باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟؟؟
اي که از کلک هنر نقش دلانگيز خدايي
حيف باشد مه من کاين همه از مهر جدايي
گفته بودم جگرم خون نکني باز کجائي
«من ندانستم از اول که تو بيمهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندي و نپائي»
مدعي طعنه زند در غم عشق تو زيادم
وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهي بلبل شيراز نرفتست ز يادم
«دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي»
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه
پاي عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
«اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجائي؟»
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچه ی قرآن
ای لبت آیه ی رحمت،دهنت نقطه ی ایمان
«هان نه خال است وزنخدان وسروزلف پریشان
که دل اهل نظربرد که سری ست خدایی »
تا فکندم به سر کوي وفا رخت اقامت
عمر بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو: رو به سلامت
«عشق و درويشي و انگشتنمايي و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»
درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان
کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت به گدايي»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم
همه چون ني به فغان آيم و چون چنگ بجويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجويم
«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي»
نرگس مست تو مستوري مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند
جلوه کن، جلوه که خوزشيد به خلوت ننشيند
«پرده بردار که بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي»
نازم آن سر که چو گيسوي تو در پاي تو ريزد
نازم آن جاي که از کوي وفاي تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشگر عشق تو ستيزد
«سعدي آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
چو بدانست که در بند تو خوشتر ز جدايي»
No comments:
Post a Comment