|
In this cosmic snapshot, the spectacularly symmetrical wings of
planetary nebula Hen 2-437 show up in a magnificent icy blue hue.
|
با نام او که آغاز و پايان هستي است او. گاهشماری از برخی وقایع اجتماعی و سیاسی ایران و جهان تا آیندگان بهتر امروزمان را بشناسند
Monday, February 22, 2016
Nebula Hen(Icy Blue wings)
تاریخ تکرار میشود:
تاریخ تکرار میشود:
«به هر حال بهتر است رأی بدهیم! خوب قبول دارم که فضای سیاسی کشور مخصوصاً
پس از... از قبل هم بستهتر شده است، دیگر با... وضع حق انتخابی باقی
نمانده است، ولی باز نباید با صندوق رأی قهر کنیم. راه دیگری نیست. جنبش...
که شکست خورد، همه فعالان... و... در زندانند. حتی چهره معتدلی مثل... هم
اجازه فعالیت ندارد و زندانی شده است. جوانان دانشگاهیمان همه به نام...
در خیابانها و زندانها کشته میشوند. ولی به هر حال باید رأی بدهیم. همین
حزب...، کی فکرش را میکرد که هفت میلیون عضو بگیرد؟ خیلی ناامید کننده
است! ولی باز بهتر است که رأی بدهیم. مگر نمیبینی کل جهان و منطقه ناآرام
است. قدرتی چون... ده سال است در... گیر کرده، در... هم علیه... کودتا
میشود هم علیه... هم... را اعدام میکنند هم... را ترور. کل... و... و...
با... درگیرند، کردهای تحت رهبری... با بغداد درگیرند، ... و... میلیونها
کشته دادند. ببین در... چه خبر است! خوب است ما حداقل امنیت داریم. درست
است که آزادی نداریم ولی قدرت اصلی منطقه هستیم. ببین،... ما را... خلیج
فارس میداند. ابرقدرتی مثل... ناچار شد که منافع ما را در منطقه بپذیرد.
با همین انتخابهای محدود، با همه ضعفها، باز این انتخابات برای ما در
منطقه عزت و افتخار میآفریند».
این مونولوگ فرضی، مربوط به اصلاحطلبها و فضای سیاسی روزهای اخیر نیست.
با خواندن متن کامل در زیر، متوجه میشویم این حرفها مربوط به پنجاه سال پیش است، دهه چهل شمسی انتخابات مجلس شورای ملی در دوران سلطنت محمدرضا شاه پهلوی. این استدلال کسانی بود که هم به خود ظلم کردند هم به حکومت. نه به خود اجازه فکر کردن به گزینه جدیتری دادند، نه برای حاکمیت پیامی جدی فرستادند.
شاه کاملاً پذیرفته بود که کشور آرام است و میتواند هر کاری بکند. یک دهه بعد که آرامش ظاهری به انقلاب ختم شد، هم شاه و هم مخالفان دست پاچه شدند. نه مخالفان میدانستند چه میخواهند، نه شاه میدانست چه باید بکند. هم شاه فرصت اصلاحات احتمالی را از دست داد، هم انقلابیون فرصت انقلابی دمکراتیک را.
با خواندن متن کامل در زیر، متوجه میشویم این حرفها مربوط به پنجاه سال پیش است، دهه چهل شمسی انتخابات مجلس شورای ملی در دوران سلطنت محمدرضا شاه پهلوی. این استدلال کسانی بود که هم به خود ظلم کردند هم به حکومت. نه به خود اجازه فکر کردن به گزینه جدیتری دادند، نه برای حاکمیت پیامی جدی فرستادند.
شاه کاملاً پذیرفته بود که کشور آرام است و میتواند هر کاری بکند. یک دهه بعد که آرامش ظاهری به انقلاب ختم شد، هم شاه و هم مخالفان دست پاچه شدند. نه مخالفان میدانستند چه میخواهند، نه شاه میدانست چه باید بکند. هم شاه فرصت اصلاحات احتمالی را از دست داد، هم انقلابیون فرصت انقلابی دمکراتیک را.
متن کامل:
به هر حال بهتر است رأی بدهیم! خوب قبول دارم که فضای سیاسی کشور مخصوصاً پس از تأسیس حزب رستاخیر از قبل هم بستهتر شده است، دیگر با سیستم تک حزبی، حق انتخابی باقی نمانده است، ولی باز نباید با صندوق رأی قهر کنیم. راه دیگری نیست. جنبش ملی که شکست خورد، همه فعالان جبهه ملی و نهضت آزادی در زندانند. حتی چهره معتدلی مثل بازرگان هم اجازه فعالیت ندارد و زندانی شده است. جوانان دانشگاهیمان همه به نام مجاهدین و چریکهای فدایی در خیابانها و زندانها کشته میشوند. ولی به هر حال باید رأی بدهیم. همین حزب رستاخیر، کی فکرش را میکرد که هفت میلیون عضو بگیرد؟ خیلی ناامید کننده است! ولی باز بهتر است که رأی بدهیم. مگر نمیبینی کل جهان و منطقه ناآرام است. قدرتی چون آمریکا ده سال است در ویتنام گیر کرده، در عراق، هم علیه شاه کودتا میشود هم علیه رئیس جمهور، هم ملک فیصل را اعدام میکنند هم عبدالکریم قاسم را ترور. کل سوریه و مصر و اردن و عراق با اسرائیل درگیرند. کردهای تحت رهبری ملا مصطفی با بغداد درگیرند. پاکستان و بنگلادش میلیونها کشته دادند. ببین در کامبوج چه خبر است. خوب است ما حداقل امنیت داریم. درست است که آزادی نداریم ولی قدرت اصلی منطقه هستیم. آمریکا ما را ژاندارم خلیج فارس میداند. ابرقدرتی مثل شوروی ناچار شد که منافع ما را در منطقه بپذیرد. با همین انتخابهای محدود، با همه ضعفها، باز این #انتخابات برای ما در منطقه عزت و افتخار میآفریند".
به هر حال بهتر است رأی بدهیم! خوب قبول دارم که فضای سیاسی کشور مخصوصاً پس از تأسیس حزب رستاخیر از قبل هم بستهتر شده است، دیگر با سیستم تک حزبی، حق انتخابی باقی نمانده است، ولی باز نباید با صندوق رأی قهر کنیم. راه دیگری نیست. جنبش ملی که شکست خورد، همه فعالان جبهه ملی و نهضت آزادی در زندانند. حتی چهره معتدلی مثل بازرگان هم اجازه فعالیت ندارد و زندانی شده است. جوانان دانشگاهیمان همه به نام مجاهدین و چریکهای فدایی در خیابانها و زندانها کشته میشوند. ولی به هر حال باید رأی بدهیم. همین حزب رستاخیر، کی فکرش را میکرد که هفت میلیون عضو بگیرد؟ خیلی ناامید کننده است! ولی باز بهتر است که رأی بدهیم. مگر نمیبینی کل جهان و منطقه ناآرام است. قدرتی چون آمریکا ده سال است در ویتنام گیر کرده، در عراق، هم علیه شاه کودتا میشود هم علیه رئیس جمهور، هم ملک فیصل را اعدام میکنند هم عبدالکریم قاسم را ترور. کل سوریه و مصر و اردن و عراق با اسرائیل درگیرند. کردهای تحت رهبری ملا مصطفی با بغداد درگیرند. پاکستان و بنگلادش میلیونها کشته دادند. ببین در کامبوج چه خبر است. خوب است ما حداقل امنیت داریم. درست است که آزادی نداریم ولی قدرت اصلی منطقه هستیم. آمریکا ما را ژاندارم خلیج فارس میداند. ابرقدرتی مثل شوروی ناچار شد که منافع ما را در منطقه بپذیرد. با همین انتخابهای محدود، با همه ضعفها، باز این #انتخابات برای ما در منطقه عزت و افتخار میآفریند".
بازشناسی زندگی زندگان
بازشناسی زندگی زندگان
احمد شماع زاده
هستی دو بخش دارد: آفریدگار و آفریدگان
بازشناسی آفریدگار،
دانش خداشناسی را شکل میدهد؛ که ربطی به این مجمل ندارد. در این گفتار، هدف
آن است که آفریدگان را، با آشنایی با ذات، ماهیت، قدر و منزلت هر یک از آنها،
و برابرگذاری آنها با یکدیگر برای شناخت بهترشان و داوری عادلانه میانشان، دستکم
به این دلیل که کمتر بحثی پیرامون آنها صورت گرفته، و یا اگر هم صورت گرفته،
تاریخی شده، و کمتر کسی به آن توجه دارد؛ مورد بررسی و بازشناسی قرارگیرد؛ زیرا که
دانستن آن برای فهم درست بسیاری از موضوعهایی که در خانواده و جامعه با آن رو به
رو هستیم، بسیار مهم، کارساز، و سازنده است؛ و در بسیاری موارد به کار ما میآید.
آفریدگان به دو دسته کلی تقسیم میشوند. آفریدگان بیجان و آفریدگان جاندار
آفریدگان بیجان که مایه اولیه آفرینش، و مایه تداوم زندگی زندگان هستند، تا آنجا كه دانش انساني بدان دست يافته، به چهار دسته تقسیم میشوند که عبارتند از:
ـ
پرتوهاي گوناگون مانند گاما، ايكس، فرابنفش، نور معمولي، فروسرخ.
ـ
انرژي كه به ماده تبديل ميگردد.
ـ ماده
كه به انرژي تبديل ميگردد.
ـ
پادماده كه به شكلهای ديگر درميآيد.
آفریدگان جاندار، به ترتیب توالی آفرینش، به پنج دسته تقسیم میشوند:
فرشته، که از نور آفریده شده، ولی جنس کنونی اش پادمادّه است، و به همین دلیل برای انجام مأموریتهای مختلف، میتواند به شکلهای دیگری دراید.
گیاه، که از خاک آفریده شده، و موجودی مادی است.
حیوان، از خاک آفریده شده، و موجودی مادّی است.
جن، که از انرژی آفریده شده، و موجودی مادی است؛ ولی به آن دلیل که از انرژی آفریده شده، توانا بر بسیاری از امور مادی است که انسان عادی از آنها ناتوان است.
انسان، از خاک آفریده شده، و موجودی مادی است همراه با روحی الهی؛ که او را از جن متمایز و از نظر معنوی برتر میسازد.
ویژگیهای ذاتی و ماهوی هر یک از آنها:
برای فهم موضوعهای پیچیده و
بویژه تطبیق آنها با یکدیگر، ناگزیریم همچون قرآن کریم، از تمثیل بهره برداری کنیم.
فرشته، همچون کانال
فرشتگان همچون کانال عمل
میکنند؛ آنجا که پس از آزمون انسان و سربلند برامدن انسان از آزمون الهی با
نامگذاری و نمادسازی، و ردشدن فرشتگان در آزمون، به خداوند گفتند:
لا علم لنا الا ما علمتنا(ما از خود دانشی نداریم مگر آنچه که به ما آموخته ای).
یعنی ما از خود اختیاری نداریم و جز در محدوده ای که برای ما تعیین کرده ای چیزی فراتر نمیدانیم و نمیتوانیم که فراتر از آن عمل یا حتا اندیشه کنیم. نامگذاری، یا سمبل سازی گونه ای از آفرینش است که ما توانایی آن را نداریم.
بدین ترتیب، آنان همچون یک
کانال عمل میکنند و هرانچه را که برایشان تعیین شده بی کم و کاست اجرا مکنند.
خروجی شان همان ورودی شان است و در ورودی شان نمیتوانند دخل و تصرف کنند. وظیفه اصلی
شان پاسبانی و نگداشت کیهان است؛ و امور مربوط به تحولات و ارتباط میان اجزاء
کیهان را نیز بر عهده دارند.
گیاه، همچون کارخانه ای مادی و بسیار مفید، و پاسبان طبیعت
گیاهان که هرچند به مانند
دیگرجانداران نیستند، ولی پس از آفریدگان بیجان، که محمل و بستر زندگی زندگان اند،
منبع تغذیه دیگر زندگان، و بویژه زندگان باشعورند؛ و بی وجود این منبع تغذیه، هیچ
موجودی پایداری نمیماند.
حیوان، همچون کارخانه ای مادی و مفید، و تداوم بخش طبیعت
جاندار
حیوانها که از شعوری محدود
برخوردارند، کارکردشان تداوم چرخه زندگی و پاسداری از زندگی دیگرزندگان و بویژه
زندگان با شعور است.
چرا گیاهان و حیوانات را به کارخانه تشبیه کردیم؟
گفتیم که فرشتگان کانال
هستند یعنی در ورودی خود نمیتوانند تغییری ایجادکنند و خروجی داشته باشند. آنان
کارگزارانی هستند در رفت و آمد میان بخشهای کیهان بی آنکه بتوانند از خود در کیهان
تغییری ایجاد کنند؛ ولی گیاهان و جانوران ورودی و خروجی شان یکسان نیست؛ بلکه به
مانند یک کارخانه عمل میکنند. گیاهان مواد خام لازم را از زمین میگیرند (ورودی) و
با تغییراتی، در عالیترین مرحله، درخت سرسبزی را تحویل دیگرزندگان میدهند. حیوانات
نیز ورودی و خروجی دارند و مانند کارخانه عمل میکنند.
جن و انس، هر یک دو کارخانه مادی و معنوی در درون خود دارند
جنها و انسانها نیز همچون
کارخانه عمل میکنند؛ ولی تفاوتشان با دو کارخانه پیشین آن است که تولیداتشان مانند
گیاهان و حیوانات، تنها مادی نیست؛ بلکه دو کارخانه در وجود خود دارند؛ که یکی
خروجی اش همچون حیوانات، مادی است؛ و دیگری خروجی اش ویژه خود آنها، و معنوی است.
کارهایی که انسان در شبانه
روز همانند یک حیوان کم شعور انجام میدهد، نتیجه کارکرد کارخانه مادی اوست؛ و اگر
در همان حد درجابزند، و تولید دیگری نداشته باشد، تنها به حیات حیوانی خود ادامه
داده و شایسته عنوان و مقام موجود باشعور نیست؛ ولی اگر تولیدی معنوی داشته باشد،
در آن صورت میتوان به او عنوان موجود باشعور داد.
و اما اگر تولیدی زیانبار برای خود و جامعه داشته باشد، آنگاه از حیوانهای کم
شعور بی آزار نیز کمتر است و شایسته تنبیه و مجازات!
کارکرد کارخانه تولید معنوی چگونه است؟
اگر موجودی باشعور، فن،
هنر، یا دانشی را کسب کند(ورودی) و آن را به گونه ای به کارگیرد که تولیدی معنوی(همچون
نوشه ای مفید، کاری دستی و اثری هنری) را ایجاد کند(خروجی)، به وظیفه ای که
خداوند در فطرت او نهادینه کرده است، عمل کرده و از زندگی در حد خود، درست
بهره برداری کرده است.
فطرت چیست؟
فطرت الله التی فطر الناس علیها(روم، آیه سی ام)
فطرت آن دسته از سنن
الهی است که در نهاد جن و انس سرشته و نهادینه شده است.
چرا انس و جن؟
ممکن است بسیاری تصور کنند
که فطرت خاص انسان است و جن موجودی موهوم
و یا دستکم با کمترین شباهت به انسان است. ولی از آیه بر میآید که فطرت الهی فطرتی است که ناس(مردمان
از هر دو گرانمایه یا ثقلین من عباده) را در بر میگیرد.
سنن الهی چیست؟
سنن الهی یعنی قوانینی که در طبیعت و جامعه تنظیم و تعبیه شده است. مانند عمل و عکس العمل. تمام قوانین علت و معلولی موجود در طبیعت و جامعه، سنتهای الهی هستند.
اگر صدایی در تاقتمایی بپیچد،
بازمیگردد. اگر حیوانی از جایی بپرد ولی حسابش درست نبوده باشد، سقوط میکند. اگر
انسانی ستم بورزد، در نهایت به خود او بازمیگردد. اگر انسانی نیکی کند روزی اثر آن
نیکی به وی بازمیگردد:
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
سنن الهی همچون قوانین و مقررات اجتماعی هستند. اگر از چراغ قرمز رد شوی یا برایت حادثه ای رخ میدهد، که بیواسطه زیان کرده ای؛ و یا رخ نمیدهد؛ ولی همه میدانند که خلافی را مرتکب شده ای، حتا خودت به این امر آگاهی. به همین ترتیب همه میدانند که خیانت بد است و امانتداری خوب است. نیکی خوب است و بدی بد است.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی
چه بدی داشت که یک بار نکردی؟
اینها مثالهایی برای سنن الهی در طبیعت و جامعه بودند. چنین قوانینی در نهاد انسان نیز نهادینه شده است، که آن را فطرت خوانند. اگر انس و جن طبق فطرت درون خود عمل کنند، راه درست و خداپسندانه ای را پیموده اند؛ ولی چون آنان دارای اختیارند و میتوانند بر خلاف آنچه که در نهادشان است عمل کند، پس میتوانند از فطرت خود دور، و به قولی پست فطرت شوند.(که یکی از فحشها و ناسزاهای قدیمیها بود.)
29 بهمن ماه 94
Friday, February 19, 2016
دیالوگهای ماندگار فیلم راه سبز
دیالوگی ماندگار از فیلم راه سبز:
جان کافی: مردم اونایی رو که دوست دارن اذیت میکنن . همه جای دنیا همینه …
مایکل کلارک دونکان هنرپیشه سیاه پوست و دوست داشتنی این فیلم در 54 سالگی حدودا 6 ماه پیش فوت کرد. خدایش بیامرزد. که چشمهای انسانها همیشه آیینه وجود است. او خودش را بازی کرد و مرد!
مسیر سبز چیست؟ مسیری که به سوی رحمت خداوند و رسیدن به جاودانگی ختم میشود. حال ممکن است این مسیر برای بعضی از ما خیلی کوتاه و برای بعضی دیگر خیلی طولانی باشد. همانطور که پائول در انتهای فیلم به این نکته اشاره میکند. اگر فقط کمی در مفاهیم جملات به کار برده در این فیلم بیندیشیم میبینیم که فرانک دارابونت نابغه است. و چقدر آثار او غنی است. تمام هوش و ذکاوت خود را به کار برده تا به بیننده بفهماند که انسان همیشه باید بتواند با حقیقت روبرو شود. چه خواه و چه ناخواه. در زمان اعدام جان کافی، او هیچ چیز نمیخواهد چون میداند که در طرفی دیگر همه چیز در انتظار اوست. به راستی که همینطور است. هر لحظه از فیلم جمله ای بیان میشود. جملاتی متفاوت و با معنای متفاوت. هیچ کس هم نمیتواند جلوی تقدیر را بگیرد.
start:
شروع با یک چشم، باز هم متفاوت... منظور فیلم های Frank Darabont هست که همیشه متفاوت شروع میشوند و متفاوت تمام میشوند. فیلم کهن سالی های پائول را نشان میدهد. مهربانی و معصومیت در چهره او موج میزند و همین است که همه را به سوی خود جذب میکند. صبحانه اش همیشه صبحانه ای ساده است. به قول یکی از کارکنان صبحانه او همیشه خشک و خنک است ولی به قول خودش صبحانه اش خنک است نه خشک. هر روز به پیاده روی میرود. ولی آیا واقعا به پیاده روی میرود یا اینکه پیاده روی بهانه ای است برای تجدید خاطرات خود یا کنار آمدن با خاطراتش؟ خاطراتی که با دیدن یک فیلم احیا میشود. همه در سالن جمع شده اند و به تماشای فیلم میپردازند. عده ای راضی و عده ای ناراضی.
جان کافی: مردم اونایی رو که دوست دارن اذیت میکنن . همه جای دنیا همینه …
و در زبان شاعر ایرانی: اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی
مایکل کلارک دونکان هنرپیشه سیاه پوست و دوست داشتنی این فیلم در 54 سالگی حدودا 6 ماه پیش فوت کرد. خدایش بیامرزد. که چشمهای انسانها همیشه آیینه وجود است. او خودش را بازی کرد و مرد!
مسیر سبز چیست؟ مسیری که به سوی رحمت خداوند و رسیدن به جاودانگی ختم میشود. حال ممکن است این مسیر برای بعضی از ما خیلی کوتاه و برای بعضی دیگر خیلی طولانی باشد. همانطور که پائول در انتهای فیلم به این نکته اشاره میکند. اگر فقط کمی در مفاهیم جملات به کار برده در این فیلم بیندیشیم میبینیم که فرانک دارابونت نابغه است. و چقدر آثار او غنی است. تمام هوش و ذکاوت خود را به کار برده تا به بیننده بفهماند که انسان همیشه باید بتواند با حقیقت روبرو شود. چه خواه و چه ناخواه. در زمان اعدام جان کافی، او هیچ چیز نمیخواهد چون میداند که در طرفی دیگر همه چیز در انتظار اوست. به راستی که همینطور است. هر لحظه از فیلم جمله ای بیان میشود. جملاتی متفاوت و با معنای متفاوت. هیچ کس هم نمیتواند جلوی تقدیر را بگیرد.
start:
شروع با یک چشم، باز هم متفاوت... منظور فیلم های Frank Darabont هست که همیشه متفاوت شروع میشوند و متفاوت تمام میشوند. فیلم کهن سالی های پائول را نشان میدهد. مهربانی و معصومیت در چهره او موج میزند و همین است که همه را به سوی خود جذب میکند. صبحانه اش همیشه صبحانه ای ساده است. به قول یکی از کارکنان صبحانه او همیشه خشک و خنک است ولی به قول خودش صبحانه اش خنک است نه خشک. هر روز به پیاده روی میرود. ولی آیا واقعا به پیاده روی میرود یا اینکه پیاده روی بهانه ای است برای تجدید خاطرات خود یا کنار آمدن با خاطراتش؟ خاطراتی که با دیدن یک فیلم احیا میشود. همه در سالن جمع شده اند و به تماشای فیلم میپردازند. عده ای راضی و عده ای ناراضی.
کانال عوض میشود. فیلمی رمانتیک و مملو از احساسات. بسی خاطرات و بسی
غم... غم, غم یادآوری اتاق سبز... همان فیلم, همان احساسات, اما این بار
بدون "جان کافی". همه به تماشای فیلم نشسته اند و باز قلب پائول (تام هنکس)
پر از درد میشود. دردی فزون تر و ناگریز و داغ دل او تازه و تازه تر
میشود. دردی که شاید خیلی وقت صرف آن کرده تا آن را فراموش کند زیرا به قول
همسرش راهی برای حل این مشکل نداشته است. پس به ناچار باید از دست دادن
معجزه ای چون جان کافی و غم همراهش را همچون راز, تا آخر عمر در دل خود نگه
دارد. تا آخر عمر.
اما عمر به پایان نیمرسد زیرا بخشی از وجود الهی جان کافی که به او هدیه شده بود عمر به نسبت جاودانی را نیز به او هدیه کرده بود. عمری به نسبت جاودان زیرا فقط بخشی از روح "جان کافی" در او نهاده شده بود و او مطمئن است که روزی خواهد مرد. اکنون سالها گذشته و سنگینی این راز بر دل او صد چندان شده و جای خالی همسر و همرازش بیشتر از پیش حس میشود. اکنون تنهاست و ناچار و نیازمند به همدمی رازدار برای پر کردن حداقل بخشی از این جای خالیست.
فردی قابل اطمینان دارای حسی نزدیک به خودش را پیدا میکند. پس از دیدن فیلم نیاز به یک هم صحبت دارد تا بتواند غمی که در وجود خود دارد را با کسی دیگر تقسیم کند زیرا نمیتواند از پس این غم سنگین به تنهایی بربیاید.داستان از خاطره غم انگیز مربوط به سالها پیش است که فردی غول پیکر به بندی از زندان راه پیدا میکند. و حکم ورود به راه سبز را همراه خودش دارد. (منظور از راه سبز همان مرگ است)
راه سبز، سختی دارد و شیرینی, امید دارد و وحشت. امید برای نیک اندیشان و نیک روشان و اهورا, و ناامیدی برای بدذاتان و بدراهان و بدخواهان و برای گناهکاری که آمرزش خدا را تا لحظه مرگ نطلبیده و شیرینی برای آنهایی که روزها و ثانیه های زندگی خود را با یاد خدا و گاهی نیز لحظه ای غفلت اما انتظار روز مرگ و قدم نهادن در راه سبز سپری میکنند. این فیلم و نوشته قوی (فرانک دارابونت) وقت زیادی را صرف به تصویر کشیدن واقعیت دنیا و حق و ناحق و جایگزین شدن آموزه های الهی با روابط و پلیدی های انسانی کرده و او نشان میدهد که دنیا انعکاسی از رفتارهای خود ماست.
نویسنده سعی بر این دارد که به ما بفهماند که هر بلایی که سرمان میاید منشا اصلی آن و باعث و بانی آن خودمان هستیم. بدی ها بی پاسخ نمی مانند و خوبی ها نیز کمرنگ هستند ولی تاثیر خود را در سیر طبیعی زندگی انسان میگذارند. شاید به قول یکی از بزرگان (اگر دروغ ها رنگ می داشتند, هر روز هزاران رنگین کمان از دهانها خارج میشد و اکنون بی رنگی نایاب ترین رنگ دنیا بود)
این فیلم توانست تناقض ها, تفاوت ها, تشابه ها, کشمکش های دنیا را به زیبایی هر چه تمام تر به نمایش دراورد و برای چندمین بار به ما بفهماند که مرگ در انتظار همه است حتی معجزه های الهی (حالا هرچقدر هم که آن ها جاودان باشند) همه چیز تمام شدنی است و فناپذیر و انتهای همه راهروهای تالار پر زرق و برق دنیا, راهیست سبز که برای برخی پر سنگ و خار است و برای برخی صاف و مخملی است. فیلم به جنبه های گوناگونی از زندگی میپردازد, زندگی واقعی یا به نوعی واقعیت های زندگی، جنبه هایی از قبیل جنگ حق و باطل, جنایت های انسانی و لطافت های الهی موجود در دنیا.
همه و همه نشانه اند, حتی بدی های اطراف ما, رخدادها, اتفاقات, بدشانسی ها و خوشبینی ها, هر کدام می تواند تلنگری باشد به روح و هر روح خداشناسی در انتظار پایان هرچه زودتر زندگانی است. و بی صبرانه مشتاق رسیدن به آزادی جسم و رهایی روح و وصال به حق است. دنیا آینه ای از ماست و ما می توانیم آینه ای باشیم از قضاوت خدا. اگر به آسایش ها, دروغ ها, نیرنگ ها, بدبینی های فناپذیر پایان دهیم. حالا این فیلم, جان کافی, و یا هرکس دیگری فقط نشانه و تلنگر هستند و بهانه ای برای درک ما از چهره واقعی زندگی.
واقعیتی که به قول یکی از بزرگان ما نقل شده است:
((زمانی به ناگاه باید با آن روبرو شویم و آنرا بپذیریم، وداع را، درد مرگ را و فرو ریختن را تا دگر بار بتوانیم برخیزیم))
اما عمر به پایان نیمرسد زیرا بخشی از وجود الهی جان کافی که به او هدیه شده بود عمر به نسبت جاودانی را نیز به او هدیه کرده بود. عمری به نسبت جاودان زیرا فقط بخشی از روح "جان کافی" در او نهاده شده بود و او مطمئن است که روزی خواهد مرد. اکنون سالها گذشته و سنگینی این راز بر دل او صد چندان شده و جای خالی همسر و همرازش بیشتر از پیش حس میشود. اکنون تنهاست و ناچار و نیازمند به همدمی رازدار برای پر کردن حداقل بخشی از این جای خالیست.
فردی قابل اطمینان دارای حسی نزدیک به خودش را پیدا میکند. پس از دیدن فیلم نیاز به یک هم صحبت دارد تا بتواند غمی که در وجود خود دارد را با کسی دیگر تقسیم کند زیرا نمیتواند از پس این غم سنگین به تنهایی بربیاید.داستان از خاطره غم انگیز مربوط به سالها پیش است که فردی غول پیکر به بندی از زندان راه پیدا میکند. و حکم ورود به راه سبز را همراه خودش دارد. (منظور از راه سبز همان مرگ است)
راه سبز، سختی دارد و شیرینی, امید دارد و وحشت. امید برای نیک اندیشان و نیک روشان و اهورا, و ناامیدی برای بدذاتان و بدراهان و بدخواهان و برای گناهکاری که آمرزش خدا را تا لحظه مرگ نطلبیده و شیرینی برای آنهایی که روزها و ثانیه های زندگی خود را با یاد خدا و گاهی نیز لحظه ای غفلت اما انتظار روز مرگ و قدم نهادن در راه سبز سپری میکنند. این فیلم و نوشته قوی (فرانک دارابونت) وقت زیادی را صرف به تصویر کشیدن واقعیت دنیا و حق و ناحق و جایگزین شدن آموزه های الهی با روابط و پلیدی های انسانی کرده و او نشان میدهد که دنیا انعکاسی از رفتارهای خود ماست.
نویسنده سعی بر این دارد که به ما بفهماند که هر بلایی که سرمان میاید منشا اصلی آن و باعث و بانی آن خودمان هستیم. بدی ها بی پاسخ نمی مانند و خوبی ها نیز کمرنگ هستند ولی تاثیر خود را در سیر طبیعی زندگی انسان میگذارند. شاید به قول یکی از بزرگان (اگر دروغ ها رنگ می داشتند, هر روز هزاران رنگین کمان از دهانها خارج میشد و اکنون بی رنگی نایاب ترین رنگ دنیا بود)
این فیلم توانست تناقض ها, تفاوت ها, تشابه ها, کشمکش های دنیا را به زیبایی هر چه تمام تر به نمایش دراورد و برای چندمین بار به ما بفهماند که مرگ در انتظار همه است حتی معجزه های الهی (حالا هرچقدر هم که آن ها جاودان باشند) همه چیز تمام شدنی است و فناپذیر و انتهای همه راهروهای تالار پر زرق و برق دنیا, راهیست سبز که برای برخی پر سنگ و خار است و برای برخی صاف و مخملی است. فیلم به جنبه های گوناگونی از زندگی میپردازد, زندگی واقعی یا به نوعی واقعیت های زندگی، جنبه هایی از قبیل جنگ حق و باطل, جنایت های انسانی و لطافت های الهی موجود در دنیا.
همه و همه نشانه اند, حتی بدی های اطراف ما, رخدادها, اتفاقات, بدشانسی ها و خوشبینی ها, هر کدام می تواند تلنگری باشد به روح و هر روح خداشناسی در انتظار پایان هرچه زودتر زندگانی است. و بی صبرانه مشتاق رسیدن به آزادی جسم و رهایی روح و وصال به حق است. دنیا آینه ای از ماست و ما می توانیم آینه ای باشیم از قضاوت خدا. اگر به آسایش ها, دروغ ها, نیرنگ ها, بدبینی های فناپذیر پایان دهیم. حالا این فیلم, جان کافی, و یا هرکس دیگری فقط نشانه و تلنگر هستند و بهانه ای برای درک ما از چهره واقعی زندگی.
واقعیتی که به قول یکی از بزرگان ما نقل شده است:
((زمانی به ناگاه باید با آن روبرو شویم و آنرا بپذیریم، وداع را، درد مرگ را و فرو ریختن را تا دگر بار بتوانیم برخیزیم))
دل منو با خودش برد
یاد من هم باش....
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
گفت :حاج آقا يه سؤال دارم که خيلي جوابش برام مهمه.
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم.
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش.
گفتم: راست ميگي، حالا سؤالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شده بودم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم؟
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون؛ مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت.
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد.
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی.
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم.
بين مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم.
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم.
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم، کمک ميکردم.
مثل پيرمردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم.
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم.
حالا سؤالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم؛ اما نمیدونم خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن ولی پیش از مرگ خوب بشن؛ پیش خدا عزیزند.
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت
داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم؟
گفتن: نه
گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد.
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم.
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش.
گفتم: راست ميگي، حالا سؤالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شده بودم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم؟
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون؛ مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت.
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد.
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی.
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم.
بين مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم.
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم.
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم، کمک ميکردم.
مثل پيرمردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم.
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم.
حالا سؤالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم؛ اما نمیدونم خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن ولی پیش از مرگ خوب بشن؛ پیش خدا عزیزند.
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت
داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم؟
گفتن: نه
گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجي ما رفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد.
Wednesday, February 17, 2016
یوفو، هلیکوپتری جنگی را میبلعد و با خود میبرد!!!
یوفو بسیار دیده ام؛ ولی این اولین باری است که چنین چیزی را میبینم. در هفته اولی که هواپیمای مالزیایی ناپدید شد، نظرم را در جایی نوشتم که اگر یافت نشد(که البته نشد) کار یوفوها بوده است، و این سندی است بر آن پیش بینی:
Donald J. Potts Sergeant Major's Truther Info
ORB TAKING AN ARMY HELICOPTER TO ANOTHER DIMENSION
This happens more than the public knows, actually quite frequently in fact. I will be posting several of these videos where aircrafts and boats have been filmed being taken from the 3rd dimension to another dimension. People are very handicapped by not believing in ETs, space crafts, the secret space program, and the fact we live in a multi-dimensional, multi-verse, on multiple planes, and multiple timelines. This should help people understand how commercial flights disappear without wreckage or bodies, or how orbs hide behind hologram planes while chem-trailing us, or how orbs hid behind hologram planes that flew into the twin powers while the twin towers were taken down with pre-wired demolitions, thermite steal beam cutters, and an energy beam weapon that was shot down from above the towers from a cloaked space craft.
ORB TAKING AN ARMY HELICOPTER TO ANOTHER DIMENSION
This happens more than the public knows, actually quite frequently in fact. I will be posting several of these videos where aircrafts and boats have been filmed being taken from the 3rd dimension to another dimension. People are very handicapped by not believing in ETs, space crafts, the secret space program, and the fact we live in a multi-dimensional, multi-verse, on multiple planes, and multiple timelines. This should help people understand how commercial flights disappear without wreckage or bodies, or how orbs hide behind hologram planes while chem-trailing us, or how orbs hid behind hologram planes that flew into the twin powers while the twin towers were taken down with pre-wired demolitions, thermite steal beam cutters, and an energy beam weapon that was shot down from above the towers from a cloaked space craft.
Note:
The world governments mostly work with the malevolent ETs (the bad guys)
so often the benevolent ETs (the good guys) are often taking positive
actions against our black ops programs and Draco run planet to help
mankind. So please don't be scared. The good ETs are taking out nuclear
fired weapons, destroying Deep Underground Military Bases (DUMBs), and
even blinking out covert technologies quite often, so we are getting
off-world help against our Draco rulers and Illuminati controlled
governments/military/secret space programs.
اندیشه، روش و منش سلفیها و وهابیها
روایت جوان آلمانی؛ بازگشت از 'جهنم' سلفیها
علی امینی نجفی
پژوهشگر حوزه فرهنگ و هنر
جوانی که چندین سال
برای سلفیهای آلمان تبلیغ میکرد، از این راه برگشته و برپایه تجارب خود
کتابی در این زمینه منتشر کرده است. او سرگذشت خود را به تفصیل بازگو
میکند اما امید زیادی ندارد که بتواند سایر جوانان را از بنیادگرایی
برگرداند.
دومینیک موسی شمیتز در هفده سالگی به سلفیها پیوست. او
سالها شهر به شهر سفر میکرد تا جوانان را به آیین سلفی که برداشتی خشک و
تعصبآمیز از اسلام است، جذب کند.
اکنون که ۲۸ ساله شده، باز همچنان
شهرهای آلمان را زیر پا میگذارد و این بار در شهرهای گوناگون به مدرسهها،
باشگاههای ورزشی و اماکن تفریحی میرود تا به جوانان درباره خطری که در
کمین آنهاست هشدار دهد. او امروز به این اعتقاد رسیده که آیین سلفی، یک
گرایش فاشیستی است و برای جوانان آلمان، به اندازه ایدئولوژی نازی
(ناسیونال سوسیالیسم) خطرناک است.
نوعی طغیان جوانی
دومینیک
شمیتز در کتابی که به عنوان "من یک سلفی بودم" نوشته و به تازگی در آلمان
منتشر شده است، سرگذشت خود را از گرایش به آیین سلفی تا پشیمانی و بازگشت
از آن آیین و همچنین برداشت کنونی خود را از دین اسلام، که همچنان به آن
وفادار است، بیان کرده است.
او در ۱۷ سالگی به اقتضای سن بلوغ مانند
بسیاری از جوانان روحیهای سرکش داشت و به دنبال مقصود و معنایی برای زندگی
بود. از زندگی یکنواخت در جامعه آرام و راکد خسته شده و مصمم بود راهی
تازه پیدا کند که با زندگی دیگران متفاوت باشد.
بر اثر فشارهایی که
در جامعه و خانواده به او وارد آمده بود، مدتی به الکل و مواد مخدر پناه
برد و پس از دورهای نومیدی و سرگردانی، به کمک عدهای از دوستان سلفی "دین
اسلام" را کشف کرد. این دین "برای تمام سئوالهای ممکن" پاسخی روشن و قطعی
داشت و به او میآموخت که انسانی "خوب و مفید" باشد.
او میگوید:
"آنها برای هر سئوالی پاسخی ساده دارند که آدم را از مطالعه و تحقیق
بینیاز میکند. آنها روز و شب قرآن میخوانند و به ندرت کتاب دیگری مطالعه
میکنند. وقتی دانشمندان و پژوهشگران ناچار هستند درباره یک موضوع دهها
کتاب بنویسند، بنیادگرایان هر مشکل بغرنجی را با یک جمله ساده حل
میکنند."
دومینیک به آیین اسلام گرایید و "موسی آلمانی" نام گرفت و
برای اعتقادات خود شروع به تبلیغ کرد. میگوید: "دلم میخواست دیگران هم
از حقیقتی که خود به آن رسیده بودم بهرهمند شوند."
به زودی در میان
سلفیهای آلمان نام و آوازهای پیدا کرد، با سون لاو، از رهبران اصلی کیش
سلفی در آلمان آشنا شد و به همراه پیر فوگل، از سردمداران سرشناس این طایفه
به سفر حج رفت.
نگاهی نادم به گذشته
به نظر نویسنده
جوانانی که به مکتب سلفی جذب میشوند، معمولا در شرایط سخت و نابسامان
خانوادگی بزرگ شدهاند. آنها کمبود محبت دارند، پناه یا پیوندی عاطفی
میجویند و مشتاق هستند که با احساس تعلق به جمعی بزرگ احساس امنیت کنند.
مبلغان سلفی به جوانان سرگشته چیزهایی میدهند که آنها
نیاز دارند: عشق، احساس تعلق، نظم و ترتیب، حیثیت و امید به آینده. آنها
با مهربانی و خوشرویی به سوی آنها میروند، به آنها احترام میگذارند،
"کتاب خدا" را هدیه میدهند و با آنها پیوند عاطفی و رفاقت برقرار میکنند.
به
نظر دومینیک شمیتز "کسی که در خانوادهای مناسب پرورش یافته، تحصیلاتی
مرتب و پرورشی بسامان داشته باشد، هرگز به دام سلفیها نمیافتد."
او
میافزاید: "بیشتر کسانی که جذب سلفیها میشوند و سرانجام حتی به سوی
جهاد میروند، دچار گسل یا کمبودی اساسی در زندگی هستند؛ آنها معمولا از
تحصیلات یا دورنمایی روشن محروم هستند. در میان پیروان سلفی به ندرت افرادی
میبینیم که در تحصیل و کار و زندگی موفق باشند."
به گفته او برای
افراد سلفی هر چیزی غیر از دین اهمیت خود را از دست میدهد: "آنها مثل
ماشینهایی هستند که تنها به اراده الله حرکت میکنند و مشتی محفوظات
تکراری را به زبان میآورند. در این سیستم انسان از زندگی عادی دور میشود و
تمام نیازهای طبیعی و غریزی و دست آخر اندیشیدن را کنار میگذارد."
دومینیک
پس از پذیرفتن اسلام زندگی ساده و منظمی پیدا میکند که شریعت جانمایه و
محور اصلی آن است: "سحر بیدار میشدم، نماز صبح میخواندم، دوباره
میخوابیدم و چون دیر از خواب بیدار میشدم دیگر برای رفتن به سر کار فرصت
نداشتم. ظهر به مسجد میرفتم و نماز میخواندم. به خانه برمیگشتم و به چند
سخنرانی دینی گوش میدادم. نماز عصر را میخواندم. غروب دوباره به مسجد
میرفتم و تا ساعتی پس از نماز شب (عشا) در مسجد میماندم. در فاصله نمازها
تا جایی که وقت داشتم قرآن میخواندم."
او تأکید میکند که فراگیری
قرآن منزلت افراد را در میان مؤمنان سلفی بالا میبرد: "هرکس بیشتر قرآن را
خوانده و از بر کرده باشد، در چشم دیگران موقعیت بالاتری پیدا میکند و
همه به او احترام میگذارند."
فعالان سلفی با راه انداختن وبلاگ یا
باز کردن صفحهای در فیسبوک به سرعت به شهرت میرسند. اینترنت افزار اصلی
تبلیغ اندیشه و شیوه زندگی آنهاست.
جاه و مقام در مکتب تسلیم و اطاعت
جستجوی
هویت و یافتن شخصیت فردی انگیزه مهمی برای جوانان است. بسیاری از جوانان
سلفی از فداکاری و ازخودگذشتگی دم میزنند، اما این تنها ماسکی است که
جاهطلبی آنها را میپوشاند.
به گفته دومینیک در سازمانهایی مانند
"داعش" چنین افرادی میتوانند با اندکی پشتکار و زرنگی به ریاست برسند و بر
دیگران فرماندهی کنند. اگر کشته شوند هم شهید هستند و در بهشت دهها "حوری"
را در اختیار میگیرند.
فرقه سلفی، که خود را اسلام اصیل و اولیه و
مربوط به "اصحاب سلف پیامبر" میداند، به وهابیت، آیین رایج در پادشاهی
سعودی، نزدیک است و نماینده برداشتی جزمی و سختگیرانه از این دین است.
این
گرایش نسبت به همه چیز نگاهی افراطی دارد و مرزی قطعی میان سیاه و سفید
رسم میکند. تمام مردم جهان به خوب و بد تقسیم میشوند. در واقع غیر از
گروه کوچکی از پیروان کیش سلفی، تمام مردم دنیا کافر و بدکار هستند. پیروان
سایر ادیان و فرقهها، از جمله شیعیان، کافر و مشرک هستند. باید آنها را
به راه راست هدایت کرد و اگر با نصیحت و تبلیغ نیامدند، باید آنها را کشتار
کرد.
سلفیها خود را در مرکز دنیا و یگانه حاملان حق و
حقیقت میبینند و عقیده دارند که در حال حاضر توطئهای جهانی برای نابود
کردن اسلام در کار است. به نظر آنها تمام نابسامانیهای جهان محصول کفر است
و اگر آنها حاکم شوند، جهان را از خیر و سعادت پر میکنند.
آنها
کتاب نمیخوانند و رسانههای جمعی را انباشته از تبلیغات کفار میدانند. به
پیروان خود توصیه میکنند کمتر به خیابان بروند چون همه جا را آثار کفر
گرفته است. نمونه آن پوسترهای تبلیغات تجاری است که با نمایش زنان برهنه
تنها هدف آنها ضربه زدن به اسلام است.
بازگشت به زندگی عادی
دومینیک
پس از شش سال اعتقاد تعصبآمیز به آیین سلفی، کم کم دچار تردید شد. او
معتقد است برای یک سلفی که هر کلمه قرآن را به طور مستقیم سخن خداوند
میداند و بنابرین آن را حقیقت مطلق میشمارد و هیچ تفسیری را در آن روا
نمیدارد، شک و تردید بسیار مشکل است.
او جدایی از همسر سلفی خود را
بسیار مهم میداند. او پس از آن با زنی مسلمان ولی عادی آشنا شد، با تمام خواستهها و
نیازهای یک انسان سالم و طبیعی. این زن تمام تصورات او را از زن و هماغوشی
به هم ریخت. او بود که سرشت پرتضاد اعتقادات شمیتز را به او نشان داد:
انسان نمیتواند به خداوند باور داشته باشد و به انسانهایی که او آفریده
تا این حد نفرت بورزد. ضدیت با برابری انسانها و بیزاری از دیگراندیشان،
همان ایدئولوژی فاشیستی است.(درست گفته اند که در پشت موفقیتهای یک مرد بزرگ، یک زن است.)
شمیتز متوجه شد که مردان سلفی برخوردی
بیمارگونه با زن دارند، از زن میهراسند و هر نگاه و حرکت او را علامت
اغواگری و گناه میبینند؛ آنها "دیدن یا حتا شنیدن صدای زن را مایه تحریک و
گمراهی مردان" میدانند.
مؤمنان سلفی با نفرت از جنسیت زن، در واقع در او چیزی جز جنسیت نمیبینند. تمام رؤیاها و تخیلات آنها حول مسائل جنسی دور میزند.
در
سال ۲۰۱۳ و پس از هشت سال همکاری با سلفیها بود که او به کلی با آنها قطع
رابطه کرد و پس از مدتی به افشاگری درباره آنها پرداخت. خود میگوید:
"میدانم که با یکی دو جلسه نمیتوان جوانی متعصب را از این راه برگرداند،
اما تلاش میکنم بذر تردید درباره تعصب و خشکاندیشی را در دل او بکارم تا
شاید از لغزیدن به سراب بنیادگرایی نجات یابد."
دومینیک همچنان به
اسلام پایبند است و برای نیایش به مسجد میرود، اما نه به مسجد سابق، که
مرکز سلفیها بود، بلکه به مساجد دیگری که منادی رأفت و مدارای اسلامی
هستند.
به نظر نهادهای امنیتی آلمان در این کشور حدود هشت هزار پیرو
آئین سلفی وجود دارد که حدود هزار نفر از آنها فعال هستند و غیر از تبلیغ
آئین سلفی فکر و ذکری ندارند.
به نظر نهادهای امنیتی در میان
مسلمانان مقیم آلمان پیروان گرایش سلفی به نیم درصد هم نمیرسند، اما این
جریان رو به رشد است و شمار آنها در پنج سال گذشته دو برابر شده است.
کتاب "من یک سلفی بودم" را به تازگی انتشاراتی اولشتاین Ullstein در ۲۵۶ صفحه منتشر کرده است.
بی بی سی
ایران در چشم و دل مردم آمریکا
نظرسنجی تازه موسسه گالوپ نشان میدهد
که قضاوت منفی افکار عمومی در آمریکا نسبت به ایران پس از توافق هستهای
تغییر چندانی نکرده و اکثریت آنها توافق هستهای را قابل قبول نمیدانند.
بنا به این نظرسنجی تنها کشورهای سوریه و کره شمالی نسبت به ایران تصویر منفیتری در افکار عمومی آمریکا دارند.
با
توجه به این نظرسنجی احتمال ساخت سلاح هستهای و حمایت از فعالیتهای
تروریستی مهمترین عواملی هستند که آمریکاییها فکر میکنند ایران ممکن است
از طریق آنها منافع آمریکا را به خطر بیندازد.
بنا به این نظرسنجی در
حالی که ۳۰ درصد آمریکاییها از توافق هستهای رضایت دارند، ۵۷ درصد آنها
این توافق را رد میکنند. البته از میان کسانی که هوادار حزب دموکرات هستند
۵۱ درصدشان توافق هستهای را تایید میکنند.
تصویر ایران در افکار
عمومی آمریکا همچنان منفی باقی مانده و در مقابل ۷۹ درصد با نگاه منفی،
تنها ۱۴ درصد آمریکاییها تصویر مثبتی از ایران دارند.
گالوپ میگوید
بالاترین سطح محبوبیت ایران در آمریکا ظرف دهههای اخیر به ۱۲ سال پیش
برمیگردد که ایران در اشغال عراق و استقرار حکومت تازه به جای حکومت صدام
به آمریکا کمک کرد.
این موسسه میگوید برخلاف قضاوت عمدتا منفی
درباره توافق هستهای با ایران در آمریکا، اکثریت ایرانیها از این توافق
راضی هستند و دو سوم آنها از آن حمایت میکنند.
انتخابات یا بیعتی دوباره؟
هدف از نگارش این مقاله، همچنان که از
عنوانش پیداست، به چالش کشیدن این ایده نسبتاً پرطرفدار است که انتخابات در
ایران، علیرغم تمام کاستیهایش، کماکان سازوکاری مطمئن برای تغییر سیاسی و
بهبود اوضاع جامعه است.
طرفداران این ایده در حقیقت بر این باورند
که انتخابات، حتی با استانداردهای جمهوری اسلامی، مؤثر و معنادار است بدین
معنا که اولاً مردم حق انتخاب و تعیین بعضی از صاحبان قدرت را دارند و
ثانیاً انتخابات موجب تغییر کیفیت حکومت و نحوه اداره جامعه میشود. در
نتیجه، از نگاه غالب اصلاحطلبان ایرانی، انتخابات تنها راه قابل اتکا و
مسالمتآمیز برای تحقق خواستههای مردمی است.
بسیاری از مخالفان این
ایده نقد خود را از اینجا آغاز میکنند که حتی کسانی که توسط مردم انتخاب
شده و به نهادهای قدرت راه مییابند با موانع فراوانی روبه رو شده و در
نتیجه نمیتوانند برنامههای خود را عملی کنند. پس شرکت در انتخابات سودی
ندارد. گذشته از درستی این ادعا، میبایست از یک قدم پیشتر آغاز و این
پرسش را مطرح کرد که آیا اصلاً انتخابی "از سوی مردم "در ایران صورت
میگیرد؟ با توجه به نظارت سنگین و پردامنه شورای نگهبان، بر کمتر کسی
پوشیده است که صرفاً کسانی مجوز ورود به نهادهای مهمی مثل مجلس، ریاست
جمهوری و خبرگان را دارند که یا عضو طبقه حاکم هستند یا وفاداری و سرسپردگی
خود را به این طبقه اثبات کردهاند. بنابراین، انتخاب در درجه اول توسط
کسانی صورت میگیرد که مجاری اصلی قدرت را در دست دارند و بدین وسیله تداوم
استیلای خود را از خطرات احتمالی مصون نگه میدارند. رأی دادن در چنین
سیستمی هر اسم و عنوانی داشته باشد، قطعاً آن را نمیتوان انتخاب نامید.
مردم تعیین نمیکنند چه کسانی نمایندگان آنها باشند بلکه صرفاً از میان
کسانی که از پیش انتخاب شدهاند تعدادی را تأیید میکنند. به عبارت دیگر،
بر خلاف ادبیات رسمی جمهوری اسلامی، شورای نگهبان نامزدهای نمایندگی را
انتخاب و مردم تأیید میکنند. از این رو، نزدیکترین مفهوم به نظام
رأیگیری در ایران مفهوم بیعت است و نه انتخابات. نقش مردم در هنگام رأی
دادن، پیش از هر چیز تأیید اراده و نظر و عمل حاکمان در فرایند گزینش
نامزدهای واجد صلاحیت است. انتخابات در ایران، همچون راهپیماییهای سالیانه
دولتی در سالگرد انقلاب و روز قدس، صحنه نمایشی است که از پیش چارچوب و
مختصات و بازیگران و کارگردان تعیین شدهاند و نقش مردم صرفاً تولید صداها و
تصاویری است که حاکی از تأیید کلیت این نمایش است و نه ابراز و انعکاس نظر
مستقل خود. هرگونه کنش متفاوتی در این آیینهای نمایشی با برخورد خشن
برگزارکنندگان مواجه خواهد شد بدین دلیل که هدف اصلی از برگزاری آنان نه
انتخاب بلکه نمایش قدرت، محبوبیت و مشروعیت برگزارکنندگان است.
نقل از بی بی سی
Subscribe to:
Posts (Atom)