Monday, January 25, 2016

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند...

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند
چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند
مشکلی دارم، ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان، چرا خود توبه کمتر می‌کنند
گوییا باور نمی‌دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند
بر در میخانه عشق، ای ملک تسبیح گوی
کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند
صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

به یاد کارگران به خون خفته خاتون آباد

عکس ‏‎Sirous Fekri‎‏
با یاد و نام کارگران به خون خفته خاتون آباد گرامی باد!

چهارم بهمن ۱٣٨۲ یادآور خاطره تلخ به خاک و خون کشیده شدن اعتراض کارگران مس خاتون آباد است. در این روز نیروهای نظامی و انتتظامی و حافظان منافع کارفرمایان به جای آنکه دزدان و غارتگران اموال مردم و پایمال کنندگان حقوق کارگران را مورد تعرض قرار دهند، بر روی کارگرانی آتش گشودند که تنها حق و حقوقشان را می خواستند و ۵ تن از کارگران و خانواده هایشان را به قتل رساندند. از آن زمان تاکنون بارها و بارها کارگرانی که خواهان ابتدایی ترین حقوق خود (دریافت دستمزدهای معوقه و یا فقط داشتن کار و…) هستند، مورد تعرض نیروهای امنیتی و نظامی و پیگرد قضایی قرار گرفته اند.
اول دی ماه امسال نیز بار دیگر کارگران بیکار شهرویی به گلوله بسته شدند و مرتضی فرج نیا کارگر بیکاری که تنها خواهان کار بود، به قتل رسید.
به دنبال آن تعدادی از کارگران معترض سیمان درود و فازهای ۲٣ و ۲۴ عسلویه که خواهان دریافت حقوق خود بودند، بازداشت شدند.
تعدادی ازکارگران معدن بافق به دادگاه فراخوانده شدند تا به جرم اعتراض به تعطیلی و خصوصی سازی معدن مورد محاکمه قرار گیرند.
داوود رضوی، عضو هیات رییسه سندیکای رانندگان شرکت واحد مورد محاکمه قرار گرفت.
فرزاد مرادی نیا کارگر زندانی و عضو کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری نیز که به دلیل وضعیت وخیم جسمانی به بیمارستان منتقل شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته بود، مجددا به زندان بازگردانده شد.
محمود بهشتی لنگرودی، عضو انجمن صنفی معلمان بار دیگر به زندان بازگشت تا در کنار سایر کارگران و معلمان زندانی، جعفر عظیم زاده، محمد جراحی، بهنام ابراهیم زاده، رسول بداغی، محمد عبدی، امیر امیرقلی، سعید شیرزاد و ده ها زندانی گمنام دیگر … به جرم حق خواهی روزهای حبس خود را طی کند.
این روند در طی سال ها و در دولت های "اصلاح طلب"، "اصول گرا" و "تدبیر و امید"، هیچ تغییری نکرده است. قاتلان کارگران، دزدان و غارتگران اموال مردم از هر گونه تعقیب قضایی معاف اند و در مقابل خود کارگران متهم می شوند که "تیراندازی کرده اند" یا به قصد "اقدام علیه امنیت کشور" و "اخلال در نظم عمومی" در "تجمعات و اجتماعات غیر قانونی" شرکت داشته اند!؟
این موج جدید تشدید فشارها بر کارگران، زمانی اتفاق می افتد که پس از برداشته شدن تحریم ها، سرمایه داران و نمایندگان شرکت های بزرگ بین المللی نظیر شل و توتال و پژو رنو … روانه ایران شده اند تا سودهای کلانی از بی حقوقی کارگران ایرانی به جیب بزنند …
بارها گفته و باز هم می گوئیم این وضعیت قابل دوام نخواهد بود و بر کارگران و زحمتکشان و مردم تحت ستم است تا با ایجاد تشکل های مستقل و سراسری خود بتوانند از حق زندگی خود دفاع کنند و هیچ امیدی به هیچ یک از جناح های سرمایه داران نداشته باشند و همان گونه که در سرود هایمان می خوانیم:
"با دست خود گیریم آزادی، در پیکارهای بی امان "

کانون مدافعان حقوق کارگر
۴ بهمن ۱٣۹۴

شیاطین درصدد تخریب شیاطین!!

جناب مصباح یزدی: "شیاطین در صدد تخریب روحانیت هستند."!!


جواب زیبا کلام(این متن از طریق ایمیل دوستان دریافت شده و باید گفت متن نوشته به نوشته های دکتر زیباکلام همخوانی ندارد!)

آن یکی حضرت آیت الله که کارش تجارت لاستیک است، این یکی آیت الله هم که کارش تجارت شکر است، آن یکی امام جمعه هم که با نصف زنهای شهرستانشان رابطه غیرافلاطونی داشته، این یکی حضرت آقا هم که بالای منبر استندآپ کمدی مرغ و خروس اجرا میکند، آن یکی حجه الاسلام که تخصصش جوراب استارلایت بوده، قرائتی هم که 37 سال است اوپرا وینفری حزب الله شده، قرآنی را که در 23 سال نازل شد، سی و هفت سال تفسیر کرده هنوز به جزء دومش نرسیده، در عوض خودش کمدین شده!

آن یکی را هم که به اتهام زنای محصنه، رابطه نامشروع با اجنه و روابط ویژه با ارواح! دستگیر کردند. این یکی هم که در اثر حمله آفتابه به دلیل اخلاق خانوادگی، وردست ناموسش بکلی دچار غیبت کبری شد، آنوقت آقای مصباح یزدی گفته که «شیاطین در صدد تخریب روحانیت هستند.»

شیطان غلط میکند این کارهایی را که علمای اسلام بلدند، بلدباشد. شیطان از این کارها بلد نیست. اگر محاکمه های دادگاه ویژه روحانیت را بفرستند برای بارگاه شیطان دودور آنها را بخواند، از شدت ناراحتی و غم و غصه سکته میکند. شیطان باید برود تازه جامع المقدمات را پیش شجونی بخواند و سیوطی را پیش پناهیان و لمعه را پیش طائب، تازه وقتی که وارد درس خارج شد برود پیش آیت الله مصباح و از شدت خجالت از قم فرارکند و برود به جزایر برمودا.

طرف میگوید «شیاطین در صدد تخریب روحانیت هستند.» 


شیاطین اصلاً در اندازه های این حرفها نیستند. به عقل جن میرسد که مثل آیت الله مصباح از قم سه دور کره زمین را دور بزند، برای اینکه هر کوبایی را مسلمان کند یک میلیون دلار از بیت المال پول بگیرد؟ که چی؟ که در کشور کوبا بعد از سی سال چهارصد تا مسلمان شیعه نماز بخوانند. آنوقت هر سال چهل هزار نفر توی قم بی دین بشوند؟

شما اگر ماهی یک میلیون دلار در قم صرف رفاه مردم کنی مسلمان کم نمیآوری که بخواهی از کوبا مسلمان تولید انبوه کنی.
 

بعد معاون سیاسی استاندار تهران گفته: «نود درصد جوانان ما امروز به واسطه رفتارهای سیاسی ما از اسلام فاصله گرفته اند.» پس انتظار داشتی چکارکنند؟ انتظار داشتی وقتی یک دیوانه مثل احمدی نژاد میشود رئیس جمهور کشور، یک هیولا مثل احمد خاتمی میشود امام جمعه تهران، یک ابوالهول مثل علم الهدی میشود امام جمعه مشهد، از صبح تا شب علما در تلویزیون اباطیل میگویند و سالی چهارده ماه مملکت عزا و روضه خوانی است، جوانان مملکت به جای لاس و گاس بروند جمکران؟

رابطه جنسی اجباری(عنف) در میان دانش آموزان تهرانی!!

پانزده درصد دانش‌آموزان دبیرستانی تهران 'رابطه جنسی اجباری داشته‌اند'


نتایج تحقیق در باره "رفتارهای پُرخطر در بین دانش‌آموزان نوجوان دختر و پسر شهر تهران" در فصلنامه رفاه اجتماعی، وابسته به دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی منتشر شده است

نتیجه یک پژوهش روی گروهی از پسران و دختران دبیرستانی در تهران نشان می‌دهد که کشیدن قلیان و سیگار، رابطه جنسی، کتک‌کاری بیرون از خانه و نوشیدن الکل به ترتیب شایع‌ترین رفتارهای پرخطر هستند.
"رابطه جنسی اجباری" از جمله رفتارهای پرخطر این دانش آموزان بوده و حدود ۱۵ درصد نوجوانان دبیرستانی تهرانی که در این تحقیق شرکت کرده بودند چنین رابطه‌ای را گزارش کرده‌اند.
در این پژوهش به تعریف "رابطه جنسی اجباری" اشاره نشده است و روشن نشده که آیا این نوجوانان به اجبار به رابطه جنسی تن داده‌اند یا کسی را مجبور به رابطه جنسی کرده‌اند، اما در هر دو حالت، "رابطه جنسی به اجبار" تعریف کلاسیک تجاوز محسوب می‌شود.
این تحقیق همچنین نشان می‌دهد که کمتر از نیمی از دانش‌آموزان دبیرستانی (۴۳ درصد) در آخرین رابطه خود از کاندوم استفاده کرده‌اند و از این نظر دختران دبیرستانی در روابط جنسی کمتر از پسران از کاندوم استفاده می‌کنند.
این پژوهش، با حمایت مالی نهاد ریاست جمهوری، روی ۱۲۸۰ پسر و دختر دبیرستانی ۱۵ تا ۱۸ ساله (نیمی پسر، نیمی دختر) در مدارس شمال و جنوب تهران انجام شده و نتایج آن در فصلنامه رفاه اجتماعی، وابسته به دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی منتشر شده است.

رفتارهای پرخطر در دانش‌آموزان دبیرستانی تهران (تحقیق خسرو رشید)
برای این تحقیق، رفتارهایی که می‌توانند "آسیب جسمانی (زد و خورد)، روانی (سوء مصرف مواد) و اجتماعی (بارداری در نوجوانی)" به همراه داشته باشند بعنوان رفتار پر خظر در نظر گرفته شده‌اند.
با اینکه این رفتارهای پر خطر در پسران بیشتر از دختران دیده می‌شود، اما تمام رفتارها در هر دو جنس دیده شده است و "زمینه قومیتی (فارس، آذری، کرد، لر و غیره) در بروز این رفتارها تاثیری ندارد."
پژوهشگر این تحقیق با نگاه به تحقیقات مشابهی که در ایران انجام شده معتقد است که "شیوع رفتارهای پرخطر در ایران روز به روز ابعاد گسترده‌تری به خود می‌گیرد."
در پاسخ به این سوال که چرا رفتارهای پرخطر تا این حد "همه‌گیر" هستند به "گریختن از زیر بار دستورات و ممنوعیت‌های اجتماعی و در سطح کوچکتر دستورات پدر و مادر"، "برخورد آمرانه و دستوری با نوجوانان" و "نبود روابط نیرومند خانوادگی و پشتیبانی‌های عاطفی پدر و مادر" اشاره شده است.
این پژوهش "همه‌گیری بالای سوء مصرف مواد" که قبح عمل را برای نوجوان کم می‌کند و "در دسترس بودن سیگار و تنباکو برای همه نوجوانان در تمام سنین بدون هیچ مهار یا نظارتی" به نحوی که "الکل و دیگر مواد مصرفی را در چند ساعت با یک تلفن یا رفتن به پارک محله" می‌توان فراهم کرد را از دلایل گستردگی کشیدن سیگار و قلیان و سوء مصرف مواد ذکر کرده است.

بر اساس نتایج این پژوهش، در مجموع حدود پانزده درصد دانش‌آموزان دبیرستانی بیرون از خانه و در مدرسه سلاح سرد (چاقو، پنجه بکس) حمل می‌کنند.در زمینه خشونت علاوه بر الگوهای نامناسب در "برنامه‌های تلویزیونی و بازی‌های رایانه‌ای"، به نقش "نگرش‌ها و انتظارات اطرافیان" توجه شده که "برای نمونه خشونت را برای دختران نمی‌پذیرند در حالی که در مورد پسران گاه چنین رفتارهایی را تشویق هم می‌کنند."
در مورد رفتارهای پر خطر جنسی پایین آمدن سن بلوغ و بالا رفتن سن ازدواج به عنوان یکی از دلایل اصلی مطرح شده است.
در تحقیق دیگری که در سال ۱۳۸۴ انجام شد، نوشیدن الکل، کشیدن سیگار، رفتار جنسی ناایمن، خشونت، سوء مصرف مواد و اقدام به خودکشی شایعترین رفتار پرخطر نوجوانان ارزیابی شده بود.
تحقیق دیگری در سال ۱۳۸۷ به این نتیجه رسیده بود که گرایش به جنس مخالف، رابطه و رفتار جنسی، نوشیدن الکل، سیگار و مصرف مواد مخدر و روانگردان شایعترین رفتار پر خطر در نوجوانان هستند.

موسیقی سنتی و مداحی مدرن!

در پی برگزاری کنسرت «همایون شجریان» با عنوان «چرا رفتی» و همراهی بانوان نوازنده در اصفهان، شب گذشته عده ای در اعتراض به این کنسرت و پوشش شرکت کنندگان، در محل برنامه تجمع کردند که این تجمع باعث واکنش «محمد قطبی» مدیر کل ارشاد اسلامی شده است.
قطبی در پاسخ به این اعتراضات بیانیه ای را در سایت اداره کل ارشاد اصفهان منتشر کرده است که متن بیانیه، واکنش تقریبا متفاوت و کم سابقه ای است که از سوی مسئولان نسبت به تجمع و اعتراض به کنسرتهای قانونی در شهر اصفهان ابراز شده است.
متن کامل بیانیه مدیر کل ارشاد اسلامی اصفهان را در ادامه به نقل از سایت «اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان اصفهان» بخوانید:
بانگی شنیدند و نفس زنان دویدند 
چیزی ندیدند و خجالت بکشیدند

همیشه لازم نیست برای مدیریت دنیای مدرن از سنت عبور کرد؛ بلکه گاه میتوان با بهره گیری از سنت، مدرن را مدیریت کرد.
نسل نوخاسته در فضای وایبر، اندروید، ماهواره، گجت و اپلیکیشن زندگی میکند و بسیاری از سنتها و آیینهای نسل پیش از خود را ندیده و با آن غریبه است. تا جایی که گاه گذشته را در تعارض با خواسته ها و تمایلات امروز خود می پندارد. این، نه از خیره  سریِ این نسل، بلکه از ضعف مدیریت ما نسل پیشین است که زیباییهای سنت را در صندوقچه های چوبی مخفی کرده و هرگز اجازه نداده ایم فرزندانمان با آن آشنا شوند.
موسیقی سنتی، بومی و محلی ایران، که نه یک سر و گردن، بلکه تمام قامت از موسیقی غربی بلندتر و راست قامت  تر است، با همین رفتارهای بچگانه ما به حاشیه رفته و جوانان و نوجوانان ما که مورد هجوم بیوقفه آهنگها و موسیقی غربی واقع شده اند، نه پناهگاه سنتیِ موسیقاییِ مناسبی دارند و نه طاقت پرهیز از موسیقی بیگانه!
امروز تنها راه مدیریت ذائقه موسیقاییِ نسل نوخاسته، بهره گیری از موسیقی بومی و محلی است؛ همان که سالهای سال با آواز پیشکسوتان این مرز و بوم تا بلندای تاریخ ایران زمین قدکشیده است. از لالایی مادران تا سنج و دهل عزاداران و از نی کسایی تا آواز تاج، از ربنای شجریان تا ایران ایران رویگری، از نقّاره و کرنای حرم رضوی تا ترمپت و دمام تعزیه، همه و همه نشان از پشتوانه ای قوی و ساختاری استوار دارد.
نوای گلوی همایون شجریان یکی از قله های موسیقی سنتی معاصر به حساب میآید که با آن و نواهای مشابه آن میتوان ذائقه نسل جوان و نوجوان را دوباره با سنت و گذشته خویش آشنا سازیم و سپر بلایمان باشند در مقابل آنچه از ناکجاآباد بر ما پرتاب میشود.
آنانکه با اجرای موسیقی همایون شجریان موافق نیستند، یا سنت را نمیشناسند یا موج موسیقی مدرن را، و یا از قدرت موسیقی سنتی در برابر موسیقی بیگانه بیخبرند.
کاش این مدعیان در مقابل مداحی پاپِ ذاکر و ذاکرها صف میکشیدند و از اینکه ذائقه بچه مذهبیهای عاشق امام حسین علیه السلام آلوده به موسیقی پاپ شود، مانع میشدند. 
کاش اجازه نمیدادند ریتم شور عزاداری را به جای تک ضرب پنجه پور و سه ضرب حاج صادق بگذارند.
اجرای همایون شجریان که با حمایت صریح شخص آقای استاندار صورت گرفت، نشانی بود از اقتدار آواز ایرانی و موسیقی محلی! اجرایی بود که با بندبند قوانین کشور مطابقت داشت و حریمها و حرمتها را رعایت کرده بود.
آنانکه اعتراض دارند یا قانون را نمیشناسند یا خود را بالاتر از قانون میپندارند!
ما معتقدیم قانون در نظام مقدّس جمهوری اسلامی ایران برخاسته از شرع و منطبق بر احکام شرعی است و حتا اگر جایی هم کسی تشخیص متفاوت داشته باشد، نمیبایست در مقابل قانون بایستد و با اردوکشی و یارگیری و تحریک چند جوان ترم اولی، روی نیمکت بایستد تا قدّش بلند شود. هرکس با هر نام و نشانی، با هر قدّ و قواره ای، با هر میزان سوادی، با هر شکل و شمائلی، با هر دغدغه و لقلقه زبانی، با هر حامی و پشتیبانی، با هر رنگ و زبانی، حرفی برای گفتن دارد، یا احساس میکند قانونی زیر پا رفته، یا ادعای فهم بیشتری دارد، یا نیاز به دیده شدن دارد، یا عربده ای در گلویش گیر کرده، یا اندیشه ای در فکرش پنهان شده، یا منطقی بر زبانش جاری است، بیاید تا با هم گفت و گو کنیم.
 
" گفت و گو"؛ لااقل بنده نه اردو کشی بلدم، و نه دادمیکشم، میشنوم و در حدّ عقل خودم پاسخ میدهم، حرف حق را میپذیرم و زیر بار زور نمیروم. قدّم را بلندتر از قانون نمیدانم و تفسیر شرع را به اهلش میسپارم، نه اجتهاد میکنم و نه هیجان زده میشوم.

کاش چهار انگشت فاصله(میان گوش و چشم یا شنیدن ناحق و و دیدن حق - از گفتار امام علی) را زودتر طی میکردید و قبل از دیدن قضاوت نمیکردید، که شرمنده شوید.

شاید حالا فهمیده باشید که شنیدن کی بود مانند دیدن.

دنبال خواننده زن میگشتید، نوازندگان با حجاب دیدید.

دنبال رقص و لعب میگشتید. چهارکلام حرف حساب شنیدید.

کلاه گشادی سرتان رفت.

هرچه دارید برایم بفرستید: ghotbi@iran.ir
محمد قطبی

Sunday, January 24, 2016

چرا به مجلسیان رأي دهيم؟!

چرا به مجلسیان رأي دهيم؟!

براي اينکه از بيت المال خرج کاغذهاي تبليغاتشان کنند و کتاب و دفتر دانش آموزان گرانتر شود؟؟
 
به بهانه هاي مختلف به سفرهاي خارج از کشور بروند؟

به بهانه بورس تحصيلي و از بيت المال، فرزندان خود را به اروپا و آمريکا بفرستند که معمولاً هم برنمیگردند؟

آقازاده هاشان سوار بهترين اتومبیلها شوند؟

فکری برای آلودگي هوا و شلوغي شهرها نکنند و با تصویب واردات بنزين غيراستاندارد سرطان را براي مردم به ارمغان آورند؟

با شعارهای چاپلوسانه، بر طبل تندروی یکوبند؟

کاری برای رفع بيکاري جوانان و مشکلات اقتصادی کشور نکنند ولی به موي بيرون آمده زنان گير دهند؟

صاحب خانه و اتومبیل و ويلا شوند؟

در تهران بهترین زمینی را که در نزدیک بام تهران بوده است از آن خود کنند و سند بزنند و بهترین آپارتمانها را در آن بسازند و مسکن خود را در تهران تضمین کنند؟

تا با حقوق ماهانه بسیار بالا و حق سفره هاي مليوني در هر ماه، هیچگاه نتوانند به فکر مردمی که آنان را انتخاب کرده اند باشند و دختران ایرانی در کشورهای عرب مجاور به تن فروشی تن در دهند؟

و بالاخره برای از دست ندادن پست و مقام دنیوی هر ستمی را که میبینند دم فرو بندند و اعتراضی نکنند؟

Saturday, January 23, 2016

دو خاطره نگاری از ابراهیم نبوی


دو خاطره نگاری از ابراهیم نبوی


خیلی ساده، خداحافظ



خداحافظی کردن همیشه سخت است، بخصوص برای آنکه نمیخواهد برود و ما در همه این سالها چقدر به این خداحافظی اجباری وادار شدیم.

عاشق سینما بودم و داستان نوشتن و ناخواسته شدم طنزنویس و طنزنویس سیاسی. مجبور شدم از جهان دلچسب خیال و رویای سینما و داستان بروم به دنیای نچسب سیاست. اگرچه سهم من از این کیک بدشکل، قسمت خوشمزه اش بود که طنزسیاسی باشد.

عاشق بی نظمی بودم و راحتی در کار نوشتن، از همین رو هرگز دوست نداشتم نویسنده روزنامه باشم، ستون پنجم را که شروع کردم، زمان کارم تبدیل شد به ساعت دادن مقاله ام به سردبیر، از بهمن 1376 تا همین امروز که هجده سال گذشته است، دارم هر روز می نویسم. به وقت تهران، وقتی در تهران بودم، ساعت هشت شب آخرین ساعت تحویل مقاله بود. اگر می شد هشت و پنج دقیقه صفحه بسته می شد. وقتی به اروپا رفتم، ساعت 12 شب آخرین فرصت بود تا مقاله را بفرستم، تا ساعت شش صبح تهران روزآنلاین منتشر شود. وقتی به آمریکا آمدم، ساعت 3 عصر می شد 3 صبح تهران، و تا آن ساعت باید نوشته را می فرستادم. من بی نظم با هجده سال سروقت کار کردن، تمام آسودگی و راحتی نویسندگی را از دست دادم. این ماهها گاهی آرزو می کردم تا پنجشنبه و جمعه بیاید و بتوانم فردا را به هر شکل می خواهم بخوابم، از فردا دیگر مجبور نیستم و این مجبور نبودن، مثل این است که معشوقی را که هر روز به شوق دیدنش از خواب بیدار می شوی، از دست داده باشی. و حسرت بخوری به همه آن روزها که با شور و شوق چشمانت را می گشودی تا نامه ای برای یارت بنویسی، بنویسی به وقت تهران، که در همه این سالها به وقت تهران زندگی کردم، به وقت تهران نوشتم، و به وقت تهران کار کردم. بخاطر قلبی که در آنجا جامانده است.

خداحافظی کردم از فرزندانم، ساکم را برداشتم و به زندان رفتم. هشتمین روز انتشار روزنامه جامعه بود، یادم هست که عکس مهندس سحابی روی صفحه اول بود. زنم که روزنامه را دید، گفت: شما جدا قصد دارید زندان بروید؟ گفتم نه، فردای همان روز به شمس الواعظین گفتم: من نمی خواهم زندان بروم. من فقط نویسنده ام. خندید و گفت: سید! نترس، زندان نمی روی. اگر قرار شود کسی بخاطر نوشته تو زندانی شود من هستم. زمان گذشت و بقول فروغ ساعت چهار بار نواخت و من رودرروی زندان انفرادی قرار گرفتم، هم من و هم شمس الواعظین به زندان رفتیم. من با خیابان خداحافظی کردم. یک خداحافظی ناخواسته. منی که نمی خواستم زندان بروم، منی که فقط یک نویسنده بودم. نه جنگ میخواستم و نه ادعای چالش داشتم. خداحافظی کردن با زندگی آزاد سخت بود، بخصوص برای آنکه نمیخواست و مقصر نبود.

خداحافظی کردم از میهنم. از ایرانم. از تهران. دو بار رفتم و برگشتم. یک بار رفتم کانادا و زمانی برگشتم که یقین داشتم به زندان می روم و برگشتم و به زندان رفتم، در سال 1379 و بار دیگر رفتم به اروپا و تصمیم گرفتم بمانم، 1381، صبح در فرانکفورت چشم باز کردم و دیدم نمی توانم دوری از ایران را تاب بیاورم، بی تاب و دیوانه وار بازگشتم و سه ماهی ماندم و دیدم نمی توانم کار کنم، همه درها بسته است و نفسها حبس و سرها شکسته و اگر بخواهی بنویسی، باید بیرون بیایی.

بیستم فروردین 1382 پا از ایران بیرون گذاشتم. باز هم خداحافظی کردم در حالی که نمیخواستم بروم. یک روز قبلش با خودم عهد کردم، همیشه و همیشه خودم را تا زمانی مجاز به بیرون ماندن از ایران بدانم که کاری بکنم و از آن روز تا همین الآن هر روز نوشته ام. با تهران خداحافظی کردم و قلبم را در آن دیار یار جاگذاشتم، بی آنکه بخواهم، با بهترین عزیزانم، خواهران و برادران خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم، با بهترین دوستانم خداحافظی کردم بی آنکه بخواهم و روزی که هواپیما برفراز تهران چرخید و چراغهای خانه ها که سوسوی زندگی در آنها میزد را دیدم، زیر لب گفتم: « عزیزترین! سرزمینم! بازخواهم گشت، بی آنکه در تمام مدتی که از تو دور بمانم فراموشت کنم، جز تو قبله دیگری را برای نوشتن انتخاب کنم.» با سرزمینم خداحافظی کردم، بی آنکه بخواهم، بی آنکه این دوری ناشی از میل من باشد.

امروز 2500 شماره است که در روزآنلاین هر روز نوشته ام، از خرداد 1384 تا امروز که ده سال و شش ماه می شود، در روزآنلاین هر روز طنز نوشتم و شاید بیماری یا تعطیلات باعث شده باشد که هر سال حداکثر پنج روز مطلبی منتشر نکنم. نوشتن هر روزه برای خواننده ام که تو باشی، دیدار هر روزه با تو، زندگی هر روزه با تو بر سر سفره ای پر از کلمات، شوق هرروز بیدار شدن و هر روز دیدار کردن و هر روز امیدوار بودن به اینکه کاری می کنیم، زنده مان نگه داشته است و حالا، مثل اینکه مجبوریم، مثل همه این سالها بی آنکه خودمان بخواهم، بی تصمیم ما، به اجبار شرایط و زمانه، با شما خداحافظی کنیم. ننوشتن هر روزه در کنار بهترین دوستان و رفیقانم کاری است دشوار. امیدوار بودم روزآنلاین تا بازگشت ما به ایران ادامه پیدا کند، ولی گوئی که نمی کند و انگار که باز هم باید عزیزانت را بغل کنی، و زیر لب بگوئی خداحافظ و بروی. در حالی که قلبت را جا گذاشته ای.

خداحافظی کردن همیشه برای من سخت بوده، اگر چه آنقدر تکرار شده که انگار سنتی است ناگزیر، و برای من که همیشه باید بخندانم و نوشته هایم شوخ طبع و سرخوش باشد، غمگنانه سخن گفتن بیشتر از حالات دیگر آزاردهنده می شود. اما شاید اگر آدمی خودش را راضی کند که در کارنامه اش لااقل حرفی برای گفتن داشته، کاری کرده و وظیفه ای را انجام داده، دل خودش را راضی می کند که حتی اگر می رود هم کاری کرده در تمام آن مدت. شاید بزرگترین دلخوشی من و دوستانم این است که این دریچه را 2500 روز، در این یازده سال همیشه باز نگه داشتیم و نگذاشتیم چشم منتظر خواننده به در بماند. به دری بسته.

کمتر از دو سال از خارج شدنم از ایران گذشته بود که من و دوستانم، تصمیم گرفتیم روزآنلاین را راه بیاندازیم، خصلت مشترک همه مان این بود که در ایران روزنامه نگار حرفه ای بودیم، همه مان در عصر اصلاحات فعال بودیم، همه مان حداقل یک بار در ایران، به جرم نوشتن زندانی شده بودیم و همه مان در ایران کاری پر از موفقیت داشتیم. بعد از شش ماه برنامه ریزی از اردیبهشت 1384 اولین نوشته ها در روزآنلاین منتشر شد. و امروز آخرین شماره را می خوانید. شماره خداحافظی.

روزها گذشته است و امروز هم آخرین روز را می خوانید، همه روزهایی که آنلاین زندگی کردیم و روزگار را با نشر روزانه روز تا امروز دوام آوردیم. میتوانم درباره همه روزهایی که خاطره تلخی را به یاد می آورم بگویم. همه آن روزهایی که بهترین همکاران مان در داخل ایران زندانی شدند، همه آن ساعتهایی که با شنیدن خبرهای سخت در حالی که خودمان از شنیدنش رنجور بودیم، برایتان نوشتیم. تمام این روزها من باید خبرهای مصائب و دشواریها را به زبانی مینوشتم که لبخندی را به لبان شما بیاورد شاید رنج روزگار را کمتر کند.

تمام این 2500 شماره روز گذشت و سخت گذشت. تمام روزهایی که من و نوشابه امیری در رویایمان آرزو می کردیم که به تهران برگشته ایم و داریم در روزنامه های داخل کشور سخت کار میکنیم. همه آن روزهایی که هشتاد درصد دوستان خبرنگار مان را در ایران گرفته بودند و ما موظف بودیم ده برابر بیشتر کار کنیم تا خبررسانی کنیم و نگذاریم درهای دانستن برای مردم ایران بسته شود. روزهایی که با مسعود بهنود که بهترین خاطره من از همه روزهای روز است، نوشته های مان را برای همدیگر می فرستادیم و از نظر او استفاده میکردم و میدانستم همیشه مصلحت ایران و خرد و عقلانیت و اعتدال را بر همه چیز ترجیح می دهد و همواره هم حرفهایش پر از خردمندی و عقانیت بود. او همه رنج و خشم ما را از تلخی روزگار نرم و ملایم می کرد.

در تمام این یازده سال ما ده نفر، که دهها نویسنده دیگر هم داشتیم، در تهران و اصفهان و شیراز و مشهد، تا لندن و پاریس و بروکسل و نیویورک و تورنتو و همه جای دنیا، هر روز در اتاق های تنهایی که صدها کیلومتر فاصله داشت، تلاش کردیم هویت مشترکی را شکل بدهیم که ایرانی، انسانی، متمدن، آزادیخواه، متعهد به حقوق انسانها، منصف و به دور از تندخویی باشد.

در بسیاری از آن روزها سر بهترین و نازنین ترین همکاران مان فریاد زدیم از خشم، با او تندی کردیم، و می دانستیم او مقصر نیست، رنج غربت دل آدم را نازک می کند، و حساس میشود و یاد گرفتیم تندیهای دیگری را ببخشیم و یاد گرفتیم از اشتباهات همدیگر چشمپوشی کنیم و در غربتی سخت یازده سال کنار هم و علیرغم همه اختلاف نظرها همدیگر را تاب بیاوریم. تا به خودمان و هر روزنامه نگار ایرانی بگوئیم که میشود که ده ایرانی کاری مشترک را ده سال با هم انجام دهند و تا آخرین شماره هم خم به ابرو نیاورند و بمانند و بمانند و بمانند.
شاید در همه این سالها من از رفقای روزآنلاین بعضی ها را بیش از پنج بار هم در ده سال ندیدم، در حالی که هر کدام در یک گوشه کره زمین کار می کردیم تا هر روز صبح دوستان مان در ایران روزآنلاین را باز کنند و بخوانند و هویت مشترکی را شکل دادیم که دیگر ادامه پیدا نخواهد کرد. فکر کن بهترین همکارانت را در یازده سال، بیش از چهار پنج بار ندیده باشی.

از تلخی روزگار همین که سردار نقدی همین هفته قبل گفته بود: « بودجه براندازی آمریکا در رسانه های مخالف هزینه می شودشاهدش هم همین که ما مجبوریم روزآنلاین را تعطیل کنیم.

از خداحافظی های طولانی بدم می آید. روز دیگر منتشر نخواهد شد. و من نیز دیگر با این هویت در کنار دوستان روزآنلاین نخواهم نوشت. از همه شما که در روزهای دور و دراز کنارمان بودید و کلام مان را خواندید تشکر می کنم. دیگر حرفی برای گفتن نمانده. بهتر است زیر لب بگوئیم خداحافظ و برویم.

دهم دی ماه 1394)سی دسامبر 2015(

ابراهیم نبوی، ارواین








اول، رفته بودم سوئد. سرمای سنگینی بود، با یک بطر ابسولوت هم نمی‌شد هضمش کرد، بعد از دوبار زندان تصمیم گرفته بودم بمونم و داشتم ارزیابی می‌کردم کجا بهترین جاست. دلم نمی‌خواست کانادا یا آمریکا برم، نمی‌دونم چرا، هنوز هم نمی‌دونم

می‌دونستم که اگر بمونم ایران یا باید خفه بشم، یا قهرمان زندونی، هر چه می‌شدم نویسنده نمی‌شدم. زندان مهم ترین چیزی رو که از نویسنده می‌گیره خواننده است. یک شب خونه اصغر، فامیلیش مهم نیست، شما نمی‌شناسینش، با ده دوازده تا از بچه‌های استکهلم نشسته بودیم. چند تایی غرغر می‌کردن که اصلاحات شکست خورده، سرعتش کند شده، اگر نمی‌تونید حرف بزنید، بیایید بیرون، اینجا حداقل می‌تونید حرف بزنید. فکری کردم و بهشون گفتم می‌خوام بمونم، چی کار کنم. هر کی یک چیزی گفت، بطری هی خالی تر می‌شد. یک ساعتی که گذشت همه رفتند. هنوز ساعت یازده شب بود. نیم ساعتی نگذشته بود که یکی از اون ده نفری که اونجا بودن زنگ زد، گفت من فلانی‌ام، می‌خواستم بگم خر نشی بمونی. گفتم باشه، روش فکر می‌کنم. نیم ساعتی بعد دیدم یکی دیگه از همون ده نفر بچه‌ها برام ای میل زده که «داورخان! وسوسه نشی بمونی اینجا، جای تو اینجا نیست، برگرد ایران.» فرداش یکی دیگه زنگ زد که می‌خوام دعوتت کنم ناهار، گفتم باشه. رفتیم ناهار، با دو نفر دیگه از همون جماعت دیشب بودند. وسط ناهار سر حرف باز شد، همگی گفتن «آقای نبوی، شما می‌خوای اینجا بمونی چی کار کنی؟ پنج سال که بمونی می‌شی مثل ما، نویسنده باشی می‌شی نویسنده بدون خواننده، فیلمساز که باشی، می‌شی سینماگر بدون تماشاگر، آخرش هم می‌شی یکی از همه ماها، برگرد و همون جا کار کنناهار رو خوردیم، تا شب همه شون تماس گرفتند و همین رو گفتند. گفتم باشه، روش فکر می‌کنم.
دوم، رفته بودم پاریس، تازه دفعه اولی بود که پام رسیده بود فرنگ، نه زندان رفته بودم و نه هنوز تجربه دادگاه رو داشتم، یک ماهی مهمون احسان نراقی بودم و با وجود نازنین این آدم داشتم حال می‌کردم. پاریس برام یک تجربه عجیب بود. یکی از همون روزهای آخر، قرار گذاشتم برم پیش خانم هما ناطق. کتاب «کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران»اش رو خونده بودم و می‌دونستم که دیگه اون چپ کله خر تندرویی که یک زمانی رفته بود و عضو شورای ملی مقاومت شده بود، نیست. دیدنش لذتبخش بود. احساسی که از دیدن آدمهای باهوش دارم. من بودم و خانم ناطق و یکی دو نفر دیگه و بطری. حرف زدیم، من از وضع ایران حرف زدم و هما ناطق گفت که بزرگترین اشتباه زندگی‌اش این بود که به جای این که دنبال راه فریدون آدمیت بره و کار تاریخ ایران رو بکنه، زده بود به چپ روی سیاسی و برام گفت، خودش دقیقا همین رو گفت که «چند سال قبل رفتم بی بی سی، سطل گه رو روی سر خودم ریختم و گفتم من اشتباه کردم وارد سیاست شدم.» بطری هنوز مونده بود که آخرین مترو نیم ساعت دیگه می‌رفت. خداحافظی کردم. نگاهی به من کرد و گفت «ببین، نمونی اینجا‌ها، اینجا بمونی نابود می‌شی» گفتم «نه، فردا پرواز دارم، فردا ظهر سوار هواپیما می‌شم و فردا شب تهرانم.» نگاهی به من کرد و چشماش شد چشمه. گفت «یعنی این چشمای تو فردا درختای خیابون پهلوی رو می‌بینه؟» گفتم «آره، فردا می‌رم تهران، آره» چشمهام رو بوسید، گفت جای منم ببین. دیگه هیچ وقت ندیدمش. یک ماه قبل خانم هما ناطق مرحوم شد.
سوم، رفته بودم تورنتو، سخنرانی کردم همه خندیدند، بعدا فهمیدم اسمش استندآپ کمدی‌یه، بعد رفتم اتاوا، بعد رفتم دانشگاه مک گیل، مونرآل یا بقول اون طرفی‌ها مونترال و بعد هم ونکوور، خونه هادی. دانشگاه مک گیل سخنرانی که تموم شد دو سه نفری از اراذل این طرفی که علاوه بر اون، عضو حزب کمونیست کارگری هم بودند و اکبر گنجی بخاطر استریپ تیز یکی از شازده قراضه هاشون رفته بود زندان، اظهارات کردند. منم صاف توی چشماشون نگاه کردم و جواب دادم، به یکی شون گفتم «داداش، شما که کوچیکه شونی، ما توی تهران با حسین الله کرم و مسعود ده نمکی دعوا داریم، شما بخواب تو جوب ماهی شو برو.» بعد یکی اومد سراغم، یک پسر ریشوی بیست و پنج ساله، یک سال بالا پائین داره. بهم گفت «ببین، من بچه جبهه بودم، من ترکش خوردم، من یک پامو از دست دادم.» گفتم «خوب، من چی کار کنم؟» گفت «ببین، من هر روز می‌رم اینترنت و خبرهای خاتمی رو می‌خونم، تورو خدا پانشی بیای اینجا بمونی.» گفتم چشم. برگشته بودم تورنتو که غلام بهم خبر داد از تهران باهام کار دارن. زنگ زدم. فهمیدم مرتضوی احضارم کرده. یک ساعتی بعد بهش زنگ زدم. گفتم «من نبوی هستم» گفت «همین فردا بیا دفترم چند تا سووال دارم.» گفتم «فردا نمی‌تونم، من کانادا هستم.» گفت «برای همیشه؟» گفتم «نه استاد، ما بیخ ریش شمائیم، اومدم سفر و دو روز دیگه می‌رم پاریس یک هفته بعد می‌آم تهران. دو تا راه دارم، یکی این که یک هفته پاریس نمونم، یکی این که طبق برنامه قبلی بیام. عجله داری؟» گفت «نه، پس ده روز دیگه بیا دفترم، احضاریه تو از احمدی وکیلت بگیر.» گفتم باشه.
چهار، مونده بود خونه من، یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، دلش می‌خواست ویزای شنگن بگیره بمونه اروپا. گفت می‌مونم اینجا و کار می‌کنم. با هم کار می‌کنیم، برنامه می‌سازیم. من سه چهار سالی بود که بروکسل زندگی می‌کردم. شب بود، من بودم و بابک و بطری قرمز. بهش گفتم بابک، برگرد ایران. اینجا جای تو نیست. اونجا زندگی تو می‌کنی و هزار تا آدم بخاطر تو زندگی شونو می‌کنند و کلی تولید می‌کنی. گفت «خسته شدم» گفتم «ببین، اونجا هزار تا راه هست برای خستگی در کردن، فرهاد خیلی هاشو گفته، هم برای در کردن خستگی، هم برای سر کردن زمستون. بالاخره بعد از سه ماه، در حالی که کت و شلوارشو توی خونه من جا گذاشته بود، بردمش فرودگاه. از دو سه روز قبل که براش روشن شده بود برمی گرده، دیگه دلش تنگ تهران شده بود. بهش گفتم «یعنی تو فردا درختای خیابون ولی عصر رو می‌بینی؟» خندید و گفت «آره» چشماشو بوسیدم، رفت. دیگه ندیدمش.پنج، هواپیما که بلند شد، دور که زد، سعی کردم همه چراغ‌های شهر رو ببینم. ساعت سه نصفه شب بود. می‌دونستم تا سالها دیگه چراغ‌های شهر تهران رو نخواهم دید. پیشونی مو چسبوندم به پنجره هواپیما، یک طرف شهر اوین بود که ازش فرار می‌کردم، طرف دیگه شهر درکه و دربند و کوچه ناهید و خیابون زرتشت و میدون فاطمی و میدون فلسطین و همه جاهایی که بهترین آدمهای دنیا توش زندگی می‌کردن. شیشه هواپیما سرد بود. پیشونی مو چسبوندم و چراغها رو برای آخرین بار دیدم.
29 شهریور 1389