از اغوا تا اغوا
ناصر کاخساز
«قدرت اغوا» (Die Macht der Verführung) اثر «ژان بودریار» که بازی شوخطبعانهای با مضمونی جدی است، اغوایم کرد. اغوای نوشتن و مشارکت در بازی، به بازیام واداشت. وارد بازی شدم، اما آن را با مسائل خود آمیختم و در کشف قدرت مخرب اغوا شرکت کردم. و در کنار حرفهای «بودریار» حرفهای خودم را زدم. اما به هر شکلی که خواستم حرفهامان را از هم جدا کنم، به یکدستی و جنبهی زیبائی شناختی آن آسیب وارد شد. این است که به تجربهی جدیدی روی آوردم و به گفتهی خود بودریار وارد رابطهی دوئال (Dual) شدم . و با او در بازی درآمیختم . تنها یک معیار می توانم به خواننده بدهم : طبیعتا هرجا در این نوشته، گفتارِ زیبا و نقل قول پرمعنائی است، از بودریار است؛ کار من، درآمیختنِ فعال با آن است.
چگونه شد که تنها به اشارهی یک نفر، چند هزار زندانی، که مجازات خود را میگذراندند، کشتار شدند؟ و چگونه شد شماری از آدمها، که حتا دوستانی در میان کشته شدگان داشتند، در بهترین حالت، سکوت کردند؟ شمار گستردهای به شمردن صفات مردمی کشندگان ادامه دادند، و شماری هنوز نیز چنین میکنند، و وقوع جنایت، بر سیستم حسی و عصبیشان تاثیری نمیگذارد؟
پاسخ این پرسشها را من، با استفاده از «قدرت اغوا»ی «ژان بودریار»، این گونه میدهم که:
هنگامی که حواس انسان به تمامی در جائی دیگر متمرکز است، ارگانهای حسیاش نسبت به مسائل دیگر حساسیت خود را از دست میدهند. او رویدادهای دیگر را نمیبیند، و از کنار آنها به سادگی میگذرد. روند تحریفِ دریافت حسی با این قانون عمل میکند که: حس آدمی برای متمرکز شدن بر علایقی افراطی، از توانائی خود در دریافتِ مسائلِ دیگر مایه میگذارد. آدم، ظرفیت حسی محدودی دارد. اگر آن را به تمامی صرف تمرکز بر یک جا کرد، ناچار است از جای دیگر مایه بگذارد. و بدینسان آدم، گاه خیلی عادی از کنار جنایتهای بزرگ نیز میگذرد. این، همان اغوا شدن است.
اغوا نتیجهی استحالهای است که در روح آدم صورت میگیرد. استحاله همواره مسخ و تبدّل به مراتب پائین تر نیست. عشق هم استحاله است. مسخ، تغییری است که در موقعیت روانشناختی و جامعهشناختی فرد، به شکلی افراطی روی میدهد. این تغییرِ افراطی به گفتهی «بودریار» خود را به صورت انحراف یا پِروِرزیون، نشان میدهد. به این گونه، «بودریار» واژهی پِروِرزیون را از قلمرو روانشناختی جنسی فراتر میبرد و با کاربرد آن در این جا، با این گونه استحاله برخوردی ارزشی میکند. یعنی پِروِرزیون تنها مسخ عشق به پورنوگرافی نیست، رابطهی فرد با یک مفهوم یا یک ایده را نیز، اگر با افراط همراه باشد، در بر میگیرد.
آدم وقتی خود را وقف یک اعتقاد بکند، اعتقاد را به قدرتی تبدیل میکند که قبل از همه «خود» او را نفی میکند. رابطهی آدم با تکنیک مدرن نیز میتواند به همین گونه باشد. یعنی تکنیک میتواند به صورت قدرتی درآید که «منِ» فردِ شیفته به آن را به «وهم» تبدیل کند. به قدرتی که چنین میکند، بودریار «قدرت اغوا» میگوید و منِ نفی شده بوسیلهی آن را (Ich- Illusion) یعنی منِ به وهم تبدیل شده، میگوید. الاهی کردنِ (Apotheose) تکنیک، و تقدس بخشیدن به ابزار، نماد استحالهی اغوای اعتقادی، به اغوای مدرن است. الاهی کردن تکینیکِ مدرن، نمادِ مادی شدنِ همهی آرزوها و رویاهاست. مادی شدن همهجانبهی زندگی، «معنا» را هم مادی میکند. یعنی آن را نفی میکند.
مسخِ عشق به پورنوگرافی، به عنوان مثال، یکی از نشانهی انتقال از «اغوای عقل» به «اغوای مدرن» است. پورنوگرافی، به گفتهی «بودریار»، تکنیک خالص است. حداکثر تقلیلگرائی، و تجسم واقعی ابزارگرائی است. افول عشق به بدنگرائی، که زادهی افراط است، در فضای غبارآلودی که «خود» در آن گم میشود، پیدائی مییابد. دین افراطی نیز به شکل دیگری بدنگرائی را ترویج میکند. چرا که عشق را، با سلطه بخشیدن به اخلاق جنسی مردانه، پس میزند و آن را با روند مادی شدن و مبتذل شدن همهی رویاها پیوند میزند.
اغوای عقل
عقل، حکم کلی درست میکند و با استدلال انتزاعی، آن را اثبات میکند. به گفتهی میشل فوکو: هیچ حکم کلی، معتبر نیست، مگر همین حکم کلی که هیچ حکم کلی اعتبار ندارد. عقل از آنجا که کلیگراست، انتقاد را برنمیتابد. انتقاد، کل را به اجزاء تجزیه میکند و کلیت عقلانی را میشکافد. ایستادگی عقل در برابر انتقاد، به سبب ترس از دست دادن «قدرت اغوا»یش است.
اصلاحگران دینی که به عقلانیت اسلامی تاکید میکنند، به اصلاحات نیز چارچوب کلی میدهند. به همین سبب جنبش انتقادی در میان آنان ضعیف است. این است که در کنار بنیادگرایان، در برابر جدائی دین از دولت قرار میگیرند.
افسونِ عقل، یا قدرتِ اغواگرانهی عقل را بر ایدئولوژیگرایان میشناسیم و نیازی به تکرار نداریم؛ اما تجربهی جدیدی که باید از آن سخن گفت افسون مدرنیته، یا به بیان دقیقتر، افسون تکنیک و الاهی کردن عقلانیت مدرن است.
پراگماتیسم و ابزارگرائی، دو تکنیک پیاده کردن مدرنیته بصورتی مبالغهآمیزند. اما شیفتگی به تکنیک، در ذات مدرنیته نیست، مخلوق ذهن پراگماتیست و ابزارگراست. یعنی سوبژکتیو است.
احزاب و سازمانهای سیاسیِ پراگماتیست و ابزارگرا، برخلاف سازمانهای ایدئولوژیک، شکل سنتی ندارند و به فورم وابسته نیستند؛ بلکه متافورم هستند. متافورم، فرافورم نیست. یعنی این گونه سازمانها گشادگی فراحزبی ندارند، بلکه مسخ فورماند. یعنی متافورم، متامورف است.
سازمان متافورمیک، شکل مسلکی را از دست داده است. در رابطه با درون خود، بر روابط عاطفی تکیه میکند؛ یعنی چونان سکتِ عاطفی، عمل میکند؛ در رابطه با بیرون با دیوارهائی از جنس روشهای سیاسی تبدیل به سنت شده، از دیگران جدا میشود؛ تکنیک مدرن را الاهی میکند، مَیَعانِ شکلی دارد؛ یعنی شکل سازماندهی آن، مایع و قابل انطباق با هر شرایطی است؛ حالتهایی از سازمان افقی را تقلید میکند، ولی اخلاق عمودی دارد.
سازمان متافورمیک، افراط و مبالغهای است در واکنش به افراط و مبالغهی سازمان ایدئولوژیک. استحالهی فورم به متافورم است، اغوائی است در برابر اغوائی دیگر. سیاست، در شرایطی که ایدهآلها به گونهای وحشتناک مادی شدهاند، به تکنیک خالص تبدیل میشود. کسی که بخاطر انسانیت و با رویای سوسیالیسم به سیاست روی آورده بود، اکنون بخاطر پیشرفت شخصی و یا منافع گروهی، که شکل «واقعی شده» و مسخ شدهی آرزوهای پاکاند، به بازیهای سیاسی دل میبندد. پورنوگرافی تکنیک ناب است و نفی کنندهی فریبندگی رمانتیک. به گفتهی «بودریار»، پورنوگرافی، پارهای از کل روند مادی شدن شوم همهی چیزها، همهی آرزوها وهمهی ایدهآلهاست. روند مادی شدن، سیاست را نیز، در بر گرفته است. سیاست تکنیکی نیز نماد دیگر این تبدّل ارزشی است. هم سیاست تکنیکی شده و هم پورنوگرافی، هردو، محصول روند مادی شدن و «معنا» زدائی شدناند.
مارتین هایدگر میگوید: «در تکنیک که افراط میکنی دوباره به رمز میرسی» یعنی به کمک تکنیک، مدرن میشوی و از رمز پیشین جدا میشوی اما با مبالغه در تکنیک، دوباره به دام رمز میافتی. این همان فریبندگی مدرن است.
حزب سیاسیای که افسونِ تکنیک شده است، به تهی شدن خود از «معنا» واکنش نشان میدهد و به سودای «آگاهی»، از «دانائی» میگذرد.
با روی آوردن به آگاهی بجای دانائی، اعتقاد، تقویت و انتقاد، تضعیف میشود. چرا که اعتقاد، به آگاهیهای گوناگون نیاز دارد و از آنها در سطحی گسترده سود میجوید، حال آن که انتقاد در قلمرو دانائی است، که قلمرو تبادل معرفت و شناخت است.
درست است که حزب پراگماتیست از عقل و ایدئولوژی عبور میکند و به تکنیک مدرن دل میسپرد؛ اما روح و اخلاق عقلگرائیِ مسلکی گذشته را که همان افراط و مبالغه است، نگهمیدارد. و در نتیجه از اغوایی به اغوای دیگر در میغلتد.
در کنار عبور از عقل، به گونهای ابزارگرایانه از سوی اپوزیسیون غیرمذهبی، اصلاحطلبان عقل را تقدیس میکنند و میخواهند به کمک آن، دین را نجات دهند. یعنی بجای عقلانی کردن مناسبات اجتماعی به سبک جامعهی سرمایهداری، به عقلانی کردن شریعت روی میآورد. این هردو انحراف، یعنی انحراف اپوزیسیون غیرمذهبی و اصلاحطلبان مذهبی، در رابطه با عقل، در کنار هم معجونی غریب بوجود آورده است که امید نجاتی از آن نمیرود. جاذبهی عقل برای اصلاحطلبان از آنجاست که مناسبات اجتماعی سرمایهداری در ایران، زیر حاکمیت دینی، عقلانی نشده است. عقلانی شدن مناسبات، جاذبهی عقل را به عنوان یک انتزاع از بین میبرد.
نورم، قانون و قاعده
حقوق، قواعد همزیستی را به قانون تبدیل میکند. یعنی قاعده، اصل و قانون، برخاسته از آن است. اما قشر ممتاز جامعه، (مثلا در جامعهی سرمایهداری، سرمایهداران) قاعده را فرعی، و قانون را اصل میکنند. این را میتوان شکلگرائی قانونی نامید. قشر ممتاز جامعه، از انطباق قانون با نورم، و نه با قاعده، دفاع میکند و بدینسان قانون با قاعده در تضاد قرار میگیرد و با نورم پیوند مییابد و حافظ عادتها و سنتهای جاری میشود.
پس بر تارکِ مثلثِ قاعده، قانون و نورم، نورم میایستد. و روند بیمعنائی را نورمال، یعنی عادی، میکند. این است که بیقاعدگی، یعنی افراط، عادی، یعنی نورمال، میشود و انحطاطِ معنائی، در چارچوب نورمهای اجتماعی جا میافتد.
این که زن بیمار فلسطینی برای رفتن به بیمارستان باید در صف بایستد و از ماموران اسرائیلی کسب اجازه کند، این که آب مصرفی مردم فلسطین توسط اسرائیل سهمیه بندی می شود، و گل آلود و بیماریزاست، این گونه خبرها و بسیاری خبرهای دیگر از این دست، به خبرهای عادی رسانهها تبدیل شده است. این گونه خبرها، به شکل عادی اعلام میشود و به شکل عادی شنیده میشود و دیگر برای اذهان شنونده وحشت انگیز و باور نکردنی نیست؛ جزء نظم جاری زندگی است.
اغوای عشق
عشق، آمیزهی دو قدرت است. بازی دو نیرو است، با یکدیگر. یک شِبه دوئل است. یگانه شدن دو سوی رابطه، در یک ارتباط است. تجلیِ مِیل طبیعی انسان به همآهنگی است. فراخواندن یا فراطلبیدن، به گفتهی بودریار (Herausforderung) است. اعلام وجود برای مشارکت در بازی است.
عشق، درونیترین شکل تبادل، عالیترین گونهی تقسیم خود، ذات اخلاق و زدایندهی شکلها و نامهای آن است. ایدهی پوچ و انتزاعی وحدت را، که خالق خشونت است، ذوب میکند. تجربهی دیگر بودگی و بودن دیگری در خود، و سپردن خود به دیگری است. تسلیم محض قواعد بازی شدن؛ پیاده شدن سازش، و به رسمیت شناختن اختلاف است. فضائی است آبی و گازی شکل، که گرم و تازه نگهمیدارد.
عشق که به گفتهی بودریار با اغوا تفاوت چندانی ندارد، درونمایهی اصلی فرهنگ عاطفیِ تاریخ انسان است. عشق پیوند میدهد، نفرت جدا میکند. اروس (Eros)ایجاد میکند، تهییج میکند و هویت میبخشد. عشق نه تنها گرمابخشترین است، هیجان انگیزترین هم هست. هیچ است و همه چیز است. خاستگاهاش زنانگی است. اغوا میکند و استحاله میدهد. قدرت مردانه را که سطحی و مادی و مکانیکی و تولیدی است، در قدرت زنانه، که همان توانائی چیرگی یافتن بر قواعد بازی است، ذوب میکند و دگرباره میسازدش. عشق، نفی یکی در دیگری نیست. اعتلای دو «خود» است. نفی یکی در دیگری، میراث فرهنگ مونوتئیستی است، مسخ عشق است، حذف رابطهی دوسویه است؛ در این فرهنگ، عشق دیگر هویت نمیدهد و با وحدت و سلطهی مردانه پایان مییابد.
بدون اغوای عشق، روح مانند گیاه بیآب، خشک میشود. روحِ خشک، برای جبران بیعشقی، عاشق مفاهیم مجرد میشود. ولی عشق به مفهومها، به روح، تر و تازگی و نرمی نمیدهد. در نتیجه، عشقِ مفهومی، با افراط و مبالغه همراه میشود. و رابطهی دوگوهری و دوسویه را به سودای وحدت، نفی میکند. یعنی عنصر بازی را در رابطهی دوطرفه حذف میکند. و بجای آن، وحدت را قهرمان بازی یکسویه میکند. در فرهنگ وحدتگرا، رابطهی مساوی بین دوطرف بازی ناخوشایند است. فرهنگ وحدتگرا، فرهنگ مردانه است. عشق به مفهوم نیز عشق مردانه است. این که عاشقِ مفهوم، بندهی مفهوم مورد پرستش خود است، تنها ظاهر مسئله است؛ در حقیقت او مفهوم را - چونان زن - به زیر سلطهی خود میکشد و ازآنِ خود میکند و چون آن را میپرستد، در انحصار خود یا گروه خودیها میخواهدش. پرستیدن، رابطهای مردانه است؛ مغایر طبیعت زنانه است؛ چرا که عشقِ مفهومی، زادهی ناتوانی مرد در پذیرش قدرتی دیگر است.
عشق مفهومی، همان اعتقاد پرستی است؛ همان تسلیم کردن تمامی کشور روح به یک اعتقاد است. یعنی «مانیا» خلق میکند و در اوج خود که اوج مبالغه است به «مونومانیا»، یعنی به مانیای کاملِ تصرفشدگیف به وسیلهی یک مفهوم، چیرگی میبخشد.
عشق، خشکی را از روح میگیرد. چون، به گفتهی ژان بودریار، قدرت مردانه را، یعنی (Le Pouvoir) را با قدرت زنانه یعنی (La Puissence) درهم میآمیزد و قواعد بازی دو سویه (Dual) را از درون این تضاد طبیعی بیرون میآورد.
اغوای اعتقاد
در ادیان پیش از تک خدائی، رابطهی انسان با خدایان، با قربانی کردن برقرار میشد. به قول «بودریار» این در واقع یک دوئل بود. آدم به خدا میگفت من این چیز را به تو میدهم و تو عوض آن را به من پس خواهی داد؛ وگرنه اعتقادم را از تو پس خواهم گرفت. دینهای تکخدائی این رابطهی مادی را بریدند و اعتقاد را از متن آن جدا کردند. یعنی آن را به انتزاع تبدیل کردند. «بودریار» میگوید: شاید هم خدا وجود دارد، اما اگر هم خدا وجود داشته باشد، در دل مناسبات زندگی وجود دارد، و در این صورت دیگر نیازی به اعتقاد ندارد. پس اعتقاد، یک ترم اضافی است. این نه تنها در بارهی خدا، که در بارهی ایده هم صادق است. نیچه هم میگوید اعتقاد (Glaube) ترم ضعیفی است. «بودریار» میگوید Croyance زبان فرانسه حتا ضعیفتر،یعنی ایمانیتر، از Glaube آلمانی است. او میافزاید: از قربانی تا Glaube و تا Croyance رابطهی اعتقادی همواره انتزاعی تر و ایمانی تر، یعنی ضعیفتر و اثیریتر شده است. تا جائی که چارهای جز «مرگ خدا» (به گفتهی نیچه) باقی نمانده است.
تکاندهندهترین رخداد فلسفی، اعلام مرگ خدا از سوی نیچه بود. به گفتهی «بودریار»، مرگ خدا به معنای مرگ ایدهی خدا نیست. به قول «اسلوتر دایک» این کشفِ نیچه را هیچ فیلسوفی و هیچ کانتی نمیتوانست انجام دهد. نیچه با این کشف، انسان را بر کرسی خدائی نشاند. یعنی دعوی اعتبارِ (Geltungsanspruch)انسا ن را به اوج رسانید. از سوی دیگر همانگونه که «بودریار» میگوید با مرگِ خدا، اغواگریِِ «مطلق» به اوج میرسد. به گفتهی ژان پل سارتر : [این تنها] پس از مرگ دکارت بود که کارتزیانیسم یعنی فلسفهی او مطلق شد. چون پس از مرگ فیلسوف، فلسفهی او غیرقابل تغییر و دگرگونی میشود. پس «مطلق»، افسونی است ساختهی مرگ. یعنی مطلق، زادهی نفی زیستن است. اما نفیای که در خودِ زیستن رخ میدهد. بیرون از هستی، هیچ چیزی وجود ندارد. به گفتهی هایدگر، نیستی نیز در هستی نهفته است. شاید به همین سبب است که جملهی نیستی وجود ندارد با جملهی نیستی وجود دارد، هم معنا میشود. اینجا تفاوتی بین نفی و اثبات نیست. پس تضاد مطلق بین هستی و نیستی، ساختگی و بیمعنا است. اغواگری نیستی در همین نکته نهفته است.
اغوای مرگ
در جامعهی پیشا مونوتئیستی، مرگ، طرفِ مقابل زندگی نیست، یعنی آنتاگونیسم میان آن دو، به گونهای است که از درون آن قواعد بازی استخراج میشود. در فیلم «مُهرهفتم» اثر «اینگمار برگمان»، مرگ و زندگی را در بازی شطرنج در برابر هم میبینیم. یعنی آنها دو حریف بازی هستند و هردو به قواعد بازی محدودند. اگر مرگ، قدرت نامحدود داشته باشد، باید از بازی بیرون برود. همان چیزی که پس از مونوتئیسم اتفاق میافتد.
بودریار میگوید اغوای مرگ، در گذشتههای دور بخاطر نیستی و از بین رفتن جسم نبوده است؛ بلکه مرگ چون استحاله (متامورفوزه) است، اغواگر بوده است. اما بعدها نیستی، اغواگر شد و نه استحاله. مرگ و زندگی با هم بازی میکنند و برهم تاثیر میگذارند و تبادلِ نمادین (سمبولیک) با یکدیگر دارند. یعنی با هم میآمیزند، از هم فاصله میگیرند، یکدیگر را محدود میکنند و به هم تبدیل میشوند. به گفتهی «لیشتنبرگ» ما به جهان که میآئیم میمیریم، یا پیش از آن که به هستی بیائیم مردهایم.
مرگ با زندگی حتا تقابل عقلی هم ندارد. مرگ، روندِ شدنِ زندگی است. وحدت بودن و شدن، بودن و نبودن است. مرگ در زندگی جاری است. رابطهی زندگی با مرگ با «استحالهی دائمی چیزها» برقرار میشود. تناسخ، این حرکت وقفه ناپذیر و تکرار ناپذیرِ امدادی، در پهنا و درازای تاریخِ انسان، پر از فریبندگی و رمانتیک است. بدون این فریبندگی و رمانتیک، زندگی بیمعنا میشود.
اما برداشت دیگری را از مرگ نیز میشناسیم. برداشتی کاملا منفی از مرگ که مرگ را خطرناک میپندارد. در این برداشت، مرگ دشمن زندگی است. و بصورت شبحی ترسناک بر زندگی سایه میافکند.
این برداشت، با هراسی که از مرگ دارد در واقع به تولید مرگ میپردازد. «بودریار» این را فاتناسمای تولید مینامد. (فانتاسما یعنی شَبَح، یعنی تخیل بیمارگونه). تخیل بیمارگونهیِ تولید، تولیدِ تخیل بیمارگونه میکند. هدف تولید با این ترتیب، از بین بردن یا تخریب چیز تولید شده است. مانند تولید دین، بوسیلهی حاکمیت دینی که به از بین بردن و تخریب دین انجامید.
مسخِ اغوا
در دموکراسی غربی، آگاهی و مشارکت سیاسی رشد کرده و تعالی یافته است. فرد، اما، در زنجیرهی قدرتِ سرنوشت گرفتار شده است و دیگر نقشی در بازی ندارد. چرا که جائی برای بازیِ تصادف باقی نمانده است و سرنوشت، تصادف را از بازی بیرون رانده است. همه چیز از پیش تعیین شده، است. و خودانگیختگی و رمانتیک دیگر معنائی ندارد. عشق و سیاست، به تکنیک تبدیل میشوند و اغوای طبیعی، به پرورزیون.
با اینهمه، در کشورهای غربی، چون قواعد دموکراتیک هنوز عمل میکنند و فرهنگ دوآلیستی هنوز وجود دارد، امکان روشنگری در برابر افراط و مبالغهی سیاسی و اجتماعی هم وجود دارد. و چون تکنیک یک پدیدهی درونی است، انتقاد به آن آسانتر است. اما در کشورهای دیگر که «قواعد» دموکراتیک ضعیفاند، تکنیک، بیرونی است و از دور جاذبهی بیشتری دارد. و این همان «رمزآلود شدن تکنیک» است. این را در درغلتیدن افراطی روشنفکران این جوامع به مدرنیته، میتوان دید.
در دموکراسی غربی، جنبش انتقادی وجود دارد، که با تکیه بر آن، میتوان تا حدی در برابر ایدئولوژیِ تکنیک ایستادگی کرد. هرچند این جنبش انتقادی با دشواریها وفشارهای گوناگونی در جامعهی سرمایهداری روبرو است.
اپوزیسیون ایرانی بطور عمده، یا در اغوای عقل است، یا در اغوای مدرن. و به همین سبب از داشتن یک جنبش انتقادی محروم است. میتوان گفت که او چون فاقد جنبش انتقادی است، یا به مبالغهی عقل گردن مینهد و یا به افراط مدرن. جنبشی که دچار اغوا و افراط است، فاقد رمانتیک است. و به این لحاظ نیز نمیتواند ویژگی انتقادی داشته باشد. داشتن حد معینی رمانتیک، شرط رشد جنبش انتقادی است.
چگونه شد که تنها به اشارهی یک نفر، چند هزار زندانی، که مجازات خود را میگذراندند، کشتار شدند؟ و چگونه شد شماری از آدمها، که حتا دوستانی در میان کشته شدگان داشتند، در بهترین حالت، سکوت کردند؟ شمار گستردهای به شمردن صفات مردمی کشندگان ادامه دادند، و شماری هنوز نیز چنین میکنند، و وقوع جنایت، بر سیستم حسی و عصبیشان تاثیری نمیگذارد؟
پاسخ این پرسشها را من، با استفاده از «قدرت اغوا»ی «ژان بودریار»، این گونه میدهم که:
هنگامی که حواس انسان به تمامی در جائی دیگر متمرکز است، ارگانهای حسیاش نسبت به مسائل دیگر حساسیت خود را از دست میدهند. او رویدادهای دیگر را نمیبیند، و از کنار آنها به سادگی میگذرد. روند تحریفِ دریافت حسی با این قانون عمل میکند که: حس آدمی برای متمرکز شدن بر علایقی افراطی، از توانائی خود در دریافتِ مسائلِ دیگر مایه میگذارد. آدم، ظرفیت حسی محدودی دارد. اگر آن را به تمامی صرف تمرکز بر یک جا کرد، ناچار است از جای دیگر مایه بگذارد. و بدینسان آدم، گاه خیلی عادی از کنار جنایتهای بزرگ نیز میگذرد. این، همان اغوا شدن است.
اغوا نتیجهی استحالهای است که در روح آدم صورت میگیرد. استحاله همواره مسخ و تبدّل به مراتب پائین تر نیست. عشق هم استحاله است. مسخ، تغییری است که در موقعیت روانشناختی و جامعهشناختی فرد، به شکلی افراطی روی میدهد. این تغییرِ افراطی به گفتهی «بودریار» خود را به صورت انحراف یا پِروِرزیون، نشان میدهد. به این گونه، «بودریار» واژهی پِروِرزیون را از قلمرو روانشناختی جنسی فراتر میبرد و با کاربرد آن در این جا، با این گونه استحاله برخوردی ارزشی میکند. یعنی پِروِرزیون تنها مسخ عشق به پورنوگرافی نیست، رابطهی فرد با یک مفهوم یا یک ایده را نیز، اگر با افراط همراه باشد، در بر میگیرد.
آدم وقتی خود را وقف یک اعتقاد بکند، اعتقاد را به قدرتی تبدیل میکند که قبل از همه «خود» او را نفی میکند. رابطهی آدم با تکنیک مدرن نیز میتواند به همین گونه باشد. یعنی تکنیک میتواند به صورت قدرتی درآید که «منِ» فردِ شیفته به آن را به «وهم» تبدیل کند. به قدرتی که چنین میکند، بودریار «قدرت اغوا» میگوید و منِ نفی شده بوسیلهی آن را (Ich- Illusion) یعنی منِ به وهم تبدیل شده، میگوید. الاهی کردنِ (Apotheose) تکنیک، و تقدس بخشیدن به ابزار، نماد استحالهی اغوای اعتقادی، به اغوای مدرن است. الاهی کردن تکینیکِ مدرن، نمادِ مادی شدنِ همهی آرزوها و رویاهاست. مادی شدن همهجانبهی زندگی، «معنا» را هم مادی میکند. یعنی آن را نفی میکند.
مسخِ عشق به پورنوگرافی، به عنوان مثال، یکی از نشانهی انتقال از «اغوای عقل» به «اغوای مدرن» است. پورنوگرافی، به گفتهی «بودریار»، تکنیک خالص است. حداکثر تقلیلگرائی، و تجسم واقعی ابزارگرائی است. افول عشق به بدنگرائی، که زادهی افراط است، در فضای غبارآلودی که «خود» در آن گم میشود، پیدائی مییابد. دین افراطی نیز به شکل دیگری بدنگرائی را ترویج میکند. چرا که عشق را، با سلطه بخشیدن به اخلاق جنسی مردانه، پس میزند و آن را با روند مادی شدن و مبتذل شدن همهی رویاها پیوند میزند.
اغوای عقل
عقل، حکم کلی درست میکند و با استدلال انتزاعی، آن را اثبات میکند. به گفتهی میشل فوکو: هیچ حکم کلی، معتبر نیست، مگر همین حکم کلی که هیچ حکم کلی اعتبار ندارد. عقل از آنجا که کلیگراست، انتقاد را برنمیتابد. انتقاد، کل را به اجزاء تجزیه میکند و کلیت عقلانی را میشکافد. ایستادگی عقل در برابر انتقاد، به سبب ترس از دست دادن «قدرت اغوا»یش است.
اصلاحگران دینی که به عقلانیت اسلامی تاکید میکنند، به اصلاحات نیز چارچوب کلی میدهند. به همین سبب جنبش انتقادی در میان آنان ضعیف است. این است که در کنار بنیادگرایان، در برابر جدائی دین از دولت قرار میگیرند.
افسونِ عقل، یا قدرتِ اغواگرانهی عقل را بر ایدئولوژیگرایان میشناسیم و نیازی به تکرار نداریم؛ اما تجربهی جدیدی که باید از آن سخن گفت افسون مدرنیته، یا به بیان دقیقتر، افسون تکنیک و الاهی کردن عقلانیت مدرن است.
پراگماتیسم و ابزارگرائی، دو تکنیک پیاده کردن مدرنیته بصورتی مبالغهآمیزند. اما شیفتگی به تکنیک، در ذات مدرنیته نیست، مخلوق ذهن پراگماتیست و ابزارگراست. یعنی سوبژکتیو است.
احزاب و سازمانهای سیاسیِ پراگماتیست و ابزارگرا، برخلاف سازمانهای ایدئولوژیک، شکل سنتی ندارند و به فورم وابسته نیستند؛ بلکه متافورم هستند. متافورم، فرافورم نیست. یعنی این گونه سازمانها گشادگی فراحزبی ندارند، بلکه مسخ فورماند. یعنی متافورم، متامورف است.
سازمان متافورمیک، شکل مسلکی را از دست داده است. در رابطه با درون خود، بر روابط عاطفی تکیه میکند؛ یعنی چونان سکتِ عاطفی، عمل میکند؛ در رابطه با بیرون با دیوارهائی از جنس روشهای سیاسی تبدیل به سنت شده، از دیگران جدا میشود؛ تکنیک مدرن را الاهی میکند، مَیَعانِ شکلی دارد؛ یعنی شکل سازماندهی آن، مایع و قابل انطباق با هر شرایطی است؛ حالتهایی از سازمان افقی را تقلید میکند، ولی اخلاق عمودی دارد.
سازمان متافورمیک، افراط و مبالغهای است در واکنش به افراط و مبالغهی سازمان ایدئولوژیک. استحالهی فورم به متافورم است، اغوائی است در برابر اغوائی دیگر. سیاست، در شرایطی که ایدهآلها به گونهای وحشتناک مادی شدهاند، به تکنیک خالص تبدیل میشود. کسی که بخاطر انسانیت و با رویای سوسیالیسم به سیاست روی آورده بود، اکنون بخاطر پیشرفت شخصی و یا منافع گروهی، که شکل «واقعی شده» و مسخ شدهی آرزوهای پاکاند، به بازیهای سیاسی دل میبندد. پورنوگرافی تکنیک ناب است و نفی کنندهی فریبندگی رمانتیک. به گفتهی «بودریار»، پورنوگرافی، پارهای از کل روند مادی شدن شوم همهی چیزها، همهی آرزوها وهمهی ایدهآلهاست. روند مادی شدن، سیاست را نیز، در بر گرفته است. سیاست تکنیکی نیز نماد دیگر این تبدّل ارزشی است. هم سیاست تکنیکی شده و هم پورنوگرافی، هردو، محصول روند مادی شدن و «معنا» زدائی شدناند.
مارتین هایدگر میگوید: «در تکنیک که افراط میکنی دوباره به رمز میرسی» یعنی به کمک تکنیک، مدرن میشوی و از رمز پیشین جدا میشوی اما با مبالغه در تکنیک، دوباره به دام رمز میافتی. این همان فریبندگی مدرن است.
حزب سیاسیای که افسونِ تکنیک شده است، به تهی شدن خود از «معنا» واکنش نشان میدهد و به سودای «آگاهی»، از «دانائی» میگذرد.
با روی آوردن به آگاهی بجای دانائی، اعتقاد، تقویت و انتقاد، تضعیف میشود. چرا که اعتقاد، به آگاهیهای گوناگون نیاز دارد و از آنها در سطحی گسترده سود میجوید، حال آن که انتقاد در قلمرو دانائی است، که قلمرو تبادل معرفت و شناخت است.
درست است که حزب پراگماتیست از عقل و ایدئولوژی عبور میکند و به تکنیک مدرن دل میسپرد؛ اما روح و اخلاق عقلگرائیِ مسلکی گذشته را که همان افراط و مبالغه است، نگهمیدارد. و در نتیجه از اغوایی به اغوای دیگر در میغلتد.
در کنار عبور از عقل، به گونهای ابزارگرایانه از سوی اپوزیسیون غیرمذهبی، اصلاحطلبان عقل را تقدیس میکنند و میخواهند به کمک آن، دین را نجات دهند. یعنی بجای عقلانی کردن مناسبات اجتماعی به سبک جامعهی سرمایهداری، به عقلانی کردن شریعت روی میآورد. این هردو انحراف، یعنی انحراف اپوزیسیون غیرمذهبی و اصلاحطلبان مذهبی، در رابطه با عقل، در کنار هم معجونی غریب بوجود آورده است که امید نجاتی از آن نمیرود. جاذبهی عقل برای اصلاحطلبان از آنجاست که مناسبات اجتماعی سرمایهداری در ایران، زیر حاکمیت دینی، عقلانی نشده است. عقلانی شدن مناسبات، جاذبهی عقل را به عنوان یک انتزاع از بین میبرد.
نورم، قانون و قاعده
حقوق، قواعد همزیستی را به قانون تبدیل میکند. یعنی قاعده، اصل و قانون، برخاسته از آن است. اما قشر ممتاز جامعه، (مثلا در جامعهی سرمایهداری، سرمایهداران) قاعده را فرعی، و قانون را اصل میکنند. این را میتوان شکلگرائی قانونی نامید. قشر ممتاز جامعه، از انطباق قانون با نورم، و نه با قاعده، دفاع میکند و بدینسان قانون با قاعده در تضاد قرار میگیرد و با نورم پیوند مییابد و حافظ عادتها و سنتهای جاری میشود.
پس بر تارکِ مثلثِ قاعده، قانون و نورم، نورم میایستد. و روند بیمعنائی را نورمال، یعنی عادی، میکند. این است که بیقاعدگی، یعنی افراط، عادی، یعنی نورمال، میشود و انحطاطِ معنائی، در چارچوب نورمهای اجتماعی جا میافتد.
این که زن بیمار فلسطینی برای رفتن به بیمارستان باید در صف بایستد و از ماموران اسرائیلی کسب اجازه کند، این که آب مصرفی مردم فلسطین توسط اسرائیل سهمیه بندی می شود، و گل آلود و بیماریزاست، این گونه خبرها و بسیاری خبرهای دیگر از این دست، به خبرهای عادی رسانهها تبدیل شده است. این گونه خبرها، به شکل عادی اعلام میشود و به شکل عادی شنیده میشود و دیگر برای اذهان شنونده وحشت انگیز و باور نکردنی نیست؛ جزء نظم جاری زندگی است.
اغوای عشق
عشق، آمیزهی دو قدرت است. بازی دو نیرو است، با یکدیگر. یک شِبه دوئل است. یگانه شدن دو سوی رابطه، در یک ارتباط است. تجلیِ مِیل طبیعی انسان به همآهنگی است. فراخواندن یا فراطلبیدن، به گفتهی بودریار (Herausforderung) است. اعلام وجود برای مشارکت در بازی است.
عشق، درونیترین شکل تبادل، عالیترین گونهی تقسیم خود، ذات اخلاق و زدایندهی شکلها و نامهای آن است. ایدهی پوچ و انتزاعی وحدت را، که خالق خشونت است، ذوب میکند. تجربهی دیگر بودگی و بودن دیگری در خود، و سپردن خود به دیگری است. تسلیم محض قواعد بازی شدن؛ پیاده شدن سازش، و به رسمیت شناختن اختلاف است. فضائی است آبی و گازی شکل، که گرم و تازه نگهمیدارد.
عشق که به گفتهی بودریار با اغوا تفاوت چندانی ندارد، درونمایهی اصلی فرهنگ عاطفیِ تاریخ انسان است. عشق پیوند میدهد، نفرت جدا میکند. اروس (Eros)ایجاد میکند، تهییج میکند و هویت میبخشد. عشق نه تنها گرمابخشترین است، هیجان انگیزترین هم هست. هیچ است و همه چیز است. خاستگاهاش زنانگی است. اغوا میکند و استحاله میدهد. قدرت مردانه را که سطحی و مادی و مکانیکی و تولیدی است، در قدرت زنانه، که همان توانائی چیرگی یافتن بر قواعد بازی است، ذوب میکند و دگرباره میسازدش. عشق، نفی یکی در دیگری نیست. اعتلای دو «خود» است. نفی یکی در دیگری، میراث فرهنگ مونوتئیستی است، مسخ عشق است، حذف رابطهی دوسویه است؛ در این فرهنگ، عشق دیگر هویت نمیدهد و با وحدت و سلطهی مردانه پایان مییابد.
بدون اغوای عشق، روح مانند گیاه بیآب، خشک میشود. روحِ خشک، برای جبران بیعشقی، عاشق مفاهیم مجرد میشود. ولی عشق به مفهومها، به روح، تر و تازگی و نرمی نمیدهد. در نتیجه، عشقِ مفهومی، با افراط و مبالغه همراه میشود. و رابطهی دوگوهری و دوسویه را به سودای وحدت، نفی میکند. یعنی عنصر بازی را در رابطهی دوطرفه حذف میکند. و بجای آن، وحدت را قهرمان بازی یکسویه میکند. در فرهنگ وحدتگرا، رابطهی مساوی بین دوطرف بازی ناخوشایند است. فرهنگ وحدتگرا، فرهنگ مردانه است. عشق به مفهوم نیز عشق مردانه است. این که عاشقِ مفهوم، بندهی مفهوم مورد پرستش خود است، تنها ظاهر مسئله است؛ در حقیقت او مفهوم را - چونان زن - به زیر سلطهی خود میکشد و ازآنِ خود میکند و چون آن را میپرستد، در انحصار خود یا گروه خودیها میخواهدش. پرستیدن، رابطهای مردانه است؛ مغایر طبیعت زنانه است؛ چرا که عشقِ مفهومی، زادهی ناتوانی مرد در پذیرش قدرتی دیگر است.
عشق مفهومی، همان اعتقاد پرستی است؛ همان تسلیم کردن تمامی کشور روح به یک اعتقاد است. یعنی «مانیا» خلق میکند و در اوج خود که اوج مبالغه است به «مونومانیا»، یعنی به مانیای کاملِ تصرفشدگیف به وسیلهی یک مفهوم، چیرگی میبخشد.
عشق، خشکی را از روح میگیرد. چون، به گفتهی ژان بودریار، قدرت مردانه را، یعنی (Le Pouvoir) را با قدرت زنانه یعنی (La Puissence) درهم میآمیزد و قواعد بازی دو سویه (Dual) را از درون این تضاد طبیعی بیرون میآورد.
اغوای اعتقاد
در ادیان پیش از تک خدائی، رابطهی انسان با خدایان، با قربانی کردن برقرار میشد. به قول «بودریار» این در واقع یک دوئل بود. آدم به خدا میگفت من این چیز را به تو میدهم و تو عوض آن را به من پس خواهی داد؛ وگرنه اعتقادم را از تو پس خواهم گرفت. دینهای تکخدائی این رابطهی مادی را بریدند و اعتقاد را از متن آن جدا کردند. یعنی آن را به انتزاع تبدیل کردند. «بودریار» میگوید: شاید هم خدا وجود دارد، اما اگر هم خدا وجود داشته باشد، در دل مناسبات زندگی وجود دارد، و در این صورت دیگر نیازی به اعتقاد ندارد. پس اعتقاد، یک ترم اضافی است. این نه تنها در بارهی خدا، که در بارهی ایده هم صادق است. نیچه هم میگوید اعتقاد (Glaube) ترم ضعیفی است. «بودریار» میگوید Croyance زبان فرانسه حتا ضعیفتر،یعنی ایمانیتر، از Glaube آلمانی است. او میافزاید: از قربانی تا Glaube و تا Croyance رابطهی اعتقادی همواره انتزاعی تر و ایمانی تر، یعنی ضعیفتر و اثیریتر شده است. تا جائی که چارهای جز «مرگ خدا» (به گفتهی نیچه) باقی نمانده است.
تکاندهندهترین رخداد فلسفی، اعلام مرگ خدا از سوی نیچه بود. به گفتهی «بودریار»، مرگ خدا به معنای مرگ ایدهی خدا نیست. به قول «اسلوتر دایک» این کشفِ نیچه را هیچ فیلسوفی و هیچ کانتی نمیتوانست انجام دهد. نیچه با این کشف، انسان را بر کرسی خدائی نشاند. یعنی دعوی اعتبارِ (Geltungsanspruch)انسا
اغوای مرگ
در جامعهی پیشا مونوتئیستی، مرگ، طرفِ مقابل زندگی نیست، یعنی آنتاگونیسم میان آن دو، به گونهای است که از درون آن قواعد بازی استخراج میشود. در فیلم «مُهرهفتم» اثر «اینگمار برگمان»، مرگ و زندگی را در بازی شطرنج در برابر هم میبینیم. یعنی آنها دو حریف بازی هستند و هردو به قواعد بازی محدودند. اگر مرگ، قدرت نامحدود داشته باشد، باید از بازی بیرون برود. همان چیزی که پس از مونوتئیسم اتفاق میافتد.
بودریار میگوید اغوای مرگ، در گذشتههای دور بخاطر نیستی و از بین رفتن جسم نبوده است؛ بلکه مرگ چون استحاله (متامورفوزه) است، اغواگر بوده است. اما بعدها نیستی، اغواگر شد و نه استحاله. مرگ و زندگی با هم بازی میکنند و برهم تاثیر میگذارند و تبادلِ نمادین (سمبولیک) با یکدیگر دارند. یعنی با هم میآمیزند، از هم فاصله میگیرند، یکدیگر را محدود میکنند و به هم تبدیل میشوند. به گفتهی «لیشتنبرگ» ما به جهان که میآئیم میمیریم، یا پیش از آن که به هستی بیائیم مردهایم.
مرگ با زندگی حتا تقابل عقلی هم ندارد. مرگ، روندِ شدنِ زندگی است. وحدت بودن و شدن، بودن و نبودن است. مرگ در زندگی جاری است. رابطهی زندگی با مرگ با «استحالهی دائمی چیزها» برقرار میشود. تناسخ، این حرکت وقفه ناپذیر و تکرار ناپذیرِ امدادی، در پهنا و درازای تاریخِ انسان، پر از فریبندگی و رمانتیک است. بدون این فریبندگی و رمانتیک، زندگی بیمعنا میشود.
اما برداشت دیگری را از مرگ نیز میشناسیم. برداشتی کاملا منفی از مرگ که مرگ را خطرناک میپندارد. در این برداشت، مرگ دشمن زندگی است. و بصورت شبحی ترسناک بر زندگی سایه میافکند.
این برداشت، با هراسی که از مرگ دارد در واقع به تولید مرگ میپردازد. «بودریار» این را فاتناسمای تولید مینامد. (فانتاسما یعنی شَبَح، یعنی تخیل بیمارگونه). تخیل بیمارگونهیِ تولید، تولیدِ تخیل بیمارگونه میکند. هدف تولید با این ترتیب، از بین بردن یا تخریب چیز تولید شده است. مانند تولید دین، بوسیلهی حاکمیت دینی که به از بین بردن و تخریب دین انجامید.
مسخِ اغوا
در دموکراسی غربی، آگاهی و مشارکت سیاسی رشد کرده و تعالی یافته است. فرد، اما، در زنجیرهی قدرتِ سرنوشت گرفتار شده است و دیگر نقشی در بازی ندارد. چرا که جائی برای بازیِ تصادف باقی نمانده است و سرنوشت، تصادف را از بازی بیرون رانده است. همه چیز از پیش تعیین شده، است. و خودانگیختگی و رمانتیک دیگر معنائی ندارد. عشق و سیاست، به تکنیک تبدیل میشوند و اغوای طبیعی، به پرورزیون.
با اینهمه، در کشورهای غربی، چون قواعد دموکراتیک هنوز عمل میکنند و فرهنگ دوآلیستی هنوز وجود دارد، امکان روشنگری در برابر افراط و مبالغهی سیاسی و اجتماعی هم وجود دارد. و چون تکنیک یک پدیدهی درونی است، انتقاد به آن آسانتر است. اما در کشورهای دیگر که «قواعد» دموکراتیک ضعیفاند، تکنیک، بیرونی است و از دور جاذبهی بیشتری دارد. و این همان «رمزآلود شدن تکنیک» است. این را در درغلتیدن افراطی روشنفکران این جوامع به مدرنیته، میتوان دید.
در دموکراسی غربی، جنبش انتقادی وجود دارد، که با تکیه بر آن، میتوان تا حدی در برابر ایدئولوژیِ تکنیک ایستادگی کرد. هرچند این جنبش انتقادی با دشواریها وفشارهای گوناگونی در جامعهی سرمایهداری روبرو است.
اپوزیسیون ایرانی بطور عمده، یا در اغوای عقل است، یا در اغوای مدرن. و به همین سبب از داشتن یک جنبش انتقادی محروم است. میتوان گفت که او چون فاقد جنبش انتقادی است، یا به مبالغهی عقل گردن مینهد و یا به افراط مدرن. جنبشی که دچار اغوا و افراط است، فاقد رمانتیک است. و به این لحاظ نیز نمیتواند ویژگی انتقادی داشته باشد. داشتن حد معینی رمانتیک، شرط رشد جنبش انتقادی است.
ناصر خاکساز- یکم آذر 88
No comments:
Post a Comment