Thursday, August 29, 2013

عصاره اخلاق: مرنج و مرنجان

                                                         عصاره اخلاق: مرنج و مرنجان
محمدهادی مؤذن جامی

به فرموده مرحوم دولابی لُب اخلاق دو کلمه است: مرنج و مرنجان. بسیاری از مشکلات فردی و خانوادگی و اجتماعی ما با این دستور عالی اخلاقی قابل حل است.

حاج آقا دولابی با همان لحن فشنگ می فرمودند: لُب اخلاق دو کلمه است: مرنج و مرنجان.
در این دو کلمه مرنج و مرنجان دریایی از معانی و معرفت نهفته است.

از حاج آقا مجتهدی رحمة الله نقل شده:
آقای آخوند از آقای نخودکی اصفهانی خواستند که او را موعظه کند. آقای نخودکی فرمودند: مرنج و مرنجان.
آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم. ولی مرنج یعنی چی؟ چطور میتوانم ناراحت نشوم. مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور نباید برنجم؟

آقای نخودکی فرمودند: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمیرنجی.
آری، اگر ما خود را دارای عزت و مقام خاصی در این دنیا ندانیم و در برابر خداوند خودمان را هیچ بدانیم دیگر هیچگاه از سخن دیگران ناراحت نخواهیم شد.

چقدر تفاوتست میان شاعری که سروده
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

و خواجه شیراز لسان الغیب زیبا سروده که:
جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری ست رنجیدن

و دیگری خوش سروده:
شنیدم من از عالم نکته دانی
به من گفت در عنفوان جوانی
دلی را بدست آر اگر اهل حالی
و گرنه مرنجان دلی تا توانی

نقل است جناب بایزید بسطامی از عرفای معاصر با امام هشتم علیه السلام از خانه به مسجد می‌رفت. در بین راه زنی از پشت‌بام، خاکستر منقل را به کوچه ریخت،‌ غافل از این‌که بایزید در حال عبور است. همراه بایزید دید که بایزید می‌خندد. گفت: او خاکستر بر سر شما ریخته و شما می‌خندی؟ جناب بایزید فرمود: این سر و صورتی که من می‌شناسم، سزاوار آتش است، به خاکستری اکتفا کرده‌اند خدا را شاکرم.
شنیدم که وقتی سحرگاه عید


ز گرمابه آمد برون با یزید


یکی طشت خاکسترش بی‌خبر


فرو ریختند از سرایی به سر


همی گفت شولیده دستار و موی


کف دست شکرانه مالان به روی


که ای نفس من در خور آتشم


به خاکستری روی درهم کشم؟


بزرگان نکردند در خود نگاه


خدا بینی از خویشتن بین مخواه


بزرگی به ناموس و گفتار نیست


بلندی به دعوی و پندار نیست


تواضع سر رفعت افرازدت


تکبر به خاک اندر اندازدت


به گردن فتد سرکش تند خوی


بلندیت باید بلندی مجوی


ز مغرور دنیا ره دین مجوی


خدا بینی از خویشتن بین مجوی


گرت جاه باید مکن چون خسان


به چشم حقارت نگه در کسان


گمان کی برد مردم هوشمند


که در سرگرانی است قدر بلند؟


از این نامورتر محلی مجوی


که خوانند خلقت پسندیده خوی


نه گر چون تویی بر تو کبر آورد


بزرگش نبینی به چشم خرد؟


تو نیز ار تکبر کنی همچنان


نمایی، که پیشت تکبر کنان


چو استاده‌ای بر مقامی بلند


بر افتاده گر هوشمندی مخند


بسا ایستاده درآمد ز پای


که افتادگانش گرفتند جای


گرفتم که خود هستی از عیب پاک


تعنت مکن بر من عیب‌ناک


یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست


یکی در خراباتی افتاده مست


گر آن را بخواند، که نگذاردش؟


وراین را براند، که باز آردش؟


نه مستظهرست آن به اعمال خویش


نه این را در توبه بسته‌ست پیش















No comments:

Post a Comment