ای مردم شهر! اگر بگوشید...
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید...
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید...
دیوانه و عاقل! همگی جامه بپوشید...
در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید.
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...
مخور ای جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.
روی دیوار دل خود بنویسید: خدا هست.
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید: خدا هست...خدا هست.
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است! خدا هست.
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت: خدا هست.
سرخورده جوانی براشفته سر تعظیم فرود آورد و به ما گفت: خدا هست.
کودکی گفت: دل کوچک من گرچه پر ز درد و فغان است ولی یاد خدا هست.
مادری گفت: کودکانم چه بپوشند در این روز نو سال؟
پدر از شرم سر به زیر برد و زیر لب زمزمه ای کرد: خدا هست.
ای مردم شهر! اگر بهوشید؟
هرچند توانید بپوشید و بنوشید و به ریش بانیان سخت بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.
سال نو پر از آرامش- شادی و یاد خدا باد.
No comments:
Post a Comment