نامه دکتر فاضلی به هاشمی رفسنجانی
دکتر محمد فاضلی، استاد جامعهشناسی دانشگاه
مازندران که پس از حوادث سال 88 از دانشگاه اخراج شد در صفحه فیسبوک خود
در نامهای سرگشاده نوشته: "برسد به دست آیتالله هاشمی"
جناب آیتالله هاشمی
با سلام و احترام
نمیدانم چه شده است که برای اولین بار میلی در خود میبینم که به مقامی سیاسی
نامه بنویسم. این شاید از آن جهت است که اکنون بیش از هر زمان دیگری شبیه «ما» شدهاید.
و البته شما مشهورترین فرد گروه بزرگ «ما» هستید. حالا حال «ما» را خوب میفهمید و
زمان مناسبی است که همسخن شویم. «ما» گروه بزرگ آدمهایی هستیم دلباخته این
سرزمین، اعتلای شهروندانش، و درخشش آن در افق تاریخ؛ و شما یکی از «ما» هستید. این
را میشود از لابهلای سطوری که درباره امیرکبیر نوشته اید خواند.
«ما» قابلیتهایی داریم و قریب سه دهه است که به نوبت از میدان به در شدهایم.
به یکی از ما گفتند تو فیزیکدان خوبی هستی اما کراوات میزنی. به دیگری گفتند
اندیشه سیاسی خوب میدانی اما چرا اندیشهات مثل ما نیست. دیگری پزشک خوبی بود اما
حراست بیمارستان از او خوشش نمیآمد.
یکی مثل محمد رحیم متقی ایروانی بود. گروه صنعتی ملی که یادتان
هست. آرزو داشت ایرانی کفش ایرانی به پا کند و پای شرکتهای خارجی کفش را از ایران
بریده بود. نمیدانم تنها کفش خوب درست میکرد یا رؤیای دیگری برای سرزمینش داشت
که کارخانهاش مصادره شد و عاقبت امروز ماندهایم و کفشهای چینی!! من هم جامعهشناسی
خواندهام. در باب احوال دموکراسیهای گسسته چیزهایی نوشتهام و میتوانم به
دولتمردان بگویم عاقبت اجتماعی کارهایی که میکنند چیست. نظرسنجی هم میدانم و دست
بر قضا در دو انتخابات روند آراء شما را نیز رصد کردهام. مثل شما کتاب نوشتهام.
علاقمند توسعه هم هستم. اندکی هم انگلیسی میدانم و هر از چندی کتابهایی را که
خوب بدانم ترجمه میکنم. سرتان را درد نیاورم، دانشجویان از کلاسم راضی بودند. من
نه کراوات میزدم، نه کارخانه داشتم، و نه رئیس حراست دانشگاه را میشناختم. ولی
از من هم خوششان نیامد. یکی از همینها که کارشان این است که از «ما» خوششان
نیاید گفت تفکرت خطرناک است. خطرش کجا بود ندانستم، اما امروز من هم یکی از «ما»
هستم.
خاطرتان را مکدر نکنم. اما در زمانی که شما بخشی از آنها بودید، بسیاری را به
جرگه «ما» راندند. عبدالکریم سروش که برایتان نامه نوشت، و سیدجواد
طباطبایی که کرسی استادیاش را ستاندند، یادتان هست؟ راستش کلمهای اختراع
کرده بودند به اسم «تعهد» که من هنوز نمیدانم معنایش چیست و انبوهی با من در این
حس شریکاند و بیگمان شما نیز امروز یکی از همان بیتعهدها هستید. حق میدهید که
معنی این واژه را نفهمم. وقتی انبوهی دانشگاهی، صنعتگر، پزشک، کارمند عالیرتبه،
نماینده مجلس، سیاستمدارانی چون محمد مصدق، مهدی بازرگان، عزتالله سحابی، محمد
خاتمی و دست آخر شما، در زمره همین بیتعهدها جای میگیرید، به من و «ما» حق بدهید
که معنی این واژه تعهد را نفهمیم. اما «ما» را با چوب همین تعهد راندند.
اکنون مهم نیست، شما هم امروز از «ما» هستید. دلتان میسوزد. رؤیاهایی برای
وطن دارید. به مدد زمان و درس آموختن از تجربههای گذشته چیزهایی میدانید و
کارهایی بلدید. سرمایه ای اجتماعی اندوختهاید. گروهی دوستتان دارند، و مثل همه
«ما» که فکر میکنیم حقیقت فقط در دستان «ما» و آنها نیست، منتقدید. «ما» دوست
داریم کاری بکنیم، برای بهبود وضع زندگی حتی همانها که دوستمان ندارند، همانها
که تعهد دارند و «ما» که نداریم و برای همین هنوز امیدواریم.
بسیاری از «ما» را دیدهام که آن سوی دنیا هم دلشان برای اینجا میتپد. درد
وطنخواهی درمان ندارد. میرزاده عشقی هم که به وطن تند و تیز میگفت، دلش
میسوخت، آتش گرفته بود. اگرچه شما نیز روزگاری از آنها بودید که میراندند، یا
شاید من اشتباه میکنم و هرگز از این گروه نبودهاید، اما امروز در میان «ما»
هستید، و در میان «ما» امیدواری هم مثل درد وطن، دست از سرمان برنمیدارد.
"ما" بودن برای شما سرمایهای شده است. این روزها آدمهای زیادی را دیدم
که دلنگرانتان بودند. از «ما» شدن شما از یادشان رانده بود که شما نیز زمانی میراندید.
گذشتهتان، آن موقع که از «ما» نبودید، برای تاریخ و برای قضاوت آیندگان بود. اما
امروز سرمایهتان افزونتر از دیروز است. «ما» کسانی هستیم که از هر فرصتی برای
بهبود حال وطن بهره میبریم. شما از «ما»یید از همانها که درد وطنخواهیشان علاج
ندارد. اما شاید امروز سرمایه شما، بیشتر از سرمایه همه تاریخ «ما» باشد.
گفتهاند بیانیه میدهید، و حس غریبی به من نشان میدهد که چه خواهید نوشت!؟
آخر میدانید این «ما» بودنمان احساس مشترکی مهیا ساخته است. از امید خواهید گفت،
و البته منتقدانه بر کاستیهای تأکید میکنید، کاری که در مراسم پایان کار ستادهای
خود انجام دادید و البته بدون آنکه سرمایهتان را به آتش بکشید.
اگر جای شما بودم مینوشتم:
ای همه مردمان سرزمینم که بسیار برای شما مبارزه کردهام، غصه خوردهام، و کار
کردهام، و به گمان بسیار راههایی را به خطا رفتهام که به یقین درست میگویند؛
آمده بودم تا درسی را که از گذشته آموختهام، و تغییری را که به هزینه گذران سالهای
عمر در خود تحقق یافته میبینم، سرمایهای برای بهبود وضع وطن سازم. گروهی
نخواستند. امروز شهادت میدهم که بسیاری را به خطا راندهایم، و هم از همینروست
که در کار خویش ماندهایم. دایره عاقلان را به غایت تنگ ساختهاند و عقل را به
عزلت و انزوا کشانده و تاراندهاند. اما اکنون میان شمایم، و در دنیایی که هرگز
سلوکش به سکون نمیگراید، روزنه امید هرگز بسته نمیشود. آرام و باوقار، راه دیگری
میجوییم. آبگونه، میان صخرهها راهی خواهیم جست، که این سرشت «ما»ست.
No comments:
Post a Comment