Saturday, July 7, 2012

اگر هم واقیعت نداشته باشه، آموزنده هست

اگر هم واقیعت نداشته باشه، آموزنده هست


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها. افراد زيادي اونجا نبودن. 3 نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود. ما غذامون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران. چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد. البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم. 
بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن. ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم. اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد. 
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود. اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم. ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف. از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم. دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش به محض اينكه برگشت من رو شناخت. يه ذره رنگ و روش پريد. اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پيش که بچتون به دنيا اومد بزرگم شده. همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم و گفت: داداش او جريان يه دروغ بود. يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم. با هزار خواهش و تمنا گفت: اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم. همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم. البته اونا نميتونستن منو ببينن كه داشتن با خنده با هم صحبت ميكردن. پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم. الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم. پير مرده در جوابش گفت: ببين اومدي نسازيها. قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخوريم و برگرديم خونه. اينم فقط به خاطر اين بود كه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم این 18 هزار تومان رو تا سر برج برسونم. 
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين؟ پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار.   
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت. تمام  بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم. رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن. بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پيرزنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين. 
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماها كه ديگه احتياج نداشتيم. گفت داداشمي پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي يه انسان رو تحقير نكنم. اينو گفت و رفت. 
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم...
 واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد!

نویسنده ؟    ویرایشگر: احمد شماع زاده

No comments:

Post a Comment