Monday, January 27, 2014

ورزیدگی تن و توانمندی مغز

ورزیدگی تن و توانمندی مغز
بی بی سی 
ورزش و نرمش، از کاهش عقل جلوگیری می کند.
این نتیجه تحقیقات دانشمندان در دانشگاه کاردیف است.
کاهش عقل انواع گوناگون دارد که مشهورترین آنها آلزایمر است.
این بیماری موجب اختلال در حافظه و داوری میشود و حتی حرف زدن را هم می تواند مختل کند.
البته برای اینکه عقلمان زایل نشود و هر چه بیشتر پا به سن بگذاریم کمتر این بیماری برای ما خطرناک باشد، بهتر است مراقب وزنمان باشیم. خیلی الکل نخوریم. سیگار نکشیم و مراقب باشیم که چه میخوریم.
دانشمندان اما میگویند از همه اینها مهمتر این است که ورزش کنیم.
هر کسی که چهارتا از این پنج کار را کرده باشد، به میزان ۶۰ درصد کمتر دچار بیماری هایی مانند کاهش عقل میشود. این سفارشها دقیقا شبیه به سفارشهایی است که برای داشتن قلبی سالم میشود.
یکی از محققانی که در این پروژه کار کرده میگوید آنها مدتهاست به این نتیجه رسیده اند که هرچه برای قلب خوب است، برای مغز هم خوب است.
پروفسور پیتر الوود که این تحقیق را برای دانشگاه کاردیف در بریتانیا انجام داده میگوید ورزش مهمترین و بهترین کار ممکن برای فرار از بیماری زوال عقل است. او می گوید نیم ساعت ورزش در پنج روز هفته کافی است تا جلوی بیماری گرفته شود.

پروفسور الوود می گوید مثلا اگر اتومبیلمان را دورتر از محل کارمان پارک کنیم و نیم ساعتی تا رسیدن به محل کار پیاده روی کنیم، زندگی سالم تری داریم. و لازم نیست که الزاما به باشگاه برویم و ورزش کنیم. زندگی پرجنب و جوشتر... ورزش کردن و مراقبت از آنچه که می خوریم، نه تنها در جلوگیری از بیماری های قلبی و مغزی موثر است، بلکه در جلوگیری از بیماری هایی مانند دیابت (قند) هم اثر دارد.

جا به جایی حیات در منظومه شمسی

جا به جایی حیات در منظومه شمسی
بی بی سی - 15 دسامبر 2013 - 24 آذر 1392
برخورد شهاب سنگی عظیم به زمین سرمنشا تحولاتی بود که باعث نابودی دایناسورها شد
کیهانشناسان نتیجه گیری کرده اند که این احتمال وجود دارد که در گذشته های دور ارگانیسم های زنده از زمین به بعضی دیگر از کرات منظومه شمسی منتقل شده باشد.

محققان آمریکایی می گویند همان شهاب سنگی که دایناسورها را از صفحه زمین محو کرد، ممکن است حیات را به مریخ و اقمار مشتری فرستاده باشد.
آنها حساب کرده اند که چه تعداد قطعه سنگ که برای انتقال موجودات ذره بینی به اندازه کافی بزرگ بوده باشد در اثر برخورد شهاب سنگ ها طی ۳.۵ میلیارد سال گذشته از سطح زمین به فضا پرتاب شده اند.
نتایج مطالعه آنها در نشریه استروبیولوژی چاپ شده است.
گفته شده شهاب موسوم به چیکسولوب – که محل برخورد آن چیکسولوب مکزیک است – باعث پرتاب سنگ و غبار و آتش حتی تا اروپا شد.
به عقیده آنها در آن حادثه هزاران سنگ که می توانسته حاوی آثار حیات باشد به مریخ رسید.
ریچال وورث از دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا که در این تحقیق شرکت داشته می گوید قطعه سنگ های حامل حیات احتمالا از زمین و مریخ به همه سیارات خاکی منظومه شمسی و همچنین مشتری که یک سیاره گازی است منتقل شده اند.
پنسپرمیا یا نظریه جابجایی آثار حیات سوار بر دنباله دارها و شهاب سنگ ها از سیاره ای به سیاره دیگر منظومه شمسی همواره برای کیهانشاناسان جذاب بوده است. به لطف پیشرفتهای الکترونیکی آنان توانسته اند این سفرها را شبیه سازی کنند.
در مطالعه تازه محققان ابتدا شمار سنگهای بزرگتر از سه متر را که از زمین پرتاب شده بود تخمین زدند.
سه متر حداقل قطر لازم است که به عقیده آنها برای حفاظت از میکروب ها در برابر تابش اشعه خورشید در طول سفری طولانی مثلا ده میلیون ساله لازم است.
آنها سپس مسیر احتمالی سفر این سنگ ها را تعیین کردند. بسیاری از قطعه سنگ ها در مدار زمین باقی ماندند یا در نهایت دوباره به زمین سقوط کردند.
شماری از آنها به طرف خورشید کشیده شدند یا به طور کامل از منظومه شمسی بیرون پرتاب شدند.
با این حال شمار قابل توجهی از آنها راهشان را به سوی کرات دیگر باز کردند.
خانم وورت گفت تعداد آنها آنقدر بود که دارای تبعاتی باشد.
حدود شش قطعه سنگ حتی به یوروپا که یکی از اقمار مشتری و دارای اقیانوسی از مایعی که سطحش یخزده است رسیدند.
به گفته ریچال وورت حتی با تخمین های محتاطانه ممکن است ارگانیسم های زنده در اقیانوس یوروپا شناور باشند.
افتادن این نوع سنگ ها بر سطح مریخ خیلی معمول تر است. حدود ۳۶۰ هزار قطعه بزرگ از آنها پس از برخورد شهاب سنگها به زمین به فضا پرتاب شده و سر از مریخ در آورده اند.
شهاب چیکسولوب که شیئی به اندازه یک شهر کوچک بود حدود ۶۶ میلیون سال قبل به زمین برخورد کرد. تصور میشود که آن برخورد عامل انقراض انبوه دایناسورها بوده باشد چرا که باعث فوران های آتشفشانی و آتش سوزیهای مهیب طبیعی شد که زمین را در توده های دود و غبار فرو برد.
آن برخورد ۷۰ میلیارد کیلوگرم قطعه سنگ را راهی فضا کرد – که ۲۰ هزار کیلوگرم آن ممکن است به یوروپا رسیده باشند.

و به گفته محققان احتمال اینکه سنگ بزرگی که حاوی حیات باشد در آنجا فرود آمده باشد بیش از  پنجاه درصد است.

هیچگاه دیر نیست

هیچگاه دیر نیست

در اولین جلسه دانشگاه استاد، خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی
را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف
ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم
مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش
می‌داد، به من نگاه می‌كرد .

او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم
تو را در آغوش بگیرم؟"

پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.

به شوخی پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی! به دانشگاه آمده اید؟"

او هم به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج
كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت کنم."

پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای
باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.

به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه
گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر
روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به
راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بود كه به این
لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد،
او اینگونه زندگی می‌كرد.
 در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید،
من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی
كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده
می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی
زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی
گفت: عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد
نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه می‌دانم، به شما
بگویم. او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد:

ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كه
از بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی
به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید.
ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست
می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند
و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود
دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و
بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند
پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن
همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.
متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف
نمی‌خورد، بلكه برای كارهایی كه انجام نداده تاسف می خورد.

او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان» پایان داد و از فرد فرد ما
دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده کنیم.


در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام
رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از
دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی
شگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق
همه آن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست.

حکایت و شکایت پور احمد

بدون احمدی نژاد وشمقدری زندگی کسالت بار می شود!

کیومرث پوراحمد

چه دل‌خوشی دارند این دوستان خبرنگار واقعا! تلفن زده‌اند که «بالاخره خانه سینما باز شد، نظرت چیست؟» مرد حسابی! خانم محترم! من از همون روزی که آقای مشایی ردصلاحیت شد حالم بده. دچار «دیپرشن سیون»(یعنی خیلی خیلی دپرس) شده‌ام. اگر آقای مشایی ردصلاحیت نمی‌شد، رییس‌جمهورمی شد بعدش هم حتما آقای احمدی‌نژاد یه پست اساسی می‌گرفت و ...همیشه کنارش می‌ماند و ما توی روزنامه‌ها و تلویزیون و اینا دائم تصویر دلپذیرشان را می‌دیدیم و دچار «دیپرشن سیون» عمیق نمی‌شدیم و این بازی مثل«پوتین» و«اون آقاهه» رفیقش در روسیه هی ادامه پیدا می‌کرد و ما تا قیام قیامت احمدی‌نژاد و مشایی داشتیم و زندگی‌مان معنی پیدا می‌کرد... اساسا ما ملت نمک‌نشناسی هستیم، هیچ هم فکر نمی‌کنیم چندصدسال دیگر که نسل ما به تاریخ باستان پیوست نوادگان ما خواهند گفت: «بابا اینا دیگه چه ملتی بودن!؟» در حالی که پاک‌ترین دولت تاریخ‌شان را از دست داده بودند، درباره خانه سینما حرف می‌زدند و نظرخواهی می‌کردند. اساسا ما، نه فقط ملت نمک‌نشناسی هستیم، خیلی هم هوچی و توهم‌زده‌ایم. یک نمونه تاریخی بگویم. زمان ‌شاه به آن اتفاقاتی که 28 مرداد سال 32 افتاد، می‌گفتیم «قیام ملی». یعنی می‌گفتند بگوییم قیام ملی. ما هم می‌گفتیم. بعد که شاه رفت گفتند قیام ملی نبوده، کودتای آمریکایی - انگلیسی بوده، آن هم از نوع ننگینش. ما مردم غافل هم سی‌وچند سال هی گفتیم کودتا... کودتا... کودتا! آن‌قدر گفتیم که نه فقط خودمان باورمان شد، آمریکایی‌های ننه‌مرده هم باورشان شد. آن‌قدر باورشان شد که بابت کودتا از مردم ایران عذرخواهی کردند.
آن ماجراها همین جور کودتای ننگین بود تا همین هفته پیش. گمانم چهارشنبه پیش بود که روزنامه ایران مصاحبه‌ای مبسوط کرده بود با آقای کاشانی، فرزند آیت‌الله کاشانی. تیتر مصاحبه هم توی این مایه‌ها بود: «اصلا کودتایی در کار نبود». آقای کاشانی فرموده بودند که نفت را پدر بزرگوارشان ملی کردند و مصدق که طرفدار انگلیسی‌ها بود، نمی‌خواست بگذارد نفت ملی شود. به همین علت کارشکنی می‌کرد و مجلس را منحل کرد و ‌شاه هم در غیاب مجلس حق داشت نخست‌وزیر را عزل کند که با دست‌خط مبارک مصدق را عزل فرمودند و زاهدی را به جای او به نخست‌وزیری برگزیدند. بعد هم که ‌شاه صلاح دیدند برای استراحت به خارج بروند. (مثل بهمن 57) مردم غیرتمند در دفاع از نوامیس ملی ریختند خانه مصدق که خون این عامل اجنبی را بریزند که مصدق هم از پشت بام فرار کرد بعد هم دستگیر، محاکمه و زندانی شد. بنابراین اصلا کودتایی در کار نبوده. (همه را نقل به مضمون عرض کردم) و ما فهمیدیم قضایای 28 مرداد همان«قیام ملی» بوده که زمان ‌شاه می‌گفتند نه کودتای ننگین و اصلا «ام ‌آی سیکس» و «سیا» و کرمیت روزولت و اشرف پهلوی و دلارهای آمریکایی و اراذل‌واوباش و شعبون بی‌مخ و اینا همه‌اش توهم بوده است.
در همین مطلب، مصاحبه‌کننده می‌پرسد آقای کاشانی چرا همش می‌گویید «مصدق» و نمی‌گویید «دکتر مصدق» و آقای کاشانی ما را از خواب 60 ساله بیدار می‌کنند و می‌فرمایند «مصدق دیپلم متوسطه هم نداشت. درس خواندن در خارجه و دکترای حقوق و اینا همش کشکه.» البته ایشان نگفتند «کشکه». ولی چیزی گفتند توی همین مایه‌ها.

این مصاحبه روشنگرانه را آوردم برای عبرت تاریخ. بعد از رفتن آقای دکتر احمدی‌نژاد دیده‌ایم و خوانده‌ایم که بعضی آدم‌های غافل با سوءنیت آشکار آقای احمدی‌نژاد را به سخره می‌گیرند و می‌خواهند این فرزند خلف ایران را بدنام کنند و حرف‌های شرم‌آوری درباره رییس پاک‌ترین دولت تاریخ می‌زنند. حیا کنید واقعا! همین جور که آقای احمدی‌نژاد رییس پاک‌ترین دولت تاریخ ایران بودند، بدیهی است که مدیران انتصابی‌شان هم جزو پاک‌ترین مدیران تاریخ ایران بوده‌اند. مثلا همین آقای شمقدری. واقعا چقدر ایشان پاک بودند و حسن‌نیت داشتند. قشنگ ریل‌گذاری کردند. سینمای ایران را که در منجلاب فساد و تباهی و ابتذال غوطه می‌خورد، نجات دادند و انبوهی تهیه‌کننده و کارگردان از زیر کلاه شعبده‌شان درآوردند و فله‌ای هل‌شان دادند توی سینمای مفلوک ایران. عین مترو سوار شدن چینی‌ها. عکس‌هایش را دیده‌اید؟ ماموران چنان مردم را فشار می‌دهند و می‌چپانند توی قطار پُرِپر که قاعدتا باید از آن طرفش گوشت چرخ‌کرده دربیاید نه آدم سالم!!!

بودجه‌های کلان را هم هبه فرمودند به دفاتر خودی‌ها(که گویا خویش و اقوام بوده‌اند) تا آثار فرافاخر(که خارجی‌اش می‌شود اولترا فاخر) بسازند. آثاری آنچنان فاخر که از اکران سینما یکراست باید می‌رفتند به زباله‌دان تاریخ سینما که رفتند. بعدهم با کله‌گنده‌های سینمای آمریکا لابی کردند که اسکار را بدهند به فرهادی. البته آقای شمقدری قبل از اسکار با مسئولان بیش از 60 کشور در همه جای عالم لابی کردند که همه جایزه‌های اول‌شان را بدهند به فرهادی. آن وقت این اصغر فرهادی نمک‌نشناس یک تشکر خشک و خالی نکرد از آقای شمقدری. از دیگر برکات وجود آقای شمقدری این بود که در سینمای ایران هرکسی سرش به تنش می‌ارزید خانه‌نشین شد. 

خود من(که امیدوارم سرم به تنم بیارزد) چهار سال تمام... تکرار می‌کنم، چهارسال تمام، روزی ده، دوازده ساعت می‌خوابیدم و بقیه‌اش را هم هرکاری عشقم می‌کشید می‌کردم. که اگر هنوز شپش توی لیفه‌های تنبان بود، کلی فرصت داشتم برای شپش‌کشی. حالا که آقای شمقدری رفته باید بروم فیلم بسازم. پنج صبح از خواب بیدار شوم و تا بوق سگ کار کنم. این هم شد زندگی واقعا!؟ 

از دیگر اقدامات مشعشعانه آقای شمقدری کشف نابغه‌ای بود به اسم «سجادپور» که پاکی همه دولت احمدی‌نژاد یک طرف، پاکی این آدم هم یک طرف. و این دو تجسم پاکی و خیرخواهی کارهایی در سینمای ایران کردند که تاریخ قضاوت خواهد کرد. چقدر کارهایشان کارستان بوده. مثلا قبل از انتصاب پربرکت این دو وقتی فیلمی پروانه نمایش می‌گرفت، پروانه‌اش برای همه جای ایران و جهان اعتبار داشت. اما در دوره ایشان فیلم‌هایی بودند که فقط برای تهران و سه چهار شهر بزرگ پروانه می‌گرفتند و برای شهرهای دیگر باید سانسور مضاعف می‌شدند و برای خارج هم هر فیلمی باید پروانه ویژه خارج از کشور می‌گرفت که این اقدام بسیار بی‌همتا و تاریخی است واقعا! 

اما شاید مهم‌ترین کار آقای شمقدری این بود که حلقه‌ای از مجیزگویان تشکیل داده بودند و آنان را سخت ارج می‌نهادند به امید واهی راه‌اندازی خانه سینمای دو و قس علیهذا...!!! که خودشان گفته‌اند ای‌کاش تمام این هشت سال مسئول سینما بودند تا فرصت کافی می‌داشتند که همه‌جوره خدمت سینما برسند. باز مجبورم به تاریخ رجوع کنم. درباره محمود افغان نوشته‌هایی هست که مو لای درز صحت و سقمش نمی‌رود. محمود افغان هیبتی غریب داشته. سری بزرگ. گردنی بسیار کوتاه و کوژی بر پشت و پاهایی بسیار بزرگ، چون هرگز کفش نمی‌پوشیده. در دوره محاصره اصفهان محمود سخت بیمار می‌شود. یارانش به دنبال پزشک به جلفا می‌آیند و فقط یک بیطار(پزشک اسب و قاطر) پیدا می‌کنند و هم او را به بالین محمود می‌برند. بیطار هم با همان داروهای استران محمود را مداوا می‌کند. وقتی شاه سلطان حسین خرافاتی مهربان بی‌آزار بی‌غیرت خود تاج شاهنشاهی صفویان را بر سر محمود بیابانی می‌گذارد و با این باور که پادشاهی محمود خواست خدا بوده، او را تا کاخ چهل ستون مشایعت می‌کند، محمود پیش از هرکسی شاهزادگان و درباریانی که برایش جاسوسی کرده بودند را فرامی‌خواند. شاهزادگان جامه فاخر می‌پوشند و شادمانه به دست‌بوس محمود افغان می‌روند تا کیسه کیسه زر بستانند به پاس خوش‌رقصی‌هایشان. محمود بیابانی اما چنان درایتی داشته که به شاهزادگان می‌گوید شما که به‌شاه خود وفا نکردید چگونه ممکن است به من بیگانه وفا کنید و میرغضب را فرامی‌خواند تا همه خوش‌رقص‌ها را گردن بزند و می‌زند.

آقای شمقدری نه تنها خوش‌رقص‌ها را طرد نکرد بلکه تا می‌توانست برایشان جا باز کرد و این حضرات خوش‌خیال که خود را میداندار می‌دانستند برعکس همگان که از راه «کار کردن» نان می‌خورند، از راه «کار نکردن» نان می‌خورند و شوربختانه غالبا هم نان‌شان چرب و نرم است... کوتاه کنم. بروبچه‌هایی که آمار و ارقام دارند و اسم‌ها را می‌دانند و از پس و پشت پرده خبر دارند باید آستین همت بالا بزنند و کارنامه چهارساله آقای شمقدری را بنویسند. می‌دانید چه کیفرخواست پروپیمان و توپی می‌شود... حالا تا دوستان کیفرخواست را بنویسند عرض کنم که زندگی بدون احمدی‌نژاد و شمقدری و سجادپور واقعا زندگی کسالت‌باری خواهد بود. حالا به جای آقای شمقدری، آقای ایوبی آمده که در داخل و خارج از هرکسی می‌پرسی تعریفش را می‌کنند و مثبت‌هایش را و خیلی مثبت‌هایش را می‌گویند. با این حال ما اهالی سینما بسیار نگران بودیم که این آقای بسیار مثبت از پیچ و خم‌ هزارتو و غالبا بیمارِ چرخه تولید و توزیع و نمایش در سیمای ایران چقدر می‌داند؟ و ما اهالی سینما را چقدر می‌شناسد؟

دیروز که حضور آقای رضاداد به عنوان مشاور ارشد امورسینمایی قطعی شد، من شخصا و به گمانم اکثریت قریب به اتفاق اهالی سینما خیال‌شان راحت شد که قرار نیست ما از پس عینکی بر چشمانی چپول و کژاندیش دیده شویم. علیرضا رضاداد در سال‌های مدیریتش بر سینما و از جمله بنیاد فارابی نشان داد که انسانی است دلپذیر، فرهیخته، روشن‌بین و فرهنگ‌مدار که از هم‌کناری‌اش دائم موج مثبت می‌تراود. کمتر از یک سال پیش با سیدمحمد بهشتی و علیرضا داوودنژاد و دوستانی دیگر که حالا به خاطر نمی‌آورم‌شان در رستورانی دنج جمع شده بودیم، برای یک مصاحبه دسته‌جمعی. ما حال‌مان خیلی بد بود و مدام می‌نالیدیم از اوضاع رقت‌انگیز و شوم سینما. آقای بهشتی گفت فعلا ما در فصل زمستان فرهنگ و هنر به‌سر می‌بریم. در زمستان درخت‌ها لخت و عورند و بار و بر ندارند. اما ریشه‌ها پرکار‌تر از همیشه‌اند. شما با تمام این احوالات بد هنوز ریشه‌های پرتکاپو دارید و زمستان هم همیشه نمی‌پاید. وقتش که برسد چنان شکوفا می‌شوید و بار و بر می‌دهید که نگو و نپرس. بازگشایی خانه سینما در سال تحویل فرهنگ و هنر ایران بر همه اهالی سینما فرخنده باد.

روزنامه بهار


Saturday, January 25, 2014

از اغوا تا اغوا

از اغوا تا اغوا 
ناصر کاخساز 

«قدرت اغوا» (Die Macht der Verführung) اثر «ژان بودریار» که بازی شوخ‌طبعانه‌ای با مضمونی جدی‌ است، اغوایم کرد. اغوای نوشتن و مشارکت در بازی، به بازی‌ام واداشت. وارد بازی شدم، اما آن را با مسائل خود آمیختم و در کشف قدرت مخرب اغوا شرکت کردم. و در کنار حرف‌های «بودریار» حرف‌های خودم را زدم. اما به هر شکلی که خواستم حرف‌هامان را از هم جدا کنم، به یکدستی و جنبه‌ی زیبائی شناختی آن آسیب وارد شد. این است که به تجربه‌ی جدیدی روی آوردم و به گفته‌ی خود بودریار وارد رابطه‌ی دوئال (Dual) شدم . و با او در بازی درآمیختم . تنها یک معیار می ‌توانم به خواننده بدهم : طبیعتا هرجا در این نوشته، گفتارِ زیبا و نقل قول پرمعنائی است، از بودریار است؛ کار من، درآمیختنِ فعال با آن است.
چگونه شد که تنها به اشاره‌ی یک نفر، چند هزار زندانی، که مجازات خود را می‌گذراندند، کشتار شدند؟ و چگونه شد شماری از آدم‌ها، که حتا دوستانی در میان کشته شدگان داشتند، در بهترین حالت، سکوت کردند؟ شمار گسترده‌ای به شمردن صفات مردمی کشندگان ادامه دادند، و شماری هنوز نیز چنین می‌کنند، و وقوع جنایت، بر سیستم حسی و عصبی‌شان تاثیری نمی‌گذارد؟
پاسخ این پرسش‌ها را من، با استفاده از «قدرت اغوا»ی «ژان بودریار»، این گونه می‌دهم که:

هنگامی که حواس انسان به تمامی در جائی دیگر متمرکز است، ارگان‌های حسی‌اش نسبت به مسائل دیگر حساسیت خود را از دست می‌دهند. او رویدادهای دیگر را نمی‌بیند، و از کنار آن‌ها به سادگی می‌گذرد. روند تحریفِ دریافت حسی با این قانون عمل می‌کند که: حس آدمی برای متمرکز شدن بر علایقی افراطی،‌ از توانائی‌ خود در دریافتِ مسائلِ دیگر مایه می‌گذارد. آدم، ظرفیت حسی محدودی دارد. اگر آن را به تمامی صرف تمرکز بر یک جا کرد، ناچار است از جای دیگر مایه بگذارد. و بدینسان آدم، گاه خیلی عادی از کنار جنایت‌های بزرگ نیز می‌گذرد. این، همان اغوا شدن است.

اغوا نتیجه‌ی استحاله‌ای است که در روح آدم صورت می‌گیرد. استحاله همواره مسخ و تبدّل به مراتب پائین تر نیست. عشق هم استحاله است. مسخ، تغییری است که در موقعیت روانشناختی و جامعه‌شناختی فرد، به شکلی افراطی روی می‌دهد. این تغییرِ افراطی به گفته‌ی «بودریار» خود را به صورت انحراف یا پِروِرزیون، نشان می‌دهد. به این گونه، «بودریار» واژه‌ی پِروِرزیون را از قلمرو روانشناختی جنسی فراتر می‌برد و با کاربرد آن در این جا، با این گونه استحاله‌ برخوردی ارزشی می‌کند. یعنی پِروِرزیون تنها مسخ عشق به پورنوگرافی نیست، رابطه‌ی فرد با یک مفهوم یا یک ایده را نیز، اگر با افراط همراه باشد، در بر می‌گیرد.

آدم وقتی خود را وقف یک اعتقاد بکند، اعتقاد را به قدرتی تبدیل می‌کند که قبل از همه «خود» او را نفی می‌کند. رابطه‌ی آدم با تکنیک مدرن نیز می‌تواند به همین گونه باشد. یعنی تکنیک می‌تواند به صورت قدرتی درآید که «منِ» فردِ شیفته به آن را به «وهم» تبدیل کند. به قدرتی که چنین می‌کند، بودریار «قدرت اغوا» می‌گوید و منِ نفی شده بوسیله‌ی آن را (Ich- Illusion) یعنی منِ به وهم تبدیل شده، می‌گوید. الاهی کردنِ (Apotheose) تکنیک، و تقدس بخشیدن به ابزار، نماد استحاله‌ی اغوای اعتقادی، به اغوای مدرن است. الاهی کردن تکینیکِ مدرن، نمادِ مادی شدنِ همه‌ی آرزوها و رویاهاست. مادی شدن همه‌جانبه‌ی زندگی، «معنا» را هم مادی می‌کند. یعنی آن را نفی می‌کند.

مسخِ عشق به پورنوگرافی، به عنوان مثال، یکی از نشانه‌ی انتقال از «اغوای عقل» به «اغوای مدرن» است. پورنوگرافی، به گفته‌ی «بودریار»، تکنیک خالص است. حداکثر تقلیل‌گرائی، و تجسم واقعی ابزارگرائی است. افول عشق به بدن‌گرائی، که زاده‌ی افراط است، در فضای غبارآلودی که «خود» در آن گم می‌شود، پیدائی می‌یابد. دین افراطی نیز به شکل دیگری بدن‌گرائی را ترویج می‌کند. چرا که عشق را، با سلطه‌ بخشیدن به اخلاق جنسی مردانه، پس می‌زند و آن را با روند مادی شدن و مبتذل شدن همه‌ی رویاها پیوند می‌زند.

اغوای عقل
عقل، حکم کلی درست می‌کند و با استدلال‌ انتزاعی، آن را اثبات می‌کند. به گفته‌ی میشل فوکو: هیچ حکم کلی، معتبر نیست، مگر همین حکم کلی که هیچ حکم کلی اعتبار ندارد. عقل از آنجا که کلی‌گراست، انتقاد را برنمی‌تابد. انتقاد، کل را به اجزاء تجزیه می‌کند و کلیت عقلانی را می‌شکافد. ایستادگی عقل در برابر انتقاد، به سبب ترس از دست دادن «قدرت اغوا»یش است.
اصلاح‌گران دینی که به عقلانیت اسلامی تاکید می‌کنند، به اصلاحات نیز چارچوب کلی می‌دهند. به همین سبب جنبش انتقادی در میان آنان ضعیف است. این است که در کنار بنیادگرایان، در برابر جدائی دین از دولت قرار می‌گیرند.

افسونِ عقل، یا قدرتِ اغواگرانه‌ی عقل را بر ایدئولوژی‌گرایان می‌شناسیم و نیازی به تکرار نداریم؛ اما تجربه‌ی جدیدی که باید از آن سخن گفت افسون مدرنیته، یا به بیان دقیق‌تر، افسون تکنیک و الاهی کردن عقلانیت مدرن است.

پراگماتیسم و ابزارگرائی، دو تکنیک پیاده کردن مدرنیته بصورتی مبالغه‌آمیزند. اما شیفتگی به تکنیک، در ذات مدرنیته نیست، مخلوق ذهن پراگماتیست و ابزارگراست. یعنی سوبژکتیو است.

احزاب و سازمان‌های سیاسیِ پراگماتیست و ابزارگرا، برخلاف سازمان‌های ایدئولوژیک، شکل سنتی ندارند و به فورم وابسته نیستند؛ بلکه متافورم هستند. متافورم، فرافورم نیست. یعنی این گونه سازمان‌ها گشادگی فراحزبی ندارند، بلکه مسخ فورم‌اند. یعنی متافورم، متامورف است.

سازمان متافورمیک، شکل مسلکی را از دست داده است. در رابطه با درون خود، بر روابط عاطفی تکیه می‌کند؛ یعنی چونان سکتِ عاطفی، عمل می‌کند؛ در رابطه با بیرون با دیوارهائی از جنس روش‌های سیاسی تبدیل به سنت شده، از دیگران جدا می‌شود؛ تکنیک مدرن را الاهی می‌کند، مَیَعانِ شکلی دارد؛ یعنی شکل سازماندهی آن، مایع و قابل انطباق با هر شرایطی است؛ حالت‌هایی از سازمان افقی را تقلید می‌کند، ولی اخلاق عمودی دارد.

سازمان‌ متافورمیک، افراط و مبالغه‌ای است در واکنش به افراط و مبالغه‌ی سازمان ایدئولوژیک. استحاله‌ی فورم به متافورم است، اغوائی است در برابر اغوائی دیگر. سیاست، در شرایطی که ایده‌آل‌ها به گونه‌ای وحشتناک مادی‌ شده‌اند، به تکنیک خالص تبدیل می‌شود. کسی که بخاطر انسانیت و با رویای سوسیالیسم به سیاست روی آورده بود، اکنون بخاطر پیشرفت شخصی و یا منافع گروهی، که شکل «واقعی شده» و مسخ شده‌ی آرزوهای پاک‌اند، به بازی‌های سیاسی دل می‌بندد. پورنوگرافی تکنیک ناب است و نفی کننده‌ی فریبندگی رمانتیک. به گفته‌ی «بودریار»، پورنوگرافی، پاره‌ای از کل روند مادی شدن شوم همه‌ی چیزها، همه‌ی آرزوها وهمه‌ی ایده‌آل‌هاست. روند مادی شدن، سیاست را نیز، در بر گرفته‌ است. سیاست تکنیکی نیز نماد دیگر این تبدّل ارزشی است. هم سیاست تکنیکی شده و هم پورنوگرافی، هردو، محصول روند مادی شدن و «معنا» زدائی شدن‌اند.

مارتین هایدگر می‌گوید: «در تکنیک که افراط می‌کنی دوباره به رمز می‌رسی» یعنی به کمک تکنیک، مدرن می‌شوی و از رمز پیشین جدا می‌شوی اما با مبالغه در تکنیک، دوباره به دام رمز می‌افتی. این همان فریبندگی مدرن است.
حزب سیاسی‌ای که افسونِ تکنیک شده است، به تهی شدن خود از «معنا» واکنش نشان می‌دهد و به سودای «‌آگاهی»، از «دانائی» میگذرد.

با روی آوردن به آگاهی بجای دانائی، اعتقاد، تقویت و انتقاد، تضعیف می‌شود. چرا که اعتقاد، به آگاهی‌های گوناگون نیاز دارد و از آن‌ها در سطحی گسترده سود می‌جوید، حال آن که انتقاد در قلمرو دانائی است، که قلمرو تبادل معرفت و شناخت است.
درست است که حزب پراگماتیست از عقل و ایدئولوژی عبور می‌کند و به تکنیک مدرن دل می‌سپرد؛ اما روح و اخلاق عقل‌گرائیِ مسلکی گذشته را که همان افراط و مبالغه است، نگه‌می‌دارد. و در نتیجه از اغوایی به اغوای دیگر در می‌غلتد.
در کنار عبور از عقل، به گونه‌ای ابزارگرایانه از سوی اپوزیسیون غیرمذهبی، اصلاح‌طلبان عقل را تقدیس می‌کنند و می‌خواهند به کمک آن، دین را نجات دهند. یعنی بجای عقلانی کردن مناسبات اجتماعی به سبک جامعه‌ی سرمایه‌داری، به عقلانی کردن شریعت روی می‌آورد. این هردو انحراف، یعنی انحراف اپوزیسیون غیرمذهبی و اصلاح‌طلبان مذهبی، در رابطه با عقل، در کنار هم معجونی غریب بوجود آورده است که امید نجاتی از آن نمی‌رود. جاذبه‌ی عقل برای اصلاح‌طلبان از آنجاست که مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری در ایران، زیر حاکمیت دینی، عقلانی نشده است. عقلانی شدن مناسبات، جاذبه‌ی عقل را به عنوان یک انتزاع از بین می‌برد.

نورم، قانون و قاعده
حقوق، قواعد همزیستی را به قانون تبدیل می‌کند. یعنی قاعده، اصل و قانون، برخاسته از آن است. اما قشر ممتاز جامعه، (مثلا در جامعه‌ی سرمایه‌داری، سرمایه‌داران) قاعده را فرعی، و قانون را اصل می‌کنند. این را می‌توان شکل‌گرائی قانونی نامید. قشر ممتاز جامعه، از انطباق قانون با نورم، و نه با قاعده، دفاع می‌کند و بدینسان قانون با قاعده در تضاد قرار می‌گیرد و با نورم پیوند می‌یابد و حافظ عادت‌ها و سنت‌های جاری می‌شود.

پس بر تارکِ مثلثِ قاعده، قانون و نورم، نورم می‌ایستد. و روند بی‌معنائی را نورمال، یعنی عادی، می‌کند. این است که بی‌قاعدگی، یعنی افراط، عادی، یعنی نورمال، می‌شود و انحطاطِ معنائی، در چارچوب نورم‌های اجتماعی جا می‌افتد.
این که زن بیمار فلسطینی برای رفتن به بیمارستان باید در صف بایستد و از ماموران اسرائیلی کسب اجازه کند، این که آب مصرفی مردم فلسطین توسط اسرائیل سهمیه بندی می شود، و گل آلود و بیماری‌زاست، این گونه خبرها و بسیاری خبرهای دیگر از این دست، به خبرهای عادی رسانه‌ها تبدیل شده است. این گونه خبرها، به شکل عادی اعلام می‌شود و به شکل عادی شنیده می‌شود و دیگر برای اذهان شنونده‌ وحشت انگیز و باور نکردنی نیست؛ جزء نظم جاری زندگی است.

اغوای عشق
عشق، آمیزه‌ی دو قدرت است. بازی دو نیرو است، با یکدیگر. یک شِبه دوئل است. یگانه شدن دو سوی رابطه، در یک ارتباط است. تجلیِ مِیل طبیعی انسان به هم‌آهنگی است. فراخواندن یا فراطلبیدن، به گفته‌ی بودریار (Herausforderung) است. اعلام وجود برای مشارکت در بازی است.

عشق، درونی‌ترین شکل تبادل، عالی‌ترین گونه‌ی تقسیم خود، ذات اخلاق و زداینده‌ی شکل‌ها و نام‌های آن است. ایده‌ی پوچ و انتزاعی وحدت را، که خالق خشونت است، ذوب می‌کند. تجربه‌ی دیگر بودگی و بودن دیگری در خود، و سپردن خود به دیگری است. تسلیم محض قواعد بازی شدن؛ پیاده شدن سازش، و به رسمیت شناختن اختلاف است. فضائی است آبی و گازی شکل، که گرم و تازه نگه‌می‌دارد.

عشق که به گفته‌ی بودریار با اغوا تفاوت چندانی ندارد، درونمایه‌ی اصلی فرهنگ عاطفیِ تاریخ انسان است. عشق پیوند می‌دهد، نفرت جدا می‌کند. اروس (Eros)ایجاد می‌کند، تهییج می‌کند و هویت می‌بخشد. عشق نه تنها گرمابخش‌ترین است، هیجان انگیزترین هم هست. هیچ است و همه‌ چیز است. خاستگاه‌اش زنانگی است. اغوا می‌کند و استحاله می‌دهد. قدرت مردانه را که سطحی و مادی و مکانیکی و تولیدی است، در قدرت زنانه، که همان توانائی چیرگی یافتن بر قواعد بازی است، ذوب می‌کند و دگرباره می‌سازدش. عشق، نفی یکی در دیگری نیست. اعتلای دو «خود» است. نفی یکی در دیگری، میراث فرهنگ مونوتئیستی است، مسخ عشق است، حذف رابطه‌ی دوسویه است؛ در این فرهنگ، عشق دیگر هویت نمی‌دهد و با وحدت و سلطه‌ی مردانه پایان می‌یابد.

بدون اغوای عشق، روح مانند گیاه بی‌آب، خشک می‌شود. روحِ خشک، برای جبران بی‌عشقی، عاشق مفاهیم مجرد می‌شود. ولی عشق به مفهوم‌ها، به روح، تر و تازگی و نرمی نمی‌دهد. در نتیجه، عشقِ مفهومی، با افراط و مبالغه همراه می‌شود. و رابطه‌ی دوگوهری و دوسویه را به سودای وحدت، نفی می‌کند. یعنی عنصر بازی را در رابطه‌ی دوطرفه حذف می‌کند. و بجای آن، وحدت را قهرمان بازی یکسویه می‌کند. در فرهنگ وحدت‌گرا، رابطه‌ی مساوی بین دوطرف بازی ناخوشایند است. فرهنگ وحدت‌گرا، فرهنگ مردانه است. عشق به مفهوم نیز عشق مردانه است. این که عاشقِ مفهوم‌، بنده‌ی مفهوم مورد پرستش خود است، تنها ظاهر مسئله است؛ در حقیقت او مفهوم را - چونان زن - به زیر سلطه‌ی خود می‌کشد و ازآنِ خود می‌کند و چون آن را می‌پرستد، در انحصار خود یا گروه خودی‌ها می‌خواهدش. پرستیدن، رابطه‌ای مردانه است؛ مغایر طبیعت زنانه است؛ چرا که عشقِ مفهومی، زاده‌ی ناتوانی مرد در پذیرش قدرتی دیگر است.

عشق مفهومی، همان اعتقاد پرستی است؛ همان تسلیم کردن تمامی کشور روح به یک اعتقاد است. یعنی «مانیا» خلق می‌کند و در اوج خود که اوج مبالغه است به «مونومانیا»، یعنی به مانیای کاملِ تصرف‌شدگیف به وسیله‌ی یک مفهوم، چیرگی می‌بخشد.
عشق، خشکی را از روح می‌گیرد. چون، به گفته‌ی ژان بودریار، قدرت مردانه را، یعنی (Le Pouvoir) را با قدرت زنانه یعنی (La Puissence) درهم می‌آمیزد و قواعد بازی دو سویه (Dual) را از درون این تضاد طبیعی بیرون می‌آورد.

اغوای اعتقاد
در ادیان پیش از تک خدائی، رابطه‌ی انسان با خدایان، با قربانی کردن برقرار می‌شد. به قول «بودریار» این در واقع یک دوئل بود. آدم به خدا می‌گفت من این چیز را به تو می‌دهم و تو عوض آن را به من پس خواهی داد؛ وگرنه اعتقادم را از تو پس خواهم ‌گرفت. دین‌های تک‌خدائی این رابطه‌ی مادی را بریدند و اعتقاد را از متن آن جدا کردند. یعنی آن را به انتزاع تبدیل کردند. «بودریار» می‌گوید: شاید هم خدا وجود دارد، اما اگر هم خدا وجود داشته باشد، در دل مناسبات زندگی وجود دارد، و در این صورت دیگر نیازی به اعتقاد ندارد. پس اعتقاد، یک ترم اضافی است. این نه تنها در باره‌ی خدا، که در باره‌ی ایده هم صادق است. نیچه هم می‌گوید اعتقاد (Glaube) ترم ضعیفی است. «بودریار» می‌گوید Croyance زبان فرانسه حتا ضعیف‌تر،یعنی ایمانی‌تر، از Glaube آلمانی است. او می‌افزاید: از قربانی تا Glaube و تا Croyance رابطه‌ی اعتقادی همواره انتزاعی تر و ایمانی تر، یعنی ضعیف‌تر و اثیری‌تر شده است. تا جائی که چاره‌ای جز «مرگ خدا» (به گفته‌ی نیچه) باقی نمانده است.

تکان‌دهنده‌ترین رخداد فلسفی، اعلام مرگ خدا از سوی نیچه بود. به گفته‌ی «بودریار»، مرگ خدا به معنای مرگ ایده‌ی خدا نیست. به قول «اسلوتر دایک» این کشفِ نیچه را هیچ فیلسوفی و هیچ کانتی نمی‌توانست انجام دهد. نیچه با این کشف، انسان را بر کرسی خدائی نشاند. یعنی دعوی اعتبارِ (Geltungsanspruch)انسان را به اوج رسانید. از سوی دیگر همانگونه که «بودریار» می‌گوید با مرگِ خدا، اغواگریِِ «مطلق» به اوج می‌رسد. به گفته‌ی ژان پل سارتر :‌ [این تنها] پس از مرگ دکارت بود که کارتزیانیسم یعنی فلسفه‌ی او مطلق شد. چون پس از مرگ فیلسوف، فلسفه‌ی او غیرقابل تغییر و دگرگونی می‌شود. پس «مطلق»، افسونی است ساخته‌ی مرگ. یعنی مطلق، زاده‌ی نفی زیستن است. اما نفی‌ای که در خودِ زیستن رخ می‌دهد. بیرون از هستی، هیچ چیزی وجود ندارد. به گفته‌ی هایدگر، نیستی نیز در هستی نهفته است. شاید به همین سبب است که جمله‌ی نیستی وجود ندارد با جمله‌ی نیستی وجود دارد، هم معنا می‌شود. اینجا تفاوتی بین نفی و اثبات نیست. پس تضاد مطلق بین هستی و نیستی، ساختگی و بی‌معنا است. اغواگری نیستی در همین نکته نهفته است.

اغوای مرگ
در جامعه‌ی پیشا مونوتئیستی، مرگ، طرفِ مقابل زندگی نیست، یعنی آنتاگونیسم میان آن دو، به گونه‌ای است که از درون آن قواعد بازی استخراج می‌شود. در فیلم «مُهرهفتم» اثر «اینگمار برگمان»، مرگ و زندگی را در بازی شطرنج در برابر هم می‌بینیم. یعنی آنها دو حریف بازی هستند و هردو به قواعد بازی محدودند. اگر مرگ، قدرت نامحدود داشته باشد، باید از بازی بیرون برود. همان چیزی که پس از مونوتئیسم اتفاق می‌افتد.

بودریار می‌گوید اغوای مرگ، در گذشته‌های دور بخاطر نیستی و از بین رفتن جسم نبوده است؛ بلکه مرگ چون استحاله (متامورفوزه) است، اغواگر بوده است. اما بعدها نیستی، اغواگر شد و نه استحاله. مرگ و زندگی با هم بازی می‌کنند و برهم تاثیر می‌گذارند و تبادلِ نمادین (سمبولیک) با یکدیگر دارند. یعنی با هم می‌آمیزند، از هم فاصله می‌گیرند، یکدیگر را محدود می‌کنند و به هم تبدیل می‌شوند. به گفته‌ی «لیشتنبرگ» ما به جهان که می‌آئیم می‌میریم، یا پیش از آن که به هستی بیائیم مرده‌ایم.
مرگ با زندگی حتا تقابل عقلی هم ندارد. مرگ، روندِ شدنِ زندگی است. وحدت بودن و شدن، بودن و نبودن است. مرگ در زندگی جاری است. رابطه‌ی زندگی با مرگ با «استحاله‌ی دائمی چیزها» برقرار می‌شود. تناسخ، این حرکت وقفه ناپذیر و تکرار ناپذیرِ امدادی، در پهنا و درازای تاریخِ انسان، پر از فریبندگی و رمانتیک است. بدون این فریبندگی و رمانتیک، زندگی بی‌معنا می‌شود.

اما برداشت دیگری را از مرگ نیز می‌شناسیم. برداشتی کاملا منفی از مرگ که مرگ را خطرناک می‌پندارد. در این برداشت، مرگ دشمن زندگی است. و بصورت شبحی ترسناک بر زندگی سایه می‌افکند.

این برداشت، با هراسی که از مرگ دارد در واقع به تولید مرگ می‌پردازد. «بودریار» این را فاتناسمای تولید می‌نامد. (فانتاسما یعنی شَبَح، یعنی تخیل بیمارگونه). تخیل بیمارگونه‌یِ تولید، تولیدِ تخیل بیمارگونه می‌کند. هدف تولید با این ترتیب، از بین بردن یا تخریب چیز تولید شده است. مانند تولید دین، بوسیله‌ی حاکمیت دینی که به از بین بردن و تخریب دین انجامید.

مسخِ اغوا
در دموکراسی غربی، آگاهی و مشارکت سیاسی رشد ‌کرده و تعالی ‌یافته است. فرد، اما، در زنجیره‌ی قدرتِ سرنوشت گرفتار ‌شده است و دیگر نقشی در بازی ندارد. چرا که جائی برای بازیِ تصادف باقی نمانده است و سرنوشت، تصادف را از بازی بیرون رانده است. همه چیز از پیش تعیین شده، است. و خودانگیختگی و رمانتیک دیگر معنائی ندارد. عشق و سیاست، به تکنیک تبدیل می‌شوند و اغوای طبیعی، به پرورزیون.

با اینهمه، در کشورهای غربی، چون قواعد دموکراتیک هنوز عمل می‌کنند و فرهنگ دوآلیستی هنوز وجود دارد، امکان روشنگری در برابر افراط و مبالغه‌ی سیاسی و اجتماعی هم وجود دارد. و چون تکنیک یک پدیده‌ی درونی است، انتقاد به آن آسان‌تر است. اما در کشورهای دیگر که «قواعد» دموکراتیک ضعیف‌اند، تکنیک‌، بیرونی است و از دور جاذبه‌ی بیشتری دارد. و این همان «رمز‌آلود شدن تکنیک» است. این را در درغلتیدن افراطی روشنفکران این جوامع به مدرنیته، می‌توان دید.
در دموکراسی غربی، جنبش انتقادی و‌جود دارد، که با تکیه بر آن، می‌توان تا حدی در برابر ایدئولوژیِ تکنیک ایستادگی‌ کرد. هرچند این جنبش انتقادی با دشواری‌‌ها وفشارهای گوناگونی در جامعه‌ی سرمایه‌داری روبرو است.

اپوزیسیون ایرانی بطور عمده، یا در اغوای عقل است، یا در اغوای مدرن. و به همین سبب از داشتن یک جنبش انتقادی محروم است. می‌توان گفت که او چون فاقد جنبش انتقادی است، یا به مبالغه‌ی عقل گردن می‌نهد و یا به افراط مدرن. جنبشی که دچار اغوا و افراط است، فاقد رمانتیک است. و به این لحاظ نیز نمی‌تواند ویژگی انتقادی داشته باشد. داشتن حد معینی رمانتیک، شرط رشد جنبش انتقادی است.
ناصر خاکساز- یکم آذر 88