Friday, August 21, 2015

روایت عبدالکریم سروش از حدادعادل

بازنشر روایت عبدالکریم سروش از حدادعادل


hadad-Adel-Sahamenwsسحام: روز گذشته غلامعلی حدادعادل در نطق میان دستورش به مناسبت سالروز کودتای ۲۸ مرداد به تلاش‌های مکرر آمریکا برای نفوذ در ایران اشاره کرده و آخرین مدعای مثالش را از کودتای انتخاباتی سال ۸۸ آورده و گفته است: «آن‌ها می‌خواهند سیاست، امنیت، اقتصاد و فرهنگ جامعه ایرانی را مانند سال‌های قبل از انقلاب به دست گیرند. در این شرایط آن‌چه قابل توجه و عبرت‌آمیز است نامه‌ای ۸ صفحه‌ای است که در ۹ آذرماه سال ۸۸ از سوی بعضی افراد فعال در فتنه سبز از ایران به آمریکا فرستاده شده است و این روزها متن آن در آمریکا منتشر شده است.»
حدادعادل در ادامه این ادعای نخ نماشده گفته: «این نامه در پاسخ به این سوال وزارت امور خارجه آمریکا از رهبران جنبش سبز است که پرسیدند ما چه کاری باید انجام دهیم و چه کاری نباید انجام دهیم. پاسخی که به این نامه داده شده به اندازه‌ای شرم‌آور است که تا ابد برای نویسندگان آن که البته نام خود را اعلام نکرده‌اند، سیاه‌رویی به بار می‌آورد.»
سحام در واکنش به این اظهارات٬ تنها به بازنشر نامه عبدالکریم سروش به حدادعادل که در تاریخ فروردین ماه ۱۳۹۲منتشر شده بسنده می کند و تاریخ را ابزار روشنگری آیندگان می داند.
در بخشی از این نامه٬ دکتر سروش می نویسد: “به یاد آقای حداد می‌آورم که در ابتدای انقلاب که ایشان را دعوت به پیوستن به ستاد انقلاب فرهنگی کردم، عذر آوردند که در انظار ظاهرشدن برایشان هزینه دارد، و‌ای بسا کسانی در ایشان طعن بزنند و او را کیف‌کش دکتر نصر بخوانند (عین همین عبارت). و به همین سبب در پستو های وزارت آموزش و پرورش پنهان شدند وانشاءهایی به جای کتب علوم اجتماعی نوشتند و آموختنش را به دانش‌آموزان مدارس تکلیف کردند. در سال ۱۳۵۹، اساتید علوم اجتماعی دانشگاه‌ها، سمیناری برای نقد آن کتاب‌ها برگزار کردند و آقای حداد با بیان این‌که اینان انقلاب را محاکمه می‌کنند، کار آنان را تخطئه و در سمینار را تخته کردند!
*ایشان لاجرم به یاد دارند که این دوست، شرط دوستی را سالی پیش از انقلاب بجا آورد و ایشان را از پریدن با دکتر نصر و فرح نهی کرد و تکلیف امر به معروف ونهی از منکر را گزارد تا پس از انقلاب نگویند که با فرج می‌پریدم نه با فرح!”
در بخش دیگری از این نامه آمده است: “نمی‌دانم آقای علی لاریجانی حالا هم شهامت گفتن این نکته را دارند که در ابتدای انقلاب با من گفتند که یکی از علل بدنامی آقای مطهری میان دانشجویان و انزوای غم‌انگیز ایشان این بود که آقای حداد خود را زیادی به ایشان می‌چسباند و این برای آقای مطهری گران تمام شد، چرا که همه کس آقای حداد را پادو نصر می‌شمرد و… همچنین فرزند آقای مطهری هم از گذشته آقای حداد داستانها دارند که باید خود بگویند.”
متن کامل این نامه بدین شرح است: مقدمه:
آقای دکتر غلامعلی حدادعادل «سکوت خود را شکسته اند» و پاسخ مبسوطی به پانوشت کوتاه من در مقاله «بیا کاین داوری‌ها را به نزد داور اندازیم»، داده‌اند. نفس این عمل دفاعی را ستایش می‌کنم. حق اوست که به سرفرازی خویش بیندیشد و اهتمام ورزد تا زنگار اتهام را از رخسار آبروی خویش بشوید. آرزو می‌کنم‌ای کاش چنین امنیتی در جواب و در دفاع، به طور متساوی و متقارن از آن همگان بود و پنجره این آزادی بروی همگان گشوده بود. نه این که چون دکتر سیدعلی حقی (مترجم اصلی کتاب نظریه شناخت کانت)، از زوال شغل وامنیت بترسند و در فضایی پرخطرو پررعب و پرتعدّی، جرأت احقاق حق و ابطال باطل نداشته باشند، و چون مظلومان حاضر در برنامه اعترافات تلویزیونی، به مراد اهل قدرت سخن بگویند، و خائف از عواقب آن باشند، و نه این که چون مصطفی تاج‌زاده، زبان‌‌بریده و دست‌بسته در زندان بنشینند و با هرگونه نقد و دفاع تازه‌ای از خویش، رنجی و زجری و داغی و درفشی تازه به جان خرند، و رخصت و فرصت و جرأت به دادگاه کشیدن خصم خود، یعنی آیت‌الله جنتی را نداشته باشند، و نه چون کاتب مسکین این متن، با هرنقد حق‌گویانه و رازگشایانه یی، شاهد شکنجه عضوی از اعضای خانواده باشند و امنیت شغلی و حیاتی و عِرضی و مالی خود را از دست دهند.
امیدوارم در سال نو و سال‌های آینده خانواده همگان، همچون خانواده محترم آقای حداد در امن و آسودگی و رفاه و نشاط به‌سر برند و چنان نباشد که با زنگ تلفنی یا کوفتن دری، ناگهان از جا بجهند و لرزه بر هفت اندامشان افتد، و سپس با غیبت عضوی از خانواده و سیلی از تهدیدات و تعدیات بی‌شرمانه روبه‌رو شوند و پیشنهاد شهادت به آنان دهند[۱] و ناگزیر فرار از وطن را بر قرار ترجیح نهند. و نیز امیدوارم همچنانکه اقوام نسبی وسببی نزدیک آقای دکترغلامعلی حدادعادل، درحفاظت اطلاعات سپاه به شغل شریف! خود مشغول‌اند، فرهنگیان هم بتوانند بی‌ترس و بی‌آزار و با حرمت و عزّت به خدمت خداپسندانه خویش مشغول باشند، بر روزنامه‌ها و مجلاتشان قفل تعطیل ننهند، کتاب‌هاشان را دروزارت ارشاد به موریانه‌ها نسپارند، یا به نام دیگری انتشار ندهند، یا به‌خاطر آن سر از سیاه‌چال و زندان درنیاورند. مرا البته بیمی و باکی از این تهدیدات نیست و بقول شیخ جلیل خرقان: بیست سالست تا کفن مرا از آسمان فرستاده اند.
آنچه بدنبال می آید نخست گزارشی ست از دواعی ودعاوی آقای دکتر حقی در باب به سرقت رفتن ترجمه اش وتوضیحی در باب نامه یی که مرعوبانه به آقای دکتر حداد نوشته اند وسپس به ذکر نمونه هایی خواهد پرداخت که نشان میدهد -بما لا مزید علیه -که موارد تشابه دو ترجمه چندان گویا و برجسته است که لا جرم یکی از آندو مقتبس از دیگریست وآنگاه نکته هایی از پی خواهد آمد در باب ترجمه قرآن آقای حداد ونیز پریدنش با نصرو فرح و درانتها سخن به اندرزی ختم خواهد شد که :
صحبت حکام ظلمت شب یلداست            نور ز خورشید خواه بو که برآید
آقای حقی هم هر چه ازین پس در آن تنگنای استخوان شکن بنویسند برای من و دیگران قابل درک خواهد بود و لذا هیچ آداب وترتیبی نجویند وهرچه دل تنگشان میخواهد بگویند.

یکم: آقای دکتر حدادعادل، پاسخنامه خود را با یک فحش و یک دروغ آغاز کرده‌اند که البته آغازی نیکونیست. مرا فحّاش خوانده‌اند و این خود یک فحش است که دیگری را فحّاش بخوانیم. دروغ و افترا هم هست، چرا که من به احدی فحشی نداده‌ام. این قدر هست که اگر از دست کسی کاسه‌ای زهر خورده‌ام، قطره‌ای سرکه به او نوشانده‌ام (از صادق لاریجانی گرفته تا جواد طباطبایی و داوری و فردید و علی معلم و …..)، همین و بس. چرا که «با گرانان به از گرانی نیست» و در این میان بر آنان که حکومتی‌ترند، سخت‌تر حکم رانده‌ام چون حداد و داوری.
گفته‌اند که نامه‌ای یکسره فحاشی و ناسزاگویی در باب دکتر داوری نوشته‌ام! این هم تهمتی و دروغی دیگر است. نامه من یکسره فحاشی و ناسزاگویی نیست، یکسره نقد افشاگرانه و تازیانه نقادانه است، نقد فحش‌های داوری به پوپر و سروش است. وی که پوپر را «دواننده اسب وقاحت در میدان فصاحت» و «مزدور امپراتوری انگلیس» و «دلال چرب‌زبان معاملات ملکی» می‌خواند و از زیر عبای آقای خمینی به سروش لگد می‌زند که «خزعبلات و ترّهات و مکرّرات‌‌گو» است، آیا به سامان و سلامت می‌گوید و سروش که از او مطالبه سند می‌کند که فلان جملات مجعول را از کجای کتاب جامعه باز پوپر آورده‌ای، ناسزا می‌گوید؟ بلی، من مشت تهی از فضیلت دکتر داوری را باز کرده‌ام و نشان داده‌ام که او پوپر نخوانده و نفهمیده، حمله به پوپر می‌کند و «عنقا ندیده، صورت عنقا کند همی» و سلاح جعل و جهالت در دست (در حدّ ندانستن معنای ابطال‌پذیری)، به مصاف پهلوانی از پهلوانان عرصه معرفت می‌رود و لاجرم خائب و خاسر روی به هزیمت می‌نهد.
چیست خود آلاجق آن ترکمان
پیـش پـای نـرّه پـیلان جهان؟
و حال آقای حداد که به قول خودش «نه سر پیاز است، نه ته پیاز»، نامه مرا یکسره فحش و ناسزا می‌خواند تا بر آن همه حرف حساب و نقد روشنگر، قلم بطلان بکشد و دفاعی نافرجام از داوری کند؟ این ننگ برای دکتر داوری و مدافعان او تا پایان روزگار باقی خواهد ماند که وی در روز روشن، خاک در چشم مروّت و معرفت زد و به بهانه نقد پوپر، ناسزاهای رکیک به او گفت و حتی پای جسارت را از گلیم ناسزا درازتر کرد و دست توسّل به دامن جعل و تقلب برد و جملاتی مجعول را از خود بر متن پوپر افزود و آن گاه گریبان وی را گرفت که چرا چنین گفته‌ای؟ اما گناه او بسی بیش از این ناسزاگویی بود. وی ظلم به دانش و دانشگاه کرد. به دانشجویان یاد داد که امر عظیم نقد را سهل بگیرند و حرمت بزرگان را نگاه ندارند و رقم مغلطه بر دفتر دانش زنند و از جعل و تحریف و تقلب باکی نداشته باشند، و وقتی از شاگردی به استادی رسیدند، نخوانده و ندانسته بر پایان‌نامه‌ها مهر تصویب زنند تا دینار و دلاری به جیب زنند.
آقای حدادعادل نیز اگر در زمره ظالمان نبود، در خور التفات و انتقاد نبود. اما چگونه دل رضا دهد که وی، هم به جنبش حق خواهانه سبز ستم می‌کند هم حق خواهان را به آتش «فتنه» می سوزاند هم حرامخوارانه غصب کرسی مجلس می‌کند، هم به دانشجویان کم‌فروشی می‌کند و کم‌حوصله و پرمشغله به کلاس درس می‌رود و مزد کلان می‌گیرد و دانشجویان را گرسنه می‌گذارد، و هم پایان‌نامه دانشجویی مظلوم را به نام خود می‌کند، و هم در فضایی پررعب و نا امن از او اعتراف‌نامه می‌گیرد که ترجمه «مترجم معظم، استاد محترم» البته اتّم و اکمل است!

دوم: وقتی نامه دکتر علی حقی (مترجم اصلی کتاب هارتناک) به دکتر حدادعادل را دیدم که نوشته بود: «من ترجمه حضرت‌عالی را ندیده‌ام ولی از اوصاف آن، سبک ترجمه و اتقانش بی‌خبر نیستم، تفاوت آن دو به وجهی است که هر کس آن‌ها را مقایسه کند … خواهد دید دو ترجمه مستقل از کتابی واحدند»، بی‌اختیار به یاد داستان خود و مناظره‌طلبی‌های مصباحیان افتادم. آنان بر طبل مناظره می‌کوفتند و مرا به فرار از مناظره متهم می‌کردند و در همان حال وزارت اطلاعات مرا چپ و راست احضار می‌کرد و با تهدید و ارعاب، از پاسخ مثبت به مناظره و شرکت در آن اکیداً منع می‌کرد. سنگ را بسته بودند و سگ را گشاده! من نیز ناچار در مطبوعات دلیل‌هایی برای نرفتن و نپذیرفتن می‌آوردم، اما نه دلیل اصلی را. حالا حکایت آقای حداد است . ایشان چنان وانمود کرده‌اند که گویی ایرانیان در فضای آزاد نفس می‌کشند و قلم می‌زنند و به عدالت‌ورزی دادگاه‌های جمهوری اسلامی اعتماد دارند و قادر به احقاق حقوق خود هستند و از زجر و زنجیر و زندان و زوال امنیت و عسرت معیشت و سلب شغل و … نمی‌ترسند و دلیری ایستادن در مقابل زورگویان را دارند و در جامعه‌ای پیامبرپسند به سر می‌برند که زیردستان حق خود را بی‌لکنت زبان از زبردستان می‌گیرند، نه در جامعه‌ی «عالمان دهان بسته و جاهلان مکرّم». بلی، اگر نویسندگان و دانشگاهیان این دیار سرنوشت قلم‌زنان و خبرنگاران نگون‌بختی را ندیده بودند که به اندک چرخش قلمی، یا به طناب توحش خفه شده‌اند یا سر از شکنجه‌خانه ولایت درآورده‌اند، یا در صندوق صوت و صورت و بنگاه بانگ و رنگ تن به ذلت اعتراف داده‌اند، آن‌گاه مفاد نامه آقای حقی به حداد را باور می‌کردند واستقلال ترجمه را می‌پذیرفتند و آن را از جنس اعترافات تلویزیونی در ظلّ ولایت سلطان جائر نمی‌شمردند. دریغا وافسوسا که نه چنین است. با این همه، آقای حقی حتی در این نامه هم باجی به حداد نداده و با هوشمندی و رندی تمام او را در وصول به مراد ناکام نهاده است. او که حتی در مقدمه کتابش نامی از حداد نبرده و با این کار ناخشنودی خود را از او آشکارکرده، ۱۶ سال پس از انتشار ترجمه حداد می‌نویسد هنوز «من ترجمه حضرت‌عالی را ندیده‌ام»! به صد زبان فریاد می‌زند که هرچه درباره آن می‌گویم از سر اکراه و مصلحت است نه اختیار و حریّت. وگرنه چنین کسی کجا می‌تواند داوری کند: «هرکس آن‌ها را مقایسه کند، خواهد دید دو ترجمه مستقل از کتابی واحدند»! و این داوری را چه کسی از او خواهد پذیرفت؟ او که ترجمه حداد را هرگز ندیده و نخوانده است!
حقاً کاری زشت تر از حرکت حدادعادل نیست که در محبس بزرگ جمهوری اسلامی و در محاصره گرگان هار امنیتی، از علی حقی بی‌رحمانه اعتراف می‌گیرد و آن را مغرورانه به رخ دیگر رعایای مرعوب سلطان می‌کشد. پیداست که نه آقای حقی در پاسخ نامه حداد، اعترافی کرده و نه (به فرض اعتراف) سخن او مقبول و مسموع است.
آیا عجب نیست که آقای حداد در مقدمه جوابیه‌اش می‌نویسد:«من در این نوشته… به انقلاب و سیاست و جمهوری اسلامی و شرق و غرب هم کاری نخواهم داشت… و کوشش خواهم کرد نوشته‌ام صورت یک گزارش علمی داشته باشد و گزاره‌های آن قابل تحقیق باشد…»؟ آیا واقعاً در شرایط کنونی جمهوری اسلامی قابل تحقیق است که حرف دل آقای حقی چیست؟ و آیا او می‌تواند آن را بر زبان آورد و سر خود را بر باد ندهد؟ و آیا این عین سیاست‌کاری نیست که کسی را وادار کنند که از سر اکراه سخنی بگوید و جرأت انکار آن را نداشته باشد؟ و آیا گزارش آقای حداد علمی و عینی ست؟ بگذریم از اینکه وی چنان از عینیّت و علمیّت سخن میگوید که گویی برگی از دفتر کانت نخوانده است.

سوم: حق این است که آقای حداد به نیکی می‌دانسته که در دل و بر زبان حقی، مترجم مظلوم آن کتاب چه می‌گذشته است و آن را بارها و از کسانی بسیار شنیده بوده است (آخرینش فرزند من، سروش دباغ که بی‌واسطه آن را از حقی شنیده و صراحتاً آن را با حداد در میان نهاده است، ۱۳۸۹زمستان). شاهدان ماجرا یکی دو تا نیستند، و عبدالکریم سروش اولین کسی نیست که این راز را فاش می‌کند. در همان اوان ترجمه کتاب، آقای علی حقی گاه نزد من می‌آمد و مشکلات ترجمه را می‌پرسید. پس از چاپ کتاب هم (۱۳۷۶)، خود به من گفت که ترجمه‌اش را حداد به سرقت برده است. هم او بود که به من خبر داد که آقای حداد (که گویی چیزی از این رازگشایی به گوشش خورده بود)، در سفری به مشهد، پدر علی حقی را صدا زده و به او گفته مواظب فرزندش باشد! مجله کیان هم در همان اوان یادداشتی تهیه کرده بود تحت عنوان «یک پدیده عجیب در بازار کتاب»، درباره دو ترجمه مشابه از یک کتاب نه چندان مهم در کانت‌شناسی، تا تعجب و تأسف خوانندگان را برانگیزد، اما مصلحت دید دوستان آن را به انبار فرستاد نه به بازار. آقایان تهرانی و رخ‌صفت از شاهدان ماجرا بوده‌اند و هر دو مستقیماً قصه سرقت ترجمه را از حقی شنیده‌اند، همچنین حسین پایا و پناهنده. این که آقای حداد اکنون و در آستانه انتخابات ریاست جمهوری، در صدد انکار این راز فاش شده برمی‌آید، باید دواعی و دلایل دیگری داشته باشد. البته کسی که مجلدات عدیده دانشنامه جهان اسلام را تألیف خود می‌شمارد و به نام خود می‌کند و ابطال هفتصد هزار رأی را در روز روشن انکار می‌کند، چه باک دارد از این که حق یک دانشجوی مظلوم ومرعوب را بخورد و به روی مبارکش نیاورد؟ و بالاتر از آن انگشت در چشم آن دانشجو کند و از او اعتراف‌ بازجویانه بگیرد. باز هم می‌گویم خطاکاران وجفاکاران بسیارند و اگر آقای حدادعادل در زمره ظالمان نبود، در خور التفات و انتقاد نبود. اما این ستم ستبر و سنگین که سینه صبوری را سوراخ می‌کند، تحمل بردار نیست.
شک ندارم که آقای حداد اکنون و در گیراگیر حمله به من و دفاع از داوری، انتقام خود را از حقی می‌گیرد. حقی بیش از حقّش می‌دانسته و بزرگتر از دهانش سخن گفته است، و باید زبانش بریده شود. آقای حداد که این مدعای حقی را می‌دانسته و شنیده بوده است، نمی‌دانم چرا در جوابیه‌اش خود را به «کوچه چپ» می‌زند و می‌نویسد: «آقای حنایی‌کاشانی در این توضیح خود ادعای سرقت ترجمه آقای حقی را به خود آقای حقی نسبت می‌دهد. من مبنای این انتساب را نمی‌دانم.»
آقای حنایی‌کاشانی، ویراستار ترجمه، در نوشته وبلاگی‌شان (مورخ پنجم اسفند ۱۳۹۱)، در جواب آقای حداد می‌نویسد: «من اکنون می‌توانم به آقای دکتر حدادعادل و دیگر خوانندگان یادآور شوم نخستین بار این ادعا یا اتهام را کی و کجا شنیدم… و چرا بر این گمانم که منشأ شیوع این اتهام خود آقای علی حقی بودند. در اواخر تابستان ۷۶ یا ۷۷ به دعوت آقای حسین پایا گرد آمده بودیم به همراه آقای دکتر آرش نراقی و دکتر ابراهیم سلطانی و هومن پناهنده و دکتر غلامرضا کاشی… در پایان جلسه آقای حسین پایا مرا مخاطب قرار دادند و گفتند: ۱ـ آقای علی حقی مدعی شده‌اند که ترجمه دکتر حداد عادل کپی ترجمه ایشان است. ۲ـ بر من خرده گرفتند که چرا اصولاً حاضر شده‌ام برای آقای دکتر حداد عادل کار کنم… بنابراین از نظر من روشن است که ادعا یا اتهام سرقت ترجمه نمی‌تواند «ساخته» آقای دکتر سروش باشد. گرچه شاید آقای دکتر سروش آنچه را در پشت سر در گردش بوده است، به طور علنی اعلام کرده است… اکنون با آنچه که می‌توانیم آن را «انکار رسمی» آقای دکتر علی حقی بنامیم، این پرسش پیش می‌آید که چه کسی نخستین بار این ادعا را از خود آقای حقی شنیده است و چگونه می‌تواند این ادعا را اثبات کند؟ آیا آقای دکتر سروش این ادعا را از خود آقای علی حقی شنیده‌اند؟ آیا آقای پایا این ادعا را از خود آقای حقی شنیده‌اند؟ آیا دانشجویان آقای حقی این ادعا را از ایشان شنیده‌اند و اگر شنیده‌اند حاضرند شهادت دهند؟…».
نوشته آقای حنایی بلندتر از این و متضمن فوائد بیشتری است. برای اطلاع جناب آقای حنایی عرض می‌کنم، اولا: بلی، من خود، آن ادعا را از آقای حقی شنیده‌ام، و بسی افراد دیگر مثل آقایان رخ‌صفت و تهرانی و… ثانیاً: «انکار رسمی» آقای حقی انکار نیست، سخنی است رندانه و نامسموع. انکار هم باشد در نسبت نامتقارن مدّعی و مدّعاعلیه چه ارزشی دارد؟ ثالثاً: دانشجویان حقی هم اگر از او شنیده باشند، جرأت شهادت دادن آشکار ندارند، وگرنه باید شهادت اختیار کنند. باری اگر قول آقای حقی حجت است و آقای حداد، انکار رسمی ایشان را شاهد کافی و لازم برای مدعای عدم سرقت می‌دانند، اقوال دیگر آقای حقی هم حجت است بر سرقت مسلّم ایشان. و اگر اینجا حجت نیست، آنجا هم حجت نیست. والبته باید بیفزایم که شهادت در سایه رعب و ناامنی (یعنی آن انکار رسمی) البته حجت نیست. اما در غیبت تهدیدات و در غیاب «مهابت استاد معظم» البته موجّه است.
عجیب است که آقای حداد باز هم دچار دروغ یا لغزش حافظه یا تغافل و تجاهل شده‌اند و نوشته‌اند: «سروش که هیچ‌کدام از این دو ترجمه را ندیده با قاطعیت و یقین ترجمه مرا همان ترجمه آقای حقی قلمداد کرده است». به عرض ایشان می‌رسانم که «بد سگالیدی نکو پنداشتی» و به یادشان می‌آورم که نسخه‌ای از آن ترجمه را خود ایشان در جلسه‌ای از جلسات هیئت امناء دانشنامه جهان اسلام به من دادند (در حضور آقایان میرسلیم، جعفر شهیدی، مهدی محقق، جعفر سبحانی و…). آقای حقی هم به دست خود نسخه‌ای از ترجمه‌شان را همان ایام به من هدیه کردند و من در همان اوان به مقایسه آن‌ها پرداختم. هر دو نسخه اکنون در کتابخانه منزل من هست و گرچه اینک بدان‌ها دسترسی ندارم، و جور ولایت مرا هزارها فرسنگ دور از وطن نشانده است آقای حداد هر وقت بخواهند می توانند بروند و آنها را بیابند. بلی من این هر دو ترجمه را دیده‌ام و نیک خوانده‌ام و داوری خود را در باره آن‌ها دراینجا می‌آورم.
من البته از ساجدان معبد سیاست و عاشقان مسند ریاست وطائفان کعبه قدرت و زائران قبله دولت و سنباده‌کشان بر سکّه قلب ولایت و ناخن‌کشان بر چهره پاک رعیّت و سخنرانان در جمع انصار حزب‌الله و توجیه‌گران شکنجه خلق‌الله که دانشنامه مرقومه دیگران را تألیف خود می‌نامند و نشستن غاصبانه بر کرسی مجلس را حق خود می‌دانند، انتظار ندارم که با دیدن این شواهد براحتی خطای پرجفای خود را بپذیرند و جامه ناپاک باطل را از تن برون کنند و کسوت پاکیزه حق را در بر کنند. بقول آن فیلسوف: توبه کردن از معصیت آسان است بشرط آنکه صغیره باشد نه کبیره!

چهارم: احتجاج من گرچه تا همین جاهم تمام است شواهد زیرین فوق التمام است.
آقای حداد می‌نویسد: «در تمام مدتی که به ترجمه این کتاب مشغول بوده‌ام حتی یک بار هم به سراغ ترجمه آقای حقی نرفته‌ام و به جرأت می‌گویم که اگر کسی همه جملات این دو ترجمه را با هم مقایسه کند یک جمله هم پیدا نخواهد کرد که دلالت بر تقلب و سرقت ادبی داشته باشد…».
آزمون این مدعا بسیار ساده است. در حقیقت آقای حدادعادل تن به آزمون ابطال‌پذیری داده است (که می‌دانم معنایش را خوب می‌داند، برخلاف آن استاد معظّم که یک کتاب ۲۵۰ صفحه‌ای در نقد کل فلسفه کارل پوپر می‌نویسد، اما از درک معنای معیار ابطال پذیری عاجز است). از خواننده محترم میخواهم با شکیبایی آنهارا بخواند ومقایسه و داوری کند که آیا هریک ازین نمونه‌ها ویرایشکی از دیگری نیست؟:
به این جمله در پاورقی ص ۱۳۷ از ترجمه آقای حداد نظر کنید:
«تنها چیزی که ما توانسته‌ایم اثبات کنیم، و تنها چیزی که می‌خواسته‌ایم اثبات کنیم، این است که این تعارض مبتنی بر یک توهم است و بس، و علیت بر حسب اختیار دست کم با طبیعت مانعهالجمع نیست».

و حالا به ترجمه آقای حقی ص۱۶۰ توجه کنید:
«تنها چیزی که می‌توانستیم اثبات کنیم، و فقط همین را نیز می‌خواستیم انجام دهیم، این است که ثابت کنیم تعارض مبتنی بر یک توهم محض است و این که علیت و اختیار دست کم با طبیعت ناسازگار نمی‌باشند».

نیز از ترجمه حداد ص ۴۸:
«کانت بر این باور است که اثبات کرده است دوازده مقوله و فقط دوازده مقوله وجود دارد، یعنی اثبات کرده که دوازده مفهوم محض فاهمه و فقط دوازده مفهوم محض وجود دارد. تا این جا چیزی که او تصور می‌کند به اثبات رسانده، صرفاً آن چیزی است که فی‌الواقع هست و همان‌طور که خود او ذکر کرده وی به «مسأله واقع» پاسخ داده است… او تصور می‌کند در بخشی که ذیل عنوان «سررشته کشف همه مفاهیم محض فاهمه» آورده مقولاتی را که فی‌الواقع وجود دارند مشخص کرده است و این همان بخشی است که به آن استنتاج متافیزیکی هم گفته می‌شود.»

و حالا از ترجمه حقی ص ۶۳:
«کانت بر این باور است که ثابت کرده است دوازده، فقط دوازده مقوله، و به تعبیری دوازده مفهوم محض فاهمه وجود دارد. تا این جا آنچه کانت تصور می‌کند ثابت کرده است، فقط آن چیزی است که در واقع است یا به تعبیر کانت یک امر واقع است. ولی مقولاتی را که در واقع وجود دارند در فصلی موسوم به «کلید کشف تمام مفاهیم محض فاهمه» ثابت می‌کند. این همان فصلی است که غالباً به عنوان استنتاج متافیزیکی بدان اشارت می‌رود».

نیز از ترجمه حداد، ص۲۵:
“فرض کنید همه اشیاء در تاریکی قرار دارند و تنها می توان با فراتاباندن آنها بر صفحه برافروزیده رادار مشاهدشان کرد. در این حال ما دو قسم موجودیت داریم: در یک سو اشیاء فی نفسه که چون در تاریکی قرار دارند شهودشان هرگز ممکن نیست و در سوی دیگر تصویرهای روی صفحه رادار، که چون شرط مرئی شدن را واجد شده یعنی فروزش یافته اند قابل مشاهده اند. در این تمثیل (که یقینا از بعضی جهات ناقص و نارساست) سه نکته وجود دارد: اولاً درست همانطور که اشیاء نافروزیده قابل رویت نیستند چرا که نوری ندارند، اشیاء فی نفسه نیز قابل شناخت نیستند چون در مکان نیستند. ثانیاٌ درست همانطور که شیء و تصویرش بر صفحه رادار دو وجود مختلف اند، شیء فی نفسه و شیء به شهود آمده نیز دو وجود مختلف اند. ثالثاً میان رابطه شیء و تصویر آن بر صفحه رادار از یک سو و رابطه شیء فی نفسه و شیء به شهود آمده از سوی دیگر مماثلتی هست و آن این است که این هر دو رابطه رابطه‌ای علّی است.”

ترجمه حقی، ص ۳۹:
“فرض کنید همه اشیاء در تاریکی واقع اند و صحنه به گونه‌ای طرح ریزی شده است که این اشیاء فقط می توانند بر روی یک صفحه رادار روشن رویت شوند. در این جا دو نوع موجود وجود دارد. از یک سو اشیاء فی نفسه که هرگز نمی توان آنها را شهود کرد، چون در تاریکی واقع اند، و از سوی دیگر تصاویر روی صفحه رادار که می توان آنها را دید زیرا شرایط لازم مرئی شدن یعنی روشن بودن را واجد هستند. در این تمثیل (که قطعا از برخی جهات نارساست) سه نکته وجود دارد: اول اینکه دقیقاً همانگونه که اشیاء را در تاریکی‌به این دلیل که دارای روشنی نیستند- نمی توان رویت کرد همین طور اشیاء فی نفسه را –از آن حیث که در مکان نیستند- هرگز نمی توان شناخت. دوم اینکه دقیقاً همانطور که شیء و تصویر شیء بر روی صفحه رادار دو موجود متفاوتند، شیء فی نفسه و شیء شهودی نیز دو موجود متفاوتند. سوم اینکه شباهتی است میان ارتباطی که شیء با تصویر آن بر روی صفحه رادار دارد با ارتباطی که شیء فی نفسه با شیء شهودی دارد. این هر دو رابطه رابطه علیّ است.”

ترجمه حداد، صفحه ۱۰۱:
“این جاست که اختلاف سرنوشت سازی که میان دیدگاه‌های کانت و لایب نیتس وجود دارد به وضوح آشکار می شود. در نظر لایب نیتس مکان که به صورت امری ممتد فهمیده می شود واقعی نیست و احساس راه وصول به حقیقت نیست. معرفت را باید از طریق عقل کسب کرد نه از طریق ادراک حسی. آنچه از ادراک حسی عائد می شود چیزی جز تصویری مبهم و غیرقابل اعتماد از آنچه عقل آن را به وضوح و درستی می نمایاند نیست.”

ترجمه حقی، ص ۱۲۲:
“در این جا آن تفاوت بارز میان دیدگاه‌های کانت و لایب نیتس آشکار می شود. از نظر لایب نیتس مکان که به عنوان امری ممتد فهمیده می شود واقعی نمی باشد و احساس نیز از نظر وی راه نیل به حقیقت نیست. از نظر او به شناسایی از طریق عقل و نه از طریق ادراک حسی می توان دست پیدا کرد. ادراک حسی تنها تصویری غیرقابل اعتماد و مبهم از آنچه عقل می تواند به طور واضح و متیقن مشاهده نماید بدست می دهد.”

نمونه‌ها از این‌ها بیشتر است. جای سوالست که چرا آقای حداد این مواضع را از دو کتاب مثال نیاورده و مثال‌هایی آورده که اختلافشان بسیار چشمگیر باشد؟آیا شباهت این نمونه‌ها تصادفیست وآیا این نمونه‌های برجسته شباهت، برای ابطال مدعای ایشان کافی نیست؟

پنجم: به قصه تحقیقات کانتی و غیرکانتی آقای حداد می‌رسیم. ایشان معتقدند که در طول سی سال اخیر در زمینه کانت‌شناسی فعال بوده‌اند و کتب و مقالات بسیار داشته‌اند… الخ.
در مورد کتاب‌ها پذیرفته‌اند که مجلدات عدیده دانشنامه جهان اسلام تألیف ایشان نیست و علت این‌که آن‌ها را سهواً وتسامحا!جزو تألیفات خود آورده‌اند، این است که «مرسوم» است که دائره‌المعارف‌ها را جزو تألیفات ویراستاران محسوب کنند!!! نمی‌دانم این رسم در کجا، در کدام شهر و روستا، در کدام مدرسه و دانشگاه، در کدام کشور پیشرفته و پیش‌نرفته مرسوم بوده، و آن‌قدر مرسوم و رایج بوده که رئیس فرهنگستان ادب ایران را هم به رغبت انداخته که بی‌ملاحظه ادب و بی‌عذاب وجدان، سیزده‌ جلد از مجلدات فربه دائرهالمعارف را به‌نام خود کنند و به روی خود نیاورند ودررویای شیرین روزهایی باشند که عنوان «دانشنامه حداد» برزبانها بگردد تا وقتی که کسی ناگهان مچ ایشان را بگیرد و ناگزیر سر از بالین غفلت بردارند وبا ژست دروغین تواضع ،اعتراف به خطا کنند و در پی تصحیح آن برآیند. من به خواننده این متن اطمینان می‌دهم که اگر این خرده گیری و رازگشایی نبود، آن سیزده جلد و جلدهای دیگر هم ملّاخور شده بود و به سرقت رفته بود و آب از آب تکان نخورده بود و ایشان بخیه نازده، اهل بخیه شده بودند!
به قول نظامی:
گوسپندی که مهتر گله بود
پایـش از بـار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین خـورده بـود باز بسی

ایشان بر من خرده گرفته‌اند که: «مگر از کتاب تمهیدات من که ترجمه پرلگمنا کانت است، خبر نداشته‌ای؟ تو که خوش‌حافظه‌ای چرا تجاهل کرده‌ای و آن را به حساب تحقیقات من نگذاشته‌ای؟ من و تو با هم جایزه کتاب سال گرفتیم، من برای ترجمه تمهیدات و تو برای ترجمه کتاب مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین…»، و آن‌گاه از قول آقایان خرمشاهی و نجفی شواهدی آورده‌اند که ترجمه تمهیدات از احسن و اقوم متون فلسفی فارسی است.
به اطلاع ایشان می‌رسانم که من آن کتاب را فراموش نکرده‌ام. چگونه فراموش کنم در حالی‌که خود در تهیه متون اصلی کتاب کانت (که در بازار کمیاب بوده و هست) به ایشان کمک کردم؟ حتی در ترجمه عنوان کتاب پیشنهادهایی کردم که مقبول ایشان واقع نشد. در نقد ترجمه به ایشان تذکراتی دادم، علی‌الخصوص مقدمه‌ای که به قلم خود بر آن کتاب نوشته‌اند که به گمان من بسیار رقیق و کم‌جان است . نیز به یاد ایشان می‌آورم که جایزه من در آن مراسم برای کتاب فلسفه علوم اجتماعی بود نه مبادی مابعدالطبیعی…! این‌ها همه به جای خود، ولی سؤال من این است: مگر ترجمه تمهیدات که رساله دکتری ایشان است، و کاری است دانشجویی، جزو کارهای تحقیقی ایشان شمرده می‌شود؟ نکند این هم «مرسوم» است که استادان، کارهای قبلی دانشجویی خود را جزو تحقیقات بعدی استادی خود می‌شمرند؟ من عمداً آن کتاب را در زمره تحقیقات کانت‌شناسی ایشان نیاوردم که اولاً کاری تحقیقی نیست، ترجمه‌‌ای است از زبان دوم (نه از زبان اصلی)، از کتابی درجه دوم و ساده شده از کانت. نقد متینی هم از ترجمه آن کتاب تا کنون صورت نگرفته تا معلوم شود که از چه درجه‌ای از اتقان و صحت برخوردار است و آن اقوال گشاده‌دستانه دوستان هم در تحسین ترجمه ایشان، گرچه مشفقانه و مشوّقانه است، به هیچ روی ضامن استحکام و اتقان آن نیست. و باری سخن بر سر کارهای ایشان پس از درجه دکتری و استادیاری است نه نردبانی که از آن بالا رفته‌اند تا به آن مدارج برسند.
اما مقالات تحقیقی ایشان! بهتر بود ذکری از آن‌ها به میان نیاورند. پاره‌ای از آن‌ها را من هم دیده‌ام.[۲] بی‌مبالغه می‌گویم چیزی است در حدّ یک تکلیف دانشجویی، نه مقاله‌ای استادانه و پژوهشی و ابتکاری و در خور عرضه در مجلات فلسفی جهانی. حتی در پاره‌ای از آن‌ها مشهود است که آقای حداد در درک مراد کانت در معرفت‌شناسی هم ناکام مانده‌اند، چه جای نقد و ابتکار. و حالا سؤال من این است: پس از سی‌ سال اشغال کرسی تدریس آیا همین است دستاورد یک استاد کانت‌شناس: یک جلد مجموعه مقالات ۲۵۰ صفحه‌ای به علاوه یک ترجمه مشکوک و متنازع فیه از یک کتاب درجه چندم که به قول آقای حنایی، افتخاری برای کسی نمی‌آورد؟ این است خدمت علمی یک استاد به دانش و دانشگاه؟ آن همه مشغله علمی و غیرعلمی که آقای حداد پذیرفته‌اند و دست رد به سینه هیچ‌کدام نزده‌اند، آیا عین کم‌فروشی به دانشگاه و دانشجویان نیست؟ آقای حقی که در جواب نامه بازجویانه و اعتراف‌گیرانه آقای حداد می‌نویسد: «جناب‌عالی با وجود اشتغالات متعدد، بخش قابل ملاحظه‌ای از آن را با اصل مقابله فرمودید…»، به گمان من عین اعلام جرم علیه یک استاد پرمشغله است. مگر استاد غیر ازتحقیق وتفحص و درس دادن به دانشجویان، خواندن رساله‌های آنان، آن‌هم با حوصله و فراغت، مشغله دیگری هم دارد یا باید داشته باشد؟ و مگر جز این است که به خاطر آن حقوق کلان استادی می‌گیرد؟ آنچه ما در دانشگاه‌های اروپا و آمریکا دیده‌ایم این است که اگر استادی را به کاری غیردانشگاهی دعوت می‌کنند، مرخّصی موقّت می‌گیرد، نه این‌که ده شغل را با هم حفظ کند، و ده عنوان را با هم یدک بکشد و از همه کم بگذارد و حق هیچ‌کدام (به‌خصوص دانشجویان مظلوم) را ادا نکند. حرام‌خوری و کم‌فروشی یعنی همین! حق این است که نه دفاع آقای حداد از خود، و نه نامه حقی به وی، هیچ‌کدام به سود او نیست. این‌که آقای حداد چنگ توسل به کاری دانشجویی، یعنی ترجمه تمهیدات می‌زند، بهترین نشانه است بر این‌که انبان تحقیقات خالیست واینکه به ترجمه یی مشکوک از کتابی مهجورمتوسل می‌شود نشانه آنست که انبان تحقیقات نه تنها خالی بل سوراخ است.

ششم: و حالا آن اعتراض من به ترجمه قرآن، قوّت بیشتر می‌گیرد. استادی با چنین مشاغل عدیده و کثیره و با چنان انبانی سوراخ و خالی از پژوهش‌های فلسفی، و با چنان کم‌حوصلگی و کم‌فروشی به دانشجویان، به قول خودش، نه سال را صرف ترجمه قرآن می‌کند که نه در تخصص اوست و نه در راستای تخصص او. مگر ترجمه قرآن کم است؟ بیش از شصت ترجمه فارسی از شصت مترجم قرآن داریم (از قمشه‌ای گرفته تا آیتی و خرمشاهی و امامی و جلال‌الدین فارسی و مجتبوی و حسین ولیّ و خواجوی و صفارزاده و معزّی و گرمارودی و معادیخواه ومکارم ومشکینی و دهلوی و فولادوند و…). مگر آقای حداد ذوق و دانش بیشتری از آن مترجمان در زبان عربی و زبان فارسی دارند؟ مگر صاحب نظریه خاصی در ترجمه و تفسیر هستند؟ مگر رشته علمی و دانشگاهی (و حوزوی؟) ایشان، تفسیر و توابع آن بوده است؟ مگر کمبودی در قرآن‌شناسی، ترجمه فنّی دیگری از قرآن را الزام کرده است؟ مگر کار دیگری نداشته‌اند و درس و مشق دانشجویان را به کمال انجام داده‌اند که به ترجمه فارسی قرآن پرداخته‌اند؟ همه این سوالها جواب‌های روشن دارند. آقای مرتضی کریمی‌نیا که در قرآن‌شناسی صاحب نظرند و ترجمه تاریخ قرآن نولدکه ومفهوم النص حامد ابوزید را در کارنامه پژوهشی خود دارند، با آقای حداد در باب ترجمه قرآن، گفت‌وگویی کرده‌اند که خوب است خوانندگان در وبلاگ ایشان بخوانند.[۳] بی‌مبالغه میگویم آقای حداد حتی در درک سوالهای مصاحبه گر هم کم میآورد چه جای جواب آنها. ودلخوش است به اینکه فی المثل به جای کلمه قرآنی کرسی، واژه «اورنگ» را نهاده است. و درین میان دریغ از یک دلیل روشن برای لزوم ترجمه‌ای تازه. دریغ ازیک بصیرت راهگشا. دریغ از یک حرف تازه. دریغ از یک نکته درخشان و ابتکاری و بی‌سابقه! دریغ از یک نشانه روشن بر توانایی و تمیز ویژه ایشان، و آن‌گاه نمایندگان مجلس باید مجبور باشند که هر روز قرآن را همراه با ترجمه ایشان در مجلس شورا بشنوند که البته نه بوی خودپسندی می‌دهد نه معنای خودنمایی! و دانشجویان فلسفه هم باید منت ایشان‌ را بپذیرند که با وجود مشغله بسیار (ترجمه قرآن علاوه بر سیاست و ریاست بر بنیادهای بسیار) به تکالیف و رساله‌هایشان، نظری ناقص انداخته‌اند یا با شرح و ترجمه مکرّر یک کتاب متوسط، کانت را به ایشان شناسانده‌اند. اگر ترجمه کردن قرآن برای ثواب و پاداش بوده، رسیدگی جدی به کار دانشجویان و کسب دانش بیشتر در کانت‌شناسی و خواندن مقالات جدیده و عدیده که فرصت سرخاراندن برای یک محقّق جدی باقی نمی‌گذارد، البته عین وفای به عهد معلّمی و موجب ثواب بیشتر است. شاید به قول مولانا:
خویشتن مشغول کردن از ملال
قصـد دارد از کـلام ذوالجـلال

و من جرات نمی کنم که بگویم ایشان خدای ناکرده، اغراض ناسالم دیگری داشته‌اند. فقط میتوانم ایشان را به ترجمه پیروز و محققانه آقای پیروز سیّار از اناجیل اربعه ارجاع دهم تا دریابند که اگر در وادی درشتناک ترجمه کتاب‌های مقدس قدم می‌نهند، چگونه چالاک و مجهّز و یک دله سلوک کنند و صد هندوانه را به یک دست برندارند، و مفتون ستایش‌های ستایشگران نشوند تا محصول کارشان نه تکرار مکررات متوسط و نام‌جویانه، بل ارائه و افاده محصولی ماندگار و محقق‌پسند باشد.

هفتم: در توضیح بقیّت مسائل به اختصار می‌کوشم. آقای دکتر حداد در باب کثرت مشاغل و مناصب، پاسخی مرحمت نفرموده‌اند[۴] بلی، من هم خوب می‌فهمم که:
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟
اما به یادشان می‌آورم که:

خوشـا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
دلا مباش چنین هرزه‌گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

ذوق‌ورزانه گفته‌اند که با فرح نمی‌پریدم با «حاج فرج» می‌پریدم. به یاد آقای غلامعلی مشهدی‌ غلامعلی‌‌حداد می‌آورم که به نیکی علت این آشفتگی و انکار شدید را درمی‌یابم. کافی است که ایشان به سایت «بازتاب امروز» که سایت خودی است، مراجعه کنند تا جواب خودشان را دریافت دارند. آن‌ها هم از پریدن ‌غلامعلی‌‌حداد با دکترنصر و پریدن نصر با فرح سخن به میان آورده‌اند و پاسخ جناب حداد را کافی و شافی ندانسته‌اند. نیز به پانوشت‌های مقاله خودشان در «بازتاب امروز» مراجعه کنند تا خویشتن را نیکو در آینه دیگران ببینند و آینه خودبینی را بشکنند.
اما چهار نکته در آن سایت نیست که من می‌آورم:
اول، این‌که آقای دکتر نصر، دست‌کم رفتاری یکسان و سازگار داشته‌اند. اگر آن روز با فرح می‌پریدند، امروز هم می‌پرند. اگر آن روز مفتخر به همنشینی با بزرگان سلطنت بودند، امروز هم هستند، به طوری که حتی در نقل وقایع آن دوران، هیچ‌گاه «اعلیحضرت فرمودند، رفتند، پاسخ دادند…»، از زبانشان نمی‌افتد. اما آقای حداد صلاح را در کتمان کردن رابطه خودشان با دکتر نصر و فرح می‌دانند که البته قابل فهم است. این رابطه فقط در قالب استادی وشاگردی نبوده وبگفته سایت بازتاب: بعد از اینکه دکتر نصر به ریاست دفتر مخصوص برگزیده شد این ارتباطات تنها به انجمن شاهنشاهی فلسفه محدود نمانده است. و البته سایت بازتاب نیاورده است که آن رابطه هنوز هم برقرار است.
دوم، این‌که به یاد آقای حداد می‌آورم که در ابتدای انقلاب که ایشان را دعوت به پیوستن به ستاد انقلاب فرهنگی کردم، عذر آوردند که در انظار ظاهرشدن برایشان هزینه دارد، و‌ای بسا کسانی در ایشان طعن بزنند و او را «کیف‌کش دکتر نصر» بخوانند (عین همین عبارت). و به همین سبب در «پستو»های وزارت آموزش و پرورش پنهان شدند وانشاءهایی به جای کتب علوم اجتماعی نوشتند و آموختنش را به دانش‌آموزان مدارس تکلیف کردند. در سال ۱۳۵۹، اساتید علوم اجتماعی دانشگاه‌ها، سمیناری برای نقد آن کتاب‌ها برگزار کردند و آقای حداد با بیان این‌که اینان انقلاب را محاکمه می‌کنند، کار آنان را تخطئه و در سمینار را تخته کردند!
سوم این‌که ایشان لاجرم به یاد دارند که این دوست، شرط دوستی را سالی پیش از انقلاب بجا آورد و ایشان را از پریدن با دکتر نصر و فرح نهی کرد و تکلیف امر به معروف ونهی از منکر را گزارد تا پس از انقلاب نگویند که با «فرج» می‌پریدم نه با فرح!
چهارم. نمی‌دانم آقای علی لاریجانی حالا هم شهامت گفتن این نکته را دارند که در ابتدای انقلاب با من گفتند که یکی از علل بدنامی آقای مطهری میان دانشجویان و انزوای غم‌انگیز ایشان این بود که آقای حداد خود را زیادی به ایشان می‌چسباند و این برای آقای مطهری گران تمام شد، چرا که همه کس آقای حداد را پادو نصر می‌شمرد و… همچنین فرزند آقای مطهری هم از گذشته آقای حداد داستانها دارند که باید خود بگویند.
قصه ابطال هفتصدهزار رأی و بر کرسی غصبی نشستن آقای حداد و سرپیچی آقای جنتی از جواب و اصرار آقای تاج‌زاده بر دادگاهی کردن جنتی و نهایتاً به زندان رفتن آقای تاج‌زاده و «زبان‌بریده به کنجی نشسته صمٌّ بکمٌ» هم، چنان ظاهرو اظهر من‌الشمس است و در باب آن چندان وثائق و شواهد هست که مرا از اطاله کلام بی‌نیاز می‌کند، «الله‌الله اشتری بر نردبان».[۵]
کلّ این داستان مرا به یاد آن شعر فریدالدین عطار نیشابوری می‌اندازد که :
صدهزاران طفل سر ببریده شد
تـا کلیـم‌الله صـاحب دیده شد
که در اینجا باید گفت:
صدهزاران رأی سرببریده شد
تا غلام رهبری بگـزیده شد!
از غرائب است که ایشان استدلال می‌کند که آراء صندوق‌ها را نه تو شمرده‌ای، نه من![۶] مگر جمعیت کشور ایران را من و شما شمرده‌ایم؟ مگر ثابت ماکس پلانک را من و شما اندازه‌گیری کرده‌ایم؟ و مگر تعداد حجّاج پارسال عربستان را من و شما شماره کرده‌ایم؟ کارشناسان می‌گویند و ما تصدیق می کنیم. کارشناسان وزارت کشور و در صدر ایشان معاون وزیر و مسئول مستقیم این امر آقای مصطفی تاج‌ زاده گفته‌اند که هفتصدوبیست وشش‌هزار رأی را شورای نگهبان ابطال کرد و علیرضا رجایی را کنار زد تا مجلس را برای حدادعادل آب و جارو کند! چه کسی جز تاج‌زاده، مسئول و کارگزار این نظام، حقّ اظهار نظردراین امررا دارد؟ آیا کارشناس و مسئول مستقیم امر را شما خصم می‌شمارید و شهادت او را شهادت خصم می‌دانید؟

هشتم: به نکات پایانی میرسم .چند سال پیش که به عیادت مرحوم علی‌گلزاده‌غفوری، آموزگار اخلاق و عربی من و شما در دبیرستان علوی، رفته بودم، در میان سخن گفت که من همیشه برای آموختن قواعد زبان عربی به شما ازقرآن و احادیث دینی کمک می‌گرفتم، از جمله این حدیث را برایتان می‌خواندم که: کفاک خیانه أن تکون امیناً للخائنین (خیانت همین بس که امین خائنان باشی). آن‌گاه افزود: آن را آن روز گفتم تا امروز که آقای حدادعادل به گذشته رجوع می‌کند، آن حدیث را به یاد آورد و با خود بیندیشد مبادا امانتدار خائنان شده باشد. این را نوشتم تا به «دوست پرمهر» سابقم بگویم عمله ظلمه شدن، نه کاری است خُرد.
من همان روز ز فرهـاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
روزی که با عبدالحسین خسروپناه (رئیس کنونی انجمن حکمت)، گفتی شکنجه‌ها که در زندان ولایت بر مظلومان می‌رود، کار اسراییلی‌هاست[۷]، سوگمندانه دانستم که چرب و شیرین منصب و مکسب چنان طبع و خوی انسانی تو را گردانیده و اژدهای حشمت و قدرت چنان وجدانت را فسرده و فشرده و کشته که راه بازگشت برایت نمانده است. با همه این احوال، دعا می‌کنم که حضرت مقلّب‌القلوب که مبدِّل دل‌ها، و مخرج‌الحیّ من‌المیّت است، آن دل مرده را دوباره زنده کند و بر چشمانش سرمه حق‌بینی بکشد تا اگر جرأت پنجه درافکندن با ظالمان را ندارد، دست‌کم نمک بر زخم مظلومان نپاشد. به دانشگاه رو کند و ازین پس تحقیق وحقیقت را قبله خود کند و بس! و مظلمه این استبداد آزادی کش ودانش ستیز را بیش از این بر دوش نکشد.
رشته‌های بسیار، گذشته بلند ما را بهم می پیوندد، از هم مدرسه بودن تا هم محلّه بودن تا رفت وآمدهای بسیار در سفر وحضر. آنچه بر این صفحه سپید مرافقت رقم سیاه مفارقت کشید پیوستن تو به ظالمان وحمایت بی‌چون وچرای ایشان بود.این گرایش البته در خون تو بود ،از همان روز که بدنبال دکتر نصر، رییس دفتر فرح، میرفتی همه‌کس میدانست که مقام ومنصبی را طلب وآرزو میکنی، واگر آن تخت وتاج ویران و وارون نمیشد‌ای بسا که اکنون در زمره مقرّبان سلطان بودی وپهلوی پهلَوی می نشستی[۸]. اکنون هم به همان راه می‌روی ودرظلّ ولایت سلطان جایر، بخت خودرا می آزمایی واز شوکت ومکنت کام میگیری ودر گوش وجدانت پنبه ناشنوایی وبر چشم ادراکت نقاب نابینایی نهاده یی تا ظلم ظالمانرا نبینی وناله مظلومانرا نشنوی. بی‌جهت نبود که به محفل انصار حزب الله رفتی وپس از آنکه دوست قدیمت را با تهاجمی سبعانه آزردند، تاییدشان کردی وبرخلاف شرط مروّت آبگینه مودّت را شکستی.اکنون چه میتوانم گفت جزاینکه حافظ وار در گوش تو بخوانم که

همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی؟
دریغ آن سایه دولت که بر نااهل افکندی
جهان پیر رعنا را ترحّم در جبلّت نیست
زمهر او چه می‌پرسی ؟ درو همّت چه می بندی؟

فروردین ماه ۱۳۹۲
عبدالکریم سروش
BalatarinFacebook

No comments:

Post a Comment