مرد همیشه معلم، ریزبین و دقیق، روزنامه نگاری در خروش و آرام، که علیرضا فرهمند باشد جهان را ترک گفت و از خود قصه ای پردرد باقی گذاشت که به بخشی از تاریخ ایران مربوط می شود. قصه ظلمی که از هیجان ها و غلیان های یک انقلاب سیاسی بر نخبگان ایرانی رفت.
فقط در یک نقطه دنیا ممکن بود که کسی این همه اثرگذار، نویسنده ای این همه دقیق، روزنامه نگاری این همه باسواد، سال های دراز چنین در شهر خود غریب، در گوشه ای تنها زندگی کند و نیمی از عمرش به زحمت و در نگرانی بگذرد.
علیرضا فرهمند در ۱۳۱۹ اوج جنگ جهانی دوم زاده شد، به قول خودش با آن جعبه سیاه - رادیو - زبان باز کرد و جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ آرام در اتاقی در بیمارستان سجاد تهران، چشم بست و حسرت برای همه کسانی گذاشت که از وی عدالت جویی و شرافت حرفه ای آموختند و فرصت نشد تا چنان که باید قدرگذار وی باشند.
فرهمند چنانکه کارتش میگفت در سال ۱۳۴۱ در ۲۲ سالگی به روزنامه کیهان پیوست. از اولین روزی که وارد طبقه دوم ساختمان کیهان شد و روکش سفید آستینش را درآورد و کشید روی آستین های پیراهنش، با آن عینک پنسی، و نشست پشت میز چوبی سرویس خارجی روزنامه، همه کس می دید که نیامده تا برود.
مانند روزنامه نگاران فیلم های وسترن بود، انگار وظیفه داشت هر کس را که وارد دکان می شود، مطلع کند و سوادش بخشد.
اصلا خود نمیدانست در چه تاریخی دبیر سرویس خارجی کیهان و در جمع دبیران روزنامه بزرگ عصر قرار گرفت.
در زمانی که نه اینترنت بود و نه رادیو تلویزیونهای ماهواره ای خبر رسان، وقتی صبح وارد روزنامه میشد از همه جا باخبر بود، پس از کمتر چیزی به هیجان می آمد.
"فرهمند حتی نسبت به وقوع انقلاب از خود، بی طاقتی نشان نداد. تاریخ انقلاب ها را خوب خوانده بود، می دانست کی اتفاق می افتند. وقتی اعتصاب مطبوعات آغاز شد او که همیشه مورد احترام و علاقه جوانان روزنامه نگار آرمانخواه بود، کار بیشتری پیدا کرد."
حتی نسبت به وقوع انقلاب از خود، بی طاقتی نشان نداد. تاریخ انقلاب ها را خوب خوانده بود، می دانست کی اتفاق می افتند. وقتی اعتصاب مطبوعات آغاز شد او که همیشه مورد احترام و علاقه جوانان روزنامه نگار آرمانخواه بود، کار بیشتری پیدا کرد.
همه نشریات عالم از ایران می نوشتند و او گرچه روزنامه ای نبود اما باید همه را می خواند. تغییری در زندگیش پیدا نشد فقط کمی بیشتر فرصت داشت که به تنها تفریح مورد علاقه اش برسد. او عاشق بیلیارد بود.
مولف شفاهی، در زمانی که کتاب لغت های الکترونیک و گویا نبود، روزی ده بیست تلفن دور و نزدیک را جواب می داد که از وی معنای لغتی مهجور را می پرسیدند و او که به گفته دکتر رحمت مصطفوی نویسنده و حقوقدان برجسته، انگار بریتانیکا و وبستر و لاروس را با هم حفظ بود به آن ها پاسخ می داد.
گاهی که فرصت داشت، به پاسخ کوتاه اکتفا نمی کرد بلکه به ریشه کلمه هم می رفت. انگار رهنمایی سه نسل از روزنامه نگاران ایرانی را وظیفه خود می دید.
حسن خلق برای انتقال دانسته ها به نسل جوان، سختگیری در کار، عادتهای خاص و تکرارشونده از جمله مهم ترین خصوصیات مردی بود که چنان زیست که خطری تهدیدش نکند و آرامشش را به هم نریزد. اما این همه فایده ای نداشت.
انقلاب ۱۳۵۷ که علیرضا فرهمند آن را طبیعی ترین حادثه می دانست، و حاضر بود با منطق فلسفی و نشانه های تاریخی هم اثباتش کند، به او هم رحم نکرد و به زندگی سقراط وارش آتش زد.
وقتی در مقدم انقلاب، در همان پاییز غوغایی، جوانان هیجان زده و ویرانی طلب، کلوب بیلیارد پاتوق او را بستند و بعد آتش زدند، پذیرفت که این هم از تراشه های انقلاب است و وقتی کشمکش های درون موسسه کیهان آغاز شد، باز هم لبخند از صورتش دور نشد.
از بین سه گروهی که در روزهای انقلاب در موسسه کیهان شکل گرفتند، موسسه ای که بنیانگذارش دکتر مصطفی مصباح زاده بالای سرش نبود، فرهمند با همه راه میرفت اما به آرمانخواهان چپ نزدیک تر بود.
و زندگی کجدار و مریز با دسته های تازه ای که می آمدند تا کیهان را تصاحب و اداره کنند، می گذشت تا آبان ۱۳۵۸ که سفارت آمریکا در تهران اشغال شد و دولت بازرگان استعفا داد و کم کم خبرهای نگران کننده و احتمال بروز جنگ داخلی هویدا در جان ها لانه کرده بود.
علیرضا فرهمند در گنجینه دانسته هایش، برای تحولات بعد از انقلاب ها، ده ها مثال داشت که شنیدنش از زبان کسی که تاریخ جهان را خوب می دانست و بویژه جهانگشایی اروپاییان و حکایت قرون پانزده تا بیستم میلادی را، آموزنده ولذت بخش بود.
تا آن شب که از جعبه پاندورای لانه جاسوسی و از خاکستر گزارشهایی که میگفتند سوخته بود اما بازشان ساختیم و به هم دوختیم، خبری بیرون زد و راهی صفحه اول روزنامه هایی شد که یک روزنامه نگار حرفه ای بالا سرشان نبود. فهرستی با تیتر «مرتبطان با سفارت آمریکا» چاپ شد که نام علیرضا فرهمند هم در آن میان بود.
علیرضا فرهمند هر گاه که بنا به اقتضای شغلش در سرویس خارجی کیهان، به دیداری با یک مقام خارجی یا سفارتی میرفت، حکایت ها با خود به روزنامه میبرد که شنیدنی بود، برخی از دیپلمات ها را خبره و با هوش می دید اما درباره بیشترشان می گفت که تاریخ کشور خود را نمیدانند آمده اند برای شناخت تاریخ بقیه دنیا. و فرهمند با همان سادگی وودی آلن وار آنان را دست می انداخت و با جزییات گفته ها و شنیده ها را برای همکارانش نقل می کرد.
اما در اسناد کشف شده توسط دانشجویان اشغال کننده سفارت، دو بار دیدار او با باری روزن آخرین وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا، او را تبدیل کرده بود به یکی از «مرتبطان با آمریکا».
اتاقی در طبقه دوم کیهان که هفده سال قبل به آن وارد شد، با آن افشاگری نگهبانان لانه جاسوسی، بدون فرهمند ماند.
مرد آرام کتاب هایش را برنداشت که حمل بر چیزی نشود، و رفت. باید سال های سخت بعد را، آن نخبه مرد فرهیخته دست تنگ و تنها میگذراند. درگیری خیابانی و بمباران شهری را به سختی تحمل میکرد. کسی که از خون می ترسید.
"تا آن شب که از جعبه پاندورای لانه جاسوسی و از خاکستر گزارش هایی که می گفتند سوخته بود اما بازشان ساختیم و به هم دوختیم، خبری بیرون زد و راهی صفحه اول روزنامه هایی شد که یک روزنامه نگار حرفه ای بالا سرشان نبود. فهرستی با تیتر «مرتبطان با سفارت آمریکا» چاپ شد که نام علیرضا فرهمند هم در آن میان بود."
انگار می کرد سایه ای او را همیشه تعقیب می کند و همین انگار چنانش کاهید که حاضر نبود سراغ کتابی را بگیرد که یک سال پیش از انقلاب، چند ماه نخوابید تا به سرعت ترجمه اش کرد.
«ریشه ها» شاهکار الکس هیلی در سال ۱۹۷۶ در آمریکا منتشر شد و در عرض یک سال چند میلیون نفر آن را خواندند و به ده ها زبان مردم دنیا ترجمه شد.
یک نمونه درخشان از ترجمه ها هم کار علیرضا فرهمند بود و سازمان نشر کتاب های جیبی منتشرش کرد که متعلق به انتشارات امیرکبیر بود، موسسه ای که کوتاه مدتی بعد از انقلاب مصادره شده بود و اولین مدیران انقلابیش حاضر نبودند حقوق مترجمان و صاحبان اثر را به رسم بشناسند. چه رسد به «یکی از مرتبطان با آمریکا» که باید احتیاط می کرد.
پنج سال را در سختی و عزلت تمام گذراند تا روزگاری که دوستان قدیمش، مهدی سحابی - همکارش در سرویس خارجی کیهان را در پی او فرستادند تا وارد نشریات تخصصی شود. راهی که گروهی از روزنامه نگاران حذف شده یافته بودند، تا روزگار بگذرانند و به کاری جز آن که می دانند مجبور نشوند.
اولین نشریه، صنعت حمل نقل بود و بعد با همان گروه در پیام امروز، به سردبیری عمید نایینی ماند و نسل تازه ای این نعمت را یافتند که از حضورش و آموزه هایش بهره مند شوند.
حسن نمکدوست تهرانی، استاد علوم ارتباطات خاطرات همان روزها را بازگفته وقتی نوشته است: «بسياری از ديدگاههای من درباره روزنامهنگاری، درست يا نادرست، محصول گفتوگوها و بحثهای مفصل و شيرينی است كه با علیرضا فرهمند داشتهام و بسيار چيزها كه از او آموختهام. يك روزنامهنگار ايرانی صاحبنظريه، و نه فقط صاحبنظر.»
و ادامه همین آشنایی و حضور در مجلات تخصصی بود تا به دوم خرداد ۱۳۷۶ کشید و هنوز روزنامه جامعه منتشر نشده، یکی از جوانان که اول انقلاب در کیهان دیده بودش آمد تا دعوتش کند.
ماشالله شمس الواعظین در گام های اول برای ساختن اولین روزنامه جامعه مدنی کسی را بهتر و دقیق تر از علیرضا فرهمند برای سرویس خارجی ندیده بود.
این سرآغاز دوران تازه ای در زندگی مرد بود که در این فاصله فقط یک کتاب دیگر «ساعت نحس» را ترجمه کرد گرچه ده ها مقاله علمی را در زمان حضور در نشریات تخصصی با دقتی مثال زدنی ترجمه کرده بود.
"بنا به نوشته سایت رهبر جمهوری اسلامی، آیت الله خامنه ای در دیدار با دهها هزار نفر از فرماندهان بسیج سراسر كشور ، وقتی به شاخصههای استعمار و استكبار پرداخت یک مثال روشن را برخورد مستکبرین با بومیان آمریکا ذکر کرد و خواستار آن شد تا همه کتاب «ریشه ها» را بخوانند. و همین حکایت، موضوع نقل طنزآلود علیرضا فرهمند بود از وضعیت خودش، که سرش شلوغ شده بود. «وکیل میرود، وزیر تلفن می کند، هنوز از مرحمت وزیر چیزی نگذشته استاندار می آید و شهردار می رود»"
حالا نسل سومی که همسن فرزندش بودند، همچون پروانه دور کسی می گشتند که از انتقال دانسته های خود به نسل دیگر خسته نمی شد و از دقت نمی کاست و هر حرکتش درسی بود برای آنان که می خواستند وارد این حوزه شوند. حتی کلاه بافتنی کجی که زمستان ها بر سر می نهاد.
وجودش برای نسل تازه غنیمت بود. اما این دوران هم نپایید و با توقیف روزنامه ها و حبس جوانانی که می شناخت به تلخی کشید.
و چنین بود تا از میان رنج تنهایی و سکوت، سرطان هم سر کشید و به جانش طمع کرد. و هم در این حال بود که یک صبح دانست خبری شده است.
کسانی یک به یک تلفن می کردند و سراغش می گرفتند. در عین تکیدگی و درد شوخی می کرد که «بالاخره شخصیت بزرگ را کشف کردند ولی چطوری». نمی دانست که کشف او از جایی دیگر آب میخورد. بنا به نوشته سایت رهبر جمهوری اسلامی، آیت الله خامنه ای در دیدار با دهها هزار نفر از فرماندهان بسیج سراسر كشور ، وقتی به شاخصههای استعمار و استكبار پرداخت یک مثال روشن را برخورد مستکبرین با بومیان آمریکا ذکر کرد و خواستار آن شد تا همه کتاب «ریشه ها» را بخوانند.
و همین حکایت، موضوع نقل طنزآلود علیرضا فرهمند بود از وضعیت خودش، که سرش شلوغ شده بود«وکیل می رود، وزیر تلفن می کند، هنوز از مرحمت وزیر چیزی نگذشته استاندار می آید و شهردار می رود».
ریشه ها به سرعت دارد چاپ و فروخته می شود. پخش چاپ نهم آن آغاز شده که علیرضا فرهمند ساکن بیمارستان سجاد میشود، و زیر چادر مخصوص شیمی درمانی.
آخرین حضورش در جایگاهی که بدان تعلق داشت و جوانش می داشت چند ماه قبل بود زمانی که ماشالله شمس الواعظین دعوتش کرد تا سرویس خارجی نشاط را بگشاید.
تکیده بود اما استقبال کرد و رفت دو هفته ای هم گاه گاه رسید و با جوانان ساخت، اما این تنعم از او دریغ داشته شد که وقتی دوباره برای شیمی درمانی به بیمارستان می رود، نسخه ای از روزنامه تازه نشاط هم دریافت کند.
نشاط چاپ نشده از حرکت ماند. اما خاطره ای دلنشین شد از نسل چهارمی ها که در آن همان روزهای اندک چه چیزها که از مرد نخبه نیاموختند. فروتنی و خوش به دلی مهم ترینش بود.
فرهمند سی و پنج سال قبل وقتی بر خلاف اعتقادخود و به اصرار ناشر مجبور شد برای ترجمه « ریشه ها» مقدمه بنویسد - در اول آن نوشت:"ریشه همیشه ناپیداترین، اساسیترین و مهمترین قسمت درخت است. آن چیز كه به تمامه درخت را تغذیه میكند و بارور میدارد."
نویسنده این جمله خود ریشه داشت و در دوره ای، مهم ترین قسمت درخت اندیشه و اطلاع رسانی ایران بود. سرنوشتش این بود که دیگر نترسد و مقامات را ببیند که به دیدار و عیادتش آمده بودند اگرچه خیلی دیر.