Thursday, November 24, 2016

Mohsen Sazegara Thursday 4 Azar 1395 Nov 24, 2016

واقعیتهای امروز برای نسل فردا



واقعیتهای امروز برای نسل فردا
(راوی راویتهای اول و دوم ناشناخته اند.)

اولش از قیمت طلا و سكه شروع شد؛ ما كه طلا نمیخریدیم و سكه نداشتیم، خیلی نفهمیدیم چه شد. بعدش رسید به قیمت دلار و حرف و سخن همه جا شد دلار و ارز. كم كم فهمیدیم كه جنس‌ها دارد گران می‌شود بعدش هم نوبت رسید به ماشین و پسته و الباقی چیزها. اینجا بود كه دیگر خوب شیرفهم شدیم كجای داستان هستیم؛ البته به اینجا ختم نشد و جناب غول مسكن كه چند وقتی نیمه خواب بود و فقط گاهی لگد می‌زد او هم بیدار شد.
ما دسته ای از آدمها بودیم كه سال قبل به مرحمت كاردانی و مدیریت برخی آقایان خیلی به ما سخت گذشت؛ آرامش روانی مان هدف گرفته شد، روز به روز توان اقتصادی خود را از دست دادیم؛ از لحاظ موقعیت اجتماعی ضعیفتر شدیم و بسیاری از نیازهای ضروری خود را بالاجبار بی پاسخ رهاكردیم. البته حالا هنوز هم داستان برای ما تمام نشده است.

روایت اول:
45 سال سن داری و با دو تا بچه و همسرت می شوید چهار نفر؛ از 22 سالگی كار كرده ای و حالا 23 سال است كه سابقه كار داری؛ صبح ها یك جا كار می كنی و بعد از ظهر ها یك جای دیگر. بچه هایت به سن و سال نوجوانی و جوانی رسیده اند و خرج های خاص خودشان را دارند. خرجهایی كه ضروری هستند و نمی توانی آنها را كم كنی یا حذف كنی. خدایت را شكر میكنی كه لااقل یك كار دوم پیدا كرده ای كه بخشی از خرج ماهانه ات را جبران كند؛ هر چند شبها آنقدر دیر به خانه میروی كه فرصت كافی برای خانواده ات نداری و صبح ها هم آنقدر زود بیرون میزنی كه هنوز بقیه خواب هستند.
45 سال داری و هنوز نتوانسته ای خانه ای برای خودت بخری، مستاجری. حق هم داری وقتی قیمت یك آپارتمان 100 متری در تهران حداقل 300 میلیون تومان است یعنی تو باید در خوش بینانه ترین حالت حدود 120 ماه همه حقوق دو شیفت كار كردنت را پس انداز كنی تا بتوانی یك خانه معمولی 15 سال ساخت در یك محله ارزان قیمت بخری، كه خب این غیر ممكن است. پس مجبوری همینطور مستاجری به زندگی ادامه بدهی؛ البته خیلی هم دلخور نیستی چون میدانی كه بالاخره همه در این دنیا یك جوری مستاجر هستند.
وقت تمدید قرارداد میرسد. سال قبل خانه ات را با 400 هزار تومان اجاره ماهانه و 16 میلیون تومان پول پیش اجاره كرده ای؛ یك ماه قبل از پایان قرارداد سراغ صاحبخانه ات میروی كه اگر به توافق رسیدید قرارداد اجاره خانه را تمدید كنی. می گوید امسال خانه اش را به 20 میلیون تومان پول پیش و یك میلیون و 200 هزار تومان اجاره ماهانه خواهد داد.
كم مانده از تعجب شاخ دربیاوری؛ با خودت می گویی مگر می شود یك ساله اینقدر اجاره را بالا كشید؛ اما از صاحبخانه ات كه بنگاهی ها تیرش كرده اند، چیزی نمی پرسی، چون می دانی كه فایده ای ندارد؛ می دانی چاره ای نداری جز اینكه بروی دنبال جایی ارزانتر بگردی...تقریبا همه پس اندازت سر گران شدن مخارج زندگی و خرید یك سری لوازم ضروری برای خانه خرج شده است؛ حقوقت هم كه ثابت مانده و حالا نصف سال گذشته هم ارزش ندارد؛ یاد ضرب المثل تالان تالان میافتی؛ یعنی داستان آن پیرمردی که گیر راهزنان افتاده بود و وقتی همه اموالش را غارت كرده بودند و تنها اندكی كه پنهان كرده بود برایش مانده بود، از عصبانیت خطاب به دزدها گفت: حالا كه تالان تالان است؛ صد تومن هم زیر پالان است. دزدها هم آن صد تومان را از زیر پالان برداشتند و رفتند و بر ریش آن پیرمرد نادان خندیدند. 

روایت دوم:
تازه ازدواج كرده ای؛ همسرت یك مهندس تازه كار است و حقوق ماهانه اش بین 800 هزار تا یك میلیون تومان؛ صبح ساعت 6 بیدار می شود تا به سرویس برسد و ساعت هفت و نیم در محل كارش حاضر باشد؛ عصرها هم تا به خانه برسد ساعت نزدیك هفت است؛ خودت هم تحصیلكرده ای و شرایط زندگی مجبورت می كند بروی به هر قیمتی شده دنبال كار بگردی؛ البته خوب می دانی كه پیدا كردن كار برای یك خانم با شرایط تو تا چه حد سخت است؛ مدتی دنبال كار می گردی و بعد در نهایت خوش شانسی یك شغل خوب پیدا می كنی؛ تو هم مثل همسرت می توانی كار كنی و ماهانه بین 700هزار تا 900 هزار تومان درآمد داشته باشی؛ البته كارت یك قدری سخت است و تا برسی خانه ساعت نزدیك هشت شب است.
مستاجر هستید و خب این برای زوج هایی كه تازه ازدواج كرده اند خیلی عجیب نیست؛ كاملا با قضیه مستاجر بودن كنار آمده ای؛ هر چند دیدن پوزخند بنگاهی ها وقتی دنبال خانه می گردی؛ برایت آزار دهنده است و خیلی وقتها كه مبلغ مورد نظرت را برای اجاره خانه می گویی تحقیرت می كنند؛ اما خب با خودت می گویی زندگی همه زوجهای جوان همین است و همه كه اول زندگی از خودشان خانه ندارند...با 15 میلیون تومان پول پیش و 400هزار تومان اجاره ماهانه یك خانه 40 متری در یك مجتمع 16 واحدی در یك محله شلوغ پیدامیكنی كه هرچند كوچك است و منطقه اش خیلی مناسب سكونت نیست؛ اما خب در حد توان شما هست.
از همسرت میخواهی كه اجازه را بدهد و امور مالی خانه را تو اداره كنی؛ لبخند میزند و قبول می كند. هر ماه حقوقی كه او میگیرد و حقوقی كه خودت می گیری را حساب می كنی؛ به این نتیجه می رسی كه باید صرفه جویی كنی.
اول یك سری هزینه های قابل حذف مثل سینما رفتن؛ بیرون غذا خوردن؛ استخر رفتن و مهمانی گرفتن را حذف می كنی؛ بعد هم می روی سراغ پس انداز كردن؛ ایده خوبی است چون اگر بتوانی بعد از كنار گذاشتن اجاره خانه و مخارج ضروری ماهی 500 هزار تومان هم پس انداز كنی اینطوری آخر سال 6 میلیون تومان پس انداز داری و می توانی سال بعد از شر این خانه 40 متری خلاص شوی.

در یك سال گذشته با حذف مخارج غیر ضروری توانسته ای 5 میلیون تومان پس انداز كنی؛ البته رابطه با خیلی از فامیل ها و دوستانت را هم به خاطر اینكه نتوانسته ای در مهمانی هایشان شركت كنی از دست داده ای و احساس می كنی به یك آدم آهنی تبدیل شده ای كه صبح با طلوع آفتاب از خانه بیرون می زند و شب بعد از غروب به خوابگاهش بر می گردد؛ یك جورهایی احساس افسردگی می كنی و دلت می خواهد همه چیز یك دفعه تمام شود؛... پایان مدت اجاره خانه تان نزدیك است؛ سراغ صاحبخانه می روید و به او اعلام می كنید كه خانه اش را تخلیه خواهید كرد و باید دنبال مستاجر باشد؛ او هم بسیار آسان می پذیرد؛... با همسرت یكی دو هفته ای لای آگهی های روزنامه و بنگاه های مسكن می چرخی؛ با 5 میلیون پس انداز كاری از دستت بر نمی آید.

با خودت فكر می كنی بعد این یك سال روی پای خودتان وایسادن به پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت رو بیندازید و چند میلیون تومانی هم از آنها قرض كنید؛ بعد از كلی چرخیدن یك آپارتمان 50 متری یك خیابان آنطرف تر از خانه فعلی پیدا می كنید با 23 میلیون تومان رهن و 450 هزار تومان اجاره...همه كارهای اثاث كشی را خودت و همسرت انجام می دهید اما باز یك میلیون تومان خرج روی دستتان می گذارد كه بیشتر آن خرج بنگاه است؛ همه پس اندازت تمام شده؛ كلی هم قرض گرفته ای، با خودت فكر می كنی چرا باید یك نفر توی بنگاه بنشیند و ظرف نیم ساعت برای بستن یك قرارداد ساده اجاره به اندازه 20 روز كار كردن تو حقوق بگیرد؛ همه پس اندازت تمام شده و وقتی ته مانده دارایی ات را كه حاصل یك سال آدم آهنی بودن است تحویل بنگاهدار میدهی ناخودآگاه یاد حكایت تالان تالان... میافتی. همان كه یك بابایی گیر راهزنان افتاده بود و وقتی همه اموالش را غارت كرده بودند و تنها اندكی كه پنهان كرده بود برایش باقیمانده بود، از عصبانیت خطاب به دزدها گفت: حالا كه تالان تالان است؛ صد تومن هم زیر پالان است.
این تنها دو روایت ساده از زندگی ما بود، ما یعنی همان دسته ای از آدمها كه جامعه شناسان به آنها طبقه متوسط شهری(البته رو به پایین) میگویند و اقتصاددانان آن را با دهك درآمدی سوم تا ششم می شناسند؛ همانهایی كه میان آنها از كارگر ساده گرفته تا كارمند و كاسب جزء وجود دارد و الان بیشترین جمعیت شهر نشین كشور را تشكیل میدهند، آنهایی كه به واسطه سیاستهای اقتصادی چند سال گذشته این روزها به حال و روز همان بنده خدایی هستند كه فقط صد تومان زیر پالان برایش مانده بود كه آنهم در گیرودار تالان تالان مسكن به باد خواهد رفت.(داستان این شخص در پایان خواهد آمد.)

روایت سوم:
این هم نامه مادری ناراضی از وضعیت اقتصادی کشور که روزی ده ساعت کار میکند تا بتواند با داشتن تنها یک فرزند به همراه همسرش چرخ زندگی را بچرخاند. با توجه به اینکه دو روایتی که در بالا آمد در مورد آنان صادق نیست و پدر شوهرش با دادن یک آپارتمان شصت متری به آنان، مشکل مسکنشان را هم حل کرده است.

این نامه نیز برای درج در تاریخ ایران مناسب است. دستکم وقتی اشکان و امثال او بزرگ شدند، میفهمند ستمگران چگونه زندگی را بر پدر و مادر او و مردم تنگ کرده بودند. ستمگرانی که وقتی میبینند کسی سیاستهای نادرست اقتصادی را نقد و حقایق را بازگو یا افشاء میکند، به جای رسیدگی و رفع فساد و جزای مجرم و مفسد اقتصادی، افشاگر را به زندان میافکنند. آنان در پیشگاه عدل الهی چه پاسخی خواهند داشت؟:
سلام به بهترینم بالاخره طلسم شکست و من از خانه خودمان پشت کامپیوتر شما را پیدا کرده ام. دیشب خوابتان را میدیدم. جالب است که در خواب هم از یک برنامه تلویزیونی تماشایتان میکردم. داشتید یک شوی تلویزیونی اجرامیکردید. شما میخواندید و بقیه میخندیدند ولی من اینقدر دلتنگتان بودم که فقط اشک میریختم. نمیدانم اینترنت در ایران تا کی اعتبار دارد. چون تلفن که کلا تعطیل شده. وقتی میخواهی به جایی غیر از ایران زنگ بزنی باید ساعتها پشت گوشی باشی. درست مثل دوران جنگ که وقتی میخواستی کد شهرستانی را بگیری باید یک روز وقت میگذاشتی. به هر صورت امروز اینقدر تلاش کردم تا توانستم جی میلم را بازکنم و احوالپرس شما باشم.
نزدیک به سه سال است که شما اینجا نیستید. هرچند یک سال اخیر آنقدر اوضاع ایران بد بوده که همان بهتر هیچکس اینجا نباشد. میدانید موضوع این است که به علت احساس شدید نبودن امنیت(از هر نظر) همه مردم طماعانه مشغول زندگی هستند و تمام تلاششان را میکنند که از روی شانه های یکدیگر بالا بروند. یادشان رفته که دنیا چقدر بی ارزش است. ما هم با روزمرگی زندگی را میگذرانیم: خواب – کار – خواب – کار.
بگذریم، حال خودتان چطور است امیدوارم سال نو برایتان پر از شادابی و سلامتی باشد و غم به دلتان راه پیدا نکند.

اشکان یک هفته بعد سال سوم ابتدایی را تمام میکند. هرچند امسال زیاد از او راضی نبودم. مسعود همچنان در شرکت مشغول است البته در قسمت اداری و با حقوق پایین. هر روز غرمیزند که میخواهم از شرکت استعفا بدهم و کار دیگری شروع کنم. مثلا مشاور املاک. و من هم به شدت مخالفت میکنم و می گویم 12 سال سابقه بیمه داری هر وقت خودشان همه تان را اخراج کردند آنوقت به فکر باش و تا کار مناسب شأن خودت پیدا نکرده ای حرف بیرون آمدن از شرکت را نزن.
همین مانده بعد از 12 سال زندگی تازه بنگاهی بشود و نان دلالی به خانه بیاورد که این موضوع حسابی مرا عصبانی میکند. 

تا چند وقت پیش دوست داشتم زودتر برگردید و دلتنگیها رفع شود ولی اوضاع ایران اینقدر درهم و برهم است که آرزو میکنم هرگز به این مملکت تاراج شده برنگردید و برای دیدنتان ما تلاش کنیم که کنار شما باشیم. خیلی نگران آینده اشکان هستم که در این اوضاع نفس میکشد و تربیت میشود و بالاخره بزرگ می‌شود. تنها کاری که توانستم بکنم این است که در یک کلاس شنای حرفه ای ثبت نامش کردم که شاید ورزش بتواند آینده او را تضمین کند. فکر کنم خیلی حرف زدم و همش هم شکایت بود. انشاءالله دفعه بعد انرژی بهتری داشته باشم سعی میکنم بیشتر برایتان نامه بفرستم. باز هم سال نو را حسابی تبریک میگویم روی ماهتان را میبوسم و دوستتان دارم. 20/2/ 92 – مریم

تاریخ تبریک عید(پس از گذشت پنجاه روز) نیز قابل توجه و مؤید شکوه های اوست.

احمد شمّاع زاده