خانمه سر قبره شوهرش زار ميزده:
دخترات کفش ندارن, پسرت لباس گرم نداره, خودم هيچي ندارم;
خرمشهريه رد ميشه ميگه:
ولک اين بدبخت مرده يا رفته دبي جنس بياره!!!؟
و بعد تهرونیه:
اينجوری كه دوست و آشنا و رفيقامون دارن از ايران ميرن
ميترسم آخرش من تو ايران تنها بمونم و دچار غم غربت بشم
و جامعه شناسه میگه:
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد.
يکي از آنها سريع کفش ورزشي اش را از کوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بيجهت آماده نشو هيچ انساني نمیتواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت: قرار نيست از شير سريعتر بدوم. کافيست از تو سريعتر بدوم…
اينگونه بود که شاخه اي از مديريت به نام مديريت بحران شکل گرفت!
جامعه شناسه بازم میگه:
وضعیت کشور ما رو از اینکه بابانوئل اونا کادو ميده ولي حاجي فيروز ما گدايي ميکنه ميشه فهميد.
No comments:
Post a Comment