Monday, May 2, 2016

آزادی گرامیتر عزیز!

پشّه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان
بست با دستش دهان استکان

پشّه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست، تا از دام کودک وارهد

خشکلب میگشت، حیران، راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی میجست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو میفزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار، سر
تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک، آزادی گرامیتر، عزیز
فریدون مشیری

No comments:

Post a Comment