Sunday, October 23, 2016

تمام دخترانِ سرزمینِ من...




تمام دخترانِ سرزمینِ من...


ده سال پیش، هم‌چین شبی، من مضطرب بودم اما ذوق و خوشی‌ام به این اضطراب می‌چربید. قرار بود صبح روز بعد  تو به دنیا بیایی. 
ده سال گذشته است. امشب تو روی کاناپه‌ای در نزدیکی من نشسته‌ای. دوست نداری مشق بنویسی و بهانه می‌آوری که سرت درد می‌کند. زیر بار نمی‌روم. غر می‌زنی. نق‌نق می‌کنی. اما دست آخر با اکراه مشغول مشق نوشتن می‌شوی.
من خبرها را می‌خوانم، شش هفت دختر جوان بوده‌اند. لابد زیبا هم بوده‌اند. مردانی موتور سوار روی صورتشان اسید پاشیده‌اند. به جرم بدحجابی...
من خبرها را می‌خوانم، آخوندی توی تلوزیون گفته‌ است که زنان نباید استقلال اقتصادی داشته باشند. اگر سرکار رفتند باید درآمدشان را به طور کامل تقدیم همسرشان کنند و بعد بگویند آقا می‌شود لطف کنید و به من پول بدهید؟...
من خبرها را می‌خوانم، زنی که روبنده‌ای سیاه دارد و حتی چشمانش هم پیدا نیست می‌گوید نگاه مرد به زن اشعه‌ای دارد که خطرناک است برای سلامتی، که دخترش را در دوازده سالگی شوهر داده...
من خبرها را می‌خوانم و مضطربم. دوست داشتنِ تو نگران‌ترم می‌کند. من باید تو را از این جهنم نجات بدهم و نمی‌دانم چطور... 
چند ماه پیش، صحبت از دختربچه‌هایی بود که به ازدواج زیر سن قانونی مجبور می‌شوند و یک نفر گفت دختر دوازده ساله که دیگر بچه نیست. من تو را نگاه می‌کنم که با دخترخاله‌ات که از تو دوسال بزرگتر است، هنوز باربی بازی می‌کنی. ادای بزرگترها را در میاوری و دوست داری لباس‌هایت صورتی نباشند. عکس کارتون نداشته باشند. قدت بلند شده است، رژ می‌زنی... اما هنوز با ولع کارتون نگاه می‌کنی. هنوز عروسک‌های باربی و خانه و وسایل‌شان ساعت‌ها می‌تواند تو را پشت ویترین مغازه معطل کند. فکر می‌کنم بچه‌های سالم که زود هُل‌شان نداده‌اند توی دنیای کثیف بزرگترها، همه مثل تو باشند. 
کاش آرام آرام بزرگ شوی. کاش بشود تو را از این جهنم ببرم که در آزادی و آرامش بزرگ شوی... ده سال پیش من خوشحال بودم. تو توی آغوش من بودی و من خیال می‌کردم از هر شری می‌توانم محافظت‌ات کنم... آن روزها فکر می‌کردم تو مثل من به خاطر پوشیدن جوراب سفید در مدرسه تنبیه نخواهی شد... فکر می‌کردم تو بخاطر پوشیدن شلوار جین توی پارک دستگیر نمی‌شوی... فکر می‌کردم دیگر دختر و پسری را به جرم باهم بودن در کمیته عقد نمی‌کنند... اما حالا فکر می‌کنم این جهنم هرروز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود...
هیچ وقت از داشتن تو پشیمان نشده‌ام. همیشه خوشحالی حضورت پررنگ‌تر از هرچیزی در زندگیِ بی‌رنگ من است. اما هرسال نوشته تولدت غم‌انگیزتر می‌شود... مرا ببخش بچه‌جان. تولدت مبارک دخترکم...

ه‍.ش. ۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

No comments:

Post a Comment