آی
آدما! یاد بگیرید!
پنج
سال پیش که وارد این خونه شدم در همسایگی خودم یک زن و شوهر میانسالی رو دیدم که
چون بیشتر وقتاشون رو توی بالکن میگذروندند و من نزدیکتر از دیگران به اونها بودم
تقریباً تمام زندگیشون رو شاهد بودم. بعضی وقتا هم توی خیابون میدیدمشون. همیشه
با هم خوش و خرم بودند... البته دزدکی نگاهشون میکردم تا متوجه من نشن. در
گوشی چیزهایی به هم میگفتند... شادی میکردند... گاهی هم برای همدیگه میخوندند... سروروی یکدیگه رو نوازش میکردند و خیلی وقتا هم همدیگر
رو میبوسیدند و همه اینها اول از سوی زنه شروع میشد و بعد مرده به زنه جواب میداد... که
زنها باید از این دو تا یاد بگیرن و در روابط زناشویی دست پیش بگیرند تا شوهرشون
همیشه به عشق اونا زندگی کنه و چشمش به دنبال زنای دیگه نباشه و... این
روند ادامه داشت تا چند روز پیش که متوجه شدم شوهره مرده!
پس از
مرگ شوهره همسایه ها دوروبر زنه جمع شدند و زن شوهرمرده رو تنها نگذاشتند... باهاش
خوش و بش میکردند... این ور و اون ور میبردنش تا مرگ شوهر فراموشش بشه...! ولی
نمیدونم چرا جسد مرده رو نمیبردند بیرون... اینم بگم که توی همسایه هایی که دوروبر زنه رو گرفته
بودند مرد هم پیدا میشد و همه شون زن نبودند. به همین دلیل من این چند روزه خیلی به رفتار اونا دقت
میکردم و فکر میکردم یکی از این مردا قصد ازدواج با زن شوهرمرده رو داره... که
امروز دیدم حدسم درست درومده و زنه با یکی از همون مردای همسایه ازدوداج کرده!! و
مخصوصاً از این تعجب کردم که دیدم مرده اومده توی خونه زنه!... و از همه مهمتر اینکه جسد رو بردن و خاک کردن و جالبتر
اینکه این همسایه ها تا حالا هیچگاه پیداشون نبود و نمیدونم چطوری تا شوهره مرد
پیداشون شد. شایدم رسمشونه که اگر زن یا شوهری مرد بیان و شوهر یا
زنی برای بیوهه پیداکنند و اونا رو سروسامون بدند و برن. خدا داند...
.
.
.
.
تا
اینجای داستان هرچی که نوشتم عین واقعیت و حقیقت بود و تقریباً هیچ کلمه ای رو
زیادی یا پس و پیش نکردم. تنها این رو بگم که به جای زن و شوهر اگر مینوشتم
نروماده متوجه میشدید که این دو تا آدم نبودند بلکه دو تا کبوتر بودند که توی
بالکن خانه من زندگی میکردند. با گذشت پنج سال در کنار اونها(بعضی صبحها هم که زود از خواب بیدارمیشدند و با زبان
خودشون قربون صدقه همدیگه میرفتند نمیگذاشتند راحت بخوابم) درسهای زیادی از زندگی آنان آموختم و به برخی از
رمزورازهای زندگی پرندگان آشناشدم که برایم ارزشمندند. گذشته از اینکه مشاهده زندگی آنان از نزدیک برای من
پرسشهای زیادی به وجود آورده:
چرا
همیشه مادهه خودشو به نره نزدیک میکرد؟
چرا
همیشه مادهه اول با نوکش کاری میکرد مثل بوسیدن درست روی صورت و گردن نره؟
چرا
همیشه مادهه بدن نره رو تمیز میکرد؟
زمستونها
چطور توی بالکن میخوابیدند و سردشون نمیشد؟
چرا
کبوتر نر تازه وارد آمده توی محل زندگی مادهه و مادهه رو نبرده پیش خودش هرجا که
پیشتر بوده؟
چرا
جسد رو زمانی بیرون بردند که یک نر برای مادهه پیداشد؟ (این خیلی مهمه!) چه کبوترانی جسد رو بیرون برده اند؟ آیا نره با همکاری
مادهه این کار رو کرده؟ و کبوترای دیگه منتظر بودند تا یک جفت براش پیدا بشه و
دوتایی این کار رو بکنن؟
چگونه
اون رو از بالکن بیرون بردند درحالیکه بالکن حصار داشت و نمیتونستند جسد رو هل بدن
پایین؟ آیا مثل گنجشکهای نروماده که بچه شون رو پرواز یاد میدن جسد رو دوتایی بلند
کردند و بردند؟ کجا بردندنش و آیا او رو واقعاً خاک(دفن) کردند؟
پرندگان
طبق گفته قرآن مرده های خود را دفن میکنند چنانکه قابیل پس از آنکه هابیل را کشت و
نمیدانست جسد برادر را چگونه پنهان کند، خداوند کلاغ را برای آموزش او فرستاد تا
از او بیاموزد... و همان
گونه که قرآن کریم آن درس را به فرزند آدم داد نتیجه میگیریم که:
دانستن
رمزورازهای این نکته ها نیز میتواند درسهایی برای روابط زناشویی همه ما آدمیان و بویژه جوانانی باشد که تشکیل
خانواده داده اند تا زندگی شان پایدار بماند.
فروردین
نودوچهار- احمد شماع زاده