قلب واقعیت تنها از برخی قشرها ساخته است!
بر اساس داستانی که میگوید هرکس پیاز حکه را در مکه بخورد...
بر اساس داستانی که میگوید هرکس پیاز حکه را در مکه بخورد...
نویسنده: ناشناس
محل واقعه: مشهد مقدس
پيازفروش کربلایی هي ميزد پشت دستش و ميگفت: حالا چه
خاكي تو سرم كنم. بدبخت شدم رفت…!
گفتم چي شده کبلایی؟
سرشو بلند كرد و گفت: پيازام... پیازام داره خراب میشه…! كلي شتر بار زدم از کربلا پياز اوردم اما هیچکی نمیخره!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديدم پيشنماز مسجد داره ميره براي نماز كه صداش كردم و گفتم:
شيخ دست اي پياز فروش به دامنت…! پيازاش داره خراب مشه…! كلي پياز ازکربلاآورده به اميد یه سودی ولي مشهدیا اَصلا پيازاشو نميخرن…!
شيخ يه نگاهي به پيازفروش انداخت و گفت كيلویی چنده؟
گفتم چي شده کبلایی؟
سرشو بلند كرد و گفت: پيازام... پیازام داره خراب میشه…! كلي شتر بار زدم از کربلا پياز اوردم اما هیچکی نمیخره!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديدم پيشنماز مسجد داره ميره براي نماز كه صداش كردم و گفتم:
شيخ دست اي پياز فروش به دامنت…! پيازاش داره خراب مشه…! كلي پياز ازکربلاآورده به اميد یه سودی ولي مشهدیا اَصلا پيازاشو نميخرن…!
شيخ يه نگاهي به پيازفروش انداخت و گفت كيلویی چنده؟
پياز فروش گفت: كيلویی نيم سكه آقا!
شيخ گفت اگه ميخواي پيازات فروش بره پنجاه تا سكه بريز تو جيب قبام.
پياز فروش يه نگاهي به من كرد كه يعني چيكار كنم؟
گفتم بريز. پياز فروش پنجاه سكه ريخت توي جيب شيخ!
شيخ گفت همين الان يك كيسه پياز هم ميفرستي در خونه ما. پياز فروش گفت : چشم!
شيخ گفت يه كاغذ مينويسي پياز کربلا هر كيلو 3 سكه و به هر نفر هم يك كيلو بيشتر نميدي!
مرد پياز فروش گفت يا شيخ چه میگویی؟ مردم نيم سكه هم نميخَرَن اونوخ تو ميگي 3 سكه؟!
تازه من از خدا ميخوام به هر كس يك كيسه پياز بفروشم. تو ميگي يك كيلو بيشتر نَدم؟
شيخ گفت اگه ميخواي پيازات فروش بره پنجاه تا سكه بريز تو جيب قبام.
پياز فروش يه نگاهي به من كرد كه يعني چيكار كنم؟
گفتم بريز. پياز فروش پنجاه سكه ريخت توي جيب شيخ!
شيخ گفت همين الان يك كيسه پياز هم ميفرستي در خونه ما. پياز فروش گفت : چشم!
شيخ گفت يه كاغذ مينويسي پياز کربلا هر كيلو 3 سكه و به هر نفر هم يك كيلو بيشتر نميدي!
مرد پياز فروش گفت يا شيخ چه میگویی؟ مردم نيم سكه هم نميخَرَن اونوخ تو ميگي 3 سكه؟!
تازه من از خدا ميخوام به هر كس يك كيسه پياز بفروشم. تو ميگي يك كيلو بيشتر نَدم؟
شيخ يك نگاه عاقل اندر سفيهي به پيازفروش انداخت و گفت: اگه چيزايي كه گفتم گوش نكني پيازات به فروش نميره. تو فقط همين كاري كه گفتم ميكني و رفت به طرف مسجد منم به دنبالش!
نماز كه تموم شد شيخ رفت بالاي منبر گفت نقل است ازمعصومی كه روزي مردي به خدمت ايشان رسيد و گفت يا... بنده يك غلطي كردم سه تا زن گرفتم اما ديگه كشش ندارم نميكشه …! چه خاكي بر سر بریزم؟
......... گفت پيازکربلا رو در مشهد بخور اونوخ خیلی خوب ميكشه…!
از .......... شنيدم كه هر كس پيازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوري بهشتي همبستر میشه و صبح که میشه قبراق و سرحال ميگه ديگه نبود؟
خلاصه شيخ صداش رو بلند کرد كه اي اونايي كه از مردي افتادين يا كمرتون شله …! پياز کربلا بخورين كه اب روي آتیشه…!
هنوز حرف شيخ تموم نشده بود كه ديدم كسي پاي منبر نيست…!
از مسجد كه اومدم بيرون ديدم جلوي پيازفروشي يك صفي كشيدن مرد و زن كه اون سرش ناپيداس و دارن پياز ميخرن كيلويي سه سكه و تازه التماس ميكنن كه بيشتر از يك كيلو بده.
رفتم جلو و به پيازفروش كه سر از پا نميشناخت كمك كردم تا نوبت به يه پيرزن رسید.
از مسجد كه اومدم بيرون ديدم جلوي پيازفروشي يك صفي كشيدن مرد و زن كه اون سرش ناپيداس و دارن پياز ميخرن كيلويي سه سكه و تازه التماس ميكنن كه بيشتر از يك كيلو بده.
رفتم جلو و به پيازفروش كه سر از پا نميشناخت كمك كردم تا نوبت به يه پيرزن رسید.
پيرزن التماس ميكرد و ميگفت: الهي خير ببيني ننه جون به
مو دوكيلو بده!
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره ديگه ! ايشالله اي پياز کربلا ره بخوره حاجت موره بده! خشك رفته ديگه اي زمين لامصب بس كه آب نخورده.
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه بخار مخار ندره ديگه ! ايشالله اي پياز کربلا ره بخوره حاجت موره بده! خشك رفته ديگه اي زمين لامصب بس كه آب نخورده.
خلاصه اون روز پياز فروش همه پيازاش رو فروخت و يه دونه پياز مقبول هم به من داد!
فرداش رفتم دم بساط پيازفروش ديدم داره سكه هاش رو ميشمره كه پيرزن ديروزي اومد و گفت: خير ببيني الهي پياز کربلا نياوردي هنوز؟
پيازفروش گفت مگه يك كيلوي ديروز افاغه نكرد بي بي؟
پيرزن لبخندي زد و گفت : وا….خاك عالم..! چي چيزا مپرسي تو.
پيازفروش گفت: روایت است كه هر كس پيازکربلا رو در مشهد بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه!
پيرزن گفت وا…محرَمه؟
خوب حالا كه محرَمي مگم!
ديشب به زور لنگ كفش يك كيلو پيازه دادم شوهرم خالي خالي خورد بعد جا انداختُم رو ايوون خودمه آرايرا كردم تا حاجي آمد!
چي شبي بود ديشو ياد شو زفافُم افتادم…آخي…! تا سحر داشت
بيل مزَد آب مداد اي زمين خُشكه همچي دلُم وا رفت كه نَگو ننه! خلاصه همه چيش خوب بود
ولي دهنش خيلي بوي پياز مداد. غروب بايد برُم مسجد ببينم اي معصوم كه الهي به
قربونش برُم حديثي چيزي بره بوي پيازنگفته!
خلاصه ننه پياز كه آوردي دوسه كيسه برفست در خنه ما! پير
بري الهي
No comments:
Post a Comment