همکاران
با وفا و فروتن
احمد
شمّاع زاده
سال
1382 یا
83 بود.
روزی
در کتابخانه وزارتخانه مشغول مطالعه
بودم که همکاری دیرینه که گهگاهی او
را میدیدم با لبخندی به سویم آمد و گفـت:
«چندین
سال پیش یک جمله به من گفتی که همیشه در
گوشم مانده است.
گفتی
نباید از دیگران توقع زیادی داشته باشی
که خود دچار مشکل میشوی...”
و
من به یاد آوردم اردویی یک هفتهای را که
کارکنان دولت اجباراً بایستی آن را
میگذراندند که در پادگان حسن آباد،
نزدیک شهر قم برگزار شده بود و در
آن اردو با او آشنا شده بودم و بر اثر
برخوردی لفظی که با یک هم اتاقی پیداکرده
بود، این جمله را به او گفتم.
یک
شخص ممکن است از یک جمله ساده که البته
نتیجه سالها تجربه است، بهره های بسیاری
ببرد و شخص دیگری ممکن است از کنار هزاران
سخن نیکو، بیتوجه بگذرد و هیچ عبرتی
نیاموزد؛ و به قول معروف، من جرب المجرّب
حلّت به النّدامة
یعنی «کسی
که از تجربه دیگران درس نیاموزد و خود
آن را تجربه کند، پشیمانی نوش جانش باد”.
از
خیل دوستان و همکارانی که چندین سال در
این وزارتخانه با هم بوده ایم، ایشان
سومین شخصی است که با فروتنی بیان میکند
که از کسی که اکنون بازنشسته شده، چیزی
فراگرفته است.
دومین
نفر نیز تنها چند جمله تحلیلی پیرامون
شهری که در آن زاده شده ام، یعنی خرمشهر
به هنگام بازدید از خرمشهر همراه با کاروان
نور در سال 1380
به
یادداشت که ایشان نیز در همین کتابخانه
به من یادآوری کرد و با فروتنی گفت هیچگاه
حرفهای تو را فراموش نمیکنم.
نفر
سوم هم آقای عبدالله گودرزی بود که
مدتی با یکدیگر کارکرده بودیم و چیزهایی
پیرامون روش ویرایش متنهای آماده چاپ،
از من آموخته بود.
وی
بعدها هرگاه مرا میدید، جلو دوستان موضوع
را بیان میکرد و مرا شرمنده میساخت.
اما
از خیل دوستانی که در طول
زندگی کاری ام داشتهام نیز به دو مورد
اشاره میکنم:
بخشی
از نامه مورخ نهم دیماه سال 1358
شهید
سیدشجاع الدین رضوی سروستانی که شرح
زندگیاش را در چگونگی شکلگیری و روند
دگرگونی سپاه پاسداران نوشته ام:
“احمدجان
شاید احمقانه باشد که از تو طلب بخشش کنم.
اما
این مطلب مرا سبک و وجدانم را راحت میکند؛
با وجود اینکه میدانم تو نه من که حتی دشمن
خود را میبخشی.
تو
کاملاً دلسوزانه مرا راهنمایی میکردی و
درس میدادی؛ لاکن باید قبول کنی که من هم
تا آنجایی که جوهرم پذیرایی داشت سعی در
پذیرفتنش میکردم و چنانچه مورد قبول تو
نبود، و تأثیرات هدایت تو در من محسوس
نمیشد، به آن معنا نبود که من در پذیرفتن
درسهای تو مغرور بودم که غرور از زیادی و
بلندی مقام و مرتبه و یا سواد و ثروت بعلاوه
جهالت میباشد که من فقط جاهل بود.
پس
نمیتوانستم مغرور باشم.
به
هر حال درسهای همه شما به اندازه ایمان
خودم در من تأثیر گذاشته و این در برخورد
با محیط خارج، (منظورش
خارج از سپاه بوده.)
برایم
ثابت شد.”
این
هم بخشهایی از نامههای همکار و دوستی
عزیز به نام شفیعی که در دو روستای
جداگانه در دوره سپاهی دانش خدمت میکردیم
و من دوره خدمتم تمام شده، و از او دور
افتاده بودم:
از
نامه مورخ:
چهارم
آذر 1350:
… بگذار
جدّی با تو صحبت کنم یعنی بگویم:
«آقای
احمد شمّاع زاده، هیچوقت خاطرات آن زمان
از نظرم محو نمیشود.
آنهمه
خوبیهای تو که بچهای کاملاً پاک زیست
کردهای و برایم چراغ نورانی بودی که راه
تاریک پیش پایم را روشن کردی و با راه و
روشی دیگر، الان زندگی میکنم...”
از
نامه دوازدهم بهمن 1350:
«… کاش
همچون سال قبل پیشم بودی؛ گرچه پارسال
نیز به علت بعد مسافت نمیتوانستم درست
رفت و آمد بکنیم ولی گهگاه نیز بسیار لذت
داشت.
احمد
جون من قبولم نیست.
این
طرز نامه نوشتن نیست.
اگر
یادت باشد گفته بودم که باید از سخنان خوب
و شیرین خود در هر نامه مرا راهنمایی کنی.
مرا
به سوی راه حق و خدابینی هرچه بهتر راهنمایی
کنی.
زیرا
باز هم احتیاج دارم.
اگر
بگویم در آن مدت بسیار کمی که با هم بودیم
تحول عظیمی در زندگی این حقیر ایجاد کرده
ای، باور کن که اغراق نکردهام و راست
میگویم.
بنابراین
باز هم و باز هم مرا با آن پاکی و صفای
درونت بیشتر آشنا کن تا بتوانم با اعمال
خداپسندانه به سر برم…»
چه
خوب است که همکاران قدر یکدیگر را
بدانند، به یکدیگر بهره برسانند، از
یکدیگر بهره برگیرند و فوت آخر را برای
خود نگه ندارند و با یکدیگر حسادت نورزند،
و چشمهایشان تنها به رحمت الهی دوخته شود…
اگر چنین بود، تازه میتوان آن را همکاری،
به معنای واقعی آن!
نامید.
هجدهم
مهرماه نودوهفت -
احمد
شمّاع زاده
No comments:
Post a Comment