Saturday, December 7, 2013

حکایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ

حکایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ


کایت ختنه سوران بارون و سید مهدی بلیغ
برخی ازروزنامه نگاران ایران سیدمهدی بلیغ را آرسن لوپن ایران لقب داده اند. وی یکی از باهوش ترین و زبده ترین و در عین حال جسور ترین، سارقین و کلاهبرداران ایرانی بود که در مورد دزدی‌ها و کلاهبرداری‌های عجیب و حساب شده او، روایات و داستان‌هایبسیار نقل می‌شود.
سید مهدی بلیغ به زبان‌های عربی و انگلیسی کاملا مسلط بود. او که از نبوغ و هوش سرشاری برخوردار بود در اعمال کلاهبرداری و دزدی از ترفندهای بسیارزیرکانه و ابتکاری استفاده می‌کرد و خودش می‌گفت از انجام دزدی‌ها و کلاهبرداری‌هایپیچیده و برنامه ریزی شده لذت می‌برد. در واقع بیشتر این کارها را برای ارضای روحی و روانی خود انجام می‌داد وی پس از پیروزی از انقلاب ایران در ۱۳۵۷، به واسطه اعتیاد و به همراه داشتن مواد مخدر دستگیر وبه دستور صادق خلخالی اعدام‌گردید.
حکایت "ختنه سوران بارون "برگرفته از کتاب هزاردستان نوشته اسکندر دلدم است:

صبح يكي ار روزهاي اسفندماه، سيد مهدي بليغ با ان قد نسبتا بلند و اندام لاغر وارد جواهر فروشي بارون شد و از جيبش يك حلقه انگشتر برليان فوق العاده مجلل بيرون آورد مقابل چشمان مشتاق "بارون مگرديچ" گرفت و بي مقدمه با لحن بازاري گفت: طالب هستيد؟
بارون با چشمان گشادي حلقه تنگ را مدتي نگريست و هنگامي كه قيمت آن را پرسيد سوءظن شديدي به قلبش راه يافت. چه، ناشناس شيك پوش با لبخندي گفت: «سه هزار تومان»!!
"بارون مگرديچ" ميدانست اقلا هفت هزار تومن قيمت حلقه است. ولي ناشناس با لحني صادقانه گفت: البته قيمت اين حلقه خيلي زيادتر از اينهاست و دكتر «شلوخيم» هم كه به تازگي از وين به تهران آمده، مقدار زيادي جواهرات با خود دارد. اگر شما مرا راضي نگهدارديد مي توانيم كليه جواهرات او را به قيمت نازلي برايتان خريداري كنم.
براي اينكه هيچگونه خيالي هم به خاطرتان راه نيابد انگشتر را پيش شما مي گذارم و فردا ساعت 4 بعد از ظهر خواهم آمد كه به اتفاق براي ديدن جواهرات دكتر برويم. سپس با دست سلام دوستانه داده و خارج شد.
"بليغ" پس از خروج از جواهر فروشي "بارون مگرديچ" در خيابان استانبول، به مطب دكتر      «ر- ح» رفته و پس از معرفي خود به عنوان يك ارمني اظهار داشت: برادر من به دختري افغاني كه در خيابان شاهرضا ( انقلاب كنوني ) مسكن دارد سخت عاشق شده است و پس از مدتها فراق و قهر و امتناع، عجالتا قبول كرده اسلام بياورد تا وسايل عروسي از هر حيث فراهم گردد؛ ولي فاميل دختر حكم كرده اند داماد قبل از اداي شهادتين بايد «ختنه» شود!! در اين صورت تصديق مي فرمائيد كه برادر من چاره اي جز‌ "ختنه كردن" ندارد.
آيا ممكن است شما در مقابل 300 تومان فردا ساعت 4  بعد از ظهر انجام اين معامله دلچسب را قبول كنيد!؟
ضمنا موضوع ديگري كه لازم است عرض كنم اين است كه برادرم چون فوق العاده از اين كار و سپردن خود به تيغ جراح وحشت دارد، به هيچ وجه نبايد بفهمد براي عمل جراحي به اينجا آمده است بلكه بايد قبلا در فنجان قهوه او قدري داروي بيهوشي بريزيد كه عمل بدون دردسر انجام پذيرد.
دكتر كه مردي فوق العاده دلرحم و در عين حال ساده و بي شيله پيله بود اين كاررا پذيرفت تا به قول خودش خدمتي هر چند كوچك ! در رسيدن عاشق دلباخته اي به مشوق انجام داده باشد.
دكتر صد تومان به عنوان وديعه و پيش پرداخت گرفت و در حاليكه سرش را به علامت رضايت تكان مي داد با شوخ طبعي گفت : «البته در راه عشق بايد سر باخت!»
روز بعد چهار بعد از ظهر "بارون مگرديچ" و "سيد مهدي بليغ" صحبت كنان به طرف محكمه دكتر ميرفتند! ربع ساعت بعد، در سالن پذيرايي دكتر، سه نفر به دور ميز گرد نشسته و فنجانهای قهوه خوري خود را تازه تمام كرده بودند.
مدتي از سردي هوا و نيامدن باران صحبت شد ولي "بارون مگرديچ" كاملا مواظب بود در معامله جواهرات! كلاه سرش نرود... اما كمكم احساس كرد سرش به دوران افتاده وچشمهايش سياهي ميروند! به انتهاي وحشت براي برخاستن حركتي به خود داد ولي نتوانست برخيزد، سرش بر روي سينه خم شد و پس از چند لحظه  روي مبل به خواب سنگيني فرو رفت!
پرستار ها به سرعت لباس هاي بارون مگرديچ را درآورده خودش را روي تخت عمل خوابانيدند. دكترها و پرستارها با عجله در رفت و آمد بودند و تند و تيز چسب و پنبه و الكل ميآوردند ! پس از نيم ساعت به ميمنت و مباركي «ختنه سوران» نوزاد 55 ساله به پايان رسيد! و دكتر عرق ريزان از اتاق عمل بيرون رفت.
برادر قلابي "بارون" هم در حاليكه لباسهاي "بارون" را تاميكرد با مهارت دسته كليد مغازه را از جيبهاي او بيرون كشيد و به سرعت در جیب بغل خود جا داد . سپس قدري راجع به حال مريض با دكتر صحبت كرد و به بهانه گرفتن نسخه و دارو از محكمه دكتر خارج شد و يك ساعت بعد در حاليكه جواهرات "بارون مگرديچ" را در چمدان كوچكي ريخته بود در يكي از محله هاي جنوب شهر به كافه اي داخل شد تا به سلامتي اين شكار زخمي حلال!! گيلاسي بزند.
"بارون مگرديچ" فلك زده پس از ساعتي چشمان خواب آلودش را گشود و در منتهاي تعجب حس كرد قسمتي از بدنش را نوار پيچ كرده اند! بي اختيار ناله وحشت انگيزي از گلويش خارج شد و فرياد زد: « اينجا كجاست ؟ ... چرا من نوار پيچ شده ام ؟»
دكتر با لبخند شيريني گفت: «وحشت نكنيد! عمل به خير و خوشي گذشت و همانطور كه به برادرتان هم گفتم شما در راه عشق سر باختيد! ولي غصه ندارد سر خودتان سلامت!!!
"بارون" از اين حرف هاي مبهم و گوشه دار عصباني شد فرياد زد: «آقا اين چه وضعي است ؟! اگر جواهر داريد بياوريد و گرنه چرا مرا مسخره كرده اي؟
سپس حركتي به خود داد كه از تخت برخيزد اما سوزش شديدي در خود احساس كرد و دوباره با بيحالي به روي تخت افتاد!
دكتر كه از اين حالت جدي «بارون مگرديچ» سوءظني به خاطرش افتاده بود باقيافه جدي پرسيد: «مگر شما براي ختنه كردن اينجا نيامده بوديد؟»
"مگرديچ" كه تازه فهميده بود كجايش را بريده اند با تعجب و تاثر گفت: «ختنه ؟! ختنه ؟!» و از شدت تاثر جيغ كشيد و مجددا بيهوش شد!!
دو روز بعد با پست شهري بسته اي با كاغذي به اين مضمون براي دكتر «ر- ح» رسيد: ختنه سوران نورسيده "بارون مگرديچ" را با تمام ملحقات آن به حضرتعالي كه اين عمل پر افتخار را انجام داده ايد صميمانه تبريك عرض ميكنم و براي ياد بود يك عدد تيغ دلاكي جوف بسته تقديم ميدارم. ارادتمند : رهين منت ابدي شما


يك هفته بعد "مگرديچ" در حاليكه به جاي شلوار يك عدد لنگ حمام به دور كمر خود پيچيده بود دكان خودش را جارو ميكرد و در قفسه هاي خالي آن، چند تكه كالباس وژانبون آويزان كرده بود!!!

No comments:

Post a Comment