Sunday, March 6, 2016

بحران دست‌فروشی

بحران دست‌فروشی
خانه‌ام آتش گرفته است

داستان غم‌انگیز واژگونی بساط لبوفروش در خیابان آزادی، ماجرای خودسوزی روسری‌فروش پاساژ شانزه‌لیزه خیابان جمهوری و یا مرگ دلخراش یونس عساکره در خرمشهر، نمونه‌ و نشانه‌هایی از یک بحران جدی در جامعه معاصر ایران است.
به فاصله کمتر از یک سال، مساله‌ای ساده که جزو مناسبات –یا حتی تناقضات- عادی یک شهر است، چند فاجعه را رقم می‌زند. کسی که روی خود بنزین می‌ریزد و فندک را آتش می‌کند به آخر خط رسیده؛ انگار که دنیایش را از او گرفته‌اند؛ دنیایی که حتما بزرگ‌تر از بساطی است که از مقابلش برچیده‌اند.
صورت مساله برخلاف تصور عمومی، چندان پیچیده نیست. دست‌فروشی فی‌نفسه جرم محسوب نمی‌شود، اما با توجه به ماده ۵۵ قانون شهرداری‌ها، جزو مظاهر سد معبر قرار می‌گیرد که شهرداری‌ها طبق قانون موظف به جمع‌آوری آن هستند، کمااینکه از سال ۱۲۸۶ شمسی که قانون شهرداری‌ها به تصویب مجلس شورای ملی رسیده تا به امروز مامور و مسئول چنین کاری بوده‌اند.
ماموران اجرای احکام شهرداری ظاهرا به قانون عمل می‌کنند، اگرچه در نحوه اجرای قانون توسط ایشان حرف و حدیث زیادی وارد است. حتی اعتراض کسبه و اهالی محل به حضور دستفروشان هم که گاهی پای ماموران پلیس را وسط می‌کشد، چندان بی‌مبنا نیست و خارج از چارچوب‌های عرفی و اخلاقی قرار نمی‌گیرد.
اصرار دست‌فروشان بر کارشان و قایم‌ موشک بازی با ماموران معذور هم اتفاق عجیب و غریبی نیست، به هر حال آنها وقتی از مجاری رسمی راهی برای ورود به بازار کسب و کار پیدا نکرده‌اند، ناگزیر از آنند که موقعیت غیررسمی خود را تحکیم کنند و به آن رسمیت ببخشند. آنها چاره‌ای جز آن ندارند که با همه ابزارهای ممکن، جانانه از حقوق‌شان که فراتر از ماده ۵۵ قانون شهرداری است، دفاع کنند. اما حد و مرز این دفاع جانانه تا کجا است؟
۳۵سال پیش واژه "دست‌فروشی" در ادبیات رسمی ایران باری مثبت داشت. نهادهای حکومتی مفتخر بودند که الگوهای رسمی از لایه‌های محروم و تهی‌دست جامعه برخاسته‌اند.
نمونه اعلای این الگوها محمدعلی رجایی بود که از دست‌فروشی به ریاست جمهوری اسلامی ایران رسیده بود. هنوز هم وقتی در مراجع رسمی صحبت از سادگی، فقر و محرومیت مسئولان جمهوری اسلامی است، مثال دست‌فروشی موقتی رجایی، موثق‌ترین مثال ممکن است.
حتی حالا هم که دست‌فروشی شان و ارزش و اعتبارش را از دست داده است. بعضی خبرگزاری‌های داخلی در ایران به سراغ همکاران سابق رئیس جمهوری پیشین ایران می‌روند و از آنها درباره دست‌فروشی‌شان پیش از انقلاب می‌پرسند: "سال ۱۳۴۲ آمدم تهران. به اتفاق برادرم رفتیم سراغ دست‌فروشی در بازار. شهید رجایی هم با ما دستفروشی می‌کرد. بیشتر روسری می فروخت". محمد غضنفری که خبرگزاری فارس او را پیرمردی‌ انقلابی، بسیجی، رزمنده و جانباز توصیف می‌کند، می‌گوید:"رجایی معلم بود. و همیشه ناچار بود دیرتر بیاید. یک روز به او گفتم: اگر اجازه بدهی، تا شما بیایی، وسایل تو را هم کنار وسایل خودم پهن کنم. از خدا خواسته، سریع قبول کرد."
کافی است پای‌مان را از پله تریبون‌های رسمی پایین بگذاریم و این اوصاف ستایش‌آمیز را با وصف حال دست‌فروشان امروزی مقایسه کنیم که نه‌تنها هیچ نهادی رسمی محرومیت‌شان را ستایش نمی‌کند، بلکه شان انسانی آنها را به اندازه موانعی فیزیکی تقلیل می‌دهد که باید از معابرشان حذف کرد؛ دست‌فروشانی که زندگی‌شان را به بساطی که جلوی پای‌شان پهن است گره زده و می‌زنند.
خیلی از آنها شغل اول و آخرشان همین است. کار دیگری ندارند و مثلا مثل محمدعلی رجایی در عین دست‌فروشی معلم یا کارمند نیستند. تقریبا هیچکدام‌شان فعالیت سیاسی هم ندارند و زیر بساط‌شان علیه حکومت اطلاعیه و اعلامیه قایم نمی‌کنند.
نهایت فعالیت سیاسی‌شان تحلیل‌های کوچه و خیابانی و غرولند است که بیش از آنکه منشا سیاسی داشته باشد، ناشی از فشارهای اقتصادی و اجتماعی است؛ فشارهایی که آنها را از متن به حاشیه رانده و سهم‌شان را از جریان توسعه شتابان شهرهای بزرگ به حداقل رسانده است؛ آن قدر که در رده‌بندی‌های مشاغل، در زمره مشاغل کاذب، در رده‌بندی شهرنشینی در دسته حاشیه‌نشینان و در طبقه‌بندی اجتماعی، به قول حسین راغفردر مطلبی در ماهنامه نمایه تهران در "ورطه مادون طبقه" قرار می‌گیرند: "وقتی نیروی کار متعلق به طبقه کارگر شغل خود را از دست می‌دهد و به آنچه از آن به عنوان مادون طبقه (under-class) نام برده می‌شود سقوط می‌کند."
"در بعضی کشور‌ها به دلیل حاکمیت حقوق فردی، قوانین و نهادهایی برای حمایت از حقوق فردی وجود دارد و لذا در صورت بیکاری غیرارادی تور ایمنی اجتماعی به یاری آسیب‌دیده‌ها می‌آید. این تور ایمنی فرصت‌هایی را برای آسیب‌دیده‌ها فراهم می‌آورد. به عنوان مثال بسیاری از کشور‌های اروپایی در صورت از دست دادن مسکن و یا ناتوانی از تامین اجاره، مسکن رایگان یا مسکن با اجاره‌ نازل در اختیار افراد نیازمند قرار می‌دهند".
Image copyright MEHR
در ایران اما نه‌تنها این چتر حمایتی به صورت گسترده وجود –یا چه بسا امکان وجود- ندارد، بلکه به دلیل وضعیت خاص اقتصادی و اجتماعی، این طبقه "مادون طبقه" رشد چشمگیری هم پیدا کرده است. آمارها نشان می‌دهند که عدد رشد حاشیه‌نشینی در شهرهای بزرگ، بسیار بزرگ‌تر از حد و اندازه‌های عادی است.یکی از مقام‌های مسئول در وزارت راه و شهرسازی دو سال پیش در مقاله‌ای در یک مجله تخصصی می‌نویسد در یک دوره هفت‌ساله از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۱، جمعیت شهر تهران ۱۰ درصد کمتر، اما همزمان جمعیت حومه تهران دو برابر شده است.
این جابجایی جمعیتی در حالی اتفاق افتاده که طی این سال‌ها بیش از هر زمان دیگری در تهران و شهرهای حومه اطراف ساختمان ساخته شده است؛ ساختمان‌هایی که از یک سو ظرفیت شهرنشینی را افزایش داده، اما از سوی دیگر ظرفیت‌های دیگر اقتصادی و اجتماعی را از بین برده‌اند.
از اواخر دهه ۸۰، عملا همه توان اقتصادی کشور که قاعدتا باید در حوزه‌های متنوع صنعت و خدمات توزیع می‌شد، در صنعت ساختمان هزینه شد. کارخانه‌های زیادی تعطیل شدند. شرکت‌های بزرگ و کوچک خدماتی ورشکست شدند، اما در عوض بعضی بنگاه‌های اقتصادی چنان رونقی را تجربه کردند که تصورش هم سخت بود.
نه فقط بنگاه‌ها، حتی بعضی مردم عادی، بی‌آنکه کار خاصی کرده باشند خانه‌های دو، سه طبقه‌شان ۱۰، ۱۲ طبقه شد و ناگهان به ثروت‌های آن‌چنانی رسیدند، اما در عوض بخش بزرگ‌تر جامعه ناگزیر به پرداخت هزینه‌های گزاف این تغییر و تحولات شدند. از یکسو ارزش دارایی‌های طبقه فرودست و متوسط جامعه کاهشی چشمگیر پیدا کرد و از سوی دیگر، به سبب تعطیلی کارخانه‌ها و کارگاه‌های تولیدی و بنگاه‌ها و شرکت‌های خدماتی بزرگ و کوچک، فرصت‌های شغلی برای ایشان از دست رفت.
این وضعیت منجر به شکل‌گیری شکاف طبقاتی عمیق و کم‌سابقه در جامعه ایران شد که می‌توان نشانه‌های آن در مظاهر گوناگون تماشا کرد. صورت ساده این مظاهر همان تصویر آشنای تضادی است که تقریبا در همه چهارراه‌های بالای شهر تهران می‌توان دید. جایی که کودکان‌کار و دست‌فروشان دوره‌گرد، با پورشه‌سواران کم‌سن و سال در یک قاب قرار می‌گیرند و تصویری بدیع از تضاد طبقاتی را به وجود می‌آورند.
اما نشانه‌های تضاد را نباید صرفا در این تصاویر آشنا و دم‌دستی دید. نمادهای این وضعیت صورت‌های گوناگونی دارند. صورت‌هایی که می‌توان حتی در تعریف متناقض و متضاد مفهومی ساده مثل "سد معبر" مشاهده کرد؛ مفهومی که یک جا منجر به توهین و تحقیر و تهدید جان یک بیچاره می‌شود و یک جا صدای تحسین و تشویق ناظران را برمی‌انگیزد. بی‌شک بسیاری از کارگاه‌های ساختمانی، به خصوص کارگاه‌های بزرگ در معابر اصلی شهرکه در این سال‌ها با مجوز و حتی حمایت نهادهای رسمی بر پا شده‌اند، مصادیق بارزتری از سد معبر بوده‌اند.
تضادها و تناقضات وقتی از مقیاس معمول خارج می‌شوند، آدم را حتی در مقام ناظر، دچار سرگیجه می‌کنند؛ چه‌برسد به کسانی که خود در متن قرار گرفته‌اند؛ کسانی که این سرگیجه را به فشارهای روانی، مشکلات اقتصادی، بحران‌های شدید مالی، فقر، گرسنگی گره زده و می‌زنند؛ کسانی که یک بهانه کوچک هم برای فروپاشی‌شان کافی است، چه برسد به اینکه ماموران معذور، با کمترین ملاحظه اخلاقی و انسانی بساط محقرشان برچینند و آتش به دار و ندارشان بکشنند.

اگر کسی چیزی از سفارت برداشته...

اگر کسی چیزی از سفارت برداشته برود پس بدهد

وی می افزاید: «چون شما میدان را خالی کردید و به جای جهت‌دهی، خالی کردند و به توصیه‌های فانتزی عمل می‌کنند که اثر ندارد...‌ من حتی اگر مخالف آتش کشیدن سفارت باشم، امروز می‌گویم که حمله بچه‌ها به سفارت فواید خوبی داشته است که بسیار زیاد بوده است.»
در حالی که قریب به اتفاق مقامات ارشد کشور حمله به سفارتخانه و کنسولگری عربستان در تهران و مشهد را محکوم کردند و ائمه جمعه سراسر کشور نیز آن را کار نفوذی‌ها دانستند، در روزهای اخیر سخنرانی یک فعال فرهنگی در شبکه‌های اجتماعی منتشرشده که به توجیه تئوریک حمله به سفارت سعودی پرداخته و قاطعانه از آن دفاع می‌کند.

به گزارش خبرگزاری آنا، شیخ حسن کردمیهن که مدیریت مؤسسه فرهنگی دینی بهشت را برعهده دارد، در سخنانی در جمع جوانان مذهبی، با اشاره به اینکه «ما مخالف حمله به سفارت انگلیس بودیم. اما سفارت عربستان متفاوت است»، می‌گوید: «چون عربستان رأس‌الفتنه است. این نیست که سفارت با سفارت یکی باشد. ما با سنگ زدن و مهر کوبیدن به کله لاریجانی مخالف بودیم، ما با به‌هم ریختن مجلس سید حسن خمینی مخالف بودیم، با به‌هم ریختن مجلس احمدی‌نژاد مخالف بودیم، ما با حمله به خانه فلان مرجع مخالف بودیم، همه سیره ما را دیده‌اند. برای همه تعجب‌آور است، حق هم دارند که بگویند آقای کردمیهن از شما بعیده که حمایت کنید از این جریان. می‌گویند آقای کردمیهن آدم با استدلالیه، مطابق با منویات آقا حرکت کرده است، همیشه حرف آقا را زودتر متوجه می‌شدند. من هم می‌پذیرم تعجب شما را. من به عنوان کسی که همیشه با تندروی‌ها مخالفت کرده‌ام، دارم حمایت می‌کنم. عربستان که فسق علنی دارد مثل انگلیس و آلمان و آمریکای امروز نیست که آرام سر می‌برند مثل معاویه برخورد می‌کنند با این نمی‌توانید درگیر بشوید... اهل بیت هم این‌گونه رفتار می‌کردند. فاسقی که مثل معاویه نیست مثل یزید است برخورد دیگری را می‌طلبد. مگر سیدالشهدا با یزید کنار آمد؟»

کردمیهن:‌ حمله به سفارت عربستان لازم بود/ اگر کسی چیزی از سفارت برداشته ببرد پس بدهد (+صوت)
این فعال سیاسی و فرهنگی همچنین با بی‌عزتی و کارهای گوگول فانتزی خواندن اقدامات دیپلماتیک، می‌گوید: «ما در مقابل تمام بی‌عزتی دیپلماسی صبر کردیم. در موضوع نوجوان‌ها و منا صبوری کردیم. خشم بالا آمده... حمایت ما از خشم و غیرت بود نه غارت. که اگر در برابر چنین موجودی غیرت به خرج ندهند هیچ کس امنیت ندارد تمام علما را خونشان را می‌ریزند. سفارت چیه؟ یک مشت آدمی اینجا هستند که به عزت ما می‌خندند. با بی‌احترامی باید بیرونشون کنند. دولت که کاری نمی‌کند. یک مشت جوون، غیرت به خرج می‌دهند. این شور انقلابی را که نمی‌توانید جلوش را بگیرید.»

وی می افزاید: «چون شما میدان را خالی کردید و به جای جهت‌دهی، خالی کردند و به توصیه‌های فانتزی عمل می‌کنند که اثر ندارد...‌ من حتی اگر مخالف آتش کشیدن سفارت باشم، امروز می‌گویم که حمله بچه‌ها به سفارت فواید خوبی داشته است که بسیار زیاد بوده است.»

وی همچنین از عوامل حمله به سفارت عربستان درخواستی دارد و می‌گوید: «هرکسی هم ما را می‌شناسد اگر چیزی برداشته است پس بدهد به مراجع ذی‌صلاح بدهد به پلیس ضد جاسوسی بدهد.»

کردمیهن درباره فواید حمله به سفارت عربستان می‌گوید: «نور امید در دل مستضعفان عالم تابیده است. همه دیدند که سفارت عربستان آتش کشیده شد و کسی نمی‌گوید این‌ها شعبان بی‌مخ هستند. ما داریم در دنیا با مردم حرف می‌زنیم، تماس می‌گیرند، اس ام اس می‌دهند، می‌گویند پس انقلاب اسلامی نمرده است، پس آقا تنها نیست. در جایی دیروز می‌گفتند، از مجموعه‌های سنی و شیعه اس ام اس داده‌اند که دولت جمهوری اسلامی می‌گوید برید اینها را بگیرید، برای مصلحت خارجی این کار را انجام می‌دهد. ما این برداشت را کنند، خوشحالیم. علاقه مردم داخل کشور به حزب‌الله بالا رفته است، هفتاد میلیون نفر عزتش خرد شده است، فحش دارند به حج عمره می‌دهند. میگن باز هم دم جوون‌های هیئتی گرم که دماغ بی‌همه چیز را به خاک مالیدن. دولت ما باز شل می‌گیرد باز هم عیب نداره، الحمدلله دیپلمات‌های ما برگشتن. جیبوتی را می‌خواهیم چه‌کار؟ جیبوتی تو کجایی؟ اصلا چه موج فرحی ایجاد شده است و مردم عزتمند دارند به جیبوتی و عربستان فحش می‌دهند. نطق آقای نوبخت باز شده و می‌گوید عربستان ضرر خواهد کرد؛ اگرچه کشور بزرگی مثل جیبوتی پشت آن باشد، بارک‌الله نوبخت بارک الله حسن روحانی. عربستان خریت کرد که بعد از سفارتش، قطع رابطه را شروع کرد. این کار را کرد و بحث شروع شد، اینها فواید آن شب است. شورای امنیت ما را محکوم کرد الان 37 سال است ما را محکوم کرده است. به درک که محکوم کرده است. چرا می‌گویید که بهانه دست دنیا ندهیم؟ می‌خواهید که موشکی‌مان را هم بگذاریم کنار تا بهانه دست دنیا ندهیم.»

وی در ادامه می‌گوید: «اینها فواید غارت نیست، فواید غیرت است. ... اگر روزی بدانیم که اشتباه بوده است پس می‌گیریم. من استدلال مناسب برای مخالفت پیدا نکردم والله العظیم. مردم دارند به ما بدبین می‌شوند، می‌گویند شاه در دهن اینها می‌زد. شاه عربستان دست شاه ما را می‌بوسید، الان می‌گویند که هر روز دارند توهین می‌کنند و هیچ‌کسی هیچی نمی‌گوید. »

وی مدعی شد: «پلیس ریختند سیر زدند، کله‌ها، فک‌ها شکسته است. آنها هم وظیفه امنیتی دارند، دمشون گرم نوش جون بچه‌ها که از جمهوری اسلامی کتک خوردند. شعار می‌دادند می‌خواستند برن جلو نمی‌ذاشتند. یک دفعه راه را بازگذاشتند. نمی‌گویم نفوذی بوده است، شاید یک دفعه غیرت آن نیروی انتظامی اجازه نداده است، اگر از سر غیرت بوده است بارک الله خدا پدرتان را بیامرزد.... اگر امروز دولت بیدار شده و جهان در حال گفت‌وگو در مورد عربستان است اثر غیرت بچه‌ها و خون شهید است.»

کردمیهن به سخنرانی رهبر انقلاب درباره شهادت شیخ نمر اشاره می‌کند و می‌گوید: «آقا هم فقط به موضوع عربستان و پلیدی‌های آن پرداختند. انتظار نداریم که آقا در این فضای بین‌المللی این کار را تأیید کنند ولی تقبیح نکردند. شاید آقا این استثنا بوده است، شاید هم نبوده است؛ اما غیرت و شور انقلابی، مورد اقبال آقاست. نمی‌شود که به سر رفتن غیرت اجتماعی یک جوان توهین کرد، پس تربیت نکنید این جوری جوان را و اگر در همه چیز صبر کرد در جای دیگر سر می‌رفت. در اینجا سر نمی‌رفت در کشتن زکزاکی سر می‌رفت، چون او را خواهند کشت.»

حسن کردمیهن مهندس مکانیک از دانشگاه گیلان و طلبه درس خارج فقه و اصول است. او مدیریت حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) تهران و مؤسسه فرهنگی دینی بهشت تهران را در کارنامه خود دارد. او که سابقه حضور و فعالیت در انجمن اسلامی دانشجویان و بسیج دانشجویی را دارد، در سال‌های 1380 تا 1384 به عنوان مسئول دفتر، در دفتر آیت‌الله رضا رمضانی گیلانی امام جمعه وقت کرج فعالیت داشته است. در این مدت، کردمیهن به کسوت روحانیت درآمد و لباس روحانیت به تن کرد.

کردمیهن که مشهور به حرف‌های تند سیاسی در میان هیئتی‌هاست، هیئتی به نام سیده زینب دارد و به محمدباقر قالیباف شهردار تهران نیز نزدیک است.

اظهارات او که در این فایل صوتی، قابل شنیدن است، در حالی است که شاید تنها چهره رسمی که بعد از خسارات گسترده حمله به سفارتخانه از آن دفاع کرد، سید احمد علم‌الهدی بود. البته او نیز به فاصله کوتاهی، در خطبه‌های نماز جمعه مشهد از این موضع عقب‌نشینی کرد.

آیت‌الله علم‌الهدی امام جمعه مشهد در مراسم گرامیداشت شیخ نمر که در محل مهدیه مشهد برگزار شد، گفته بود: قطع روابط بین ایران و عربستان و برخی دیگر از کشورهای عربی جزو افتخارات ملت است و این مهم به برکت شهادت شیخ نمر و موقعیت‌شناسی مردم محقق شده است. وی افزوده بود: چرا اکنون که مردم در برابر این عمل واکنش نشان داده‌اند آنان را تندور، قانون‌شکن و افراطی می‌دانند و محکوم می‌کنند؟ از این مملکت می‌روند؟ بروند به جهنم. جامعه انقلابی ما چه نیازی به شما دارد؟ جز وزر و وبال و نکبت برای اسلام چیز دیگری نیستید.

علم‌الهدی اما بعد از این اظهارات، در خطبه‌های نماز جمعه مشهد گفت: حمله به سفارتخانه‌ها برخلاف مصالح نظام جمهوری اسلامی است. خشم انقلابی هم باید با بصیرت ارائه و نمایش داده شود و امیدوارم این مسئله برای همیشه در جمهوری اسلامی پایان یابد. از دیوار سفارت بالا رفتن و تجاوز فیزیکی و علنی به سفارتخانه‌ها تجاوز به حوزه مسئولیت نظام است.

در شرایطی که به‌رغم اعلام دستگیری 40 نفر در ماجرای حمله به سفارت، و اطلاق عباراتی چون خودسر، نفوذی و... هنوز از هویت جریانی این افراد اطلاع‌رسانی رسمی صورت نگرفته است، بررسی استدلال‌های این روحانی فعال در زمینه‌های فرهنگی، سیاسی که به توجیه تئوریک حمله به سفارت سعودی می‌پردازد، نشان می‌دهد که این رویداد پرهزینه برای کشور که بسیاری معادلات را بعد از اعدام ظالمانه شهید مظلوم شیخ نمر به سود عربستان و به زیان جمهوری اسلامی ایران تغییر داد، حامیان قدرتمندی در داخل کشور دارد که با توجیهات گوناگون از جمله شبیه‌سازی انگلیس و عربستان به دشمنان اهل بیت در صدر اسلام، در‌صدد دفاع از اینگونه اقدامات‌اند.

Mohsen Sazegara Sunday 16 Esfand 1394 Mar 06, 2016

Saturday, March 5, 2016

کره به کوره گفت:



کره به کوره گفت:
-         میخوام در تو ذوب بشم.
-         دیوونه شدی؟
-         اگه عاشق شدن نوعی دیوونگیه، آره
-         یعنی میخوای خودکشی کنی که به عشقت نرسیدی؟
-         نه
-         پس چی؟ چرا میخوای خودکشی کنی؟
-         نمیخوام خودکشی کنم؛ تنها میخوام بگم عاشقتم.
-         عاشق من؟!!!
-         بله
-         برو پی کارت. من کوره ام و چنان ذوبت میکنم که همه وجودت بخار بشه و بره تو هوا...
-         آخ... چه بد شد!!
-         چرا؟ از اینکه از خامی و نادونی درت آوردم، بد شد؟
-         نه. آخه میخواسّم به یه جاهایی برسم... به بالا بالاها... شنیده بودم هرکی ذوب بشه به جاهای بالایی میرسه...
-         خوب تو هم دود میشی میری بالابالاها دیگه...
-         نه کوره... نه از این بالا بالاها از اون بالا بالاهایی که جنتی نگهبان و لاریجانی قاضی و جعفری پاسدار بهش رسیدن...
-         آها... فهمیدم میخواسی گول اونایی رو بخوری که میگن ذوب در ولایت شدیم.  اونها تنها ادعا میکنن؛ چون ولایت، ذوب کننده نیست که کسی رو ذوب کنه یا نکنه. اونها ولایتی هستن و کارهاشون با رابطه س. ولی من رابطه سرم نمیشه من تنها طبق ضابطه عمل میکنم. هرکس نزدیک من بشه داغ داغ میشه... و امثال تو هم ذوب ذوب... همون طور که گفتم اگر تو هم در من ذوب بشی میرسی به بالاها... به جاهای خیلی بالا هم میرسی؛ البته نه خودت بل، که بخارت ...
-         اگه اینجوریه پس از عشق به تو اعلام انصراف میکنم...
-         خدا را شکر! مثل اینکه هنوز کمی عقل توی کله ت مونده...
-         ولی تو اولین کسی هسی که عاشق دروغی خودت رو رد کردی.
-         برای اینکه ما دو تا هیچ نیازی به یکدیگه نداریم. برای همین هم حقیقت رو بهت گفتم. ولی نودونه درصد عشقا دروغیه و اصلش نیازه. اونها محتاج یکدیگرند:
هم والی به ولی و هم ولی به والی...

Wednesday, March 2, 2016

مسّی‌ کوچک افغانستان

مسی‌های کوچک افغانستان چشم به راه توپ‌های یونیسف



Image copyright
عکس قشنگ و جذاب مرتضى احمدى پنج‌ساله، ساکن ولسوالى جاغورى ولایت غزنى با خریطه/کیسه پلاستیکى به تن که روى آن شماره ۱۰ و اسم Messi قهرمان جهانى فوتبال نوشته بود، در دنیاى مجازى توجه زیادى را جلب کرد.
لبخند مرتضى، نگاه کودکانه و صمیمى‌اش، خانه‌هاى گلى روستایی‌اش در آن عکس، حقیقت یک فرزند دهقان در افغانستان است که به آرمان خود اهمیت می‌دهد و در دنیاى خود آن سختی زندگی را به صورت جدى به بازى می‌گیرد.
لئونل مسى، قهرمان نامداری که پنج بار بهترین بازیکن فوتبال جهان شناخته شده است، پیراهن فوتبال با شماره ۱۰ که روی آن دستخط هم کرده با توپ فوتبال به مرتضى به افغانستان فرستاد. این کار را مسى به کمک صندوق کودکان سازمان ملل ـ یونیسف ـ انجام داد.
خوشى مرتضى براى این پیراهن چنانچه پدرش گفت، "فوق‌العاده و بى‌نهایت" بوده است. احساسی که یک خاطره ماندگار براى مرتضى می‌گردد و شاید آیینده‌اش را تحت تاثیر قرار بدهد. لئونل مسى به عنوان سفیر حسن نیت براى یونیسف کار می‌کند، یعنى او به اهداف و کارهاى یونیسف ارج می‌گذارد و از آن ها حمایت می‌کند.
فوتبال هم براى یونیسف تقریباً در همه جا باارزش بوده است و از آن براى اطلاع‌رسانى و بسیج منابع براى اطفال استفاده کرده است. یونیسف به عنوان یکى از
سابقه‌دارترین مؤسسات سازمان ملل در حمایت از حقوق اطفال به‌شمول حق زندگى، حق تعلیم، حق دسترسى به خدمات، حق توسعه و سایر موارد حقوق اطفال ماموریت دارد.
تاریخچه کار یونیسف در افغانستان نیز به چندین دهه پیش برمی‌گردد. یونیسف در کابل و چندین ولایت افغانستان دفتر دارد و حتى در دشوارترین روزها در افغانستان حضور داشته و مدافع حقوق اطفال و حامى سلامت و رفاه‌شان بوده است.
یونیسف در مارچ سال ٢٠٠٢ درست در آغاز اولین سال تعلیمى بعد از سقوط حکومت طالبان در افغانستان، بزرگ‌ترین برنامه در نوع خود را به نام "بازگشت به مکتب" به راه انداخت و در اندک زمانى توانست براى سه میلیون دانش آموز، که اکثریت‌شان بعد از سال‌ها اولین بار به مکتب می‌رفتند، قرطاسیه (لوازم تحریر) و بکس (کیف) مکتب تهیه و توزیع نماید.

Image copyright Unicef
Image caption مسی این پیراهن را امضا کرده و به مرتضی فرستاده
این ابتکار یونیسف بى‌سابقه و به همه ولایات افغانستان گسترده بود. آیا حالا مرتضى احمدى انگیزه یک ابتکار براى یونیسف و مسؤلین ورزش براى توجه، ساخت و فراهم‌آورى میدان‌هاى فوتبال براى اطفال در این کشور شده می‌تواند؟ مرتضى احمدى در کنار پیراهن و توپ به یک میدان فوتبال و تمرینات در یک محیط مناسب ضرورت دارد.
ادسون آرانتس دو ناسیمنتو معروف به پله (Pelé) بازیکن فوتبال برزیلى در فقر و تنگدستى بزرگ شده بود. او کارگر چایخانه بود. از تنگدستى با جوراب و کاغذ و روزنامه توپ می‌ساخت و فوتبال بازى می‌کرد و بالاخره قهرمان فوتبال شد. پله در سال ١٩٩٩ لقب بازیکن فوتبال قرن بیستم را از خود کرد.
کى می‌داند مرتضى امروز با سن کوچک و آرمان‌هاى بزرگش روزى Pelé افغانستان گردد.
من به عنوان کارمند پیشین یونیسف با ارزش‌ها، ظرفیت و ابتکارهای یونیسف آشنا هستم و باور دارم که یونیسف در همکارى با مسؤلین حکومت و مردم محل می‌تواند رویاى مرتضى احمدى را ـ که آرمان و رویاى ناگفته هزاران طفل افغانستان است ـ با ساختن میدان‌هاى فوتبال و فراهم کردن زمینه بازى به حقیقت مبدل کند.
بازى هم جزو حقوق اطفال است، که بنوبه خود در آموزش، رشد و شخصیت‌سازى طفل نقش دارد. شاید این یکى از موثرترین و بهترین کارهاىی باشد که یونیسف براى صدها مرتضى احمدى افغانستان به راه می‌اندازد و بار دیگر حتى در شرایط دشوار به آرمان اطفال ارج بگذارد.

Image copyright
Image caption وقتی عکس مرتضی با این پیراهن پلاستیکی پخش شد، توجه مسی را جلب کرد


امسال، 'قهرمان آزادی مطبوعات': احمد زیدآبادی

عنوان 'قهرمان آزادی مطبوعات' به احمد زیدآبادی تعلق گرفت

 
احمد زیدآبادی در سیرجان در دوران مرخصی نوروزی سال ۹۱ در آغوش خواهر...
بنیاد بین‌المللی مطبوعات گفته است که عنوان قهرمان آزادی مطبوعات جهان را در سال جاری به احمد زیدآبادی، روزنامه‌نگار و تحلیلگر ایرانی اهدا می‌کند.
این بنیاد می‌گوید که عنوان قهرمان آزادی مطبوعات را به این دلیل به آقای زیدآبادی اهدا می کند که او "در کشور خود با وجود آزار و اذیت مقام ها، شجاعانه برای آزادی بیان، حقوق بشر و مردم سالاری مبارزه کرده است."
این جایزه قرار است که پیش از نوروز ۱۳۹۵ و در جریان کنگره جهانی و مجمع عمومی بنیاد بین المللی مطبوعات که امسال در دوحه پایتخت قطر برگزار می شود، اهدا شود.
آقای زیدآبادی به دنبال انتخابات بحث‌برانگیز سال ۱۳۸۸ و در اولین موج دستگیری فعالان سیاسی و روشنفکران بازداشت شد. او در آن انتخابات از مهدی کروبی حمایت کرده بود که از پنج سال پیش تاکنون در حصر خانگی است.
دادگاه انقلاب احمد زیدآبادی را به ۶ سال زندان، پنج سال تبعید به گناباد و محرومیت مادام‌العمر از هر گونه فعالیت سیاسی و شرکت در احزاب و هواداری و مصاحبه و سخنرانی و تحلیل حوادث محکوم کرد.
Image copyright fars
Image caption احمد زیدآبادی در دادگاه پس از انتخابات
مرداد سال جاری آقای زیدآبادی برای مرخصی از تبعید گناباد به تهران آمده بود که اعلام شد شامل عفو عید فطر شده و از این رو آزاد شده است.
مقر بنیاد بین‌المللی مطبوعات که به آقای زیدآبادی عنوان قهرمان آزادی مطبوعات جهان در سال جاری را داده در وین پایتخت اتریش واقع است و از سال ۲۰۰۰ هر سال این جایزه را به روزنامه نگارانی می دهد که از نگاه هیئت داوران بنیاد، اصول حرفه روزنامه نگاری را غالبا در شرایط دشوار پاس داشته و برای برقراری جریان آزاد اطلاعات تلاش کرده اند.
این بنیاد در سال ۱۹۵۰ تأسیس شده و شبکه ای از سردبیران، مدیران رسانه ای و روزنامه نگاران سرشناس از بیش از ۱۲۰ کشور در آن عضو هستند.
جایزه "قهرمان آزادی مطبوعات جهان" در سال های گذشته به اکبر گنجی، فرج سرکوهی و ماشاالله شمس الواعظین هم تعلق گرفته بود.

Mohsen Sazegara Wednesday 12 Esfand 1394 Mar 02, 2016

Monday, February 29, 2016

اجاره کودک روزی پانزده هزار، و فروش دو میلیون تومان؟!!!

اجاره کودکان برای گدایی 'روزی ۱۵ هزار تومان، فروش دو میلیون تومان'

فرحناز ارفع، رییس سازمان داوطلبان هلال احمر امروز (دوشنبه ۱۰ اسفندماه) اعلام کرد کودکان برای "گدایی روزانه ۱۵ هزار تومان اجاره" داده می‌شوند و "قیمت فروش آنها نیز دو میلیون تومان" است.
خانم ارفع گفت: "به همین دلیل در تلاش برای سر و سامان دادن زنان کارتن خواب هستیم اما مایل به رسانه‌ای کردن اقداماتمان نیستیم."
به گزارش تسنیم، خانم ارفع همچنین عنوان کرد که تعدادی از این اطفال به دلیل اعتیاد مادرانشان دچار "سوختگی صورت و اندام" هستند که قرار است با همکاری فاطمه دانشور از اعضای شورای شهر تهران اقداماتی برای پیشگیری و اسکان این زنان انجام شود.
پیشتر سیاوش شهریور، مدیر کل امور اجتماعی و فرهنگی استانداری تهران با تایید مواردی از فروش نوزادان در تهران گفته بود: "برخی از خانم‌های معتاد متجاهر یا کارگر جنسی که تعداد آنها کم است، باردار می‌شوند. آنها گاهی اقدام به فروش نوزادان خود می‌کنند، باید بپذیریم بخشی از نوزاد فروشی به شکل سازمان یافته انجام می‌شود."
فاطمه دانشور، رئیس کمیته اجتماعی شورای اسلامی شهر تهران که در ماه‌های اخیر برای نخستین بار این موضوع را رسانه‌ای کرد، پیشتر گقته بود: "گزارش‌ها نشان می‌دهند خانم‌های کارتن خواب و زنان روسپی در برخی از بیمارستان‌های جنوب و مرکز شهر، پس از به دنیا آمدن نوزاد خود با دریافت ۱۰۰ تا ۲۰۰ هزار تومان او را می‌فروشند."
حسین ساجدی نیا، فرمانده نیرو انتظامی تهران بزرگ در واکنش به سخنان خانم دانشور گفته بود که برای حل مسئله خرید و فروش کودکان، باید فکری به حال زنان آسیب دیده کرد: "اطلاعاتی درباره میزان خرید و فروش کودکان به پلیس نرسیده اما این به معنای نداشتن این اطلاعات نیست."
به گفته سعید منتظرالمهدی سخنگوی نیروی انتظامی کودک‌فروشی جرم تلقی و در صورت مشاهده با آن برخورد قانونی می‌شود.
براساس آمار نیرو انتظامی بیش از ۱۵۰۰ نفر زن معتاد متجاهر (کسی که اعتیادش آشکار است) در تهران وجود دارد.

Sunday, February 28, 2016

چه بر سر این مردم آمده است؟

چه بر سر این مردم آمده است؟
آیدین سیارسریع
وضعیت عجیبی شده است دوستان.
درحال حاضریک سری نگران هستند و می گویند مردم چرا به لیست انگلیسی رای می دهند؟ یعنی اضطراب دارند ها! هی از دوستانشان می پرسند مردم چرا اینجوری شدن؟
چه بر سر ما آمده؟ به کجا داریم میریم؟ یکی جلوی این مردم را بگیرد!
قصه مادری است که سی سال پسرش را کتک زد و سرکوفت زد و روزگارش را سیاه کرد. بعد از سی سال پسره گفت مادر! من زن میخوام!
اول مادره گفت تو غلط کردی زن می خوای.
ولی بعد که با فشار افکارعمومی و همچنین فشار افکار خصوصی پسرش مواجه شد گفت باشه زن بگیر مشکلی نیست!
پسر خیلی خوشحال شد و رفت از میان هم کلاسی هایش یکی را انتخاب کرد
و به مادر نشان داد مادر گفت نه این به درد تو نمی خورد.
پسر از میان همکارانش یکی را انتخاب کرد و به مادر نشان داد،
مادر گفت نه این به درد تو نمی خورد.
پسر از میان دختران فامیل یکی را انتخاب کرد مادر باز یک عیبی گذاشت
و آخر گفت ازدواج فامیلی به درد نمی خورد.
من خودم یکی را برایت پیدا می کنم. پسر هم قبول کرد.
بعد از چند روز مادر دست یک دختری را گرفت و آورد و به پسر گفت بیا پسرم!
با همین ازدواج کن. پسر گفت: مادر مطمئنی این دختره؟
مادر گفت: آره بابا کلی تحقیق کردم. پسر گفت: نه، یعنی مطمئنی مرد نیست؟
مادر گفت: نهههههه! مطمئن باش جنسیتا مونثه!
پسر گفت: آخه از ظاهرشون اصلاً مشخص نیست. سبیل دارند!
مادر گفت: حرف مفت نزن!
یا همین را می گیری یا تا آخر عمر با خودم زندگی می کنی و با جارو می زنم توی سرت.

پسر گفت: همین را می گیرم! همین را می گیرم!
خلاصه پسر با دختر موردنظر ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش.
بعد از مدتی وقتی مادر دید خبری از پسرش نمی شود
و او را به تار سبیل همسرش هم حساب نمی کند
در مصاحبه با خبرنگاران این بی وفایی پسر را توطئه ای از جانب عروس دانست
و وقتی دید خودش عروس را انتخاب کرده و بیشتر از این ادامه دهد
خودش تابلومی شود سعی کرد به طور ظاهری برای این نوگل نوشکفته آرزوی خوشبختی کند ولی بعدا در خفا به حساب شان برسد.
حالا از اینها گذشته ... واقعا ... انصافا ... ناموسا ...
چه بر سر این مردم آمده است!؟

محصور محروم از رأی

ملت شریف ایران
در ارتباط با عدم اخذ رای دیروز از آقای کروبی لازم است نکاتی را به استحضار مردم فهیم ایران برسانم.
همانطور که میدانید در ششمین سال حصر هستیم و آقای کروبی پس از شش سال تصمیم گرفتند که برای “مصلحتی مهمتر- حفظ جمهوریت” در دو انتخابات خبرگان رهبری و مجلس شورای اسلامی شرکت کنند و از شما مردم بزرگوار نیز چنین درخواستی داشتند. ازاینرو مطابق رویه گذشته شان از ساعت ۸ صبح جمعه آماده شدند تا رای خود را در صندوق بی اندارند اما اینبار زمان و مکان رای دادن در اختیار او نبود و باید منتظر می ماندیم، منتظر ماندیم اما از صندوق رای خبری نشد.
پیگیری های مکرر اینجانب از ماموران امنیتی برای اعمال این حق و تکلیف ساده شهروندی به جایی نرسید و هر بار وعده ی سرخرمن دادند تا مهلت قانونی اخذ رای به پایان رسید. با تمدید زمان رای گیری تصمیم گرفتم به مسجد محل بروم و رای دهم اما امنیتی ها گفتند، “بمانید هماهنگ شده و صندوق سیار برای اخذ رای آقای کروبی به حصر می آید.”
ساعت ۱۰ شب شد و باز از صندوق رای خبری نبود. به واحد ماموران امنیتی رفتم و تلفنی با آقای کریمی معاون استاندار صحبت کردم، گفتند پیگیر موضوع هستند. آخرین مهلت قانونی هم سرآمد و از صندوق خبری نشد، مایوس شدیم و برای استراحت رفتیم.
حدود ساعت ۱:۳۰ بامداد آیفون داخلی به صدا درآمد. از خواب سراسمیه برخواستم. ماموران امنیتی از حضور نماینده دادستان و صندوق رای سیار گفتند. گفتم “ساعت ۱:۳۰ بامداد شنبه است و زمان اخذ رای تمام شده و رای دادن غیر قانونی ست. اصرار داشتن که شناسنامه آقای کروبی را پائین ببرم. بدون شناسنامه رفتم، دیدم جماعتی به همراه نماینده دادستان برای اخذ رای آماده اند، شرح ماجرا را گفتم و در آخر اضافه کردم من خود نماینده بودم و می دانم گرفتن رای در هنگام شمارش آرا، فعلی ست غیر قانونی.
اصرار داشتند با همسرم صحبت کنند. ایشان را که بعد از ۹۰ روز از جراحی هنوز قادر نیستند پا بر زمین بگذارند و با واکر و کمک قدم برمی دارند، بیدار کردم. با آن شرایط جسمی در نیمه شب آماده دیدار با نماینده دادستان و مقامات حاضر امنیتی شدند. نماینده دادستان گفت که وی از ساعت ۱۱:۳۰ در محل حصر حاضر بوده اما بدلائلی صندوق رای به مکان حصر نرسید. آقای کروبی از دلیل آن پرسید که ابتدا پاسخی روشن دریافت نکرد اما پس از ورود به جزئیات، نماینده دادستان از هماهنگی دادستانی و اطلاعات در ساعات آخر رای گیری گفت و سپس مدعی شد که وزارت کشور در این زمینه به وظیفه خود عمل نکرده است.
آقای کروبی در پاسخ گفتند: “از صبح بارها پیگیری کردیم، اینهم دو لیست رای من برای خبرگان و مجلس که آماده کرده بودم، اگر این حق ابتدایی را نمی خواستند اجابت کنند چرا از ابتدا صریح و شفاف نگفتند”.
آقای کروبی که خود دو دوره رئیس قوه قانونگذاری کشور بودند در پایان به حاضرین یادآور شدند که پس از پایان مهلت قانونی اخذ رای، شمارش آغاز می شود و گرفتن رای در زمان شمارش آرا برخلاف قانون است. ایشان همچنین گفتند: ” خدا را شکر کنید که مردم علیرغم همه ی رفتارهای غیر قانونی و سلیقه ای که حق انتخاب شدن و انتخاب کردن آنها را محدود کرده هنوز اصلاح نظام را از طریق صندوق رای پیگیری می کنند.” در نهایت ساعت ۲:۳۰ بامداد شنبه آقایان از منزل خارج شدند.
این خلاصه ای از ماجرای محرومیت همسرم از رای دادن بود. لذا با عنایت به سخنان نماینده محترم دادستان از وزرای کشور و اطلاعات می خواهم نسبت به این موضوع تحقیق کرده و خانواده و مردم را در جریان محرومیت از این حق و تکلیف شهروندی قرار دهند.
میدانیم که این حصر از ابتدا غیرقانونی و سلیقه ای اعمال شده و تاکنون احدی حاضر به پاسخگویی در قبال آن نشده اما نمی دانستیم محرومیت از حق رای هم بخشی از آن است. در ششمین سال حصر می خواهیم بدانیم دامنه محرومیت حقوق شهروندی عزیز در حصرمان تا کجاست؟
فاطمه کروبی
۸ اسفند ۱۳۹۴

محمد نوری زاد ‏: چلوکباب زعفرانی!

چلوکباب زعفرانی!
یک: بر قله ی ورودی زندان اوین قدم می زنم. یک ون سر می رسد. سربازان با دستبندها و پابندهایی که در دست می رقصانند، پیاده می شوند. حالا نوبت زندانیان است. همه که پیاده می شوند، "واکر"ی بیرون داده می شود. و بعد، سربازی را می بینم که زیر بغل پیرمردی فرتوت را گرفته و پیاده اش می کند. واکر را به پیرمرد می دهند و او مثل این که بر زمینی ابری پای می فشرد، نرم و بی شتاب بسوی درِ کوچکِ زندان گام بر می دارد. احتمالاً چکش برگشت خورده یا ورشکست شده یا از یک بلندی ای به اسم اعتبار پایین غلتانده اندش. بعید می دانم همسرش مهریه اش را به اجرا گذارده باشد.
دو: بازجوهای اطلاعات و سپاه از حضور من در مجاور درِ ورودیِ زندان اوین در رنج اند. آنان مجبورند به درِ بزرگ که می رسند، توقف کنند برای هماهنگیِ ورود. درست پیش پای من. می بینم به من که می رسند صورت بر می گردانند. یکی از سرمایه های اینان، ناشناخته ماندنشان است. اگر قرار باشد یکی یکی "لو" بروند، فردا چگونه در بزنگاه های ضرورت و نیاز، در میان مردمِ بی خبر نفوذ کنند و خبر بگیرند و خبر ببرند؟ مرا اما چه گناه؟ برو بچه های همین بند "دوالف" سپاه – داخل زندان اوین - بودند که ده نفری ریختند به خانه ام و وسایل شخصی ام را بار کردند و بردند. اکنون چهار سال از فتح الفتوح و یورش اژدرافکنانه شان می گذرد. اموال و گذرنامه ام را بدهند تا من راهم را بگیرم و بروم. وگرنه من مهمانشان هستم حالا حالاها.
سه: به یک مأمور لباس شخصی که نشانیِ خانه و شماره یِ زنگِ خانه ام را نیز می دانست و به من هشدار می داد از عواقب کارم بهراسم، گفتم: ماهی را از آب می ترسانی؟ به صدایش مهربانی دواند و گفت: برو بچسب به زندگی ات! و اخطار داد: رویِ سگِ اینها را بالا نیاور. گفتمش: من روی سگ را برای احدی آرزو نمی کنم. اما اگر خودشان مشتاق پرده برداری از رویِ آنچنانیِ خویش اند، بسم الله. این را که گفتم، قضایا را به شوخی وانهاد. به او گفتم: شما فکر می کنید مرا عاطفه و شوق زندگی نیست؟ گفت: حالا گیریم رفتی و پسرت را دیدی و برگشتی، بعدش چه؟ و سرِ شوخی را وا کرد و گفت: من پسرت، فرض کن رفتی فرودگاه و پسرت بعدِ چهارسال آمد استقبالت. گفتم: می افتم به پاهایش. مأمور جوان جا خورد و گفت: تو می افتی به پاش؟ بله، نه بابا، تو چرا؟ اونه که باید بیفته به پات دستتم ببوسه! گفتم: حکایت من با پسرم فرق می کند. پسر من از یک نسل لهیده شده است و من خودم از له کنندگانم.
چهار: دو مرد جوان بر سر انتخابات بگو مگو می کردند. چه رگهایی از تعصب، از گردنشان بیرون زده بود و هر دو را به سمت تکفیر همدیگر پیش می برد. با هم دوست بودند و گاه به شوخی الفاظی در تحقیر یکدگر بکار می بستند. یکی شان مخالف رأی دادن بود و دیگری موافق. آمدند و مرا داور کردند. که تو بیا میان ما داوری کن. گفتم: تا زمانی که ما رسمِ ادب مندی را نیاموزیم، به هر کجا که برسیم در پسِ پسکوچه های سرگردانی، ول معطلیم. و داوری کردم: به فهم و رأی و نظر همدیگر احترام بگذاریم.
پنج: امروز از میان دفترچه های قدیمی، یکی را بیرون کشیدم و با خود آوردم تا نکته هایی را که به ذهنم می رسد در آن بنویسم. در یکی از برگه های آن دیدم پسرم اباذر در سالهای دور نوشته: " ایکاش می توانستم خودکاری برایت بخرم که با آن بیندیشی. پسرت!". این تنها نوشته ی آن دفترچه کوچک است. کلمه ی "پسرت" نشان می دهد که این جمله رو به من بوده است. در آن سالهای تباهی، مرا با اندیشیدن میانه ای نبوده. از یک بلندگوی مرکزی هدایت می شدیم و علایق ما نیز از همان بلندگوی مرکزی تفسیر می شده است. پسرم آرزو می کرده ایکاش من می اندیشیدم لحظه ای.
شش: بانوی جوانی که می شناختمش آمد و خداقوتی گفت و دست به کیفش برد و لقمه ای کوچک و بند انگشتی بیرون آورد و به من داد و گفت: این را با مهر آمیخته ام. یک مرد و یک بانو که در یک گروه تلگرامی با هم دوست اند، قرار گذاشته بودند که به دیدنم بیایند. و آمده بودند. بانو از شهر قم، و مرد از همین تهران. بانوی قمی یک جعبه سوهانِ درجه ی یک آورده بود. ایکاش به درخواست های من توجه می کرد و با خود چیزی نمی آورد. من هرچه را که بیاورند، به این و آن می بخشم. همانجا. با هم از اینجا و آنجا صحبت کردیم. کوتاه و موجز. و تقاضا کردم که بروند. رفتند اما در کوله ی من کلی مهربانی جا نهادند.
هفت: یک مرد جوان بیست و هشت ساله و یک بانوی ریز نقش از بندرعباس آمده بودند و در همان حوالی سرگردان و چشم براه بودند. دو عزیزشان از زندان آزاد می شدند و این دو به استقبال همان دو عزیز این همه راه آمده بودند. جرمشان؟ اقدام علیه امنیت ملی. ساعتی بعد دو جوان از زندان بدر آمدند. ریز نقش و مهربان. اقدام کنندگان علیه امنیت ملی. از همین جرم های ریخته شده دمِ دست. ندیده ایم مگر؟
هشت: یک مرد شصت ساله از همدان کوبیده و آمده بود آنجا. ده دقیقه هم بیشتر نگذاشتم بماند. سرشار از فهم بود این مرد همدانی. شیک ترین پیراهن و تمیز ترین کفش و نوترین کت و شلوارش را پوشیده بود. صورتی استخوانی و مهربان داشت. زجر کشیده می نمود اما. گفت: این همه راه را به عشق خود شما آمده ام. مرا بگو که چه سرشار می شوم از شوق وقتی به عزیزانی اینچنین مخلص بر می خورم. که مرا نه امضایی هست و نه نفوذی در دم و دستگاهی تا یکی به طمعی بیاید و سوغات بیاورد و خواسته ای مطرح کند. تازه با من خطرها نیز هست. ای رحمت به شیری که عشق نوشیده از سرچشمه ی زلالِ راستی و مهر.
نه: یکی از دوستان شصت ساله ی دنایی با پسرعمویش آمد. پسرعمویش عضو هیأت علمی یکی از دانشگاه ها بود. مردانی معترض اما دوست داشتنی که از هر کلامشان ادب و نیک اندیشی می تراوید. پسرعموی دانشگاهی می گفت: من سه روز فریب خوردم و جانب آقای خمینی را گرفتم. اکنون اما سی و هفت سال است که من و بچه هایم و هموطنانم داریم چوب همان سه روزها را می خوریم. و تأکید می کرد: ما به این نسل های پس از انقلاب بدهکاریم سخت!
ده: دو مأمور آمدند و دورا دور مرا و نعمتی را که یکی دو ساعت پیش من بود، زیر نظر داشتند. یکی شان با دوربین حرفه ای اش از دور عکس می گرفت. این دو مأمور، چهار ساعتی ماندند و چند عکس از چند زاویه گرفتند و سوار موتورشان شدند و رفتند. در هر بار که مأمور عکاس از دور عکس می گرفت، پرچم کوچک خود را بالا می بردم و انگشتانم را به نشانه ی پیروزی نشانش می دادم.
یازده: نعمتی آمد و گفت: دیدی نرگس را؟ نرگس محمدی؟ بله، داخل همین پراید سفید بود. کدام پراید؟ همین که دارد می رود بیرون. دستها را بالا بردم و پرچم را برایش تکان دادم. شاید ببیند و شاید نه. دور بودند. پراید از تیرک نگهبانی بیرون رفت و به خیابان افتاد. ای عجب، احتمالاً می بردنش بیمارستان. خلاصه این که یک ملاقات چند ثانیه ای از کفم گریخت به همین سادگی. تا ده شب بر قله ی ورودیِ زندان اوین قدم زدم و چشم به راه ماندم تا مگر پراید سفید با نرگس محمدی باز آید و من بتوانم بقدر ده ثانیه سلامش بکنم و پایداری اش را بستایم. دریغ که پرایدهای سفید آمدند و رفتند و پرایدی که نرگس را برده بود، نیامد که نیامد.
دوازده: بانویی شصت و یکی دو ساله آمد و گفت: من از همسایگان همین اطرافم. آمدم بگویم هر چه که لازم دارید به من بگویید تا برایتان بیاورم. مثلا ما در خانه چهار دست کیسه خواب داریم. از بهاره تا زمستانه. خوراکی یا هر چه که شما بخواهید. شوهرش پایین منتظر مانده بود و او نفس زنان شیب راه را بالا آمده بود. راستی چه گنجی است داشتن هموطنانی زلال. چشم، هر وقت به چیزی احتیاج داشتم از همین بالا داد می زنم: آهای ای همسایگان اوین، من به یک شکوفه ی کوچولوی لبخند محتاجم.
سیزده: دیروز صبح با خبر شدم که آقای " فرج الله سلحشور" کارگردان سریال یوسف پیامبر از دنیا رفت. با وی هم محل و دوست بودم. اما از آن روزی که خطم را از بیت رهبری جدا کردم، وی نیز با من برافروخت و بی آنکه مرا با وی ملاقاتی از آن به بعد بوده باشد، هرازگاه ناسزاهایی به سمت من پرتاب می کرد. بیماری در تن وی افتاد و بر تخت بیمارستان نشاندش. چند بار تقاضا کردم که به دیدنش بروم. قبول اما نکرد. جناب سلحشور، تمثیلی از یک گرایش شیعی بود که برای بقای همان گرایش، هیچ ابایی از ناسزا گویی به دیگران نداشت. دیدم روزنامه ی جام جم از وی با " هنرمند متعهد" اسم برده است امروز. تعهد به چی؟ جز به مذهب تشیع و نظام من در آوردیِ ولایی؟ شوربختانه آنچه که نام سلحشور را بر سر زبانها انداخت، هرگز سریال یوسف پیامبر نبود. بل ناسزاهایی زشت بود که وی نثار بانوان سینما و وادی هنر نمایش کرد. برایش آرامش ابدی خواستارم. و تنبه برای دیگرانی چون وی. که مرگ، به گمان من، پایان راه نیست. دریچه ای است حتمی برای ورد به یک آغاز دیگر. دیروز داستان مرگِ واعظ طبسی را تکذیب کردند. اما مرگ را پنجه ای است که هماره بر در می کوبد. امروز محمد نوری زاد، فردا سیدعلی خامنه ای و سرداران و آخوندهایش. یک نفر را در این میان باید استثناء کرد ظاهراً!
چهارده: در همین جمعه ای که در راه است، من و دکتر محمد ملکی و دو تن دیگر از دوستانمان برای زیارت مزار دکتر محمد مصدق به احمدآباد می رویم. خود می دانیم که برادرانِ شیراوژن و اژدرافکن و شهاب انداز و پنجه در پنجه ی آمریکا بینداز، از ترسِ حضورِ سه چهار نفر بر مزارِ یک مردِ خفته در خاک، چشم به راه مایند پیشاپیش. به برادران می گویم: برای دکتر ملکی جوجه کباب بدون استخوان، برای من جوجه کباب با استخوان، و برای دوتن از دوستانمان چلوکباب کوبیده ی زعفرانی تدارک ببینید لطفاً. نوشابه؟ دوغ باشد بهتر است. سپاس.
پانزده: یک بانوی جوان، دو مرد از تبریز، یک مردِ درشت اندام از شهر ری، یکی از خمین، یکی از همین تهران و سه نفر دیگر به دیدنم آمدند با سخن ها و نکته هایی که هر کدامش به تفسیری مفصل محتاج است. بدا که مرا تنگیِ وقت افتاده و باید این نوشته را پایان برم. از تک تک شان سپاس مندم. بویژه از آن جوانی که از خمین آمده بود. همسرش در بیمارستان حضرت رسول بستری است. دو چشم همسرش بینایی اش را از دست داده و قرار است تحت عمل قرار گیرد. این بانو، حامله نیز هست. اگر می توانید سراغی از وی بگیرید.
شانزده: شب آمد و مرا به فرو شدن در کیسه خواب فرا خواند. با همه ی سر و صداهای آن اطراف، خفتم و صبح خیلی زود بیدار شدم. باز من بودم و پرچم بدوشی و قدم زدن در تاریک روشن هوا. کارکنان و مأموران آمدند و رفتند داخل. و سربازانِ دستبند و پابند بدست، دوان دوان از داخل بدر آمدند و سوار یک مینی بوس شدند و رفتند. در آن میان، دیدم بانویی با شال قرمز دوان دوان از شیب راه بالا می آید. به احترامش پایین رفتم. شاد بود. می گفت: دیروز در انتخابات نشانشان دادیم که ما محق نفس کشیدنیم. به روزنِ کوچکی اشاره می کرد که با همین رأی دادن های شاداب در آسمان سیاسیِ کشور گشوده می شود. به احترام شادمانی اش در آن زودگاه صبح، سخنی جز سپاس وهمدلی نراندم.
هفده: روز هفتم اسفند، روز پرهیاهوی انتخابات بود. همان روز اما روز وکیل نیز بود. در پیامی، این روز را به بانو معصومه دهقان همسرگرامی جناب عبدالفتاح سلطانی تبریک گفتم. شوی این بانو، از درستی و پاکی و ادب و فهم، نمونه ندارد در کل دم و دستگاه بیت رهبری. و روز وکیل را تبریک گفتم به بانوی نیک اندیش و پایدارمان خانم نسرین ستوده. البته نمایندگان مجلس نیز وکیل اند منتها از جنس معکوسش. به یاد یکی از نوشته های خود افتادم در تعبیر این گونه وکیل ها و آن گونه وکیل ها. اسم آن نوشته؟ گل ها و گاوها!
محمد نوری زاد
نهم اسفند نودوچهار- تهران