یک: شنبه رفتم دیدن مهندس عباس امیرانتظام. این بدن مگر چقدر توان این را دارد که کوهی از درد را تحمل کند و یک آخ نگوید. امیر انتظام اما به یاد فرزندانش که می افتد آخ می گوید. سی و چهار سال است که سه فرزندش را ندیده. کودکی که سه ساله بوده اکنون سی و هفت ساله است. شاید تنها آرزوی شخصی اش همین باشد. که: بتواند به جایی مثل کشورهای همجوار برود و با بچه هایی که هرگز حاضر نیستند به ایران بیایند دیدار کند. از همسر ایشان تشکر کردم بخاطر جوانی ای که به پای این مرد بزرگ ریخته و آرزوهایی که در قامت مردش از یاد برده. امیر انتظام حتمی ترین چهره ی مقاوم در نپذیرفتن این نظام هردمبیل است. به وی گفتم: زمانی که شما می فهمیدید، ماها مست جاهلیت خود بودیم.
دو: همین شنبه ی گذشته بود که دوستی به من ایمیل زد: پسربچه ی ده ساله ای
را در کرج می خواهند از مدرسه اخراج کنند به بهانه ی بهایی بودنش. به
دوستم گفتم: بچه ی ده ساله که نمی تواند بهایی یا مسلمان یا مسیحی باشد.
مدیر مدرسه اما این پسربچه را بهایی دیده بود و گفته بود: مدرسه یا جای من
است یا جای این بچه. فردای آن روز - یکشنبه عصر - با پدر این پسربچه قرار
گذاشتم جلوی مدرسه. با هم رفتیم داخل.
مدیر مدرسه بانویی شصت و ریز نقش و عبوس بود. در راهروی مدرسه تا پدر گفت: شما فرموده بودید بیایم پرونده ی بچه را بگیرم، گفت: بله، این مدرسه یا جای من است یا جای این بچه. گفتم: سرکار خانم، این بچه آیا عیب و نقصی دارد که می خواهید اخراجش کنید؟ گفت: هیچ عیب و نقصی ندارد جز این که اعتقادات من او را نمی پذیرد. یکی دو جمله بیش نگفته بود که دانستم این بانو از آن پوک مغزهای اساطیریِ برآمده از عهد عتیق است و کل ظرفیتِ ذهنش را از تولیدات گندآلودِ انجمن حجتیه انباشته است و جز مبارزه ای فراگیر با بهاییان هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارد گویا.
گفتم: پس عیب و نقصی اگر هست از اعتقادات شماست. و گفتم: شما چه فرقی با داعش دارید؟ و گفتم: شما اگر ذره ای شعور داشتید این بچه را می پذیرفتید و با رفتار خوبتان، با ادب تان، با خردمندی و مدارای تان، او را بخود متمایل می کردید. نه این که از همین سن کودکی او را به اسلام و تشیع و حجابی که سرمایه اش کرده اید متنفر سازید. و گفتم: من اگر نتوانم درِ این مدرسه را بخاطر همین رفتار شما گِل بگیرم، حتماً کاری می کنم که هر اتومبیلی که از اینجا رد می شود به بی خردیِ جاری در این مدرسه آب دهان بیندازد. در بیرون مدرسه به پدر گفتم: شما هرگز پرونده را پس نگیرید. پسر شما، دانش آموز این مدرسه است. و گفتم: هر روز صبح او را به مدرسه بیاورید و بروید. بگذارید او را به کلاس راه ندهند. ما یک جا باید این نابخردیِ غلظت گرفته را جارو کنیم.
سه: دوشنبه، بی ثانیه ای تأخیر باز آمد و دفتر نمایندگیِ لاستیک دنا در ابتدای خیابان گاندی، میعادگاه کسانی شد که از ناجوانمردی ها و دزدی ها و نکبت ها به تنگ آمده اند و نمی خواهند در امتداد کسانی قرار گیرند که این نظامِ ناجور به سیخ شان کشیده و یک به یک می درَد و به دندان می کشدشان. در کنار دوستانم ایستادم و مقوای " ما به دزدی های سپاه معترضیم" را بالا گرفتم. چندی نگذشت که جماعتِ به سیمِ آخر زدگان آمدند و در کنار هم زنجیره ای از " ما نمی خواهیم ابله باشیم" آراستند. نخستین ترکشی که به سمت من فرود آمد از دهان مردی بیرون خزید که قطور و هیکل درش بود. او با شیبی تند به سمت پرخاش رفت. نفسی عمیق کشید و همان یک نفس عمیق را با انواع فحش آمیخت و یک نفس تا ذره آخرش را نثار من کرد و آخرش را فرو خورد تا نفس بعدی. به وی گفتم: شما چقدر با بعضی از بازجوهای سپاه و اطلاعات همجنس اید. شاید با همین یک جمله، زده بودم وسطِ خالِ بازجویی اش. که دیدم کمی جا خورد. صورتش را برگرداند. لابد نگران این بود که قیافه اش در ذهنم بماند. که ماند البته. مردی قطور و هیکل درشت و ریش دار با ته لهجه ای آذری که ردیفِ دوستان را نشانم داد و گفت: همه تان مزدور اجنبی هستید. همه تان. و رفت.
چهار: جوانی آمد با قد و قواره ی متوسط و سن و سالی حدود سی و پنج سال. صورتش نشان می داد که از تغذیه ی نامناسب در رنج است. شاید سیر غذا نخورده بود. می گفت: وبلاگی دارم و در آن اعضای بدنم را به حراج گذارده ام. نصف ریه، کبد، کلیه، قرنیه چشم، مغزِ استخوان. به وی گفتم: یک نسخه از لیست اعضای بدنت را به بیت رهبری بفرست. شاید خریدار پولداری پیدا شد و کل بدنت را یکجا خرید. این جوان نشانی وبلاگش را هم داد: http://www.09109103296.blogfa.com
پنج: چهره های جدیدی آمدند و به ما پیوستند و در کنار ما ایستادند. چهره هایی که با کلی کلنجار با خودشان، سرآخر بر ترسشان فائق آمده و با ما بودن را بر گزیده بودند. رهگذران با دیدن ما از شتاب شان می کاستند و با تماشای ما به راه خود می رفتند. گرچه بعضی ها می آمدند و بر شانه های من بوسه می نشاندند و ابراز همدلی می کردند، در چشم دیگر رهگذران اما ما سی نفر هرکدام دیوانه ی پاکباخته ای بودیم که پیش از هر چیز عقل خود را از کف داده و با این بی عقلی به خواسته هایی چون: اعتراض به دزدی های سپاه و آزادی زندانیان سیاسی دلبستگی پیدا کرده و آنجا را برای خواسته های احمقانه ی خود بر گزیده بودیم. شاگردان آقای محمد علی طاهری که می دانستند در میعادگاه دنا نمی توانند عکس های استادشان را بالا بگیرند، کاغذهای سفیدی را به یاد استاد زندانی شان بالا بردند. به یکی از شاگردان طاهری گفتم: جالب است که ما اینجا تند ترین شعارها را به رهبر و آقا مجتبی و سپاه و دزدی هایشان نسبت داده ایم اما به هیچ کدام اینها حساس نیستند جز عکس و سخن محمد علی طاهری.
شش: پانزده دقیقه پیش از آنکه به میعادگاه دنا برسم، از کانال دو ( خارج از کشور) زنگ زدند و در همین خصوص از من پرسیدند. که چرا مأموران امنیتی این همه به عکس و اسم آقای محمد علی طاهری حساس اند؟ گفتم: محمد علی طاهری بد جایی خوش درخشیده. درست مقابل دکان آیت الله ها. جوری که آیت الله های حکومتی ناگهان دیدند ای دل غافل، یکی آمده و دارد هزار هزار مخاطب شان را درو می کند. برای این آیت الله ها، هر مخاطب جاهل، کیسه ای پر از پول است. جارو کردن مخاطبین برای آیت الله ها یعنی از دست دادن کیسه های پول.
هفت: مردی چهارشانه و قد بلند و کت و شلوار سرمه ای آمد و در کنار من ایستاد و یکی از شعارهای ما را بالا گرفت. گفت: آقای نوری زاد، من یکی از ذوب شدگان حضرت رهبری بودم. درست مثل شما. نویسنده و محققم. یک روز مطلبی نوشتم که به مذاق سرداران خوش نیامد. مرا به کاری وادار کردند که یا باید برای همیشه همکارشان می شدم یا بقول خودشان از هستی ساقطم می کردند. و من خود پیشاپیش بر هستی ام خط کشیدم. برادران مرا به جایی بردند که هرگز ندانستم کجاست و تا می شد مرا زدند و زدند و زدند. دندانهایم را ریختند. بعد ماهها وقتی از زندانشان بیرون آمدم دانستم نابود شده ام. و اکنون با همان خودِ نابودم آمده ام اینجا. مرد، با انگشت گوشه ی لبانش را پس کشاند و جای خالی دندانهایش را نشانم داد. این هم سندش!
هشت: دوستان دنایی یک بیانیه نوشتند در حمایت از خواسته های صنفی معلمان. همگی حتی عده ای از رهگذران آن را امضاء کردیم. با دکتر ملکی قرار گذاشتیم هفته ی آینده روز دوشنبه در میعادگاه دنا باشیم و شعارهایمان نیز به خواسته های صنفیِ معلمان مربوط باشد. هفته ی آینده روز دوشنبه قرار است همه ی معلمان در هرکجا جلوی آموزش و پرورشِ هر استان به اعتراض ایستند. اگر که حادثه ای پیش نیاید. یک چند وقتی است که با دکتر ملکی به امید کوکبی می اندیشیم. شاید یک روزی در همین نزدیکی ها رفتیم گنبد کاووس به دیدنِ خانواده اش. ملایان حاکم بر ایران، شاید تنها دیندارانِ دنیای اکنون باشند که نخبگان کشور را همینجوری کشته اند و زندانی کرده اند و فراری داده اند. و امید کوکبی، یکی از نخبگان سرزمین ماست که سالها زندانی است.
محمد نوری زاد
هفتم مهر نود و چهار - تهران
مدیر مدرسه بانویی شصت و ریز نقش و عبوس بود. در راهروی مدرسه تا پدر گفت: شما فرموده بودید بیایم پرونده ی بچه را بگیرم، گفت: بله، این مدرسه یا جای من است یا جای این بچه. گفتم: سرکار خانم، این بچه آیا عیب و نقصی دارد که می خواهید اخراجش کنید؟ گفت: هیچ عیب و نقصی ندارد جز این که اعتقادات من او را نمی پذیرد. یکی دو جمله بیش نگفته بود که دانستم این بانو از آن پوک مغزهای اساطیریِ برآمده از عهد عتیق است و کل ظرفیتِ ذهنش را از تولیدات گندآلودِ انجمن حجتیه انباشته است و جز مبارزه ای فراگیر با بهاییان هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارد گویا.
گفتم: پس عیب و نقصی اگر هست از اعتقادات شماست. و گفتم: شما چه فرقی با داعش دارید؟ و گفتم: شما اگر ذره ای شعور داشتید این بچه را می پذیرفتید و با رفتار خوبتان، با ادب تان، با خردمندی و مدارای تان، او را بخود متمایل می کردید. نه این که از همین سن کودکی او را به اسلام و تشیع و حجابی که سرمایه اش کرده اید متنفر سازید. و گفتم: من اگر نتوانم درِ این مدرسه را بخاطر همین رفتار شما گِل بگیرم، حتماً کاری می کنم که هر اتومبیلی که از اینجا رد می شود به بی خردیِ جاری در این مدرسه آب دهان بیندازد. در بیرون مدرسه به پدر گفتم: شما هرگز پرونده را پس نگیرید. پسر شما، دانش آموز این مدرسه است. و گفتم: هر روز صبح او را به مدرسه بیاورید و بروید. بگذارید او را به کلاس راه ندهند. ما یک جا باید این نابخردیِ غلظت گرفته را جارو کنیم.
سه: دوشنبه، بی ثانیه ای تأخیر باز آمد و دفتر نمایندگیِ لاستیک دنا در ابتدای خیابان گاندی، میعادگاه کسانی شد که از ناجوانمردی ها و دزدی ها و نکبت ها به تنگ آمده اند و نمی خواهند در امتداد کسانی قرار گیرند که این نظامِ ناجور به سیخ شان کشیده و یک به یک می درَد و به دندان می کشدشان. در کنار دوستانم ایستادم و مقوای " ما به دزدی های سپاه معترضیم" را بالا گرفتم. چندی نگذشت که جماعتِ به سیمِ آخر زدگان آمدند و در کنار هم زنجیره ای از " ما نمی خواهیم ابله باشیم" آراستند. نخستین ترکشی که به سمت من فرود آمد از دهان مردی بیرون خزید که قطور و هیکل درش بود. او با شیبی تند به سمت پرخاش رفت. نفسی عمیق کشید و همان یک نفس عمیق را با انواع فحش آمیخت و یک نفس تا ذره آخرش را نثار من کرد و آخرش را فرو خورد تا نفس بعدی. به وی گفتم: شما چقدر با بعضی از بازجوهای سپاه و اطلاعات همجنس اید. شاید با همین یک جمله، زده بودم وسطِ خالِ بازجویی اش. که دیدم کمی جا خورد. صورتش را برگرداند. لابد نگران این بود که قیافه اش در ذهنم بماند. که ماند البته. مردی قطور و هیکل درشت و ریش دار با ته لهجه ای آذری که ردیفِ دوستان را نشانم داد و گفت: همه تان مزدور اجنبی هستید. همه تان. و رفت.
چهار: جوانی آمد با قد و قواره ی متوسط و سن و سالی حدود سی و پنج سال. صورتش نشان می داد که از تغذیه ی نامناسب در رنج است. شاید سیر غذا نخورده بود. می گفت: وبلاگی دارم و در آن اعضای بدنم را به حراج گذارده ام. نصف ریه، کبد، کلیه، قرنیه چشم، مغزِ استخوان. به وی گفتم: یک نسخه از لیست اعضای بدنت را به بیت رهبری بفرست. شاید خریدار پولداری پیدا شد و کل بدنت را یکجا خرید. این جوان نشانی وبلاگش را هم داد: http://www.09109103296.blogfa.com
پنج: چهره های جدیدی آمدند و به ما پیوستند و در کنار ما ایستادند. چهره هایی که با کلی کلنجار با خودشان، سرآخر بر ترسشان فائق آمده و با ما بودن را بر گزیده بودند. رهگذران با دیدن ما از شتاب شان می کاستند و با تماشای ما به راه خود می رفتند. گرچه بعضی ها می آمدند و بر شانه های من بوسه می نشاندند و ابراز همدلی می کردند، در چشم دیگر رهگذران اما ما سی نفر هرکدام دیوانه ی پاکباخته ای بودیم که پیش از هر چیز عقل خود را از کف داده و با این بی عقلی به خواسته هایی چون: اعتراض به دزدی های سپاه و آزادی زندانیان سیاسی دلبستگی پیدا کرده و آنجا را برای خواسته های احمقانه ی خود بر گزیده بودیم. شاگردان آقای محمد علی طاهری که می دانستند در میعادگاه دنا نمی توانند عکس های استادشان را بالا بگیرند، کاغذهای سفیدی را به یاد استاد زندانی شان بالا بردند. به یکی از شاگردان طاهری گفتم: جالب است که ما اینجا تند ترین شعارها را به رهبر و آقا مجتبی و سپاه و دزدی هایشان نسبت داده ایم اما به هیچ کدام اینها حساس نیستند جز عکس و سخن محمد علی طاهری.
شش: پانزده دقیقه پیش از آنکه به میعادگاه دنا برسم، از کانال دو ( خارج از کشور) زنگ زدند و در همین خصوص از من پرسیدند. که چرا مأموران امنیتی این همه به عکس و اسم آقای محمد علی طاهری حساس اند؟ گفتم: محمد علی طاهری بد جایی خوش درخشیده. درست مقابل دکان آیت الله ها. جوری که آیت الله های حکومتی ناگهان دیدند ای دل غافل، یکی آمده و دارد هزار هزار مخاطب شان را درو می کند. برای این آیت الله ها، هر مخاطب جاهل، کیسه ای پر از پول است. جارو کردن مخاطبین برای آیت الله ها یعنی از دست دادن کیسه های پول.
هفت: مردی چهارشانه و قد بلند و کت و شلوار سرمه ای آمد و در کنار من ایستاد و یکی از شعارهای ما را بالا گرفت. گفت: آقای نوری زاد، من یکی از ذوب شدگان حضرت رهبری بودم. درست مثل شما. نویسنده و محققم. یک روز مطلبی نوشتم که به مذاق سرداران خوش نیامد. مرا به کاری وادار کردند که یا باید برای همیشه همکارشان می شدم یا بقول خودشان از هستی ساقطم می کردند. و من خود پیشاپیش بر هستی ام خط کشیدم. برادران مرا به جایی بردند که هرگز ندانستم کجاست و تا می شد مرا زدند و زدند و زدند. دندانهایم را ریختند. بعد ماهها وقتی از زندانشان بیرون آمدم دانستم نابود شده ام. و اکنون با همان خودِ نابودم آمده ام اینجا. مرد، با انگشت گوشه ی لبانش را پس کشاند و جای خالی دندانهایش را نشانم داد. این هم سندش!
هشت: دوستان دنایی یک بیانیه نوشتند در حمایت از خواسته های صنفی معلمان. همگی حتی عده ای از رهگذران آن را امضاء کردیم. با دکتر ملکی قرار گذاشتیم هفته ی آینده روز دوشنبه در میعادگاه دنا باشیم و شعارهایمان نیز به خواسته های صنفیِ معلمان مربوط باشد. هفته ی آینده روز دوشنبه قرار است همه ی معلمان در هرکجا جلوی آموزش و پرورشِ هر استان به اعتراض ایستند. اگر که حادثه ای پیش نیاید. یک چند وقتی است که با دکتر ملکی به امید کوکبی می اندیشیم. شاید یک روزی در همین نزدیکی ها رفتیم گنبد کاووس به دیدنِ خانواده اش. ملایان حاکم بر ایران، شاید تنها دیندارانِ دنیای اکنون باشند که نخبگان کشور را همینجوری کشته اند و زندانی کرده اند و فراری داده اند. و امید کوکبی، یکی از نخبگان سرزمین ماست که سالها زندانی است.
محمد نوری زاد
هفتم مهر نود و چهار - تهران
No comments:
Post a Comment