کند، که آب روان راه خودش را خواهد یافت حتی از دل سخت‌ترین سنگ‌ها.
متاسفانه در این مدت من همواره در معرض تندروی طیف‌های مختلف سیاسی بوده‌ام، کسانی که همواره بر طبل دعوای زندانی سیاسی و امنیتی می‌کوبیدند و جز گروه و طیف خودشان توجه چندانی به نقض حقوق سایر زندانیان نداشتند.
من «شاهین دادخواه» هیچ‌گاه وابسته به حزب خاصی نبوده و نیستم و همیشه از آزادی و دموکراسی و منافع ملی دفاع کرده و‌ خواهم کرد. منتقد جدی رادیکال‌های تندرو از هر گروه و جناحی بوده و هستم که کاسه‌های داغ‌تر از آش می‌توان خواندشان و مشکل داشته و دارم با هر جریان افراطی که برخلاف منافع ملی گام بر می‌دارد، زیرا که منافع ملی مقوله‌ای تقسیم کردنی نیست. در آخر امیدوارم بتوانیم با عبرت گرفتن از گذشته و دست به دست یکدیگر دادن، با پشتیبانی از راه حل‌های سیاسی مسالمت آمیز گفتمان را جایگزین بی اعتمادی و تنش کرده و با پیگیری مطالبات به حق‌مان آزادی و دموکراسی را برای نسل‌های آینده به میراث گذاریم.
لازم به ذکر است، پیج رسمی‌ام در فیس بوک هم‌چون سایر شبکه‌های اجتماعی که در زمان بازداشتم، دیگر دوستان به نیابت از من آن‌ها را اداره می‌کردند، به فعالیتش ادامه داده و هم‌چنان پذیرا و پاسخ‌گوی پرسش‌های دوستان گرامی خواهد بود.
شاهین دادخواه
مشاور پیشین حسن روحانی در شورای‌عالی امنیت ملی
عضو سابق تیم مذاکره کننده هسته‌ای
زندانی سیاسی آزاده شده از زندان اوین
‫#‏شاهین_دادخواه‬#
#‪#‎shahin_dadkhah‬#
L

Saturday, November 28, 2015

وای بر ملتی که دانشمندانش خوار شوند!!!

این لینک را اگر ندیده اید حتماً ببینید تا دکتر سعید مدنی را بهتر بشناسید:

اعتراض آرمان ذاکری به اخراج استادان دانشگاه و زندانی کردن دکتر سعید مدنی در برنامه زنده تلویزیون: https://www.youtube.com/watch?v=tiklsfwiMnE

از: محمد محبی
عکس ‏محمد محبی‏

دستتان بشکند!  
خوب به این تصویر بنگرید. این تصور دو قاچاقچی، یا دو جانی، یا دو دزد و اختلاس گر و پول شو و رشوه بگیر و رشوه دهنده نیست. حتا اگر دزد و قاچاقچی و ... هم بودند، ضرب و شتم آنها هیچ توجیه قانونی و عقلانی و وجدانی نداشت. چه رسد به این دو!!! اما این تصویر دو نخبه باشرافت و باسواد ایرانی در زندان رجایی شهر کرج است؛ که مورد ضرب و شتم واقع شده اند. 
سمت چپ، ‫#‏دکترمحمدسعیدمدنی‬، پژوهشگر و جامعه شناس برجسته که به جرات می توانم بگویم که کمتر کسی در ایران مانند او به متدولوژی پژوهش در حوزه های مختلف جامعه شناسی وارد باشد. کسی که درباره معضلات گوناگون اجتماعی پژوهشهای دقیق علمی انجام داده است. 
سمت راست، ‫#‏دکترسعیدرضوی_فقیه‬ ، کسی که سالها استاد گروه فلسفه در دانشگاه تبریز بود و فعال باسابقه جنبش دانشجویی. 
اگر این دو نخبه ارزشمند، به جای دانشگاهها و پژوهشگاهها در زندان هستند، ایراد بزرگی بر جامعه ماست. اما اینکه داخل زندان هم این گونه ضرب و شتم میشوند، دیگر ایراد نیست؛ ننگ است، مایه سرافکندگی است. 
روی سخنم با آن مامورانی است که در جهت انجام دستورات مافوق شان این گلهای سرسبد باغ میهن گرامی ما را مورد یورش قرار داده اند، آن هم به خاطر لقمه نانی! 

برادر، تو فکر میکنی که داری نان میخوری؟ 
زهر مار و کاهش جان می خوری! 
شما مامور معذور نیستی. بر دستور نادرست، تکلیف تمرد است.