Friday, March 20, 2015

ای مردم شهر اگر بگوشید...

ای مردم شهر! اگر بگوشید...
امشب همه ی میکده را سیر بنوشید...
با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید...
دیوانه و عاقل! همگی جامه بپوشید...

در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید.

امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...
مخور ای جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.

روی دیوار دل خود بنویسید: خدا هست.

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید: خدا هست...خدا هست.

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است! خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت: خدا هست.

سرخورده جوانی براشفته سر تعظیم فرود آورد و به ما گفت: خدا هست.

کودکی گفت:‌ دل کوچک من گرچه پر ز درد و فغان است ولی یاد خدا هست.

مادری گفت: کودکانم چه بپوشند در این روز نو سال؟

پدر از شرم سر به زیر برد و زیر لب زمزمه ای کرد: خدا هست.
 
ای مردم شهر! اگر بهوشید؟
هرچند توانید بپوشید و بنوشید و به ریش بانیان سخت بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.
سال نو پر از آرامش- شادی و یاد خدا باد.

No comments:

Post a Comment