شاهکارشعری
از کیوان شاهبداغی
>>آی مردم
>>به گمانم که غلط آمده ایم
>>راه را برگردیم
>>جاده از نور خدا خاموش است
>>هیچکس حوصله عشق ندارد اینجا
>>به خدا، هیچ رسولی به چنین راه نخوانده ست کسی!
>>جاده بی آبادی
>>و سراسر همه جا ویرانی ست
>>تا افق، بذر عداوت کشته اند
>>راه پر جذبه، ولی بی مقصد
>>همه همسفران، دلگیرند
>>و کسی را، غم این قافله در خاطر نیست
>>من به چشمان همه همسفران خیره شدم
>>برق چشمان همه، خاموش است
>>چشم و دستان همه، پرخواهش
>>و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم!
>>و دل از عشق، تهی
>>و سکوت، حرف لبهای همه ست
>>خنده، این واژه دیرینه، دگر منسوخ است
>>چاهها خشک، پر از یوسف بی پیراهن
>>همه در جمع، ولی "تنهایند"
>>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>قطره ای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز
>>و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت
>>جاده ای خوانده تو را رو به هبوط
>>جاده ای رو به سقوط
>>آسمانش دلگیر
>>ابرها، بی باران
>>خرمن جهل و عداوت، انبوه
>>به مزارع، علف نفرت و غم روییده
>>اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟
>>اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
>>هر چه در راه جلو رفته، عقب مانده تریم
>>هر چه در اوج، فرو مانده تریم
>>هر چه نوشیده، عطشناک تریم
>>هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانه تریم
>>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>راه این قافله، بیراهه خودخواهیهاست
>>نه خدایی، که نمایاند راه
>>نه رسولی، که بخواند بر عشق
>>نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
>>و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
>>زنگ این قافله، زنگ دل ماست
>>بار آن، تنهایی
>>مقصدش، غربت دلهای همه همسفران
>>هر چه از عمر سفر میگذرد، میبینم
>>از خدا دورتریم
>>ره سپردیم به شب
>>و همه همسفران، خواب به چشم
>>دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
>>همه در قافله؛ غافل ماندیم
>>این چه راهی ست خدایا که درآن
>>هیچ کسی، شاخه گلی، به کسی، هدیه نکرد
>>و سلامی، دل ما شاد نکرد
>>مرگ همسایه نیاشفت دگر خواب کسی
>>گل لبخند به لبهای کسی باز نشد
>>مرگ پروانه دل شمع کسی آب نکرد
>>دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
>>کسی از جنس دعا، حرف نزد
>>ریه ها پر شده از واژه مرگ
>>هیچ چشمی، به سر ختم «شرافت» نگریست
>>هیچ کس، مرگ «محبت» را جدی نگرفت
>>کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
>>سر شب، یک نفر آهسته ز من می پرسید:
>>جاده سبز «سعادت»، ز کجا باید رفت؟
>>من از او پرسیدم :
>>از خدا، چند قریه دور شدیم؟
>>من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
>>ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
>>و نشانیهایی، که رسولان به بشر میدادند
>>من در این جاده، نمیبینم هیچ
>>خانه پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز
>>آخر جاده بدان حتم، که حق با ما نیست
>>سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
>>آی مردم، به خدا راه غلط آمده ایم
>>من دلم میخواهد
برگردم و به راهی بروم، تا خدا همسفر من باشد
>>من دلم می خواهد
>>به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
>>سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
>>و همه هستی را
>>از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
>>از غم و غصه، که ره توشه این قافله شد
>>من سیرم
>>من دلم می خواهد، عاشق همسفرانم باشم
>>عاشق آنانی، که به راهی بجز این راه
>>کنون در سفرند
>>و نخندم به غم همسفر ناشادم
>>و بدانم که خدا، مال همه ست
>>من دلم تنگ محبت شده است
>>کار دل، دادن خون در رگ نیست
>>کار دل، عشق به زیبایی هاست
>>راه ما، راه پر از اندوه است
>>راه را برگردیم
>>شعله ی عشق در این جاده دگر خاموش است
>>جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
>>دل من، همره این قافله نیست
>>من دلم، تنگ خدایم شده است
>>آی مردم، کار سختی ست، ولی برگردیم
>>برسیم تا سر آن پیچ زمان
>>که خدا از دل ما بیرون رفت
سر آن پیچ که حق، رو به جلو رفت و ما پیچیدیم
>>به گمانم که غلط آمده ایم
>>راه را برگردیم
>>جاده از نور خدا خاموش است
>>هیچکس حوصله عشق ندارد اینجا
>>به خدا، هیچ رسولی به چنین راه نخوانده ست کسی!
>>جاده بی آبادی
>>و سراسر همه جا ویرانی ست
>>تا افق، بذر عداوت کشته اند
>>راه پر جذبه، ولی بی مقصد
>>همه همسفران، دلگیرند
>>و کسی را، غم این قافله در خاطر نیست
>>من به چشمان همه همسفران خیره شدم
>>برق چشمان همه، خاموش است
>>چشم و دستان همه، پرخواهش
>>و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم!
>>و دل از عشق، تهی
>>و سکوت، حرف لبهای همه ست
>>خنده، این واژه دیرینه، دگر منسوخ است
>>چاهها خشک، پر از یوسف بی پیراهن
>>همه در جمع، ولی "تنهایند"
>>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>قطره ای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز
>>و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت
>>جاده ای خوانده تو را رو به هبوط
>>جاده ای رو به سقوط
>>آسمانش دلگیر
>>ابرها، بی باران
>>خرمن جهل و عداوت، انبوه
>>به مزارع، علف نفرت و غم روییده
>>اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟
>>اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
>>هر چه در راه جلو رفته، عقب مانده تریم
>>هر چه در اوج، فرو مانده تریم
>>هر چه نوشیده، عطشناک تریم
>>هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانه تریم
>>آی مردم، به گمانم که غلط آمده ایم
>>راه این قافله، بیراهه خودخواهیهاست
>>نه خدایی، که نمایاند راه
>>نه رسولی، که بخواند بر عشق
>>نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
>>و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
>>زنگ این قافله، زنگ دل ماست
>>بار آن، تنهایی
>>مقصدش، غربت دلهای همه همسفران
>>هر چه از عمر سفر میگذرد، میبینم
>>از خدا دورتریم
>>ره سپردیم به شب
>>و همه همسفران، خواب به چشم
>>دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
>>همه در قافله؛ غافل ماندیم
>>این چه راهی ست خدایا که درآن
>>هیچ کسی، شاخه گلی، به کسی، هدیه نکرد
>>و سلامی، دل ما شاد نکرد
>>مرگ همسایه نیاشفت دگر خواب کسی
>>گل لبخند به لبهای کسی باز نشد
>>مرگ پروانه دل شمع کسی آب نکرد
>>دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
>>کسی از جنس دعا، حرف نزد
>>ریه ها پر شده از واژه مرگ
>>هیچ چشمی، به سر ختم «شرافت» نگریست
>>هیچ کس، مرگ «محبت» را جدی نگرفت
>>کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
>>سر شب، یک نفر آهسته ز من می پرسید:
>>جاده سبز «سعادت»، ز کجا باید رفت؟
>>من از او پرسیدم :
>>از خدا، چند قریه دور شدیم؟
>>من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
>>ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
>>و نشانیهایی، که رسولان به بشر میدادند
>>من در این جاده، نمیبینم هیچ
>>خانه پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز
>>آخر جاده بدان حتم، که حق با ما نیست
>>سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
>>آی مردم، به خدا راه غلط آمده ایم
>>من دلم میخواهد
برگردم و به راهی بروم، تا خدا همسفر من باشد
>>من دلم می خواهد
>>به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
>>سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
>>و همه هستی را
>>از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
>>از غم و غصه، که ره توشه این قافله شد
>>من سیرم
>>من دلم می خواهد، عاشق همسفرانم باشم
>>عاشق آنانی، که به راهی بجز این راه
>>کنون در سفرند
>>و نخندم به غم همسفر ناشادم
>>و بدانم که خدا، مال همه ست
>>من دلم تنگ محبت شده است
>>کار دل، دادن خون در رگ نیست
>>کار دل، عشق به زیبایی هاست
>>راه ما، راه پر از اندوه است
>>راه را برگردیم
>>شعله ی عشق در این جاده دگر خاموش است
>>جاده ای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
>>دل من، همره این قافله نیست
>>من دلم، تنگ خدایم شده است
>>آی مردم، کار سختی ست، ولی برگردیم
>>برسیم تا سر آن پیچ زمان
>>که خدا از دل ما بیرون رفت
سر آن پیچ که حق، رو به جلو رفت و ما پیچیدیم