Thursday, May 24, 2012

داستان مرد خوشبخت

 داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا درمان کند».
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چطور میشود شاه را درمان کرد، اما هیچیک ندانستند.
 تنها یکی از مردان دانا گفت: فکر میکند میتواند شاه را درمان کند... اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کردید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیکهایش را برای پیداکردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سراسر کشور سفرکردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیداکنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 

آنکه ثروت داشت، بیمار بود.
آنکه سالم بود در فقر دست و پا می زد؛ یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزند داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه ردمی شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید: « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟».

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه ببرند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
 پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند؛ 
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! نویسنده ؟   ویرایشگر: احمد شماع زاده

No comments:

Post a Comment