Saturday, January 23, 2016

دو خاطره نگاری از ابراهیم نبوی


دو خاطره نگاری از ابراهیم نبوی


خیلی ساده، خداحافظ



خداحافظی کردن همیشه سخت است، بخصوص برای آنکه نمیخواهد برود و ما در همه این سالها چقدر به این خداحافظی اجباری وادار شدیم.

عاشق سینما بودم و داستان نوشتن و ناخواسته شدم طنزنویس و طنزنویس سیاسی. مجبور شدم از جهان دلچسب خیال و رویای سینما و داستان بروم به دنیای نچسب سیاست. اگرچه سهم من از این کیک بدشکل، قسمت خوشمزه اش بود که طنزسیاسی باشد.

عاشق بی نظمی بودم و راحتی در کار نوشتن، از همین رو هرگز دوست نداشتم نویسنده روزنامه باشم، ستون پنجم را که شروع کردم، زمان کارم تبدیل شد به ساعت دادن مقاله ام به سردبیر، از بهمن 1376 تا همین امروز که هجده سال گذشته است، دارم هر روز می نویسم. به وقت تهران، وقتی در تهران بودم، ساعت هشت شب آخرین ساعت تحویل مقاله بود. اگر می شد هشت و پنج دقیقه صفحه بسته می شد. وقتی به اروپا رفتم، ساعت 12 شب آخرین فرصت بود تا مقاله را بفرستم، تا ساعت شش صبح تهران روزآنلاین منتشر شود. وقتی به آمریکا آمدم، ساعت 3 عصر می شد 3 صبح تهران، و تا آن ساعت باید نوشته را می فرستادم. من بی نظم با هجده سال سروقت کار کردن، تمام آسودگی و راحتی نویسندگی را از دست دادم. این ماهها گاهی آرزو می کردم تا پنجشنبه و جمعه بیاید و بتوانم فردا را به هر شکل می خواهم بخوابم، از فردا دیگر مجبور نیستم و این مجبور نبودن، مثل این است که معشوقی را که هر روز به شوق دیدنش از خواب بیدار می شوی، از دست داده باشی. و حسرت بخوری به همه آن روزها که با شور و شوق چشمانت را می گشودی تا نامه ای برای یارت بنویسی، بنویسی به وقت تهران، که در همه این سالها به وقت تهران زندگی کردم، به وقت تهران نوشتم، و به وقت تهران کار کردم. بخاطر قلبی که در آنجا جامانده است.

خداحافظی کردم از فرزندانم، ساکم را برداشتم و به زندان رفتم. هشتمین روز انتشار روزنامه جامعه بود، یادم هست که عکس مهندس سحابی روی صفحه اول بود. زنم که روزنامه را دید، گفت: شما جدا قصد دارید زندان بروید؟ گفتم نه، فردای همان روز به شمس الواعظین گفتم: من نمی خواهم زندان بروم. من فقط نویسنده ام. خندید و گفت: سید! نترس، زندان نمی روی. اگر قرار شود کسی بخاطر نوشته تو زندانی شود من هستم. زمان گذشت و بقول فروغ ساعت چهار بار نواخت و من رودرروی زندان انفرادی قرار گرفتم، هم من و هم شمس الواعظین به زندان رفتیم. من با خیابان خداحافظی کردم. یک خداحافظی ناخواسته. منی که نمی خواستم زندان بروم، منی که فقط یک نویسنده بودم. نه جنگ میخواستم و نه ادعای چالش داشتم. خداحافظی کردن با زندگی آزاد سخت بود، بخصوص برای آنکه نمیخواست و مقصر نبود.

خداحافظی کردم از میهنم. از ایرانم. از تهران. دو بار رفتم و برگشتم. یک بار رفتم کانادا و زمانی برگشتم که یقین داشتم به زندان می روم و برگشتم و به زندان رفتم، در سال 1379 و بار دیگر رفتم به اروپا و تصمیم گرفتم بمانم، 1381، صبح در فرانکفورت چشم باز کردم و دیدم نمی توانم دوری از ایران را تاب بیاورم، بی تاب و دیوانه وار بازگشتم و سه ماهی ماندم و دیدم نمی توانم کار کنم، همه درها بسته است و نفسها حبس و سرها شکسته و اگر بخواهی بنویسی، باید بیرون بیایی.

بیستم فروردین 1382 پا از ایران بیرون گذاشتم. باز هم خداحافظی کردم در حالی که نمیخواستم بروم. یک روز قبلش با خودم عهد کردم، همیشه و همیشه خودم را تا زمانی مجاز به بیرون ماندن از ایران بدانم که کاری بکنم و از آن روز تا همین الآن هر روز نوشته ام. با تهران خداحافظی کردم و قلبم را در آن دیار یار جاگذاشتم، بی آنکه بخواهم، با بهترین عزیزانم، خواهران و برادران خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم، با بهترین دوستانم خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم و روزی که هواپیما برفراز تهران چرخید و چراغهای خانه ها که سوسوی زندگی در آنها میزد را دیدم، زیر لب گفتم: « عزیزترین! سرزمینم! بازخواهم گشت، بی آنکه در تمام مدتی که از تو دور بمانم فراموشت کنم، جز تو قبله دیگری را برای نوشتن انتخاب کنم.» با سرزمینم خداحافظی کردم، بی آنکه بخواهم، بی آنکه این دوری ناشی از میل من باشد.

امروز 2500 شماره است که در روزآنلاین هر روز نوشته ام، از خرداد 1384 تا امروز که ده سال و شش ماه می شود، در روزآنلاین هر روز طنز نوشتم و شاید بیماری یا تعطیلات باعث شده باشد که هر سال حداکثر پنج روز مطلبی منتشر نکنم. نوشتن هر روزه برای خواننده ام که تو باشی، دیدار هر روزه با تو، زندگی هر روزه با تو بر سر سفره ای پر از کلمات، شوق هرروز بیدار شدن و هر روز دیدار کردن و هر روز امیدوار بودن به اینکه کاری می کنیم، زنده مان نگه داشته است و حالا، مثل اینکه مجبوریم، مثل همه این سالها بی آنکه خودمان بخواهم، بی تصمیم ما، به اجبار شرایط و زمانه، با شما خداحافظی کنیم. ننوشتن هر روزه در کنار بهترین دوستان و رفیقانم کاری است دشوار. امیدوار بودم روزآنلاین تا بازگشت ما به ایران ادامه پیدا کند، ولی گوئی که نمی کند و انگار که باز هم باید عزیزانت را بغل کنی، و زیر لب بگوئی خداحافظ و بروی. در حالی که قلبت را جا گذاشته ای.

خداحافظی کردن همیشه برای من سخت بوده، اگر چه آنقدر تکرار شده که انگار سنتی است ناگزیر، و برای من که همیشه باید بخندانم و نوشته هایم شوخ طبع و سرخوش باشد، غمگنانه سخن گفتن بیشتر از حالات دیگر آزاردهنده می شود. اما شاید اگر آدمی خودش را راضی کند که در کارنامه اش لااقل حرفی برای گفتن داشته، کاری کرده و وظیفه ای را انجام داده، دل خودش را راضی می کند که حتی اگر می رود هم کاری کرده در تمام آن مدت. شاید بزرگترین دلخوشی من و دوستانم این است که این دریچه را 2500 روز، در این یازده سال همیشه باز نگه داشتیم و نگذاشتیم چشم منتظر خواننده به در بماند. به دری بسته.

کمتر از دو سال از خارج شدنم از ایران گذشته بود که من و دوستانم، تصمیم گرفتیم روزآنلاین را راه بیاندازیم، خصلت مشترک همه مان این بود که در ایران روزنامه نگار حرفه ای بودیم، همه مان در عصر اصلاحات فعال بودیم، همه مان حداقل یک بار در ایران، به جرم نوشتن زندانی شده بودیم و همه مان در ایران کاری پر از موفقیت داشتیم. بعد از شش ماه برنامه ریزی از اردیبهشت 1384 اولین نوشته ها در روزآنلاین منتشر شد. و امروز آخرین شماره را می خوانید. شماره خداحافظی.

روزها گذشته است و امروز هم آخرین روز را می خوانید، همه روزهایی که آنلاین زندگی کردیم و روزگار را با نشر روزانه روز تا امروز دوام آوردیم. میتوانم درباره همه روزهایی که خاطره تلخی را به یاد می آورم بگویم. همه آن روزهایی که بهترین همکاران مان در داخل ایران زندانی شدند، همه آن ساعتهایی که با شنیدن خبرهای سخت در حالی که خودمان از شنیدنش رنجور بودیم، برایتان نوشتیم. تمام این روزها من باید خبرهای مصائب و دشواریها را به زبانی مینوشتم که لبخندی را به لبان شما بیاورد شاید رنج روزگار را کمتر کند.

تمام این 2500 شماره روز گذشت و سخت گذشت. تمام روزهایی که من و نوشابه امیری در رویایمان آرزو می کردیم که به تهران برگشته ایم و داریم در روزنامه های داخل کشور سخت کار میکنیم. همه آن روزهایی که هشتاد درصد دوستان خبرنگار مان را در ایران گرفته بودند و ما موظف بودیم ده برابر بیشتر کار کنیم تا خبررسانی کنیم و نگذاریم درهای دانستن برای مردم ایران بسته شود. روزهایی که با مسعود بهنود که بهترین خاطره من از همه روزهای روز است، نوشته های مان را برای همدیگر می فرستادیم و از نظر او استفاده میکردم و میدانستم همیشه مصلحت ایران و خرد و عقلانیت و اعتدال را بر همه چیز ترجیح می دهد و همواره هم حرفهایش پر از خردمندی و عقانیت بود. او همه رنج و خشم ما را از تلخی روزگار نرم و ملایم می کرد.

در تمام این یازده سال ما ده نفر، که دهها نویسنده دیگر هم داشتیم، در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد، تا لندن و پاریس و بروکسل و نیویورک و تورنتو و همه جای دنیا، هر روز در اتاق های تنهایی که صدها کیلومتر فاصله داشت، تلاش کردیم هویت مشترکی را شکل بدهیم که ایرانی، انسانی، متمدن، آزادیخواه، متعهد به حقوق انسانها، منصف و به دور از تندخویی باشد.

در بسیاری از آن روزها سر بهترین و نازنین ترین همکاران مان فریاد زدیم از خشم، با او تندی کردیم، و می دانستیم او مقصر نیست، رنج غربت دل آدم را نازک می کند، و حساس میشود و یاد گرفتیم تندیهای دیگری را ببخشیم و یاد گرفتیم از اشتباهات همدیگر چشمپوشی کنیم و در غربتی سخت یازده سال کنار هم و علیرغم همه اختلاف نظرها همدیگر را تاب بیاوریم. تا به خودمان و هر روزنامه نگار ایرانی بگوئیم که میشود که ده ایرانی کاری مشترک را ده سال با هم انجام دهند و تا آخرین شماره هم خم به ابرو نیاورند و بمانند و بمانند و بمانند.
شاید در همه این سالها من از رفقای روزآنلاین بعضی ها را بیش از پنج بار هم در ده سال ندیدم، در حالی که هر کدام در یک گوشه کره زمین کار می کردیم تا هر روز صبح دوستان مان در ایران روزآنلاین را باز کنند و بخوانند و هویت مشترکی را شکل دادیم که دیگر ادامه پیدا نخواهد کرد. فکر کن بهترین همکارانت را در یازده سال، بیش از چهار پنج بار ندیده باشی.

از تلخی روزگار همین که سردار نقدی همین هفته قبل گفته بود: « بودجه براندازی آمریکا در رسانه های مخالف هزینه می شودشاهدش هم همین که ما مجبوریم روزآنلاین را تعطیل کنیم.

از خداحافظی های طولانی بدم می آید. روز دیگر منتشر نخواهد شد. و من نیز دیگر با این هویت در کنار دوستان روزآنلاین نخواهم نوشت. از همه شما که در روزهای دور و دراز کنارمان بودید و کلام مان را خواندید تشکر می کنم. دیگر حرفی برای گفتن نمانده. بهتر است زیر لب بگوئیم خداحافظ و برویم.

دهم دی ماه 1394)سی دسامبر 2015(

ابراهیم نبوی، ارواین








اول، رفته بودم سوئد. سرمای سنگینی بود، با یک بطر ابسولوت هم نمی‌شد هضمش کرد، بعد از دوبار زندان تصمیم گرفته بودم بمونم و داشتم ارزیابی می‌کردم کجا بهترین جاست. دلم نمی‌خواست کانادا یا آمریکا برم، نمی‌دونم چرا، هنوز هم نمی‌دونم

می‌دونستم که اگر بمونم ایران یا باید خفه بشم، یا قهرمان زندونی، هر چه می‌شدم نویسنده نمی‌شدم. زندان مهم ترین چیزی رو که از نویسنده می‌گیره خواننده است. یک شب خونه اصغر، فامیلیش مهم نیست، شما نمی‌شناسینش، با ده دوازده تا از بچه‌های استکهلم نشسته بودیم. چند تایی غرغر می‌کردن که اصلاحات شکست خورده، سرعتش کند شده، اگر نمی‌تونید حرف بزنید، بیایید بیرون، اینجا حداقل می‌تونید حرف بزنید. فکری کردم و بهشون گفتم می‌خوام بمونم، چی کار کنم. هر کی یک چیزی گفت، بطری هی خالی تر می‌شد. یک ساعتی که گذشت همه رفتند. هنوز ساعت یازده شب بود. نیم ساعتی نگذشته بود که یکی از اون ده نفری که اونجا بودن زنگ زد، گفت من فلانی‌ام، می‌خواستم بگم خر نشی بمونی. گفتم باشه، روش فکر می‌کنم. نیم ساعتی بعد دیدم یکی دیگه از همون ده نفر بچه‌ها برام ای میل زده که «داورخان! وسوسه نشی بمونی اینجا، جای تو اینجا نیست، برگرد ایران.» فرداش یکی دیگه زنگ زد که می‌خوام دعوتت کنم ناهار، گفتم باشه. رفتیم ناهار، با دو نفر دیگه از همون جماعت دیشب بودند. وسط ناهار سر حرف باز شد، همگی گفتن «آقای نبوی، شما می‌خوای اینجا بمونی چی کار کنی؟ پنج سال که بمونی می‌شی مثل ما، نویسنده باشی می‌شی نویسنده بدون خواننده، فیلمساز که باشی، می‌شی سینماگر بدون تماشاگر، آخرش هم می‌شی یکی از همه ماها، برگرد و همون جا کار کنناهار رو خوردیم، تا شب همه شون تماس گرفتند و همین رو گفتند. گفتم باشه، روش فکر می‌کنم.
دوم، رفته بودم پاریس، تازه دفعه اولی بود که پام رسیده بود فرنگ، نه زندان رفته بودم و نه هنوز تجربه دادگاه رو داشتم، یک ماهی مهمون احسان نراقی بودم و با وجود نازنین این آدم داشتم حال می‌کردم. پاریس برام یک تجربه عجیب بود. یکی از همون روزهای آخر، قرار گذاشتم برم پیش خانم هما ناطق. کتاب «کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران»اش رو خونده بودم و می‌دونستم که دیگه اون چپ کله خر تندرویی که یک زمانی رفته بود و عضو شورای ملی مقاومت شده بود، نیست. دیدنش لذتبخش بود. احساسی که از دیدن آدمهای باهوش دارم. من بودم و خانم ناطق و یکی دو نفر دیگه و بطری. حرف زدیم، من از وضع ایران حرف زدم و هما ناطق گفت که بزرگترین اشتباه زندگی‌اش این بود که به جای این که دنبال راه فریدون آدمیت بره و کار تاریخ ایران رو بکنه، زده بود به چپ روی سیاسی و برام گفت، خودش دقیقا همین رو گفت که «چند سال قبل رفتم بی بی سی، سطل گه رو روی سر خودم ریختم و گفتم من اشتباه کردم وارد سیاست شدم.» بطری هنوز مونده بود که آخرین مترو نیم ساعت دیگه می‌رفت. خداحافظی کردم. نگاهی به من کرد و گفت «ببین، نمونی اینجا‌ها، اینجا بمونی نابود می‌شی» گفتم «نه، فردا پرواز دارم، فردا ظهر سوار هواپیما می‌شم و فردا شب تهرانم.» نگاهی به من کرد و چشماش شد چشمه. گفت «یعنی این چشمای تو فردا درختای خیابون پهلوی رو می‌بینه؟» گفتم «آره، فردا می‌رم تهران، آره» چشمهام رو بوسید، گفت جای منم ببین. دیگه هیچ وقت ندیدمش. یک ماه قبل خانم هما ناطق مرحوم شد.
سوم، رفته بودم تورنتو، سخنرانی کردم همه خندیدند، بعدا فهمیدم اسمش استندآپ کمدی‌یه، بعد رفتم اتاوا، بعد رفتم دانشگاه مک گیل، مونرآل یا بقول اون طرفی‌ها مونترال و بعد هم ونکوور، خونه هادی. دانشگاه مک گیل سخنرانی که تموم شد دو سه نفری از اراذل این طرفی که علاوه بر اون، عضو حزب کمونیست کارگری هم بودند و اکبر گنجی بخاطر استریپ تیز یکی از شازده قراضه هاشون رفته بود زندان، اظهارات کردند. منم صاف توی چشماشون نگاه کردم و جواب دادم، به یکی شون گفتم «داداش، شما که کوچیکه شونی، ما توی تهران با حسین الله کرم و مسعود ده نمکی دعوا داریم، شما بخواب تو جوب ماهی شو برو.» بعد یکی اومد سراغم، یک پسر ریشوی بیست و پنج ساله، یک سال بالا پائین داره. بهم گفت «ببین، من بچه جبهه بودم، من ترکش خوردم، من یک پامو از دست دادم.» گفتم «خوب، من چی کار کنم؟» گفت «ببین، من هر روز می‌رم اینترنت و خبرهای خاتمی رو می‌خونم، تورو خدا پانشی بیای اینجا بمونی.» گفتم چشم. برگشته بودم تورنتو که غلام بهم خبر داد از تهران باهام کار دارن. زنگ زدم. فهمیدم مرتضوی احضارم کرده. یک ساعتی بعد بهش زنگ زدم. گفتم «من نبوی هستم» گفت «همین فردا بیا دفترم چند تا سووال دارم.» گفتم «فردا نمی‌تونم، من کانادا هستم.» گفت «برای همیشه؟» گفتم «نه استاد، ما بیخ ریش شمائیم، اومدم سفر و دو روز دیگه می‌رم پاریس یک هفته بعد می‌آم تهران. دو تا راه دارم، یکی این که یک هفته پاریس نمونم، یکی این که طبق برنامه قبلی بیام. عجله داری؟» گفت «نه، پس ده روز دیگه بیا دفترم، احضاریه تو از احمدی وکیلت بگیر.» گفتم باشه.
چهار، مونده بود خونه من، یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، دلش می‌خواست ویزای شنگن بگیره بمونه اروپا. گفت می‌مونم اینجا و کار می‌کنم. با هم کار می‌کنیم، برنامه می‌سازیم. من سه چهار سالی بود که بروکسل زندگی می‌کردم. شب بود، من بودم و بابک و بطری قرمز. بهش گفتم بابک، برگرد ایران. اینجا جای تو نیست. اونجا زندگی تو می‌کنی و هزار تا آدم بخاطر تو زندگی شونو می‌کنند و کلی تولید می‌کنی. گفت «خسته شدم» گفتم «ببین، اونجا هزار تا راه هست برای خستگی در کردن، فرهاد خیلی هاشو گفته، هم برای در کردن خستگی، هم برای سر کردن زمستون. بالاخره بعد از سه ماه، در حالی که کت و شلوارشو توی خونه من جا گذاشته بود، بردمش فرودگاه. از دو سه روز قبل که براش روشن شده بود برمی گرده، دیگه دلش تنگ تهران شده بود. بهش گفتم «یعنی تو فردا درختای خیابون ولی عصر رو می‌بینی؟» خندید و گفت «آره» چشماشو بوسیدم، رفت. دیگه ندیدمش.پنج، هواپیما که بلند شد، دور که زد، سعی کردم همه چراغ‌های شهر رو ببینم. ساعت سه نصفه شب بود. می‌دونستم تا سالها دیگه چراغ‌های شهر تهران رو نخواهم دید. پیشونی مو چسبوندم به پنجره هواپیما، یک طرف شهر اوین بود که ازش فرار می‌کردم، طرف دیگه شهر درکه و دربند و کوچه ناهید و خیابون زرتشت و میدون فاطمی و میدون فلسطین و همه جاهایی که بهترین آدمهای دنیا توش زندگی می‌کردن. شیشه هواپیما سرد بود. پیشونی مو چسبوندم و چراغها رو برای آخرین بار دیدم.
29 شهریور 1389


Thursday, January 21, 2016

برای درج در تاریخ(2): گزارش داستانی رضا ملک از وضعیت زندانها


گزارش رضا ملک(از بردادران اولیه و مسؤولین سپاه)، از وضعیت زندان و شکنجه های اعمال شده در آخرین بازداشتش:
روزِ سه شنبه سوم، یا چهارشنبه چهارم آذر برایِ سومین بار بردنم باز جویی .
 

از همون اول شروع کردند به اهانت! گفتم آقاتونِ .
شروع کردم به شمارشِ فحش هاشون . گفتند این رو هم اضافه کن !!!
باز مرتب گفتم : اینها از کنه اسلامِ نابِ محمدی و برآمده از اصلِ ولایتِ مطلقه ی فقیهِ.
یکی شون شد پلیس خوبه !!!
رفت تو جلد من و اومد بیخِ گوشم که فرقِ اینجا با اونجا که قبلا بودی در چیست ؟ منظورش ۲۰۹ بود
گفتم : حالا زوده ، بزار مدتی بگذره .
دیدم اصرار می کنه ! فهمیدم باز جویی ام بی نتیجه تمام شده و احتمالا قراره انتقال بشم .
گفتم : کمیته ی اسمایل تیغ زن رو می خواهی با وزارت قیاس کنی ؟
گفتم : اینجا رو چاله میدون دیدم .
باز ادامه داد گفت : اهانت ها رو ول کن . بقیه چیزها ، چی ؟
گفتم : شکنجه با سلول هایِ زم حریر رو میگی ؟ !
گفت : نه ، چیز هایِ دیگه ؟
گفتم : شکنجه با سلول های کثیف و با جانور هایِ شپش و ساس رو میگی ؟!
از کدومش بگم ؟
که ارام گرفت و بازجویی تمام شد .
دادسرایِ ملعون مقدس
پنج شنبه که شد با خود گفتم امروز تعیین کننده است . اینها منتظرند ببینند بخشِ سومِ ویدیویِ ۱۶ قسمتی پخش میشه یا نه !
اگر ببینند پخش شد ، یعنی که من رو آزاد می کنند .
چون مطمئن میشوند من راست گفتم که انتشارش رو در اختیارِ دیگران گذاشتم .
همون هم شد !
شنبه بردنم دادسرا ، شعبه ی دو ، نزدِ همون آخوندک .
اینبار تنها بود . نه بازجو اومده بود ونه منشیِ دادسرا .
دفعه ی قبل که اون دوتا بودند . گفتم :
در صورتِ حضورِ وکیل حرف می زنم .
البته آخر هاش چند جمله ادله ی عدم حضورم در تحصن رو آوردم که آخوندک با کنایه به بازجویِ اطلاعات گفت پس شما از این کارها هم می کنید ؟
ادله ام هم این بود که همه ی دستگیر شدگان شاهدند و دوربین های مقابلِ اوین هم ضبط کرده اند .
وانگهی آقایِ جلیلی کارمندِ آن بیدادگاهی که قرار داشتم هم حّی و حاضر است .
اون دو نفر که حسابی بور و کنف شده بودند ، برای اینکه کم نیارند ، رفتن بدنبالِ نیرنگ .
" پدرت بسوزه خامنه ای که عمله هایت هم مثلِ خودت حیله گر و مکارند " .
اون ها مبایلشون رو که عکسِ من در کنارِ دیگران در تحصن هفته هایِ قبل در اختیار داشتند به آخوندک نشون دادند !
آخوندک رو به من گفت : اینها ، عکس هایت اینجاست .
گفتم : من ممکن است پنجاه تا پرونده ی بزه داشته باشم ، چه ربطی داره به روزِ شنبه ۳۰ آبان ماه ؟!
بعد رو کرد به بازجو و گفت :یا عکس و فیلم می آرید یا من گفته هایِ ایشون رو قبول می کنم .
و اما ....
و اما ....
امروز شنبه ۷ آذر ماه ---- نهمین روز دو الف
او " آخوندک " تنها بود .
گفت : آخرین دفاع
گفتم : با حضورِ وکیل
گفتم : من دوست دارم زندان بمانم .
اتفاقا بخاطرِ دروغ های اطلاعاتی ها در پرونده ام ، انگیزه ام برای دشمنی و مبارزه با دیکتاتور و ظلم هاش ، صد برابر شده .
ولی شما از تمامِ آن ۱۷ نفر سوال کنید که آیا من آنروز مقابلِ اوین بوده ام یا نه ؟
ادله ی دیگر هم همینطور ......
در ادامه گفتم : به وکیلم اطلاع ندادند !
گفت : خب می فرستمت یکجا که خودت به وکیلت زنگ بزنی .
روی پرونده تعدادی عکسِ قدی و بزرگ از تجمعات قبلی رو دیدم .
" بیجه های خامنه ای عکس های من در تجمعاتِ قبلی را بعنوانِ مدرکِ حضورِ من در روزِ ۳۰ آبان رویِ پرونده گذاشته بودند !!!!!!
بلافاصله آخوندک گفت : همین الان زنگ بزن یه ضامن بزار آزاد شو .
گفتم : من کلی روز شماری کردم که رژیم حماقت کنه ، من رو برگردونه زندان ، چرا ضامن بزارم.
پیشتر نیز او همین جمله رو به برادرم گفته بود و پاسخ شنیده بود باید خودش اجازه بده .
نکته ! نکته ! نکته !
به دوستانم توصیه می کنم از هر حرکت ؛
اوت زدن ها ، ناجوانمرد یها و دروغگویی های عواملِ دستگاهِ فاسدِ قضا و اطلاعات ، برای بالا بردنِ انگیزه ی مبارزه و تحکیمِ مواضع حق طلبانه ی خود بهره ببرند .
باور بفرمایید : حقیر در طولِ ۱۳ سال حبسم ، کرور کرور از همین ناجوانمردی ها و دروغ های روشن دیدم که البته برایِ کسب و بالا بردنِ انگیزه ام بهره ی وافر بردم .
به بیانی دیگر اگر نبود دروغ ها و اتهاماتِ دروغ و ناجوانمردانه این دستگاه و البته ظلم هایشان ، من حتی یک اپسیرون انگیزه ی مبارزه و ماندن بر این راه را پیدا نمی کردم .
همین دروغی که اطلاعاتی ها با گذاردنِ عکس هایِ هفته هایِ قبل ، رویِ پرونده ام بعنوانِ اثباتِ حضورم در روزِ دستگیری ! شاید باور نکنید ؛
مثل یک کپسولِ اتمی مرا در اهدافم ثابت قدم تر خواهد کرد .
زیرا تاییدی است بر خباثتِ دستگاه فاسدِ خامنه ای .
البته این اختصاص به من ندارد . تمامیِ مردمی که از حکومت و اژدهایِ هفت سر زخم خورده اند ، بوسیله ی همین عناصر ،انگیزش پیدا کرده اند .
دروغ --- نیرنگ --- فریب --- تدلیس --- ظلم -- دزدی و ......
استقلالِ قوه ی قضایِ فاسد !!!!!
دادسرای اوین در بست حلقه بگوشِ " اطلاعات " با جیره ی روزانه !!!
هر روز ظهر مامورِ آبدارخانه ی دادسرایِ ملعونِ " مقدس " که بدستِ روان شاد " مجیدِ کاووسی " به درک واصل شد . با یک ظرف ، پشتِ دَرِ ۲۰۹ به گدایی می نشیند و به تعدادِ ۲۰ نفر غذایِ باقی مانده ی " پس مانده " زندانیانِ ۲۰۹ را بعنوانِ جیره روزانه ، برای نهارِ بازپرسان و معاونِ دادستانِ تهران می برد !!
غذایی که مستقیما روزی دو بار از آشپزخانه ی وزارت به ۲۰۹ برده می شود .
ناگفته نماند دو سه نفری که رعایتِ بعُد امنیتی غذای ۲۰۹ را می کنند و به اطلاعات مظنونند ، همه روزه از طریقِ پیک و یک غذاخوری در سعادت آباد ، نهار تهیه می نمایند .
----- صحنه ای از استقلالِ دستگاهِ قضا !!!!!
"دادسراهاو بیدادگاه ها ، عمله ی چشم وگوش بسته ی اطلاعات! "
سومین بار که مرا در روزِ شنبه ۷ آذر به دادسرای ملعون نا مقدس بردند . در یک ساعتی که در اتاقِ بازپرس نشسته بودم مشاهداتی داشتم ؛
دونفر بطور جداگانه از باز جویانِ وزارتِ اطلاعات و دو الف نزدِ باز پرسِ شعبه دو آمدند ودر ظاهر تقاضایِ تعیینِ تکلیف برای دو پرونده داشتند !
آخوندک به آنها گفت : هر چه شما بخواهید !
من چه کنم ؟!
آنها گفتند : ما آنچه را که باید انجام شود نوشته ایم !
شما فقط امضا کنید !
آخوندکِ مزدور " آن هم فقط با یک جیره ی نهار " بدونِ مطالعه ، پس از امضا ، خطاب به مسئولِ دفترش ، در اتاقِ مجاور گفت :
پایِ همه ی صفحات را مهر بزن !!!
تمامی این عملیات ظرفِ چند دقیقه انجام پذیرفت ، بی آن که پرونده و در خواست و برنامه ی آنان را مطالعه کند !!!!
این یعنی قضایی اسلامی !!!
این یعنی قضا ، مزدورِ ضابط ، آن هم چهار تا جوانِ فوقِ احمق !
این یعنی ؛ عِرق و ناموس و جان و مالِ ملتی در دست جُهال و نابخردانِ حاکمیت !!!
------ قرنطینه
محلی است باشش ، هفت اتاقِ بزرگِ تخت دار .
هر زندانی در بدو ورود و پس از انگشت نگاری و کارت و عکس به آن وارد می شود و معمولا یک شب در آن است و سپس تقسیم می شود بینِ بندهایِ زندان .
روزِ نهمِ دستگیری " ۷ آذر ماه " و پس از باز گشتِ از دادسرا ، من و آقای زینعلی را تحویلِ قرنطینه دادند
در بدو ورود رئیسِ بندِ قرنطینه به من گفت :
باید مو هایت را بتراشی ! گفتم : نمی تراشم .
پس از یک شب فردی بنامِ تقوی آمد و همه را بینِ بند ها تقسیم کرد .
او معاون محسنی بود . محسنی معاونتِ داخلیِ زندان شده , در گذشته او رئیسِ یکی از اندرزگاه ها " بند ها " بود .
سال ها معاونتِ داخلی زندان جوادِ مومنی بود . که حالا جایش را به محسنی داده و خود معاون اموری دیگر شده .
مومنی روباهی مکّار و جنایتکاری بی مثال است . لنگه اش خودِ او است .
ظلم هایِ بسیاری به من نموده از سلول های متعدد انفرادی گرفته تا ضرب و شتم در اتاقش .
البته بقولِ قدیمی ها ، خدا ، جای حق نشسته .
پسرش که مسئول فروشگاه در یکی از بند ها بود . همیشه بخاطرِ زیر ابرو بر داشتن و اصلاحِ دخترانه اش موردِ طعنِ زندانیان بود .
می گفتند : این فرزندِ دخترنما نتیجه ی ظلم هایِ اوست .
آخرِ سرهم گندِ زیادی به بار آورد و اخراج شد !!
----- بندِ هشتِ اوین
با چهار سالن " ۷ -- ۸ -- ۹ -- ۱۰
وای خدایِ من !
بایستی واردِ بندی می شدم که حدودِ چهل شیرِ بیشه در آن به اسارت گرفته شده اند .
چه می گویم ....
که در واقع شغالان در اسارتِ این شیرانند . چهل غیور مردِ سیاسی.
در بدو ورود محسنی معاونِ داخلیِ زندان جلویِ در بند ایستاده بود . مرا با تعجب نگاه کرد .
سلام کردم . پاسخ داد
آخر با او من هیچگونه استکاکی نداشتم .
گفت : دوباره ...
گفتم : اشتباه گرفتند .
افسر نگهبان و چند مامورش با من چاق سلامتی کردند .گفتند اینبار برای چه ؟
گفتم : اشتباهی گرفتند .
گفتند : اون سیزده سال هم اشتباه شده بود ؟
گفتم : خیر ، دفعه ی قبل درست بود .
البته بگذریم که همه ی اینها در گذشته بسیار بر من ظلم کرده بودند .
------ سالن هشت
من و آقای زینعلی را دادند سالن هشت ، اتاقِ سه .
مسئولِ اتاق همشهریِ رئیس بند بود . سفارشاتِ لازم هم برای سختگیری به او کرده بودند !
زندان با دادنِ باج به مسئول اتاق ها و وکیل بند ها که منتخبِ خودش هست برای کنترلِ زندانیان ، ظلمِ مضاعفی به زندانیان می کند .
آنها هر طور که بخواهند به زندانیان اجحاف می کنند .
یعنی حبس تو حبس !
همان روزهای اول موهایِ یکی از دوستان را قیچی کردند !
در دفترِ افسر نگهبان ، روسا با حضورِ دو نفر از اعضای اتاق ما جلسه گذاردند که موهایِ فلانی را باید در سلول بتراشیم !
آن دو نفر گفته بودند یک روز فرصت دهید تا ما او را راضی کنیم !
گفته بودند : سه روز فرصت می دهیم .
به ان دو نفر گفتم : خامنه ای هم جرئت این حماقت را ندارد ، چه رسد به مزدورانش .
رفتند و امدند و من هم توسط دوستان در فضایِ مجازی اطلاع رسانی کردم و به مسئولینِ زندان پیغام دادم :
اگر تهدیدتان را ادامه دهید من هم شعار هایِ مرگ بر خامنه ای را آغاز خواهم کرد .
پس مراقب باشید ، اگر شروع کنم تمام شدنی نیست !
اینگونه شد تا اینکه تهدید ها پس از ده روز متوقف گردید .
آقایِ زینعلی گفت : ما دو نفر با هم آزاد می شویم .
سریعا به بیرونی ها زنگ زدم بفکر بقیه باشید . من بنا ندارم فعلا آزاد شوم .
مرتبا خبر می رسید ، شیرِ زنان و دلیر مردان جلویِ اوین و میدانِ
ارک ، صف کشیده اند . با وثیقه ها و فیش هایِ حقوق .
بعد از دو سه روز آقای زینعلی آزاد شد .
کارِ هر روزه ی من هم شده بود تماس با آنان که مبادا برای من اقدام کنند .
می گفتم : فقط به فکرِ بچه ها باشید .
که الحق هم بودند .
بقیه یِ بچه ها هم که به دوالف نرفته بودند و مستقیم همان روزِ دومِ بازداشت از قرنطینه به بند آمده بودند، درسالن هایِ دیگر جای گرفته بودند .
اینگونه بود که یکی یکی همه ی بچه ها با فیشِ حقوق آزاد شدند .
و اما اصل مطلب ؛
خود را یکباره در گلستانی از گل بوته های سیاسی دیدم .
آنچنان به وجد آمدم که سر از پا نمی شناختم . هر روز در جلسات و نشست هایشان شرکت می کردم .
بیرونی ها مرتبا سوال می کردند که چرا بیرون نمی آیی ؟!
دکتر ملکی با عصبانیت پشتِ تلفن می گفت : مگر تحسن کردی ؟
دکتر نوری زاد درحضورِ بازدید کنندگانِ از نمایشگاهش می گفت : زلفانش با زندان گره خورده .
خانواده ی شهدا می گفتند : نگرانِ مریضی شما هستیم .
ولی من چگونه باید از این گلستان جدا می شدم ؟!
دکتر رفیعی ها ، عزیزی ها ، بداغی ها ، میر دامادی ها ، روئین ها ،
علی شریعتی ها ، نورانی نژاد ها و.......
تازه آن ها را پیدا کرده بودم . پای درسشان تلمز می کردم .
همه و همه ، نه برای منافع مادی و کلاه برداری و میلیاردر شدن و نه بزه ای مرتکب شده اند تا استحقاق هم اتاق شدن با بزهکاران را داشته باشند !!
که برای آزادی میهن از چنگالِ بد سرشت ترین خون آشام تاریخشان ، قبولِ حبس و فراق خانواده کرده اند .
درودشان باد .
اجازه می خواهم ، حال که شما را به اعماقِ زندان برده ام ، به زوایایی دیگرش هم سرکی بکشیم .
------ زندانِ غیرِ انتفایی
هر که پولدار تر در زندان رفاهش بیشتر !!!
زندانیانی عادی با فلاکت زندگی می کنند !!!
----- مخارج عمده ی زندان
از دیر باز زندان مخارجِ عمده ای برای نگهداری تاسیسات و حتی افزایش آن و هزینه هایی جاری داشته .
مسئولینِ زندان برای این کار " هم از توبره می خورند ، هم از آغل "
زندانیانی مالی درشت و نسبتا درشت ،که می خواهند در زندان راحت تر از دیگران زندگی کنند ، بخشی از پول هایِ دزدیده شده از مردم را به زندان و مسئولینِ زندان اختصاص می دهند !!!!
و در ازایِ ان بیدادگاه ها نیز به توصیه ی زندان ، حق و نا حق کرده و سعی می کنند در محاکم جانبِ آنان را بگیرند تا مرمِ مال باخته !!
شگردِ کاری روسایِ زندان
هزیه هایی مثلِ گاز " پر کردن مخاذِنِ گاز " تعمیرات ؛ مثل تعمیراتِ میلیاردیِ بند چهار " بعد از انتقانِ زنان به کهریزک " دوربین گذاری ،
ایجادِ استخرِ سرپوشیده و سونایِ آنچنانی برای مسئولینِ زندان ، بر پا کردنِ سوله هایِ متعدد ، تعمیرات و تعقیراتِ روز مره در جای جایِ زندان ، ساختِ ساختمان های کوچک و بزرگ و البته ساپرت های مالیِ درشت و بسیار درشتِ رئیس ، روسا !!!!
و اما شگرد ها ؛
آنها با اخذِ پول هایِ درشت از متهمین ، اقدام به خرج می کنند و بعد فاکتور ها را برای حسابرسی و حساب سازی به سیستمِ بروکراسی تحویل می دهند .
یعنی علاوه بر دولا پهنا حساب کردنِ هر خرید و هر هزینه ای ، نیز از دو جا وجهِ آن را دریافت می کنند !!!
من این موضوع را در سنواتِ گذشته ، بار ها از زندان طیِ بیانیه هایی منتشر کردم .
------ تغذیه
از گذشته ها غذا و مایحتاجِ زندانیان ، عنوانِ جیره داشت .
هر روز که می گذرد این جیره کوچک تر و بی ارزش تر می شود .
در مَثَل است که رضا شاه در پاسخ به اعتراضِ سربازان ؛
پادگان را به صف می کند و می گوید گلوله ای از برف درست کنند . سپس دستور می دهد ؛ گلوله را از بالا ترین مقام به پایین ترین نفر ، دست بدست کنند .
در انتظار می نشیند . وقتی ان گلوله ی بزرگِ برف به نفر آخر که سربازی دون پایه بوده اند ، می رسد ، دیگر چیزی از آن باقی نماند .
نوبت به نطقِ رضا شاه می رسید .
در سخنانش به سربازان می گوید : من جیره ی شما را تمام و کمال می دهم .
همچون این گلوله ی بزرگِ برف . ولی این بالا دستی ها هستند که آن را می بلعند و به شما نمی رسد !!
حال حکایتِ زندان ، در حکومتِ آخوند هاست !!
مایحتاج از نوعِ درجه سه و چهار که به حیوانات هم نمی دهند !
از زمانی که در گذشته و از زندان من نوع حیوانی سویا را به بیرون منتشر کردم . زندان شگردی دیگر بکار برد و آن آسیب کردنِ آن سویا های بسیار درشت بود که بیش از گذشته و همه روزه بخوردِ زندانیان می دهد .
کارگذاران از همه چیز و در همه حال می دزدند ؛
موقع خرید !! از انبار !! از خامش !! و از پخته اش !!
کیفیتِ مواد ؛ بسیار نازل . مثلا سویای حیوانی ، موادِ دیر پز و تاریخ گذشته ، بار ها بازرس ، موادِ سرد خانه را دور ریز اعلان کرده ولی آن را به خوردِ زندانی داده اند .
آنچه برای زندانی باقی می ماند . به لعنتِ خدا نمی ارزد .
گفته می شود روزانه ۶۵ هزارتومان خرجِ هر زندانی است !!!
آخر معلوم نیست این بودجه به حلقومِ چه کسانی می رود ؟!
به حلقومِ کدامین اسلامی ها و حاجی ها و یقه آخوندی ها و ریشو ها و کدامین رهروانِ ولایتِ مطلقه ای ها !!!!!!
مثلا برای یک اتاقِ ۳۰ نفره شام می دهند ....
---- یک قابلمه آبِ لوبیا ، ته ظرف مقدارِ کمی لوبیاست و یا پوستِ لوبیا که حتی ۵ نفر را هم سیر نمی کند .
از کف روی آب معلوم است که موقع تقسیم ودر آشپزخانه ی مرکزی ، با شیلنگِ آبِ ولرم ، بر حجم آن افزوده اند .
--- شبِ دیگر عدسی است . عدسیِ نپخته و دیر پز ، بسیار بد تر از لوبیایِ شبِ قبل !!
زحمت کشِ اتاق ها صف می کشند تا ان را یا در فاضل آب و یا در سطلِ زباله بریزند !!
---- شبِ دیگر یک سیب زمینی نسبتا متوسط و یک تخمِ مرغ .
و بااینکه بعضی از سیب زمینی هایش خراب است ولی این شام کمی قابلِ قبول تر است.
---- یک شب هم مثلا راگو !!! آبی که تعدادی هویجِ خورد شده رویش شناور است و تعدادی هم لوبیا در ته قابلمه . شانس داشته باشی چند تکه سیب زمینی .
مسئولُِ اتاقِ ما می گفت : بچه ها من موقع تقسیمِ غذا شرمنده ی شما می شم . هر شب بطورِ جدی این رو تکرار می کرد . چون خودشان شخصی خور بودند .
------ نهار زندان
---- یک روز ماکارونی " البته بعضی اوقات شامِ شب است " لابلاش سویا، معمولا اکثرش دور ریخته می شود !
---- دو روز عدس پلو با سویا واقعا به لعنت خدا نمی ارزد .
---- یک روز برنجِ سفیدی که تعدادی سیب زمینی خورد شده لابلاش ریختند و باید خیلی بگردی تا پیدا ش کنی با سویا .
---- یک روز خورشتِ سبزی ، باید بینی ات رو بگیری و بخوریش . بهتر بگم بوی چمن میده ! با سویا .
---- یک روز خورشتِ قیمه اکثرا با سویا ، بااینکه هیچ وقت لپه هاش نپخته ، ولی از بقیه قابلِ تحمل تر است .
البته براتون بگم : من همه ی اینها رو می خوردم ، به همین دلیل هم خونریزی معده ام شدیدتر شد .
تقریبا سه چهارمِ این غذا ها دور ریخته میشه و فقط بد بخت بیچاره هایی مثلِ من ، مصرف می کنند .
مادر امیدِ علی شناس بعد از چند روز حبس به امید گفته بود : چرا از وضعِ غذای زندان به ما چیزی نگفته بودی ؟!
از غذا که بگذریم ، شما توجه کن به حیا و به نجابتِ زندانی سیاسی .
حتی از افتضاه غذایِ زندان چیزی به خانواده اش نگفته بود !
یعنی ملاحظه ی خانواده را نموده است .
زندانی سیاسی برای خودش حبس نمی کشد که ؛
روح و جان در گروی مردم دارند .
معما ، معما ، معمایِ بنیادِ ......
------ بنیادِ تعاون
تشکیلاتی است متعلق به پرسنلِ سازمانِ زندان ها
دزدان با این ترفند توانسته اند ، هر چه می خواهند بر سر زندانیان بیاورند !!
گفته می شود یکی از هم پالگی های بنیادِ تعاون ، بنام محسنی فروشگاه ها و غذاخوری های زندان را از این بنیاد اجاره کرده و هر چه می تواند به زندانی اجحاف می کند .
اولا چند نفر در میدانِ محسنیِ میر داماد ، نشسته اند و همان اول کار در خرید ها بیست در صد به جیب می زنند !!
بنیادِ تعاون سرجمع ۲۵ در صد از محسنی سود می گیرد .
---- فروشگاه ها
بعد هم اجناس را در فروشگاه ها با قیمت های دولا پهنا به زندانیان قالب می کنند .
یعنی چهار ، پنج قلم کالا که خرید می کنی ، فروشنده می گوید ،سقفِ خریدت پر شد !!!
سقفِ خریدِ هر کارتِ پاسارگاد در روز هشتاد هزار تومان است .
تازه یک مرحله ی دیگر هم دارد !!!!
و آن فروشگاه داران هستند!! که تقریبا از همه می دزدند .
انها آنقدر دزدی و اجحاف کردنده اند و آنقدر شاکی داشته اند که ملزم به دادنِ فاکتور شده اند ولی به هر پنجاه نفر یک نفر هم بخاطرِ ازدحام و تکبر و ... فروشنده ، زندانی به خود اجازه نمی دهد که تقاضایِ فاکتور کند .
تازه با فاکتور هم تقلب می کنند . اگر بروی می گوید اشتباه شده !!
---- رستورانِ زندان
ابتدا فلسفه ی رستوران !!
جنایت کاران آنقدر در دزدی هایشان افراط کرده اند و آنقدر کیفیتِ جیره ی غذایی را نازل کرده اند ، تا رستوران رونق گرفته !!!
----- غذایِ رستوران
هر روز برای روزِ بعد سفارشِ غذا می گیرند .تقریبا از ده هزار تومان تا پانزده هزار تومان .
زندان بیش از ۲۰ تا ۳۰ سالن دارد . حال شما ملاحظه بفرمایید چه هزینه ی نجومی بر زندانیان تحمیل می گردد .
البته برخی زندانیان خود ، غذا درست میکنند .و برخی نیز برای چند نفر .
---- نانِ زندان
بدور از برکتِ خدا ، نان های زندان به لعنتِ خدا نمی ارزد .
همه ی بدبخت ، بیچاره ها مثل من که مجبورند از این نان مصرف کنند بیمار شده اند .
روزی یک لواشِ نپخته و خمیرِ ماشینی با یک بربری ماشینی که در زندان کلاغ ها هم میلی به آن ندارند !
روزانه به مقدارِ بسیار ، در سطلِ زباله ریخته می شود !!
----- نانِ بیرونی
یک روز در میان در دونوبت از بیرونِ زندان ، طبقِ قرار دادی که کلی برایشان منفعت دارد ، نانِ سنگک و بربری باقیمتِ هزار تومان برای زندانیان آورده می شود .
باید بگویم من نانِ دولتی " دولی" خوردم و شخصی خوری هم نکردم .
----- پزشک و دارو
بشدت زندانیان در مضیقه اند و انتقال بیمار به بیرون بسیار کم صورت می گیرد .
بسیاری از بیمارانی که حتی بایستی با دستورِ پزشکی قانونی ترخیص شوند ، متاسفانه بخاطرِ جانب داری قضات " احتمالا بخاطرِ اخذِ رشوه از شاکیان " به اجرا گذارده نمی شود !!
تازه اینجا اوین است . پایتخت ! زندانیان می گفتند مدتی قبل از آمدن شما ، بیمارانِ بسیاری به زندانِ جدیدِ " تهرانِ بزرگ " انتقال شدند که امیدی به زنده ماندنشان نیست !!!
در فروشگاه ها قفسه ای به دارو اختصاص پیدا کرده .
مثلِ سرماخوردگی ، مسکن ، قرص آهن ، انواع ویتامین ها و .... !!
مرتبا زندانیان عطسه می کنند . مرتبا سرفه می کنند .
بویژه که در این سرما ، هواخوری اجباری می زنند . دوساعت در هواخوری باید بلرزی .
معمولا علتش آن است که در حسینیه ی مرکزی فیلم پخش می کند و چون زندانیان باید در سالنِ سردِ حسینیه بلرزند،رغبت نشان نمی دهند
و کسی دل و دماغِ رفتن ندارد ، هواخوریِ اجباری می زنند !! تا بعضی به حسینیه بروند و بخشِ فرهنگی بیلانش بالا برود !
----- شلوغی و ازدهام و سرما
ده روز اول شوفاژ حسینیه خراب بود . حسینیه اتاقِ بزرگی بود که کیپِ هم می خوابیدند . سرما زم حریر بود . تازه بعد از اینکه درستش کردند رادیاتوره هفت پره ای گرما نداشت ، با وجودِ سه پنجره ی بزرگ !
من در طولی حدودِ دو ماه زندانم ، حسینیه خواب بودم . سر ریزش چند نفری در کریدر می خوابیدند . آن ها که پیش از ما آمده بودند ؛ کف خوابِ اتاق ها بودند . مدت هایِ طولانی باید کف خواب باشی ، تا کسی آزاد شود و نوبتِ تخت به تو برسد !!
می گفتند : مدتی پیش از آمدن شما ازدهام بقدری زیاد بوده که جلویِ توالت ها هم جا برایِ خواب پیدا نمی شده !!!
----- دادستان دروغ می گوید
دادستانِ تهران ، برای زیر مجموعه اش سخنرانده بود که زندان جا ندارد .
لذا تقاضا هایِ آزادی مشروط و مرخصی ها را زود تر رسیدگی کنید .
ولی در اتاقِ خودش صد ها پرونده منتظرِ امضا خاک می خورد !!
خانواده ها این جمله را در مراجعه به دادیار ها می شنیدند .
وانگهی در دفترِ دادستان بی قانونی بیداد می کند !!
----- توجه --- توجه
مثلا بر اساسِ قوانینی خودشان ، وقتی از عدم اجرایِ یک قانون ده ، دوازده سال بگذرد ، می گویند شاملِ مرورِ زمان شده و دیگر قابلِ اجرا نیست .
ولی از میانِ دستگیری هایِ ۸۰ نفره یِ اعضاء ملی مذهبی در سال ۷۹ِ که به دستورِ خامنه ای صورت گرفت و هیچ چیزی هم از بازجویی آنان بدست نیامد و احکامشان شاملی مرورِ زمان شد .
مدتی پیش بارِ دگر دادستانِ تهران به توصیه ی خامنه ای دو نفر از آن ۸۰ نفر را " از جمله دکتر رفیعی را " باز داشت کرده و احکامِ دواز ده ، سیزده سالِ پیش را به اجرا گذارده .
آن هم با شماره کلاسه محکومیتِ جدید !!!!
لازم به ذکر است ؛ در سالِ ۷۷ که خامنه ای " همچون محمود شاه افشار " دچارِ توهّم شده بود! تصمیم می گیرد همچون قتل هایِ زنجیره ای ، اعضایِ فرهیخته ی ملی مذهبی ها را قلع و قمع نماید .
لذا به وزارت دستورِ دستگیری می دهد . وزیرِ اطلاعات در جلسه ای استدلال می کند : ما دلیل و مدرکی دالِ بر تفکرِ براندازی در بینِ این گروه نداریم .
خامنه ای ناراحت شده ! سپاه را مامورِ دستگیری ۸۰ تن از نفراتِ اصلی ملی مذهبی ها می کند .
سپاه آنان را دستگیر و در زندانِ قدیمیِ " موسوم به ۵۹ " در شرایطِ سختِ پادگانِ ولیعصر محبوس می کند .
آنها در سالِ ۸۲ دادگاهی شده و علی رغمِ بی محتوا بودنِ پرونده ها ، به زندان بسیار محکوم می گردند !!
ولی به سبب همین بی محتوایی اتهامات،رژیم از اجرای احکام ِظالمانه و ضدِ انسانی آنان ، دست می کشد .
شاید هم از بی آبرویی خودش وحشت می کنند .
تا اینک چند ماه پیش ، با اشاره ی خامنه ای از عدمِ اجرایِ آن احکام پشیمان شده ! قانون خود را زیرِ پا می گذارند و دو نفر از آن ۸۰ نفر را مجددا دستگیر می نمایند !
احتمالا " آقا "اون شب با خانمش دعواش شده بوده که عقده شو روی دو ملی مذهبی خالی کرده است !
آخوند هایِ عقب افتاده هر چه کنند نمی توانند به زبانِ روزِ دنیا ؛
حرف بزنند ، بنویسند و یا قانون وضع کنند .به همین دلیل ؛ خود
قوانینشان را به ریشخند می گیرند و لگد مال می کنند .
بگذاریم و بگذریم
----- کثیفی زندان
شپش و ساس
در حسینیه بدنم را ساس خورده بود . یعنی همه را . چند تا هم گرفتند و به وکیل بند نشان دادند .
در اتاق ها هم همینطور بود .
امیدِ علی شناس و هم اتاقی هایش را هم بشدت خورده بود .
زندان وظیفه دارد ماهی یکبار سم پاشی کند ولی دزدی ها اجازه نمی دهد .
سالن ده ، زندانی ها ۲۰۰ هزار تومان پول جمع کرده بودند و از طریقِ حفاظت سم آوردند وسم پاشی کردند.ان هم ۴۰ روز طول کشیده بود .
در پایان با آرزوی سعادتِ مردممان ، برای آزادیِ زندانیانِ مظلوم
ودر بندمان مبارزه می کنیم و دعا .
برایِ تلطیف روحِ و رفعِ خستگی مخاطبینِ عزیزم ، چند جمله ای از زبانِ حالِ هزار زندانیِ در بند، تقدیمتان می کنم ؛
سلامتیِ دولی خورها بی پاسارها .
سلامتیِ بی ملاقاتی ها بی کس و کارها .
سلامتیِ قرار باز ها بی وثیقه ها .
سلامتیِ متهما ، مظنون ها و محکوم ها .
الها معبودا
خانه ما بی ماست بی نامشان مکن .
ناموسِ ما تنهاست بد نامشان مکن .
الها معبودا
کنارشان نیستیم کنارشان باش .
برایشان نیستیم برایشان باش .
آمین یا رب العالمین
با تقدیم احترام