Tuesday, January 8, 2013

شاد و شنگول


 
واژهٔ "بهلول" در عربی به معنای "شاد و شنگول" است و این مرد بزرگ در زمان خود دارای دو امتیاز ویژه بود؛ اول اینکه دارای محبوبیت، موفقیت علمی و دینی بسیار در میان مردم بود و دوم خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید، خلیفه زمان خویش داشت.
به همین دلیل او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و بقیه درباریان و خادمان او رفته و هرچه را که می‌خواهد، به زبان طنز به آنها بگوید. او از این زبان استفاده می‌کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد است. روی سنگ قبر وی به تاریخ ۵۰۱ قمری با لقب، "سلطان مجذوب" ثبت شده است.
بزرگ مردی که در زمان خویش در مواقع نیاز نه تنها به مردم بلکه به حاکمان زمان خویش هم  پند واندرز می‌داد.
داستان، اشعار و حکایات بسیاری از او نقل کرده‌اند که چند نمونه از آن را در اینجا نقل می کنیم؛
  • آورده‌اند که روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که باید بهلول را کیسه نزدند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دینار به اوستای حمام داد.
کارگران و دلاکان حمام چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول هفته دیگر نیز به حمام رفت. ولی این بار تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار او را احترام گذاشتند. ولی با این‌همه تلاش و احترام، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده و با غضب پرسید؛  سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید...
  • حکایت می کنند که روزی، شخصی بهلول را در قبرستان دید، از او پرسید : اینجا چه می‌کنی؟
بهلول گفت: همنشینی می‌کنم با جماعتی که مرا اذیت نمی‌کنند و اگر از آخرت غفلت کنم، مرا یادآوری و تذکر می‌دهند، اگر از آنها دور شوم غیبت مرا نمی‌کنند.
حکایت شیرینی از او نقل می کنند که روزی، خلیفه زمان بهلول را احضار کرد و گفت: خوابی دیده‌ام، می‌خواهم تعبیرش کنی.
بهلول گفت؛ چیست ؟

خلیفه گفت: خواب دیدم به جانور ترسناکی تبدیل شده‌ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم می‌برم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود می بینم درهم می‌شکنم و می‌بلعم. بگو تعبیرش چیست؟

بهلول گفت: من تعبیر واقعیت ندانم، فقط خواب تعبیر می کنم.
  • روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست .
    خلیفه پرسید : آن بیرون چه می بینی ؟
    گفت : دیوانگان انبوه که در رفت و آمد ند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم ، باز هم جز این نمی دیدم.
  • حکایت خلیفه شدن بهلول از آن حکایت های است که تامل هر انسانی را بر می‌انگیزد. می گویند روزی هارون الرشید از بهلول پرسید : دوست داری خلیفه باشی؟
    بهلول گفت : نه !
    هارون الرشید گفت؛ چرا ؟
    بهلول گفت؛ از آن رو که من به چشم خود تا به حال مرگ سه خلیفه را دیده ام . ولی تو که خلیفه‌ای مرگ یک بهلول را هم ندیده ای.
  • آورده‌اند که....روزی هارون الرشید از کنار گورستان می‌گذشت که دید، بهلول و علیان مجنون با هم نشسته و سخن می‌گویند. خواست چشم زهری از انها بگیرد و دستور داد هر دو را آوردند.

    خلیفه فریاد زد و گفت؛ من امروز دیوانه می‌کشم . جلاد را طلب کنید. جلاد آنی با شمشیر کشیده، حاضر شد. علیان را بنشاند که گردن زند.
بهلول پرسید: ای هارون چه می‌کنی؟
هارون گفت: امروز دیوانه می‌کشم.
بهلول گفت : سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی . تو ما را بکشی چه کسی تو را بکشد.
  • حکایت می کنند که روزی، هارون الرشید طعامی برای بهلول فرستاد . خادم طعام را نزد بهلول برد و پیش او گذاشت و گفت؛ این طعام را خلیفه مخصوص تو فرستاده است.
 بهلول طعام را برداشته و جلوی سگی که کنار کوچه بود، گذاشت. خادم فریاد کشید؛ چرا طعام خلیفه را پیش سگ می‌گذاری؟!
بهلول پاسخ داد؛ دم مزن، اگر سگ نیز بشنود این طعام خلیفه است، هرگز لقمه‌ای از آن نخواهد خورد‌؟!
  • حکایت می کنند که فقیرترین فرد از دید بهلول خلیفه زمان خویش بود چرا که....
    روزی هارون به بهلول پولی داد تا بین فقرا تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و چند لحظه بعد به خلیفه باز گرداند.
هارون دلیل این کارش را پرسید؟
بهلول گفت: من هر چه فکر کردم از خلیفه فقیرتر و نیازمندتر نیافتم به خاطر اینکه ماموران تو با زور از مردم باج و خراج می‌گیرند و به خزانه تو می ریزند.
  • حکایت زیبای آورده‌اند که روزی از بهلول پرسیدند : راز طول عمر در چیست ؟
    گفت : در زبان آدمی . گفتند؛ چگونه است آن راز؟
    گفت؛ آن‌است که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می‌شود و هر چه زبان دراز شود، از طول عمر آدمی کاسته می شود ...؟
  • از بهلول پرسیدند که وقت طعم خوردن چه موقع است ؟ پاسخ داد؛ غنی را وقتی که گرسنه شود و فقیر را وقتی که بیابد.
  • روزی بهلول به شتاب تمام راه می‌رفت، پرسیدند : با این شتاب کجا می روی؟ گفت؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
    گفتند: کدام دو نفر؟
    گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!
  • روزی خلیفه به بهلول گفت؛ چرا خدا را شکر نمی‌کنی از زمانی که من بر شما حاکم شده‌ام ، طاعون از میان شما رفع شده است ؟
بهلول گفت: خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بـلا بر بندگانش گمارد.
  • بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟ بهلول گفت: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد.

No comments:

Post a Comment