Saturday, July 9, 2016

طعمِ عباس کیارستمی

طعمِ عباس کیارستمی
 سیدعطاءالله مهاجرانی 

این تعبیر یا تصویر را از حاج آخوند روحانی روستای مهاجران به خاطر دارم. می گفت: هر انسانی طعمی دارد و رنگی و بویی و آوایی و معنایی…کسانی که در خیل بیشمارانی اند که وقتی از جهان می گذرند، می گذرند و ردّی از آنان بر جای نمی ماند، آنانی اند که نه طعمی داشته اند و نه رنگ و بویی و نه آوایی و نه معنایی
مرگ مثل یک خط برنده و قاطع ، زندگی را متوقف می کند و ما می توانیم خاطرات خود را مرور کنیم. عباس کیارستمی یکی از انسان های نادری بود که طعم خویش را به یک ملت و ایران و جهان چشاند. مثل طعم گیلاس.

هنوز هم بر این باورم ترانه ای که به نام زندگی در طعم گیلاسِ کیارستمی سروده شده است، تنها رقیبش در ادبیات جهان فصلی از آخرین رمان کوتاه گارسیا مرکز، خاطرهٔ دلبرکان غمگین من است…همان فصل درخشنده ای که پیرمرد در میدان شهر دوچرخه سواری می کند و شهری را از شوق و شور و شادی اتش می زند!
در طعم گیلاس گفتگوی متفاوتی وجود دارد- یادش به خیر، کیارستمی می گفت ما در کشورمان گفت داریم اما گو نداریم! – آقای باقری کارگر کارگاه تاکسیدرمی موزه حیات وحش، برای آقای بدیعی که می خواهد خودش را بکشد؛ از زندگی می گوید. او با سادگی تمام یک نمایشگاه نقاشی از شور زندگی بر پا می کند. دیگر بهتر ازین نمی شد در برابر مرگ از زندگی سخن گفت:
« ناراحتی همه جور کشیده بودم، آخرش اونقدر ناراحت شده بودم که گفتم خودمو راحت کنم از این ناراحتی بابا چه خبره! صبح بود، تاریکی بود، پاشدم طناب برداشتم، انداختم پشت ماشین. برم قال قضیه را بکَنَم. برم خود کشی بکنیم!- در این گفتگو تنها موردی که فعل جمع به کار می رود همین است. یادمان است که بدیعی هم می خواهد خودش را بکُشد.- رفتم آقا نزدیک خونه ما توتستان بود. طناب انداختم گیر نکرد…رفتم بالا طنابُ گیر دادم. یه چیز نرمی به دستم خورد. توت بود…آفتاب از بالای کوه زده بود. چه آفتابی! چه سبزه زاری! صدای بچه ها بود. گفتن درختُ تکان بده. دادم توت می خوردن. منم خوردم. آمدم خونه به زنم هم توت دادم. آقا یه توت منو نجات داد!…
تو دَم صبح طلوع آفتابُ نمی خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابُ؟ موقع غروب دیگه نمی خوای ببینی؟ نمی خوای این ستاره ها را ببینی؟ شب مهتاب اون وقت قرص کامل ماه، دیگه نمی خوای ببینی؟ آب چشمهٔ خنک نمی خوای بخوری؟ دست و صورتِتُ با اون چشمه بشوری؟از مزهٔ گیلاس می خوای بگذری؟ نگذر! من می گم رفیقتم نگذر!»
آن وقت صدای شجریان است که غزل سعدی را می خواند: تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی!…
هیچکس زندگی را برای کسی که می خواهد خودکشی کند و دنبال کسی می گردد که چهارتا بیل خاک بر جسدش بریزد، اینگونه با شکوه نسروده است! به همین دلیل انگار زندگی در درون آقای بدیعی می جوشد. او که سرد و صامت بود و مثل سنگ حرف نمی زد. ناگاه می دود به سراغ باقری می رود. اوست که در میان جمعیت که آرام می روند دارد می دود. اوست که نفس نفس زنان به باقری می گوید: قبل از اینکه خاک بریزی دو تا سنگ به من بزن. شانه ام را تکان بده!
این نگاه و سادگی در ژرفا و مشاهده غریب انسان و جهان، این شکیبایی نفس گیر تنها از کیا رستمی بر می آمد… روزی سیف الله داد گفت: آقای کیا رستمی می خواهند شما را ببینند؟ کی فرصت داری؟ گفتم: هروقت ایشان فرصت دارند! آمدند با مجموعه ای از عکسای سیاه و سپید. بازی نور و تک درخت ها در صحرایی یا دامنه کوهی یا کنار جاده ای… « برای این عکس ده ساعت منتظر بودم! می بایست آفتاب درست از همان زاویه ای به درخت بتابد که منتظرش بودم». آن وقت تو می دیدی که انگار آفتاب از درون شاخسار درخت طلوع کرده است.
شاید بهتر از دیگران مارتین اسکورسیزی، کیارستمی را در یک واژه تعریف کرده است: مشاهده گر! او مشاهده گر آفرینشگر بود. می توانست از زاویه هایی پنهان و گاه به کلی غیر متعارف و معکوس بنگرد. فیلم شیرین را ببینید! فیلمی که بازیگر ندارد، تماشگر دارد. دوربین برگشته است رو به تماشاگران! شگفتی دوم: تماشگرانی که کلمه ای سخن نمی گویند. با آرامش و اندوه و اشک و نگاه و گاه تبسم و نگرانی و دلشوره سخن می گویند. این از همان میناگری هایی ست که کار اوست!
گرچه عینک دودی اش، رابطه ظاهری و صوری را دشوار می کرد و تنها گاه برقی خاکستری از پس شیشهِ دودی عینک می درخشید. اما اگر با دنیای او آشنا بودی همان برق و همان تبسم فیلسوفانه و یا منطقی راه را به سویت باز می کرد. غروبی برایم یک تابلو عکس آورد. یک مزرعه گندم در زیر بارش باران گستردهٔ آبشار نور آفتاب! انگار گندما هم به آسمان می تابیدند و خورشید را با نور زرد طلایی شان روشن می کردند…
او به همه ما به ویژه سینماگران و هنرمندان یاد داد. می توان به گونهِ دیگری هم دید. به گونه دیگری هم زندگی کرد. در برابر دشواری ها و حتا دشنام ها شکیبا بود، اما مدام ارتفاع گرفت و بعد در نفطه ای ایستاد که دیگر سنگی که پرتاب می شود. به او نمی رسد، نخواهد رسید! او فیلمساز یک دوران موقت نبود،‌فیلمساز همیشگی بود. روزی در دانشگاه سیراکیوز آمریکا کوتاه و با تبسمی در پاسخ یک فیلمساز معروف فیلم های جنگی گفته بود: خانه دوست کجاست، مانده است. اما فیلم های جنگی نمی مانند!
عباس کیارستمی به سینمای ما و هنر ما، به کشور و ملت ما طعمی دیگر بخشید. رنگی دیگر و نوايي و آوایی دیگر… بدون او ما چیزی کم داریم. نگاهی دیگر! نگاهی که از تار و پود رنج و اندیشه بافته می شد. خودش می گفت: من رنجخوارم! این رنج در درون او می شکفت، به برگ و بار می نشست، می شد: خانه دوست کجاست؟ طعم گیلاس، کپی برابر اصل، شیرین… او از محدودیت، پنجره ای برای پرواز ساخت…
نمی دانم این سخن در کشور ما خریداری دارد یا نه! اما در مدرسه های سینمایی و دانشکده های هنر می بایست به نام او و برای او در باره ی او یک کرسی ایجاد کرد و به نسل های نو طعم عباس کیارستمی را آموخت. همه ی کارهای او را نشان داد. در باره ی سکوت و نور و حرکت و واژگان و معنا در سینمای او سخن گفت… گرچه اطمینان دارم که جهان هنر و سینما قدر او را می شناسد. او با سرفرازی و شکوه در کنار کوروساوای ژاپنی و ساتیا جیت رای هندی به عنوان فیلمساز صاحب سبک و اندیشه و البته اندوه ایستاده است. او طعم و رنگ و بو و آوای اندیشه و اندوه و نحوهٔ نگاهِ خود را ماندگار کرده است. مرگ عباس کیارستمی حضور او را پر رنگ تر خواهد کرد…

Mohsen Sazegara Saturday 19 Tir 1395 July 09, 2016

Mohsen Sazegara Saturday 19 Tir 1395 July 09, 2016

Thursday, July 7, 2016

همجنسگرایی! هنجار یا ناهنجاری اجتماعی؟



همجنسگرایی!
هنجار یا ناهنجاری اجتماعی؟

سنت خداوندگار بر این قرارگرفته است که تمام اجزاء کیهان دوگانه باشند و هریک از این دوگانگان گرایش به جنس مخالف خود داشته باشد(چنانکه فرمود: خلق الازواج کلها). دلیل آن هم روشن است؛ زیرا در غیر این صورت تکثیر و تداوم  در کیهان و اجزاء آن صورت نمیگرفت و آفرینش بی انگیزه و بی هوده مینمود.
این سنت در تمام ارکان کیهان جاری و ساری است: در جهان شیمی(برهمکنشها). در جهان ژنتیک(کروموزومها- اسپرم و اوول و...). در هواشناسی(بار مثب و منفی میان ابرها). در جهان فیزیک ذرات(میان ذره ها). در فیزیک(میان قطبهای مگنتیک و...) در کیهانشناسی(نیروی گرانش چنانکه در زیر خواهد آمد). در گیاهشناسی میان تمام گیاهان. در جانورشناسی میان تمام جانوران... و دست آخر در جهان جنیان و آدمیان.

یک نمونه بنیادی: تبادلات بین ذرات که دارای بار الکتریکی هستند نیروی الکترومگنتیک نامیده میشود. این نیرو شامل ذرات بدون بار الکتریکی همچون گراویتون نمیشود. میدانیم که دو نوع بار الکتریکی وجود دارد. یکی مثبت و دیگری منفی. نیروی بین دو بار مثبت یا دو بار منفی دافع بوده در حالی که نیروی بین یک بار مثبت و یک بار منفی جاذب میباشد... در مقیاس اتمها و ملکولها نیروی الکترومگنتیک حاکم است. یعنی جاذبه الکترومگنتیک بین الکترونها با بار منفی و پروتونها با بار مثبت در هسته اتم موجب میشود که الکترونها به دور هسته اتم در حال گردش باشند. این پدیده عیناً شبیه نیروی جاذبه است که زمین را به دور خورشید به چرخش درمی آورد.(ماده انرژی و جهان هستی- ص: 260)

این روند در نهاد همه آفریدگان نهادینه شده و به منظور تکامل اجزاء کیهان، همه آفریدگان جبراً از طبیعت و نهاد خود پیروی میکنند و بدین ترتیب روند آفرینش رو به تکامل میرود. در این میان دو نوع هوشمند یعنی جن و انس چون دارای اختیار هستند خود بایستی با توجه به آموزشها، تجربه ها و فرهنگهایشان از فطرت خویش پیروی کنند، زیرا به مانند دیگر آفریدگان، قوای جاذبه و دافعه در نهاد آنان نهادینه شده است؛ در غیر این صورت بر خلاف سنت و قانون آفرینش عمل کرده، در نتیجه در آغاز در جامعه خویش، و سپس در مسیر تکامل آفرینش، ناهماهنگی و ناهنجاری ایجاد خواهند کرد.  
حال این پرسش پیش میآید که اگر کسی یا کسانی خواستند برخلاف آفرینش خود عمل کنند با آنها چه باید کرد؟ برخی همچون انگلیسیها (اولین کشور قانونی کردن این ناهماهنگی اجتماعی) میگویند آنان انسانند و چون انسان آزاد است  و نمیتوان او را اجبار به کاری خلاف اراده اش کرد، پس جلوگیر آنها نمیشویم و کارشان را قانونی کرده ایم تا کسی متعرض آنان نشود. در این مرحل میپرسیم:
-         آیا پشتیبانی از یک ناهنچاری در مقیاس کوچک موجب گسترش آن نمیشود؟
-         اگر آنان در پی گسترش رفتار خود باشند چه باید کرد؟
-         اگر این پدیده گسترش یابد و موجب ایجاد یک جامعه نابهنجار شود، آیا ناهنجاری پدید آمده در نهایت موجب نابودی آن جامعه نخواهد شد؟ (همانند قوم لوط که نمیتوان گفت همگی مریض بوده اند.)
-         و آیا درست است که جامعه خود را به نابودی کشانیم؟

برخی دیگر میگویند آنان مریض هستند و نباید با مریض رفتاری خشن و ناخوشایند داشت. درست است و نباید با افراد آنان رفتاری خشن داشت ولی:
بیماری ایدز نیز یک بیماری و ناهنجاری در روند زندگی است. اگر این بیماری واگیردار در جامعه وجود داشته باشد، آیا باید بر شیوع آن افزود یا بایستی از سرایت آن به دیگران جلوگیرشد و شرایط را برای درمان بیماران فراهم ساخت؟
تفاوت میان این دو بیماری مهلک و بنیان برافکن در این است که ایدز خطرش آشکار و خودش آشکار نیست؛ در نتیجه به سرعت جامعه را به نابودی میکشاند ولی همجنسگرایی خودش آشکار و خطرش آشکار نیست درنتیجه به کندی جامعه را به نابودی میکشاند!  نکته ای مهم:

یکی از عوامل شیوع ایدز نزدیکیهای جنسی نابهنجار از جمله همجنسگرایی است.
بنابراین هماگونه که برای مبتلایان به ایدز به دنبال راهکارهای درمانی میگردیم، باید برای مبتلایان به همجنسگرایی نیز چاره اندیشی کنیم. آیا کشورهایی که آزادی جنسی را به هر شکلش مباح میدانند، به آینده نسلهای خود فکر کرده اند؟
چنین به نظر میرسد که واضعان چنین قانونهایی یا خود همجنسگرایند یا متمایل به آنند و یا در میان خویشان و آشنایان خود همجنسگرا دارند؛ وگرنه عقل سلیم و انصاف به ما اجازه نمیدهد نسلهای آینده کشور خود را به نابودی کشانیم و یا دستکم کاری کنیم تا با مشکلات اجتماعی فراوانی در آینده روبرو شوند.
 1391- احمد شمّاع زاده

پدیده ای بسیار عجیب و نادر!!
دیروز در فیسبوک گزارشی را دیدم که بیش از 24 ساعت است فکر و ذهن مرا به خود مشغول کرده است. چند بار تصمیم گرفتم بر روی این واقعه تمرکز و در همین مقاله پیرامونش بحث، و آن را ثبت کنم و یا رهایش کنم؟ در نهایت تصمیم گرفتم ثبتش کنم، شاید دستکم برای تکمیل تاریخ همجنسگرایی مفید باشد؛ از آن نظر که پدیده ای کمیاب است و شاید دیگر تکرار نشود.
کمیاب نه از این نظر که یک طلبه همجنسگرا باشد که در طول زندگی بسیار شنیده و خوانده ایم از جمله قضیه امید نجف آبادی مجتهد و مدرّس حوزه علمیه قم که در سالهای اولیه انقلاب اعدامش کردند. ولی ویژگی این طلبه آن است که:
-         کار خود را علنی کرده!
-         چون علنی کرده و نتوانسته در ایران دوام بیاورد، تصمیم گرفته از کشور خارج شود و فعلاً در استانبول اقامت داشته باشد تا ویزای کانادایش آماده شود و به آن کشور که همجنسگرایی در آن قانونی است مهاجرت کند.
-         از مصاحبه با گزارشگر بی بی سی نه تنها امتناع نکرده، بلکه استقبال کرده و تمام جزئیات مریضی(این عنوان از من است.) همجنسگرایی خود را در میان میگذارد و از همه بالاتر اینکه خود را یک طلبه متدیّن و عامل به شرع و متصلّب دینی نشان میدهد و اولین ملاقات را در مسجدی در استانبول مقرر میدارد که پس از نماز و خلوت شدن مسجد، با لباس طلبگی به مصاحبه میپردازد. و حتا در شهر با همان لباس عکس میگیرد و تسبیح میگرداند و ذکر میگوید.
-         کاری که هیچ لزومی نداشت از آن فیلمبرداری شود فیلمبرداری میشود. یعنی هنگامی که میخواهند به یک کلوپ همجنسگرایی بروند، او خود را همچون خانمهایی که میخواهند به یک پارتی بروند آماده میسازد. یعنی حتا از نشان دادن پنکیک برای آرایش صورت! و ریمل کشیدن مژگان ابائی ندارد!!
-         در کلوپ با یک زوج همجنسگرا چهارنفری گفت و گو میکنند و جالب اینجاست که گی ایرانی میگوید: خدا را شکر ما چنین و چنان مشکلاتی داشتیم، ولی اکنون  کسی هست که خطبه عقد هم برایمان بخواند!!!!!
آری عجایب این مصاحبه آن نیست که وی یک همجنسگراست، عجایب آن این آشکارسازیهاست. مسلّم است که وی مریض است؛ ولی همان گونه که در مقاله یاداور شدم مریض باید مداوا شود؛ بویژه اگر کسی خود را دیندار نشان میدهد. چنین کسی باید:
-         از آغاز در این راه گام نمینهاد و شغل طلبگی را انتخاب نمیکرد؛ و اگر اجبار خانوادگی در کار بوده، بایستی با خانواده خود در میان میگذاشت و قبول نمیکرد.
-         اگر مرحله اول را نتوانسته اجرایی کند پس باید در مرحله دوم خود را به خداوند واگذار میکرد و با خداوند عهدوپیمانی میبست تا او را کمک کند. این موضوع از ترک اعتیاد به مواد مخدّر که بالاتر و سختتر نیست!
-         مرحله دوم را هم اگر نتوانسته اجرائی کند، دستکم میتوانست از این لباس خارج شود و مهاجرت کند.
-         حال که با همین لباس مهاجرت کرده و میخواهد به کشوری که همجنسگرایی قانونی است برود، چرا خود را در معرض رسانه ها گذاشته و کار خود را رسانه ای کرده است؟!!
-         حال که خود و مریضی اش را رسانه ای کرده چه لزومی داشت به کلوپ برود و پیش از رفتن به کلوپ آرایش کردن خود را نشان دهد؟!!
واقعاً که در چه دنیای عجیب و غریبی زندگی میکنیم. در احوال و اوضاعی که برای آخرالزّمان در احادیث و روایات نقل شده، به ذهن هیچ بنی بشری تا کنون خطور نکرده که چنین موردی هم ممکن است یافت شود!!!

هفدهم تیرماه نودوپنج- احمد شمّاع زاده

دوست فیسبوکی عزیزی که این نوشته را خوانده بود، نظری داد که بحث زیر شکل گرفت:
همجنسگرايى يك نوع مريضى نيست ٢- كشيش ها و اخوندا نيز مانند هر انسان ديگرى مى توانند اينگونه باشند.
همان گونه که در مقاله نوشته ام. گاهی مریضی است مانند این شخص که ژنتیکی این گونه بوده و از کودکی این موضوع را حس کرده است؛ مانند آنهایی که ژنتیکی کالی یا کولا یا فلج به دنیا میآیند ولی همواره ژنتیکی نیست. مثلاً قوم لوط را نمیتوان گفت که همه شان ژنتیکی لواطگر شده اند. بلکه دلایل اجتماعی دارد.
بله برخی طلبه ها و کشیشها که در جوانی در تنگنا قرارداشته اند، همجنسگرا شده اند ولی برخی از کشیشان چون ژنتیکی تمایل به جنس مخالف نداشته اند کشیش شده اند و سپس همجنسگرا شده اند.
موضوع قوم لوط كه افسانه است ولى علم پزشكى ميگه همه اين موارد ژنتيكى و در نتيجه بر هم خوردن تعادل هورمونى هست.
گرايش به همجنس نتيجه افزايش و كاهش هورمون هست و كسى در اين ميان مقصر نيست .
یک-  قوم لوط افسانه نیست و حتا فیلمهای سینمایی بلندی مانند سودوم و گومورا توسط هالیوود، و فیلمهای مستندی بر اساس نقل عهد عتیق ساخته شده است. از سوی دیگر تمام قصص قرآن حقیقی است و نه افسانه.
دو- وقتی چیزی در ارگانیسم بدن عادی و همگانی نبود، به گونه ای مریضی است. از سوی دیگر بسیاری از امراض نتیجه پرکاری و یا کمکاری غده های درون ریز و هورمون ساز هستند.که یکی از آنها به قول شما میشود همجنسگرایی. پس مرض و بیماری است. ما هم نگفتیم کسی مقصّر است، گفتیم همگانی کردن آن اشکال دارد.
بیمار باید مداوا شود و نه اینکه جار بزند که من بیمارم... و اگر نمیخواهد مداوا شود باز هم لزومی ندارد که جار بزند که من بیمارم... سرافراز باشید...
**********
اینهم یک تجربه عینی از یادداشتهای سال نودوچهار:
در ایستگاه مترو، توی قطار نشسته بودم تا قطار حرکت کند. دو جوان که با هم صحبت میکردند وارد شدند و آمدند درست رو به روی من نشستند. کم کم متوجه شدم یکی فاعل است و دیگری مفعول. شخص فاعل سرش را تراشیده بود، آن گونه که مد روز است، لباسهای نسبتاً عجق وجقی هم پوشیده بود. ولی دومی موهایش بلند و شانه کرده بود که چون صورتش ظریف بود کمی هم شبیه زنها شده بود... اولی در حالی که گویی دوست دخترش را نوازش میکند و در حالی که خوش و بش میکردند دست بر دوش دومی گذاشته بود، گاهی هم بوسی بر شقیقه اش میکاشت... چندشم آمد و نتوانستم تحمل کنم... جایم را عوض کردم. (آنجا یک کشور اروپایی بود. (اگر انسان سالم باشد و فطرتش با دگرگونی زمان دگرگون نشده باشد، مسلم است که از این گونه رفتارها چندشش میشود... این را نوشتم تا به مطلب زیر بپردازم:
قیاسی ناجور و دردسرساز
مقایسه آزادی بردگان لینکلن و رفع منع ثبت ازدواج همجنسگرایان اوباما
آقای بهرام رادان مطلبی را پیرامون قانونی شدن ازدواج همجنسگرایان در تمام خاک آمریکا، از روی حسی که داشت، در صفحه تویترش نوشت و به هنگام نوشتن شاید متوجه حساسیت موضوع و سنن حاکم بر جامعه ایران نبود و دقیقاً نمیدانست که چه مینویسد، چه تأثیرهایی بر جامعه میگذار، و با چه واکنشهایی از سوی مردم رو به رو میشود. او حرف دلش را زد؛ و پس از آنکه به او یورش بردند، از سخن خود عقب نشینی سیاسی- اجتماعی کرد. البته کار خوبی کرد که اینجا را عاقلانه عمل کرد و لجبازی نکرد و آبروی خود را بازخرید.
تا اینجای موضوع از نظر احساسی تمام! ولی از نظر عقلی ببینیم سخن آقای رادان که ممکن است سخن بسیاری از جوانان کشور و یا دستکم همجنسگرایان باشد آیا توجیهی عقلانی هم دارد و از نظر عقلی درست است، یا تنها یک سخن احساسی بوده و عقل و خرد بر آن حکم نمیرانده است. زمانی برده داری بر جامعه آمریکا حاکم بود، همانند زمانی که بر جامعه مسلمانان به هنگام ظهور اسلام حاکم بود. در هر دو جامعه بسیاری از اقشار مردم کار و کاسبی شان از راه برده داری و یا شغلهای وابسته به آن بود.
اگر رسول اکرم(ص) از همان آغاز برده داری را حرام میکرد بر مشکلات خود میافزود و ممکن بود سخنش به بار نمینشست و پیروی نمییافت؛ پس برای بی اثر کردن این رسم ناجوانمردانه، به هر بهانه ای میگفت اگر میخواهید خداوند از شما در فلان مسأله راضی باشد و یا شما را ببخشد یک برده آزاد کنید. با این سیاست و کیاست، هم همگان میدانستند که برده داری در نظر خداوند کاری ناشایست است و هم برده ای آزاد میشد و هم خرده خرده بساط برده داری برچیده شد؛ یعنی یک رسمی که ریشه در اعماق جامعه داشت، بدون خشونت از میان برداشته شد!
بنابراین از آن جهت الغای رسم برده داری در جامعه آمریکا اهمیت بسیاری دارد و آبراهام لینکلن نیز جان خود را بر سر آن نهاد که اکثریت مردم مخالف لغو آن بودند. آنهم در جامعه ای که رأی اکثریت مهم بود.
هرچند همجنسگرایی در جامعه مادی محور آمریکا رو به فزونی است، ولی اکثریت مردم آمریکا با این عمل ضدفطری مخالفند و آن گونه نیست که همه میخواستند و دولت مانع بود. بلکه برعکس؛ اگر همجنسگرایان و طرفدارانشان رفع منع ثبت ازدواج آنان را جشن گرفتند و رئیس جمهور اوباما هم آن را بزرگ و مهم عنوان کرد، ولی باید در نظر گرفت که این موضوع به آن دلیل بزرگ و مهم شد که اکثریت مردم آمریکا با آن مخالف بوده و هستند و اگر مخالف نبودند خیلی پیشتر قانونی شده بود و این تنها مردم و فشار افکار همگانی بود که مانع تصویب آن میشد و حکومت مجبور شد طی چندین سال ایالت به ایالت مجوز بدهد تا زمینه را برای چنین روزی فراهم کند.
پس این دو رویداد تاریخی و امروزین آمریکا به هیچ روی قابل قیاس با یکدیگر نیستند؛ بویژه آنکه لغو برده داری موضوعی اقتصادی- اجتماعی بود که همه مردم کشور به گونه ای با آن درگیر بودند؛ ولی ثبت ازدواج اینان موضوعی اجتماعی و تنها محدود به یک قشر ویژه و ناهمگون با دیگر اقشار جامعه است!! بنابراین هیچگونه شباهتی با یکدیگر ندارند؛ بویژه از نظر اهمیت اجتماعی آنها.
آزادی بردگان کجا و رفع مانع از ثبت ازدواج یک قشر ناهمگون کجا؟!!!
نتیجه گیری: کسانی که در شبکه های اجتماعی حضور دارند، باید مراقب نوشته های خود باشند و هرچه را که به یکباره به ذهنشان میرسید ننویسند تا از کرده خود پشیمان نشوند؛ بلکه آنچه که در ذهن دارند سبک سنگین کنند، جوانب کار را در نظر آوردند و بعد بنویسند؛ زیرا در شبکه های اجتماعی  راه بازگشتی وجود ندارد و نمیتوانی نوشته خود را محو کنی!!
تیرماه نودوچهار