Monday, August 3, 2015

گوسفند عاقل!

گوسفند عاقل!
 
در روستایی که بر بالای دامنه کوهی بلند قرار گرفته بود، روستائیان به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ و مانند همیشه تاریخ، مشغول کشاورزی و دامداری بودند؛ و گوسفندان بسیاری داشتند.
در این روستا، جویی پرآب، که از کوه سرچشمه میگرفت، با شیبی تند، روان بود. سرعت آب بسیار بود و هرچه را که در مسیرش قرارمیگرفت میشست و میبرد. روستائیان سهم خود را از آب برمیداشتند و بقیه آب به روستاهای پایین دست میرسید.
ماده گوسفندی نسبتاً جوان، شبی تصمیم گرفت فردا که آمد، کاری کارستان کند؛ تا مانند دیگر گوسفندان شیرش دوشیده، خونش ریخته، و گوشتش خورده نشود! چرایی و حکمتش را تنها خداداند! زیرا روستائیان همچون حاکمانی نیستند که مردم را میدوشند تا به امیال کوچک و بزرگ خود برسند؛ بلکه این یک سنت الهی است؛ و هرچه را که خداوند آفریده برای بهره وری درست از آنها توسط انسانهاست.
به قول سعدی خدابیامرز:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند      تا تو نانی به کف آری و به غفلت مخوری 
ماده گوسفند سپیدموی دوست داشتنی، آن هنگام که چوپان در آن روز بهاری میخواست گله را به چرا ببرد، از گلّه به آهستگی جداشد و خود را به جوی آب انداخت تا با سرعت هرچه تمامتر از روستا بگریزد و دست کسی به او نرسد؛ ولی چون جوی پر از سنگ بود، هر چند لحظه ای، تنش به سنگی میخورد و جایی از بدنش درد میگرفت.
هم چوپان و هم روستائیانی که مشغول کار بودند و گوسفند را میدیدند، تصور میکردند گوسفند پایش لیزخورده و در آب فروافتاده؛ دادوفریاد براوردند و یکدیگر را خبردارکردند تا آنانکه در مسیر جوی آب قرارداشتند، گوسفند را از آب برگیرند؛ ولی آنان هنگامی متوجه میشدند که فرصت کم بود؛ زیرا آب سرعت داشت و به گوسفند نمیرسیدند.
گوسفند میرفت و میرفت تا آن هنگام که از روستا کاملاً دور شده بود و شیب تند جوی، کم کم تندی خود را از دست داده بود. وقتی جوی آب در زمینی نسبتاً هموار، با کمترین سرعت به راه خود ادامه میداد، گوسفند خود را از آب برکشید؛ به خود تکانی داد، تا از خیسی اش کم شود و در نور خورشید که  خوب بالا آمده بود، گرم، و زودتر خشک شود.
در آغاز راه، در کنار جوی آب پیش میرفت؛ ولی هنگامی که از دور  آبادی دیگری را دید، راه خود را کج کرد تا گرفتار مردمانی دیگر نشود! راهش را که کج کرد و به سویی دیگر رفت، بر بالای تپه ها، گلۀ گوسفندی را دید که از همان آبادی بود. پس جانب احتیاط پیش گرفت و خود را از چشم چوپان آن گله نیز پنهان داشت.
با اینکه گوسفند عاقل ما، جوان بود و همواره با گله به چرا رفته بود و تجربه زیادی نداشت، ولی میدانست که نباید از گرگها غافل بود. گرگها و انسانهای گرگ صفت در زندگی حیوانها و انسانها همواره در کمینند! پس هشیار باید بود!
گوسفند عاقل نازنین، هم خوشحال بود که برای داشتن یک زندگی شرافتمندانه و نه گوسفندمآبانه کاری کرده و همتی به خرج داده، و هم از تنهایی و آینده نامعلوم خویش ناراحت بود؛ ولی به خود دلداری میداد که باید امیدوار بود و استوار. در نتیجه راه کوه را در پیش گرفت؛ اما در جهتی که از روستای پیشین خود دور شود.
کوه جایی است که دیدی وسیع به ما میدهد؛ در نتیجه، همه چیزها کوچک به نظر میرسند. کسی که میخواهد رسالتی را به انجام برساند، باید از بلندیها به همه جا بنگرد تا همه مردمان، و همه جاها را یکسان ببیند و جلوه گریهای دنیا در نظرش کوچک جلوه کند تا مانند انسانهای دنیانادیده، تنگ نظر و کوته بین عمل نکند، که جهانبینی شان محدود به خود و دوروبرشان است؛ همه چیز را برای خود و به ثمررساندن آرزوهای خود میخواهند؛ و در نتیجه به دیگران ستم روا میدارند!
گوسفند عاقل، در میانه راه، آبادی بسیار کوچکی را دید. با احتیاط به آن نزدیک شد. هرچه نزدیکتر میشد از انسانی و چرنده ای خبری نبود. تنها پرندگانی را میدید که بر روی شاخه های چند درختی که در آن آبادی بود، میپریدند و جیک جیک میکردند.
با احتیاط وارد آبادی شد. کسی را ندید. گشتی زد، بازهم کسی را ندید و تنها یک باریکه آبی را  دید که بسیار کم و به اندازه خروجی یک کتری بود؛ که تنها میتوانست همان چند درخت را زنده نگاه دارد. دانست که این آبادی از کمی آب و بیچیزی متروک شده و خانواده یا چند خانواده ای که در آن زندگی میکرده اند، با گذر زمان مجبور شده اند آنجا را ترک کنند.
خانه ای خشتی و بی ارزشی را دید که اکنون صاحبش ترکش کرده بود و قفلی هم بر آن زده بود. به کاهدان و طویله ای نزدیک شد. آنجا را بررسی و وارسی کرد و برای زندگی خود مناسب تشخیص داد؛ چرا که میتوانست در طویله را با سر و بدن خود ببندد، و پشت در بخوابد، تا شبها از گزند گرگ و دیگر حیوانات در امان باشد.
در مثل آمده است که: چیزی که خوار آید، روزی به کار آید!
این طویله خوار و بی ارزش ولی امن، هدیه ای از جانب خداوند به او بود؛ تا او که در راه آزادی خویش جهاد(کوشش) کرده بود، اولین پاداش کوشش خود را گرفته باشد. چنانکه فرموده است: الّذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا
یعنی آنانکه در (راه) ما کوشش کنند ما هم حتماً آنان را به راههای خویش هدایت میکنیم.
یکی از رههای خداوند که گوسفند عاقل در آن کوشیده بود، آزادی و آزادگی است که امام حسین نیز درس آن را به ما داد و فرمود:
ان لم تکن لکم دیناً فکونوا احراراً فی دنیاکم
یعنی: اگر دین ندارید پس دستکم در دنیای خویش آزادگانی باشید!(آزادمرد و آزاداندیش و رعایت کننده آزادی دیگران)
گوسفند عاقل، چندین روزی را در این آبادی میگذرانید؛ از علفهایش میخورد و از آبی که جریان داشت مینوشید. خوش و خرم و کمی هم دلتنگ بود؛ دلتنگ از تنهایی که هنوز به آن عادت نکرده بود:
دلا خوکن به تنهایی که از تنها بلا خیزد    سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
این شعر را او عمل کرده بود و از تنها(انسانها) فرار کرده بود و تصمیم داشت که با پرهیز و دوری از انسانها به سعادتی برسد. ولی جانداران نیازمند یکدیگرند. باید با هم باشند و هوای یکدیگر را داشته باشند، تا هم خوب زندگی کنند و هم دلتنگ نشوند؛ و این را هم گفته اند که: کبوتر با کبوتر باز با باز    کند همجنس با همجنس پرواز
حال که از انسانها فرار کرده باید کسانی را که همجنس اویند در دوروبر خود داشته باشد. در نتیجه با دلی خالص و پاک رو به درگاه خداوند برد و آرزو کرد که او را از تنهایی به دراورد؛ ولی به هیچ روی به ذهنش نمیرسید که چگونه؟ همه چیز را به خداوند واگذارکرد که او احکم الحاکمین(بهترین داور) است.
اگر همه چیز به خدا سپرده شود، او چنان کند که در حیرت و سرگردانی بمانی:
روزی سه بزغاله ملوس و دوست داشتنی وارد آبادی شدند و به تماشای این آبادی پرداختند. گوسفند عاقل از اینکه برای اولین بار مهمان برایش آمده، آنهم مهمانانی اینهمه دوست داشتنی، خیلی خوشحال شد! خدای را شکر کرد که نه تنها مهمانهای ناخوانده ای مانند گرگ و روباه به سراغش نیامده اند، بلکه سه بزغاله کوهی، ملوس و زیبا همچون آهوبچگان به مهمانی او آمده اند.
آنها را به گرمی پذیرفت و صورت خود را به صورتهای آنان نزدیک کرد به عنوان روبوسی و نوازش. آنان را به طرف باریکه آب برد تا اگر در آن گرما تشنه اند لبی تر کنند. همگی آب خوردند.
در روایت آمده است: اگر مهمانی وارد شد و چیزی ندارید که به او بدهید دستکم به او آب بدهید. او نیز چنین کرد، زیرا گوسفندی عاقل و با هوش بود.
پس از آبخوری، کمی هم با هم چریدند. سپس بزغاله ای که از آن دو دیگر بزرگتر بود به گوسفند عاقل حالی کرد که به تازگی مادر خود را از دست داده، بی کس و بی یارویاور شده اند؛ یعنی بیا و ما را زیر پروبال خود بگیر! در حق ما مادری کن و جای مادر ما را بگیر!
در مثل آمده است: کور از خدا چه میخواد؟ دو چشم بینا!
گوسفند عاقل از خوشحالی در پوست خود نمگنجید. هم رسالتی برعهده او گذاشته شده، که اگر بتواند از عهده آن به خوبی و شایستگی براید، به ثوابی بزرگ و اجری فراوان دست خواهدیافت، و هم از تنهایی به درامده، زندگی اش هدفمند شده و احساس بیهودگی و ناتوانی و ترس نمیکند؛ همه حسهای بد از او دور میشوند و همه انرژیها و حسهای خوب رو به سوی او میآورند!
و نیز گفته اند: یدالله مع الجماعة
یعنی که: دست خدا با گروه و جمع است وتنهایی پسندیده  نیست.
جمع است که میتواند همه کار بکند. جمع است که میتواتند تصمیم بگیرد و موفق شود. جمع است که میتواند از تباه شدن حق و حقوق خود جلوگیری کند.
در همین راستا، در مثالی دیگر آمده است که:
یک دست صدا نداره! آری یک دست صدا ندارد و باید دستها با هم و برهم کوبیده شوند تا صدایشان شنیده شود.
آنگاه که گوسفند عاقل مادری سه بزغاله را برعهده گیرد، یک جمع چهارنفره را شکل خواهند داد؛ که به راحتی کسی نمیتواند متعرض آنان شود. اما اگر تنها باشد، نه تنها همواره باید با ترس زندگی کند، بلکه بدخواهان نیز به راحتی میتوانند به او آزار برسانند و یا جانش را بگیرند.
گوسفند عاقل با اندیشه کردن در همه این نکته های زندگی ساز، با اشاره سر و نوازش بزغالگان، به آنان حالی کرد که درخواست آنان را پذیرفته است!
 
پایان فصل اول - مردادماه نودوچهار- احمد شمّاع زاده

No comments:

Post a Comment