|هاراگیری(حالگیری؟) محمد نوری زاد برای
نجات کشور- آخوندها و رهبری
سی و دومین نامه محمد نوری زاد به رهبر
سلام به رهبر
جمهوری اسلامی ایران
زهر که نه،
شربت سربکشید!
یک: قلمِ من
در این نوشته، سخت زخمی است آقا. و از شیارِ قلم من، سوزِ اشک جاری است. کاش شما
را دلی مانده بود و تپشی. تا این دل و تپش، جناب شما را از حجابِ حُجره های فرسوده
بدر می بُرد. کاش دنیا را بقدر لمسِ دلبری های انسانی اش چشیده بودید. و یا یک بار
در عمرتان بقدر نیم ساعت به آشیانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره می شدید. کاش
یکی دو ماه در جایی مثل ژاپن زندگی کرده بودید تا به چشم خود می دیدید مردمی بخاک
نشسته، با فروشدن به وادیِ خرد، و با مراجعه به خردِ خبرگان و خوبان خود، چگونه
حلقه های حقارت را دریده اند و از خاک برآمده اند و بر سرِ پا ایستاده اند و در
متنِ حسرتِ امروزینِ ما و شما جا گرفته اند. و باور می کردید: روزی که ژاپنی ها سر
از خاک برگرفتند و بر پوسته ی حقارتِ خود شکاف انداختند، گمان شان، نه بر آسمان و
خدا و رسولان، که بر شعورشان چفت بسته بود.
کاش با رگ و
پِی و پوست خود باور می کردید: ژاپنی های با خرد، هیچ فرصتی را برای "با هم
بودن" از کف نداده اند در این سالهای برآمدن. بر خلاف ما که از سرِ هیچ فرصتی
برای دریدن هم نگذشته ایم در این سالهای بی خردی. و به خود می قبولاندید: ژاپنی
های بخاک افتاده، مستحق ترین مردمِ دنیا بوده اند برای نالیدن، و ترساندن فرزندان
خود از" دشمن". کاش نوه ی خردسال خود را بر زانو می نشاندید و دم گوشش
نجوا می کردید: ژاپنی ها درست زیر چتر دشمن، و بی اعتنا به دشمن، درخشیده اند، و
با جولان اراده ی شگفت خویش، همان دشمن را به تمکینِ خود واداشته اند.
می گویم:
ژاپنی ها – آقا جان – نه خدا داشته اند نه امام نه امامزاده نه عَلَم نه کتل نه
قیمه ی عاشورا. ژاپنی ها اینها را که ما بر بساطشان
جلوس فرموده ایم نداشته اند، اما چیزی داشته اند که فراتر از باورهای خاکمالی شده
و عبوسِ ما، دستشان را گرفته است و آنان را از ورطه ی شکست و حقارت بیرون کشانده و
بر گستره ای از درستی و رشد و حیرت نشانده است. اگر گفتید ژاپنی ها چه ها داشته
اند و ما چه ها نداشته ایم؟ خواهم گفت.
دو: ژاپنی ها
تا همین یکی دو قرن اخیر، رسمی داشته اند به اسم " هاراگیری". مردان و
زنانِ به تنگ آمده، می رفته اند به درِ خانه ی حریف و همانجا شکم خود را می دریده
اند. یکجور خودکشی بقصد شماتتِ حریف، و شرم افکنی بر او. تا زخمِ شرمِ این خودکشی
برای حریف بماند و صاف و سادگی اش برای فردِ شکم دریده. و من – نوری زاد - با این
نوشته، دمِ درِ خانه ی شما هاراگیری می کنم. خواهید خواند.
سه: مخالفان
این نظام چند جورند. از مخالف ملایم تا مخالف با غیظِ غلیظ. حتی جمعی از معترضین و
مخالفینِ نظام شما، گاه آنقدر عمیق در نفرت فرو شده اند که جز به سرنگونیِ همه
جانبه ی این بوالعجایب آرام نمی گیرند. معمولاً آدم
هایی مثل آقای شریعتمداری کیهان می گویند: اینان به خاطر این که کارگزار بیگانگان
و دستوربگیرِ اجانب اند اینگونه از شما و از نظام منزجر و متنفرند ، اما نه،
فورانِ نکبت ها و دزدی ها و بی خردی ها و بی لیاقتی ها و قساوت ها و آدم کشی های
مکررِ آخوندهای مصدر نشین و عمله های دم دستشان بوده است که این جماعت را در لایه
های چند بچند تنفر غلتانده. نیز شاید شما و پاسداران تان، از ترسِ برآمدن و بهم
پیوستنِ همین نفرت های آشتی ناپذیر است که کل کشور را به دخمه های ترس فرو تپانده
اید. این مردمِ متنفر را هیچ آرامبخشی جز
سرنگونیِ هرچه زودترِ این نظام و به دار آویختن و ریز ریز کردن آخوندها التیام نمی
بخشد. این را شما نیک تر از همه ی ما می دانید و از جزء بجزئش خبر دارید.
چهار: من
شخصاً با این متنفران، مخالفم. چرا که این
همه تنفر، اگر با پدیده های واقعی همسنگ نباشد، مثل موریانه پیکره ی روانیِ جامعه
را می جود. مردمان متنفر، نه بر زمین واقعیت ها، که در آسمان آرمان های خود پرسه
می زنند. این مردمان، از همه ی فوت و فن مخالفت، تنها تنفرش را آراسته اند. تنفر
را هم در زرورقی از ترس - آنهم در لایه های پنهان درون خود - پیچانده اند. واقعیت
می گوید: شما – رهبر - با تماشای اعتراضِ مردم، هرگز چون شاه
پهلوی به گوشه ای از دنیا نخواهید خزید و مردم را به خواست های قانونیِ شان
وانخواهید نهاد. واقعیتِ دیگر می گوید: شما به همین
سادگی ها دست از دسته ی قدرت نخواهید کشید. و برای بقای خود - اگر لازم باشد - پای بر خونِ مخالفانِ خود خواهید نهاد.
پنج: یادتان
هست سردار رحیم صفوی را چگونه آزمودید؟ وی به محضر شما راه یافته بود تا حکم
فرماندهیِ قرارگاه ثارالله را از دست مبارک شما دریافت کند. وظیفه ی این قرارگاه،
برخورد با اعتراض های مردمی و شورش ها و آشوب های احتمالیِ تهران و شهرهای اطراف
تهران است. وی را با این پرسش آزموده بودید: آقای صفوی، اگر مردم به خیابان ها
ریختند و مرگ بر ما و مرگ بر نظام گفتند، شما آیا شهامتِ این را دارید که با تانک
از رویشان رد شوید؟ سردار صفوی بی درنگ پاسخ داده بود: بله آقا. و شما حکم
فرماندهی اش را به دستش داده بودید.
شش: مردمان
متنفر، بر این آرزویند که شما و کل نظام – همینجوری - از قدرت کنار روید و حتی محاکمه و اعدام و ریز ریز شوید. واقعیت
اما می گوید: شما برای ماندن، حتماً ایران را مثل سوریه شخم خواهید زد و هزار هزار
از مردم بی دفاع و معترض را به دم گلوله های پاسداران و بسیجیان خود خواهید سپرد.
مردمان متنفر، همینجوری متنفرند. راهکاری برای برون رفت از این وادی ندارند. با
شعارهای مرگ بر این و زنده باد آن سرگرم اند. مثل اطرافیان خود شما. که به گمان
خود تکلیف جهان را با همین شعارها درهم می پیچند.
هفت: نکته
این که: گرچه بیت مکرم شما و موشک های شهاب و سپاه و دم و دستگاهی که نظام نام
دارد، همگی یک واقعیت اند، نفرتِ مردمان متنفر نیز یک واقعیت است. که سر بر تنِ
این نظام و آدم هایش نمی خواهد. و شما چه بخواهید و چه نخواهید با این تنفرِ فشرده
و در کمین مواجهید. تنفری که بی تاب فوران است و برای انتقام له له می زند. کم یا
زیادِ این جمعیت مهم نیست. مهم این است که شما فرصت ها را از دست داده اید و به
لبه ی تیز افتادن و محو شدن از یک سوی، و ویران کردن و کشتن برای ماندن از دیگر
سوی نزدیک شده اید. من در این نوشته، راه سومی بر شما می گشایم. هاراگیریِ من از
همینجا شروع می شود.
هشت: دولت
های زیرکِ غربی و شرقی اجازه دادند جناب شما و سرداران تان درست جلوی دوربین ها و
زیر ذره بین های داخلی و خارجی شان به سمت تولید بمب هسته ای خیز بردارید. آنها از
درونِ بی قرار شما برای درهم کوبیدن اسراییل خبر داشتند. و خبر داشتند: انفجار چند بمب هسته ای مگر به التیام این بی قراریِ مفرط مدد برساند. تا همین
یکی دو سال پیش نیز از شما پول می گرفتند و به شما تجهیزات فنی تحویل می دادند.
کیسه هایشان که از پول های جهالت ما پر شد، خودشان بیخِ کار را گرفتند و ما را به
کنجِ درماندگی فرو تپاندند. اکنون ما در مذاکرات هسته ای، مرغ دست و پا بسته ایم و
طرفِ مقابل سلاخی چاقو بدست. آنها کرک و پر ما را ریخته اند و ما و شما را از ریخت
انداخته اند. گوارای وجودشان. آنها نان هوشمندی شان را می خورند و ما شلاق جهالت
مان را.
نه: این
روزها شما، هم از خارجی ها در امان نیستید هم از تنفر جماعتی از مردمان خودمان.
تنها راهی که دم دستِ حاکمانی چون شماست، امنیتی کردن اوضاع کلی کشور است. من
جوانی بیست و یک ساله را می شناسم – محسن رحمانی - که قاضیان شما برای وی (بخاطر
بالا بردنِ عکس میرحسین موسوی) هفت سال
زندان بریده اند. و در زندان آنقدر بر او تنگ گرفته اند که تعادل روانی اش را از
کف داده. وی هم اکنون در تیمارستان است. و یا مردی را می شناسم که جز پاکی و ادب و
درستی با او نیست اما صرفاً بخاطر این که با دوستانش می نشسته و با هم کتاب می
خوانده اند، به ده سال زندان محکومش کرده اند. وی – رویین عطوفت - هم اکنون در
زندان اوین است.
شما نیک می
دانید که: بر سریری از ترسِ مردمان آرمیده اید. و البته خیال می کنید که: بر دل ها
جلوس فرموده اید. این روزها پایه های نظام شما به تکان تکان افتاده. دولت های
اجنبیِ طرفِ مذاکره یک چند باری به گوشتان رسانده اند که: شرط ما برای فردای ایران
این است: چیزی به اسم رهبر بر سرِ ایران نباشد. چرا که رهبر شما با این همه پول و
اقتدار بی حساب و کتاب، هم امنیت منطقه را با دخالت هایش آشفته و هم مسئولان دولتی
و نمایندگانِ مجلس و قاضیان را در ایران، به آدمک هایی بدل کرده که اختیاری از خود
ندارند و برای هر مختصری باید انگشتِ اجازه بالا بگیرند و از بیت رهبری کسب تکلیف
کنند. می گویم: گرچه ما در این سالها این سیگنال های ارسالی را به حساب دخالت در
امور داخلیِ خود گذارده ایم و با فریادهای مرگ بر فلان، جواب دندان شکنی به سمتِ
طرف پرانده ایم، اما این سیگنال های جهانی برای حذف رهبری در ایران واقعیتی است که
هست و انکارش نمی شود کرد!
ده: اگر
مختصری از حجابِ حُجره های فرسوده فاصله بگیرید، و اگر نیمساعت به آشیانه ی گنجشک
های بظاهر تکراری خیره شوید، من شما را از هزار توی اینهمه نگرانی می رهانم. هم
بقای شما و نظام تان را تضمین می کنم و هم فضا را برای تنفس و آرامش و رشد مردمان
فراهم می سازم. بشرطی که نیمساعت – و نه بیشتر –
به لانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره شوید. هاراگیری یعنی این.
یازده: همچنان که به لانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره مانده اید، قبول بفرمایید که
کفگیر ما به ته دیگِ اوضاع کلیِ کشور خورده و ما در عنقریبِ ورشکستگی است که عربده
های اسلامی سر می دهیم. برای باز
آوردنِ آن خردمندی ای که از میان ما رفته، از کسی کاری ساخته نیست. در این گردونه،
سرداران سپاه و بسیجیان و آخوندها و مجلسی ها و نمایندگانِ خبرگان همگی مثل
کارخانه هایمان: تعطیل اند و جز تباهیِ افزون تر هنری ندارند. چرا؟ چون در این سرمای توفنده، آبی از این جماعت برای مردمان ما گرم نشده و
نمی شود. اینان همه ی آب ها را برای خود گرم کرده اند پیشاپیش.
دوازده: من
با انتشار این نوشته، شکم خودم را بر درِ خانه ی شما می درم. بشرط این که شما، به راستیِ سخن من در همان نیمساعتِ مألوف خیره شوید. با
انتشار این نامه، مردمان متنفر به سمت من خیز بر خواهند داشت و مرا در شمار
عملگانِ نظام جای خواهند داد. باکی نیست. گمانِ مردمان متنفر، برآسمان آرمان های
دست نیافتنی است، و گمانِ من بر زمین واقعیت ها. آنها رهایی از آخوند را با هر
بلایِ بر سرِ ایران و ایرانی می خواهند، و من رهایی ایران و ایرانیان را – اگر چه
با تحمل آخوند – خواهانم.
سیزده: رشته
ی اصلی نگرانی شما بقای نظام است. که این بقای نظام، معنای دیگرِ بقای خود شما و
اسلام خاص شما و کارگزارانِ شماست. ایرادی ندارد، ما به نظامِ اینجوری شما بقا و
کیفیت می بخشاییم. منتها بقایی در متنِ آرامش. در متن ادب و فهم و خردمندی. بی
اسلحه. و بی به رخ کشیدن قبّه های مارگونه ای که بر شانه ی سرداران شما سبز شده.
شما اگر به همان لانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره شوید، ما حتی منطقه و جهان را
از ایران هراسی و سپاه هراسی و آخوند هراسی می رهانیم. کاری می کنیم که اعتبار
جهانیِ ایران و ایرانیان اعاده شود. کاری می کنیم که مردم بخندند و شاد باشند و
زندگی کنند. و جوانان، جوانی بکنند. مگر نه این که برادرانِ ضحّاکی، جوانی را از
جوانان ما ستانده اند و مغزِ آنان را با اعتیاد و بیکاری و بی هویتی فرسوده اند؟
اگر شما شرط
مرا بپذیرید، ما کاری می کنیم که نشاط تولید به جان جامعه بدود و چرخ کارخانه ها
بچرخد. پول ایران و اعتبار ایرانیان ترمیم شود. ایرانیانِ ترسیده و رمیده و کوچیده، با اشتیاق از هر کجا به آغوش وطن باز
آیند. شما اگر به پیشنهاد من تن در دهید، بچشم خود خواهید دید که: آخوندها از
احترامی درخور برخوردار خواهند شد. حوزه ها و امام جمعه ها و نمایندگان رهبری
سرجایشان خواهند ماند. مگر نه این که شما نگرانِ بساط اینان اید؟ ما برقراریِ بساط
همه ی اینان را تظمین می کنیم. شما اگر به آشیانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره
شوید، خیالتان را از سرنوشت آخوندها آسوده می کنیم.
چهارده: با
پیشنهادی که تقدیمتان خواهم کرد، معترضان و متنفرانی که سر به تن این نظام و
آخوندهایش نمی خواهند، مرا در مدار تنفرشان جا خواهند داد. باکی نیست. بگذاریم
آنها با تنفرشان سرگرم باشند. آنها حاضرند
به قیمتِ لهیدنِ ایران، تنفر و جگر سوزی شان التیام گیرد. من اما برای رهاییِ
سرزمینمان راه می جویم. من می گویم: اکنون، سرنگونیِ آخوندها و سرنگونیِ این نظام
هردمبیل یک رؤیاست، اما سیطره ی همه جانبه ی آخوندها بر ایران و تقلای چنگ و
دندانی شان برای ماندن یک واقعیت است. می گویم: ما نمی توانیم این واقعیتِ حتمی را
نادیده بگیریم و با یک جهش بر سر رؤیاهای خود فرود آییم. ما برخلاف دیگرانی که با
خشونت و خون بر سر کارند، اهل خرد و آرامشیم. از همین روزنه های ریز قانونی سر بر
می آوریم و از همان روزنه های ریز فریاد بر می آوریم.
پانزده: شما
فکر می کنید آیندگان، شما را چگونه توصیف خواهند کرد؟ بگویمتان؟ نه، اجازه بدهید
نیک تر بپرسم: خودتان خودتان را چگونه توصیف می فرمایید؟ می گویم: با هر تصور و
توصیفی که از شما برآید، حتماً آیندگانِ ما، شما را بابت بدهکار کردن شان نخواهند
بخشود. بله، شما فرزندانِ هنوز بدنیا نیامده ی ما را نیز بدهکارِ آرزوهای ناپخته ی
خویش فرموده اید. نمی دانم چه رازی در میان است که من برای سلامتی و زنده ماندنِ
شما دعا می کنم. تا در این باقیِ عمر، دست به کارهای شایسته برید و ذره ای از لطمه
های پشت در پشتِ گذشته را جبران فرمایید.
شانزده: شما
را بی آنکه استحقاق رهبری داشته باشید، به رهبری برگزیدند. در یک قلم اگر ضایعه ی
رهبری شما را بر بشمارم: برکشیدن موجودی ناقص و عجیب الخلقه به اسم احمدی نژاد
است. شما نه در دوره های نخست رهبری، که مثلاً در سالهای پختگیِ خود از دامان این
موجود آویختید و به اعجاز وی دخیل بستید. بگذریم. که من بنا ندارم در این نوشته کام شما را بر آشوبم. گرچه قرار است با
همین نوشته بر درگاه شما هاراگیری کنم تا شما یک نیم نگاهی به سوز سخن من بیندازید
و در جان سخن من فرو شوید. پیشنهاد من این است که شما زمینه ی رهبریِ بعد از خود
را از همین حالا و در این تنگنای وقت فراهم آورید. منتها نه برای آقا مجتبی و
شورای رهبری و آدمهایی مثل مصباح و شاهرودی و لاریجانی. که همه ی اینها با ایران و
فردای ایران بیگانه اند و جز خرابی بر سر ایران آوار نخواهند کرد.
هفده: بارها
به شما مشورت داده ام که بعد از شما، آخوندها از ترس مردم متنفر، با شتاب از دامان
سپاه خواهند آویخت. و سپاه به شرط سواری دادن آخوندها، امنیت آنان را تأمین خواهد
کرد. بعد از شما، بساط آخوندها کلاً از ریخت خواهد افتاد و به قاب دستمالی در دست
سرداران سپاه بدل خواهد شد. اگر شما این آینده ی بدیهیِ آخوندهای ایران را شوخی
بدانید، من تعجب نخواهم کرد. چرا که همین برادران، شما را در بستری از اخبار خاص و
گزارش های خاص تر و تحلیل های ویژه جا داده اند. تغذیه ی خبری و تحلیلی شما از
همین مجراهاست. اگر بگویید نه اینگونه نیست نیز متعجب نخواهم شد. ما ایرانی ها
اخلاق همدیگر را نیک می شناسیم.
هجده: پیش از
آنکه به آن سوی این دنیا کوچ کنید، رهبر بعدی را از دل مجلس خبرگان بیرون بکشید.
فرمولِ این بیرون کشیدن را خود بلدید. به یک سخن شما و به یک تشر شما کارهای نشدنی
سامان می گیرد. می گویم: در وصیت نامه ی شما شاید سخنی از : دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار نباشد. اما اگر به توصیه ی
مردی که می خواهد بر درگاه شما شکم بدرد دل بسپرید، همین الفاظ را می توانید با
مختصری تخفیف، از خود به یادگار بگذارید. بیایید و اسم سید محمد خاتمی را از دل
مجلس خبرگانِ خود بیرون بکشید برای رهبری.
نوزده: می
دانم که انزجارما از یک نفر، می تواند تمامی قوای شعوری و جسمی و روانی ما را مختل
کند. و می دانیم که شما از سید محمد خاتمی منزجرید. درست به همان نسبتی که جماعتی از ایرانیان، از نظام شما منزجر و متنفرند. شما اما با برکشیدن وی، نشان بدهید که به فردا و قیامت و ایران و ایرانیان
مقیدید. آدمهایی مثل مصباح، ایران را به ویرانه بدل می کنند. یک نگاهی به شهرها و
خیابانها و ساختمان های امروز سوریه بیندازید. این است آیا افق شما برای آینده ی
ایران؟
بیست: اگر
شما به آشیانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره شوید، از تماشای بدن لخت و صدای
جیرجیرِ جوجه های نا آرام، یک اصل بزرگ هستی را مستفاد خواهید فرمود. و آن این که:
بقا با درستی است. این آشیانه ها میلیون ها سال است که همینجوری اند. راز بقایشان،
در چرخه ی درستی است که بدان تن سپرده اند. شما نیز به چرخه ی درستی های انسانی دل
بسپرید در این تنگنای وقت. شما را بخدا
به سوز سخنِ این شکم دریده اعتنا بندید. رهبرِ بعد از شما اگر سید محمد خاتمی
باشد، چرخ های خارج شده یِ انسانی به ریل خود باز خواهد گشت. خاتمی، آن وقت ها که
شما و سپاه دست و پایش را بسته بودید و از خود اختیاری نداشت آنگونه درخشید، حتماً
اختیارات فعلی شما را که داشته باشد نیک تر و انسانی تر می درخشد. قدر این یکی دو
سال باقی مانده از عمرتان را بدانید. این دعاهای شکم دریده هایی چون من است که بی
تاب جولان اینچنینیِ شماست.
بیست و یک:
مصباح و شاهرودی و جنتی و هزار هزار آخوند اینجوری را با همه ی ید و بیضاء و با هر
علامگی اشان در یک کفه بگذارید و تنها ادب سید محمد خاتمی را در کفه ای دیگر. خود
خواهید دانست که برتری با کیست. ادبِ انسانی، شاید بزرگترین سرمایه ای است که ما و
شما بدان بی اعتنا بوده ایم در این سالهای اسلامی. آدم بی ادب، تنها به کسی نمی
گویند که ناسزا می گوید و فحش می دهد و آداب سخن گفتن نمی داند، بل بی ادب کسی است
که اصل های انسانی را انکار می کند. حقوق دیگران را محترم نمی دارد. دروغ می گوید.
فریب می دهد. آنچه را که برای خود و خویشان خود می پسندد از مردم دریغ می دارد.
بله، آدم های
بی ادبی مثل مصباح، اصل های اصیل انسانی را انکار می کنند. اینان، نخست آخوند شده
اند و سپس سری به اشتهار برآورده اند. آدم هایی مثل سید محمد خاتمی اما، پیش از
آنکه آخوند باشند، تلاش کرده اند که انسان باشند. سید محمد خاتمی، شخصیت آرمانیِ مردمان ایران نیست. وی، یک واقعیت است. در
خندقی که به اسم نظام اسلامی گرداگرد ایران حفر شده، و رهبر باید طبقِ موازین این
نظام خندقی از میان آخوندها انتخاب شود، وی – سید محمد خاتمی – بهترین گزینه ی
واقعیِ این سرزمین ملازده است.
بیست و دو:
نگران شورشِ سرداران سپاه نباشید. بدنه ی سپاه با سید محمد خاتمی است. گرچه مصباح
نیز آخوندهای بسیاری را به داخل سپاه نفوذ داده است برای فرداهای بعد از شما.
اقبال مردمیِ سید محمد خاتمی را نادیده مگیرید. همان اکسیری را که در وادیِ رنج
بسیاری از همراهان شما جا گرفته است. همین اقبال مردمی، و اختیارات رهبری، دست وی
را برای بهروزیِ آینده ی ایران خواهد گشود. و با این اشاره که: هم خود وی و هم
مردمانِ درد آزموده، اجازه نخواهند داد خاتمی به یک رهبر زورگوی و ستمگر و آدمکش و
دزد بدل شود. همین چند قلم را که از آینده یِ
رهبریِ خاتمی بزدایید، می توانید ایران را در شیب رشد و بالندگی تصور کنید. با انتخاب
خاتمی، زهر که نه، شربت سرخواهید کشید.
خیالتان تا
مدتها از بابت نظام آسوده خواهد شد و بساط آخوندها برقرار خواهد ماند. با رهبریِ
خاتمی، امام جمعه ها تنها امام جمعه خواهند بود. بی آنکه در امورِ استانها دخالت
کنند. آخوندها به حوزه های تخصصی خود کوچ
خواهند کرد و از سر فرو بردن به جاهایی که به آنان مربوط نیست، پرهیز خواهند کرد.
سرداران سپاه با تماشای حمایتِ پرشورِ جمعِ کثیر مردم از رهبریِ خاتمی، به پادگان
ها خواهند خزید و حتی صباحی چند بعد، کل سپاه در ارتش مستحیل خواهد شد. با رهبریِ
خاتمی، خزعبلِ اقلیت و اکثریت و خودی و غیر خودی و شیعه و سنی و بهایی و درویش و
عبرت های عاشورا برچیده می شود و همگانِ ایرانیان از حقوقی مساوی بهره مند خواهند
شد. آرامشی عمیق به جانِ جامعه خواهد دوید، و ایرانیانِ قهر کرده و رمیده و کوچیده
به کشورشان باز خواهند گشت. خلاصه کنم، با رهبر شدنِ خاتمی، جهل و خرافه و تفرقه
خواهد گریخت و بجایش خونی از خردمندی و درستی و یکدلی به رگ های جامعه راه خواهد
یافت.
بیست و سه:
مباد این شوریده یِ شکم دریده را در صفِ اصلاح طلبانِ این سالها بگنجانید و گمان
بر این برید که من با پیشنهادِ رهبریِ سید محمد خاتمی بنا دارم نانی به سفره ی
اینان در اندازم. اصلاح طلبان به هر دلیلی که لابد برای خودشان محترم است با من بر
نمی تابند. خروج مرا از خط قرمزهای نظام مطلوب خط مشی خود نمی دانند. من اما می
گویم: خاتمی اگر رهبر شود، اصلاح طلبی در شکل و لفظِ متداول و مصطلحش فرو خواهد
ریخت و بجایش قانون و انسان طلبی خواهد نشست.
در این
سالهای دهشت، مرا نه با اصلاح طلبان مراوده ای بوده است نه با اصولگرایان. که من،
به منزل و منزلت بسیار فراتری چون انسان طلبی و انسان گرایی کوچیده ام. و این یعنی
همان هاراگیریِ یک ایرانی دمِ خانه ی خامنه ای. اگر این نوشته را نه یک بار که
بارها مطالعه فرمایید، راز برآمدنِ ژاپنی ها را از قعرِ یأس و دلمردگی و ورشکستگی
دریافت خواهید کرد. چاره اش همان است که گفتم. چه؟ این که با سوز سخنِ این فردِ
شکم دریده همنوا شوید. و چه خوب می شد اگر در پیام نوروزیِ خود، اشارتی به همگانِ
ایرانیان می فرمودید که: به آشیانه ی گنجشک های بظاهر تکراری خیره شوند تا راز
بقای شایستگان را دریابند.
محمد نوری
زاد- بیست و هشت اسفند نود و سه – تهران
No comments:
Post a Comment