این نوشته بازنویسی داستانی است در کلیله و دمنه به زبانی ساده تر. امید آنکه پسند افتد.
روزگاري پيش از اين ...
برف بر سر درختان برهنه از برگ نشسته بود ...
سرما بر زمين تاخته...
همه جا سپيد پوش ...
جنگل هزار رنگ! اينك يكرنگ بود... يكرنگ يكرنگ ...
سپيد چون برف ...
سپيد از برف ...
برف زمستانه ...
برفي كه دانه هاي سبز بهاری ديگر را در دل داشت ...
در جنگل سرمازده ...
چند بوزينه در پي گرم شدن ...!
خار و خاشاكي بر هم آورده بودند ...
و ...
كرمك شبتاب را زير پشته هيزم نهاده ...
و يكايك بر آن مي دميدند ...
چنانكه آدمي بر خرده آتش مي دمد تا بگيرد ...
نزديك بوزينه ها و بر سر شاخه ای، زاغچه ای نشسته بود ...
از فراز شاخه، کار بوزينگان را ميديد و در شگفت بود از كار ايشان ...
لختي ماند تا نیک دريابد كه آن بوزينگان چه ميخواهند كرد، با كرمك شبتاب ...!
دريافت كه سرما شبيخون برده بر ايشان ...
نه بر تنهاشان كه بر مغزهاشان ...!
پس با خود انديشيد: باشد كه اين درماندگان نميدانند كه كرمك شبتاب را روشني هست چون آتش... و گرما نيست ...!
زاغچه را دل بر ايشان سوخت و بانگ برداشت كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك، شبتابکی ست و نه بیش! که روشنايي اش هست و گرمایش نيست ... بيهوده خويشتن را رنجه مداريد ..."
زماني بر اين گذشت و بوزينگان ناشنيده پند زاغچه را، همچنان در وي مي دميدند ...!
در سر زاغچه چنين گذشت:
" بسا كه اين نادان بوزينگان را بانگ من به گوش نرسيده باشد كه من فراز شاخه نشسته ام و ايشان بر زمين ..."
پس بال گشوده، چند شاخه پايينتر بر سر شاخه ای نزديك تر نشست و ديگر بار بانگ بر ايشان زد كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك شبتاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
و باز چشم بر ايشان داشت تا مگر از بيهودگي بازايستند ...
اما ... نه ...
بوزينگان همچنان بر آن كرمك شبتاب مي دميدند برای گُر گرفتن...!
دو ديگر بار، زاغچه با خويش گفت: " اي دريغ كه من هنوز بسيار دورم از ايشان و ايشان را بانگ من نه هميرسد ..."
پر زد و بر زمين نشست و چنين گفت:
" اي بوزينگان! آن كرمك شب تاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
... دريغا كه باز نشنيدند بانگ او را و نا اميد ماندندش ...
اين بار، اين زاغچه بود كه درمانده بود ...
پس با خود چنين گمان كرد: " ايشان را سرما بر جان زده است چندان كه گوش شان ناشنوا شده است و اما من! نمي توانم اين نادان ها را با خويش رها كنم كه اگر اينگونه باشند و توان در دميدن بر آتش دروغين نهند زود زود است که گرم ناشده جان دهند...!
به ايشان نزديكتر شد و نزديكتر چنان كه از آن نزديكتر نمي توانست باشد ...
و ...
ناگهان بوزينگان جهيدند بر وي و گرفتندش و سر بكندند و بخش كرده، خوردند!!!
و چون از خوردنش بپرداختند ... كرمك شبتاب را برگرفتند و سوي ديگر شدند ...
زاغچه نادان ديگر را ...!!!
برف بر سر درختان برهنه از برگ نشسته بود ...
سرما بر زمين تاخته...
همه جا سپيد پوش ...
جنگل هزار رنگ! اينك يكرنگ بود... يكرنگ يكرنگ ...
سپيد چون برف ...
سپيد از برف ...
برف زمستانه ...
برفي كه دانه هاي سبز بهاری ديگر را در دل داشت ...
در جنگل سرمازده ...
چند بوزينه در پي گرم شدن ...!
خار و خاشاكي بر هم آورده بودند ...
و ...
كرمك شبتاب را زير پشته هيزم نهاده ...
و يكايك بر آن مي دميدند ...
چنانكه آدمي بر خرده آتش مي دمد تا بگيرد ...
نزديك بوزينه ها و بر سر شاخه ای، زاغچه ای نشسته بود ...
از فراز شاخه، کار بوزينگان را ميديد و در شگفت بود از كار ايشان ...
لختي ماند تا نیک دريابد كه آن بوزينگان چه ميخواهند كرد، با كرمك شبتاب ...!
دريافت كه سرما شبيخون برده بر ايشان ...
نه بر تنهاشان كه بر مغزهاشان ...!
پس با خود انديشيد: باشد كه اين درماندگان نميدانند كه كرمك شبتاب را روشني هست چون آتش... و گرما نيست ...!
زاغچه را دل بر ايشان سوخت و بانگ برداشت كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك، شبتابکی ست و نه بیش! که روشنايي اش هست و گرمایش نيست ... بيهوده خويشتن را رنجه مداريد ..."
زماني بر اين گذشت و بوزينگان ناشنيده پند زاغچه را، همچنان در وي مي دميدند ...!
در سر زاغچه چنين گذشت:
" بسا كه اين نادان بوزينگان را بانگ من به گوش نرسيده باشد كه من فراز شاخه نشسته ام و ايشان بر زمين ..."
پس بال گشوده، چند شاخه پايينتر بر سر شاخه ای نزديك تر نشست و ديگر بار بانگ بر ايشان زد كه:
" اي بوزينگان! آن كرمك شبتاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
و باز چشم بر ايشان داشت تا مگر از بيهودگي بازايستند ...
اما ... نه ...
بوزينگان همچنان بر آن كرمك شبتاب مي دميدند برای گُر گرفتن...!
دو ديگر بار، زاغچه با خويش گفت: " اي دريغ كه من هنوز بسيار دورم از ايشان و ايشان را بانگ من نه هميرسد ..."
پر زد و بر زمين نشست و چنين گفت:
" اي بوزينگان! آن كرمك شب تاب را روشنايي هست و گرما نيست ...!"
... دريغا كه باز نشنيدند بانگ او را و نا اميد ماندندش ...
اين بار، اين زاغچه بود كه درمانده بود ...
پس با خود چنين گمان كرد: " ايشان را سرما بر جان زده است چندان كه گوش شان ناشنوا شده است و اما من! نمي توانم اين نادان ها را با خويش رها كنم كه اگر اينگونه باشند و توان در دميدن بر آتش دروغين نهند زود زود است که گرم ناشده جان دهند...!
به ايشان نزديكتر شد و نزديكتر چنان كه از آن نزديكتر نمي توانست باشد ...
و ...
ناگهان بوزينگان جهيدند بر وي و گرفتندش و سر بكندند و بخش كرده، خوردند!!!
و چون از خوردنش بپرداختند ... كرمك شبتاب را برگرفتند و سوي ديگر شدند ...
زاغچه نادان ديگر را ...!!!
***********
نقل از وبسایت محمد نوری زاد که این داستان، شاید داستان زندگی خود اوست. همواره تصور من این بوده که حکومت وی را آزاد گذارده تا کسانی را که به دور او جمع میشوند را شناسایی کند؛ چنانکه دیدیم بسیاری را و آخرینش همان مهربانویی است که این روزها نوری زاد عکسش را در کنار خود گذارده است.
No comments:
Post a Comment