Saturday, December 7, 2013

بر زندگی چیره شو!!

بر زندگی چیره شو!!














.
.
.
.
قطره از رود جدا شد و به دریا پیوست
رود گفت : چه سقوطی کرد...
ابر گفت :  چه صعودی کرد. قطره ای دریا شد...
.
.
.
.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر که بازیچه این دست نگردی مردی . . .
.
.
.
.
به شنیدن عادت کن. خواهی دید که از سخن ابلهان نیز سود خواهی یافت . . .
(افلاطون)
.
.
.
.
از میان دو واژه انسان و انسانیت
اولی در میان کوچه ها
و دومی در لابلای کتابها سرگردانند.
(ویکتور هوگو)
.
.
.
.
آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن
نه دستی از برون بلکه همتی از درون لازم است . . .
.
.
.
.
زن زیباترین مخلوق خداوند است
و زیباییش زمانی به کمال میرسد ، که حس مادر بودن را تجربه میکند.
.
.
.
.
هنگامی که درگیر یک رسوایی میشوی
در مییابی که دوستان واقعی ات چه کسانی هستند.
(الیزابت تایلور)
.
.
.
.
دو چیز انسانیت را در وجود انسانها از بین میبرد:
1- فریاد ، وقتی باید سکوت کرد
2- سکوت ، وقتی باید فریاد زد
.
.
.
.
درسهای زندگی، آنقدر تکرار میشوند تا آموخته شوند . . .
.
.
.
.
شاید با راستی و درسیت نتوانی دوستان فراوان بیابی
اما میتوانی دوستان حقیقی را بیابی

.
نیمی از اشتباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم ، احساس میکنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر میکنیم . . .
.
.
.
.
در زندگی اشتباهات بسیاری کرده ام و دردهای زیادی کشیده ام
اما آن اشتباهات “عاقل‌ترم” کردند و آن دردها “قوی‌تر” . . .
.
.
.
.
پیری به نظرم چیزی نیست جز بی آیندگی
و اگر انسان دچار پیری زودرس می شود،برای این است که فردایی نمی بیند . . .
(محمود دولت آبادی)
.
.
.
.
نه هر چشم بسته ای خواب است و نه هر چشم بازی بینا . . .
.
.
.
.
همیشه که باشی ، خسته می شوند
مردمانی که اگر نباشی ، می گویند : بی معرفتی . . .
.
.
.
.
ذهن جایگاهی است که می تواند
از بهشت ، جهنم و از جهنم ، بهشت بسازد . . .
(جان میلتون)
.
.
.
.
اخلاق بد مانند یک لاستیک پنچر است
تا عوضش نکنید، راه بجایی نخواهید برد . . .
.
.
.
.
اگر هیچکس توی دنیا از شما بدش نمیاد ، حتما یه جای کارِتون میلنگه !
(دیالوگی از سریالِ دکتر هاوس)
.
.
.
.
بعضیا “برای” رسیدن به جایی
و بعضیا “بعد” از رسیدن به جایی
همه چیزو زیر پا میذارند . . .
.
.
.
.
نه هر متاهلی عاشق است و نه هر مجردی تنها . . .
.
.
.
.
کسانی که در تاریکترین شبهایتان شما را تنها نمی گذارند
همان افرادی هستند که سزاوار همنشینی در روشن ترین روزهایتان اند . . .
.
.
.
.
دشمنی که صادقانه کینه ورزی کند
همیشه بهتر است از دوستی که ریاکارانه ابراز محبت می کند . . .
.
.
.
.
همیشه راهی برای به ثمر رسیدن آرزوها وجود دارد
هیچگاه قدرت دعا ، ایمان و عشق را دست کم نگیرید . . .
.
.
.
.
واقعیت این است که هر کسی آزرده ات خواهد کرد .
فقط باید کسانی را پیدا کنی که ارزشِ تحمل رنج را داشته باشند . . .
(باب مارلی)
.
.
.
.
پیدا کردن ملیون ها دوست راحته
اما پیدا کردن دوستی که در ملیون ها راه مشکل با تو بمونه معجزست . . .
.
.
.
.
بزرگ ترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم
که چه طور فراموشم می کنند . . .
(گابریل گارسیا مارکز)
.
.
.
.
همه اخطار ها زنگ ندارند
گاهی هم “سکوت” آخرین اخطار است . . .
.
.
.
.
زندگی میتواند فوق العاده باشد ، اگر دیگران ما را به حال خودمان بگذراند . . .
(چارلی چاپلین)
.
.
.
.
گیریم تا آخر عُمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی
تحمل این موضوع، بسیار آسان‌تر از آنست که شب و روز با کسی
سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی‌فهمد . . .
(جورج اُورول)
.
.
.
.
بیرون کردن آدمهای منفی از زندگی ام به این معنا نیست که از آنها متنفرم
بلکه برای خودم احترام قائلم . . .
(آلدوس هاکسلی)
.
.
.
.
کوچک کردن دیگران
کمکی به بزرگ شدن
خودتان نخواهد کرد . . .
راد اس ام اس
.
.
.
.
قدرت ، جاذبه مرد و جاذبه ، قدرت زن است . . .
(گابریل گارسیا مارکز)
.
.
.
.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصل و بی خبری بود . . .
(حافظ)
.
.
.
.
گاهی انسان می بایست بین چیزی که به آن عادت کرده
و چیزی که بسیار دلش میخواهد داشته باشد ، یکی را برگزیند . . .
(پائولو کوئلیو)
.
.
.
.
از زندگانیم گله دارد جوانی ام
شرمنده ی جوانی از این زندگانی ام . . .
(شهریار)
.
.
.
.
تو همانی که می اندیشی
هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو
و به یاوه های مرغ و خروس های اطرافت فکر نکن . . .
.
.
.
.
از همه اندوهگین تر شخصی است که از همه بیشتر می خندد . . .
(ژان پل سارتر)
.
.
.
.
ز نـامــردان عـلاج درد خـود جستن، بدان مـاند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقرب ها . . .
(صائب تبریزی)
.
.
.
.
زمان هیچ‌گاه دردی را درمان نکرده
این ما هستیم که به مرور، به درد‌ها عادت می‌کنیم . . .
.
.
.
.
نه دنیا را بــد ساخته اند
و نه انسان را بــد آفریده اند
تمام مشکل این است
که بــد را خوب رنگ کرده اند . . .
.
.
.
.
کـــاش مــردان ، همیشه مـــرد باشند
و زنـــان ، همیشـــــه زن
آنگــاه هر روز نـه روز “زن” ، نـه روز “مرد”
بلکــه روز “انســـان” است . . .
.
.
.
.
ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﺑﺮﺩﺍﺭ : ﻗﺪﻡ ، ﻗﻠﻢ ، قسم
ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ : ﺟﺴﻢ ، ﻟﺒﺎﺱ ، ﺧﯿﺎﻝ
ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﺎﺭ ﺑﮕﯿﺮ : ﻋﻘﻞ ، ﻫﻤﺖ ، ﺻﺒﺮ
ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ : ﺍﻓﺴﻮﺱ ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ، ﻧﻔﺮﯾﻦ
ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻦ : ﻗﻠﺐ ، ﺯﺑﺎﻥ ، ﭼﺸﻢ
ﺍﻣﺎ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ : ﺧﺪﺍ ، ﻣﺮﮒ ، ﺩﻭست . . .
.
.
.
.
عادت ندارم درد دلم را به هر کسی بگویم
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم
تا همه فکر کنند ، نه دردی دارم و نه قلبی . . .
(چارلی چاپلین)
.
.
.
.
گاهی حذف کردن برخی آدمها از زندگی تان
جا را برای آمدن آدمهای بهتر باز میکند . . .
(ژوزه ساراماگو)
.
.
.
.
انســــآن، درست هنگامی بزرگ می‌شود که احساس می‌کنــد، هیــچ است . . .
(کــــارو)
.
.
.
.
عذاب وجدان ، بدتر از مرگ در بیابان سوزان است . . .
(ویکتور هوگو)
..
.
روزهای برفی طولانی ترند
برای کودکی که از سوراخ کفشش به زمستان می نگرد . . .
.
..
مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید یا به آهستگی پیشرفت می کنید
شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که اصلاً هیچ قدمی برنمی دارند . . .
.
..
فردی که منفی می اندیشد، در فرصت ها مشکلات را می بیند
فردی که مثبت می اندیشد، در مشکلات فرصت ها را می بیند . . .

حکایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ

حکایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ


کایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ
برخی ازروزنامه نگاران ایران سیدمهدی بلیغ را آرسن لوپن ایران لقب داده اند. وی یکی از باهوش ترین و زبده ترین و در عین حال جسور ترین، سارقین و کلاهبرداران ایرانی بود که در مورد دزدی‌ها و کلاهبرداری‌های عجیب و حساب شده او، روایات و داستان‌هایبسیار نقل می‌شود.
سید مهدی بلیغ به زبان‌های عربی و انگلیسی کاملا مسلط بود. او که از نبوغ و هوش سرشاری برخوردار بود در اعمال کلاهبرداری و دزدی از ترفندهای بسیارزیرکانه و ابتکاری استفاده می‌کرد و خودش می‌گفت از انجام دزدی‌ها و کلاهبرداری‌هایپیچیده و برنامه ریزی شده لذت می‌برد. در واقع بیشتر این کارها را برای ارضای روحی و روانی خود انجام می‌داد وی پس از پیروزی از انقلاب ایران در ۱۳۵۷، به واسطه اعتیاد و به همراه داشتن مواد مخدر دستگیر وبه دستور صادق خلخالی اعدام‌گردید.
حکایت "ختنه سوران بارون "برگرفته از کتاب هزاردستان نوشته اسکندر دلدم است:

صبح يكي ار روزهاي اسفندماه، سيد مهدي بليغ با ان قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشي بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق "بارون مگرديچ" گرفت و بي مقدمه با لحن بازاري گفت: طالب هستيد؟
بارون با چشمان گشادي حلقه تنگ را مدتي نگريست و هنگامي كه قيمت آن را پرسيد سوءظن شديدي به قلبش راه يافت. چه، ناشناس شيك پوش با لبخندي گفت: «سه هزار تومان»!!
"بارون مگرديچ" ميدانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است. ولي ناشناس با لحني صادقانه گفت: البته قيمت اين حلقه خيلي زيادتر از اينهاست و دكتر «شلوخيم» هم كه به تازگي از وين به تهران آمده، مقدار زيادي جواهرات با خود دارد. اگر شما مرا راضي نگهدارديد مي توانيم كليه جواهرات او را به قيمت نازلي برايتان خريداري كنم.
براي اينكه هيچگونه خيالي هم به خاطرتان راه نيابد انگشتر را پيش شما مي گذارم و فردا ساعت 4 بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق براي ديدن جواهرات دكتر برويم. سپس با دست سلام دوستانه داده و خارج شد.
"بليغ" پس از خروج از جواهر فروشي "بارون مگرديچ" در خيابان استانبول، به مطب دكتر      «ر- ح» رفته و پس از معرفي خود به عنوان يك ارمني اظهار داشت: برادر من به دختري افغاني كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع، عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسي از هر حيث فراهم گردد؛ ولي فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از اداي شهادتين بايد «ختنه» شود!! در اين صورت تصديق مي فرمائيد كه برادر من چاره اي جز‌ "ختنه كردن" ندارد.
آيا ممكن است شما در مقابل 300 تومان فردا ساعت 4  بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد!؟
ضمنا موضوع ديگري كه لازم است عرض كنم اين است كه برادرم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد، به هيچ وجه نبايد بفهمد براي عمل جراحي به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدري داروي بيهوشي بريزيد كه عمل بدون دردسر انجام پذيرد.
دكتر كه مردي فوق العاده دلرحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كاررا پذيرفت تا به قول خودش خدمتي هر چند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته اي به مشوق انجام داده باشد.
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان مي داد با شوخ طبعي گفت : «البته در راه عشق بايد سر باخت!»
روز بعد چهار بعد از ظهر "بارون مگرديچ" و "سيد مهدي بليغ" صحبت كنان به طرف محكمه دكتر ميرفتند! ربع ساعت بعد، در سالن پذيرايي دكتر، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجانهای قهوه خوري خود را تازه تمام كرده بودند.
مدتي از سردي هوا و نيامدن باران صحبت شد ولي "بارون مگرديچ" كاملا مواظب بود در معامله جواهرات! كلاه سرش نرود... اما كمكم احساس كرد سرش به دوران افتاده وچشمهايش سياهي ميروند! به انتهاي وحشت براي برخاستن حركتي به خود داد ولي نتوانست برخيزد، سرش بر روي سينه خم شد و پس از چند لحظه  روي مبل به خواب سنگيني فرو رفت!
پرستار ها به سرعت لباس هاي بارون مگرديچ را درآورده خودش را روي تخت عمل خوابانيدند. دكترها و پرستارها با عجله در رفت و آمد بودند و تند و تيز چسب و پنبه و الكل ميآوردند ! پس از نيم ساعت به ميمنت و مباركي «ختنه سوران» نوزاد 55 ساله به پايان رسيد! و دكتر عرق ريزان از اتاق عمل بيرون رفت.
برادر قلابي "بارون" هم در حاليكه لباسهاي "بارون" را تاميكرد با مهارت دسته كليد مغازه را از جيبهاي او بيرون كشيد و به سرعت در جیب بغل خود جا داد . سپس قدري راجع به حال مريض با دكتر صحبت كرد و به بهانه گرفتن نسخه و دارو از محكمه دكتر خارج شد و يك ساعت بعد در حاليكه جواهرات "بارون مگرديچ" را در چمدان كوچكي ريخته بود در يكي از محله هاي جنوب شهر به كافه اي داخل شد تا به سلامتي اين شكار زخمي حلال!! گيلاسي بزند.
"بارون مگرديچ" فلك زده پس از ساعتي چشمان خواب آلودش را گشود و در منتهاي تعجب حس كرد قسمتي از بدنش را نوار پيچ كرده اند! بي اختيار ناله وحشت انگيزي از گلويش خارج شد و فرياد زد: « اينجا كجاست ؟ ... چرا من نوار پيچ شده ام ؟»
دكتر با لبخند شيريني گفت: «وحشت نكنيد! عمل به خير و خوشي گذشت و همانطور كه به برادرتان هم گفتم شما در راه عشق سر باختيد! ولي غصه ندارد سر خودتان سلامت!!!
"بارون" از اين حرف هاي مبهم و گوشه دار عصباني شد فرياد زد: «آقا اين چه وضعي است ؟! اگر جواهر داريد بياوريد و گرنه چرا مرا مسخره كرده اي؟
سپس حركتي به خود داد كه از تخت برخيزد اما سوزش شديدي در خود احساس كرد و دوباره با بيحالي به روي تخت افتاد!
دكتر كه از اين حالت جدي «بارون مگرديچ» سوءظني به خاطرش افتاده بود باقيافه جدي پرسيد: «مگر شما براي ختنه كردن اينجا نيامده بوديد؟»
"مگرديچ" كه تازه فهميده بود كجايش را بريده اند با تعجب و تاثر گفت: «ختنه ؟! ختنه ؟!» و از شدت تاثر جيغ كشيد و مجددا بيهوش شد!!
دو روز بعد با پست شهري بسته اي با كاغذي به اين مضمون براي دكتر «ر- ح» رسيد: ختنه سوران نورسيده "بارون مگرديچ" را با تمام ملحقات آن به حضرتعالي كه اين عمل پر افتخار را انجام داده ايد صميمانه تبريك عرض ميكنم و براي ياد بود يك عدد تيغ دلاكي جوف بسته تقديم ميدارم. ارادتمند : رهين منت ابدي شما


يك هفته بعد "مگرديچ" در حاليكه به جاي شلوار يك عدد لنگ حمام به دور كمر خود پيچيده بود دكان خودش را جارو ميكرد و در قفسه هاي خالي آن، چند تكه كالباس وژانبون آويزان كرده بود!!!