یاد من باشد فردا
به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم
تا که من را بنشاند در خویش
من در آن آیینه خواهم خندید
خاطر آیینه از اخم به تنگ آمده است
به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم
تا که من را بنشاند در خویش
من در آن آیینه خواهم خندید
خاطر آیینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد، فردا، جور دگری باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم هرچه گذشت
خانه دل بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید
به سلامت از سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را در یابم
من با بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است
یاد من باشد فردا
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست مرا که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه فرداشب، باز
من به خود باز بگویم این را
یاد من باشد فردا
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
آه ای غفلت هر روزه من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی که نخواهد آمد
می نشانم به جامه عمرم، سیصد و شصت و پنج غفلت را
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم هرچه گذشت
خانه دل بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید
به سلامت از سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را در یابم
من با بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است
یاد من باشد فردا
باور این را بکنم که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست مرا که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم
آخرین لحظه فرداشب، باز
من به خود باز بگویم این را
یاد من باشد فردا
دو رکعت راز بگویم با او
صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم
آه ای غفلت هر روزه من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی که نخواهد آمد
می نشانم به جامه عمرم، سیصد و شصت و پنج غفلت را
No comments:
Post a Comment