Tuesday, June 6, 2017

سخنان دردناک مردمی دردمند

سخنان دردناک مردمی دردمند
کانال رسمی محمد نوری زاد, [21.03.17 12:04]
یک دوست:
آقای نوربزاد عزیز..اجاز ه میخوام ضمن تبریک سال نو در جواب برادر جانباز بگم..برادرعزیزم نگو به کدام امید زنده ای که اشک رو تو روز اول بهار به چشم من نشوندی.....به امید عشق ملت به خودتون...به امید افتخار دفاع از ناموست ..به امید شرمنده کردن اخوندهای ستم کار......به امید اینکه ارام ارام به ترسمون غلبه می کنیم ..به امید اینکه ارام ارام امثال نوریزاد تمام ایران رو پر کنه...امید اینکه برای ما خوش درخشیدی...اشتباه نکن باغیرت که اگه امروز به تو ستم شده دیروز به اتکا بودن تو و همرزمانت من زنده ماندم..جنگ را اگر دولت به ما تحمیل کرد زندگی را بعد از خدا تو به ما بخشیدی...برادرم من به فدای اشکهای مظلومانه ی تو...تاامید نباش بیا که نترسیم....بیا که نترسیم.
آقای نوریزاد..من از صبح که پیام این برادر جانبازم رو خوندم حالم بده...دائم بغض میکنم اقای نوریزاد ی چیزی بگین ی حرفی ی دادی ی فربادی ..اقای نوریزاد بهش بگین به زبون خودتون که اروم باشه بگین که نترسه بگین ناامید نباشه ..بگین تنها نیست ....بگین عمامه رو بذارن بالاتر....بگین روشون سیاه از اشکهای این جانباز.....اقای نوریزاد من میدونم که چرا به جای اونها شما شرمنده اید..‌که غیرتی ندارن ...که احساسی ندارن... که مسئولیتی جز تلنبار کردن پول و خون ملت ندارن...اقای نوریزاد ی چیزی به جانباز بگید که دلش آشوبه....
حسین:
درود و ارادت خدمت مبارز خستگی ناپذیر جناب دکتر نوریزاد
پیام نوروزیتان را شنیدم و به فکر فرو رفتم که ای کاش میشد اینان خود به جای خود از مردم پوزش میخواستند و خود با دست خود حق مردم را به ایشان برمیگرداندند ولی افسوس که اشتهای سیری ناپذیری اینان در دزدی و غارت اموال این مرزو بوم و مردم و قدرت طلبی روزافزون با توسعه شیعه گری تمامی ندارد و پایانی بر آن متصور نیست چرا که شما از من بهتر میدانید که هنوز بیش از نیمی ازین مردم فلک زده در انتخابات به موقع پای صندوقها حاضر میشوند و رای بی حاصل میدهند و فقط ابزار رسانه ای و تبلیغاتی هستند و همچنین دیگر موردی که از این مردم نا آگاه نگون بخت سیه روز سوء استفاده رسانه ای و تبلیغاتی میشود در مراسم مذهبی ///// .....میباشد...
درد مردم ما و وطن ما نا آگاهیست مادامیکه آگاه نشویم اینان هم بروند عده دیگری خواهند آمد و ما را چپاول خواهند کرد گویی ما در ذهن جمعیمان طلب میکنیم دیکتاتورهای توتالیتر را گویی ترسی که فرمودید بصورت ژنتیک طی این 1400 سال در وجودمان نهادینه شده و راه فراری از آن نداریم....
تا من و مردمم به آگاهی نرسیم که حتی اگر مذهبی هستیم آب به آسیاب تبلیغاتی اینان نریزیم و //// و همچنین پای هیچ صندوقی برای رای بی حاصل که از قبل با مافیای پول و قدرت تعیین شده نرویم دیگر نیازی نیست فریاد بر آوریم و مبارزه کنیم کافیست همه با هم همین دو کار را انجام دهیم و مشروعیتی را که از طریق رسانه و تبلیغات فراهم میکنند را از دست بدهند آنگاه خود به خود همه چیز تغییر میکند....
شما کاملا به درستی اشاره کردید که می ترسیم و می ترسیم و می ترسیم...
وگرنه دیگر آقایان جز جیره خواران خود و خانواده هایشان طرفداری ندارند این سربازان فدایی و بسیجیان هم که رگ گردن کلفت میکنند و برای شما خط و نشان میکشند به وقت که جیره شان قطع شود همچون بوقلمون تغییر رنگ میدهند و اساسا این دسته از ساندیس خوران ولایی در هر حکومتی وجود داشته دارد و خواهد داشت که عده آنها هیچ وقت قابل توجه نبوده و نیست که البته آنها نیز از روی نا آگاهیست که اینگونه رفتار میکنند...
به هر روی سپاسگزارتان هستم و از دور روی ماهتان را میبوسم و آزادی مردم و وطنم را آرزومندم....
پیروزو سربلند باشید
ارادتمند شما حسین
محمد:
سلام .من محمد هستم ازاطراف اصفهان
منم یکی ازجانبازان این سرزمین هستم ..20 سالم بود که درابادان جزیره مینو سال63 ترکش جنگ جسم و روح مرافراگرفت.
الا ن دو فرزند دارم ..
ناامیدی افسردگی اجازه زندگی کردن رو از من و در نتیجه از خانواده عزیزم روگرفته..
یکی از بچه‌ها م بیکاره...
فقط تو این چندسال دنبال جواب این سوال هستم...
چراشادی وخوشی در دید این حکومت برای بقایش خطرناک است.؟ چرا این روحانیون ومداحین ازخوشحالی مردم ترس دارن ..؟ شاید در و دکانشان تعطیل شود خداداند ووووو

مأموریتی عجیب و جیمزباندی!!

مأموریتی عجیب و جیمزباندی!!
احمد شمّاع زاده
در سالهای دهه چهل بیشتر شبها رادیو، برنامه جیمزباند(007) داشت. در این سریال بسیارجالب رادیویی که طرفداران زیادی هم داشت، بویژه با آن آهنگ اول برنامه که هرگز فراموش شدنی نیست، دو عبارت بسیار تکرار میشد. یکی بندر ناپل ایتالیا و دیگری یک محموله مواد مخدر. هرگز فکرش را نکرده بودم که روزی گذرم به این بندر و بویژه لنگرگاه یا اسکله های مخوف و مافیایی آن بیفتد، که در اواخر دهه شصت رخ داد؛ و یا یک محموله مهم را با ترفندهای مختلف از چند فرودگاه ردکنم که در اوایل دهه هفتاد رخ داد:
مهرماه 1371 بود که قرارشد از سوی محل کارم(اداره کل امور فرهنگی وزارت امور خارجه) برای اولین بار(که آخرین بار هم شد) به عنوان مامور موقت به تاجیکستان بروم. کشوری که تازه از درگیریهای داخلی رهایی یافته ولی ناامنی و مشکلات بسیاری را تجربه میکرد.
پیش از سفر بایستی سفارشهای سفیر را انجام میدادم که با اداره هماهنگ کرده بود از جمله خرید و حمل و نقل چهار گالن رنگ(برای فارسی نویسی برخی تابلوهای موجود در شهر دوشنبه بلکه تاجیکان دوباره با خط نیاکانشان که در طول هفتاد سال دوران حاکمیت شوراها از آن به دور بودند اندکی آشنا شوند) و تحویل به دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی تا همراه با دیگر اقلام فرهنگی با کامیون به دوشنبه ارسال شود.
از خرید و حمل و نقل رهانشده بودم که گفتند باید به اداره برگردی. پرواز ساعت سیزده بود و من ساعت یازده در اداره بودم. پیشتر گفته بودند که یک امانتی را باید همراه خود ببری ولی از نوع امانت سخنی نگفته بودند. وقتی در پاکت را بازکردم دیدم چهار بسته ده هزار دلاری! است. چون در آن روزها هیچ ارتباط بانکی میان دوشنبه و دیگر کشورها وجود نداشت میخواستند به وسیله من بودجه فرهنگی به دست سفیر برسد. یک نامه ای هم نوشتند برای ردشدن از گمرک فرودگاه خودمان. پرسیدم بقیه راه را چه کنم؟ گفتند با خودت! یک رسید هم گرفتند که اگر اتفاقی افتاد همه اش به گردن من بیفتد!! چون فرصتی نداشتم نمیتوانستم هیچ اعتراضی بکنم! باید دل را به دریا میزدم و قبول میکردم و توکل بر خدا!
در فرودگاه تهران پرسش همیشگی تکرارشد: ارز داری؟ گفتم دارم ولی مأمورم. ارز و نامه را نشانشان دادم. نامه را بردند و بررسی کردند و برگرداندند و گفتند: جهت همکاری اشکالی ندارد...
توی سالن فرودگاه دستی را بر شانه خود حس کردم! علیرضا خمسه بود. همدانشگاهی و همدانشکده ای ام در دهه پنجاه! البته در آن زمان هنوز بازیگر نشده بود و در رشته تاریخ درس میخواند. او برای شرکت در هفته فیلم ایران در ترکمنستان عازم عشق آباد بود. برخی خاطره های آن روزها را با هم زنده کردیم و او بیشتر. در طول راه مانند دوره دانشگاه شیرینکاری میکرد و رنج سفر را کم! او ذاتاً آدم شوخ طبعی است و مدام شوخی میکند. به همین دلیل پس از گرفتن لیسانس تاریخ تا آنجا که اطلاع دارم دوره ای را در زمینه هنرپیشگی در فرانسه گذرانده است.
به عشق آباد رسیدم. در سالن کوچک فرودگاه عشق آباد که به همه چیز شباهت داشت جز سالن فرودگاه، مسافران و نیروهای شبه نظامی و بارها و چمدانها همه توی هم وول میخوردند! برای خروج، باید سامسونتم چک میشد. پرسیدند دلار؟ و من صدوپنجاه دلاری را که برای خودم برده بودم نشان دادم. چهارتا ده هزاردلاری را چنان کوچک کرده و در یک کیف دستی کوچک جای داده بودم و خرت و پرتهایی را روی آنها ریخته بودم که اگر در سامسونت را باز میکردم کسی که چشمش به کیف کوچک میخورد فکرش را هم نمیکرد این کیف دستی کوچک حامل چهل هزار دلار است!! و اگر میگفتند بازش کن هنگامی که چیزهایی مثل شانه سر و دسته کلید را میدیدند منصرف میشدند که تهش را در بیاورند!
همراه با علیرضا از سالن خارج شدیم. در حیاط فرودگاه منتظر کس یا کسانی از سفارت بودیم تا ما را به سفارت یا محل اقامتمان ببرند. در فرصتی که داشتیم چند عکس با هم گرفتیم تا یادگار بماند. با دو نفر انگلیسی زبان هم آشنا شدم. صحبت از واژه عشق آباد شد. از آنجا که انگلیسیها در نامگذاریها و سیستمهای وزن کردن و متریک و جایگاه راننده در اتومبیل و بسیاری موارد دیگر حساب خود را از دیگر کشورها و فرهنگها جداکرده اند به عشق آباد نیز اشک آباد میگویند که تفاوت از زمین تا آسمان است! اشک نشانه غم است و عشق نشانه شادی و سرزندگی. در گفت و گو با انگلیسی زبانان(ندانستم انگلیسی بودند یا ملیتی دیگر داشتند.) این نکته را برای آنان شرح دادم و آنان از اینکه دانستند عشق آباد یعنی شهر عشق خرسند شدند...
بالاخره آمدند و ما را بردند به جایی که مهمان(میهمان نادرست است.) اداره کل فرهنگی عشق آباد بودیم. سر میز شام که منتظر شام بودیم علیرضا دست از شیطنتهای خود برنمیداشت. یکی از کارهایش این بود که نمکدان را یواشکی توی جیب کت مدیرکل فرهنگی عشق آباد که پهلویش نشسته بود خالی کرد! کمی بعد که مدیرکل دست توی جیبش کرد تعجب کرد و همگی خندیدیم.
پس از شام و برای آغاز هفته فیلم و اکران فیلمهای ایران به سالن اکران فیلم رفتیم و آقای خمسه کمی صحبت و در اصل سخنرانی کرد که آنهم خالی از شوخی و خنده نبود!
فردای آن روز همکاران سفارت گفتند امنیت راهها بد است و با این چهل هزار دلار نباید با راه آهن به دوشنبه بری.
  • پس چه کنم؟
  • باید به مسکو بری.
  • مسکو؟!! یعنی دو تا فرودگاه دیگه رو با این پولا پشت سربذارم؟ تازه رفتن به مسکو مسافت راه را چندین برابر میکنه...
  • چاره ای نیست. باید همین کار را بکنی.
به مسکو رسیدم. طبق تلکسی که فرستادند قرارشد در فرودگاه مسکو راننده بیاید و مرا به سفارت ببرد ولی هرچه منتظرشدم کسی نیامد! با یک ژتون که یک روسی به من داد و ارزش چندانی نداشت ولی کارساز بود با سفارتمان در مسکو تماس گرفتم و مطمئن شدم که کسی نخواهدآمد! با اینکه نزدیک به نیمه شب بود، تصمیم گرفتم خود عازم سفارت شوم! با هزاران زحمت در شهری که هیچ چیزش را نمیدانستم و گرفتن تاکسی خود را به سفارت رساندم. شب از نیمه گذشته بود و سفارت نو بنیاد در دست ساخت بود... در یک اتاق قدیمی شب را گذراندم.
فردای آن شب پس از گشتی در شهر و رفتن به مترو چندطبقه مشهور مسکو و خرید بعضی چیزها که واقعا ارزان بود! عازم دوشنبه شدم. در فرودگاه مسکو یک خانم پلیس فرودگاه در فضای باز! نزدیک هواپیما گذرنامه ها را چک میکرد. هنگامی که به گذرنامه من رسید آن را جایی برد و چک کرد و برگرداند. سامسونتم را هم که بازدید کرد همان ترفند فرودگاه عشق آباد را تکرار کردم. اصلاً نمیتوانستم دستش بزنم. جایش همانجا بود یا رد میشوم یا گیر میدهند. چاره دیگری نداشتم!
به دوشنبه رسیدم. هنگامی که از هواپیما پیاده شدم و کمی راه آمدم خود را در خیابان یافتم و متوجه نشدم در خروجی فرودگاه و یا سالن کجا بود!!... فرودگاه هم تا این اندازه بی دروپیکر؟!! شاید این دو فرودگاه(مسکو و دوشنبه) بین المللی نبودند و در دوره حاکمیت شوراها داخلی حساب میشده و هنوز تغییر چندانی نکرده بودند!
غروب شده بود... باز هم کسی به استقبال نیامده بود!! اینجا دیگر مستقیما وظیفه دارند و خبر کامل هم از ساعت ورود دارند و...
در هواپیما با یک کارخانه دار تاجیک و خانمی که با او بود و میگفت منشی من است آشنا شده بودم. او هنگامی که دید من مشکل دارم پیشنهادکرد با هم یک تاکسی کرایه و پولش را نصف کنیم. در آن روزها تاکسی در دوشنبه وجود نداشت و مسافرکشهای شخصی به علت گرانی سوخت با قطع قیمت مسافرکشی میکردند. من که جرأت نداشتم در این شهر ناامن به تنهایی سوار شخصی شوم از خداخواسته قبول کردم. مسافرکش که میدانست در دوره جنگ داخلی سفارت ایران کجا بوده مرا در هتل تاجیکستان که هنوز مقر سفیر بود پیاده کرد. تاکسی به راه خود ادامه داد و من دم در ورودی هتل با شبه نظامیان لباس شخصی و تفنگ به دست روبه رو شدم. ولی هنگامی که سراغ سفیر را گرفتم با احترام با من برخورد کردند. سفیر را همه میشناختند. پس از مدتی که گذشت و ایشان آمد(چندسالی بود که یکدیگر را میشناختیم و سلام و علیکی داشتیم) گله کردم که اینجا دیگر چرا؟...
  • مگر آقای س نیامد؟
  • او را ندیدم.
  • او گفت من شماع زاده را میشناسم... او را فرستادم تا کار راحتتر شود...
بعد که آقا! پیدایش شد گفت: چون هواپیما همیشه تأخیر دارد فلانی را فلان جا رساندم و بعد به فرودگاه رفتم که گفتند امروز هواپیما به موقع آمده و همه رفته اند و من برگشتم..!
فوراً دلارات! را تحویل سفیر دادم تا هرچه زودتر از شرشان راحت شوم!... نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که وظیفه ام را به خوبی انجام دادم و آبرویم حفظ شد.
(پول وسیله ای برای راحتی است ولی بسیاری وقتها آرامشت را میگیرد، حتا آن زمان که مال خودت باشد و باید همواره از آن مراقبت و مواظبت کنی!!)
به مدت یک ماه در این هتل اقامت داشتم. هرروزه آمریکائیان و اتومبیلهای سازمان ملل با نشان یو. ان.(یونایتد نیشن) را میدیدم که در حال رفت و آمد و فعالیت بودند.
در نمایندگی در امور مختلف فرهنگی مشغول بودم: مصاحبه با مقامهای مذهبی و هنری و دانشگاهی- توزیع کتاب میان کتابخانه های مهم شهر و...


از عجایب این ماموریت:
  • شبی که تا دیرهنگام در سفارت مشغول کار بودم و کسی هم از مامورین ثابت نبود تلفن زنگ زد و تلفنچی به من گفت کسی از تهران تماس گرفته. با او صحبت میکنی؟ و من گفتم شاید کار مهمی دارند صحبت میکنم. یک مرتبه آن طرف خط شروع به صحبت کرد: من اسکندر ختلانی خبرنگار بی بی سی هستم. سوالی دارم: چرا رئیس جمهور آقای هاشمی رفسنجانی تاکنون برای بازدید رسمی از تاجیکستان نیامده است؟ و این پرسش را به گونه ای سریع مطرح کرد که من غافلگیرشدم. بویژه که تصورم بر این بود که تلفنی از تهران است. برای اینکه چیزی بگویم و سرقضیه را به هم بیاورم گفتم: دعوت نکرده اند. نام مرا هم پرسید و من بدون توجه به اهمیت آن گفتم. غافل از اینکه در یک دام افتادم و اگر غافلگیرنشده بودم بایستی به چنین پرسشی بویژه تلفنی پاسخ نمیدادم. دستکم نباید نام خود را به او میگفتم.
... صبح شد و من که به سفارت آمدم دیدم همکاران ثابت سفارت همه به من نگاه مشکوک و پرسش برانگیز میکنند... و چون دیدند من از چیزی خبر ندارم و فیلم بازی نمیکنم بالاخره گفتند:‌ میدونی جوابت دیشب رو آنتن رفت؟!! یعنی خبرنگار همان دو کلمه را مخابره کرده بود و نام مرا هم به عنوان یک منبع آگاه در سفارت برده بود و...
همکاران تصورمیکردند قضیه از تهران هم پیگیری میشود ولی در صحبتی که با سفیر داشتم او گفت آنان چندین بار از آقای هاشمی دعوت کرده اند... ایشان به هر صورت درک کرد که خبرنگار مرا غافلگیر کرده بود... به قول معروف این هم از گاف دیپلماتیک من!! در این سفری که همه چیزش عجیب بود.! اینهم روی همه...
  • پس از گذشت مدتی از آن شب اسکندر ختلانی به دست گروههای مسلح داخلی ضد غرب ترور و کشته شد...
  • و پس از گذشت مدتی دیگر یکی از کسانی که در این ماموریت با او مصاحبه کرده بودم یعنی فتح الله خان شریف زاده رئیس یکی از گروههای مسلح مذهبی- سیاسی و مفتی اداره مفتیات دوشنبه که طرفدار حاکمیت تازه بود باز هم به دست همان گروهها ترور و کشته شد.
  • شبی دیگر هنگامی که میخواستم بخوابم متوجه شدم از اتاق بغلی سروصداهایی میآمد که مشکوک و اروتیک بود... چون صدای خانم خیلی بلند بود و از دیوار به درون اتاقم رسوخ میکرد نمیتوانستم بخوابم ولی چیزی نگذشت که دیدم در اتاق مرا میکوبند... پشت در رفتم ولی در را باز نکردم. صدایی گفت: پلیس...! پاسخ دادم من از سفارت ایرانم. و گفتم اتاق بغلی... رفتند و ندانستم چه شد. ولی فکر میکنم یک کسی گزارش کرده بود که در فلان اتاق فلان عمل دارد صورت میگیرد و کس دیگری برای خوش خدمتی به آن شخص که بعد معلوم شد نظامی است شماره اتاق مرا به پلیس داده بود!!
فردا صبح مردی را دیدم که با لباس نظامی از آن اتاق بیرون آمد که شبیه ازبکها بود همراه با زنی که معلوم بود زنش نیست بلکه...!!
  • همکاران سفارت میگفتند یک اصفهانی که برای تجارت به تاجیکستان آمده بود و ما به او سفارش میکردیم شهر ناامن است تا مواظب خودش باشد و او میگفت "من اصفهونی ام و کسی نمیتونه کلاه سرم بذاره" چند روز پیش که به سفارت آمدیم دیدیم پیش از ما اینجاست!! با یک شورت از نوع ماماندوز و یک زیرپیراهن!! با لهجه شیرین اصفهانی گفت: "شلوارم رو هم دراوردند...!!"
روز بازگشت فرارسیده بود. کیسه پست سیاسی را آماده کرده بودند که گزارشها و متن مصاحبه های من هم در آن بود. قرار شد کیسه پست سیاسی را به مسکو ببرم. معمولا برای این کار در آن روزها که هیچ چیز تاجیکستان عادی نبود یک نفر از مامورین ثابت سفارت آن را به مسکو میبرد تا از آنجا به تهران بفرستند. برای سفارت فرصت غنیمتی بود که پست را به وسیله من بفرستند. تا فرودگاه تنها یک راننده تاجیک مرا همراهی کرد زیرا در آن ساعتها جشنی فرهنگی در یکی از تالارهای بزرگ شهر دوشنبه برگزارشده بود و همه اعضای سفارت در آن شرکت داشتند حتا من هم نیم ساعتی را در آنجا بودم.
متصدی بار در فرودگاه گفت هفت کیلو اضافه بار دارم. آن هفت کیلو هم مربوط به کیسه پست سیاسی بود. یا باید اضافه بار پرداخت میکردم و معلوم نبود بتوانم پولش را بگیرم یا بار را نبرم ولی آمدم که ایثارکنم. یکی از بارهای خود را که آنهم هفت کیلو بود به راننده دادم و گفتم موضوع را به آقای س بگو تا آن را با کامیونهای خالی که از دوشنبه برمیگردند به تهران بفرستد.
من و آقای س همان کالای هفت کیلویی را با هم خریده بودیم. پس از مدتی باخبرشدم که او کالای خود را برای خانواده اش فرستاده ولی از آن مرا نفرستاده! برایم خیلی عجیب بود!‌! زیرا با هم عکسهایی را گرفته بودیم که پس از رسیدن به تهران و ظاهرکردن بدون گرفتن پولی به خانواده اش تحویل داده بودم همراه با هدیه ای که برای خانواده اش توسط من فرستاده بود. ولی او اینچنین با من رفتار کرد!!
تا دو سال به هرکس که از تاجیکستان میآمد و یا به تاجیکستان میرفت سفارش امانت خود را میکردم ولی آخرش به دستم نرسید تا اینکه قید آن را زدم!!
این هم ازعجایب دوستیهای این زمانه که در این سفر عجیب خود را نشان داد.
مهرماه نودوسه: احمد شمّاع زاده

Monday, June 5, 2017

زندگینامه یک زندانی

زندگینامه ابراهیم «محمدرحیمی»

"از پنج خواهر و برادری که دستگیر شده بودیم تنها من زنده ماندم"

تاریخ بازداشت: آبان ماه ١٣٥٨
بازداشتگاه: اوین- تهران
تاریخ آزادی: شهریور ماه ١٣٥٩
تاریخ بازداشت مجدد: خرداد ماه ١٣٦٠
بازداشتگاه: گوهردشت کرج
تاریخ آزادی: مردادماه ١٣٧٠
١. . . . عمدتاً در زندان گوهردشت به سر می بردم.اسم من ابراهیم محمدرحیمی است و ۵۵ ساله هستممن روز ۱۰ شهریور ۱۳۸۷ به انگلستان آمدم و در سال ۱۳۸۸ پناهندگی سیاسی گرفتممن یکبار به مدت یکسال از ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ و بار دوم از ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۰ به مدت ده سال زندانی سیاسی بودم
٢. .این شهادت‌نامه برای کمک به تحقیقاتی است که دربارۀ کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳٦٧ انجام می‌شود
٣. مطالب این شهادت‌نامه، براساس آنچه می‌دانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است، بر اساس وقایع روی داده و دانسته‌های شخصی‌ام نوشته شده است. داده‌ها و مطالب این گواهی‌ که جزئی از دانسته‌های شخصی‌ام هستند همگی درست و واقعی‌اند. در این گواهی‌ منبع یا منابع داده‌ها و مطالبی را که جزئی از دانسته‌هایم نیستند، امّا به درستی آن‌ها اعتقاد دارم، مشخص کرده‌ام.
 دستگیری و شکنجه
٤. . در آن زمان من مغازه دار بودم. به خاطر دارم که روزی یکی از اهالی محل که مرد مسن خانواده داری بود در حال نوشیدن مشروب الکلی دستگیر شده بود. پاسداران دستور شلاق در ملاء عام داده و او را برای تنبیه به میدانی در محل آوردند. من به آن‌ها گفتم: «شما حق ندارید این کار را بکنیدپاسداران پاسخ دادند: «این یک مملکت اسلامی است و هیچ کس حق مشروب خوردن نداردتمامی اهل محل جمع شده بودند و می کوشیدند مانع از اجرای شلاق شوند. پاسداران با مردم درگیر شدند و شلیک هوایی کردند تا ما را بترسانند. به خاطر این حرکت، پاسداران نتوانستند مرد را شلاق بزنند.اولین بار در سال ۱۳۵۸ کمی پس از انقلاب دستگیر شدم ولی کمتر از یک سال بعد در سال ۱۳۵۹ آزاد شدم
٥. روز بعد دادستان انقلاب دستور داد که هرکس مانع از اجرای حکم اسلامی خدا شود دستگیر خواهد شد. نام من در فهرست کسانی بود که در اجرای حکم اسلامی خدا مداخله کرده بودیم و لذا مرا دستگیر کردند. وقتی برای دستگیری من آمدند، مقاومت کردم اما آن‌ها به پایم شلیک کردند. تنها مدت کوتاهی در زندان بودم.
٦. . مرا به دادگاهی برده و به ده سال حبس به خاطر عضویت سیاسی محکوم کردند. تمامی ده سال را حبس کشیدم. هنوز آثار شکنجه هایی که در زندان کشیدم بر پاهایم هست.در سال ۱۳۶۰ بار دیگر به دلیل عضویت در سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدم

وقایع پیرامون ۱۳۶۷

٧. -بند طبقه بالای- زندان گوهردشت نگه داشتند.. بعضی  چپ بودند و بعضی ها از مجاهدین. . .مرا در بند ۳ ۲۰۰ نفر در بند ما بودندحدوداً ۱۲۰ نفر مجاهد و ۸۰ نفر چپ گرابر این باورم که ۱۹۰ نفر آن‌ها در جریان کشتار عمومی اعدام شدند
٨. ما تلویزیون نداشتیم. خبر حمله مجاهدین به ایران را در رادیو شنیدیم. اما بعد آن‌ها مانع از گوش کردن  به رادیو شدند. وقتی که حمله مجاهدین سرکوب شد، اعدام ها شروع شدند.
٩. . نگهبانان ما را به راهروی بزرگی می بردند. همگی چشم بند داشتیم. نگهبانان نام ما را می پرسیدند و ما منتظر نوبت خود می شدیم.هر بار ۲۰ نفر از ما را بیرون می‌بردند
١٠. لشکری برای صحبت با ما به راهرو آمد. او از من خوشش نمی آمد. وقتی که از کنار من رد می شد گفت: «شلوارت مثل اینکه آمریکاییه. بچه سوسولمن خیلی عصبانی شدم و جلویش ایستادم. او مرا گرفت و به من حمله ور شد. بعد تمامی نگهبانان شروع به زدن من کردند. چشم بند من موقع کتک خوردن افتاد و من توانستم نگاهی به اطراف راهرو بیاندازم. ته راهرو سمت چپ اتاقی را به دادگاه اختصاص داده بودند. نیری، اشراقی و ناصریان در آن بودند. از دیگران شنیده بودم هیئتی که این افراد تشکیل داده بودند دستور اعدام زندانیان را صادر می کردند. آن‌ها را شخصا نمی شناختم اما عکس‌های شان را در روزنامه ها دیده بودم. .نیری را تشخیص دادم چرا که موقع بازجویی هایم در سال ۱۳۶۰ دیده بودمش و سایر زندانیان اسم او را به من گفته بودند
١١. «او را به سلولش ببریدنگهبانان مرا به بند بردند و به من گفتند که «باید سبیلت را بتراشی. می خواهیم صبح اعدامت کنیم.» (پاسداران داشتن سبیل را علامت چپ یا مجاهد بودن می دانستند.) روز بعد به سلول من آمدند، دست هایم را بستند و سبیلم را تراشیدند.آن‌ها ۱۹ زندانی دیگر را در راهرو نگه داشتند اما به خاطر برخوردی که با لشکری داشتم، گفتند که
١٢. اما مرا دیگر به دادگاه نبردند. و هرگز برنگشتند تا مرا برای اعدام ببرند هرچند که زمان را در ترس از این امر گذراندم. بعدها کشف کردم که به این خاطر نجات پیدا کرده بودم که یکی از افسران زندان به نام عزت شاهی مرا شناخته بود. ما با هم در دوران شاه زندانی بودیم و من در آن زمان با رساندن اطلاعات او به دوستانش در خارج از زندان به او کمک کرده بودم. وقتی که من با لشکری در راهرو درگیر شدم و چشم بندم افتاد، این مرد، عزت شاهی، مرا شناخته بود. گمان می کنم شاهی در جمع کسانی بود که درباره رفتار و اخلاق زندانیان در زندان مورد مشورت قضات قرار می گرفت. او مقام بالای امنیتی داشت. وی همچنین به عنوان مسئول کمیته مرکزی انقلاب خدمت کرده بود. او خاطراتش درباره آن زمان را نوشته است. سال ها بعد از بیرون آمدن از زندان بود که فهمیدم او با خارج کردن نام من از فهرست، نجاتم داده بود. اما سایرین مثل من خوش شانس نبودند. . . برادرم با گروه دیگری رفته بود. وقتی نیری نامش را شنید، به او گفته بود که بیرون برود تا صدایش کنند. اما دیگر صدایش نزدند و از آن جا او را به سلول انفرادی بردند. بعدها فهمیدیم که چون نیری خواهرانمان را دو روز پیشتر کشته بود، برادرم را زنده نگه داشت. دو ماه پس از کشتار، برادرم را دیدم و با یکدیگر هم سلول شدیم.بر این باورم که همۀ ۱۹ نفری که در بند من بودند کشته شدندبعدها شنیدم که خواهرانم را دو روز پیش از آن که ما را نزد هیئت ببرند، در روز ۱۴ مرداد ۱۳۶۷ در اوین اعدام کرده بودند
١٣. در بندی که مرا به آن بازگرداندند پنجره ای بود که از آن جا می توانستیم حیاط کنار حسینیه را ببینیم. پنجره ها میله داشتند اما ما یکی از میله ها را چنان خم کرده بودیم که روزنه کوچکی برای دیدن آنچه بیرون رخ می داد، به وجود آمده بود. می توانستیم ببینیم که نگهبانان جسدها را کشیده و داخل کیسه های بزرگ و سیاه زباله یا کیسه های مخصوص جسد می گذاشتند. کیسه های سیاه پلاستیکی به نظر بسیار مقاوم تر از کیسه های زباله می آمدند. یک کامیون بزرگ نزدیک آن جا توقف کرده بود. نگهبانان اجساد را داخل این کیسه ها و سپس پشت کامیون می انداختند. نمی توانستم حدس بزنم چند جسد آن جا بود. نمی دانم اجساد را کجا می بردند.
١٤. نگهبانان خیلی زود فهمیدند که ما می بینیم چه اتفاقی رخ می دهد. بنابراین داخل بند آمده، ما را زدند و به بند دیگری بردند. جایی که دیگر نتوانستیم چیزی را ببینیم.
١٥. . وقتی آزاد می شدیم، معاون دادستان به ما گفت: «این بار شانس آوردید اما دفعه بعد دیگر خوش شانس نخواهید بودمن و برادرم سرانجام در سال ۱۳۷۰ آزاد شدیم
١٦. از پنج خواهر و برادری که دستگیر شده بودیم، تنها من و برادرم زنده ماندیم. بعد از رهایی از زندان در سال ١٣٧٠، برادرم به عنوان یک مهندس کار می کرد و زندگی عادی داشت. . او را ربودند و ما نمی دانستیم چه بر سرش آمده، اما من گمان می کنم که او را به طور فراقضایی اعدام کردند، [چون] یکی از زندانیان سیاسی برادرم را [پس از ناپدید شدن] در زندان دیده بود و به من گفت که او را اعدام کرده اند. او زمانی این را به من گفت که به قید ضمانت از زندان آزاد شده بود. هرگز خبر رسمی درباره اعدام برادرم اعلام نشد. مقامات هنوز سندی را که برای وثیقه آزادی برادرم [] به زور از خانواده گرفته بودند، نگاه داشته اند بر اساس این ادعا که او در عراق به مجاهدین خلق پیوسته است. اما ما معتقدیم که مقامات او را کشته اند.امّا او در سال ۱۳۷٤ ناپدید شددر سال ١٣٧٠
١٧. . پاسداران غالبا می آمدند از کنار در خانه من رد می شدند و به شیوه هایی پنهان مرا آزار می دادند. بعد از آن که برادرم ربوده شد، افرادی مدام می آمدند و در خودرویی بیرون از خانه من کشیک می دادند.من در سال ۱۳۷۶ چون احساس خطر می کردم، ایران را ترک نمودم
لندن، خرداد١٣٨٨
منبع: بنیاد عبدالرحمن برومند
۶ مرداد ۱۳۹۴
توضیح: .وی در دیماه ١٣٩٤ در لندن درگذشته است