Thursday, August 6, 2015

مولانا: زاهد و آسیابان

زاهد و آسیابان
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب
گفت دانی کیستم من گفت: نه
گفت نشناسی مرا ای رو سیه؟
این منم من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام
ذکر یا قدوس ویا سبوح   من
برده تا پیش ملایک روح من
مستجاب الدعوه ام تنها و بس
عزت ما را نداند هیچ، کس
هرچه خواهم از خدا آن میشود
با نفیرم زنده بیجان میشود!
حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب
زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز
آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند
صد غلام و صد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو
آسیابان گفت ای مرد خدا
من کجا و آنچه میگویی کجا
چون که عمری را به همت زیستم،
راغب یک کاخ و دربان نیستم
در مرامم هرکسی را حرمتی است
آسیابم هم همیشه نوبتی است
نوبتت چون شد، کنم بار تو باز
خواه مؤمن باش و خواهی بینماز
باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب
یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت
آسیابان خنده زد، ای مرد حق
از چه بر بیهوده میریزی عرق
گر دعاهای تو میسازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب
(حضرت مولانا)

No comments:

Post a Comment