با نام او که آغاز و پايان هستي است او. گاهشماری از برخی وقایع اجتماعی و سیاسی ایران و جهان تا آیندگان بهتر امروزمان را بشناسند
Monday, February 27, 2017
Saturday, February 25, 2017
Friday, February 24, 2017
Thursday, February 23, 2017
Tuesday, February 21, 2017
مست و مخمور و خراب از غم شدم
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار مارا از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بيخبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه همخون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بد بين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را
مهدی رحمتي
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار مارا از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بيخبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه همخون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بد بين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را
مهدی رحمتي
Monday, February 20, 2017
Friday, February 17, 2017
Thursday, February 16, 2017
Wednesday, February 15, 2017
Monday, February 13, 2017
Sunday, February 12, 2017
Saturday, February 11, 2017
جان مهدی خزعلی در خطر است #خزعلی
🌺🌺 باید امروز خاتمی باشی🌺🌺
جُرم امثال "خَزعلی" این است
که نکردند اختلاس بزرگ
یا به فتوای آدمیت خویش
برّه ها را گرفته اند از گُرگ 🌺
یکنفَر با زبان دلسوزی
گفت: بامن بگو به دکتر جان
رو به دُنبال جمع مال و مَنال
بیخیال کُلاه برداران 🌺
به من و تو نمیشود مربوط
به که دادند و مال که خوردند
مملکَت را بود حساب و کِتاب
نفت آورده و دکل بُردند 🌺
از سیاستمَدار سَرشاریم
کشور ما پِزشک میخواهد
یا اگر حمله کرد آمریکا
جای موشک زِرِشک میخواهد 🌺
قُفل بر قُفل اگر زدند چه باک
چون کلیدش به دست روحانیست
اعتصاب غذای خود بِشکَن
وضع ایران چنانکه میدانی ست 🌺
پی اَملاک شهرداری باش
اعتصاب غذا خَطر دارد
در نظر گاه "حوضه! " و "عِرشاد!"
هر که خاموش شد "هُنَر" دارد 🌺
خزعلی جان خُدای را دریاب
حال اهل و عیالِ مظلومَت
گر "سرای قَلم" شود "کافه "
نکند دادگاه مَحکومت 🌺
باید امروز "خاتَمی" باشی
نرخ نان را به روز میداند
آب تا میرود سوی بالا
قورباغه ابوعَطا خوانَد
امیرعاملی قزوینی
Thursday, February 9, 2017
Wednesday, February 8, 2017
Tuesday, February 7, 2017
کرم شبتاب ممحمد نوری زاد
این نوشته بازنویسی داستانی است در کلیله و دمنه به زبانی ساده تر. امید آنکه پسند افتد.
روزگاري پيش از اين ...
برف بر سر درختان برهنه از برگ نشسته بود ...
سرما بر زمين تاخته...
همه جا سپيد پوش ...
جنگل هزار رنگ! اينك يكرنگ بود... يكرنگ يكرنگ ...
سپيد چون برف ...
سپيد از برف ...
برف زمستانه ...
برفي كه دانه هاي سبز بهاری ديگر را در دل داشت ...
در جنگل سرمازده ...
چند بوزينه در پي گرم شدن ...!
خار و خاشاكي بر هم آورده بودند ...
و ...
كرمك شبتاب را زير پشته هيزم نهاده ...
و يكايك بر آن مي دميدند ...
چنانكه آدمي بر خرده آتش مي دمد تا بگيرد ...
نزديك بوزينه ها و بر سر شاخه ای، زاغچه ای نشسته بود ...
از فراز شاخه، کار بوزينگان را ميديد و در شگفت بود از كار ايشان ...
لختي ماند تا نیک دريابد كه آن بوزينگان چه ميخواهند كرد، با كرمك شبتاب ...!
دريافت كه سرما شبيخون برده بر ايشان ...
نه بر تنهاشان كه بر مغزهاشان ...!
پس با خود انديشيد: باشد كه اين درماندگان نميدانند كه كرمك شبتاب را روشني هست چون آتش... و گرما نيست ...!
زاغچه را دل بر ايشان سوخت و بانگ برداشت كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك، شبتابکی ست و نه بیش! که روشنايي اش هست و گرمایش نيست ... بيهوده خويشتن را رنجه مداريد ..."
زماني بر اين گذشت و بوزينگان ناشنيده پند زاغچه را، همچنان در وي مي دميدند ...!
در سر زاغچه چنين گذشت:
" بسا كه اين نادان بوزينگان را بانگ من به گوش نرسيده باشد كه من فراز شاخه نشسته ام و ايشان بر زمين ..."
پس بال گشوده، چند شاخه پايينتر بر سر شاخه ای نزديك تر نشست و ديگر بار بانگ بر ايشان زد كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك شبتاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
و باز چشم بر ايشان داشت تا مگر از بيهودگي بازايستند ...
اما ... نه ...
بوزينگان همچنان بر آن كرمك شبتاب مي دميدند برای گُر گرفتن...!
دو ديگر بار، زاغچه با خويش گفت: " اي دريغ كه من هنوز بسيار دورم از ايشان و ايشان را بانگ من نه هميرسد ..."
پر زد و بر زمين نشست و چنين گفت:
" اي بوزينگان! آن كرمك شب تاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
... دريغا كه باز نشنيدند بانگ او را و نا اميد ماندندش ...
اين بار، اين زاغچه بود كه درمانده بود ...
پس با خود چنين گمان كرد: " ايشان را سرما بر جان زده است چندان كه گوش شان ناشنوا شده است و اما من! نمي توانم اين نادان ها را با خويش رها كنم كه اگر اينگونه باشند و توان در دميدن بر آتش دروغين نهند زود زود است که گرم ناشده جان دهند...!
به ايشان نزديكتر شد و نزديكتر چنان كه از آن نزديكتر نمي توانست باشد ...
و ...
ناگهان بوزينگان جهيدند بر وي و گرفتندش و سر بكندند و بخش كرده، خوردند!!!
و چون از خوردنش بپرداختند ... كرمك شبتاب را برگرفتند و سوي ديگر شدند ...
زاغچه نادان ديگر را ...!!!
برف بر سر درختان برهنه از برگ نشسته بود ...
سرما بر زمين تاخته...
همه جا سپيد پوش ...
جنگل هزار رنگ! اينك يكرنگ بود... يكرنگ يكرنگ ...
سپيد چون برف ...
سپيد از برف ...
برف زمستانه ...
برفي كه دانه هاي سبز بهاری ديگر را در دل داشت ...
در جنگل سرمازده ...
چند بوزينه در پي گرم شدن ...!
خار و خاشاكي بر هم آورده بودند ...
و ...
كرمك شبتاب را زير پشته هيزم نهاده ...
و يكايك بر آن مي دميدند ...
چنانكه آدمي بر خرده آتش مي دمد تا بگيرد ...
نزديك بوزينه ها و بر سر شاخه ای، زاغچه ای نشسته بود ...
از فراز شاخه، کار بوزينگان را ميديد و در شگفت بود از كار ايشان ...
لختي ماند تا نیک دريابد كه آن بوزينگان چه ميخواهند كرد، با كرمك شبتاب ...!
دريافت كه سرما شبيخون برده بر ايشان ...
نه بر تنهاشان كه بر مغزهاشان ...!
پس با خود انديشيد: باشد كه اين درماندگان نميدانند كه كرمك شبتاب را روشني هست چون آتش... و گرما نيست ...!
زاغچه را دل بر ايشان سوخت و بانگ برداشت كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك، شبتابکی ست و نه بیش! که روشنايي اش هست و گرمایش نيست ... بيهوده خويشتن را رنجه مداريد ..."
زماني بر اين گذشت و بوزينگان ناشنيده پند زاغچه را، همچنان در وي مي دميدند ...!
در سر زاغچه چنين گذشت:
" بسا كه اين نادان بوزينگان را بانگ من به گوش نرسيده باشد كه من فراز شاخه نشسته ام و ايشان بر زمين ..."
پس بال گشوده، چند شاخه پايينتر بر سر شاخه ای نزديك تر نشست و ديگر بار بانگ بر ايشان زد كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك شبتاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
و باز چشم بر ايشان داشت تا مگر از بيهودگي بازايستند ...
اما ... نه ...
بوزينگان همچنان بر آن كرمك شبتاب مي دميدند برای گُر گرفتن...!
دو ديگر بار، زاغچه با خويش گفت: " اي دريغ كه من هنوز بسيار دورم از ايشان و ايشان را بانگ من نه هميرسد ..."
پر زد و بر زمين نشست و چنين گفت:
" اي بوزينگان! آن كرمك شب تاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
... دريغا كه باز نشنيدند بانگ او را و نا اميد ماندندش ...
اين بار، اين زاغچه بود كه درمانده بود ...
پس با خود چنين گمان كرد: " ايشان را سرما بر جان زده است چندان كه گوش شان ناشنوا شده است و اما من! نمي توانم اين نادان ها را با خويش رها كنم كه اگر اينگونه باشند و توان در دميدن بر آتش دروغين نهند زود زود است که گرم ناشده جان دهند...!
به ايشان نزديكتر شد و نزديكتر چنان كه از آن نزديكتر نمي توانست باشد ...
و ...
ناگهان بوزينگان جهيدند بر وي و گرفتندش و سر بكندند و بخش كرده، خوردند!!!
و چون از خوردنش بپرداختند ... كرمك شبتاب را برگرفتند و سوي ديگر شدند ...
زاغچه نادان ديگر را ...!!!
***********
نقل از وبسایت محمد نوری زاد که این داستان، شاید داستان زندگی خود اوست. همواره تصور من این بوده که حکومت وی را آزاد گذارده تا کسانی را که به دور او جمع میشوند را شناسایی کند؛ چنانکه دیدیم بسیاری را و آخرینش همان مهربانویی است که این روزها نوری زاد عکسش را در کنار خود گذارده است.
Monday, February 6, 2017
Sunday, February 5, 2017
Thursday, February 2, 2017
Subscribe to:
Posts (Atom)