کتاب کودک
قصه ها
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که توی خانه ایی زندگی می کرد و به اندازه ی خودش بخور و نمیر اندوخته داشت، که نیازش به در وهمسایه نیفتد. یک روز نشسته بود. موشی از لانه اش درآمد و آمد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد، دمش به جارویی که لب حوض بود گیر گرد، دستپاچه شد، خوش را به این در و آن در زد دمش کنده شد. دمش را برداشت، آورد پهلوی پیرزن، گفت:”ای خاتون جان دم مرا بدوز”.
گفت: “من نه سوزنش را دارم نه نخش را، نه حالش را و نه کارش را. این کار – کار دولدوز است. دمت را بردار ببر پهلوی دولدوز برات بدوزد”.
موش دمش را برداشت و رفت پهلوی دولدوز، گفت: “دولدوز! دمم را بدوز”. دولوز گفت: “من نخ ندارم، برو از جولا نخ بگیربیا، تا دمت را بدوزم”. موشه پهلوی جولا گفت: “جولا نخی ده، نخی دولدوزه ده، دولدوز دمم را بدوزد”.
جولا گفت: “برو از توتو، تخم بگیر بیا تا من بخورم، جان بگیرم، پنبه ببافم و نخت بدهم”. موش آمد پهلوی مرغ، گفت: “توتو، تخی ده، تخی جولاده، جولانخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” مرغ گفت:”برو از علاف برای من ارزن بگیر، بیار بخورم به تخم بیایم و تخم بدهم”. موشه رفت پیش علاف، گفت: “علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” علاف گفت: “برو از کولی غربیل بگیر بیار تا بوته ی ارزن ها را که کوبیده ام سرند کنم، ارزنت بدهم.” موشه آمد پهلوی کولی گفت: “کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده، دولدوز دمم را بدوزد.” کولی گفت: “باید زه بیاری، تا غربیل برات درست کم. برو پیش بزی، ازش زه بگیر تا من غربیل درست کنم، بهت بدم”. موشه آمد پهلوی بزی گفت: “بزی، روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” بزی گفت: “برو از زمین علف بگیر بیار، تا من بخورم، روده ی نو بالا بیارم، زه بدهم به تو”. موشه آمد پهلوی زمین گفت: “زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.”
زمین گفت: “برو از کاریز آب بیار، به من بده تا من سرسبز بشوم، علف بدهم.” موشه آمد پهلوی کاریز، گفت: کاریز آبی ده، آبی زمین ده، زمین علف ده، علف بزی ده، بزی روده ده، روده کولی ده، کولی غربیل ده، غربیل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتوتخی ده، تخی جولاده، جولا نخی ده، نخی دولدوز ده ، دولدوز دمم را بدوزد.” کاریز دلش به حال موش دم کنده سوخت، آب سرازیر کرد به زمین. زمین علف داد، علف را بزی خورد، زهداد، از زه کولی غربیل درست کرد. علاف با غربیل ارزن ها را سرند کرد. مرغ ارزن سرند کرده را خورد و تخم داد، تخم را جولا خورده و جان گرفت و نخ تابید. دولدوز هم با آن نخ دم موش را دوخت. موش خوش و خرم و خندان. پاکوب و غزلخوان رفت تو سوراخ.
یکی بود – یکی نبود، بزی بود که بهش می گفتن بز زنگوله پا، این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حپه ی انگور. این ها با مادرشان در خانه ایی نزدیک چراگاه زندگی می کردند.
روزی بز خبر دار شد، که گرگ تیز دندان در آن دور دورا خانه ایی گرفته و همسایه اش شده! خیلی نگران شد به بچه ها سپرد بیدار کار باشید، بیگدار به آب نزنید، اگر کسی آمد در زد، از درز در و سوراخ کلیدان خوب نگاه کنید. اگر من بودم باز کنید و اگر گرگ، یا شغال بود، باز نکنید. بچه ها گفتند: چشم.
بز رفت. یک ساعت دیگرش گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: کیه ؟
گفت: من، مادرتان. بچه گفتند :
- دروغ می گویی، مادر ما صدا نازک است و شیرین سخن، تو صدا کلفت و بد دهنی.
گرگ رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در زد، باز بچه ها پرسیدند: کیه ؟ گرگ صدایش را نازک کرد و گفت:
- منم منم مادر شما، به پستان شیر به دهن علف دارم
بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند:
- دروغ می گویی: مادر ما دستش سفید است، تو دستت سیاه است.
گرگه یکسر رفت به آسیاب و دستش را زد توی کیسه ی آرد و سفیدش کرد و برگشت و همان حرف ها را زد. باز بچه ها از پشت در نگاه کردند و گفتند:
- تو دروغ می گویی، مادر ما پاش قرمزی است تو پات قرمزی نیست.
گرگ هم رفت به پاش حنا گذاشت، وقتی که حنا رنگ انداخت، آمد در خانه ی بز و همان حرف ها را زد.
بچه ها این دفعه در را باز کردند و گرگ یک هو جست توی خانه. شنگول و منگول را که دم چک بودند فرو داد، اما حپه ی انگور در رفت و تو سوراخ راه آب پنهان شد.
نزدیک غروب بز زنگوله پا از چرا برگشت. وقتی به در خانه رسید دید در باز است. مات ماند! بچه ها را صدا زد جوابی نشنید... صداش را بلند کرد. حپه ی انگور از ته سوراخ صدای مادرش را شناخت، آمد بیرون و سرگذشت را به مادر گفت. مادرش پرسید که: گرگ آمد یا شغال؟
حپه ی انگور گفت: از دست پاچگی نفهمیدم گرگ بود یا شغال. بز رفت به خانه شغال و گفت: شنگول و منگول مرا تو خوردی و بردی؟
شغال گفت: نه بیا خانه ی مرا ببین چیزی توش نیست و شکمم را نگاه کن از گرسنگی به پشتم چسبیده. این کار کار گرگ است.
بز رفت به خانه گرگ و یکسر رفت به پشت بام، گرگ هم آن زیر آتش روشن کرده بود و برای بچه ها آش گذاشته بود. بز بنا کرد روی پشت بام خانه ی گرگه جست و خیز کردن. گرگه سرش را آورد بیرون و فریاد زد: کیه ، کیه، پشت بام تاپ و توپ می کنه؟! آش بچه های مرا پر از خاک و خل می کنه؟!
بزه گفت:
- منم، منم ، بز زنگوله پا، ورمیجم دو پا ، دوپا
- چار سم دارم بر زمین، دو شاخ دارم در هوا،
- کی برده شنگول من؟ کی خورده منگول من
کی میاد به جنگ من؟!
گرگه گفت:
- منم منم گرگ تیز دندان من خوردم شنگول تو!
- من بردم منگول تو...! من میام به جنگ تو!
گفت چه روزی میای به جنگ من ؟ گفت: روز جمعه
بز آمد به خانه خودش و از آنجا رفت به صحرا، علف سیری خورد. روز بعدش رفت پهلوی گاو دوش تا شیرش را بدوشد و یک بادیه کره و یک چمچمه سرشیر درست کند. وقتی که درست شد، کره و سر شیر را برداشت و برد برای سوهان کار و گفت: شاخ مرا تیز کن. سوهان کار دو تا سر شاخ فولادی درست کرد و به شاخ بز گذاشت.
از آن طرف هم گرگه رفت پهلوی دلاک که: دندان های مرا تیز کن! دلاک گفت : کو مزدش ؟ گفت مگر مزد هم می خواهی؟ گفت: مگر نشنیدی بی مایه فطیر است؟
گرگ آمد خانه یک عنبان برداشت و پر از باد کرد و برد برای دلاک، که این هم مزدش. دلاک تا سر عنبان را باز کرد دید همه اش باد است، به روی خودش نیاورد و تو دلش گفت: بلایی سرت در آورم که به داستان ها بکشد! عوض مزد فس میدی!.. گازانبر را برداشت دندان های گرگ را کشید و پنبه جاش گذاشت.
باری صبح جمعه شد؟ گرگ و بز وسط میدان حاضر شدند، گفتند: پیش از جنگ باید آبی خورد. بزه پوز تو آب فرو برد، اما نخورد. ولی گرگ آنقدر آب خورد، که شکمش باد کرد و سنگین شد، آن وقت آمد میان میدان برجز خوانی.
بزه هم آمد با شاخ فولادی و سرو گردن کشیده. گرگه گفت:
- برای من سرو کله می کشی؟ الان نشانت می دم! ... پرید که خرخره بز را بگیرد، اما کارگر نشد و افتاد بیرون. بزه تا این را دید فرصتش نداد، رفت عقب و آمد جلو، با شاخ زد تو پهلوی گرگ تیز دندان، پهلوش شکافت، شنگول و منگول را برد خانه و حپه ی انگور را هم صدا کرد و گفت: بچه ها از این به بعد دانا باشید، دشمن را از دوست بشناسید و در بروی نامرد وا نکنید!
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید.
یکی بود، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک خاله سوسکه بود، که در این دار دنیا، جز یک پدر کسی را نداشت. یک روز پدره گفت: "من دیگر نمی توانم خرج تو را بدهم، پیر شده ام و زمین گیر، پاشو، فکری به حال خودت بکن!" گفت: "چه کنم، کجا برم؟" گفت: "شنیده ام در همدان عمو رمضانی است پولدار که از دخترهای ریز نقش خوشش می آید، پاشو برو خودت را به او برسان، که اگر همچین کاری بکنی و خودت را توی حرم سرایش بیندازی نانت توی روغن است."
خاله سوسکه وقتی از پدرش این حرف ها را شنید گفت: "راست می گویی ما توی این خانه لنگه کفش کهنه شدیم، از این در به آن در می افتیم."
آهی کشید و نفسی از دل برآورد، پاشود رفت جلوی آیینه و بزک و هفت قلم آرایش کرد، به صورت و لپش سفید آب و سرخاب مالید، میان ابروهایش را خط کشید و به گوشه لپش خال گذاشت. به چشم هاش سرمه کشید. ابروها را هم وسمه گذاشت و دستش را هم با حنا نگاری کرد و روی موهاش هم زرک ریخت. آن وقت از پوست پیاز پیرهنی درست کرد و پوشید و از پوست سیر روبندی زد و از پوست بادنجان چادری دوخت و به سر کرد و از پوست سنجد هم یک جفت کفش به پا کرد.
و با چم و خم و کش و فش و آب و تاب، مثل پنجه ی آفتاب، آمد بیرون. رسید دم دکان بقالی، بقاله گفت: "خاله سوسکه کجا میری؟" گفت: "خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" بقاله گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کند و بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با سنگ ترازو" گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم، اگه بشم کشته می شم." از آنجا رد شد تا رسید به دکان قصابی، قصابه وقتی چشمش به خاله سوسکه خورد گفت: "خاله سوسکه کجا می ری؟" در جوابش گفت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" گفت: "پس چی بگویم؟" گفت:"بگو ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلوربکشم، منت بابا نکشم." قصابه گفت: "زن من می شی؟" گفت: اگه من زنت بشم، وقتی که دعوامان شد مرا با چی میزنی؟" گفت: "با ساتور قصابی." گفت: "واخ، واخ! زنت نمی شم،اگه بشم کشته می شم." از اونجا هم رد شد رسید به دکان علافی، تا چشمش به خاله سوسکه خورد، داد زد "آی خاله سوسکه کجا می ری؟"
خاله سوسکه گقت: "خاله سوسکه و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم!" علاف گفت: "پس چی بگم؟" گفت:"بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر. کجا می ری؟" گفت: "می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم. نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم."
گفت: "زن من می شی؟" گفت: "اگه من زنت بشم ، اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟" گفت: "با این چوب قپان!" گفت: "زنت نمی شم. اگر بشم کشته می شم!" از آن جا رد شد، تا رسید سر کپه ی خاکی. آن جا آقا موشه ایی نشسته بود. آرخلق قلمکار پوشیده بود، شب کلاه ترمه به سرش و شلوار قصب بپاش. تا چشم آقا موشه به خاله سوسکه خورد، آمد جلو کرنش بالا بلندی کرد و گفت: "ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، اقر بخیر؟" خاله سوسکه گفت: "ای عالی نسب، تنبان قصب. می روم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به بستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم، غلیون بلور بکشم، منت بابا نکشم!"
گفت: "خاله قزی جان، جان جانان! می توانی راه را نزدیک کنی و زن من بشی؟" گفت:"البته که می شم! چرا نمی شم! اما بگو ببینم مرا کجا می خوابانی؟" گفت: "روی خیک شیره" گفت: "کی می تواند روی چمن چسبان بخوابد؟" گفت: "روی خیک روغن" گفت: "کی روی چیز چرب و چیلی می خوابد؟" گفت: "روی مشک دوغ." گفت: "کی روی چیز تر و تیلی می خوابد؟" گفت: "روی کیسه گردو" گفت: "کی روی چیز قلمبه سلمبه می خوابد؟" گفت: روی زانوام می خوابانم" گفت: "چی زیر سرم می گذاری؟" گفت: "بازوم را" گفت: "گفت خوب اگه یه روزی روزگاری از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چی می زنی؟ " گفت: "با دم نرم و نازکم" گفت: "راستی راستی می زنی؟" گفت: "نه دمم را به سرمه می زنم و به چشمت می کشم" گفت: "حالا که این طور است زنت می شم." باری کارها را راست و درست کردند و هر چه موش و سوسک تو شهر بود وعده گرفتند و عروسی را راه انداختند. شب عروسی دیگ ها را بار گذاشتند، قندها را به آب ریختند، بزن و بکوب خوبی هم راه انداختند. کارها که رو براه شد، عروس را با باینگه و دار و دسته اش به خانه داماد آوردند. داماد هم تا سر کوچه با ساقدوش ها پیشواز آمد. آخر سر، کار چاق کن ها دست عروس را گرفتند و گذاشتند توی دست داماد و مبارک باد را خواندند.
دیگر زندگی را درست کردند، خاله سوسکه سر و سامانی پیدا کرد.
چند روزی گذشت. آقا موشه دنبال کارش رفت، و خاله سوسکه افتاد توی خانه داری.
یک روز عرق چین و پیراهن و زیر شلواری آقا موشه را برد دم آب که بشورد، پاش سرید افتاد توی آب. به هزار زحمت خودش را به علفی رساند و آن جا بند شد. پی چاره می گشت و می خواست تا غرق نشده آقا موشه را خبر دار کند، در این میان یکی از سوارهای شاهی پیدا شد. خاله سوسکه فریاد زد: "ای سوارک – رکی، دم اسبت اردکی، بتو می گویم، به اسب دلدلت می گویم، به قبای پرگلت می گویم، برو تو آشپزخانه شاه، آن جا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنینت، گل بستانت، چراغ شبستانت، تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بیرون."
سوار آمد به خانه ی شاه و تو آب افتادن خاله سوسکه و حرف هاش را برای شاه و وزیر تعریف کرد و آن ها را خنداند، نگو؟ آقا موشه هم که همان وقت از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، این ها را شنید. مثل برق و باد خودش را رساند دم آب، بنا کرد توی سرش زدن، که: ای حلال و همسرم، خاک عالم بر سرم، که گفت تو آب بیفتی؟ زود باش دستت را بده بکشمت بیرون، گفت: " وا دستم نازک است ور میاد." گفت: "پاتو بده" گفت: "پام رگ به رگ می شود" گفت: "زلفت را بده" گفت: "پریشان می شود" گفت: "پس چه کنم چاره کنم؟" گفت: "من که به تو پیغام دادم، که نردبان طلا بیار، تا بیام بیرون."
موشه دوید، رفت تا دکان سبزی فروشی یک هویج دزدید، با دندانش جوید و دندانه – دندانه اش کرد و آورد برای خاله سوسکه و گذاشت توی آب. خاله سوسکه با قر و غمزه، یواش یواش آمد بالا و آقا موشه کولش گرفت و بردش خانه، رختخواب را پهن کرد و خواباندش. صبح که از خواب بیدار شد، استخوان درد گرفته بود و سرما سختی هم خورده بود. آقا موشه دستپاچه شد، که: نکند، سینه پهلو کرده باشد! تند و تیز به سراغ حکیم رفت. حکیم آمد و گفت: "چاییده، باید شوربای شلغم بخورد" بیچاره آقا موشه باز رفت، این طرف و آن طرف دنبال شلغم دزدی و لپه دزدی و چیزهای دیگر. وقتی که همه را فراهم کرد، رفت توی آشپزخانه و یک دیگ را بارگذاشت و زیرش را آتش کرد،آب که جوش آمد، لپه و لوبیا را ریخت، بعد هم شلغم ها را پوست کند و خرد کرد و ریخت توی دیگ.
اما همین که آمد بهم بزند افتاد توی دیگ آش، از آن طرف خاله سوسکه هر چه صبر کرد دید آقا موشه نیامد. هم دلواپس شده بود هم گرسنه بنا کرد به صدا زدن: "آقا موشه، آقا موشه!" دید جوابی نمی آید. به هزار زحمت چادرش را پیچید دور کمرش و آمد توی آشپزخانه، دید: آقا موشه نیست. رفت سر دیگ، کفگیر را گرفت که دیگ را بهم بزند (چشت چیز بد نبیند) دید آقا موشه پخته و بریان توی دیگ آش شنا می کند... دوبامبی زد تو سرش. بنای گریه و زاری گذاشت. گیس کشی کرد، سینه کوبید، اشک ریخت تا از حال رفت – همسایه ها خبر شدند، آمدند مشت و مالش دادند، کاه گل به دماغش رساندند، گلاب به صورتش زدند، تا به حال آمد و گفت: "دیگه زندگی به چه درد می خوره؟" باری شب و روز خوراک خاله سوسکه اشک چشم بود و خون جگر، سر هفته که شد، با در و همسایه سر خاکش رفت، چله اش را هم گرفت.
سالش را هم برگزار کرد. بعد از آن هم هر چه خواستگار آمد جواب داد و گفت: "من بعد از آن نازنین دو کار نمی کنم: نه اسم شوهر می آورم، نه سیاهی از خود دور می کنم!" اینست که از آن روز تا حالا خاله سوسکه از غم آقا موشه سیاه پوش است. این بود سرگذشت خاله سوسکه. بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود. قصه ی ما دروغ بود.
یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.
یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: "پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم". پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: "خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب."
گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت در را وا کرد، دید: یک خری است. خره گفت:"امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون" پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: "خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب". پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند، گفت: "کیه؟" و رفت دم در دید: یک مرغی است، مرغه گفت: "پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم." پیره زن گفت: "خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب". مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید. آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است. کلاغه گفت: "پیرزن! امشب هوا سرد است، من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم". گفت خیلی خوب و کلاغ را برد روی گرده خر خواباند و رفت خوابید دید باز در می زنند شمع را ور داشت. رفت دم در دید سگی است. گفت: "چه می گویی؟" گفت: "امشب هوا سرد است، منهم خانه و لانه ای ندارم، که پناه ببرم توش، بگذار امشب اینجا بخوابم. صبح پیش از آن که بوق حمام را بزنند پا می شوم می روم" پیر زن دلش به حال سگه سوخت آن را هم برد پهلوی سگه خواباند و گوش شیطان کر، آمد خوابید. صبح از خواب بیدار شد، دید خانه اش غلغله ی روم است... رفت سراغ گنجشکه گفت: "پاشو برو بیرون که صبح شد". گنجشکه گفت: "من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان". رفت به سراغ خره، گفت: "زود باش، پاشو، برو بیرون، که صبح شده". خر گفت: "من که عرعر می کنم برات، پشگل تر می کنم برات، همسایه خبر می کنم برات، من برم بیرون؟" پیره زن گفت: "نه تو بمان". رفت پیش مرغه گفت: "پشو برو بیرون که صبح شده" مرغه گفت:"من که قد قد قدا می کنم برات، تخم بزرگ می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان" آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: "پاشو برو بیرون". سگه گفت من که واق واق می کنم برات، ذرد را بی دماغ می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو هم بمان". همه آن جا ماندند و کارهای پیر زن را روبراه کردند و زندگیش را روی غلتک انداختند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
یکی بود یکی نبود، پویکی در جنگل برای خودش لانه و
آشیانه داشت. روزی هوای تماشای شهر به سرش زد، آمد توی شهر و بالای دیوار
بلندی نشست و آواز را ول داد. بچه که صدای آواز پوپک را شنیدند رفتند توی
این فکر که دامی بگسترند و پوپک را بگیرند. سرگرم دام گستری شدند. پوپک
وقتی این را دید خنده را سر داد. درین میان موبد دانا سرشت و یارانش به آن
جا رسیدند گفت:"ای پوپک به چه می خندی؟" گفت: "به بی خردی این بچه ها که
برای من دام پهن می کنند! من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم؛ دام
این بچه ها را نمی بینم؟" موبد گفت:" غره نشو و بیخود نخند می ترسم که
بدام بیفتی."
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:"دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار رفت تو نخ کرم و ملخ، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند. در این میان موبد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: "ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟" گفت:" چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند موبد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن." موبد بچه ها را صدا زد و گفت:" آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را ول کنید. بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
بشنوید از بچه ها، وقتی که دام را درست کردند یکی از آن ها گفت:"دام بی دانه که به درد نمی خورد. کدام شکاری در دام بی دانه افتاده است؟ فوری بچه ها دانه دام را پیدا کردند. ملخی و کرمی پیدا کردند، توی دام گذاشتند و کنار رفتند. پوپک از بالای دیوار رفت تو نخ کرم و ملخ، همچین که دام را فراموش کرد و از بالای دیوار یک راست به هوای کرم و ملخ آمد پایین و گرفتار شد. بچه ها از گوشه و کنار جستند بیرون و پوپک را گرفتند و نخ به پایش بستند و این در و آن در می کشیدند. در این میان موبد دانا سرشت پوپک را در دست بچه ها گرفتار دید. جلو آمد و پرسید: "ای پوپک! مگر تو به بی خردی بچه نمی خندیدی و نمی گفتی من که از روی هوا آب را در زیر زمین می بینم چه جور دام این ها را نمی بینم؟" گفت:" چرا اما اهریمن آز با پنچ انگشت مرا کر و کور و لال کرد و با دو انگشت دو چشمم را گرفت که دام را نبینم. با دو انگشت گوشم را گرفت که پند موبد دانا سرشت را نشنوم و با یک انگشت دهانم را بست که نپرسم چه کنم دستم به دامت ای موبد! مرا از چنگ این ها رها کن." موبد بچه ها را صدا زد و گفت:" آزار مرغ بی آزار کار زشت اهریمن است، خوب است که پرنده را ول کنید. بچه ها فوری پوپک را رها کردند تا به طرف جنگل پرواز کند. پوپک پرید و رفت و هنوز هم در پرواز است.
سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از این سه برادر به خانه ی عمو می رفت ، عمو می گفت: "دخترم را به تو می دهم" تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خاستگاری دختر عموی خود رفتند. عمو برای اینکه برادر زاده هایش دلگیر نشوند گفت: "من به هر یک از شما صد دانه اشرفی می دهم که از این ده بروید و با مردم معامله و معاشرت کنید هرکدام از شما پول بیشتری به دست آورد دخترم را به او می دهم" سه برادر از ده خارج شدند و رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. در حالی که در شهر می گشتند یک نفر را دیدند که می گفت: "های قالیچه داریم های قالیچه داریم" یکی از برادرها صد دانه اشرفی خودش را داد و قالیچه را خرید. پرسید که خاصیت این قالیچه چیه؟ فروشنده جواب داد: "اگر سوار شوی و هفت تا صلوات بفرستی و نیت کنی که مرا در فلان شهر پیاده کن و چشمهات را بهم بگذاری بلافاصله ترا به آن شهر می رساند" روز بعد دیدند باز یکی داد زد :"های طاس داریم های طاس داریم" یکی دیگر از برادرها صد دانه اشرفی را داد و طاس خرید. پرسید که خاصیت این طاس چیه؟ فروشنده گفت : " اگر کسی مرده باشد و با این طاس هفت مرتبه آب روی سر او بریزید زنده می شود" روز سوم هم وقتی در شهر راه می رفتند دیدند که یکی صدا می زند: "های کتاب داریم ، های کتاب داریم" برادر سومی جلو رفت و کتاب را خرید و پرسید که "خاصیت این کتاب چیه؟ " فروشنده جواب داد که نیت اگر نیت کنی در شهر ما چه خبر است و چه اتفاقی افتاده به تو جداب می دهد" برادرها گفتند: " این کتاب برای ما خوب است. در همان وقت نیت کردند و کتاب را باز کردند ، دیدند نوشته : دختر عموی شما مرده و فعلا در غسالخانه است. تا دیر نشده حرکت کنید. در حالی که هر سه بردر اوقاتشان تلخ بود سوار بر قالی شدند و هفته صلوات فرستادند و در یک چشم بهم زدن به ده خود رسیدند و دیدند که درست است دختر عموی نازنینشان مرده است . جلو رفتند و هفت طاس آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر عمو به حکم خدا زنده شد. بعد از آن میان برادرها بر سر دختر دعوا سر گرفت. یکی می گفت "مال من است اگر من کتاب را نخریده بودم شما خبر نمی شدید که او مرده است یا زنده"دیگری می گفت "اگر من قالی را نخریده بودم شما نمی توانستید به موقع برسید" خلاصه پیش کد خدای ده رفتند. کد خدا گفت: "دختر مال کسی است که طاس را خریده اگر شما که قالیچه را خریده اید یا شما که آن کتاب را خریده اید می آمدید و او را به این حال می دیدید کاری از دستتان ساخته نبود و آمدنتان هیچ فایده ای نداشت."
یکی بود یکی نبود خروسی بود دنیا دیده که چند بار
گرفتار روباه شده بود و هر با بافسونی از چنگ روباه در رفته بود، روزی در
بیرون ده سرگرم دانه چینی بود که از دور دید روباهی به سمتش بدو بدو می
آید. خروس نتوانست بگریزد و خودش را به ده برساند. ناچار به بالای درخت
نارون کهنی که در آن نزدیکی بود پرید. روباه پایین درخت آمد و گفت: ای
خروس! چرا تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟ خروس گفت: پس می خواستی بیایی و
دست به گردنت شوم. گفت : آره مگر خبر نداری؟ که پادشاه توی بازار و برزن
جارچی فرستاده است که تا باد به پرچم ما می خورد هیچ جنبده و جانوری نباید
به زیر دست و ناتوان تر از خودش ستم کند، باید از این پس گرگ و میش از یک
چشمه آب بخورند و کفتر و باز توی یک لانه بخوابند. حالا تو هم باید بیایی
پایین پابه پا با هم گردش کنیم. خروس گفت: گردش و تماشا، دسته جمعی خوب است
نه دو نفری. یک خورده دست نگه دار بگذار آن دو سه تا جانوری که دارندمثل
باد به طرف ما می دوند برسند تا با هم گردش کنیم. روباه گفت چه جور
جانورهایی هستند. گفت:" بدنشان شباهت به گرگ دارد اما گوش و دمشان از گوش و
دم گرگ دراز تر است". گفت:" شاید سگ های گله هستند؟" خروس گفت:"شاید"
روباه تا فهمید سگ های گله هستند پا را گذاشت به فرار. خروس گفت:"چرا در
می روی؟" گفت:"برای اینکه من با سگ گله میانه ای ندارم." گفت:"مگر تو
نگفتی که پادشاه جارچی فرستاده که جانوری به جانوری ستم نکند؟" گفت:"بی
گمان این ها توی بیابان بوده اند و از فرمان توی شهر پادشاه بی خبرند و
نشنیده اندو مرا پاره پاره می کنند. این را گفت و از چشم ناپدید شد.
دختر پادشاه
در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرت های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: "من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم."
چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که می آمدند دخترک لبخند می زد و آن ها هم دلشان نمی آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه ی خون را سر کشید. هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه ی خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکه ای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایه اش پرسید دایه گفت: "دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایه ای داریم" خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد. دخترک پس از شنیدن حرف های دایه اش گفت: "من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم" دایه گفت: دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایندبرات کالسکه ی زرین و کفش طلا بیاورند و ترا به گردش ببرند" دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه ی زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند، وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترس شان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب. پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آن ها چیزی را از او پنهان می کنند. آنوقت همه شان را احضار کرد و گفت: "اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همه تان را می دهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان می گذرم"برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد. پادشاه غضبناک شد و گفت: "جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمه ی گرگان شوند" جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد. مدت ها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج می برد و از کار خود پشیمان بود. روزی برای شکار به بیابان رفت. یکمرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشتا گل دیگر بود. خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می گفت: "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی" پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل میخواند: "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد" پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گل های دیگر بچه هایش هستند که به شکل گل درآمده اند خیلی گریه زاری کرد ولی فایده ای نداشت. آنوقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یکمرتبه گل ها به شکل زن و بچه اش در آمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.
در زمان قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش می آمد. زنش حامله بود و پادشاه قصد سفر داشت. مسافرت های قدیم هم خیلی طول می کشید. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: "من به سفر می روم اگر مادرتان پسر زایید تاج مرا سر او بگذارید و در کالسکه ی زرین بنشانیدش و روزی که از سفر پرگشتم به پیشواز من بیاریدش، اما اگر دختر بود بکشیدش و خونش را توی شیشه ای بریزید و موقع بازگشت من بالای دروازه آویزان کنید تا من آن را سر بکشم."
چند ماهی از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه یک دختر زایید. پسرها بنا به دستور پادشاه آمدند تا خواهرشان را ببرند تا بکشند. اما هر کدام که می آمدند دخترک لبخند می زد و آن ها هم دلشان نمی آمد او را بکشند. برادرها سردابی در زیر زمین کندند و خواهرشان را با دایه به سرداب فرستادند. آنوقت کبوتری را کشتند و خونش را در شیشه ریختند و بالای دروازه آویزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شیشه ی خون را سر کشید. هفت سال از این ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزی اشعه ی خورشید از سوراخی به سرداب تابیده بود. دخترک فکر کرد که یک سکه ای روی زمین افتاده. دست دراز کرد که آن را بردارد ولی نتوانست. از دایه اش پرسید دایه گفت: "دخترم ما بیرون از این سرداب آفتابی داریم، مهتابی داریم، سایه ای داریم" خلاصه برای او از دنیای خارج حرف زد. دخترک پس از شنیدن حرف های دایه اش گفت: "من میخواهم دنیای خارج و آفتاب و مهتاب را ببینم" دایه گفت: دخترم! تو باید صبر کنی تا برادرهایت بیایندبرات کالسکه ی زرین و کفش طلا بیاورند و ترا به گردش ببرند" دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکه ی زرین آوردند و دخترک را به گردش بردند، وقتی در باغ مشغول گردش بودند یک مرتبه پادشه از دور نمایان شد و برادرها از ترس شان دخترک را بغل کردند و بردند توی سرداب. پادشاه که از دور شاهد این قضیه بود فهمید که آن ها چیزی را از او پنهان می کنند. آنوقت همه شان را احضار کرد و گفت: "اگر راستش را نگویید که چه چیزی را از من پنهان کردید همه تان را می دهم دست جلاد. اما اگر راست بگویید از سر تقصیرتان می گذرم"برادرها شروع کردند زیر لب چیزی گفتن و من من کردن. ولی زن پادشاه که طاقت شکنجه و درد و رنج را نداشت حقیقت را مو به مو تعریف کرد. پادشاه غضبناک شد و گفت: "جلاد فوری زن و دختر و پسرهای من را ببر به بیابان و ولشان کن تا از گرسنگی بمیرند و طعمه ی گرگان شوند" جلاد هم فوری دستور شاه را اطاعت کرد. مدت ها گذشت. شاه از این موضوع خیلی رنج می برد و از کار خود پشیمان بود. روزی برای شکار به بیابان رفت. یکمرتبه چشمش به یک گل بزرگ افتاد که در میان هشتا گل دیگر بود. خواست گل را بچیند که یک دفعه این صدا به گوشش رسید که می گفت: "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد. گل ندهی گل ندهی" پادشاه متحیر شد و خواست دوباره آن را بچیند ولی باز هم شنید که گل میخواند: "بابا که مرا اخراج کرد به نیمه نان محتاج کرد" پادشاه فهمید که این گل بزرگ زنش و گل های دیگر بچه هایش هستند که به شکل گل درآمده اند خیلی گریه زاری کرد ولی فایده ای نداشت. آنوقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طب بخشایش کرد و به قدرت پروردگار یکمرتبه گل ها به شکل زن و بچه اش در آمدند و دورش حلقه زدند. پادشاه خیلی خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهی حرکت کردند.
No comments:
Post a Comment