Thursday, January 30, 2014

مداح !!

مداح

... صحبت از حج به میان آمد که او( یک خانم مسن) گفت: ما پیش از انقلاب به حج رفتیم. پرسیدم واجب؟  گفت نه عمره.  چقدر خوب بود. چقدر ارزان بود. با چهل هزار تومن یک خانواده چهارنفره به مدت یک ماه هم حج رفتیم و هم کشورهای همسایه مثل سوریه و لبنان را گشتیم. پرسیدم آن موقع چه جوری به حج میرفتند مثل حالا بود؟ گفت نه ما یک ماشین نو از کویت وارد کرده بودیم. پیش خود گفتیم حالا که ماشین نوه دستجمعی به حج بریم. پسرداییم فهمید و قرارشد با او بریم. از راه ترکیه. ولی او که در ساواک کارمیکرد رفت تحقیق کرد و گفت از راه ترکیه ناامنه. خیلی از ایرانیها را لخت کرده اندو داروندارشون رو برده اند.(مقایسه کنید ببینید اکنون ترکیه به کجا رسیده و ما به کجا رسیده ایم.) اگر با ماشین برید من نمیام. ولی اگر با هواپیما برید من هم هستم. گفتیم حالا بلیت از کجا گیر بیاریم و او گفت اونش با من. قبول کردیم و او رفت و برای تمام افراد دو خانواده بلیت تهیه کرد. چون تو ساواک کار میکرد تونست ها...(پس زمان شاه هم پارتی بازی بوده. فکر نکنید فقط تو رژیم جمهوری اسلامی پارتی بازی هست). و چون چند بار از طرف ساواک به حج رفته بود(بازم فکر نکنید فقط تو جمهوری اسلامی این جوری شده) و راه و چاه را بلد بود ما هم از این بابت خوشحال بودیم.
من که دیدم او چند بار بدون هیچ ابایی از ساواکی بودن پسردایی خودش صحبت میکنه تعجب کردم و گفتم حالا این آقای ساواکی کجا هست؟ چکار میکنه؟
خیلی راحت جواب داد: الان مداحه.
تعجب من بیشترشد. پرسیدم مداح؟!!
-         بله.
-         مگر در سفرهای حج زمان شاه ساواکی ها هم مداحی میکردند؟
-         نه بعدا یادگرفت. پس از انقلاب.
-         آخه چطور؟ مگر کسی او را نمیشناخت؟
-         اوایل انقلاب همسایه ها که میشناختنش اذیتش میکردند و او چون کاری بلد نبود خانه نشین شد. پس از مدتی خانه خودشو عوض کرد و جای دیگری رفت که نمیشناختنش. با رفتن به مجالس عزاداری و این طرف و آن طرف(لابد سر قبر مرده ها)کم کم مداح شد. تو مجالسش هم هیچگاه زعمای قوم رو دعا نمیکنه.
در این موقع من به یاد یکی از همدوره ای های دانشگاهم افتادم که سنش از همه بیشتر بود و تنها چیزی که به قیافه گنده ش نمیخورد دانشجو بودن و درس خواندن بود. آنهم در رشته ما(باز هم فکر نکنید فقط تو جمهوری اسلامی سهمیه هست آن موقع هم برای رشته های بودار سیاسی مثل جامعه شناسی - البته نه پول درار مثل حالا سهمیه ای از افرادی که خودشان در نظر داشتند از سازمانهای مختلف قرارمیدادند). او هر سال اتومبیل پیکان سفیدش را نو میکرد. وقتی نو میکرد یک جعبه شیرینی به کلاس میآورد تا همه بخورند. بعد فهمیدیم که او ساواکی است و مسؤول موتوری بخشی از ساواک. ولی بچه ها به او عادت کرده بودند و نمیتوانستند او را طرد کنند. او هم از این موضوع بدش نمیآمد.
وقتی انقلاب پیروز شد و دانشگاه باز شد دیگر کسی او را ندید. بعدها روزی یکی از دانشجویان همدوره به من گفت فلانی را در خیابان گرگان(نزدیک محله شان. چون یک بار برای مجلس ترحیم پدرش به آنجا رفتیم) دیده است که داد میزده و مسافر جمع میکرده یعنی مسافرکش شده بود(چون مثل اون یکی کار دیگری بلد نبود). باز هم خدا پدرشو بیامرزه که نرفت مداح بشه. به قیافش خیلی میخورد که مداح بشه. چون هم شکم گنده بود و هم موهاش زیاد و کمی فر مثل خیلی از مداحان! که نمیدونم چرا بیشترشون در این زمونه این جورین.
به او گفتم ما هم چنین کسی را در دانشگاهمان داشتیم ولی او مداح نشد و مسافرکش شد. پس:
وقتی مداحی شغل شود برخی بیکاران از جمله ساواکیان هم مداح میشوند.


18/10/83 – احمد شماع زاده

دریغ از یک جو درایت و آینده نگری!!

دریغ از یک جو درایت و آینده نگری!!
امروز به گونه ای تصادفی با زندگی ثریا اسفتدیاری بختیاری همسر دوم محمدرضا شاه از یوتیوب بیشتر آشنا شدم. با عکسهای او از کودکی آشنا بودم. زمانی که با شاه به دیدار قشرهای ضعیف جامعه میرفت و ... و تنها به دلیل اینکه نمتوانسته باردار شود بایستی طلاق داده شود و شاه زن دیگری اختیار کند. او را همه مردم ایران دوست میداشتند زیرا نجیب زاده ای بود که هم زیبا بود و هم مهربان.
اولین پرسش این است که پس عشق و رابطه زناشویی و عاطفه چه میشود؟ و چرا به فکر دیگران نیستیم آنهم کسی که ملکه ایران بوده و رابطه ای عاطفی قوی میان او و شاه برقرار بوده؟
اگر از این پرسش هم بگذریم پرسش دیگری پیش میآید که آینده ملکه ای که ای طلاق داده میشود چه میشود؟ مسلم است کسی که ملکه ایران بوده هنگامی که از خانواده سلطنتی جدا شود. مانند آن میشود که در او را در جو بی وزنی رها کنیم تا هر آن به سویی رود و دستخوش حالتی شود که برای کشور و مردم ایران شایسته نباشد. چنانکه شد و پس از یکی دو سال به هنرپیشگی روی آورد و از پولها و زیبائیش دیگر کسان بهرهمند شدند...
آیا نمیشد راه دیگری در پیش گرفت تا در کشور بماند یا اینکه شاه همزمان دو همسر با هم داشته باشد؟ پس چند همسری به چه کار میآید؟ اتفاقا چند همسری تنها به درد چنین مواقع میخورد که انسان مجبور شود نه برای لذت همچون برخی اقشار...!!
پرسش دیگر این است که چرا به فکر اینهمه پولی که از خزانه کشوری که ملتش با فلاکت زندگی میکردند و میکنند نبودند؟:
یکی پول هنگفتی که ماهانه و به صورت مقرری تا پایان عمر به او داده میشد. دوم جواهرات گرانسنگ بسیاری که به او بخشیده شده بود و بخشیده شد و همه را با خود برد. سوم پولی که به عنوان مهریه در جا به او داده شد. اینهمه پول این ملت فقیر برود در  کشورهایی دیگر هزینه شود و یا بماند و هیچگاه به کشور بازنگردد؟
همه اینها برای چه؟ تنها برای یک پسربچه؟ میگویند مجبور بوده برای تداوم سلطنت این کار را بکند. مگر ولایتعهدی آیه منزل است؟ مگر پدرش نمیخواست که کشور جمهوری شود و بعد نظرش تغییر کرد؟ اگر زمانی میمرد و پسری نداشت کشور در نهایت به جمهوری تبدیل میشد و آسمان به زمین نمیآمد.
دوم اینکه هرکس باید بداند در این دنیای وانفسا که هر آن دگرگون میشود نمیتوان برای آینده ای دور یا بسیار دور برنامه ریزی کرد. چنانچه دیدیم تنها پس از چند سال که از به دینا آمدن ولیعهدش گذشته بود پایه های انقلابی ریخته شد که در سال پنجاه و هفت موجب سرنگونی اش شد و آن ولیعهدی که اینهمه برایش هزینه شد و برای به وجود آمدنش بر عاطفه ثریا و نیز بر دیگران به گونه هایی دیگر ستم شد همه پوچ شد و به هوا رفت!!

دهم بهمن نودودو- احمد شماع زاده 

Wednesday, January 29, 2014

داعش چیست؟

داعش چیست؟

"دولت اسلامی عراق و شام" موسوم به "داعِش"، سازمانی با تفکر بنیادگرایانه است که اینک نقش تاثیرگذاری را در تحولات منطقه ایفا می کند.
بخش هایی از اخبار رسانه های جهان مطعوف به نقش این سازمان مسلح نوظهور در منطقه است.
داعش چیست؟ ریشه های فکری آن از کجاست ؟ رهبریت آن به دنبال تحقق کدام اهداف است؟ و از همه مهمتر اینکه آرایش منافع ایران و امریکا در منطقه چگونه است؟
این پرسش ها از آن رو اهمیت دارند که:
- مبارزه مسلحانه با انگیزه جهاد، مشی اصلی این سازمان را تشکیل می دهد.
- به رغم عمر کوتاه این سازمان، نیروهای رزمی آن، مناطق قابل توجهی را در دو کشور عراق و سوریه تحت تصرف خود در آورده که نشان از توان رزمی این سازمان دارد.
- همان طور که از نام این سازمان مشخص است، گزیدن نام "دولت اسلامی" نشان از آرمانشهر این سازمان برای عراق و سوریه با بنیاد نهادن حکومتی بر مبنای اسلام، دارد. نماد این سازمان شعار لا اله الا الله، محمد رسول الله منقش بر پرچمی سیاه رنگ است.
- ارتش آزاد سوریه (ارتش جدا شده از سوریه) این تشکل را دست ساخته جمهوری اسلامی میداند. از این رو، شناخت زمینه پیدایش این سازمان، قدرت داوری در این ادعا را به ما می دهد.
زمینه های پیدایش
یکم؛ مقابله با امریکا در عراق: با بالاگرفتن حمله به اهداف امریکا در عراق، تدریجاً گروه های کوچک جهادی در اکتبر ۲۰۰۶ (سه سال پس از اشغال عراق) زیر چتر سازمانی با نام "دولت اسلامی عراق" به رهبری "ابوعمر البغدادی" گردهم آمدند.
این تشکل به موازات شکل گرفتن گروه های شیعه مسلح مثل "جیش المهدی" علیه حضور ارتش امریکا، ضربه زدن و اخراج امریکا از عراق را هدف خود قرار داده بود.
جزو نخستین عملیات موفق این سازمان مسلح، آزاد کردن زندانیان ابوغریب، حمله به بانک مرکزی عراق و وزارت دادگستری این کشور بود.
از دسامبر ۲۰۱۳ این سازمان مناطقی از شهر فلوجه در عراق را به تصرف خود درآورده است.
دوم؛ مقابله با دولت سوریه: با بالاگرفتن جنگ داخلی سوریه، یکی از سازمان های مسلحی که در جبهه اپوزسیون سوریه سلاح در دست گرفتند "جبهه نصرت" بود. نام کامل این جریان مسلح "جبهة النصرة الاحرار الشام" (جبهه پیروزی آزادمردان شام) است که در اواخر ۲۰۱۱ تأسیس شد.
به کار بردن نام شام (به جای سوریه) که منطقه ای به گستردگی سوریه، اردن، لبنان، اسرائیل و فلسطین و بخش هایی از غرب عراق و صحرای سینا را شامل می شد، ریشه های فکری این سازمان را نشان می دهد.
با گزیدن این نام، بازگشت به دوران اقتدار خلافت اموی، آرمان این سازمان است.
به گفته جبهة النصره، ضربات سنگینی به دولت بشار اسد از قبیل انفجار مرکز ستاد مشترک سوریه (که منجر به کشته شدن وزیر دفاع سوریه شد) و همچنین انفجار باشگاه افسران این کشور، به دست این گروه صورت گرفته است.
سوم؛ اتحاد میان دولت اسلامی عراق و جبهةالنصره: به شرحی که گفته شد دولت اسلامی عراق به دنبال بنیاد نهادن دولتی اسلامی در عراق و جبهة النصره به دنبال بازسازی خلافت اسلامی در شام بود.
به رغم نضج گرفتن این دو جریان با دو انگیزه متفاوت (یکی به منظور مقابله با امریکا در عراق و دیگری به منظور مقابله با رژیم بشار اسد)، ریشه های فکری آنان به یک جا منتهی می شود: بنیادگرایی اسلامی از نوع سلفی.
کافی است به یادآوریم که این دو جریان سیاسی به محض تصرف هر منطقه ای مبادرت به اجرای موازین شرعی و اجرای حدود و سختگیری در این زمینه ها می کنند. گزارش های تصویری در یوتیوپ نشان می دهد که مثلا مردم به دلیل امتناع از حضور درنماز جمعه، مورد تأدیب و تحمل شلاق توسط این گروه قرار گرفته اند.
چنین شد که ریشه های سلفی این دو جریان از یک سو و ضرورت یاری رسانی نظامی به یکدیگر از سوی دیگر، سرانجام در ۹ مارس ۲۰۱۳ منتهی به تأسیس دولت اسلامی عراق و شام (داعش) شد. این رویداد پس از آن بود که هر دو سازمان، تبعیت و پیروی خود را از ایمن الظواهری رهبر القاعده اعلام نموده بودند.
با اعلام رسمی رهبر جبهة النصره مبنی بر ارتباط سازمانی با دولت اسلامی عراق (که خود در شمار سازمان های زیر مجموعه القاعده بود) و تصریح بر اینکه جبهة النصره امتداد دولت اسلامی عراق است، جبهة النصره در دسامبر ۲۰۱۲ توسط امریکا و متعاقب آن در می ۲۰۱۳ توسط شورای امنیت و به اجماع آرا در فهرست سازمان های تروریستی زیر مجموعه القاعده قرار گرفت.
این سازمان مسئولیت عملیات تروریستی در برابر مرکز فرهنگی ایران در بیروت را که منتهی به کشته شدن رایزن فرهنگی ایران شد، برعهده گرفته است.
آرمانشهر داعش
با ارتباط داعش به القاعده، کلیه ریشه های فکری القاعده که مبتنی بر آن، آرمانشهر خود را ترسیم کرده، شامل داعش نیز می شود.
با حمله امریکا به عراق و افعانستان، القاعده معتقد است که نوعی یپمان یهودی- مسیحی برای نابود کردن اسلام شکل واقع به خود گرفته که هدف این سازمان های جهادی- تکفیری (جهاد علیه کفار) امحاء این توطئه است. القاعده، احیای مجد و عظمت دوران خلافت اسلامی و اجرای "شریعت" را هدف مبارزات خود میداند.
با توجه به برخورداری از ریشه های اسلام سلفی و داعیه بازگشت به دوران خلافت اسلامی (که مورد طعن شیعیان است)، انتساب اینکه داعش دست ساخته جمهوری اسلامی است بسیار بعید به نظر میرسد بویژه اگر گسترده قلمرو ادعایی داعش را در نظر بگیریم که شامل مناطق شیعه نشین عراق و منطقه شیعه نشین جنوب لبنان (تحت نفوذ حزب الله) نیز میشود.
جنگ در دو جبهه
با ارتباط ارگانیکی که داعش با القاعده برقرار کرده، بدیهی است که کلیه تجارب و توان رزمی، مالی و لجستیکی القاعده را پشت سر خود داشته باشد.
همانطور که گفته شد، جبهة النصره عملیات های موفقی به نام خود اعلام کرده که از جمله آن انهدام مرکز ستاد مشترک ارتش سوریه در قلب دمشق بود.
تسلط بر مناطقی از قبیل الرقه، حلب، لاذقیه و روستاهای اطراف دمشق، دیگر پیروزهایی است که این سازمان به نام خود اعلام کرده است.
اما، به رغم هدف مشترک داعش (یک جریان اسلامگرا) و ارتش آزاد سوریه (یک جریان سکولار) در سرنگونی بشار اسد، آرمان متفاوتی که هر یک برای فردای سوریه تصور می کنند، موجب شده که این دو جریان اپوزیسیون مسلح در عین جنگیدن با ارتش بشار اسد، با یکدیگر نیز در نبرد باشند. ارتش آزاد موکدا رفتارهای غیرمسئولانه داعش را در کشتن غیرنظامیان و همچنین تحمیل شریعت قبول ندارد.
از اینجاست که داعش هیچ گوشه ای از مذاکرات و اجلاس های دوستان سوریه را به خود اختصاص نداده که هیچ، در فهرست سازمان های تروریستی نیز قرار گرفته است.
جنگیدن داعش و ارتش آزاد با یکدیگر، فرسایش نیروهای مخالف بشار اسد را دامن زده و از سوی دیگر نگرانی های بین المللی را موجب گردیده که سوریه زیر نظر داعش به افغانستان دیگر تحت کنترل طالبان تبدیل شود.
اشتراک منافع تهران- واشنگتن
گرچه در عراق دولت شیعه متمایل به ایران در قدرت است، اما همپیمانی دولت عراق با امریکا نیز غیر قابل کتمان است. عراقِ امروز که برآمده از دخالت امریکایی ها و حذف صدام در این کشور است، اینک در معرض خطر داعش است. سوریه بدون اسد نیز اگر تحت کنترل داعش باشد هم افغانستان دوم برای امریکاست و هم خطری برای متحد استراتژیک امریکا یعنی اسرائیل.

از سوی دیگر، تحقق آرمانشهر مورد نظر داعش (خلافت اسلامی)، هم با آرمانشهر جمهوری اسلامی (عدل علوی) در تعارض است و هم نفوذ جمهوری اسلامی را در عراق، لبنان و سوریه به خطر می اندازد. بدین ترتیب به نظر می رسد، تهران و واشنگتن به رغم خصومت دیرینه دوجانبه، به نوعی اشتراک منافع در مقابله با دشمن مشترک (داعش) رسیده اند.

مرد همیشه معلم

مرد همیشه معلم، ریزبین و دقیق، روزنامه نگاری در خروش و آرام، که علیرضا فرهمند باشد جهان را ترک گفت و از خود قصه ای پردرد باقی گذاشت که به بخشی از تاریخ ایران مربوط می شود. قصه ظلمی که از هیجان ها و غلیان های یک انقلاب سیاسی بر نخبگان ایرانی رفت.
فقط در یک نقطه دنیا ممکن بود که کسی این همه اثرگذار، نویسنده ای این همه دقیق، روزنامه نگاری این همه باسواد، سال های دراز چنین در شهر خود غریب، در گوشه ای تنها زندگی کند و نیمی از عمرش به زحمت و در نگرانی بگذرد.
علیرضا فرهمند در ۱۳۱۹ اوج جنگ جهانی دوم زاده شد، به قول خودش با آن جعبه سیاه - رادیو - زبان باز کرد و جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ آرام در اتاقی در بیمارستان سجاد تهران، چشم بست و حسرت برای همه کسانی گذاشت که از وی عدالت جویی و شرافت حرفه ای آموختند و فرصت نشد تا چنان که باید قدرگذار وی باشند.
فرهمند چنانکه کارتش میگفت در سال ۱۳۴۱ در ۲۲ سالگی به روزنامه کیهان پیوست. از اولین روزی که وارد طبقه دوم ساختمان کیهان شد و روکش سفید آستینش را درآورد و کشید روی آستین های پیراهنش، با آن عینک پنسی، و نشست پشت میز چوبی سرویس خارجی روزنامه، همه کس می دید که نیامده تا برود.
مانند روزنامه نگاران فیلم های وسترن بود، انگار وظیفه داشت هر کس را که وارد دکان می شود، مطلع کند و سوادش بخشد.
اصلا خود نمیدانست در چه تاریخی دبیر سرویس خارجی کیهان و در جمع دبیران روزنامه بزرگ عصر قرار گرفت.
در زمانی که نه اینترنت بود و نه رادیو تلویزیونهای ماهواره ای خبر رسان، وقتی صبح وارد روزنامه میشد از همه جا باخبر بود، پس از کمتر چیزی به هیجان می آمد.
"فرهمند حتی نسبت به وقوع انقلاب از خود، بی طاقتی نشان نداد. تاریخ انقلاب ها را خوب خوانده بود، می دانست کی اتفاق می افتند. وقتی اعتصاب مطبوعات آغاز شد او که همیشه مورد احترام و علاقه جوانان روزنامه نگار آرمانخواه بود، کار بیشتری پیدا کرد."
حتی نسبت به وقوع انقلاب از خود، بی طاقتی نشان نداد. تاریخ انقلاب ها را خوب خوانده بود، می دانست کی اتفاق می افتند. وقتی اعتصاب مطبوعات آغاز شد او که همیشه مورد احترام و علاقه جوانان روزنامه نگار آرمانخواه بود، کار بیشتری پیدا کرد.
همه نشریات عالم از ایران می نوشتند و او گرچه روزنامه ای نبود اما باید همه را می خواند. تغییری در زندگیش پیدا نشد فقط کمی بیشتر فرصت داشت که به تنها تفریح مورد علاقه اش برسد. او عاشق بیلیارد بود.
مولف شفاهی، در زمانی که کتاب لغت های الکترونیک و گویا نبود، روزی ده بیست تلفن دور و نزدیک را جواب می داد که از وی معنای لغتی مهجور را می پرسیدند و او که به گفته دکتر رحمت مصطفوی نویسنده و حقوقدان برجسته، انگار بریتانیکا و وبستر و لاروس را با هم حفظ بود به آن ها پاسخ می داد.
گاهی که فرصت داشت، به پاسخ کوتاه اکتفا نمی کرد بلکه به ریشه کلمه هم می رفت. انگار رهنمایی سه نسل از روزنامه نگاران ایرانی را وظیفه خود می دید.
حسن خلق برای انتقال دانسته ها به نسل جوان، سختگیری در کار، عادتهای خاص و تکرارشونده از جمله مهم ترین خصوصیات مردی بود که چنان زیست که خطری تهدیدش نکند و آرامشش را به هم نریزد. اما این همه فایده ای نداشت.
انقلاب ۱۳۵۷ که علیرضا فرهمند آن را طبیعی ترین حادثه می دانست، و حاضر بود با منطق فلسفی و نشانه های تاریخی هم اثباتش کند، به او هم رحم نکرد و به زندگی سقراط وارش آتش زد.
وقتی در مقدم انقلاب، در همان پاییز غوغایی، جوانان هیجان زده و ویرانی طلب، کلوب بیلیارد پاتوق او را بستند و بعد آتش زدند، پذیرفت که این هم از تراشه های انقلاب است و وقتی کشمکش های درون موسسه کیهان آغاز شد، باز هم لبخند از صورتش دور نشد.
از بین سه گروهی که در روزهای انقلاب در موسسه کیهان شکل گرفتند، موسسه ای که بنیانگذارش دکتر مصطفی مصباح زاده بالای سرش نبود، فرهمند با همه راه میرفت اما به آرمانخواهان چپ نزدیک تر بود.
و زندگی کجدار و مریز با دسته های تازه ای که می آمدند تا کیهان را تصاحب و اداره کنند، می گذشت تا آبان ۱۳۵۸ که سفارت آمریکا در تهران اشغال شد و دولت بازرگان استعفا داد و کم کم خبرهای نگران کننده و احتمال بروز جنگ داخلی هویدا در جان ها لانه کرده بود.
علیرضا فرهمند در گنجینه دانسته هایش، برای تحولات بعد از انقلاب ها، ده ها مثال داشت که شنیدنش از زبان کسی که تاریخ جهان را خوب می دانست و بویژه جهانگشایی اروپاییان و حکایت قرون پانزده تا بیستم میلادی را، آموزنده ولذت بخش بود.
تا آن شب که از جعبه پاندورای لانه جاسوسی و از خاکستر گزارشهایی که میگفتند سوخته بود اما بازشان ساختیم و به هم دوختیم، خبری بیرون زد و راهی صفحه اول روزنامه هایی شد که یک روزنامه نگار حرفه ای بالا سرشان نبود. فهرستی با تیتر «مرتبطان با سفارت آمریکا» چاپ شد که نام علیرضا فرهمند هم در آن میان بود.
علیرضا فرهمند هر گاه که بنا به اقتضای شغلش در سرویس خارجی کیهان، به دیداری با یک مقام خارجی یا سفارتی میرفت، حکایت ها با خود به روزنامه میبرد که شنیدنی بود، برخی از دیپلمات ها را خبره و با هوش می دید اما درباره بیشترشان می گفت که تاریخ کشور خود را نمیدانند آمده اند برای شناخت تاریخ بقیه دنیا. و فرهمند با همان سادگی وودی آلن وار آنان را دست می انداخت و با جزییات گفته ها و شنیده ها را برای همکارانش نقل می کرد.
اما در اسناد کشف شده توسط دانشجویان اشغال کننده سفارت، دو بار دیدار او با باری روزن آخرین وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا، او را تبدیل کرده بود به یکی از «مرتبطان با آمریکا».
اتاقی در طبقه دوم کیهان که هفده سال قبل به آن وارد شد، با آن افشاگری نگهبانان لانه جاسوسی، بدون فرهمند ماند.
مرد آرام کتاب هایش را برنداشت که حمل بر چیزی نشود، و رفت. باید سال های سخت بعد را، آن نخبه مرد فرهیخته دست تنگ و تنها میگذراند. درگیری خیابانی و بمباران شهری را به سختی تحمل میکرد. کسی که از خون می ترسید.
"تا آن شب که از جعبه پاندورای لانه جاسوسی و از خاکستر گزارش هایی که می گفتند سوخته بود اما بازشان ساختیم و به هم دوختیم، خبری بیرون زد و راهی صفحه اول روزنامه هایی شد که یک روزنامه نگار حرفه ای بالا سرشان نبود. فهرستی با تیتر «مرتبطان با سفارت آمریکا» چاپ شد که نام علیرضا فرهمند هم در آن میان بود."
انگار می کرد سایه ای او را همیشه تعقیب می کند و همین انگار چنانش کاهید که حاضر نبود سراغ کتابی را بگیرد که یک سال پیش از انقلاب، چند ماه نخوابید تا به سرعت ترجمه اش کرد.
«ریشه ها» شاهکار الکس هیلی در سال ۱۹۷۶ در آمریکا منتشر شد و در عرض یک سال چند میلیون نفر آن را خواندند و به ده ها زبان مردم دنیا ترجمه شد.
یک نمونه درخشان از ترجمه ها هم کار علیرضا فرهمند بود و سازمان نشر کتاب های جیبی منتشرش کرد که متعلق به انتشارات امیرکبیر بود، موسسه ای که کوتاه مدتی بعد از انقلاب مصادره شده بود و اولین مدیران انقلابیش حاضر نبودند حقوق مترجمان و صاحبان اثر را به رسم بشناسند. چه رسد به «یکی از مرتبطان با آمریکا» که باید احتیاط می کرد.
پنج سال را در سختی و عزلت تمام گذراند تا روزگاری که دوستان قدیمش، مهدی سحابی - همکارش در سرویس خارجی کیهان را در پی او فرستادند تا وارد نشریات تخصصی شود. راهی که گروهی از روزنامه نگاران حذف شده یافته بودند، تا روزگار بگذرانند و به کاری جز آن که می دانند مجبور نشوند.
اولین نشریه، صنعت حمل نقل بود و بعد با همان گروه در پیام امروز، به سردبیری عمید نایینی ماند و نسل تازه ای این نعمت را یافتند که از حضورش و آموزه هایش بهره مند شوند.
حسن نمکدوست تهرانی، استاد علوم ارتباطات خاطرات همان روزها را بازگفته وقتی نوشته است: «بسياری از ديدگاه‌های من درباره روزنامه‌نگاری، درست يا نادرست، محصول گفت‌وگوها و بحث‌های مفصل و شيرينی است كه با علیرضا فرهمند داشته‌ام و بسيار چيزها كه از او آموخته‌ام. يك روزنامه‌نگار ايرانی صاحب‌نظريه، و نه فقط صاحب‌نظر
و ادامه همین آشنایی و حضور در مجلات تخصصی بود تا به دوم خرداد ۱۳۷۶ کشید و هنوز روزنامه جامعه منتشر نشده، یکی از جوانان که اول انقلاب در کیهان دیده بودش آمد تا دعوتش کند.
ماشالله شمس الواعظین در گام های اول برای ساختن اولین روزنامه جامعه مدنی کسی را بهتر و دقیق تر از علیرضا فرهمند برای سرویس خارجی ندیده بود.
این سرآغاز دوران تازه ای در زندگی مرد بود که در این فاصله فقط یک کتاب دیگر «ساعت نحس» را ترجمه کرد گرچه ده ها مقاله علمی را در زمان حضور در نشریات تخصصی با دقتی مثال زدنی ترجمه کرده بود.
"بنا به نوشته سایت رهبر جمهوری اسلامی، آیت الله خامنه ای در دیدار با ده‌ها هزار نفر از فرماندهان بسیج سراسر كشور ، وقتی به شاخصه‌های استعمار و استكبار پرداخت یک مثال روشن را برخورد مستکبرین با بومیان آمریکا ذکر کرد و خواستار آن شد تا همه کتاب «ریشه ها» را بخوانند. و همین حکایت، موضوع نقل طنزآلود علیرضا فرهمند بود از وضعیت خودش، که سرش شلوغ شده بود. «وکیل میرود، وزیر تلفن می کند، هنوز از مرحمت وزیر چیزی نگذشته استاندار می آید و شهردار می رود»"
حالا نسل سومی که همسن فرزندش بودند، همچون پروانه دور کسی می گشتند که از انتقال دانسته های خود به نسل دیگر خسته نمی شد و از دقت نمی کاست و هر حرکتش درسی بود برای آنان که می خواستند وارد این حوزه شوند. حتی کلاه بافتنی کجی که زمستان ها بر سر می نهاد.
وجودش برای نسل تازه غنیمت بود. اما این دوران هم نپایید و با توقیف روزنامه ها و حبس جوانانی که می شناخت به تلخی کشید.
و چنین بود تا از میان رنج تنهایی و سکوت، سرطان هم سر کشید و به جانش طمع کرد. و هم در این حال بود که یک صبح دانست خبری شده است.
کسانی یک به یک تلفن می کردند و سراغش می گرفتند. در عین تکیدگی و درد شوخی می کرد که «بالاخره شخصیت بزرگ را کشف کردند ولی چطوری». نمی دانست که کشف او از جایی دیگر آب میخورد. بنا به نوشته سایت رهبر جمهوری اسلامی، آیت الله خامنه ای در دیدار با ده‌ها هزار نفر از فرماندهان بسیج سراسر كشور ، وقتی به شاخصه‌های استعمار و استكبار پرداخت یک مثال روشن را برخورد مستکبرین با بومیان آمریکا ذکر کرد و خواستار آن شد تا همه کتاب «ریشه ها» را بخوانند.
و همین حکایت، موضوع نقل طنزآلود علیرضا فرهمند بود از وضعیت خودش، که سرش شلوغ شده بود«وکیل می رود، وزیر تلفن می کند، هنوز از مرحمت وزیر چیزی نگذشته استاندار می آید و شهردار می رود».
ریشه ها به سرعت دارد چاپ و فروخته می شود. پخش چاپ نهم آن آغاز شده که علیرضا فرهمند ساکن بیمارستان سجاد میشود، و زیر چادر مخصوص شیمی درمانی.
آخرین حضورش در جایگاهی که بدان تعلق داشت و جوانش می داشت چند ماه قبل بود زمانی که ماشالله شمس الواعظین دعوتش کرد تا سرویس خارجی نشاط را بگشاید.
تکیده بود اما استقبال کرد و رفت دو هفته ای هم گاه گاه رسید و با جوانان ساخت، اما این تنعم از او دریغ داشته شد که وقتی دوباره برای شیمی درمانی به بیمارستان می رود، نسخه ای از روزنامه تازه نشاط هم دریافت کند.
نشاط چاپ نشده از حرکت ماند. اما خاطره ای دلنشین شد از نسل چهارمی ها که در آن همان روزهای اندک چه چیزها که از مرد نخبه نیاموختند. فروتنی و خوش به دلی مهم ترینش بود.
فرهمند سی و پنج سال قبل وقتی بر خلاف اعتقادخود و به اصرار ناشر مجبور شد برای ترجمه « ریشه ها» مقدمه بنویسد - در اول آن نوشت:"ریشه همیشه ناپیداترین، اساسی‌ترین و مهم‌ترین قسمت درخت است. آن چیز كه به تمامه درخت را تغذیه می‌كند و بارور می‌دارد."
نویسنده این جمله خود ریشه داشت و در دوره ای، مهم ترین قسمت درخت اندیشه و اطلاع رسانی ایران بود. سرنوشتش این بود که دیگر نترسد و مقامات را ببیند که به دیدار و عیادتش آمده بودند اگرچه خیلی دیر.

احمد علم الهدی؛ نماد تزویر و تظاهر

احمد علم الهدی؛ نماد تزویر و تظاهر

عباس خسروی فارسانی
یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲ ه‍.ش.
«زاهدان کاین جلوه بر محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند»

با دیدن و شنیدن سخنان اخیر آقای احمد علم‌الهدی در مورد جشن‌های خیابانی پس از پیروزی آقای حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری و صعود تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی، بار دیگر خاطراتی در ارتباط با ایشان در ذهنم زنده گشت؛ من فارغ‌التحصیل دانشگاه امام صادق هستم، که آقای علم‌الهدی، همراه با آقای محمدرضا مهدوی کنی و برخی دیگر از سران جمهوری اسلامی، از مؤسسان آن بود و سالیانی دراز، معاونت آموزشی و تحصیلات تکمیلی دانشگاه را بر عهده داشت، که البته در این زمینه، کارنامه‌ای بسیار ناموفق بر جای گذاشت و به مشهد رفت؛ بنا بر این، می‌خواهم کمی بیش‌تر با احمد علم الهدی، عضو مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه مشهد، آشنا شویم؛ البته در اینجا به هیچ وجه قصد نقض حریم خصوصی ایشان را ندارم، اما به هر روی، ماهیت فردی که این‌چنین تزویر می‌کند و مردم را از بدیهی‌ترین و اولین حقوق آنها یعنی حق زندگی، شادی و خوردن مرغ! منع و محروم می‌کند و توصیه به تناول «اشکنه» می‌کند، باید آشکار گردد؛ آری، حریم سیاست از حریم خصوصی، جدا و مجزاست، اما وقتی سیاستمداران، حرمت جان و نان مردم را هم نگاه نمی‌دارند و بر زورق تزویر و دروغ سوار می‌شوند، اخلاق و انسانیت، چاره‌ای جز گفتن حقیقت بر جای نمی‌گذارد؛ و تردید ندارم که در این دیدگاه، بسیاری از ایرانیان و دانشجویان و فارغ‌التحصیلان دانشگاه امام صادق، با من موافق هستند.

احمد علم‌الهدی در آخرین افاضات هدایت‌گرانه‌اش، عَلَم هدایت اسلام را به دروازده تیم ملی فرستاد و گفت:

«دیپلماسی ورزش به نقطه‌ای رسید که توفیق صعود به جام جهانی برای ورزش ما پیدا شد. این یک افتخار برای اسلام و نظام بود. یک حرکت قوی و عظیم در مقابل دشمنی بود که می‌خواهد ما را بایکوت کند. جشن آن هم برای اسلام و نظام است. حال یک طیف خاص تلاش می‌کنند این پیروزی را به نام خود مصادره کنند. عده‌ای هم پیدا شدند و جشنی که برای پیروزی اسلام بود را میدان ناهنجاری‌ها، بی‌عفتی‌ها، لاابالی‌ها و بی‌پروایی‌های فحشا و مفاسد خود قرار دادند. این درد آور است. در این رقابت‌ها اسلام پیروز شد اما در خیابان‌ها این موفقیت را به نام خود مصادره کردند. متأسفانه دستگاه‌های مسئول هم بی‌تفاوت تماشاچی می‌‌شوند.»

در سالیانی که در دانشگاه امام صادق درس می‌خواندم، آقای علم‌الهدی در سمت معاونت آموزشی و تحصیلات تکمیلی دانشگاه، در واقع فعال ما یشاء و همه‌کاره بود؛ شب‌های جمعه نیز زحمت می‌کشید و به خوابگاه تشریف می‌آورد و ما را از درس‌های «ولایت فقیه» مستفیض می‌کرد! اما همواره یکی از ویژگی‌های او برای من برجستگی خاصی داشت: تزویر و تظاهر و دروغ و نیرنگ؛ یکی از پسران او آقای علی علم‌الهدی - که وی نیز مثل برخی دیگر از فرزندان ذکور و اناثش - از جمله چهار نفر از آنها که من می‌شناختم، در دانشگاه امام صادق، درس خوانده بود - ریاست دفتر نشر دانشگاه امام صادق را به عهده داشت، من نیز چند ماهی به عنوان کارشناس مسئول دفتر نشر با او مستقیماً همکاری داشتم، برایم جالب بود که این پسر او، گویا دل در گرو پدر ندارد و درونش از روحیات و منش و روش پدر و تزویر و «آن کار دیگر» او در «خلوت»، آشفته و ناخرسند است؛ هر چند چیزی بر زبان نمی‌آورد؛ شاید او که در دانشگاه، درس فلسفه خوانده بود، به جایگاه عقلانیت و اخلاق در زندگی انسان‌ها توجه داشت...

خاطره دردناک دیگری که با عَلَم هدایت جناب علم‌الهدی در مورد «اشکنه پیاز خوردن مردم» در ذهنم ظاهر گشت، مربوط به «رستوران و کبابی آویشن» در خیابان علامه طباطبایی در «منطقه سعادت‌آباد» تهران – روبه‌روی دانشگاه امام صادق - است؛ دانشجویان و فارغ‌التحصیلان دانشگاه و ساکنان «سعادت‌آباد» تهران به خوبی این رستوران و کباب‌های معروف، باکیفیت و گران‌قیمت آن را می‌شناسند؛ در آن زمان که قیمت یک وعده کباب در جاهای دیگر حدود هشتصد تومان بود، کباب‌های آنجا هر وعده حدود سه هزار تومان بود؛ یک بار همراه با یکی از دوستان، به مناسبتی ولخرجی کردیم و تصمیم گرفتیم به این کبابی برویم؛ با توجه به روحیات من و دوستم، خیلی زود با کارگر این رستوران، که به نظر می‌رسید یک شهرستانی ساده و بی‌آلایش است، ارتباط دوستانه‌ای برقرار شد، او وقتی فهمید ما دانشجوی دانشگاه امام صادق هستیم، گویا بلافاصله سؤال بزرگی در ذهنش زنده شد؛ خیلی سریع و با هیجان پرسید:

راستی، راستی؟! شما آقای علم‌الهدی را می‌شناسید؟
گفتیم: بله، چطور مگر؟
گفت: چه کاره دانشگاه شماست؟
گفتیم: آدم مهمی است، خرش می‌رود! حالا چطور؟
گفت: هیچی می‌خواستم بدانم کی هست این آدم. اینجا اشتراک دائم داره. خیلی از شب‌ها از خانه‌اش زنگ می‌زنند و ده پرس، بیست پرس کباب سفارش می‌دهند! تقریباً کار هر شب آنهاست!
گویا این کارگر زحمت‌کش، برایش بس دشوار بود که برخی به ظاهر این‌گونه خوشبخت هستند و او، این‌چنین بیچاره و درمانده. البته او با سیاست نیز غریبه بود و نمی‌دانست آقای علم‌الهدی آخوند است و بنا بر این، کاملاً صادقانه و بی‌پیرایه، حس کنجکاوی و دلزدگی درونی‌اش را آشکار ساخت؛ هرچند برای ما که علم‌الهدی را می‌شناختیم، این سخن هیچ تعجبی ایجاد نکرد.

در بخشی از محوطه بسیار بزرگ و سرسبز دانشگاه امام صادق، که میان دانشجویان دانشگاه به «زندان سبز» معروف بود، در سعادت‌آباد، از بهترین و خوش آب و هواترین مناطق تهران، سه نفر اقامت دائم در منازلی ویلایی، بزرگ و بسیار شیک، با درب مجزا و همراه با تدابیر امنیتی داشتند، یکی آقای محمدرضا مهدوی کنی، ریاست مادام‌العمر دانشگاه، دیگری آقای احمد علم‌الهدی، معاون آموزشی و تحصیلات تکمیلی دانشگاه و نفر سوم، آقای حبیب‌الله مباشری، معاون دانشجویی و فرهنگی مادام‌العمر دانشگاه؛ البته من فقط یک بار داخل یکی از اتاق‌های منزل مسکونی آقای مهدوی کنی را به دلیل حضور در یک مناسبت مذهبی و با سخنرانی آقای حسین سعادت مصطفوی دیدم، که البته منزلی بزرگ و مجلل به نظر می‌رسید؛ همچنین درون منزل آقای علم‌الهدی را ندیده‌ام، اما این محل سکونت او نیز، بزرگ و مجلل به نظر می‌رسید؛ اما یک بار به دلیلی توانستم داخل منزل آقای مباشری، که نسبت به دو نفر دیگر، دون‌پایه‌تر و به نوعی، مرید آنها بود را به صورت دقیق‌تری ببینم؛ با توجه به فعالیت‌های کامپیوتری که من در دانشگاه داشتم، زمانی پسر آقای مباشری از من خواست که برای تعمیر کامپیوتر او به خانه‌شان بروم، به همراه هم به آنجا رفتیم، خانه‌ای بزرگ، مجلل، تو در تو، با اتاق‌های زیاد و دارای استخر بزرگ؛ کامپیوتر را تعمیر کردم، موقع بازگشت، پسر او با تردید و اندکی شرم، از من پرسید «فیلم سوپر سراغ نداری؟!»؛ که من نیز، با حیرت فراوان و با جواب منفی، خداحافظی کردم و به خوابگاه برگشتم.

نابینایی ژنتیکی درمانپذیر است


درمان نسبی نوعی نابینایی ژنتیکی
بی بی سی- دوشنبه 20 ژانويه 2014 - 30 دی 1392
موفقیت جراحان بریتانیایی در بازگرداندن بخشی از بینایی شش بیمار که در معرض خطر کوری بودند، هشدار در مورد خطر انقراض جمعیت شیرها در آفریقای غربی، تاثیر ورزش بر جلوگیری از دیابت در زنان و تداخل چای سبز در جذب یک داروی فشار خون.

جراحان در آکسفورد با استفاده از تکنیک های ژن درمانی توانسته اند قوه بینایی شش بیمار که با خطر نابینایی کامل روبرو بودند را بازگردانند.
بیماران مورد معالجه به بیماری کورویدرمیا choroideremia مبتلا بودند که باعث مرگ سلول های دریافت کننده نور در پشت چشم می شود.
محققان یک ژن خاص را به چشم این بیماران تزریق کردند، عملی که سلول های دریافت کننده نور را احیا کرد.
پزشکان آکسفورد معتقدند که این درمان می تواند در آینده برای معالجه کوری به دلایل شایع دیگر رخ میدهد به کار گرفته شود.
پروفسور رابرت مک لارن، سرپرست تیم جراحان، گفت او از این نتایج "بی نهایت خوشحال" است. او گفت که واقعا نمی توانسته انتظار نتیجه ای بهتر از این را داشته باشد.
اولین بیمار جاناتان وایات ۶۳ ساله بود که معالجه اش دو سال قبل شروع شد. او نه تنها شاهد توقف روند وخیم تر شدن بیماری بوده بلکه بینایی اش بهبود یافته است. همسرش می گوید که او اکنون به تنهایی برای خرید بیرون میرود. دیگر بیماران که در مراحل پایینتر این بیماری بودند نیز بینایی شان بهبود یافته است.
یکی از آنها گزارش داده که اکنون بعد از عمل درختان و گلها را خیلی روشنتر میبیند و برای اولین بار از ۱۷ سالگی زمانی که بینایی اش رو به وخامت گذاشت میتواند ستارگان را نیز ببیند. این درحالی است که او زندگی اش را با پذیرش این واقعیت سپری می کرد که پایان کارش جز نابینایی نیست.
اگر تاثیر این درمان پایدار باشد در مرحله بعد در بیماران جوان مبتلا به کرویدرمیا به کار گرفته خواهد شد تا مانع از دست رفتن بینایی در آنها شود.
کرویدرمیا یک بیماری نادر است اما پروفسور مک لارن معتقد است که موفقیت در مورد این بیماری نشان دهنده این اصل است که ژن درمانی می تواند برای درمان سایر انواع کوری که ریشه ژنتیکی دارد از جمله دژنراسیون ماکولار به کار رود.

دژنراسیون ماکولار عامل نابینایی ۳۰۰ هزار نفر در بریتانیاست و باعث وخیم شدن قوه بینایی در یک چهارم جمعیت ۷۵ سال بالاتر در بریتانیا می شود.