Saturday, July 9, 2016

طعمِ عباس کیارستمی

طعمِ عباس کیارستمی
 سیدعطاءالله مهاجرانی 

این تعبیر یا تصویر را از حاج آخوند روحانی روستای مهاجران به خاطر دارم. می گفت: هر انسانی طعمی دارد و رنگی و بویی و آوایی و معنایی…کسانی که در خیل بیشمارانی اند که وقتی از جهان می گذرند، می گذرند و ردّی از آنان بر جای نمی ماند، آنانی اند که نه طعمی داشته اند و نه رنگ و بویی و نه آوایی و نه معنایی
مرگ مثل یک خط برنده و قاطع ، زندگی را متوقف می کند و ما می توانیم خاطرات خود را مرور کنیم. عباس کیارستمی یکی از انسان های نادری بود که طعم خویش را به یک ملت و ایران و جهان چشاند. مثل طعم گیلاس.

هنوز هم بر این باورم ترانه ای که به نام زندگی در طعم گیلاسِ کیارستمی سروده شده است، تنها رقیبش در ادبیات جهان فصلی از آخرین رمان کوتاه گارسیا مرکز، خاطرهٔ دلبرکان غمگین من است…همان فصل درخشنده ای که پیرمرد در میدان شهر دوچرخه سواری می کند و شهری را از شوق و شور و شادی اتش می زند!
در طعم گیلاس گفتگوی متفاوتی وجود دارد- یادش به خیر، کیارستمی می گفت ما در کشورمان گفت داریم اما گو نداریم! – آقای باقری کارگر کارگاه تاکسیدرمی موزه حیات وحش، برای آقای بدیعی که می خواهد خودش را بکشد؛ از زندگی می گوید. او با سادگی تمام یک نمایشگاه نقاشی از شور زندگی بر پا می کند. دیگر بهتر ازین نمی شد در برابر مرگ از زندگی سخن گفت:
« ناراحتی همه جور کشیده بودم، آخرش اونقدر ناراحت شده بودم که گفتم خودمو راحت کنم از این ناراحتی بابا چه خبره! صبح بود، تاریکی بود، پاشدم طناب برداشتم، انداختم پشت ماشین. برم قال قضیه را بکَنَم. برم خود کشی بکنیم!- در این گفتگو تنها موردی که فعل جمع به کار می رود همین است. یادمان است که بدیعی هم می خواهد خودش را بکُشد.- رفتم آقا نزدیک خونه ما توتستان بود. طناب انداختم گیر نکرد…رفتم بالا طنابُ گیر دادم. یه چیز نرمی به دستم خورد. توت بود…آفتاب از بالای کوه زده بود. چه آفتابی! چه سبزه زاری! صدای بچه ها بود. گفتن درختُ تکان بده. دادم توت می خوردن. منم خوردم. آمدم خونه به زنم هم توت دادم. آقا یه توت منو نجات داد!…
تو دَم صبح طلوع آفتابُ نمی خوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابُ؟ موقع غروب دیگه نمی خوای ببینی؟ نمی خوای این ستاره ها را ببینی؟ شب مهتاب اون وقت قرص کامل ماه، دیگه نمی خوای ببینی؟ آب چشمهٔ خنک نمی خوای بخوری؟ دست و صورتِتُ با اون چشمه بشوری؟از مزهٔ گیلاس می خوای بگذری؟ نگذر! من می گم رفیقتم نگذر!»
آن وقت صدای شجریان است که غزل سعدی را می خواند: تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی!…
هیچکس زندگی را برای کسی که می خواهد خودکشی کند و دنبال کسی می گردد که چهارتا بیل خاک بر جسدش بریزد، اینگونه با شکوه نسروده است! به همین دلیل انگار زندگی در درون آقای بدیعی می جوشد. او که سرد و صامت بود و مثل سنگ حرف نمی زد. ناگاه می دود به سراغ باقری می رود. اوست که در میان جمعیت که آرام می روند دارد می دود. اوست که نفس نفس زنان به باقری می گوید: قبل از اینکه خاک بریزی دو تا سنگ به من بزن. شانه ام را تکان بده!
این نگاه و سادگی در ژرفا و مشاهده غریب انسان و جهان، این شکیبایی نفس گیر تنها از کیا رستمی بر می آمد… روزی سیف الله داد گفت: آقای کیا رستمی می خواهند شما را ببینند؟ کی فرصت داری؟ گفتم: هروقت ایشان فرصت دارند! آمدند با مجموعه ای از عکسای سیاه و سپید. بازی نور و تک درخت ها در صحرایی یا دامنه کوهی یا کنار جاده ای… « برای این عکس ده ساعت منتظر بودم! می بایست آفتاب درست از همان زاویه ای به درخت بتابد که منتظرش بودم». آن وقت تو می دیدی که انگار آفتاب از درون شاخسار درخت طلوع کرده است.
شاید بهتر از دیگران مارتین اسکورسیزی، کیارستمی را در یک واژه تعریف کرده است: مشاهده گر! او مشاهده گر آفرینشگر بود. می توانست از زاویه هایی پنهان و گاه به کلی غیر متعارف و معکوس بنگرد. فیلم شیرین را ببینید! فیلمی که بازیگر ندارد، تماشگر دارد. دوربین برگشته است رو به تماشاگران! شگفتی دوم: تماشگرانی که کلمه ای سخن نمی گویند. با آرامش و اندوه و اشک و نگاه و گاه تبسم و نگرانی و دلشوره سخن می گویند. این از همان میناگری هایی ست که کار اوست!
گرچه عینک دودی اش، رابطه ظاهری و صوری را دشوار می کرد و تنها گاه برقی خاکستری از پس شیشهِ دودی عینک می درخشید. اما اگر با دنیای او آشنا بودی همان برق و همان تبسم فیلسوفانه و یا منطقی راه را به سویت باز می کرد. غروبی برایم یک تابلو عکس آورد. یک مزرعه گندم در زیر بارش باران گستردهٔ آبشار نور آفتاب! انگار گندما هم به آسمان می تابیدند و خورشید را با نور زرد طلایی شان روشن می کردند…
او به همه ما به ویژه سینماگران و هنرمندان یاد داد. می توان به گونهِ دیگری هم دید. به گونه دیگری هم زندگی کرد. در برابر دشواری ها و حتا دشنام ها شکیبا بود، اما مدام ارتفاع گرفت و بعد در نفطه ای ایستاد که دیگر سنگی که پرتاب می شود. به او نمی رسد، نخواهد رسید! او فیلمساز یک دوران موقت نبود،‌فیلمساز همیشگی بود. روزی در دانشگاه سیراکیوز آمریکا کوتاه و با تبسمی در پاسخ یک فیلمساز معروف فیلم های جنگی گفته بود: خانه دوست کجاست، مانده است. اما فیلم های جنگی نمی مانند!
عباس کیارستمی به سینمای ما و هنر ما، به کشور و ملت ما طعمی دیگر بخشید. رنگی دیگر و نوايي و آوایی دیگر… بدون او ما چیزی کم داریم. نگاهی دیگر! نگاهی که از تار و پود رنج و اندیشه بافته می شد. خودش می گفت: من رنجخوارم! این رنج در درون او می شکفت، به برگ و بار می نشست، می شد: خانه دوست کجاست؟ طعم گیلاس، کپی برابر اصل، شیرین… او از محدودیت، پنجره ای برای پرواز ساخت…
نمی دانم این سخن در کشور ما خریداری دارد یا نه! اما در مدرسه های سینمایی و دانشکده های هنر می بایست به نام او و برای او در باره ی او یک کرسی ایجاد کرد و به نسل های نو طعم عباس کیارستمی را آموخت. همه ی کارهای او را نشان داد. در باره ی سکوت و نور و حرکت و واژگان و معنا در سینمای او سخن گفت… گرچه اطمینان دارم که جهان هنر و سینما قدر او را می شناسد. او با سرفرازی و شکوه در کنار کوروساوای ژاپنی و ساتیا جیت رای هندی به عنوان فیلمساز صاحب سبک و اندیشه و البته اندوه ایستاده است. او طعم و رنگ و بو و آوای اندیشه و اندوه و نحوهٔ نگاهِ خود را ماندگار کرده است. مرگ عباس کیارستمی حضور او را پر رنگ تر خواهد کرد…

No comments:

Post a Comment